کانال فردوس
535 subscribers
46.8K photos
12.2K videos
236 files
1.59K links
https://t.me/ferdows18


کانال فرهنگی ؛اجتماعی ؛ اقتصادی؛ خبری و سیاسی محله فردوس.(حسینی و فردوس)
بهشت محله های تهران.
سازنده علی تفرشی اینستا گرام ali.tafreshi

ارتباط با ادمین
@alit123456789
Download Telegram
آوای عشق:
#آدم_و_حوا
#قسمت_بیستم_و_هفتم❤️

پوزخندي زدم .

من – شتر در خواب بیند پنبه دانه

و قبل از اینکه بتونه جوابی بده قطع کردم .

راست گفته بود . من لیاقت نداشتم . من لیاقت امیرمهدي رو نداشتم نه پویا رو !

من لیاقت اون همه خوب بودن امیرمهدي رو نداشتم .

ادم بی لیاقت که شاخ و دم نداشت ، داشت ؟

از تصور بی لیاقت بودنم بغض کردم .

قرار بود کدوم دختري لیاقت امیرمهدي من رو داشته باشه ؟

نیست شبی که تا سحر ،
خون نفشانم از بصر
زان که غم فراق
تو ، کرده تمام ، کار دل

مانتوها رو دونه به دونه نگاه می کردم .

با مامان و رضوان اومده بودیم خرید . به پیشنهاد رضوان .

بیشتر به خاطر اینکه حال و هواي من عوض شه و از فکر و خیال امیرمهدي بیرون بیام .

دیگه نمی دونست من هر جا برم و هر کاري بکنم ، فکر امیرمهدي دست از سرم بر
نمی داره .

مثل همون خرید مانتو ، که هر کدوم رو که بر می داشتم تو ذهنم تجسم می کردم امیرمهدي از این مانتو خوشش میاد یا نه

اوست نشسته در نظر ، من به کجا نظر کنم ؟

اوست گرفته شهر دل ، من به کجا سفر برم !

چهارتا مانتو برداشتم و به سمت اتاق پرو رفتم .

کنار مامان که جلوي در یکی از اتاق ها منتظر رضوان بود، ایستادم . مامان نگاهم کرد .

مامان – بالاخره پسندیدي ؟

من – چندتایی آوردم . ببینم تو تنم خوبه یا نه !

مامان سري تکون داد .

مامان – خوبه . حداقل تو همین مغازه ي اول از چیزي خوشت اومد . غصه م گرفته بود اگر چیزي نپسندیدي تا کی باید بگردیم تا تو خرید کنی ؟

می خواستی یه چیزي برداري که خنک باشه . تیرماه انقدر گرمه واي به حال مرداد .

و با دستش گوشه ي شالش رو حرکت داد تا مثلاً یه کم خودش رو باد زده باشه .

مانتوها رو بالا گرفتم و رو بهش گفتم .

من – فکر کنم خنک باشن . سه تاش تا زیر زانوم و یکیش کوتاهه

مامان دستی بهشون کشید و در حال ارزیابیشون گفت .

مامان – پارچه هاشون خوبه . به درد ماه رمضون هم می خوره .

بلنده ! رضوان اومد بیرون برو بپوش تو تنت
ببینم .

بعد در حالی که صورتش رو به طرف اتاق پرو می چرخوند آروم گفت .

مامان – خدا پدر مادرش رو بیامرزه اونی که باعث شد دست از سر اون مانتوهاي یه وجبیت برداري .

مانتو نبودن که کلا بیا همه جام رو نگاه کن بودن !

از تعبیر مامان خنده م گرفت .

مامانم که این رو می گفت پس واي به حال دیگران .

عجوبه اي بودم و خودم خبر نداشتم !

زیر لب یه صلوات به روح پر فتوح امیرمهدي فرستادم که باعث شد یه مقدار لباسام بلند بشه و جایی براي حرف و حدیث دیگران باقی نمونه .

رضوان دونه به دونه مانتوهاش رو پوشید و نشونمون داد .

به پیشنهاد مامان سه تا رو انتخاب کرد .

منم بعد از پوشیدن مانتوهاي انتخابیم ، هر چهارتا رو خریدم که به قول مامان
تا آخراي آبان ماه دست از سرش بردارم و
فکر خرید مانتو رو از سرم بیرون کنم .

تو خونه هم مانتوها رو یه بار دیگه پوشیدم تا بابا هم ببینه .

واي که وقتی نگاه پر از تحسینش رو می دیدم ، لذت می بردم .

فقط نفهمیدم از اینکه انقدر مانتوها بهم میومد خوشش اومده بود یا اینکه قد مانتوهام بلند شده بود !

شب ، رضوان و مهرداد قرار بود شام برن خونه ي پدر و مادر رضوان .

رضوان هم یکی از مانتوهاي تازه ش رو
پوشید .

یه مانتوي سبز روشن که چسبیده به تنش بود و قدش هم تا بالاي زانوش .

همون موقع رو کرد به مامان و گفت .

رضوان – چطورم مامان سعیده ؟ بهم میاد .

مامان با تحسین نگاهش کرد و گفت .

مامان – هزار الله اکبر . تو ماهی مادر هر چی بپوشی بهت میاد .

بعد هم رو به بابا گفت .

مامان – مگه نه جمشید ؟

بابا که درگیر روزنامه ش بود ، کمی پایین آوردش و نگاهی به رضوان انداخت . بعد هم سري تکون داد .

بابا – آره بابا جان . خیلی بهت میاد . فقط یه چیزي ! من فکر می کردم تو بشی عروسمون این دختر ما رو

درست می کنی و مانتوهاي نیم مثقالیش رو کنار می ذاره .

الان می بینم کاري کرده که مانتوهاي تو هم آب بره !

با این حرف ، همه زدن زیر خنده و من با ناراحتی ساختگی رو به بابا گفتم .

من – مانتوهاي من چشه ؟

بابا ابرویی بالا انداخت و گفت .

بابا – مانتوهاي شما گوشه بابا جان . شما به دل نگیر .

و باز همه زدن زیر خنده .

مهرداد میون خنده ش رو به بابا گفت .

مهرداد – خدایی مانتوها زن من بهتر از مانتوهاي مارال .

تازه ، رضوان زیر چادر می پوشه .

مارال که چادرنداره !

مامان بهش چشم غره رفت تا سکوت کنه .

معلوم بود همه شون با مانتوهام مشکل داشتن .

یه لحظه از ذهنم گذشت ، اون روز تو کوه ، من با اون مانتوي قرمز کوتاه ؛ وقتی
محرم امیرمهدي شدم و خودم رو تو کنارش انداختم ؛ چی کشید ؟

وقتی من رو نگاه کرد ، چه فکري درباره م کرد ؟

خوشش اومد یا اینکه ...

رضوان رفت صورت مامان رو بوسید و رو بهش گفت

رضوان – دعا کنین مامان سعیده این رضا از