آوای عشق:
#آدم_و_حوا
#قسمت_بیستم_و_سوم❤️
طاهره – راسش انقدر خانوم صداقت پیشه شیوا صحبت می کنن که آدم دلش نمیاد ازشون جدا بشه !
آقاي درستکار هم در جوابش رو به بابا گفت .
درستکار – والا منم سیر نمی شم از مصاحبت جناب صداقت پیشه
بقیه ي حرفا باشه براي دفعه ي بعد و این
دفعه هم خونه ي ما .
بابا با خوشرویی جواب داد .
بابا – من انقدر از مصاحبت با شما لذت بردم که دعوتتون رو رد نمی کنم .
انقدر بابا صادقانه این حرف رو زد که لبخند تموم چهره ي آقاي درستکار رو پوشوند .
صداي خداحافظ گفتن همه با هم قاطی شد .
و هر شخص خونواده ي درستکار به شخص رو به روش وعده ي دیدار بعدي رو یادآوري می کرد .
فقط من و امیرمهدي بودیم که در سکوت حضور همدیگه رو نظاره می کردیم .
حس کردم می خواد بره . نگاهم به سمت پاهاش رفت .
پاي راستش رو یک قدم جلو برد . و پاي چپش رو نیم قدم
در کسري از ثانیه پاي چپش رو عقب آورد و پاي راستش رو هم .
دوباره یک قدم به جلو و تردید و یک قدم به عقب و تردید .
یک قدم به جلو و نفس هاي تند و یک قدم به عقب و کلافگی .
باز یک قدم به طرف خونواده هامون و باز یک قدم به عقب و جایی که من ایستاده بودم .
و من خیره به این رفت و برگشت یک قدمی بی نتیجه .
انگار پاي رفتن نداشت و من نفهمیدم این عقب اومدن هاش کار دل بود یا چیز دیگه .
آخر سر کمی به سمتم چرخید .
امیرمهدي – چیزي هست که بخواین براتون بیارم ؟ البته اگر خدا خواست و سالم برگشتم .
چرا تو حرف از رفتنش بی بازگشت بودن رو یادآور می شد ؟
آروم گفتم .
من – انشاالله سالم بر می گردین .
و تو دلم گفتم حداقل به خاطر من سالم برگرد .
به خاطر این دل بی قرارم . که دیگه در مقابل همه ي خوبی هات کم آورده و می خواد بدجور پایبندت بشه .
اسمش عشق بود ؟
زود عاشق شده بودم ؟
آرومتر زمزمه کرد
امیرمهدي – حلالمکنین
و من بیشتر از قبل دلم فرو ریخت .
آروم زمزمه کردم .
من - دعام کن .
و این باعث شد کامل به سمتم برگرده .
امیرمهدي - هر دفعه که شما رو می بینم یکی از معادلاتم رو به هم می زنین .
فکر نمی کردم آدمی مثل شما به دعا کردن اعتقاد داشته باشه .
جوابش فقط سکوت بود .
تو دلم گفتم " تو هم همه ي معادلات من رو به هم زدي .
کی فکر می کرد مارال به خاطر یه پسر نماز بخونه
وقتی رفتن ، وقتی همه با هم پا گذاشتیم تو حیاط ، وقتی همه یه جورایی سکوت کرده و تو فکر بودن ،
وقتی در رو بستم ؛ تو دلم به خدا التماس کردم که سهم نگاهش رو ازم نگیره .
که من از نگاه امیرمهدي به عرشش دل بستم .
مثل ملکوتی که سوار بر بالش عرش رو به لرزه در اورده بود .
راست می گفت . من از آیتی که در امیرمهدي دیده بودم به خدا رسیدم .
براي من شناخت امیرمهدي و درك حرفاش همون خداشناسی بود
چقدر هنرمندانه من رو از این رو به اون رو کرد .
چقدر زیبا دریچه ي غبار گرفته ي دلم رو پاك و به سمت خورشید باز کرد .
وارد خونه که شدیم همه در سکوت شروع کردن به جمع کردن ظرفا و وسائل باقی مونده .
هم وسائل سفره باقی مونده بود و هم
ظرفاي شام روي میز .
گهگاهی کسی چیزي می پرسید که " این رو کجا بذارم " یا " جاي این کجاست " ولی حرف دیگه اي در میون نبود .
معنی سکوت هیچ کس رو نمی فهمیدم . ولی سکوت خودم ناشی از تفکر درباره ي حرفاي امیرمهدي بود .
راجع به " خداشناسیش " ، " به هم خوردن معادالتش " ، " با عقل
انتخاب کردن و با دل جلو رفتنش " و با دل انتخاب کردن و با عقل جلو رفتنش " که این آخري بدجور ذهنم رو مشغول کرده بود .
از این آدم با دل انتخاب کردن بعید بود ! خیلی دلم می خواست بدونم چی رو با دل انتخاب کرده و حالا ناچاره با عقل جلو بره .
و وقتی خوب فکر کردم دیدم راست می گه که سخته با عقل جلو رفتن .
چرا که من هم به همین درد مبتلا شدم.
یکیش انتخاب پویا بود که وقتی حرفاي منطقی امیرمهدي رو شنیدم و با عقل بهش فکر کردم ، تردید رو به جونم انداخت .
و یکی هم انتخاب امیرمهدي بود که به قول
مهرداد هیچ وجه تشابهی با من نداشت .
و این با عقل جلو رفتن آدم رو بیچاره می کرد .
سرم تو کاسه ي پر از گوجه سبزم بود . بی نفس دونه به دونه ش رو می خوردم با نمک فراوون .
بابا و مامان هم کنار هم در حال خوردن هندوانه ي قرمزي بودن که بابا تازه خریده بود .
معلوم بود باید شیرین و رسیده باشه . چون چنان با ولع می خوردن که دهن آدم آب می
افتاد .
به ظاهر اخبار گوش می کردیم . ولی هر سه در حال خوردن به آخرین چیزي که توجه می کردیم اخبار بود .
ولی یه دفعه با چیزي که گوینده ي اخبار گفت ، گوجه سبز تو دهنم همراه با هسته ش له شد .
و من محو تصاویر تو تلویزیون شدم .
گوینده : به گزارش رسانه هاي عراق ، امروز دو دستگاه اتوبوس و یک دستگاه خودروي سواري بمبگذاري شده
در شمال کربلا منفجر شد که تا کنون هشتاد نفر شهید و زخمی
#آدم_و_حوا
#قسمت_بیستم_و_سوم❤️
طاهره – راسش انقدر خانوم صداقت پیشه شیوا صحبت می کنن که آدم دلش نمیاد ازشون جدا بشه !
آقاي درستکار هم در جوابش رو به بابا گفت .
درستکار – والا منم سیر نمی شم از مصاحبت جناب صداقت پیشه
بقیه ي حرفا باشه براي دفعه ي بعد و این
دفعه هم خونه ي ما .
بابا با خوشرویی جواب داد .
بابا – من انقدر از مصاحبت با شما لذت بردم که دعوتتون رو رد نمی کنم .
انقدر بابا صادقانه این حرف رو زد که لبخند تموم چهره ي آقاي درستکار رو پوشوند .
صداي خداحافظ گفتن همه با هم قاطی شد .
و هر شخص خونواده ي درستکار به شخص رو به روش وعده ي دیدار بعدي رو یادآوري می کرد .
فقط من و امیرمهدي بودیم که در سکوت حضور همدیگه رو نظاره می کردیم .
حس کردم می خواد بره . نگاهم به سمت پاهاش رفت .
پاي راستش رو یک قدم جلو برد . و پاي چپش رو نیم قدم
در کسري از ثانیه پاي چپش رو عقب آورد و پاي راستش رو هم .
دوباره یک قدم به جلو و تردید و یک قدم به عقب و تردید .
یک قدم به جلو و نفس هاي تند و یک قدم به عقب و کلافگی .
باز یک قدم به طرف خونواده هامون و باز یک قدم به عقب و جایی که من ایستاده بودم .
و من خیره به این رفت و برگشت یک قدمی بی نتیجه .
انگار پاي رفتن نداشت و من نفهمیدم این عقب اومدن هاش کار دل بود یا چیز دیگه .
آخر سر کمی به سمتم چرخید .
امیرمهدي – چیزي هست که بخواین براتون بیارم ؟ البته اگر خدا خواست و سالم برگشتم .
چرا تو حرف از رفتنش بی بازگشت بودن رو یادآور می شد ؟
آروم گفتم .
من – انشاالله سالم بر می گردین .
و تو دلم گفتم حداقل به خاطر من سالم برگرد .
به خاطر این دل بی قرارم . که دیگه در مقابل همه ي خوبی هات کم آورده و می خواد بدجور پایبندت بشه .
اسمش عشق بود ؟
زود عاشق شده بودم ؟
آرومتر زمزمه کرد
امیرمهدي – حلالمکنین
و من بیشتر از قبل دلم فرو ریخت .
آروم زمزمه کردم .
من - دعام کن .
و این باعث شد کامل به سمتم برگرده .
امیرمهدي - هر دفعه که شما رو می بینم یکی از معادلاتم رو به هم می زنین .
فکر نمی کردم آدمی مثل شما به دعا کردن اعتقاد داشته باشه .
جوابش فقط سکوت بود .
تو دلم گفتم " تو هم همه ي معادلات من رو به هم زدي .
کی فکر می کرد مارال به خاطر یه پسر نماز بخونه
وقتی رفتن ، وقتی همه با هم پا گذاشتیم تو حیاط ، وقتی همه یه جورایی سکوت کرده و تو فکر بودن ،
وقتی در رو بستم ؛ تو دلم به خدا التماس کردم که سهم نگاهش رو ازم نگیره .
که من از نگاه امیرمهدي به عرشش دل بستم .
مثل ملکوتی که سوار بر بالش عرش رو به لرزه در اورده بود .
راست می گفت . من از آیتی که در امیرمهدي دیده بودم به خدا رسیدم .
براي من شناخت امیرمهدي و درك حرفاش همون خداشناسی بود
چقدر هنرمندانه من رو از این رو به اون رو کرد .
چقدر زیبا دریچه ي غبار گرفته ي دلم رو پاك و به سمت خورشید باز کرد .
وارد خونه که شدیم همه در سکوت شروع کردن به جمع کردن ظرفا و وسائل باقی مونده .
هم وسائل سفره باقی مونده بود و هم
ظرفاي شام روي میز .
گهگاهی کسی چیزي می پرسید که " این رو کجا بذارم " یا " جاي این کجاست " ولی حرف دیگه اي در میون نبود .
معنی سکوت هیچ کس رو نمی فهمیدم . ولی سکوت خودم ناشی از تفکر درباره ي حرفاي امیرمهدي بود .
راجع به " خداشناسیش " ، " به هم خوردن معادالتش " ، " با عقل
انتخاب کردن و با دل جلو رفتنش " و با دل انتخاب کردن و با عقل جلو رفتنش " که این آخري بدجور ذهنم رو مشغول کرده بود .
از این آدم با دل انتخاب کردن بعید بود ! خیلی دلم می خواست بدونم چی رو با دل انتخاب کرده و حالا ناچاره با عقل جلو بره .
و وقتی خوب فکر کردم دیدم راست می گه که سخته با عقل جلو رفتن .
چرا که من هم به همین درد مبتلا شدم.
یکیش انتخاب پویا بود که وقتی حرفاي منطقی امیرمهدي رو شنیدم و با عقل بهش فکر کردم ، تردید رو به جونم انداخت .
و یکی هم انتخاب امیرمهدي بود که به قول
مهرداد هیچ وجه تشابهی با من نداشت .
و این با عقل جلو رفتن آدم رو بیچاره می کرد .
سرم تو کاسه ي پر از گوجه سبزم بود . بی نفس دونه به دونه ش رو می خوردم با نمک فراوون .
بابا و مامان هم کنار هم در حال خوردن هندوانه ي قرمزي بودن که بابا تازه خریده بود .
معلوم بود باید شیرین و رسیده باشه . چون چنان با ولع می خوردن که دهن آدم آب می
افتاد .
به ظاهر اخبار گوش می کردیم . ولی هر سه در حال خوردن به آخرین چیزي که توجه می کردیم اخبار بود .
ولی یه دفعه با چیزي که گوینده ي اخبار گفت ، گوجه سبز تو دهنم همراه با هسته ش له شد .
و من محو تصاویر تو تلویزیون شدم .
گوینده : به گزارش رسانه هاي عراق ، امروز دو دستگاه اتوبوس و یک دستگاه خودروي سواري بمبگذاري شده
در شمال کربلا منفجر شد که تا کنون هشتاد نفر شهید و زخمی