آوای عشق:
#آدم_و_حوا
#قسمت_بیستم_و_هفتم❤️
پوزخندي زدم .
من – شتر در خواب بیند پنبه دانه
و قبل از اینکه بتونه جوابی بده قطع کردم .
راست گفته بود . من لیاقت نداشتم . من لیاقت امیرمهدي رو نداشتم نه پویا رو !
من لیاقت اون همه خوب بودن امیرمهدي رو نداشتم .
ادم بی لیاقت که شاخ و دم نداشت ، داشت ؟
از تصور بی لیاقت بودنم بغض کردم .
قرار بود کدوم دختري لیاقت امیرمهدي من رو داشته باشه ؟
نیست شبی که تا سحر ،
خون نفشانم از بصر
زان که غم فراق
تو ، کرده تمام ، کار دل
مانتوها رو دونه به دونه نگاه می کردم .
با مامان و رضوان اومده بودیم خرید . به پیشنهاد رضوان .
بیشتر به خاطر اینکه حال و هواي من عوض شه و از فکر و خیال امیرمهدي بیرون بیام .
دیگه نمی دونست من هر جا برم و هر کاري بکنم ، فکر امیرمهدي دست از سرم بر
نمی داره .
مثل همون خرید مانتو ، که هر کدوم رو که بر می داشتم تو ذهنم تجسم می کردم امیرمهدي از این مانتو خوشش میاد یا نه
اوست نشسته در نظر ، من به کجا نظر کنم ؟
اوست گرفته شهر دل ، من به کجا سفر برم !
چهارتا مانتو برداشتم و به سمت اتاق پرو رفتم .
کنار مامان که جلوي در یکی از اتاق ها منتظر رضوان بود، ایستادم . مامان نگاهم کرد .
مامان – بالاخره پسندیدي ؟
من – چندتایی آوردم . ببینم تو تنم خوبه یا نه !
مامان سري تکون داد .
مامان – خوبه . حداقل تو همین مغازه ي اول از چیزي خوشت اومد . غصه م گرفته بود اگر چیزي نپسندیدي تا کی باید بگردیم تا تو خرید کنی ؟
می خواستی یه چیزي برداري که خنک باشه . تیرماه انقدر گرمه واي به حال مرداد .
و با دستش گوشه ي شالش رو حرکت داد تا مثلاً یه کم خودش رو باد زده باشه .
مانتوها رو بالا گرفتم و رو بهش گفتم .
من – فکر کنم خنک باشن . سه تاش تا زیر زانوم و یکیش کوتاهه
مامان دستی بهشون کشید و در حال ارزیابیشون گفت .
مامان – پارچه هاشون خوبه . به درد ماه رمضون هم می خوره .
بلنده ! رضوان اومد بیرون برو بپوش تو تنت
ببینم .
بعد در حالی که صورتش رو به طرف اتاق پرو می چرخوند آروم گفت .
مامان – خدا پدر مادرش رو بیامرزه اونی که باعث شد دست از سر اون مانتوهاي یه وجبیت برداري .
مانتو نبودن که کلا بیا همه جام رو نگاه کن بودن !
از تعبیر مامان خنده م گرفت .
مامانم که این رو می گفت پس واي به حال دیگران .
عجوبه اي بودم و خودم خبر نداشتم !
زیر لب یه صلوات به روح پر فتوح امیرمهدي فرستادم که باعث شد یه مقدار لباسام بلند بشه و جایی براي حرف و حدیث دیگران باقی نمونه .
رضوان دونه به دونه مانتوهاش رو پوشید و نشونمون داد .
به پیشنهاد مامان سه تا رو انتخاب کرد .
منم بعد از پوشیدن مانتوهاي انتخابیم ، هر چهارتا رو خریدم که به قول مامان
تا آخراي آبان ماه دست از سرش بردارم و
فکر خرید مانتو رو از سرم بیرون کنم .
تو خونه هم مانتوها رو یه بار دیگه پوشیدم تا بابا هم ببینه .
واي که وقتی نگاه پر از تحسینش رو می دیدم ، لذت می بردم .
فقط نفهمیدم از اینکه انقدر مانتوها بهم میومد خوشش اومده بود یا اینکه قد مانتوهام بلند شده بود !
شب ، رضوان و مهرداد قرار بود شام برن خونه ي پدر و مادر رضوان .
رضوان هم یکی از مانتوهاي تازه ش رو
پوشید .
یه مانتوي سبز روشن که چسبیده به تنش بود و قدش هم تا بالاي زانوش .
همون موقع رو کرد به مامان و گفت .
رضوان – چطورم مامان سعیده ؟ بهم میاد .
مامان با تحسین نگاهش کرد و گفت .
مامان – هزار الله اکبر . تو ماهی مادر هر چی بپوشی بهت میاد .
بعد هم رو به بابا گفت .
مامان – مگه نه جمشید ؟
بابا که درگیر روزنامه ش بود ، کمی پایین آوردش و نگاهی به رضوان انداخت . بعد هم سري تکون داد .
بابا – آره بابا جان . خیلی بهت میاد . فقط یه چیزي ! من فکر می کردم تو بشی عروسمون این دختر ما رو
درست می کنی و مانتوهاي نیم مثقالیش رو کنار می ذاره .
الان می بینم کاري کرده که مانتوهاي تو هم آب بره !
با این حرف ، همه زدن زیر خنده و من با ناراحتی ساختگی رو به بابا گفتم .
من – مانتوهاي من چشه ؟
بابا ابرویی بالا انداخت و گفت .
بابا – مانتوهاي شما گوشه بابا جان . شما به دل نگیر .
و باز همه زدن زیر خنده .
مهرداد میون خنده ش رو به بابا گفت .
مهرداد – خدایی مانتوها زن من بهتر از مانتوهاي مارال .
تازه ، رضوان زیر چادر می پوشه .
مارال که چادرنداره !
مامان بهش چشم غره رفت تا سکوت کنه .
معلوم بود همه شون با مانتوهام مشکل داشتن .
یه لحظه از ذهنم گذشت ، اون روز تو کوه ، من با اون مانتوي قرمز کوتاه ؛ وقتی
محرم امیرمهدي شدم و خودم رو تو کنارش انداختم ؛ چی کشید ؟
وقتی من رو نگاه کرد ، چه فکري درباره م کرد ؟
خوشش اومد یا اینکه ...
رضوان رفت صورت مامان رو بوسید و رو بهش گفت
رضوان – دعا کنین مامان سعیده این رضا از
#آدم_و_حوا
#قسمت_بیستم_و_هفتم❤️
پوزخندي زدم .
من – شتر در خواب بیند پنبه دانه
و قبل از اینکه بتونه جوابی بده قطع کردم .
راست گفته بود . من لیاقت نداشتم . من لیاقت امیرمهدي رو نداشتم نه پویا رو !
من لیاقت اون همه خوب بودن امیرمهدي رو نداشتم .
ادم بی لیاقت که شاخ و دم نداشت ، داشت ؟
از تصور بی لیاقت بودنم بغض کردم .
قرار بود کدوم دختري لیاقت امیرمهدي من رو داشته باشه ؟
نیست شبی که تا سحر ،
خون نفشانم از بصر
زان که غم فراق
تو ، کرده تمام ، کار دل
مانتوها رو دونه به دونه نگاه می کردم .
با مامان و رضوان اومده بودیم خرید . به پیشنهاد رضوان .
بیشتر به خاطر اینکه حال و هواي من عوض شه و از فکر و خیال امیرمهدي بیرون بیام .
دیگه نمی دونست من هر جا برم و هر کاري بکنم ، فکر امیرمهدي دست از سرم بر
نمی داره .
مثل همون خرید مانتو ، که هر کدوم رو که بر می داشتم تو ذهنم تجسم می کردم امیرمهدي از این مانتو خوشش میاد یا نه
اوست نشسته در نظر ، من به کجا نظر کنم ؟
اوست گرفته شهر دل ، من به کجا سفر برم !
چهارتا مانتو برداشتم و به سمت اتاق پرو رفتم .
کنار مامان که جلوي در یکی از اتاق ها منتظر رضوان بود، ایستادم . مامان نگاهم کرد .
مامان – بالاخره پسندیدي ؟
من – چندتایی آوردم . ببینم تو تنم خوبه یا نه !
مامان سري تکون داد .
مامان – خوبه . حداقل تو همین مغازه ي اول از چیزي خوشت اومد . غصه م گرفته بود اگر چیزي نپسندیدي تا کی باید بگردیم تا تو خرید کنی ؟
می خواستی یه چیزي برداري که خنک باشه . تیرماه انقدر گرمه واي به حال مرداد .
و با دستش گوشه ي شالش رو حرکت داد تا مثلاً یه کم خودش رو باد زده باشه .
مانتوها رو بالا گرفتم و رو بهش گفتم .
من – فکر کنم خنک باشن . سه تاش تا زیر زانوم و یکیش کوتاهه
مامان دستی بهشون کشید و در حال ارزیابیشون گفت .
مامان – پارچه هاشون خوبه . به درد ماه رمضون هم می خوره .
بلنده ! رضوان اومد بیرون برو بپوش تو تنت
ببینم .
بعد در حالی که صورتش رو به طرف اتاق پرو می چرخوند آروم گفت .
مامان – خدا پدر مادرش رو بیامرزه اونی که باعث شد دست از سر اون مانتوهاي یه وجبیت برداري .
مانتو نبودن که کلا بیا همه جام رو نگاه کن بودن !
از تعبیر مامان خنده م گرفت .
مامانم که این رو می گفت پس واي به حال دیگران .
عجوبه اي بودم و خودم خبر نداشتم !
زیر لب یه صلوات به روح پر فتوح امیرمهدي فرستادم که باعث شد یه مقدار لباسام بلند بشه و جایی براي حرف و حدیث دیگران باقی نمونه .
رضوان دونه به دونه مانتوهاش رو پوشید و نشونمون داد .
به پیشنهاد مامان سه تا رو انتخاب کرد .
منم بعد از پوشیدن مانتوهاي انتخابیم ، هر چهارتا رو خریدم که به قول مامان
تا آخراي آبان ماه دست از سرش بردارم و
فکر خرید مانتو رو از سرم بیرون کنم .
تو خونه هم مانتوها رو یه بار دیگه پوشیدم تا بابا هم ببینه .
واي که وقتی نگاه پر از تحسینش رو می دیدم ، لذت می بردم .
فقط نفهمیدم از اینکه انقدر مانتوها بهم میومد خوشش اومده بود یا اینکه قد مانتوهام بلند شده بود !
شب ، رضوان و مهرداد قرار بود شام برن خونه ي پدر و مادر رضوان .
رضوان هم یکی از مانتوهاي تازه ش رو
پوشید .
یه مانتوي سبز روشن که چسبیده به تنش بود و قدش هم تا بالاي زانوش .
همون موقع رو کرد به مامان و گفت .
رضوان – چطورم مامان سعیده ؟ بهم میاد .
مامان با تحسین نگاهش کرد و گفت .
مامان – هزار الله اکبر . تو ماهی مادر هر چی بپوشی بهت میاد .
بعد هم رو به بابا گفت .
مامان – مگه نه جمشید ؟
بابا که درگیر روزنامه ش بود ، کمی پایین آوردش و نگاهی به رضوان انداخت . بعد هم سري تکون داد .
بابا – آره بابا جان . خیلی بهت میاد . فقط یه چیزي ! من فکر می کردم تو بشی عروسمون این دختر ما رو
درست می کنی و مانتوهاي نیم مثقالیش رو کنار می ذاره .
الان می بینم کاري کرده که مانتوهاي تو هم آب بره !
با این حرف ، همه زدن زیر خنده و من با ناراحتی ساختگی رو به بابا گفتم .
من – مانتوهاي من چشه ؟
بابا ابرویی بالا انداخت و گفت .
بابا – مانتوهاي شما گوشه بابا جان . شما به دل نگیر .
و باز همه زدن زیر خنده .
مهرداد میون خنده ش رو به بابا گفت .
مهرداد – خدایی مانتوها زن من بهتر از مانتوهاي مارال .
تازه ، رضوان زیر چادر می پوشه .
مارال که چادرنداره !
مامان بهش چشم غره رفت تا سکوت کنه .
معلوم بود همه شون با مانتوهام مشکل داشتن .
یه لحظه از ذهنم گذشت ، اون روز تو کوه ، من با اون مانتوي قرمز کوتاه ؛ وقتی
محرم امیرمهدي شدم و خودم رو تو کنارش انداختم ؛ چی کشید ؟
وقتی من رو نگاه کرد ، چه فکري درباره م کرد ؟
خوشش اومد یا اینکه ...
رضوان رفت صورت مامان رو بوسید و رو بهش گفت
رضوان – دعا کنین مامان سعیده این رضا از