کانال فردوس
535 subscribers
46.8K photos
12.2K videos
236 files
1.59K links
https://t.me/ferdows18


کانال فرهنگی ؛اجتماعی ؛ اقتصادی؛ خبری و سیاسی محله فردوس.(حسینی و فردوس)
بهشت محله های تهران.
سازنده علی تفرشی اینستا گرام ali.tafreshi

ارتباط با ادمین
@alit123456789
Download Telegram
آوای عشق:
#آدم_و_حوا
#قسمت_بیستم_و_ششم❤️


من – برو بابا .
خیره شد به چشمام .

رضوان – باز گریه کردي ؟

سري تکون دادم .

من – آره . داشتم قرآن می خوندم .

نگاهی به قرآن کنار تختم انداخت .

رضوان – فقط به خاطر قرآن ؟

شونه اي بالا انداختم .

من – چه فرقی می کنه ؟

رضوان – خوب چرا داري خودآزاري می کنی ؟

اینهمه مامان سعیده ( مامانم رو می گفت ) بهت گفت بیا بریم عیادتش . خودت نیومدي .

اگر می رفتی شاید آروم می گرفتی !

من – دیدنش بدتره رضوان .دلم کم طاقت تر می شه .

رضوان – اگه یه وقت بر حسب تصادف تو خیابون یا جاي دیگه دیدیش چی ؟

کلافه از روي تخت بلند شدم .

من – ببین . من قول دادم هیچ کاري و هیچ بهونه اي براي دیدنش جور نکنم .

اگر یه دفعه اي دیدمش هم اون کار خداست . من توش هیچ نقشی نداشتم .

چشمام رو بستم .

من – قول دادم راضی باشم به رضاش .

من قول داده بودم و به هیچ عنوان نمی خواستم زیر قولم بزنم .

مگه خدا به همین قول و همین راضی به
رضاش بودنم امیرمهدي رو بر نگردونده بود ؟

با ضربه اي که به شونه م خورد چشم باز کردم .

رضوان با لبخند گفت .

رضوان – حالا نمی خواد به داداش من راضی باشی .

منظورش رضاشون بود . سري تکون دادم .

من – منظورم رضاي شما نبود .

خندید . و چشمکی زد .

رضوان – ولی خواست خدا رو دست کم نگیر .

خواست خدا ؟

یعنی می شد که خواستش دیدار ما باشه ؟
در چه شرایطی ؟ کی ؟

نگاهش بدجور مشکوك بود . طوري که حس کردم شاید رضوان می خواد خواست خدا باشه .

من – من هیچوقت خدا رو دست کم نمی گیرم .

و زودتر از رضوان از اتاق خارج شدم . هر بحثی که به امیرمهدي ختم می شد ، اعصابم رو بیشتر به هم می ریخت .

وقتی می دونستم دیگه دیداري نداریم ، وقتی می دونستم قراره با دختر دیگه اي خوشبخت بشه ، اعصابم به هم می ریخت و بغض می کردم .

چرا براي از دست دادن پویا اینجوري نشدم ؟

مهرداد و رضوان بعد از شام رفتن خونه شون .

منم به اتاقم و تختم پناه بردم .

دراز کشیدم و خیالم رو پرواز دادم تا امیرمهدي .

یعنی در چه حالی بود ؟ چیکار می کرد ؟

دستش بهتر بود ؟ مشکلی نداشت ؟

شبا می تونست راحت بخوابه ؟

اصلاً یه ذره ، یه دم ، یه آن ، کمتر ؛ یک هزارم اپسیلن ، بهم فکر می کرد ؟

به پهلو چرخیدم و دستم رو زیر سرم گذاشتم .

و به امیرمهدي نشسته تو ذهنم گفتم .

من – مهم نیست بهم فکر نکنی . عوضش من تموم شب بهت فکر می کنم امیرمهدي .

حداقل خیالت براي منه .

نیست شبی که تا سحر ،
خون نفشانم از بصر
زآن که غم فراق
تو ، کرده تمام ، کار دل

مامان نشست کنارم و اروم گفت .

مامان – جوابشون رو چی بدم ؟

واي که دست بردار نبودن ! می دونستم انقدر خواستگار جدیدم داره فشار میاره که مامان هم من رو گذاشته تومنگنه .

من – مامان جان شما که می دونی الان اصلاً حوصله ي خواستگار ندارم .

مامان – بگم نمی خواي ازدواج کنی ؟ مادرش دوست عمته .

نگاه کلافه اي به مامان انداختم .

عمه ي منم برام لقمه گرفته بود ! چون دوست قدیمیش رو پیداکرده بود و دلش می خواست یه جورایی براي همیشه باهاش رفت و آمد داشته باشه ، من رو براي پسرش معرفی کرده بود .

نمی دونستم اگر خودش دختر داشت هم به این راحتی بهش پیشنهاد می داد یا نه !

پام رو تکون دادم و با حرص گفتم .

من – بابا بره تحقیق . اگر خوب بودن بگین بیان .

مامان – باشه . ولی فکر کنم اول پسره رو ببینیش بهتره .

شاید ازش خوشت نیومد .
خیلی رو راست جواب دادم .

من – اول تحقیق کنیم بهتره . اینجوري یه چند روزي تا اومدنشون فاصله می افته .

دوست ندارم انقدر زود کسی رو جایگزینش کنم .

نفس عمیق مامان نشون داد که اونم مثل من مونده باید چیکار کنه .

گوشیم زنگ خورد .

بازم پویا . یه روز در میون زنگ می زد و من جواب نمی دادم .

خوشم میومد نه پیام می داد و نه حاضر بود رودر رو من رو ببینه

تو ذهنم یه " جونور " بهش گفتم و باز رد تماس زدم .

مامان – نمی خواي جوابش رو بدي ؟ خسته شدم انقدر زنگ زد و تو جواب ندادي .

من – دلم نمی خواد صداش رو بشنوم .

مامان – بهتره جواب بدي و همین رو بهش بگی که انقدر زنگ نزنه .

شونه اي بالا انداختم .

من – خودش خسته می شه .

مامان سري به حالت تأسف تکون داد و بلند شد رفت .

صداي زنگ پیام گوشیم بلند شد .

از طرف پویا بود . " فردا شب مهمونیه . میاي ؟

زیر لب گفتم .

من – رو که نیست ، سنگ پاي قزوینه .

و براش پیام دادم " تو خواب ببینی "

خیلی زود جواب داد " تو بیداري می بینم . به زور می برمت "

عمرا اگه حاضر می شدم برم و بذارم خوابی که پوزخندي زدم برام دیده بود رو اجرا کنه . حق دست درازي نداشت .

به قول امیرمهدي من خودم باید تعیین می کردم ملکه هستم یا نه .

ارزشم بالا بود .

براي پویا زیادي بودم . کسی که همین اولش بلد نبود وفاداري رو براش نوشت