دَِاَِسَِتَِاَِنَِڪَِدَِهَِ 💦
2.45K subscribers
571 photos
11 videos
489 files
707 links
دنـیـای داسـتـان صـکـصـی🙊
📍 #داستان
📍 #لز
📍 #گی
📍 #محارم
📍 #بیغیرتی
📍 #عاشقانه
📍 ُرد_سال
📍 #وویس_سکسی
📍 #محجبه
📍 #تصویری
📍 #چالش
#لف_دادن_خز_شده_بیصدا_کن‌_💞
Download Telegram
عمویم منو گایید
1401/04/02

#تجاوز #عمو

اسم من سینا است و ۴۳ سالمه متاهلم و زندگی خوبی دارم با اینکه سنم کمی بالا رفته ولی هنوز هم قیافه و اندام پسرانه ای دارم این ماجرا را که می خواهم تعریف کنم برشی واقعی از زندگی من است خواستم. تعریف کنم تا شاید وجدانم از تجاوزهایی که به من شد کمی راحت شود
۱۴ سالم بود از سکس هیچ اطلاعاتی نداشتم عموی ناتنی ام آن روزها با ما زندگی می کرد همیشه چشمش دنبال من بود و هر وقت و بی وقت خودش را به من می مالید یک روز منو برد داخل انباری ته حیاط مان و گفت می خوای یه چیز جدید بهت یاد بدم. من که کنجکاوی ام گل کرده بود قبول کردم دیدم شلوارش را درآورد و کیر بزرگش را دست من داد و بهم گفت که زود باش اونو بمال من با ناشیگری شروع به مالیدن کردم خندید و گفت نه اینطوری می مالن سپس کیر کوچیک منو درآورد تفی کرد و سریع شروع به مالیدن کرد بدنم گرم شد و عرق کردم شلوارمو کلا درآورد و دستی به باسنم کشید من باسن گرد و رو به بالا و خوش فرمی دارم بعدا فهمیدم که یکی از علت هایی که بعدا دوستان عمویم بهم تجاوز کردن همین بود اون روز عمویم با من کاری نکرد ولی این شروع گاییده شدنم توسط او بود یک روز اول صبح بود که خواست منو به حمام عمومی ببره ( آخه خونه ما اون موقع حموم نداشت) من اصلا قضیه قبلی یادم رفته بود بیخبر موافقت کردم وقتی در حمام لخت شدیم گفت کیرتو بمال ببینم یادت مونده یا نه؟ من که احساس خوبی پیدا کرده بودم شورتم را درآوردم و شروع به مالیدن کیرم کردم اونم شروع کردد به مالیدن همه بدنم ، بدنش انگار آتش گرفته بود منو به شکم خوابوند و شروع کرد به بازی کردن با کونم و با لباش گردن و لاله گوشم را می مکید بدنم داغ شده بود و منم هم زیر اون کیرمو می مالیدم بعد ناگهان کیر بزرگش رو گذاشت لای کونم و شروع به مالیدن و بالا پایین کردن آن کرد گرمم شده بود شامپو را برداشت و مالید به سوراخ کونم و سر کیرشو آروم کرد تو سوراخ بدنم ناخودآگاه جمع شد درد داشتم خواستم از زیرش فرار کنم ولی از من بزرگتر و قویتر بود و تمام وزنش را روی من انداخته بود با دست دیگرش کیرم را که. راست شده بود مالید و لب های داغش را به صورتم چسپاند همان موقع هم کیرش را فشار می داد اشکم درآمده بود هر جوری که بود تحمل می کردم عموم شروع به تلنبه زدن کرد چند دقیقه ای گذشت احساس عجیبی داشتم سوراخ کونم می سوخت ولی در عین حال گرم بود و حس خوبی بهم میداد کیرم خوابید ولی عموم تازه منو پیدا کرده بود و با شدت تلنبه می زد و صورت و لبهایم را می بوسید بالاخره آب منی داغش را داخل کونم ریخت و ارضا شد طوری منو گاییده بود که چند روز سوراخ کونم می سوخت عموم چند بار دیگر هم منو به بهانه حموم کردن برد و گایید تا اینکه به خودم اومدم و دیگر اجازه اینکارو بهش ندادم. اون موقع ۱۶ سالم شده بود و تو این دو سال اکثر دوستانش در جاهای مختلف و با تعریفی که از من کرده بود کون منو مورد عنایت قرار دادن اگر خوشتان آمد کامنت بذارین تا اونها رو هم تعریف کنم.
نوشته: Sinaxxx666
cнαɴɴεℓ: ‌ ♥️̶͢✘
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
@DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬
عمویم منو گایید (۲)
1401/04/08

#تجاوز #عمو

...قسمت قبل
اسم من سینا است در قسمت اول داستانم گفتم که چطور توسط عمویم به من تجاوز شد و این تازه شروع کار بود.
عموم چند دوست در محله مان داشت که همیشه با آنها بود و از کارهای همدیگر خبر داشتند و اونا بزودی خبر کون دادن منو فهمیدند و زود بترتیب برای کردن من دست بکار شدند.
همسایه دیوار به دیوارمان دو پسر داشت که هر دوشان از من بزرگ‌تر بودندیک روز برادر کوچیکه منو صدا کرد و قرار گذاشتیم بریم باغ متروکه نزدیک خانه مان ، تازه رسیده بودیم که منو از پشت بغل کرد کیرشو چسپوند به باسن من که گرمکن پوشیده بودم بعد دستشو کرد جلوم و با کیرم بازی کرد راست کردم و حسابی سرحال اومدم نفس گرم اونو زیر گوشم حس می کردم بالاخره شلوارمو کشید پایین و شروع کرد به مالیدن کونم من هم با کیرش که حسابی شیخ شده بود بازی می کردم به من گفت سینا عجب کون سفید و بی مو و تپلی داری خندم گرفتت از جلو بغلم کرد و کیرشو گذاشت لای پای من با دستش سوراخ کونم را میمالید و همزمان که تلمبه می زد صورت و لبام رو می بوسید کیرم به شکمش می خورد ولی کیر اون که بلندتر بود لای پاهای بدون مو من شالاپ شلوپ می کردد دو بند انگشتش هم داخل سوراخ کونم بود در آسمان سیر می کردم اصلا دردی حس نمی کردم چند دقیقه که گذشت سفت بغلم کرد آهی کشید و گرمای آبشو لای پام حس کردم اون روز گذشت.
چند روز بعد نوبت داداش بزرگه سیبیل کلفت شد تو حیاط داشتم بازی می کردم که سرشو از دیوار بالا آورد و گفت سینا می یای خونمون به من کمک کنی منم گفتم باشه میام.
به محض رسیدنم به خانه شان فهمیدم که کسی نیست و برادر کوچیکه راپورت سکسشو بهش داده. منو برد زیرزمین و بدون مقدمه و با عجله شلوارمو کشید پایین با دیدن پاها و باسنم خندید و گفت سینا عجب کونی داری چقدر بزرگ شده بیا ببینم برای کیر من جا داره یا نه؟
لخت شد مثل خرس پشمالو بود کیرش کوچیک بود ولی قطر زیادی داشت با خودم گفتم خوشبختانه درد. نمی کشم منتها بعد از اینکه منو گائید معنی فلفل نبین چه ریزه رو فهمیدم.
منو به شکم خوابوند و با دستش لای کونمو باز کرد تفی به سوراخم کرد و تمام وزنشو انداخت رو من ، تکون نمی تونستم بکنم فشار کیر کلفتش روی سوراخ کونم آنقدر زیاد بود که جیغ بلندی کشیدم.
گرمای کیرشو داخل کونم حس می کردم حال عجیبی داشتم در عین حال که درد داشتم ولی احساس خوشی به من دست داده بود اونم نامردی نکرد مدام تف می کرد و تند تند تلمبه می زد.
پیراهنم را بالا داده بود و شکمش داخل گودی کمرم بود موهای بدنش حس خوبی به من می داد چند دقیقه گذشت دیگر درد نداشتم و فقط. لذت می بردم بالاخره اونم ناله بلندی کرد و همه آبشو داخل کونم خالی کرد بعدش از من تشکر کرد چند روز بعد دوباره منو به همین شکل. گائید و ماجرای من با اون تموم شد.
نوشته: Sinaxxx666
cнαɴɴεℓ: ‌ ♥️̶͢✘
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
@DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
طلا (۱)
1401/05/10

#برادرزاده #عمو #تابو

سه سال پیش من این آدم نبودم ،
در ی خانواده فقیر زندگی می‌کردم که شاید رویاشون داشتن یک پراید بود و همبستگی با خانواده به قدری براشون مهم بود که هیچ چیز رو به خانواده ترجیح نمیدادن ،
با شروع قرنطینه ها کار برای ما که جون برامون مهم نبود زیاد شد ،
برادر بزرگم با نه سال اختلاف سنی زود ازدواج کرد و همچنان توی اتاقی از خونمون با وجود دوتا دختر می‌نشست ،
البته داداش دیگم هم همینطور ،
تهران با شهرستان ما یازده ساعت اختلاف مسافتی داشت ،
ی کار خوب عمرانی به داداشم پیشنهاد شد و من که هنوز مجرد بودم با داداشم و خانوادش به تهران مهاجرت کردیم ،
طبق حساب و کتابی که کرده بودیم با گرفتن صورت وضعیت اول تمام قرض هامون رو می‌دادیم ،
اواخر فروردین ۱۳۹۹شروع به کارمون بود و تا اواخر خرداد صورت وضعیت اولمون پاس شد و وضعیت مالیمون تغییر کرد ،
یادمه که شب اولی که پولمون دستمون اومد و فردای اون روز رو تعطیل کرده بودیم صدای در اتاق داداشم سه چهار بار میومد که معلوم بود از خوشحالی دو سه مرتبه سکس داشتن و برای شستن خودشون به سرویس میرفتن ،
البته تقریبا آمار همه سکس هاشون رو داشتم ،
خونه ای که گرفته بودیم دو خواب داشت و برای من و بچه ها فرقی نداشت کجا بخوابیم چون تنها ابزار خوابمون ی پتو و ی بالشت بود ،
برادر زاده بزرگم ی اسم عادی داشت که همه بجز من با اون اسم صداش میکردن ،
من با ی لقب صداش می‌کردم که از گفتن اون لقب می‌ترسم و توی نوشتم لقب طلا رو بهش میدم ،
این لقبی که من بهش داده بودم رو دوست داشت و با جدا شدن از بقیه خانواده با من صمیمیت بیشتری پیدا کرد،
طلا دیگه بچه نبود و هفده سالش شده بود با اندامی بزرگ و چاق و صورت تپل و گوشتی ،
چند سالی میشد که به خاطر بزرگ شدنش دیگه اون بغل ها و بوس های بچگانه رو ازش نمی‌گرفتم ،
من میلادم و سی و دو سالم شده بود و مثل خیلی از جوون های دیگه بخاطر نبود شرایط ازدواج کارم شده بود سرکوب شهوتم ،
طلا با خرید گوشی جدید شروع کرده بود به فیلم و سریال دیدن از توی گوشی،
نفهمیدم کی و چرا منم باهاش همراه شدم و از فیلم های دوبله کارمون به فیلم های زبان اصلی با زیرنویس کشیده شده بود ،
تایم فیلم دیدن من بین ساعت ده تا دوازده شب بود و باید می‌خوابیدم تا صبح برای رفتن سر کار بیدار می‌شدم ،
شاید ده روز اول که فیلم به صحنه لب گرفتن می‌رسید من شروع می‌کردم به صحبت کردن تا هم طلا نبینه هم من وانمود کنم ندیدم ،
چند روز بعد که کنار هم هر دو روی شکم خوابیده بودیم و فیلم سینمایی میدیدم موقع لب گرفتن و وقتی زنه سوار شکم مرده شده بود تا با صحبتی سکسی شروع به سکس کنن تا اومدم حرفی بزنم طلا گفت سسسسس بزار ببینم چی میگه و دوباره فیلم رو به عقب زد تا همون مکالمه رو ببینه و بخونه ،
از رفتار اون شبش تعجب کردم و سعی کردم که دیگه باهاش فیلم نبینم ، ولی طلا بیخیال من نمی‌شد ، ی شب که توی اتاق پشتمو به دیوار زده بودم و پتو رو تا گردنم کشیده بودم و داشتم آماده خوابیدن میشدم،
-عمو بیا این فیلم رو ببین ،خیلیا نوشتن خوبه ،
+طلا خسته ام ،
طلا با خواهش و گفتن جان طلا خودشو آورد زیر پتو و سرش رو گذاشت جلوی سرم و موبایلش رو به بالشت تکیه داد و منو مجبور به دیدن کرد ،
نمیتونستم درخواستش رو رد کنم و منم با گذاشتن دستم بین بالشت و سرم ی خورده سرمو بالاتر گرفتم و مشغول دیدن شدم ،
باز هم موقع دیدن صحنه های سکسی ناراحت میشدم و دیگه کاریش نداشتم ،
باز طلا به دیدن فیلم با من اصرار داشت ولی ی مشکلی وجود داشت و این بود که تقریباً هر سه شب یکبار یک ساعت بعد از اتاق رفتن داداشم برای خواب از ا
cнαɴɴεℓ: ‌ ♥️̶͢✘
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
@DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
سیزده سال داشتم و عموم چهل سالش بود
1401/09/29
#عمو #حمام #خاطرات_نوجوانی

رو تختم خابیده بودم و داشتم با گوشیم فیلم سوپر نگاه میکردم تازه سیزده سالم بود و دوسه ماه میشد که در مورد سکس و ارضا شدن وووووای چیزافهمیده بودم هر روز که تنها میشدم تو اطاقم با گوشیم فیلم میدیدم ،،،،،،با یکدستم گوشی و دست دیگم تو شورتم بود و داشتم با خودم بازی می کردم بعد از حدود یک ربع فیلم دیدن در حالیکه حشرم زده بود بالا و کسم را میمالیدم و داشتم ناله میکردم صدایی از پشت در شنیدم ،با عجله سمت در دیدم که در نیمه بازه و عمویم به آرومی داخل اطاق رو نگاه میکنه ، خیلی برام تعجب برانگیز بود اینموقع روز عمو بهرام اینجا چیکار میکنه گوشی رو به گوشه یی پرت کردم و خودم رو تخت نشستم ،عمو بهرام که حدودا چهل سالشه با دیدن این وضعیت اومد تو اطاق و با جدیت تمام پرسید بهاره داشتی چیکار میکردی ،تو اون گوشی چیه و گوشی را برداشت وقتی فیلم رادید گفت چشمامون روشن خانم بهاره دارن فیلم سوپر نیگاه میکنند ،خیلی ترسیده بودم زدم زیر گریه وگفتم بار اولمه این چیزا رو دیدم قسم میخورم ،و با گریه ازش خواهش کردم تا به کسی چیزی نگویداو هم قبول کرد تا به کسی چیزی نگوید،عمویم با خونوادش تو کانادا زندگی میکند فقط چند روزی میشد اومده بود ایران و روز ها با بابام میرفت مغازه بابام وشبها میومدن خونه آنروز بابام با مامان رفته بودند شهرستان بخاطر دیدن خالم و اینا که پسرش رو نامزد کرده بود و تا شب برنمیگشتند و من با خاهر کوچیکم سمیرا که ده سالشه تو خونه بودیم ومن فکر کرده بودم که عموم هم بابابام رفته شهرستان،،،،،بعد از ساعتی صدای عموم از تو حموم میومد که داشت من را صدا میکرد ،درو باز کردم عموم گفت بهاره بیا باهم خودمونو بشوریم ،با عصبانیت گفتم زشته عمو من الان بزرگ شدم با خنده گفت به همین زودی فیلم و گوشی و تختخوابت را فراموش کردی ،،بدو حوله تو بیار که منتظرم ،من که ترسیده بودم گفتم درسته عمو دو دقیقه برمیگردم حولمو گرفتم رفتم تو حموم عموم لخت بود و تو وان حموم نشسته بود حولمو آویزون کردم و لباسهامو درآوردم ، بدن سفید من عمو رو داشت دیوونه میکرد و دیوونه وار نیگاه میکرد هنوز شورت وسوتینم رو در نیاورده بودم .
گفت : چیه هنوز خجالت می کشی، من و تو که باید فیلم نیگاه کنیم پس خجالت چیه دختر ؟ عیب نداره بیا تووان بعد شورت و کرستت رو درآر.من هم وارد وان شدم عمویم تو وان بصورت چهار زانو نشسته بود ، روی آب وان مقداری کف بود که زیر آب پیدا نبود من هم تو وان روبروی او نشستم و شورت و کرستم رو درآوردم و انداختم گوشه حموم . عمویک کم آب بطرف صورتم پاشید و شروع کرد به خنده بازی و آب پاشیدن به سر و صورتم و گفت : حالا دیگه خجالت نداریم همه چیزها پیش خودمون میمونه ؟؟؟ ها ها ها …… و هی بهم آب می پاشید و من هم که دیدم اینجوریه و خندم گرفته بود و شروع کردم آب پاشیدن به عمو و کلی آب بازی کردیم و دیگه خنده هامون بلندتر شده بود و خجالتم کمتر ، از آب بازی خسته شدیم و کمی بی حال شدیم .گفت بهاره من خسته هستم . کمک می کنی منو بشوری ؟؟؟؟؟ عوضش من هم کمک می کنم و می شورمت . بعد پاهاشو تو وان دراز کرد . با این کارش مجبور شدم کمی بلند بشم و بعد روی پایش بشینم من وقتی بلند شدم تا رو پاش بشینم ، کوسم رو دیدمیزد که هنوز موهاش کم و لطیف و خرمائی رنگ بود و اون لبهای صورتی کوسم از میون اونها نمایان بود . باسنم را روی پاهاش گذاشتم و نشستم ،عمویم گفت : پاهاترو دراز کن دیدن بدنم تحریکش کرده بود ولی سعی می کرد به خودش مسلط باشه . سینه هایم سفت با اندازه پنجاه وپنج و نوکاش رو به بالابود و خیلی تحریک کننده بود داشت با حشر سینه ها و شکمم را نیگاه میکرد و گفت بهاره . زود باش ، کمک کن همدیگه رو بشوریم ، باید زود بریم بیرون ….تا بابا مامانت نیومدن بلند شدم و اومدم لبه وان کنار ش نشستم و شروع کردم با لیف بدنشو شستن . اوهم خودش رو تو وان ولو کرده بود و در حالی که سرش رو لبه وان بود چشماشو رو بسته بود تا بدنش رو لیف بزنم . هنوز رو آبی که تو وان بود کف داشت و ازکمر به پائینش رو ندیده بودم (بهتره بگم کیرش رو ندیده بودم) بعد از چند دقیقه با دستش به آرومی قامه وان (درپوش خروجی آب) رو کشید تا آب وان خالی بشه و بتونم همه بدنش رو بشورم وقتی آب وان پایین رفت ، کیرش پیداشد ، حالت خیلی سفتی داشت (کاملاً شق بود) و بزرگیش بخوبی معلوم بود، من که در حال شستن پشت و سینه اش بود دوباره لیفم رو صابونی کردم تا بقیه بدنش رو بشورم ، با این کارم داشتم تحریکش می کردم وخودم هم داره تحریک شده بودم ، بخوبی صدای ضربان قلبم رو می شنیدم که تند و تندتر میزنه .خم شدم از نوک پاهاش به سمت بالا شروع کردم به شستن و لیف زدن پاهایش ، کیرش داشت بزرگ و بزرگتر میشد .
شروع رابطه و لذت کون دادن به عموی خودم
1402/04/31
#گی #عمو

دقت کردین اکثر این جقی ها وقتی میان تراوشات ذهن مریض شون رو به اشتراک میزارن اولِ داستانشون میگن کاملا واقعیه درحالیکه وقتی چند خط رو میخونی میفهمی تخیلی بیش نیست برای همین من اشاره ای به واقعی و دروغ بودن داستانم نمیکنم میسپارم به شماها
قبل اینکه شروع کنم‌ باید بگم‌ داستانم گی طور هست و از هموفوب و اونایی که از همجنسگراها خوششون نمیاد خواهش‌میکنم از صفحه برن بیرون و داستانمو‌ نخونند ک بعدش‌با‌کامنتای منفی انرژی منفی به من و بقیه هم حسام‌ وارد نکنند:)
داستانی که میخوام تعریف کنم شروع رابطه ام با عموی خودم هست که بزرگترین عمو هست و پنج سال هم از بابام بزرگتره من هفت تا عمو دارم عمو حسین با اینکه ۵۶سال سن داره و از همشون بزرگتره ولی انگار‌۴۰سالشه ازهمه‌ جوونتر و سرحال‌تر مونده
کمی‌از خصوصیات ظاهری و اخلاقی عمو حسین و خودم میگم تا صحنه هارو قشنگ‌تر تصور کنید
عمو قدشو وزنش احتمالا۹۰باشه هیکلش توپره‌و یه کوچولو شیکم داره موهاش جوگندمی پوست سبزه و صاف سیبیل هم داره با یه شخصیت‌کاریزماتیک روابط اجتماعی بالایی داره هرکسی تو اولین ملاقات جذبش میشه شغلشم یه فروشگاه بزرگ لوازم خانگی داره فقط گاهی کارارو مدیریت میکنه ‌و دونفر دیگه براش تو فروشگاه فعالیت می کنند
منم میلاد ۲۴سالمه قدم ۱۸۱وزنم ۷۰بدنم تو پر نیست ولی لاغرم نیستم پوستم گندمیه چشم و ابرو مشکی و تیپ و قیافه م کاملا مردونه هست هیچکس‌نمیتونه از رو ظاهر تشخیص بده ک‌ ال جی بی تی هستم
اخلاقمم تقریبا آدم ساکت و کم‌حرفی هستم بیشتر وقتا تو خودم(یه ویژگی اخلاقی ۸۰درصد گی ها همین کم حرف بودنشونه)
منم مثل خیلی از شماها از فامیل متنفرم اما از زمانی که خودمو شناختم عمو حسین برام یه آدم خاص بود حرفاش حرکاتش رفتاراش حتی راه رفتنش منو تحت تاثیر خودش قرار میداد نمیدونم تا چه حد واقعیت داره ک‌ه میگن ال جی بی تی ها از نوع نگاهشون به هم همدیگرو تشخیص میدن دقیقا همچین انرژی از نگاهای عمو میگرفتم و یه حسی همیشه بهم‌میگفت این از جنس خودته از طرفیم سعی میکردم باهاش رویا پردازی نکنم با خودم میگفتم این برادر باباته و غیرممکنه بازم حسم بر عقلم غلبه میکرد و نمیتونستم بهش فکر نکنم روز به روز علاقه م‌بهش بیشتر میشد اما نمیتونستم هیچ کاری بکنم
جدا ازینا من همیشه‌گرایشمو سرکوب میکردم بخاطر شهر کوچیک و موقعیت و ابرو میترسیدم با کسی وارد رابطه بشم و نمیتونستم اعتماد کنم تنها کسی که دورادور دوسش داشتم عمو حسین بود که اونم همیشه با خودم میگفتم فقط تو قلبم میمونه و غیرممکنه وارد زندگیم بشه
عمو فقط یه دختر داشت که خیلی وقته ازدواج کرده خدا تنها همین بچه رو بهشون داده بود هیچ پسری نداشت ولی از بین همه برادرزاده هاش به من علاقه نشون میداد اینو از توجه و حرفاش میفهمیدم که دوسم داره شایدم همین قضیه دل به دل راه داره که میدونست منم چقدر دوسش دارم زن عمو مشکل قلبی داشت زمان کرونا فوت کرد از اون موقع عمو حسین تنها بود هرچقدر بابام و بقیه عموها اصرار میکردن که دوباره زن بگیره اما اون مخالفت میکرد که من بعدها فهمیدم چرا‌ دوباره ازدواج نمیکنه
حالا بریم سر اصل داستان شروع رابطمون و رقم خوردن قشنگ ترین روزای زندگیم
ما چهارسال سال پیش یه باغ دو هزار متری گرفته بودیم‌ داخل باغ هفت هشت تا درخت سیب بود از اونجایی ک بابام از هرس کردن درختا چیزی سردرنمی آورد ولی عمو حسین تو این کار وارد بود
بابای من املاکی داره یروز که اونجا نشسته بودم بابام از بیرون زنگ زد گفت تا نیم ساعت دیگه خودم‌میام‌ مغازه عموحسین میاد دنبالت باهاش برو باغ این چند تا درخت سیبو هرس کنه ولی با خودت تنقلات ببر چایی هم‌بزار‌باخنده گفت بعدا نگه براشون کار کردم ولی گشنه و تشنه نگهم داشتن منم خندیدم گفتم باشه خب چه خبره مگه یک ساعتم طول نمیکشه ولی تو نگران این چیزا نباش
رفتم از همون فروشگاه کناریمون تنقلات گرفتم وقتی عمو اومد سوار شدم بین راه طبق معمول فقط از کار و اینا حرف زدیم حرف خاصی بینمون ردوبدل نشد با اینکه میدونستم اونجا فقط من و اون هستیم ولی به اینکه بینمون اتفاقی بیوفته فکر نمیکردم چون مث همیشه با خودم میگفتم غیرممکنه:)
رسیدیم باغ و اون مشغول کارش شد منم رفتم تو خونه لباسامو عوض کردم لباس کار پوشیدم و سماور روشن گذاشتم رفتم بیرون تا شاخه هایی که هرس می کرد جمع کنم عمو حسین ک مشغول کار بود با صدای آهسته اهنگ میخوند صداش بم مردونه ای داشت و خیلی کیف میکردم واقعیت حتی تو دلم قربون صدقه ی خودشو صداش میرفتم
سیما و سکس با عموی مجرد
1402/06/08
#خاطرات_نوجوانی #عمو #تابو

من اسمم سیما هست الان 18 سالمه خاطره ای که میگم مال زمانی هست که چهارده سالم شده بود اینو بگم پدر من دانشگاه استادیار هست خیلی سرش شلوغ هست و معمولا یا دانشگاه هست یا کلاس از این موسسه ها گرفته و میره سر کلاس یک برادر دارم که دو سال ازم بزرگتره خلاصه پدر مادرم خیلی گیر هستن خیلی مثبت بودیم اصلا نمی تونستم حرف دوست پسر بزنم چه برسه دنبال این چیزا باشم خلاصه هم من هم داداشم همیشه سرمون تو درس بود یک عمو دارم مجرد هست الان 27 سالشه تو کار کامپیوتر وارد هست الان هم جایی حساب داری کار می کنه اسمش ساسان هست خلاصه اینکه یک روز کامپیوتر ما به هم ریخته بود چون با آفیسش کار می کردیم مهم بود زود درست بشه اما نمی تونستیم بریم بیرون بدیم چون عکس های شخصی توش بود مخصوصا عکس ها و فیلم های تولد من و بعضی عکس ها که تو اتاق خوابم گرفته بودم با شلوارک کوتاه و غیره بود به هر حال به پدرم گفتیم گفت زنگ بزنید ساسان بیاد ببینه عیبش چیه زنگ زدیم عموم بیاد چون پدرم نبود مامانم هم نمی خواست وقتی عموم هست و پدرم نیست تو خونه باشه گفت میره خونه پدرش که دو تا محله اون طرف تر بود و به برادرم گفت خونه پیش من بمونه بیرون نره تا عموم کامپیوتر درست کنه خلاصه عمو اومد فقط من و برادرم خونه بودیم کامپیوتر هم تو اتاق خواب من بود رفتیم سراغ کامپیوتر روشن کردیم خلاصه عمو گفت باید ویندوزش رو عوض کنیم یک مقدار عکس هایی که تازه از گوشی متنقل کرده بودم و تو دانلود مقداری فیلم آش پزی و چیزای دیگه بود که دانلود کرده بودیم باید جابجا می کرد تو جای دیگه که وقتی ویندوز نصب میشه اینا پاک نشه خلاصه کار شروع کرد من هم کنارش نشسته بودم که بگم کدوم فایل ها را می خواهیم کدومش به درد نمی خوره برادرم تو پذیرایی نشسته بود پای تلویزیون و به اتاق خواب من دید نداشت و اصلا خیالش نبود خلاصه عمو چند تا فایل گذاشت تو کپی یک لحظه یک نگاه پشت سرش کرد بعد بلند شد به بهانه خستگی در کردن رفت پذیرایی یک لحظه و برگشت من متوجه نشده بودم ولی ظاهرا رفته بود ببینه داداشم کجاست و حواسش هست یا نه که خیالش راحت شده بود که فاصلش با اتاق خواب من زیاد هست نشسته فیلم می بینه و به اتاق هیچ دیدی هم نداره برگشت اتاق پیش من نشست اون روز من یک تاپ تنم بود که شونه هام تو لخت بود با یک شلوار نازک پارچه ای چون تابستون بود و گرم بود خلاصه عموم نشست رو صندلی که پشت کامپیوتر کنار من بود چند لحظه که گذشت دستشو گذاشت روی رون پام یکهو هنگ کردم عین برق گرفته ها ولی روم نمیشد چیزی بگم فقط یک نگاه بهش کردم دیدم اونم تو صورتم نگاه کرد و به روی خودش نیاورد عموم دوباره پشت سرمون یعنی در اتاق نگاه کرد که یکوقت برادرم نیاد من هم یک نگاه کردم دیدم خبری نیست خیلی می ترسیدم برادرم بیاد آبروم بره از یک طرف نمی خواستم بهم دست بزنه اما نمی دونستم چی کار کنم تصمیم گرفتم بلند بشم برم پذیرایی که از دستش در برم بلند شدم رفتم آشپز خونه به بهانه آب خوردن که داداشم هم شک نکنه بهم آب خوردم یک نگاه کردم دیدم برادرم محو تماشای فیلم هست و اصلا هیچ توجهی به من نداره یکهو عموم صدام کرد سیما بیا اینا رو چی کار کنم می خواستم نرم اما چاره ای نداشتم داداشم شک می کرد اونم داشت صدام می کرد رفتم باز تو اتاق وقتی می خواستم دیگه نشینم کنارش به خاطر همین صندلی را بلند کردم نیم متر کشیدم این طرف که دقیقا کنارش قرار نگیرم که دست بهم نزنه ولی صندلی را گرفت کشید باز کنار خودش گفت همین جا بهتره من هم خجالت می کشیدم چیزی بگم دستمو گرفت گفت بشین دیگه خلاصه نشستم باز دستشو گذاشت روی پام
عمو بهزاد
1402/07/13
#تابو #عمو #عاشقی

مثل همیشه صبحانه مو کامل نخورده بودم که زنگ درو زدن.یه نگاه به ساعت دیواری توی هال انداختمو لقمه امر آخر تو دستم گرفتم.بدو بدو مقنعه مو مرتب کردمو واسه آخرین بار یه نگاه سر تا پام تو آینه قدی دم در انداختم.قدم واسه یه دختر هفده ساله مناسب بود و چال لپم که فقط سمت راست صورتم دیده میشد یه جذابیت معصومانه ای به چهره م میداد.اما وای از اون لبخندی که اخرش با چشام میزدم.خودمم گاهی از خودم می‌ترسیدم.همیشه چون مامان بابام زودتر از من میرفتن فرصت داشتم راحت تو آینه با خودم خلوت کنم .کلی فکرای جور وا جور کنم، اما مگه این بهزاد همیشه عصبی م میذاشت یه دقیقه به حال خودم باشم.کافی بود یه دقیقه دیرتر برم تا در و بشکنه و بیاد برادرزاده معصومشو از چنگال آینه نجات بده.آخرین چیزی که باید همیشه حواسم می‌بود برق مکیدن لبام بود تا تازه و براق به نظر بیاد.مرحله آخر با موفقیت دلپذیری تموم کردم و یه لبخند رضایت بخش زدم و احسنت گفتم به دست رنج بابام.با خودم بلند گفتم هایاع و خندیدم و در باز کردم که برم بیرون عزرائیل مجسم شد جلو چشام.تیز بهش نگاه کردم و گفتم ترسیدم که اومد تو مث یه کیسه پر بلندم کرد تو بغلش.اینجور مواقع لال‌میشدم و سرمو میذاشتم جایی که چشم تو چشم نشم باهاش.بهزاد چند وقتی بود که از سربازی برگشته بود و منو میرسوند مدرسه.انقدر برام جذاب بود که از با هر اخمش دلم می‌ریخت و با هر خنده ش از ذوق می‌خندیدم.خیلی کم میشد از چیزی تعریف کنه واسه همین یکی دو بار تعریفش انگار حک شده بود روی نقطه نقطه بدنم.خیلی سریع منو برد تو اتاق خواب خودم و خوابید روم .شروع کرد به بوسیدن صورتم گوشه لبم و در نهایت لبم.
بهزاد بریم مدرسه م دیر میشه.
اشکال نداره میگم که حالت خوب نبود دیرتر پاشدی.
چیزی نگفتم چون خودم بودم که آقا بهزاد اینجوری واسه خودم ساخته بودم.بهزادی که سال تا سال با داداشش که بابای من باشه حرف نمی زد شده بود راننده شخصیم.واقعیتش لذت میبردم‌ از این حجم از توجه و یه جورایی علاقه.چند بار بهم گفته بود که دوسم داره و از ته دل عاشقمه.گذاشتم کامشو ازم بگیره و تو شلوارش خودشو خراب کنه.نقطه ضعفشو بلد بودم.همین که پاهامو دورش حلقه میکردمو دستامو محکم تو بدنش فرو میکردم با چند تا نفسی که بیشتر شبیه ناله بود تو صورتش شل میشد و لبخند رضایت من کامل نمایان بود.
پاشو آقا منو برسون .
صب کن برم توالت میام.

این شده بود روتین دو سه روز در میون ما. به شدت میشد وابستگی و عشق تو چشاش خوند.
شده بودم سوگلی آقا بهروز که در ازای خدمات ترانسفری خدمات جنسی میدادم.البته ناگفته نماند که خیلی هوامو داشت و همه جور تامین میشدم چه از لحاظ عاطفی چه از لحاظ مالی.البته که نیازی نداشتم ولی خب دوست داشتم به سختی بیفته واسم.تولد هجده سالگیم مصادف شده بود با سفر مامان بابام به یکی از شهرهای مرزی کشور چون عضو رسمی هلال احمر بودن و سیل اومده بود.واسه کمک اعزام شده بودن.
در حالی که سعی داشت از خوشحالی فریاد نزنه سریع به حسن گفت چرا که نه داداش.خیالتون جمع.کاری ندارم که بیست و چهار ساعت در خدمت سارا خانم گل هستم.
تو دلم گفتم آره جون خودت پدر سگ حشری.بابای احمق من ،منو میخواد دست کی بسپاره.
خلاصه اینا رفتن و آقا بهزاد منو به خاطر تولدم حسابی تحویل گرفت .از شام رستوران گرفته تا ست کامل جعبه آرایش و یه جعبه شکلات سوئیسی اصل .
تو آسانسور مثل همیشه دست جناب بهزاد خان در حال مالیدن باسن مبارک من بود و داشتیم حرف میزدیم که طبقه سوم نگه داشت .دو تا دختر که هم از لحاظ جثه از من بزرگتر بودن هم از لحاظ برجستگی های مختلف، سو
فرناز و عمو رضا
1402/07/30
#عمو

پدرم 14روز عسلویه بود، 14روز خونه، 14روزی که عسلویه بود گاهی عمو رضا بهمون سر میزد، اوایل فکر میکردم همین جوری میاد اما یه شب که خوابم نمیبرد، بلند شدم رفتم دستشویی دیدم مامانم نیست و تختش تمیز و مرتب و دست نخورده است، و یادش رفته چراغ اتاقشو خاموش کنه، ترسیدم فکر کردم اتفاقی براش افتاده همه جای خونه رو گشتم نبود رفتم توی حیاط از زیر زمین صدا میومد رفتم از پشت شیشه شکسته اش نگاه کردم دیدم عمو رضا پاهای مامانم رو داده تا ته بالا و افتاده روش و داره مثله وحشیا توی کوس مامانم تلمبه میزنه آه و ناله جفتشون بلند بود و بعد از چند دقیقه عمو رضا آبش اومد و افتاد روی مامانم و گفت شهناز چرا من از کوست سیر نمیشم؟ مامانم گفت چون این کیر ماله منه رضا فقط ماله منه فهمیدی؟ به زینب زنت هم نمیدیش باشه؟ گفت زینب رو خیلی وقته در حسرت کیر گذاشتم و با مامانم خندیدن، منم رفتم بالا، از پنجره دیدم که بعد از چند دقیقه عمو رضا رفت و مامانم اومد بالا، گفتم خوش گذشت؟ جا خورد اولش بعد خودشو جمع کرد گفت چی؟ داشتم توی زیر زمین دنبال لباس زمستونه ها میگشتم، گفتم با عمو رضا؟ گفت اشکان بگیر بکپ و خندید، گفت از کی بیداری؟ گفتم از اولش که رفتی پایین، گفت خب که چی؟ الان یعنی مچمو گرفتی؟ گفتم نه فقط خواستم بدونی منم به این چیزا نیاز دارم و وقتی میگم افسانه رو می خوام الکی مخالفت نکنی، گفت افسانه به درد تو نمی خوره برو تو کار فرناز دختر بزرگه عمو رضات، عشق و حال واقعی اونه چرا میخوای خودتو با افسانه اسیر کنی؟ گفتم چرا دختر کوچیکش فرحناز نه؟ چرا فرناز؟ که ازم 2سال بزرگتره؟ گفت اینا اسرار زنونه است تو برو دنبال فرناز اگر ضرر کردی، گفتم باشه اگر اشتباه گفتی باید ماجرای عمو رضا رو دیگه تکرار نکنی، گفت اوهو چه غلطا، رابطه منو عمو رضا به تو ربطی نداره، دلت می خواد عشق و حال کنی، برو دنبال فرناز، گفت می خوای فردا دعوتش کنم خونه مون؟ گفتم آره اینطور بهتره، فرداش طرفای ساعت 5 عصر فرناز اومد خونمون، مامانم قبلش بهم گفت سعی کن حسابی فرناز رو بمالی تا خوب تحریک بشه، گفتم از کجا بفهمم که تحریک شده؟ گفت بهت میگم، وقتی تحریک شد بهش بچسب و دستت رو بذار روی کوسش و آروم براش بمالش بعد که تسلیم شد ببرش توی اتاق و حتما بکن توی کوسش، گفتم مگر باکره نیست؟ گفت نه، کاری رو که میگم انجام بده، فرناز یه شلوار کرمی و یه تاپ سفید پوشیده بود و اولین بار دستمو مالیدم به کونش چیزی نگفت رفت توی آشپزخونه و مامانم رفت توی اتاق خودش، دولا شد و منم کونشو انگشت کردم خندید رفتم توی اتاقم و نشستم پشت کامپیوتر و صداش کردم فرناز؟ فرناز؟ گفت الان میام، زن عمو میشه بیاید حواستون به شیر باشه؟ الان جوش میاد، اشکان هم صدام میکنه مامانم اومد و گفت من حواسم هست فرناز جان برید با هم خوش باشید فرناز اومد بالا و گفت مامانت خیلی زن خوبیه، جانم اشکان جان؟ من روی صندلی نشسته بودم و اون کنارم ایستاده بود خواستم تنطیمات اینترنت رو برام درسته کنه که دولا شد روی میز و داشت توضیح میداد که دستمو آروم کشیدم روی کونش بی توجه داشت توضیح میداد منم دستمو بردم لای پاشو و کوسشو مالیدم، صداش دو رگه شد و بهم گفت مامانت اشکان، گفتم اون کاری به ما نداره یکم که کوسشو مالیدم گفت فقط همین؟ اومد کنار تخت شلوارشو و شورتشو کشید پایین و روی تخت خم شد و گفت بخور کوسمو و منم سرمو کردم لای پاشو شروع کردم خوردن کوسش میگفت جوووون چه حالی میده صبر کن، ایستاد جلوم و گفت شلوار و شورتمو از پام در بیار، براش دراوردم و دیدم چه کوس قشنگیه، سفید و تمیز، روی کمر خوابید و پاهاش
مائده و عمو
1402/12/16
#سن_بالا #عمو

سلام امیدوارم حال دلتون خوب باشه
دوستان این،جریانی ک میخوام بگم واسه دیروزه
لطفا فحش ندید باور کنید همش حقیقته
من اسمم مائده ۳۲ سالمه تپلم و سفید متاهلم و اینکه خوشگلم بدک نیستم
و عموم هم ۶۵ سالش میشه فقط تنها بدی ک داره اینه ک متاسفانه کیرش خیلی بزرگه اندازه کیر اسب .
دیروز رفتم یه سر بزنم خونه بابام ک دیدم عموم هم اونجا تشریف داره.
باهاش سلام علیک کردم و رفتم نشستم پیشه مامانم داشتیم صحبت میکردیم ک یادم اومد کلید و از در خونمون در نیاوردم خونه امون آپارتمانیه
گفتم چیکار کنم حالا اگه نرم ممکنه یکی بره وسایلام ببره بدبخت میشم .
خواستم اسنپ بگیرم برم که عموم گفت بیا تا من ببرم برسونمت عموم موتور داره منم خر بلند میشم باهاش میرم رفتم رسیدیم در خونه دیدم عموم گفت تعارف نمیکنی منم گفتم خواستم کلید بردارم برگردم بیام ک برسونیم خونه بابام اینا حالا ک تا اینجا اومدی چرا ن بفرما بیاید داخل .
اومد باهام رفتیم بالا دیدم بله کلید به در خونه است رفتیم تو خونه دیگه زیر سماور روشن کردم گفتم یه چایی درست کنم بخوره شرش بکنه ک دیدم یهو اومد طرفم دستشو گذاشت رو کمرم گفت تو چقدر تپلی یکم وزن کم کن منم خندیدم گفتم دوست دارم لاغر شم ولی خوب نمیشه ارثیه چاقیم
گفت میخوای من لاغرت کنم گفتم چه طوری گفت اونش بسپار به من از حرفش جا خوردم یهو فهمیدم این فکر شوم داره تو سرش
گفتم ن ممنون از زیر دستش اومدم رفتم سمت تلویزیون ک روشنش کنم دیدم داره میاد سمتم دوباره رفتم سمت در سالن ک بازش کنم دیدم گفت سرده ببند درو گفتم خدایا این چه مرگشه این چش شده.
بهش گفتم عمو چیزی شده گفت ن واسه چی گفتم اومدی اینجا همش دنبال من راه افتادی میخواید بشینید تا چایی درست کنم بخوریم بعدش اگه زحمتتون نیست من و برسونید خونه بابام
گفت باشه میبرمت ولی قبلش یه صحبتی داشتم باهات گفتم بگو گوش می‌کنم
گفت راستش من چشم بدنت و گرفته گفتم عمو این حرف چیه میزنی من جا دخترتم خجالت نمیکشی گفت درک کن به خدا چشم گرفت بدنت و بزار یکم ازت لذت ببرم مطمئنم تو هم خوشت میاد گفتم ن من خوشم نمیاد الان هم احترامتون واسم واجبه هیچی نمیگم بی زحمت برید از اینجا رفتم در و باز کنم. دیدم یهو منو بغل گرفت و بردم و سمت اتاق خواستم جیغ بزنم
یهو دیدم جلو دهنم محکم گرفت و انداختم رو زمین گفت به خدا صدات در بیاد با کمربند سیاه و کبودت میکنم هیچی نگو کاریت ندارم منم فقط نگاش میکردم دیدم همه لباساشو در آورد وقتی کیرش دیدم چشام داشت سیاهی میرفت فکرشو بکنید کیرش خوابیده اندازه کیر اسب بود اگه بلند میشد چی میشد اومد سمتم که لباسام و در بیاره نمیذاشتم یه سیلی خوابوند تو گوشم لباسام و بزور در آورد شروع کرد به لیس زدن همه بدنم منم گریه میکردم دیگه تکون نخوردم گفتم بزار هر غلطی میخواد بکنه فقط بره سینه هام گرفت تو دستش و دونه دونه نوکشون و می‌خورد بعدش گردنم و می‌خورد لا پاهام و باز کرد زبونش و کشید رو سوراخ کونم و کصم محکم واسم می‌خورد اینقدر خورد ک آبم اومد همه آبم و خورد بعدش گفت پاشو بشین رو صورتم کصت بمالون رو صورتم منم گفتم حالا ک اینطوره میدونم چیکار کنم موهاشو چنگ زدم و کصم و محکم میمالوندم رو صورتش رو دهنش و فوشش میدادم میگفتم بخور کس کش بخور کصم و،بخور و این کار خیلی بهم لذت میداد اونم خوشش اومده بود دیدم آبم داره باز میاد همشو مالیدم به ریش و سبیلاش و دهنش بعدش بلندم کرد یه تف زد سر کیرش و کیرش‌ تا نصفه کرد تو کصم همش نمی‌رفت ولی عوضی هی زور میزد ک همشو جا کنه تو کصم منم از زور درد جیغ میزدم محکم دهنم و گرفته بود چشام داشت سیاهی میرف
مائده و عمو

#تابو #عمو

سلام دوستان اومدم باز با یه جریان دیگه اونسری کلی گفتید این پسره جقیه دروغه فلان ولی خدا شاهده همش واقعی بود و هست باور نمیکنی نکنید ولی فحش هم ندید چون همش برمیگرده واسه خودتون.
این جریان واسه دیروزه،صبح بیدار شدم علی (شوهرم) بیدار کردم صبحانه دادم خورد رفت کار خودم هم مشغول کارای خونه شدم البته بهتره بگم خونه تکونی چون نزدیک سال تحویل ۱۴۰۲ داریم میشیم گفتم خوب لباسم عوض کنم ک لباسا تنم کثیف نشه اومدم یه شلوارک کوتاه داشتم اونو پوشیدم با یه تاب دو بنده نازک سوتین هم نپوشیدم سینه ۸۵ ام تو تاب همش میلرزید خوشم میومد خخخخ
ساعت حدود ۹ صبح بود دیدم در میزنن گفتم این کیه اول صبح فکر کردم همسایه طبقه پایینی باشه اصلا فکرش نمیکردم عموم باشه باورتون نمیشه چشام ۴ تا شد خواستم درو ببندم پاشو گذاشت لا در گفت خجالت نمیکشی درو رو من میبندی گفتم عمو اول صبح اینجا چیکار میکنی چی میخوای اینجا نمیگی یه موقع شوهرم خونه است یا هر چیزی دیگه گفت ن زنگش زدم گفت رفتم سر کار مطمئنم شدم اومدم
گفتم خوب حالا ک چی دیدم کلید تو در و قفل کرد گفت هوس کس تپلتو کردم گفتم هر وقت بخوام باید بهم بدی گفتم عمو تو رو خدا ول کن اونسری هم زوری کردیم گفت الانم زوری‌میخوام بکنمت حرفیه گفتم آره حرفیه نمیخوام به علی خیانت بکنم شَرت و بکن
یهو بغلم زد آوردم تو اتاق خواستم داد بزنم گفت به خدا صدات در بیاد من میدونم و تو بهت رحم نمیکنم خودت بهتر میدونی .
بغض کرده بودم نمیخواستم دست بهم بزنه میدونستم اگه لج کنم با کیر بزرگش داغونم میکنه خفه شدم هیچی نگفتم چون وحشتناک کیرش بزرگه باور کنید دارم جدی میگم
گفت لباسات در بیار گفتم در نمیارم اومد سمتم لباسم و محکم از تو تنم کشید پاره شد بقیش هم پاره کرد اومد شلوارکم جر بده تو پام گفتم خودم در میارم اونم لخت شد و یه چیزی دیگه اینه که حالم واقعا از بدنش بهم می‌خورد نمیدونم کسی درک میکنه چی میگم یا ن ولی خیلی بده تو اجبار با کسی باشی که بهش حسی نداری و دلت نمیخواد بدنت با بدنش برخورد کنه اونم بدن یه پیرمرد ۶۵ ساله
عموم خیلی آدم سبک و دلقکیه از ایناست که همش نیشش بازه و همش چرت میگه و خودش میخنده دیگه خودتون میدونید چجوریه
من لخت بودم و دراز کشیده اخمام هم توهم میدونستم هرچی بگم فایده نداره ترجیح دادم بزارم کارشو بکنه بره دیدم سرش و برد لا پاهام شروع کرد به بو کشیدم کصم بعد خوردن کصم و هم خوردن سوراخ عقبم با دندوناش لاله های کصم و میگرفت می کشید یه جووون کشدار هم میگفت بعدش دیدم شروع کرد به لیس زدن کل بدنم هی لابه لاش هم صحبت میکرد میگفت علی برات اینجوری میخوره بدنتو نگی اره باور نمیکنم منم گفتم نه خوب گفت خیلی خره حیف این بدن سفید و تپل نباشه خودم همیشه واست میام میخورم
همه بدنم پاهام و کس و‌کونم و شکمم و ناف و دستام و سینه ها و گردنم یعنی شاید بگم یه ساعت لیسم زد آب از کصم راه افتاده بود گفت پاشو مثل قبل کصت بمالون رو صورتم عموم ریش و سیبیلاش خیلی پره و ریشاش بلنده
و این خوب بود وقتی ک کصم میمالوندم رو ریش و سبیلاش میخواستم دیونه شم تمام آب کصم و میمالوندم تو صورتش رو لباش چشاش دماغش بعد همین طور ک کصم میمالوندم رو صورتش با زبونش لیسم میزد میگفت محکم بمال بزار زیرت خفه شم تا دیدم آبم میخواد بیاد کصم فوری میزاشتم رو دهنش محکم کصم رو زبونش میمالوندم همه ابم ریخت تو دهنش و دیدم چطور داره مک میزنه همه آبم و میکشه و میخوره
واقعا حال اومدم بدنم داشت میلرزید گفت جون قربونت برم دیدم کیرش خیلی سفت شده و بزرگ گفت حالا نوبت توعه بخور بچه ها به خدا باورتون نمیشه کیرش خیلی بزرگه و گلفت مثله کیر اسب یا همون خری ک خودتون میگید باور کنید دارم راست میگم کیرش گرفتم دستم اول آب سر کیرش‌و پاک کردم بعدش براش خوردم یهو سرم و‌می گرفت کیرشو تا ته میکرد تو دهنم جوری ک عق میزدم یا نفسم دیگه بالا نمیومد بعد کیرش در آورد خایه هاش ک شل بود و گذاشت رو لبام گفت بخور سرم بردم اونور گفتم بدم میاد گفت بدت نیاد بخور منم یکم براش خوردم دید قشنگ نمیخورم بیخیال شد کمرم گرفت کشیدم لبه تخت دوتا پاهام و باز کرد و پاهام و داد بالا یه لیس زد به کصم ویه تف هم انداخت به کصم سر کیرش و گذاشت تو سوراخ کسم من به خاطر چاق بودنم کصم خیلی تنگه همش گوشته دیدم گفت وای چقد کصت داغه و تنگ کیرش و یواش کرد توش تا نصفه رفت تو ولی همش سعی داشت تا آخر جاش کنه ک دید نمیشه بعدش شروع کرد به تلمبه زدن تو کصم داشتم دیونه میشدم هم درد داشت هم لذت افتاد روم سفت بغلم گرفت کیرش حالت مالوندن می‌کرد تو کصم چشام داشت سیاهی میرفت هر دومون خیس آب شده بودیم دیگه التماسم دراومد گفتم عمو تو رو خدا آبت بیار دارم میمیرم میگفت جووون عمو زیرم باید جر بخوری میخوام پارت کنم گفتم عمو ن تو رو خدا عمو نمیتونم دارم میمیر
حال خانم های بالای سی سال یه جور دیگه است

#خاطرات_نوجوانی #عمو

نمیدونم باید از کجا شروع کنم و چطور شروع کنم و یا حتی چی بگم اما دوست داشتم بگم توی سینه همه دخترها بلا استثنا رازهای زیادی هست که شاید تا آخر عمرشون نتونن یا نخوان که درباره اون رازها حرفی بزنن اما اگر بخوان بگن از داستان های تخیلی پسرها خیلی بهتره.تا اونجایی که یادمه عمو کوچیکم رضا با ما زندگی میکرد از زمانی که سینه هام شروع به برجسته شدن کرد عموم گهگاه می گرفتشون و نوکشو فشار میداد میگفت باید اینکارو کنم تا بزرگ بشن مثله ماله مامانت کم کم از گرفتن و فشار دادن نوکشون رسیدیم به خوردن شون خیلی خوب برام می خورد و از این کارش خوشم میومد دیگه خیلی با هم صمیمی شده بودیم یه بار ازش خواستم کیرشو نشونم بده گفت بشرطی که برام بخوریش اولین بار که کیرشو دیدم گفتم وای این سوسیس آلمانیه که، کلی خندید ذوق داشتم توی دست بگیرمش چیز جالبی بود نرمی و سفتی رو با هم داشت و با اینکه دوست نداشتم اما به زور براش خوردم از اون روز تا تنها میشدیم بهم میگفت عسل سوسیس آلمانی نمی خوری؟ دفعات بعد برای اینکه کیرشو براش بخورم کوسمو می خورد تا شهوتی بشم و کیرشو براش بخورم تا اینکه یه شب اتفاقی شاهد سکس عمو رضا و مامان سیما بودم اون شب بابام ماموریت بود و نیومده بود خونه و منم حالم خوب نبود و خوابم نمی برد که نصفه شب بود رفتم آشپزخونه آب بخورم شنیدم مامانم میگفت رضا بکن بکن تا ته بکن توش بذار جر بخوره پارش کن و بعدش صدای آه و ناله میومد که یهو صدای یه آه بلند از عمو رضا اومد سکوت کردن منم اترسیدم و بی سر و صدا رفتم توی اتاقم یه بار موقعی که عموم داشت برام میخورد ادای مامانم رو دراوردم که خندید گفت چیو بکنم توش؟ گفتم چیتو توی مامانم کردی؟ رنگش مثله گچ سفید شد گفت مامانت؟ منم گفتم که کی و چی شنیدم یکم نگاهم کرد و گفت مامانت نیاز داره و من دارم بهش کمک می کنم الان برای تو نمی خورم؟ گفتم چرا گفت حالا مامانت یه زنه داستانش یکم با تو متفاوته من هم دوست پسر توام هم شوهر مامانت گفتم پس بابام چی؟ گفت اون مرد خونه است فعلا باید پول دربیاره و اون روز کوسمو بهتر و بیشتر خورد و نخواست که کیرشو براش بخورم منم این لذتو دوست داشتم و نمی خواستم از دستش بدم واسه همین به هیچ کس حرفی نزدم و مامانم و عموم سکس شون بیشتر شده بود و تقریبا گاهی یه روز درمیون با هم سکس میکردن بابام که بود من صدای سکس شونو با مامانم می شنیدم بابام 5 صبح میرفت سر کار اما یه روز 7 صبح که بیدار میشدم برم مدرسه دیدم عمو رضا هم بیداره و با هم سه تایی صبحانه خوردیم و منم رفتم مدرسه وسط راه یادم اومد کیف پولمو نیاوردم برگشتم آروم رفتم داخل مامانم می گفت رضا من کیر می خوام رضا کیرتو بکن توش هیچ وقت درش نیار رضا با کیرت کوسمو پر کن کوسمو پر کن عمو رضا بهش میگفت جنده هرزه بیا این کیر بیا این کیر بکنش توی کوست بکنش توی کوست آخ جووووون دوستش داری جنده؟ دوستش داری؟ میگفت خیلی من کیرتو می پرستم اون زمان از کارهای مامانم خیلی تعجب میکردم آخه دیشب با بابا سکس کردی الان چته؟ چرا من تا عمو رضا کوسمو می خوره ارضا میشم ازش بدم میاد و دیگه دوست ندارم اما مامانم همین دیشب داشت با بابام سکس میکرد اما صبح برای کیر عمو رضا التماس می کرد.
سال بعدش عمو رضا زن گرفت و اومدن آپارتمان طبقه بالا ما زندگی می کردن زنش پرستار بود و اکثر اوقات شیفت بود و عمو رضا همچنان رابطه اش رو با مامانم حفظ کرده بود و هم مامانمو داشت هم زنشو می گفت تازه فهمیدم زندگی جز لذت سکس نیست نه کارش دکوراسیون داخلی بود اکثرا وقتش دست خودش بود و برای دفترش یه منشی داشت که اون همه کارها رو انجام میداد. وقتی سیاوش اومد خواستگاریم چون پسر سفیدی بود و خوشتیپ قبول کردم فکر کردم از اون بکناست که بتونه سیرم کنه و من نخوام مثله مامانم باشم همه چیز خیلی خوب بود گهگاه عمو رضا میگفت سوسیس آلمانی شوهرت چطوره؟ گفتم سیاوش محشره لذت خالصه گفت خدا رو شکر سنم رسیده بود به 31،32و یه دختر و پسر داشتم که حس های عجیبی داشتم دیگه با هفته ای یه بار سیر نمیشدم دو بارش کردیم اما بازم می خواستم به خودم که اومدم دیدم برای میثم پسر خواهر شوهرم توی باشگاه بیلیاردش لخت شدم و دارم کیرشو می خورم میگفت چه خوب می خوری من همیشه عاشق زنای متاهل سن بالام چیه این دختر بچه ها هیچی بلد نیستن کیرشو از توی دهنم بی هیچ مقدمه ای کرد توی کوسم و گفت من خشن دوست دارم اهل خوردن کوس کثیفتم نیستم فقط کیرمو بهت میدم و هر جا دلم بخواد فروش می کنم و آروم آروم شروع کرد تلنبه زدن کیرش خیلی کلفت تر از سیاوش بود و خیلی هم بی رحم و بی شخصیت بود موقع تلنبه زدن توی کوسم آب دهنشو جمع میکرد و توف میکرد توی چشمم کل صورتمو با توف هاش پر کرده بود و کیرشو درمیاورد میمالید به همون توف ها و دوباره می کرد توی کوسم آه و ناله که می
یه سکس توپ با عمو جونم

#سکس_گروهی #عمو #گی

سلام من معین هستم داستان قبلی ((وقتی با عموم رفتم حمام)) که شروع کون دادنم به عموم بود چون هم خیلی دوستش داشتم هم بکن خوبی بود خلاصه بعد از اون روز و حموم دیگه تقریبا هفته ای دوبار به بهانه های مختلف عموم میومد دنبالم و رفتیم موتور سواری و بعدش دیگه خودتون میدونین یه نیم ساعت عموم کون منو قشنگ سرویس میکرد و …
گذشت تا اینکه عموم برای دو سه ماه رفت سفر و من رو تو کف گذاشته بود منم دیگه دلم نمیخواست به کس دیگه ای کون بدم تا اینکه عموم از سفر اومد و یه شب من گفتم میخوام شب برم خونه عمو جونم و چون دیر وقت بود خونش موندم که عموم خیلی ذوق کرد و گفت امشب باید گلبارون کنم اون کون خوشکل و صافت رو دو سه راند حسابی کرد که هم اون خسته شد و هم من و لخت خوابیدیم صبح که بیدار شدم دیدم عمو نیست اولش ترسیدم ولی چند دقیقه بعدش اومد و من رو بغل کرد و گفت میخوام یه تنوع توی سکس داشته باشیم گفتم چجوری گفت میخوام چشمات رو با چشم بند ببندم بعدش بکنمت که خیلی حال میده منم قبول کردم بعد گفت داگی شو منم قنبل کردم اون اومد پشتم دو سه تا اسپنگ زد روی کونم و کیرشو با ژل لوبریکانت تا ته کرد توی کونم ازم پرسید چجوریه منم یه تجربه تازه داشتم و کلی کیف میکردم ولی اون به یکی از دوستای کیر کلفتش گفته بود و صبح رفته بود دنبالش اونم اومده بود منم اصلا متوجه نشدم اومده توی اتاق و لخت شده بود عموم هی کیرشو درمیاورد بلند میشد هی پشتم مینشست و کیرشو میکرد تو کونم گاهی وقتا هم یه اسپنگ میزد دوباره بلند شد و سریع جاشون رو عوض کردن اون رفیقش هم کیر کلفتشو با ژل کرد تو کونم منم دردم گرفت گفتم عمو یواش کونم جرخورد چون پشتم نشسته بود گفت ببخشید و رفیقش همونجورتلمبه میزد بعد از چند دقیقه رفیقش گفت خوب کونی رو جور کردی از دخترا هم بهتره من فهمیدم رفتم جلو کیرش از کونم دراومد سریع چشم بند روبرداشتم دیدم کیر رفیقش خیلی کلفت تر از خودشه و دوتایی کیر به دست دارن میخندن گفتم عمو خیلی نامردی گفت این از خودمونه به کسی نمیگه تازه کیرش کلفتتر از منه و خوب بهت حال میده یه کم زبون ریختن تا من دوباره قنبل کردم و اون دوتا قشنگ کونم رو پاره کردن و آب هردوتا ریخت توی کونم منم خسته و کوفته بعدش رفتم دوش گرفتم و رفتم خونه خودمون ولی خیلی حال کردم دیگه دوست عموم پایه سکس ما بود و دوتایی کونم رو قشنگ میکردن و منم ساپورت مالی میکردن
نوشته: معین کونی