دَِاَِسَِتَِاَِنَِڪَِدَِهَِ 💦
2.27K subscribers
558 photos
11 videos
489 files
693 links
دنـیـای داسـتـان صـکـصـی🙊
📍 #داستان
📍 #لز
📍 #گی
📍 #محارم
📍 #بیغیرتی
📍 #عاشقانه
📍 ُرد_سال
📍 #وویس_سکسی
📍 #محجبه
📍 #تصویری
📍 #چالش
#لف_دادن_خز_شده_بیصدا_کن‌_💞
Download Telegram
من و پسرعموم

#خاطرات_نوجوانی #پسر_عمو #گی

سلام دوستان من محمدم(مستعار) و یکی دیگه از خاطرات دادنمو میخوام بگم . داستان قبلی منو میتونی با اسم«اولین بارمو یادم نیست »پیدا کنین .دوستان داستان من گی هست و کسانی که علاقه ای به این موضوع ندارن میتونن نخونن.و ببخشید اگه داستانم طولانی شد.با تشکر:)
راستش ماجرا از اونجایی شروع میشه که من یه مدت طولانی نداده بودم تقریبا از سن ۱۱یا۱۲ سالگی تا ۱۷ سالگی و تو ای مدت به شدت اوبم بالا زده بود .پسر عموم یکی دو سال از من بزرگ تره و پر رو تر ،اون همیشه از سر شوخی به من تیکه مینداخت مثلا میگفت :بزام توت یا مثلا یه بار تنها گیرت بیارم تا دسته کیرمو بکنم تو کونت و از این حرفا و قطعا که شوخی میکردو منم میدونستم که شوخی میکنه.
یه بار که رفتم خونشون برای بازی و کسی خونه نبود گفت بیا ببینم کی بیشتر آبش میاد اونجا بود که کیرشو دیدم و واقعا شگفت زده شدم .یه کیر کلفت و خوش تراش که حداقل ۱۷ سانت بود شایدم بیشتر ولی خیلی کلفت بود ،از اون روز بود که به این فکر افتادم که بهش بدم و از اون به بعد بود که فکر میکردم که تیکه هایی که میندازه جدیه .
خلاصه گذشت و گذشت تا اینکه پدرو مادرامون به خاطر خاکسپاری یکی از فامیلامون رفتن یه شهر دیگه و یه شب اونجا موندن.واز اونجایی که پسر عموم تو خونه تنها بود قرار شد شب بیاد خونه ی ما بخوابه .منم تو کونم عروسی شد ،با خودم گفتم امشب یه دل سیر میدم .
خلاصه شب شد و پسر عموم میخواست بخوابه و بهش گفتم بیاد پیش خودم بخوابه ،بقیه(خواهرم و برادرام)هم چیزی نگفتن چون هم سن و همبازی بودیم ،منم خودمو زدم به خواب و کونمو کردم سمتش اینم بگم که پسر عموم عادت داره با شرت میخوابه منم با خودم گفتم چه بهتر .
بعد از دو سه ساعت انتظار دیدم که افتاد روم و کیرش دقیقا افتاد وسط کونم . آقا منو میگی خوشحال از عملی شدن نقشم .ولی دقت که کردم دیدم کیرش راست نشده و یکم که به صدای نفسش گوش دادم دیدم که اصلا خوابه . منو بگو که فکر میکردم میخواد منو بکنه .
اون شب رو نخوابیدم چون به خیال خودم فکر میکردم الان منو میکنه و منم خودمو به خواب میزنمو به آرزوم میرسم ولی هیچ خبری نشد و من چیزی نصیبم نشد جز شق درد .
صبح که شد رفتیم مدرسه (توی یه مدرسه بودیم)و اون حرف دیشبو پیش کشید که خوابیدی؟منم به دروغ گفتم آره تو چی؟گفت نه نتونستم بخوابم تا میخوابیدم میخوردم به تو و از خواب میپریدم و دیگه نخوابیدم که تو بیدار نشی .بیچاره نمیدونست من خودمو از قصد بهش میچسبوندم که شاید حرکتی بزنه.
بعد یه مدت دوباره اینطور موقعیتی گیرم اومد ولی این دفعه نمیخواستم از دستش بدم پس قبل اینکه شب بشه با پسر عموم بحث سکس و این چیزا رو پیش کشیدم اون میگفت ای کاش یکی بود میکردمش منم دلو زدم به دریا و گفتم اگه تو لاپایی بدی منم بهت کون میدم .اولش فکر کرد شوخی میکنم ولی بعدش که دید جدی ام با کمال میل قبول کرد و قرار ما شد شب .
چراغا که خاموش شد دیدم دستشو برد سمت کونم منم دستشو پس زدم که هم ناز کرده باشم هم زود بود بهش گفتم بزار بقیه بخوابن بعد .
بعد از یکی دو ساعت طاقتش طاق شد و حمله ور شد سمت کونمو شلوارمو کشید پایین و با کونم بازی کرد و کیرشو با شرتی که پاش بود گذاشت روی سوراخم منم موقع هایی که باید ساکت باشمو ناز کنم به چیزی از دهنم در میره و ناخودآگاه گفتم جون و یه آه کوتاه کشیدم که اونو مصمم تر کرد و با صدای آروم بهم گفت براش ساک بزنم .
به سختی از زیر پتو براش ساک زدم چون کیرش خیلی کلفت بود و من باید هم اونو جا میکردم هم باید حواسم میبود که صدام در نره و کسی چیزی از تکون خوردن پتو نبینه ،یکم که ساک زدم سرمو از پتو بیرون آووردم و پشت مو به سمتش کردم که کارشو شروع کنه .
اونم کیرشو گذاشت دم سوراخم و بکم بالا و پایینش کرد که حشرمو صد برابر میکرد و بهش گفتم بکنش تو دیگه اونم گفت ای به چشمممم و فشارش داد ولی تو نمیرفت .بهش گفتم یکم انگشتم کنه که سوراخم باز بشه اونم انگشتشو کرد تو کونم ،لامصب هر انگشتش یه کیر بود برای خودش انقدر که کلفت و بلندن انگشتاش .خلاصه سوراخم که باز شد کیرشو گذاشت در سوراخم و با یه حرکت سرشو کرد تو .منم فورا دهن خودمو گرفتم که صدام در نیاد ،اونو آروم کیرشو فشار میداد تو ،برای اینکه دردش یادم بره دستشو گذاشتم رو سینه هام گفتم بماله چون رو سینه هام خیلی حساسم.
مدتی گذشت و دیدم هی فشار میده و کیرش تمومی نداره بهش گفتم چقدرش رفته تو گفت یک سومش مونده ،اونجا بود که فاتحه ی سوراخمو خوندم بعد یه مدت که شکمش چسبید به پشتم فهمیدم همشو کرده توم یکم وایساد که جا باز کنه و بعدش آروم عقب و جلو کرد .لامصب خیلی تنگ شده بودم اولش خیلی دردم اومد ولی بعدش بهتر شد .
یکم که کونم باز شد سرعتشو بیشتر کرد و تو همین حین یه دستش از به سینم بود و یه دستش به کیرم ،یعنی از لذت دو داشتم زوزه
سکس من و دوست پسرم

#اولین_سکس #بکارت #خاطرات_نوجوانی

سلام دوستان این داستان تقریبا مال بچگیمه یعنی فکر کنم کلاس پنجم دبستان یا ششم بودم. دوستان داستان از اینجا شروع میشه که ی پسر بود به اسم حسین که تو خیابون ما بود بعد منم پیش مامانم میرفتم تو آرایشگاه بعد من علاقه به حسین پیدا کردم عاشقش شدم باهاش رل زدم بعد من خیلی عاشق حسین بودم ی روز بود که همه خانواده من رفتم بیرون من تنها تو آرایشگاه بودم فقط آجی بزرگم خونه بود خواب بود بعد حسین آمد جلو در آرایشگاه باهم حرف می‌زدیم پشت پنجره اون موقع هم گوشی نبود نامه می‌دادیم بعد حرف زدیم من نمی‌دونستم سکس چیه حسین بهم گفت بیام داخل بقلت کنم منم گفتم بیا ولی زود برو ممکنه مامانم و بابام بیان بچه ها من ی داداش دارم همسن حسین بود دوستش بود بعد هومان نمیدونست با دوستش رل هستم بعد حسین آمد داخل آرایشگاه منو بغل کرد لبام محکم خورد انداختم روی صندلی لباسام در آورد من نمی‌دونستم این کار یعنی چی ولی می‌گفت خوش میگذره اونم لباساش در آورد از پشت در آرایشگاه رو قفل کردیم بعد اون آمد ممه هامو خورد لبام خورد بدنمو کامل لیس زد منم براش کیرشو خوردم براش ساک زدم بعد گذاشت تو کونم میکرد یهو در آورد کرد تو کصم کرد یهو دیدم خون آمد من نمی‌دونستم جریان چیه حسین هم بهم نگفت خلاصه تموم شد بعد حسین رفت خونه منم رفتم خونه خون ها رو هم پاک کردم درد شدید هم داشتم تحمل میکردم بعد چند ماه با مادرم رفتیم بهداشت نامه داد برای آزمایشگاه بعد آزمایش این چیزا متوجه شدن که پرده ندارم بعد گفتم کیو این چیزا فهمیدن حسین بعد پدرم رفت با پدرش حرف زد و این چیزا بعد همین جوری نگه داشتن چیزی نگفتن گفتن باید باهم ازدواج کنن بعد رفتم دانشگاه حسین آمد خواستگاری الان حسن دکتره و من هم دکتر دوتامون دکتر شدیم من با حسین ازدواج کردم و ثمره یک دختر و یک پسر شد که الان زندگیمون خوبه خدارو شکر خب دوستان ممنون تا اینجا همراه من بودید خدافظ.
نوشته: هلیا
کونی شدنم تو مدرسه

#خاطرات_نوجوانی #گی

کلاس هشتم راهنمایی بودم منو دوستم علی مسئول درب بودیم وقتی بچه ها میرفتن زنگ تفریح ما تو سالن بودیم و اگه کسی داخل یا خارج میشد ما درب رو باز و بسته می کردیم و خیلی پست جذابی بود اون موقع.
یه روز که همه بیرون زنگ تفریح بودن منو علی تو کلاس نشسته بودیم و درمورد دخترا حرف میزدیم و در مورد جق زدن علی گفت من هر روز میزنم منم گفتم دو سه روز یکبار میزنم
بحث سر این شد گفتیم ببینیم کی کیرش بزرگه رو نیمکت بودیم کیرمونو درآوردیم ببینیم مال کی بزرگه علی گفت بیا دست بزن ببین مال کی کلفته دست زدم مثل چوب بود کیر علی از مال من بزرگتر بود
گفتم الان اگه زهرا(یکی از دخترای خوشگل محل)اینجا بود خیلی خوب بود علی گفت اره میکردمش و…
گفتم چجوری میکردی میگفت از کون بازم سوال کردم چجوری یهو دستمو پیچ داد طوری که کونم سمت خودش شد از رو شلوار کیرشو میزاشت لای کونم گفت اینجوری بعد منم خودمو آزاد کردم گفتم نکن دوباره نشستیم علی گفت چ حالی داد یبار دیگه امتحان کنیم منم که خوشم اومده بود ولی روم نبود بگم هیچی نگفتم علی دوباره دستمو پیچ داد کیرشو گذاشت لای کونم این دفعه دیگه مقاومت نکردم حدود دو دقیقه کونمو مالوند حسابی حشری شدیم جفتمون بعد گفت شلوارتو بده پایین اینجوری حال نمیده من همچنان هیچی نگفتم خودش شلوارمو باز کرد کشید پایین کیرشو گذاشت لای کونم وای یه داغی خوبی داشت که الانم دوس دارم لای کونم باشه خیلی دوست داشتم وقتی لاپایی میزد بعد تف زد سر کیرشو گذاشت در کونم خیلی دوس داشتم بکنه تو گفت یکم قمبل کن منم کردم سوراخمم شل کردم براش یهو فشار داد سر کیرشو کرد تو کونم خیلی درد داشت خواستم درش بیارم باز فشار داد تا ته کیرش رفت تو سفت از پشت بغلم کرد ک در نرم بعد دو سه بار تلمبه زدن آبشو خالی کرد تو کونم
سه چهار سال منو علی هر جا همو میدیدیم منو میکرد منم عاشق کیرش شده بودم الانم ۲۸ سالمه بازم عاشق کیرشم ولی دیگه موقعیت اجازه نمیده بهش بدم.
نوشته: محمد
من دوست دارم کرده بشم …

#خاطرات_نوجوانی #گی

دوست دارم کرده بشم…
من ۱۷ سالمه… اسمم امیرحسین هست… امیرحسینِ د… بلندی قدم حدودا ۱۷۵ هست …من از طرف مادرم و خانواده مادری ام؛ موهام بور و روشن هست و پوست سفید دارم. بدنم هم تو پر هست …البته پدرم هم پوستش روشن هست ؛ ولی الان نسبت به بچگی ام موهام تیره تر شده … یه خواهر دارم که اسمش مبینا هست، که خیلی خوشگله و از من چهار سال بزرگ‌تره، بعداً درباره اش بیشتر می گم ….خانواده ما مذهبی هستند …اولین بار تو کلاس پنجم که بودم ، یه پسری بهم گیر داده بود که بهم نزدیک بشه … که من نزاشتم …و حتی باهاش قطعِ رابطه کردم … به اصطلاح اون موقع ها قلبم پاک بود… یادمه اون موقع خیلی میترسیدم از این کارها…. و بدم میومد خیلی. … اصلا ً تو اون خط ها نبودم ….بعداً از اون مدرسه رفتم و به مدرسه ی جدیدی اومدم … سال بعدش باز؛ چند تا همکلاسی ام و مخصوصا یه پسر دیگه که خیلی باهام رفیق شده بود؛ باز میخواست ترتیب منو بده … هی باهام شوخی های سکسی می کرد …و چون من احساس می کردم میخواد منو بکنه ……میدونستم كه چقدر راحت كسی اگه بهش کمی پابدم؛ میتونه منو بکنه …ولی چون یک میلی به این کار پیدا کرده بودم؛ بهش اجازه دادم که فقط دستشو بکنه تو شلوارم و شورتم و یادمه بارها کیرمو از تو شلوار می مالید …ولی فقط در همین حد …
یادمه از همون تایم بود که خیلی حال کردم …انگار که یک چراغی تو مغزم روشن شد که تا حالا نفهمیده بودم…. یک حسّی… ایجاد یک انرژی و یک لذت بی انتها در من پیدا شد …اسمش رضا بود خیلی گیر داده بود که منو ببره خونه شون و لُخت بشم براش…من اون موقع میترسیدم و نگذاشتم که انجام بشه و الان پشیمون هستم که چرا بهش پاندادم …. سال بعدش هم رضا از مدرسه ما رفت … من خودم کم کم که به سن بلوغ هم رسیدم با خودم ور میرفتم و فیلمهای پورن میدیدم یواشکی ….و الان هم در موبایلم سرچ می کنم و میبینم …. خیلی دوست داشتم که یکی منو لخت کنه اما روم نمیشد به کسی اعتماد کنم …میترسیدم …خانواده ام هم خیلی مذهبی بودند…بعد چند سال یواشکی از طریق کلاس زبان کانون زبان؛ یک دوست دختر هم پیدا کردم به اسم زحل… و کمی از این حال و هوا خارج شدم تا اینکه پیرارسال یک پسری به مدرسه ی اومد به اسم کامبیز که همکلاسی من شد …خیلی باحال بود … اهل همه جور عشق و حال….و زبون دار … پررو ….و همچنین شوخ ….خوشتیپ و ورزشکار … انگار همه محاسن رو‌با هم داشت … قدش از من شاید ۱۰ سانت یا این حدود؛ بلندتر بود …هیکلی ورزشکاری …شاگرد تازه وارد بود … با همه بچه ها رفیق بود … به من خیلی روی خوش نشون میداد… از چند تا از بچه ها شنیدم که میگفتن کامبیز وضع مالیش خیلی خوبه … و یک عالمه امکانات داره ….دوست دختر های مختلف داره و …. و حتی با پسرها هم هست!!….می گفتن کلی از بچه های مدرسه رو تا حالا کرده!! … حقیقتش من هم که خیلی حشری بودم و مرتب فیلم پورن میدیدم… خیلی دوست داشتم باهاش نزدیک بشم … و دور و برش می پلکیدم …کامبیز بهم می گفت امیر حسین تو خیلی خوشگلی…کامبیز یک جور خاصی ب من محبت می کرد و باهام رفیق شده بود … چند بار بیرون مدرسه قرار گذاشتیم و رفتیم چرخیدیم و گردش …یه دوستی داشت به اسم سینا، که چند بار باهاش اومده بود بیرون و دیدیمش و حرف زدیم ….اونم بدنسازی کار می کرد و از من و خود کامی؛ سه سالی کوچکتر بود …کامی گفت سینا میاد خونه شون و وزنه کار میکنه…….و استخر دارن پایین آپارتمانشون با هم شنا هم میکنن…منم وقتی با کامی قرار میزاشتم‌؛ به بهانه کلاس زبان و فوتبال بود ؛ مامانم هم گیر نمیاد اصلاً ….یکبار هم رفتیم سینما یادمه ….که بعد سینما،ًفیلم پورن بهم از تو گوشیش نشون میداد … یکبار دیگه هم باهم رفتیم آبمیوه خوردیم و یک بار دیگه برام جیگر گرفته بود… همیشه هم خودش حساب می کرد ….خودم قشنگ متوجه شده بودم که از من خیلی خوشش میاد … نمیدونستم که برای چی؟؟…از خونه شون گفت … از خانواده اش …از دوست دخترهاش بهم گفت و اینکه خیلی سخت پا میدن و صحبتهای مختلف دیگه …گفت اتاقش خالت روف گاردن داره و انواع وسایل بدنسازی داره اونجا ….بعد جیگر خوردن که اومدیم از مغازه بیرون تو چشمام نگاه کرد بهم گفت امیرحسین! تو عشق منی!! من خنده ام گرفته بود… نمی دونستم چی بگم …تعجب کردم بهش نگاه کردم … خیلی دوست داشتم منو بکنه …. دوست دارم کرده بشم … منو بکنن پسر ها …برای اینکه یه جوری راه رو باز کنم بهش در جواب با خنده گفتم : کامی جون! فک کنم اشتباه گرفتی! باید به دوست دختر هات اینو بگی!
کامبیز با خنده‌ و شوخی گفت تو هم دوست دختر منی مگه چه فرقی می کنه ؟. من از شنیدن این حرف قلبم ریخت پایین … باخنده تو چشماش نگاه کردم گفتم : آخه اینجوری که میگی یعنی بدت نمیاد منو بکنی؟ ….کامبیز خندید … گفت : آره معلومه …. اتفاقاً دقیقاً همینجوره که میگی…خودت هم خیلی دوست داری ها…که بکنمت؟
دکتر بازی با خانوم معلم (۵)

#خانم_معلم #خاطرات_کودکی

...قسمت قبل
این قسمت: یک سواری دلچسب
یه سلام تپل به دوستان عزیز بعد از مدتی طولانی. در قسمت قبل بسیاری از شما بزرگواران از اینکه تجربه ی کون کونکی دوران کودکی ام رو باهاتون درمیون گذاشتم ناراحت شدید و گفتید که من با این کار ری💩دم توی داستان. به هر حال رابطه ی من و وحید فقط یک پرانتز بود میون رابطه ی عمیق و طولانی من و خانوم معلم و باید بگم اگر در کودکی رابطه رنگین کمونی رو تجربه نکردید نصف که نه اما دست کم یک سوم عمرتون به فناست😉.
یک سال دیگه هم از عمر من گذشت. سعی کردم تجربه های جنسی قبلی رو فراموش کنم و فکر و ذهنم رو به درس بدم. اما نمیشد. دخترها دست از سرم برنمیداشتن. مثل پروانه به دورم میچرخیدن. یکی دوبار تا درِ مدرسه دنبالم کردن. یکیشون که قد و هیکل اش از خودم درشت تر بود توی یه کوچه خلوت پیدام کرد و قسم پیچم کرد که شمارشو بگیرم و بهش زنگ بزنم. انصافا خوشگل و سفید مِفید بود. با چشمای درشت سبز اش زل زده بود توی چشمام میگفت همش بهم فکر میکنه و دیوونه ی من شده و از این حرفا. شمارشو گرفتم و یه روز جمعه بهش زنگ زدم و توی پارک نزدیک خونه مون قرار گذاشتیم. با لباس بیرون تو دل برو تر شده بود و برجستگی های سینه اش معلوم بود. آستین های مانتوش رو تا آرنج زده بود بالا. عاقبت رفتیم پشت بوته های پارک و کشیدم پایین و با لب های کلفت چاک چاک اش که شبیه لب های آنجلینا جولی بود یه دست برام ساک زد. وقتی برام میخورد و با چشمای سبز درشت اش توی چشمام نگاه می کرد پیش خودم صورت وحید رو تصور کردم. بعد سرشو گذاشت روی پاهامم و دستای لُخت اش رو حلقه کرد دور کونم و خواهش و التماس که با هم دوست باشیم. یه بار دیگه که به خونه تلفن کرد مامانم تلفن رو برداشت و صدام کرد و با چهره ی برافروخته و اخم آلود نگام کرد و همین برام بس بود تا به رابطه هام خاتمه بدم و دوباره برم تو فکر عاطفه، خانوم معلم سکسی و باحال خودم. سال تحصیلی تموم شد و شماره اش رو که از بَر بودم با شماره گیرهای چرخی تلفن یکی یکی انداختم. صدای خانوم معلم از اون طرف تلفن گفت:
-بله
نمیدونم چرا لال شدم و نتونستم حرف بزنم. گوشی رو از هولم انداختم روی زمین. بعد با ترس گذاشتمش سرجاش و مکالمه رو شروع نشده قطع کردم.
نتونستم حواسم رو ازش پرت کنم و دوباره رفتم توی صرافتش که گوشی زنگ زد. دویدم بیرون از اتاق، نفس عمیق کشیدم و گوشی رو برداشتم.
-بفرمایید
-الو، تو زنگ زدی؟ خوبی؟
دوباره تمام رابطه مون اومد جلوی چشمام. تمام مدتِ مکالمه کوتاهمون دستم توی شورتم و روی کیر راست شده ام بود. ازم خواست یک روز بیاد باشگاه سوارکاری بابام تا اسب سواری یاد بگیره.
من بهش گفتم که توی یک جلسه نمیشه یاد بگیره و اونم گفت چه بهتر. بیشتر همدیگرو ملاقات میکنیم.
سه روز بعد توی باشگاه اسب سواری وقتی داشتم برای اسب ها آب می آوردم. سر و کله ماشین خانوم معلم پیدا شد. عاطفه با یه مانتو سیاه نازک و کوتاه و شلوار سفید سوارکاری چسبون و چکمه های براق سیاه از ماشین پیاده شد. آقا نادر کارگر افغانی اصطبل، اسب قهوه ای به نام چهارپر آورد و تحویل من داد. عاطفه دم درب باشگاه بابام رو دیده بود و با هم سلام و احوالپرسی کرده بودن. به غیر از عاطفه یه دختر 10 ساله همراه باباش و سه چهار نفر سوارکار مرد توی باشگاه بودن. یک طرف باشگاه انبوهی از درخت با مسیر اسب رو بود که توی تابستون که هوا گرم میشد هوا رو حسابی خنک و دلپذیر میکردن. به نادر که دور و برمون مثل مگس میچرخید و فضولی میکرد و دستشو سمت کیر و خایه هاش میبرد فرستادم پی نخود سیاه و اسب مشکی رو هم خودم برداشتم و دوتایی با عاطفه آروم آروم رفتیم به انتهای باشگاه و در میان درختها از چشم بقیه پنهان شدیم. وسط راه همونطور نشسته بر اسب ها دستای هم رو گرفتیم. توی آتش شهوت و دلتنگی آغوش هم میسوختیم. عاطفه گیس دم اسبی اش رو از پشت کلاه سوارکاری انداخته بود بیرون و با هر قدم اسب، موهاش میخورد به کمرش و من رو دیوونه میکرد. با اون لباس و اون تیپ همه فانتزیهای من رو یک جا همراه خودش آورده بود. تقریبا یک کیلومتر از محل اصطبل ها دور شدیم. افسار مشکی رو به همراه افسار چهار پر کشیدم و پریدم پایین. کمک کردم عاطفه پیاده بشه. اسب ها رو بستیم به نرده های چوبی و دوتایی رفتیم زیر خنکای سایه درخت و روی چمن ها ولو شدیم. از اینجا میتونستم هرکس رو که به سمتمون میاد تا دویست متر قبل از رسیدن ببینم. پس جامون امن بود. عاطفه به درخت تکیه داد و کلاهش رو درآورد و صورت سرخ و برافروخته و عرق کرده از گرماش زیر آفتاب نمایان شد. موهاش رو آشفته کرد و دستش رو به طرف من دراز کرد و من رو کشید توی آغوشش. من همون جین آبی رو پوشیده بودم که وقتی کون وحید گذاشتم توی پام بود. فقط سر زانوهام پاره شده بود. بطری آب رو دادم به عاطفه. نصفش رو روی سر و
لذت‌بخش ترین سکس صدرا

#مامان_دوست_دختر #میلف #خاطرات_نوجوانی

سلام رفقا
من صدرام و آمل زندگی می‌کنم
داستانی که می‌خوام براتون تعریف کنم سه سال پیش اتفاق افتاده
اون موقع سال آخر دبیرستان بودم و یه چند ماهی بود که با محدثه دوست شده بودم، دختر خوشگل و کیوتی بود
رنگ چشماش قهوه‌ای و موهاشم خرمایی بود و بینی و لب کوچیکی داشت که خیلی نازش کرده بود
محدثه فامیل دورمون بود و تو یه محل زندگی می‌کردیم
از بچگی با هم همبازی بودیم و هرچی بزرگتر می‌شدیم این دوستی هم ادامه پیدا می‌کرد
چند ماه قبل از این که منو محدثه از یه دوستی ساده وارد رابطه بشیم پدر و مادر محدثه از هم طلاق گرفتن
محدثه پیش مادرش زندگی می‌کرد و خواهر و برادرش پیش پدرش بودن
خانواده‌ی پدری محدثه برخلاف خانواده‌ی مادرش خیلی مذهبی بودن، حتی پدر و پدربزرگش آخوند بودن
همین اختلاف فکری و فرهنگی باعث شد پدر و مادرش با هم به مشکل بخورن
اسم مادر محدثه مهنازه یه زن خوشگل و خوش برخورد و خوش لباسه و تو یکی از پاساژای معروف آمل لباس فروشی داره
وقتی کارش گرفت و وضع مالیش خیلی خوب شد، شایعه پخش شد که با یه نفر رابطه داره بخاطر همین موضوع پدر و مادرش از هم جدا شدن
بعد اون محدثه یه ضربه شدید روحی خورد و از نظر روانی بهم ریخت
چون من از نزدیک در جریان مشکلات خانوادگیش بودم سعی کردم بیشتر کنارش باشم و بهش محبت کنم تا حالش بهتر بشه
از یه طرف رابطه‌ی مادرم با مهناز خیلی خوب بود چون هم رفیقش بود هم مشتری مغازش
از طرف دیگه مهناز خیلی اوپن مایند بود برای همین منو محدثه بیشتر وقتا پیش هم بودیم
روزا با هم می‌رفتیم کافه، پارک، شهربازی،سینما و… تا حال و هوامون عوض شه
خیلی از شبا هم خوابیدن پیش محدثه می‌موندم
بعضی وقتا برای اینکه حالش بهتر بشه بغل می‌کردم و می‌بوسیدمش
رفته رفته از همین بوسیدنا و بغل کردنا کارمون به سکس کشید طوری که بعضی وقتا پیش می‌اومد روزی دو سه بار باهم سکس کنیم
مهنازم می‌دونست که باهم سکس می‌کنیم
نه تنها ما رو آزاد گذاشته بود خیلی پیش می‌اومد سر همین باهامون شوخی کنه و مارو دست بندازه
با این که محدثه دختر ناز و خوشگلی بود ولی چشمم همیشه دنبال مهناز بود
دو سه سالی می‌شد که رو مهناز کراش زده بودم از وقتی که رفت و آمدم به خونشون بیشتر شده بود بدتر تو کفش رفته بودم
می‌خواستم برای یه بارم شده باهاش سکس کنم تا اون سن جذاب‌ترین زنی بود که دیده بودم
مهناز نسبت به بقیه زنا‌ی اطرافم قد بلند و کشیده تری داشت، بدنش جا افتاده و خوش تراش بود
با این که هم سن مامانم بود خیلی جوون‌تر نشون می‌داد پوستش خیلی سفید و بی خط وخش بود یه لکم نداشت
ترکیب صورتشم خیلی بی نقص بود رنگ چشماش سبز و موهاشم قهوه‌ای روشن بود
علاوه بر ویژگی‌های ظاهریش که باعث شده بود همه تو فامیل و محل بهش نظر داشته باشن خیلی خوش اخلاق و خوش برخوردم بود
خلاصه اگه محدثه فراری بود مهناز برام حکم بوگاتی رو داشت
چند ماهی گذشت یه شب اواسط تیرماه محدثه هوس کرده بود مشروب بخوریم
منم فرداش رفتم از پسر عموم دو تا بطری شراب انار و انگور گرفتم
اون شب حدود ساعت ده شروع کردیم به مشروب خوردن تازه شروع کرده بودیم که مهنازم بهمون ملحق شد
حسابی داشت بهمون خوش می‌گذشت که محدثه خوابش گرفت
عادتش بود مست که می‌شد خوابش می‌گرفت
رفت تو اتاقش و زود خوابش برد
ولی من و مهناز به خوردن ادامه دادیم و سرمون حسابی گرم شده بود و می‌گفتیم و می‌خندیدیم
صورت مهناز گل انداخته بود خنده‌هاش جذاب ترش کرده
قلبم داشت تند تند می‌زد دل تو دلم نبود می‌خواستم بغلش کنم و ببوسمش
مثل اسکولا بهش خیره شده بودم دست خودم نبود
مهناز وقتی دید اینطوری بهش خیره شدم گفت چیزی شده می‌خوای چیزی بهم بگی؟
صدرا: راستش نمی‌دونم چه چطوری بگم
مهناز: راحت باش حرفتو بزن، ببین تو محدثه که اتفاقی نیفتاده؟
صدرا: نه قضیه این چیزا نیست، همه چی خوبه
مهناز: انقدر خجالتی نباش من که غریبه نیستم هرچی تو دلته بگو
خیلی خجالت کشیده بودم و می‌ترسیدم ولی بالاخره تصمیم گرفتم که حرفمو بهش بزنم
صدرا: محدثه دختر خیلی خوبیه ولی من از شما خوشم میاد
مهناز تا اینو شنید زد زیر خنده
مهناز: کی فکر می‌کرد این پسر و خوشتیپ و سربزیرمون اینقدر بی حیا باشه!
همه‌ی پسرای هم سن و سال تو دنبال دخترای جوونن که کلی ناز دارن و خودشونو برای دوست پسراشون لوس می‌کنن، اون وقت تو چشمت دنبال منه!؟
صدرا: تو برام از همشون خوشگل تر و جذاب تری، جدی میگم
مهناز: یه الف بچه چه زبونیم داره، تو می‌خوای منو گول بزنی؟
من همسن مامانتم!
صدرا: هر چی می‌خوای بهم بخند ولی من حرف دلمو زدم
مهناز: باش بابا قبوله، مرسی که انقدر دوستم داری
حالا که بالاخره حرفمو بهش زدم دوست داشتم جلوتر برم
صدرا: میشه ببوسمت؟ خیلی خوشگل شدی
مهناز: بچه پررو، باشه همین یه دفعه اشکال نداره
اول می‌خواستم صورتشو ببوسم ولی ناخودآگاه رفتم سمت لبش
سه چها
خجالتی

#خاطرات_نوجوانی #تجاوز

سلام.
داستان من از اونجایی شروع شد که زیر سن قانونی رفتم قهوه خونه با دوستان هم سن خودم که هممون شونزده ساله بودیم، اسمم ایلیا الان 27 ساله هستم و داستانم برای شونزده سالگیمه …
برای تصویرسازی باید عرض کنم یه نوجوان لاغر اندام ولی خب از نظر بچه باز ها اندام زیبا و کشیده ای داشتم، چشمام قهوه ای موهام حنائی، روزای اول با دوستام می رفتیم و می نشستیم من هروقت قلیون میکشیدم سرگیجه عجیبی می گرفتم و تا همین الان هم نمیتونم قلیون بکشم و حالم بد میشه ولی سیگار می کشیدم و میکشم …
تو فضای قهوه خونه اجازه سیگار کشیدن نمیدادن، از روزهای اولی که پامو تو این قهوه خونه گذاشتیم من نگاه یکی از دو نفری که شریک بودن و متصدی قهوه خونه بودن و حس میکردم خیلی نگاهش با محبت و ترسناک بود، اگر کسی سعی در آزار رسوندن به بچه های مارو داشت سریع اشاره میکرد به من و میگفت این پسرداییه منه … چرا دروغ بگم من لذت میبردم وقتی اینطوری پشت من درمیومد و کیف میکردم، رفته رفته متوجه شد بعد قلیون حالم بد میشه مثل یه عاشق واقعی برام ماء شعیر یا چای نبات میورد که حالم بهتر بشه که البته وقتی میخوردم بالا میاوردم و حالم خوب میشد، از همین جهت به من میگفت بیا تو قسمت آشپزخونه با من سیگار بکش (آشپزخونه که یعنی جایی که املت درست میکردن و کشک بادمجون و چایی و اینا) رفته رفته من با دوستام میومدم ولی اصلا پیششون نبودم و فقط پیش حامد (همین که منو دوست داشت) وقتم و میگذروندم، نمیدونم چی شد چه اتفاقی افتاد که در سکوت کامل از دوستام جدا شدم و حامد میومد دنبالم از ساعت ده صبح تو قهوه خونه بودم تا آخر شب، حامد از من 13 سال بزرگتر بود. مادرم خیلی بهش اعتماد داشت و همیشه میگفت توروخدا آقا حامد مراقب باشین اگر چیزی خورد چیزی نیاز داشت بهش بدین و مبلغ و بگین من بهتون پرداخت میکنم و من کاملا از طرف حامد قلیون و تنقلات مجانی مصرف میکردم حتی برام سیگار خوب میخرید و همه جی بود برام و یکبار هم از مادرم در ازاش پول نگرفت، ببخشید داستان و طولانی میکنم میخوام تصویرسازی بکنید البته اسم ها واقعی نیستن، کم کم متوجه شربتی که می خورد هر روز چهار مرتبه نظرمو جلب کرد که با اصرار من گفت شربت متادونه من هم هر کاری کرد قبول نمیکردم و میگفتم منم میخوام … خلاصه به من داد و مصرف کردم ولی خب الان که خودم اینکاره هستم میدونم برای بار اول خخخخیلی زیاد داد و همینطور دفعات بعدش.
اینقدر بالا بودم که دیگه نمیشد تو دید عموم تو قهوه خونه باشم و گفت ببرمت خونه من با اینکه خیلی نشئه بودم گفتم نه مادرم میفهمه و منو برد خونشون …
میترسیدم واقعیتش چون پسری بودم که پسر خاله پسر دایی پسرعمو همکلاسی سوپر مارکتی بچه محل همه اذیتش میکردن و خوشگل بود و با نمک و همین باعث شده بود به هیچکس اعتماد نداشته باشه، ولی حامد حتی نزدیکمم نشد، تا شب شد مادرم به حامد زنگ زد و سراغ منو میگرفت که گفت اینجاست مسموم شده و خیال مادرم جمع شد و گفت مشکل نداره چون خیلی اعتماد داشت ولی پدرم اعتماد نداشت.
کار هر روز ما شده بود شربت متادون خوردن، تمام این قضایا شیش ماه طول کشید و من شیش ماه تو تله بودم واقعیتش، بعد از سه ماه که شربت مصرف میکردم حالت هام تغییر کرد نشئگیم یه رنگ دیگه ای گرفته بود حامد بوسم میکرد ولی طوری که دیگه بو برده بودم و وقتی تو نشئگی بودم لذت میبردم از محبتش، خانواده حامد رفتن مسافرت شیراز و خونشون خالی بود و من بعد قهوه خونه شب ها میرفتم پیشش میخوابیدم و سر همین قضیه روز دوم یه کتک حسابی از بابام خوردم که شد شب سوم که خونه خالی بود، حامد صبح یبار کم بهم شربت داد و طوری بود که هنوز خمار بودم تا ساعت ده شب که بهش گفتم تورو خدا بده و خماری داشت اذیتم میکرد، و حامد بهم گفت بیا با شیشه برو بالا منم از خماری شیشه و رفتم بالا دهنم پر شد و متوجه شدم زیاد خوردم و سریع آب خوردم و یه شکلات خوردم ولی حامد گفت بازم بخور گفتم زیاده گفت نه بابا بخور … سه مرتبه خوردم، بار اول خیلی زیاد طوری که دهنم پر شد بار دوم کمتر و بار سوم یه قلپ ریز، دیگه اینقدر بالا بودم وقتی منو گرفت یعنی حدود یک ساعت تا یک ساعت و نیم بعدش مه واقعا چشمام دو دو میزد، رفتیم خونشون حامد غذا گرم کرد بزور دو قاشق خوردم همونجا پای سفره ولو شدم و حامدم همونجا جای برامون انداخت و من وقتی کشید روی زیر انداز کاملا کونم و لمس میکرد و دستمالی میکرد من خخخخیلی خوشم امد، حامد بغلم دراز کشید مثل خودم به پهلو ورچسبید بهم و سفتی کیرش و حس کردم تپش قلبم خیلی بالا رفت، دست گذاشت رو سینم واقعا داشتم دیوونه میشدم، اصلا نمیدونم چرا اینجوووووری شده بودم واقعا عجیب بود، دست گذاشت رو صورتم و منو برگدوند طرف خودش و شروع کرد لبام و خوردن، من اولین بارم بود لب میدم و میگیرم من هیچچچچ رابطه ای تو زندگ
آیا من کونی شدم ؟

#جلق #خاطرات_نوجوانی

سلام اسم من امیره ۱۸ سالمه از ۱۳ سالگی که به جق زدن آشنا شدم خیلی کم ن همیشه خیلی کم خودمو انگشت میکردم تا الان هم همون‌جوریم ولی کون ندادم فقط بعضی اوقات خودمو انگشت میکنم و با کونم ور میرم و وقتی خیلی حشرم بالا می‌زنه تند تند تو کونم میکنم با انگشت یا فرض میکنم یه پسر میکنم یا فرض میکنم کاش اون پسر بودی و بهش میدادم و بعضی اوقات فرض میکنم کاش اون پسرو میکردم و یا هم فیلم سوپر جنس مخالف مبینم‌ خیلی حال میکنم ولی الان درگیر اینم که چطوری از دست این خلاص بشم که دیگه خودمو انگشت نکنم نمی‌دونم لطفا راهنمایی کنید دلم هم نمی‌خواد کونی بشم‌ و کون بدم
ممنون
نوشته: امیر
کون دادنم سرکار

#خاطرات_نوجوانی #گی

سلام خوبین
این داستانو که میگم دیشب برام اتفاق افتاد و کاملا واقعیه
بزارین اول یکم از خودم بگم من اسمم علیه 17 سالمه و تهران زندگی میکنم من یه بدن سفید واقعا بی مو دارم و قیافه ی خوبی دارم
من پیش یکی از رفیقام کار میکنم وه کارمون دکوراسیون و دیزاین داخلیه و وقتی که میریم سرکار دوتامون تنها داخل یه ساختمونیم و من یه مدته تیپمو عوض کردم زدم تو کار زاپ دارو این فازا
دیشب صاحب کارم بهم زنگ گفت اماده شو 1 ساعت دیگه میام دنبالت بریم سرکار منم گفتم تو این حین برم حموم رفتم قشنگ خودمو تمیز کردم اومدم اماده شدم اومد دنبالم توی راه حواسم بهش بود همش نگاه پام میکرد که لای زاپ ها زده بیرون دیدم کم کم شروع کرد به شوخی کردن هی لپامو میکشید پامو ناز میکرد دست به کیرم میزد
حالا چرا دورغ من خودم خوشم میومد
منم باهاش یکم شوخی کردم نازش کردم این کارا دیگه نزدیک اون ساختمونه که توش کار میکردیم شدم اون همیطور باهام شوخی میکرد که یه لحظه چشمم خورد به شلوارش دیدم یه کیر کلفت دراز زیر اون شلواره منم اومدم مثل خودش کیرشو گرفتم دیدم گفت دوست داری گفتم جمع کن خودتو دیگه رسیدیم کلید ساختمونو داد گفت تو برو من الان میام رفتم درو هم گذاشتم جفت که دیگه نیام درو باز کنم اون بعد دو دقیقه اومد یکم شروع کردیم به کار من رفتم دستشویی ولی خب در دستشویی خراب بود و قفل نمیشد و کامل بسته نمیشد یه لحظه چشمم به گوشه در افتاد دیدم داره نگام میکنه و وقتی فهمید دیدمش سریع رفت منم بلند شدم دستامو شستم وقتی اومدم دیدم همه چراغا خاموشن صاب کارمو صدا کردم گفت که برقا رفتن هیچ جا معلوم نبود دیدم صاب کارم فلش گوشیشو روشن کرد اومد سمتم وقتی نزدیکم شد دیدم که کامل لخته و یه کیر خوشگل بزرگ جلومه من نزدیک دیوار بودم یهو دیدم بغلم کرد چسبودم به دیوار و شروع کرد لبامو خوردن منم خیلی حال کردم منم لخت شدم کیرشو گرفتم تو دستم انقد کلفت بود دستم به دورش نمیرسید همینطور که لبامون تو هم بود من واسش اروم جق میزدم دیدم لبامو ول کرد گفت واسم بخورش منم شروع کردم خوردن انقد کیرش بزرگ بود که به زور تو دهنم جا شد نیم ساعت واسش ساک زدم بعد دیدم یهو پرتم کرد رو زمین اومد روم خوابید همدیگرو بغل کردیم لب گرفتیم بعد من خیلی حشری شدم بلند شدم نشستم رو کیرش هی بالا پایین کردم تا خسته شدم دیگه فرغونی وایسادم انقد حشری بود تلبه های سنگین میزد من همینطور اهو ناله کردم بعد یکم موند گفتمش ابت میخواست بیاد بهم بگو یکم دیگه کردم گفت ابم میخواد بیاد سریع رفتم کیرشو گذاشتم تو دهنم واسش ساک زدم تا ابش اومد مثل یه تشنه ابشو خوردم بعدش اندازه 1 ساعت تو بغل هم بودیمو لبای هم دیگرو میخوردیم
نوشته: علی
حال خانم های بالای سی سال یه جور دیگه است

#خاطرات_نوجوانی #عمو

نمیدونم باید از کجا شروع کنم و چطور شروع کنم و یا حتی چی بگم اما دوست داشتم بگم توی سینه همه دخترها بلا استثنا رازهای زیادی هست که شاید تا آخر عمرشون نتونن یا نخوان که درباره اون رازها حرفی بزنن اما اگر بخوان بگن از داستان های تخیلی پسرها خیلی بهتره.تا اونجایی که یادمه عمو کوچیکم رضا با ما زندگی میکرد از زمانی که سینه هام شروع به برجسته شدن کرد عموم گهگاه می گرفتشون و نوکشو فشار میداد میگفت باید اینکارو کنم تا بزرگ بشن مثله ماله مامانت کم کم از گرفتن و فشار دادن نوکشون رسیدیم به خوردن شون خیلی خوب برام می خورد و از این کارش خوشم میومد دیگه خیلی با هم صمیمی شده بودیم یه بار ازش خواستم کیرشو نشونم بده گفت بشرطی که برام بخوریش اولین بار که کیرشو دیدم گفتم وای این سوسیس آلمانیه که، کلی خندید ذوق داشتم توی دست بگیرمش چیز جالبی بود نرمی و سفتی رو با هم داشت و با اینکه دوست نداشتم اما به زور براش خوردم از اون روز تا تنها میشدیم بهم میگفت عسل سوسیس آلمانی نمی خوری؟ دفعات بعد برای اینکه کیرشو براش بخورم کوسمو می خورد تا شهوتی بشم و کیرشو براش بخورم تا اینکه یه شب اتفاقی شاهد سکس عمو رضا و مامان سیما بودم اون شب بابام ماموریت بود و نیومده بود خونه و منم حالم خوب نبود و خوابم نمی برد که نصفه شب بود رفتم آشپزخونه آب بخورم شنیدم مامانم میگفت رضا بکن بکن تا ته بکن توش بذار جر بخوره پارش کن و بعدش صدای آه و ناله میومد که یهو صدای یه آه بلند از عمو رضا اومد سکوت کردن منم اترسیدم و بی سر و صدا رفتم توی اتاقم یه بار موقعی که عموم داشت برام میخورد ادای مامانم رو دراوردم که خندید گفت چیو بکنم توش؟ گفتم چیتو توی مامانم کردی؟ رنگش مثله گچ سفید شد گفت مامانت؟ منم گفتم که کی و چی شنیدم یکم نگاهم کرد و گفت مامانت نیاز داره و من دارم بهش کمک می کنم الان برای تو نمی خورم؟ گفتم چرا گفت حالا مامانت یه زنه داستانش یکم با تو متفاوته من هم دوست پسر توام هم شوهر مامانت گفتم پس بابام چی؟ گفت اون مرد خونه است فعلا باید پول دربیاره و اون روز کوسمو بهتر و بیشتر خورد و نخواست که کیرشو براش بخورم منم این لذتو دوست داشتم و نمی خواستم از دستش بدم واسه همین به هیچ کس حرفی نزدم و مامانم و عموم سکس شون بیشتر شده بود و تقریبا گاهی یه روز درمیون با هم سکس میکردن بابام که بود من صدای سکس شونو با مامانم می شنیدم بابام 5 صبح میرفت سر کار اما یه روز 7 صبح که بیدار میشدم برم مدرسه دیدم عمو رضا هم بیداره و با هم سه تایی صبحانه خوردیم و منم رفتم مدرسه وسط راه یادم اومد کیف پولمو نیاوردم برگشتم آروم رفتم داخل مامانم می گفت رضا من کیر می خوام رضا کیرتو بکن توش هیچ وقت درش نیار رضا با کیرت کوسمو پر کن کوسمو پر کن عمو رضا بهش میگفت جنده هرزه بیا این کیر بیا این کیر بکنش توی کوست بکنش توی کوست آخ جووووون دوستش داری جنده؟ دوستش داری؟ میگفت خیلی من کیرتو می پرستم اون زمان از کارهای مامانم خیلی تعجب میکردم آخه دیشب با بابا سکس کردی الان چته؟ چرا من تا عمو رضا کوسمو می خوره ارضا میشم ازش بدم میاد و دیگه دوست ندارم اما مامانم همین دیشب داشت با بابام سکس میکرد اما صبح برای کیر عمو رضا التماس می کرد.
سال بعدش عمو رضا زن گرفت و اومدن آپارتمان طبقه بالا ما زندگی می کردن زنش پرستار بود و اکثر اوقات شیفت بود و عمو رضا همچنان رابطه اش رو با مامانم حفظ کرده بود و هم مامانمو داشت هم زنشو می گفت تازه فهمیدم زندگی جز لذت سکس نیست نه کارش دکوراسیون داخلی بود اکثرا وقتش دست خودش بود و برای دفترش یه منشی داشت که اون همه کارها رو انجام میداد. وقتی سیاوش اومد خواستگاریم چون پسر سفیدی بود و خوشتیپ قبول کردم فکر کردم از اون بکناست که بتونه سیرم کنه و من نخوام مثله مامانم باشم همه چیز خیلی خوب بود گهگاه عمو رضا میگفت سوسیس آلمانی شوهرت چطوره؟ گفتم سیاوش محشره لذت خالصه گفت خدا رو شکر سنم رسیده بود به 31،32و یه دختر و پسر داشتم که حس های عجیبی داشتم دیگه با هفته ای یه بار سیر نمیشدم دو بارش کردیم اما بازم می خواستم به خودم که اومدم دیدم برای میثم پسر خواهر شوهرم توی باشگاه بیلیاردش لخت شدم و دارم کیرشو می خورم میگفت چه خوب می خوری من همیشه عاشق زنای متاهل سن بالام چیه این دختر بچه ها هیچی بلد نیستن کیرشو از توی دهنم بی هیچ مقدمه ای کرد توی کوسم و گفت من خشن دوست دارم اهل خوردن کوس کثیفتم نیستم فقط کیرمو بهت میدم و هر جا دلم بخواد فروش می کنم و آروم آروم شروع کرد تلنبه زدن کیرش خیلی کلفت تر از سیاوش بود و خیلی هم بی رحم و بی شخصیت بود موقع تلنبه زدن توی کوسم آب دهنشو جمع میکرد و توف میکرد توی چشمم کل صورتمو با توف هاش پر کرده بود و کیرشو درمیاورد میمالید به همون توف ها و دوباره می کرد توی کوسم آه و ناله که می