آوای عشق:
#آدم_و_حوا
#قسمت_بیستم_و_ششم❤️
من – برو بابا .
خیره شد به چشمام .
رضوان – باز گریه کردي ؟
سري تکون دادم .
من – آره . داشتم قرآن می خوندم .
نگاهی به قرآن کنار تختم انداخت .
رضوان – فقط به خاطر قرآن ؟
شونه اي بالا انداختم .
من – چه فرقی می کنه ؟
رضوان – خوب چرا داري خودآزاري می کنی ؟
اینهمه مامان سعیده ( مامانم رو می گفت ) بهت گفت بیا بریم عیادتش . خودت نیومدي .
اگر می رفتی شاید آروم می گرفتی !
من – دیدنش بدتره رضوان .دلم کم طاقت تر می شه .
رضوان – اگه یه وقت بر حسب تصادف تو خیابون یا جاي دیگه دیدیش چی ؟
کلافه از روي تخت بلند شدم .
من – ببین . من قول دادم هیچ کاري و هیچ بهونه اي براي دیدنش جور نکنم .
اگر یه دفعه اي دیدمش هم اون کار خداست . من توش هیچ نقشی نداشتم .
چشمام رو بستم .
من – قول دادم راضی باشم به رضاش .
من قول داده بودم و به هیچ عنوان نمی خواستم زیر قولم بزنم .
مگه خدا به همین قول و همین راضی به
رضاش بودنم امیرمهدي رو بر نگردونده بود ؟
با ضربه اي که به شونه م خورد چشم باز کردم .
رضوان با لبخند گفت .
رضوان – حالا نمی خواد به داداش من راضی باشی .
منظورش رضاشون بود . سري تکون دادم .
من – منظورم رضاي شما نبود .
خندید . و چشمکی زد .
رضوان – ولی خواست خدا رو دست کم نگیر .
خواست خدا ؟
یعنی می شد که خواستش دیدار ما باشه ؟
در چه شرایطی ؟ کی ؟
نگاهش بدجور مشکوك بود . طوري که حس کردم شاید رضوان می خواد خواست خدا باشه .
من – من هیچوقت خدا رو دست کم نمی گیرم .
و زودتر از رضوان از اتاق خارج شدم . هر بحثی که به امیرمهدي ختم می شد ، اعصابم رو بیشتر به هم می ریخت .
وقتی می دونستم دیگه دیداري نداریم ، وقتی می دونستم قراره با دختر دیگه اي خوشبخت بشه ، اعصابم به هم می ریخت و بغض می کردم .
چرا براي از دست دادن پویا اینجوري نشدم ؟
مهرداد و رضوان بعد از شام رفتن خونه شون .
منم به اتاقم و تختم پناه بردم .
دراز کشیدم و خیالم رو پرواز دادم تا امیرمهدي .
یعنی در چه حالی بود ؟ چیکار می کرد ؟
دستش بهتر بود ؟ مشکلی نداشت ؟
شبا می تونست راحت بخوابه ؟
اصلاً یه ذره ، یه دم ، یه آن ، کمتر ؛ یک هزارم اپسیلن ، بهم فکر می کرد ؟
به پهلو چرخیدم و دستم رو زیر سرم گذاشتم .
و به امیرمهدي نشسته تو ذهنم گفتم .
من – مهم نیست بهم فکر نکنی . عوضش من تموم شب بهت فکر می کنم امیرمهدي .
حداقل خیالت براي منه .
نیست شبی که تا سحر ،
خون نفشانم از بصر
زآن که غم فراق
تو ، کرده تمام ، کار دل
مامان نشست کنارم و اروم گفت .
مامان – جوابشون رو چی بدم ؟
واي که دست بردار نبودن ! می دونستم انقدر خواستگار جدیدم داره فشار میاره که مامان هم من رو گذاشته تومنگنه .
من – مامان جان شما که می دونی الان اصلاً حوصله ي خواستگار ندارم .
مامان – بگم نمی خواي ازدواج کنی ؟ مادرش دوست عمته .
نگاه کلافه اي به مامان انداختم .
عمه ي منم برام لقمه گرفته بود ! چون دوست قدیمیش رو پیداکرده بود و دلش می خواست یه جورایی براي همیشه باهاش رفت و آمد داشته باشه ، من رو براي پسرش معرفی کرده بود .
نمی دونستم اگر خودش دختر داشت هم به این راحتی بهش پیشنهاد می داد یا نه !
پام رو تکون دادم و با حرص گفتم .
من – بابا بره تحقیق . اگر خوب بودن بگین بیان .
مامان – باشه . ولی فکر کنم اول پسره رو ببینیش بهتره .
شاید ازش خوشت نیومد .
خیلی رو راست جواب دادم .
من – اول تحقیق کنیم بهتره . اینجوري یه چند روزي تا اومدنشون فاصله می افته .
دوست ندارم انقدر زود کسی رو جایگزینش کنم .
نفس عمیق مامان نشون داد که اونم مثل من مونده باید چیکار کنه .
گوشیم زنگ خورد .
بازم پویا . یه روز در میون زنگ می زد و من جواب نمی دادم .
خوشم میومد نه پیام می داد و نه حاضر بود رودر رو من رو ببینه
تو ذهنم یه " جونور " بهش گفتم و باز رد تماس زدم .
مامان – نمی خواي جوابش رو بدي ؟ خسته شدم انقدر زنگ زد و تو جواب ندادي .
من – دلم نمی خواد صداش رو بشنوم .
مامان – بهتره جواب بدي و همین رو بهش بگی که انقدر زنگ نزنه .
شونه اي بالا انداختم .
من – خودش خسته می شه .
مامان سري به حالت تأسف تکون داد و بلند شد رفت .
صداي زنگ پیام گوشیم بلند شد .
از طرف پویا بود . " فردا شب مهمونیه . میاي ؟
زیر لب گفتم .
من – رو که نیست ، سنگ پاي قزوینه .
و براش پیام دادم " تو خواب ببینی "
خیلی زود جواب داد " تو بیداري می بینم . به زور می برمت "
عمرا اگه حاضر می شدم برم و بذارم خوابی که پوزخندي زدم برام دیده بود رو اجرا کنه . حق دست درازي نداشت .
به قول امیرمهدي من خودم باید تعیین می کردم ملکه هستم یا نه .
ارزشم بالا بود .
براي پویا زیادي بودم . کسی که همین اولش بلد نبود وفاداري رو براش نوشت
#آدم_و_حوا
#قسمت_بیستم_و_ششم❤️
من – برو بابا .
خیره شد به چشمام .
رضوان – باز گریه کردي ؟
سري تکون دادم .
من – آره . داشتم قرآن می خوندم .
نگاهی به قرآن کنار تختم انداخت .
رضوان – فقط به خاطر قرآن ؟
شونه اي بالا انداختم .
من – چه فرقی می کنه ؟
رضوان – خوب چرا داري خودآزاري می کنی ؟
اینهمه مامان سعیده ( مامانم رو می گفت ) بهت گفت بیا بریم عیادتش . خودت نیومدي .
اگر می رفتی شاید آروم می گرفتی !
من – دیدنش بدتره رضوان .دلم کم طاقت تر می شه .
رضوان – اگه یه وقت بر حسب تصادف تو خیابون یا جاي دیگه دیدیش چی ؟
کلافه از روي تخت بلند شدم .
من – ببین . من قول دادم هیچ کاري و هیچ بهونه اي براي دیدنش جور نکنم .
اگر یه دفعه اي دیدمش هم اون کار خداست . من توش هیچ نقشی نداشتم .
چشمام رو بستم .
من – قول دادم راضی باشم به رضاش .
من قول داده بودم و به هیچ عنوان نمی خواستم زیر قولم بزنم .
مگه خدا به همین قول و همین راضی به
رضاش بودنم امیرمهدي رو بر نگردونده بود ؟
با ضربه اي که به شونه م خورد چشم باز کردم .
رضوان با لبخند گفت .
رضوان – حالا نمی خواد به داداش من راضی باشی .
منظورش رضاشون بود . سري تکون دادم .
من – منظورم رضاي شما نبود .
خندید . و چشمکی زد .
رضوان – ولی خواست خدا رو دست کم نگیر .
خواست خدا ؟
یعنی می شد که خواستش دیدار ما باشه ؟
در چه شرایطی ؟ کی ؟
نگاهش بدجور مشکوك بود . طوري که حس کردم شاید رضوان می خواد خواست خدا باشه .
من – من هیچوقت خدا رو دست کم نمی گیرم .
و زودتر از رضوان از اتاق خارج شدم . هر بحثی که به امیرمهدي ختم می شد ، اعصابم رو بیشتر به هم می ریخت .
وقتی می دونستم دیگه دیداري نداریم ، وقتی می دونستم قراره با دختر دیگه اي خوشبخت بشه ، اعصابم به هم می ریخت و بغض می کردم .
چرا براي از دست دادن پویا اینجوري نشدم ؟
مهرداد و رضوان بعد از شام رفتن خونه شون .
منم به اتاقم و تختم پناه بردم .
دراز کشیدم و خیالم رو پرواز دادم تا امیرمهدي .
یعنی در چه حالی بود ؟ چیکار می کرد ؟
دستش بهتر بود ؟ مشکلی نداشت ؟
شبا می تونست راحت بخوابه ؟
اصلاً یه ذره ، یه دم ، یه آن ، کمتر ؛ یک هزارم اپسیلن ، بهم فکر می کرد ؟
به پهلو چرخیدم و دستم رو زیر سرم گذاشتم .
و به امیرمهدي نشسته تو ذهنم گفتم .
من – مهم نیست بهم فکر نکنی . عوضش من تموم شب بهت فکر می کنم امیرمهدي .
حداقل خیالت براي منه .
نیست شبی که تا سحر ،
خون نفشانم از بصر
زآن که غم فراق
تو ، کرده تمام ، کار دل
مامان نشست کنارم و اروم گفت .
مامان – جوابشون رو چی بدم ؟
واي که دست بردار نبودن ! می دونستم انقدر خواستگار جدیدم داره فشار میاره که مامان هم من رو گذاشته تومنگنه .
من – مامان جان شما که می دونی الان اصلاً حوصله ي خواستگار ندارم .
مامان – بگم نمی خواي ازدواج کنی ؟ مادرش دوست عمته .
نگاه کلافه اي به مامان انداختم .
عمه ي منم برام لقمه گرفته بود ! چون دوست قدیمیش رو پیداکرده بود و دلش می خواست یه جورایی براي همیشه باهاش رفت و آمد داشته باشه ، من رو براي پسرش معرفی کرده بود .
نمی دونستم اگر خودش دختر داشت هم به این راحتی بهش پیشنهاد می داد یا نه !
پام رو تکون دادم و با حرص گفتم .
من – بابا بره تحقیق . اگر خوب بودن بگین بیان .
مامان – باشه . ولی فکر کنم اول پسره رو ببینیش بهتره .
شاید ازش خوشت نیومد .
خیلی رو راست جواب دادم .
من – اول تحقیق کنیم بهتره . اینجوري یه چند روزي تا اومدنشون فاصله می افته .
دوست ندارم انقدر زود کسی رو جایگزینش کنم .
نفس عمیق مامان نشون داد که اونم مثل من مونده باید چیکار کنه .
گوشیم زنگ خورد .
بازم پویا . یه روز در میون زنگ می زد و من جواب نمی دادم .
خوشم میومد نه پیام می داد و نه حاضر بود رودر رو من رو ببینه
تو ذهنم یه " جونور " بهش گفتم و باز رد تماس زدم .
مامان – نمی خواي جوابش رو بدي ؟ خسته شدم انقدر زنگ زد و تو جواب ندادي .
من – دلم نمی خواد صداش رو بشنوم .
مامان – بهتره جواب بدي و همین رو بهش بگی که انقدر زنگ نزنه .
شونه اي بالا انداختم .
من – خودش خسته می شه .
مامان سري به حالت تأسف تکون داد و بلند شد رفت .
صداي زنگ پیام گوشیم بلند شد .
از طرف پویا بود . " فردا شب مهمونیه . میاي ؟
زیر لب گفتم .
من – رو که نیست ، سنگ پاي قزوینه .
و براش پیام دادم " تو خواب ببینی "
خیلی زود جواب داد " تو بیداري می بینم . به زور می برمت "
عمرا اگه حاضر می شدم برم و بذارم خوابی که پوزخندي زدم برام دیده بود رو اجرا کنه . حق دست درازي نداشت .
به قول امیرمهدي من خودم باید تعیین می کردم ملکه هستم یا نه .
ارزشم بالا بود .
براي پویا زیادي بودم . کسی که همین اولش بلد نبود وفاداري رو براش نوشت