آوای عشق:
#آدم_و_حوا
#قسمت_بیستم_و_هشتم❤️
بابا – مادرت راست می گه . زشته . دعوتمون کردن .
نفس عمیقی کشیدم .
من – من نمیام بابا . زشت هم نیست .
مامان کفري گفت .
مامان – اگر پرسیدن کجایی من چی بگم ؟
دروغ بگم ؟
بابا بلند شد و در حالی که به سمت آشپزخونه می رفت گفت .
بابا – هر جور میل خودته بابا . ولی بهتره بیاي .
بابا که از قول و قرار من و خدا خبر نداشت !
لبم رو از حرص روي هم فشار دادم و با صداي آرومی که بابا نفهمه رو به مامان گفتم .
من – شما نمی خواد دروغ بگی . برو همه چی رو بذار کف گدستشون ! خب من که نمی تونم بزنم زیر قولم !
مامان سري تکون داد .
مامان – مشکلت فقط قول و قرارته ؟ من اگه از یه روحانی برم بپرسم و اون بگه اومدنت ربطی به قول وقرارت نداره راضی می
شی بیاي ؟
اصلاً نمیدونستم باید چی بگم ! کاش خود درمونده نگاهش کردم .
خدا بهم می گفت چیکار کنم . رضایت خدا در چی بود ؟
کلافه دستم رو روي سرم گذاشتم و رو به آسمون گفتم .
من – چیکار کنم خدایا ؟ خودت یه راه جلو پام بذا.
خیلی سرگردون بودم و انگار منتظر معجزه ، که خود خدا بیاد و بهم بگه چیکار کنم .
رضوان که گوشی رو گذاشت رو بهش گفتم .
من – حالا تو مطمئنی جوابش درسته ؟
مبهوت نگاهم کرد .
رضوان – یعنی چی ؟
من – خوب آخه ممکنه درست جواب نده .
اخمی کرد .
رضوان – تو به فال حافظ ایمان داري ، اونوقت استخاره به قرآن رو قبول نداري ؟
قرآن کتاب خداست . مگه نمی خواستی از
خودش جواب بگیري ؟
سري تکون دادم .
من – آره . ولی می گم شاید ...
نذاشت ادامه بدم .
رضوان – اگر چند ماه پیش اینجوري حرف می زدي یه چیزي .
الان که خودت قرآن می خونی چرا ؟ یعنی هنوز بهش ایمان نیوردي ؟
راست می گفت دیگه . من که به قرآن ایمان داشتم .
من – به قرآن ایمان دارم .
رضوان – پس حرف دیگه اي نمی مونه .
و طوري نشست که بهم نشون بده بهتره ساکت باشم و بیشتر از این غر نزنم .
ده دقیقه بعد دوباره با پیش نماز مسجد محلشون تماس گرفت و نتیجه ي استخاره رو پرسید .
خوب اومده بود .
حتی آیه و سوره رو برام پرسید تا خودم هم
معنیش رو از روي قرآنم بخونم و به واقع معنی زیبایی داشت و حس خوبی بهم داد .
بالاخره هم پنج شنبه شب ، بعد از یک کشمکش حسابی با مامان و رضوان براي انتخاب لباس ، باهاشون راهی شدم .
من می خواستم با پوشیدن مانتوهاي کوتاهم به خودم نشون بدم که چقدر بین من و عقیده ي امیرمهدي فاصله ست و اینجوري حرصم
رو به خاطر نداشتنش کم کنم .
ولی هر بار یکی از لباس هام رو از کمد بیرون می اوردم یا مامان و یا رضوان اون رو سر جاش می ذاشت و با تشر ازم می خواست که یه مانتوي درست انتخاب کنم .
آخر سر هم با پوشیدن یکی از مانتوهاي تازه خریداریم که رنگش آبی بود قائله ختم به خیر شد .
پشت در خونه شون که ایستادیم ، ضربان قلبم ؛ بی تابم کرد .
قرار بود ببینمش اونی رو که مال من نبود . قرار بود به قلبم تلقیین کنم اون مال من نیست تا با دیدنش هوایی نشه .
باید حوا بودن رو کنار می ذاشتم . می شد ؟
وقتی در به رومون باز شد رفتم و اخرین نفر ، پشت سر مهرداد ایستادم .
اول مامان و بابا ، بعد هم مهرداد و رضوان وارد شدن و آخرین نفر من .
با ترس قدم بر می داشتم .
مثل مجرمی که می ترسه همه بفهمن
کار خطایی کرده .
منم می ترسیدم نتونم خوددار باشم و ذوق دیدنش رو با رفتارم فریاد بزنم .
خانوم و آقاي درستکار همراه نرگس و امیرمهدي اومده بودن تو حیاط به استقبالمون .
رو به روشون که رسیدم با صداي آرومی " سلام " کردم .
و نگاهم رو دزدیدم تا کنکاش نکنه صورت امیرمهدي رو .
ولی نگاه زیر چشمیم روي دست بانداژ شده ي امیرمهدي دو دو می زد .
#ادامه_دارد
#آدم_و_حوا
#قسمت_بیستم_و_هشتم❤️
بابا – مادرت راست می گه . زشته . دعوتمون کردن .
نفس عمیقی کشیدم .
من – من نمیام بابا . زشت هم نیست .
مامان کفري گفت .
مامان – اگر پرسیدن کجایی من چی بگم ؟
دروغ بگم ؟
بابا بلند شد و در حالی که به سمت آشپزخونه می رفت گفت .
بابا – هر جور میل خودته بابا . ولی بهتره بیاي .
بابا که از قول و قرار من و خدا خبر نداشت !
لبم رو از حرص روي هم فشار دادم و با صداي آرومی که بابا نفهمه رو به مامان گفتم .
من – شما نمی خواد دروغ بگی . برو همه چی رو بذار کف گدستشون ! خب من که نمی تونم بزنم زیر قولم !
مامان سري تکون داد .
مامان – مشکلت فقط قول و قرارته ؟ من اگه از یه روحانی برم بپرسم و اون بگه اومدنت ربطی به قول وقرارت نداره راضی می
شی بیاي ؟
اصلاً نمیدونستم باید چی بگم ! کاش خود درمونده نگاهش کردم .
خدا بهم می گفت چیکار کنم . رضایت خدا در چی بود ؟
کلافه دستم رو روي سرم گذاشتم و رو به آسمون گفتم .
من – چیکار کنم خدایا ؟ خودت یه راه جلو پام بذا.
خیلی سرگردون بودم و انگار منتظر معجزه ، که خود خدا بیاد و بهم بگه چیکار کنم .
رضوان که گوشی رو گذاشت رو بهش گفتم .
من – حالا تو مطمئنی جوابش درسته ؟
مبهوت نگاهم کرد .
رضوان – یعنی چی ؟
من – خوب آخه ممکنه درست جواب نده .
اخمی کرد .
رضوان – تو به فال حافظ ایمان داري ، اونوقت استخاره به قرآن رو قبول نداري ؟
قرآن کتاب خداست . مگه نمی خواستی از
خودش جواب بگیري ؟
سري تکون دادم .
من – آره . ولی می گم شاید ...
نذاشت ادامه بدم .
رضوان – اگر چند ماه پیش اینجوري حرف می زدي یه چیزي .
الان که خودت قرآن می خونی چرا ؟ یعنی هنوز بهش ایمان نیوردي ؟
راست می گفت دیگه . من که به قرآن ایمان داشتم .
من – به قرآن ایمان دارم .
رضوان – پس حرف دیگه اي نمی مونه .
و طوري نشست که بهم نشون بده بهتره ساکت باشم و بیشتر از این غر نزنم .
ده دقیقه بعد دوباره با پیش نماز مسجد محلشون تماس گرفت و نتیجه ي استخاره رو پرسید .
خوب اومده بود .
حتی آیه و سوره رو برام پرسید تا خودم هم
معنیش رو از روي قرآنم بخونم و به واقع معنی زیبایی داشت و حس خوبی بهم داد .
بالاخره هم پنج شنبه شب ، بعد از یک کشمکش حسابی با مامان و رضوان براي انتخاب لباس ، باهاشون راهی شدم .
من می خواستم با پوشیدن مانتوهاي کوتاهم به خودم نشون بدم که چقدر بین من و عقیده ي امیرمهدي فاصله ست و اینجوري حرصم
رو به خاطر نداشتنش کم کنم .
ولی هر بار یکی از لباس هام رو از کمد بیرون می اوردم یا مامان و یا رضوان اون رو سر جاش می ذاشت و با تشر ازم می خواست که یه مانتوي درست انتخاب کنم .
آخر سر هم با پوشیدن یکی از مانتوهاي تازه خریداریم که رنگش آبی بود قائله ختم به خیر شد .
پشت در خونه شون که ایستادیم ، ضربان قلبم ؛ بی تابم کرد .
قرار بود ببینمش اونی رو که مال من نبود . قرار بود به قلبم تلقیین کنم اون مال من نیست تا با دیدنش هوایی نشه .
باید حوا بودن رو کنار می ذاشتم . می شد ؟
وقتی در به رومون باز شد رفتم و اخرین نفر ، پشت سر مهرداد ایستادم .
اول مامان و بابا ، بعد هم مهرداد و رضوان وارد شدن و آخرین نفر من .
با ترس قدم بر می داشتم .
مثل مجرمی که می ترسه همه بفهمن
کار خطایی کرده .
منم می ترسیدم نتونم خوددار باشم و ذوق دیدنش رو با رفتارم فریاد بزنم .
خانوم و آقاي درستکار همراه نرگس و امیرمهدي اومده بودن تو حیاط به استقبالمون .
رو به روشون که رسیدم با صداي آرومی " سلام " کردم .
و نگاهم رو دزدیدم تا کنکاش نکنه صورت امیرمهدي رو .
ولی نگاه زیر چشمیم روي دست بانداژ شده ي امیرمهدي دو دو می زد .
#ادامه_دارد