کانال فردوس
535 subscribers
46.8K photos
12.2K videos
236 files
1.59K links
https://t.me/ferdows18


کانال فرهنگی ؛اجتماعی ؛ اقتصادی؛ خبری و سیاسی محله فردوس.(حسینی و فردوس)
بهشت محله های تهران.
سازنده علی تفرشی اینستا گرام ali.tafreshi

ارتباط با ادمین
@alit123456789
Download Telegram
آوای عشق:
#آدم_و_حوا
#قسمت_بیستم_و_هشتم❤️

بابا – مادرت راست می گه . زشته . دعوتمون کردن .

نفس عمیقی کشیدم .

من – من نمیام بابا . زشت هم نیست .

مامان کفري گفت .

مامان – اگر پرسیدن کجایی من چی بگم ؟

دروغ بگم ؟

بابا بلند شد و در حالی که به سمت آشپزخونه می رفت گفت .

بابا – هر جور میل خودته بابا . ولی بهتره بیاي .

بابا که از قول و قرار من و خدا خبر نداشت !

لبم رو از حرص روي هم فشار دادم و با صداي آرومی که بابا نفهمه رو به مامان گفتم .

من – شما نمی خواد دروغ بگی . برو همه چی رو بذار کف گدستشون ! خب من که نمی تونم بزنم زیر قولم !

مامان سري تکون داد .

مامان – مشکلت فقط قول و قرارته ؟ من اگه از یه روحانی برم بپرسم و اون بگه اومدنت ربطی به قول وقرارت نداره راضی می
شی بیاي ؟

اصلاً نمیدونستم باید چی بگم ! کاش خود درمونده نگاهش کردم .

خدا بهم می گفت چیکار کنم . رضایت خدا در چی بود ؟

کلافه دستم رو روي سرم گذاشتم و رو به آسمون گفتم .

من – چیکار کنم خدایا ؟ خودت یه راه جلو پام بذا.

خیلی سرگردون بودم و انگار منتظر معجزه ، که خود خدا بیاد و بهم بگه چیکار کنم .

رضوان که گوشی رو گذاشت رو بهش گفتم .

من – حالا تو مطمئنی جوابش درسته ؟

مبهوت نگاهم کرد .

رضوان – یعنی چی ؟

من – خوب آخه ممکنه درست جواب نده .
اخمی کرد .

رضوان – تو به فال حافظ ایمان داري ، اونوقت استخاره به قرآن رو قبول نداري ؟

قرآن کتاب خداست . مگه نمی خواستی از
خودش جواب بگیري ؟

سري تکون دادم .

من – آره . ولی می گم شاید ...

نذاشت ادامه بدم .

رضوان – اگر چند ماه پیش اینجوري حرف می زدي یه چیزي .

الان که خودت قرآن می خونی چرا ؟ یعنی هنوز بهش ایمان نیوردي ؟

راست می گفت دیگه . من که به قرآن ایمان داشتم .

من – به قرآن ایمان دارم .

رضوان – پس حرف دیگه اي نمی مونه .

و طوري نشست که بهم نشون بده بهتره ساکت باشم و بیشتر از این غر نزنم .

ده دقیقه بعد دوباره با پیش نماز مسجد محلشون تماس گرفت و نتیجه ي استخاره رو پرسید .

خوب اومده بود .

حتی آیه و سوره رو برام پرسید تا خودم هم
معنیش رو از روي قرآنم بخونم و به واقع معنی زیبایی داشت و حس خوبی بهم داد .

بالاخره هم پنج شنبه شب ، بعد از یک کشمکش حسابی با مامان و رضوان براي انتخاب لباس ، باهاشون راهی شدم .

من می خواستم با پوشیدن مانتوهاي کوتاهم به خودم نشون بدم که چقدر بین من و عقیده ي امیرمهدي فاصله ست و اینجوري حرصم
رو به خاطر نداشتنش کم کنم .

ولی هر بار یکی از لباس هام رو از کمد بیرون می اوردم یا مامان و یا رضوان اون رو سر جاش می ذاشت و با تشر ازم می خواست که یه مانتوي درست انتخاب کنم .

آخر سر هم با پوشیدن یکی از مانتوهاي تازه خریداریم که رنگش آبی بود قائله ختم به خیر شد .

پشت در خونه شون که ایستادیم ، ضربان قلبم ؛ بی تابم کرد .

قرار بود ببینمش اونی رو که مال من نبود . قرار بود به قلبم تلقیین کنم اون مال من نیست تا با دیدنش هوایی نشه .

باید حوا بودن رو کنار می ذاشتم . می شد ؟

وقتی در به رومون باز شد رفتم و اخرین نفر ، پشت سر مهرداد ایستادم .

اول مامان و بابا ، بعد هم مهرداد و رضوان وارد شدن و آخرین نفر من .

با ترس قدم بر می داشتم .

مثل مجرمی که می ترسه همه بفهمن
کار خطایی کرده .

منم می ترسیدم نتونم خوددار باشم و ذوق دیدنش رو با رفتارم فریاد بزنم .

خانوم و آقاي درستکار همراه نرگس و امیرمهدي اومده بودن تو حیاط به استقبالمون .

رو به روشون که رسیدم با صداي آرومی " سلام " کردم .

و نگاهم رو دزدیدم تا کنکاش نکنه صورت امیرمهدي رو .

ولی نگاه زیر چشمیم روي دست بانداژ شده ي امیرمهدي دو دو می زد .

#ادامه_دارد