دَِاَِسَِتَِاَِنَِڪَِدَِهَِ 💦
2.45K subscribers
570 photos
11 videos
489 files
707 links
دنـیـای داسـتـان صـکـصـی🙊
📍 #داستان
📍 #لز
📍 #گی
📍 #محارم
📍 #بیغیرتی
📍 #عاشقانه
📍 ُرد_سال
📍 #وویس_سکسی
📍 #محجبه
📍 #تصویری
📍 #چالش
#لف_دادن_خز_شده_بیصدا_کن‌_💞
Download Telegram
دنیا عشق زیبای من

#رومانتیک #عاشقی

اروتیک
دارای صحنه های اروتیک می باشد.
نزدیک کافه نادری بودم. داشتم برای گرفتن سفارش و تسویه حساب قبلی می رفتم اونجا. من،کوروش آریا متولد سال یک هزار و سیصد و سی در زایشگاه باهر تهران. سال یک هزار و سیصد و چهل و هفت تو رشته اقتصاد مالی دانشگاه تهران یعنی وقتی هفده سالم بود پذیرفته شدم و سال یک هزار و سیصد و پنجاه و یک با نمره عالی فارغ التحصیل شدم و رفتم سربازی.
از اونجایی که پدرم سرهنگ آریا از افسران نیروی هوایی ارتش شاهنشاهی بود سربازیم رو تو نیروی هوایی گذروندم. بعد از ظهرها تو یه شرکت واردات قهوه و شکلات و … به عنوان حسابدار و بصورت پاره وقت مشغول به کار شدم. شرکت متعلق بود به یه نفر یهودی به نام ژاکوب.
ژاکوب آدمی بود بسیار پول پرست که هیچی به اندازه پول براش اهمیت نداشت، علاوه بر واردات خبر داشتم که پول هم نزول می داد و توکار گنج و زیرخاکی هم بود. خلاصه از یه یک قرونی هم نمی گذشت. ولی یه رفتار عجیبی داشت این مرد. علاقه خیلی زیادی به ارتش بخصوص نیروی هوایی داشت. روزایی که کارم در زمان سربازی طول می کشید و مجبور بودم با لباس نظامی برم شرکت، وقتی من رو میدید خبردار می ایستاد و می گفت: به به افسر جوان خوش تیپ، خیلی خوش اومدی. از قدیمی‌ترهای شرکت شنیده بودم وقتی دو تا خواهرش کوچیک بودن پدرشون ترکشون میکنه و تو فقر تنگدستی بودن، مادرشون تو باشگاه افسران کارهای نظافتی می کرده تا از شانسشون یه تیمسار نیروی هوایی از مادرش خوشش می آد و مادر ژاکوب که می گفتن قشنگ هم بوده معشوقه تیمسار می شه و خلاصه زندگیشون از این روبه اون رو میشه، حتی شایعه شده بود که ژاکوب بچه همون تیمساره ولی کسی نمیدونه، به خاطر همین ژاکوب خودش رو مدیون اون تیمسار می دونه و الان هم علاقه شدیدی به نیروی هوایی داره. با اینکه تازه استخدام شده بودم و هنوز وارد به کارها نبودم حقوق من رو تقریبا به اندازه پرسنل تمام وقتش می داد. ماهی حدود هزار و صد تومن که پول خیلی زیادی بود. البته علاوه بر حسابداری مسئول گرفتن طلب های ژاکوب هم بودم.
من از همین خصوصیات ژاکوب استفاده کرده بودم و با رضایت خودش یه جورایی بازاریابی هم می کردم و حق دلالیش رو هم برای خودم بر می داشتم. تقریبا خرده فروشی های شرکت با من بود.
خدمتم که تموم شد تو شرکت زمزم دوخیِ تهران یا همون پپسی به عنوان حسابدار استخدام شدم. از ساعت هشت صبح تا سه بعد از ظهر اونجا بودم و بعد از ظهرها هم می رفتم شرکت ژاکوب. حقوقی که از دو تا شرکت می گرفتم با حق دلالیم ماهی حدود پنج هزار تومن می شد. که تونسته بودم یه خونه صد و خرده‌ای متر تو امیر آباد اجاره کنم و یه پیکان جوانان آجری صفر قسطی هم بخرم.
به در کافه نادری که رسیدم یه دختر حدود نوزده بیست ساله نظرم رو جلب کرد. قد نسبتا بلند با هیکل تو پر و موهای طلایی ایستاده بود دم در کافه. یه تاپ آستین حلقه ای گلبهی رنگ نسبتا بلند که تا زیر شکمش بود و یه دامن کرم روشن که تا کمی زیر زانوش رو پوشونده بود تنش بود. یه جفت کفش بندی جلو باز عسلی رنگ که سگک طلایی بزرگی روی قوزک پا داشت و ناخن هایی که لاک قهوه ای سوخته زده بود پاش کرده بود. رنگ سفید پوستش با چشمای سبز رنگ و موهای نسبتا بلند، ترکیب خیلی هماهنگی درست کرده بود. یه نگاهی بهش انداختم و لبخند زدم که با لبخند جوابم رو داد. وارد کافه شدم.
سرژیک مدیر کافه تا من رو دید با لهجه غلیظ ارمنیش گفت: باز که تو پیدات شد بابام، اوضاع کافه خیطه، مشتری نیست. لبخندی بهش زدم و کاغذ سفارش رو از کیفم در آوردم و گفتم: سرژیک کمتر ناله کن، الان در صندوقت رو باز کنم که هزار تو منی میریزه بیرون. خنده ای کرد و گفت: تو بگو یک تومنی بابام. پول کجا بود؟ مردم گشنه‌ان کسی کافه نمیاد. گفتم: یکی تو راست میگی یکی پدر مرحومت. بخاطر همینه ماهی صد کیلو قهوه سفارش میدی و تخته تخته شکلات میگیری. گفت: آی آی آی پای پدر مرحومم رو وسط نکش کوروش که بد میبینی. گفتم: فعلا یه دونه از اون قهوه های ترک مخصوص تبریز و با دفتر دستکت بیار ببینم چقدر بدهی داری. رفتم رو یکی از میزها نشستم و سرژیک چند دقیقه بعد اومد روبروم نشست و شروع کرد به حساب کتاب. واقعا قهوه هاش تو ایران تک بود.
آروم با پا به پاش زدم و گفتم: سرژیک اون دختره که دم در ایستاده رو می شناسی؟ نیم نگاهی کرد و گفت: آره بابام چطور مگه؟ گفتم: کیه؟ خیلی جذاب و قشنگه. گفت: دانشجوی رشته حسابداریه هفته ای دو سه روز با دوستاش میاد اینجا. به گروه خونیت نمیخوره بابام بیخیالش شو. گفتم: چرا؟ با مسخرگی گفت: قیافت رو تو آینده دیدی. گفتم: زشت خودتی و جد آبادت. گفت داغ نکن بابام شوخی کردم. دختره خیلی پولداره میگن باباش سهامدار شرکت فیلور. با بی ام دابلیوی دو هزار و دو می آد. گفتم: خوشم اومده ازش. گفت: ولش کن بابام بیا حساب کتابامون رو ب
نفرین مادرانه

#عاشقی

خودم:
سلام به همه مهربونا که خاطره و داستان میخونید و اصلا فحش نمیدین…راستش علی هستم الان که این خاطره رو مینویسم۴۳سالم شده مهندس هستم تحصیل کرده اروپا…چند سال بود که فقط توی دنیای مجازی و اینترنت فقط با ایران و ایرانی ارتباط داشتم…دلم تنگ شده بود برای همه جا وهمه کس توی ایران…والان ک۳سال و نیمه برگشتم ایران اینجا زندگی میکنم و ازدواج کردم و تازه صاحب بچه شدم…ولی چرا اینقدر دیر اینجوری شد…درس و تحصیل در درجه آخر بود.‌…بیشتر بخاطر بهترین کس زندگیم بود که ازم خواست که برم و رفتم…چون با خودش و همه بخاطر من لج کرد…‌و اون کی بود مادر عزیزم بود که ماه‌های آخر کرونا فوت شد و از دستم رفت…‌بهترین یار و دوست دوران بچگیها و نوجوانیم… الان که مینویسم خانمم کنارمه و میبینه که هر وقت یاد مادرم می افتم گریه ام میگیره…بهم میگه بچه ننه…اما اینطور نیست ها.‌‌.من مقام قهرمانی جودو دانشگاهای اروپا رو دارم…‌پدرم از قهرمانان کشتی چوخه خراسانیه.پدرم هنوز هست و با خودم زندگی میکنه…دوست داشتنی قلدر و اندازه خودش پولداره…و خیلی زحمتکش بود و هست…‌الان که بالای ۷۰سالشه…چون معمار بود و دست به آچار …الان که هنوزم جایی از خونه چه شیرآلات یا برقی یا بنایی خراب میشه خودش درست میکنه…و به شدت علاقه به ایران داره نوع حکومت براش مهم نیست میگه آب خاک و مردم مهم هستن…من از طرف تیم ایتالیا برام دعوت نامه اومد که برای تیم ملی اونا مبارزه کنم…با پدرم اون موقع مشورت کردم …گفت رفتی ایتالیایی شدی دیگه هیچوقت برنگرد ایران…ما ایرانی هستیم برای چی برای ایتالیا مبارزه کنی…ولی باز هم مادرم نذاشت برگردم ایران…این مقدمه زندگی من بود که باعث و بانیش یک بی ناموسی بود که به سزای عملش رسید…اما سرگذشت زندگی من…گفتم که پدرم اون زمان بنای معروفی بود و از ایل و تبار بزرگی بود از اول دستش به دهنش می‌رسید و به شدت مادرم رو دوست داشت…مادرم براش۴تادختر آورده بود ومن بچه پنجم بودم که نور چشم خانواده بودم…حتی میشه گفت نور چشم پدربزرگ مادربزرگ…خواهرام همه باهم با اختلاف ۲سال بودن…یعنی خواهر بزرگم ازم۱۰سال بزرگ نیست…چندتا عمو و عمه…دایی وخاله…قوم وخویش بزرگ…عیدها خونه ها مون جای نشستن نبود…مادرم یک خواهر خونده داشت بنام سمیه که شوهرش راننده نیسان بود.چندتابچه داشت…یادمه دقیق که کلاس دوم ابتدایی بودم که خونه امون رو عوض کردیم رفتیم خونه جدیدکه هنوز تکمیل نبود…یعنی حمومش کاشی و سرامیکش با آبگرمکنش مونده بود…زمان جنگ بود و کمبود مصالح و این جور چیزا‌…توی تعاونی منتظر نوبت دریافت آبگرمکن بودیم…اما سر خیابون یک حمام عمومی بود که هم حموم نمره ای داشت هم عمومی…من چون قد بلند بودم و نمیشد که بامادرم برم حموم عمومی …یکبار باهاش رفتم حموم نمره مادرم خیلی هم مذهبی بود اول منو شست بعد آبجی ها رو…وقتی اومدم بیرون حموم چی گفت با این هیکلت هنوز با ننه ات میری حموم…بچه ها بهم خندیدن…سری بعد که مادرم گفت بریم حموم گفتم نه نمیام بچه ها بهم می‌خندن میگن چرا با مادرت حموم میری…درضمن بابام داوطلب رفته بود جبهه…هم اجباری میبردن هم داوطلبی …که پدرم اون موقع جبهه بود…من نمیشد باهاش برم…مادرم جریان حموم نرفتن منو برای همین سمیه خواهر خونده اش گفت اونم گفت خواهر جان چرا با سعید و مجید نمیزاری بره حموم…مادرم گفت اگه اشکالی نداره بگو رفتن بیان این بچه رو هم ببرند…من اول خجالت کشیدم اما دیدم راهی نیست و از حموم رفتن با مادر که بهتره…‌سعید پسر خوبی بود هم بازی من ازم۲سال کوچیک بود…اما مجید نمیدونم چند سالش بود ولی میدونم که سربازی رفته بود…خیلی زبر رو زرنگ وخارکسده بود هم دیپلم داشت هم توی اون سن وسال آشپز ماهری بود…که قرار بود توی کار خونه ای بره برای آشپزی…روز جمعه شد ساعت ۹صبح بود یادمه داشتم کارتون عروسکی هادی هدی میدیدم.‌که زنگ در رو زدن مادرم گفت پاشو پسرم با سعید شون برو حموم‌‌…من هم ساک کوچولومو برداشتم .‌رفتم دیدم سعید تنهاست گفتم باهم بریم گفت نه مجید با حامد پسر خاله ام حمومه …بریم منتظر ماست‌‌.‌رفتیم حموم خیلی هم شلوغ بود و ملت توی صف که بقیه کارشون تموم بشه بیان بیرون که اونا برن حموم…
خلاصه که من با سعید رفتیم تو …لباس کندیم ولخت شدیم…من شورتم و در نیاوردم ولی سعید گفت همه رو در بیار مجید بدش میاد.‌…وقتی که ما رفتیم تو مجید پسر خاله اش که خیلی هم چاق و تپل بود و گنده ولی کلاس چهارم بود زیر دوش سرپا از پشت بغل کرده بود و داشت خودش رو عقب جلو میکرد‌‌.خود ناکسش قد کوتاه بود.‌ریزه میزه…الکی پسره رو شست و یادمه کیر پسره راست راست بود.‌…کوچولو اما شق.‌بوسش کرد و گفت برو تو تمیز شدی دیگه…‌وقتی اومد کنار من تا حالا کیر گنده ندیده بودم…الان که مینویسم کیرش زیاد گنده نبود ها اما برای ما که بچه بودیم و دودول کوچولو…اون ع
نگاهِ اول (۱)

#عاشقی

میدونستم عاشق زنشه، از همون روز اولی که به عشق دیدنش و معاشرت باهاش، حتی برای دقایقی کوتاه، وارد زندگی‌شون شدم، میدونستم بی‌نهایت زنش رو دوست داره.
چند ماه پیش بود که خونه‌ی ویلایی‌ کنار خونه‌شون رو خریدم و اینجا ساکن شدم. من نویسنده‌ام و تمام درآمدم هم از همین راهه. داستان‌های کوتاه برای چند شرکت خارجی می‌نویسم، ترجمه می‌کنم، گاهی هم برای دل خودم خط خطی می‌کنم. درست سه روز بعد از سکونتم تو خونه‌ی جدید، غروب که رفتم بیرون تا خرید کنم، دیدمش. چشمام که روی قاب صورتش نشست، به نشونه‌ی سلام سرم رو کمی خم کردم و لبم به لبخند کوچیکی چاکید. جلوی در خونه‌شون منتظر ماشینی داشت از پارکینگ خارج میشد، وایساده بود. توی نگاه اول فکر کردم چه خوشتیپه (: ولی خب برق اون رینگ طلایی توی انگشت حلقه‌اش نذاشت بیشتر نگاهش کنم.
بار دوم که دیدمش وقتی بود که صبح روز بعد برای پیاده‌روی‌ از خونه خارج شدم، ماگ قهوه‌ام توی دست راستم بود و درو با دست چپم بستم. همین که سرمو برگردوندم که برم، مات چشم‌ها و لبخندش شدم. حضور همون خانوم راننده باعث شد خیلی سریع به خودم بیام. به توجه به قیافه‌شون، مطمئن بودم هر دو چند سالی از من بزرگ‌ترن و خب حالا شکم به یقین تبدیل شده بود که زن و شوهرن. ایستادم و من‌باب احترام سلام کردم: سلام صبح‌تون بخیر
خانوم با ی لبخند مهربون گفت: سلام عزیزم فکر کنم همسایه جدیدی شما
با نیمچه لبخندی و همون گارد درون‌گرای همیشگی جواب دادم: بله، همینطوره.
جلو اومد و دستش رو به سمتم دراز کرد: سارا هستم. اول این‌که خوش اومدی و دوم این‌که امیدوارم بتونیم همسایه‌های خوبی برای همدیگه باشیم.
دستش رو فشردم و گفتم: ممنونم، خوشوقتم از آشنایی‌تون، نگین هستم.
بعد از رها کردن دستش، این بار نوبت آقای خوشتیپ بود که بهم دست داد و خودش رو با لبخند امیرعلی معرفی کرد.
سارا: میری پیاده‌روی؟
نگین: بله.
لحن رسمی‌ام باعث نشد از مهربونیش کم بشه و با همون صمیمیت گفت: چقدر خوب از این به بعد من و امیرعلی ی پایه‌ی خوب برای پیاده‌روی پیدا کردیم.
ناگزیر باهاشون راه افتادم تا همزمان با پیاده‌روی صبح‌گاهی که عادت ۵ ساله‌ی زندگی من بود، مسیرا رو هم بهتر یاد بگیرم.
سارا وسط جمع سه نفره‌ی ما بود و با همون لحن گرم و دوستانه شروع به صحبت کرد: من و امیرعلی اکثر وقتا میریم پیاده‌روی، فرقی نداره مقصدمون خرید کردن باشه یا کافه.
نمی‌خواستم با سکوتم ی دختر یبس و از آدم دور جلوه کنم پس در جوابش گفتم: منم سال‌هاست پیاده روی می‌کنم.
این شروع دوستی ما بود. از اون روز به بعد صبح‌ها با هم می‌رفتیم بیرون و من تونسته بودم بیشتر باهاشون آشنا بشم. سارا ی خانوم ۳۸ ساله‌ی لاغر اندام با چشمانی درشت و مشکی بود و ی دفتر تبلیغاتی داشت. امیرعلی هم گوینده رادیو بود. مردی ۴۲ ساله، خوشتیپ، با موهایی جوگندمی، صورتی که همیشه آنکارد بود و یک ظاهر کاملا مردونه. از همون اولین باری که دستش رو لمس کرده بودم، نمی‌تونستم منکر اون قلقلک ریز ِ زیر دلم بشم. هر روز صبح که بهش دست می‌دادم، هر بار که توی چشماش نگاه میکردم و یا هر دفعه که اون دهن کوچولوی بامزه‌اش رو باز و با همون لحن آقا منشانه شروع به صحبت می‌کرد… اون حس خوشایند که نمیدونستم اسمش چیه زیر دلم می‌پیچید. پوسته‌ی سختم باعث شده بود کاملا عادی برخورد کنم و خب حضور سارا یک علامت بزرگ بود که برای این حس خوشایند از خودم بدم بیاد.
باز هم اولین‌ها و این‌بار اولین دعوت! مشغول ترجمه‌ی صفحات رمانی بودم که پروژه‌ی جدیدم بود، که اسم سارا روی صفحه‌ی تلفنم روشن شد. آیکن سبز رنگ رو کشیدم و سلام کردم.
سارا: سلام نگین جان خوبی؟
نگین: سلام مرسی، تو خوبی؟ جانم؟
سارا: مرسی عزیزم، راستش باهات تماس گرفتم بهت بگم من و امیر علی یک ساعت دیگه میریم دریا اگه دوست داری توام بیا.
نگین: چه خوب، راستش بدم نمیاد، اوکی پس من یک ساعت دیگه دم درم، خوبه؟
سارا: عالیه.
دوستای خوبی بودن و از معاشرت باهاشون لذت می‌بردم اما همون احساس مخفی رو تو دلم به امیرعلی داشتم.
یک ساعت بعد سوار ماشین‌شون شدم، در حالی که باز هم سارا راننده و امیرعلی کنار دستش نشسته بود. با کنجکاوی از وسط صندلی‌ها سرمو جلو بردم و پرسیدم: همیشه تو رانندگی میکنی سارا؟
خندید و گفت: همیشه.
نگین: آره اتفاقا ندیدم امیرعلی پشت فرمون بشینه، چرا؟
امیرعلی: من گواهی‌نامه ندارم.
چشمام از تعجب بیش از حد معمول باز شده بود: جدی؟ فکرشو نمیکردم، دلیل خاصی داره؟
از نیم‌رخ نگاهم به اون لبای کوچولو بود و توی ذهنم تصور می‌کردم بوسیدن این لب‌ها و یا بوسیده شدن توسط این لب‌ها چه حسی می‌تونه داشته باشه؟
با صدا و توی گلو خندید و گفت : چون اصلا از رانندگی خوشم نمیاد، وقتی می‌تونم بدون خسته کردن خودم راحت با تاکسی برم اینور اونور چرا باید اعصاب‌خوردی رانندگ
عشق از نوعی دیگر (۳)

#عاشقی #لز

...قسمت قبل
یه جای کار میلنگه ، هرچی فکر میکنم میبینم یه چیزی درست نیست ، چرا باید اینطوری بشه، دنیای عجیبیه، خیلی چیزا رو الان هم که 26سالمه درک نکردم ، آدما به چیزی کە دارن و خیلی هم خوب و لذت بخشه قانع نیستن و همیشه دنبال یه چیز جدیدن ، هیجان و تنوع همیشه بخشی از وجود آدمه، خب چیکار میشه کرد ، تارای دوست داشتنی من دلش کیر میخواست و منو به خاطر یه پسر زشت ول کرد و رفت ، تو 18 سالگی با همون پسر ازدواج کرد و توی 20 سالگی ازش طلاق گرفت ،
پاییزی که تارا منو ترک کرد خیلی بهم سخت گذشت ، ولی خوبیش این بود که نشستم درس خوندن ، کلا همه چی رو فراموش کردم و چسبیدم درس خواندن ، دانشگاه قبول شدم شهر خودمون رشته اقتصاد ، دانشگاه دولتی ،
درسام خوب بود باشگاه میرفتم ، کلاس زبان میرفتم ، فقط و فقط به خودم اهمیت میدادم ، توی یه مانتو فروشی تو خیابون فردوسی مشغول به کار هم شدم شیفتی ، یه خانم مسن صاب کارم بود یه آقایی به اسم سامان همکارم ، خیلی هوام رو داشتن ، هم کار میکردم و پول در میاوردم ، هم دانشگاه و کلاس و باشگاهم رو میرفتم ، همیشە بعد ساعت 10 شب میرفتم خونه ،
سامان خیلی پسر خوبی بود ولی همیشه میشد فهمید که میخواد من رو بکنه ، خیلی ازم تعریف میکرد و …
یه روز بهم پیشنهاد دوستی داد که من رد کردم ، گفت
چرا من خوب نیستم؟
نه تو خیلی هم خوبی
پس چی دوس پسر داری؟
نە ندارم،
دوست پسر نداری ، منم خوبم ، پس بگو چرا ردم میکنی؟
سامان دس بردار نبود ، مجبور شدم باهاش باشم ، حداقل ظاهرا
بهش گفتم فعلا فقط باهاتم که همدیگه رو بیشتر بشناسیم .
اونم قبول کرد ، ولی با وجود اون احساس کردم شهوت دوباره داره تو وجودم فعال میشه
شب رفتم خونه بعد مدتها جق زدم ، البته زیاد لذتبخش نبود برام ولی …
روز بعد دوباره من و سامان چند دقیقه ای تنها شدیم ، بهم گفت ثنا من میخوام ببوسمت اجازه هست ، ناخودآگاه لبام رو بردم جلو ، یه لب کوچیک از هم گرفتیم ، هر دو خجالت کشیدیم ، ولی احساس خوبی داشتم ، یاد اولین روزی کە تو خونە تارا بودم افتادم ،
چند روز گذشت ، چندبار از هم لب گرفتیم ولی من دلم بیشتر میخواست،
اون شب خونە تنها بودم ، به سامان زنگ زدم گفتم سامان میشه بیای پیشم . دوست ندارم تنها باشم ، سامان چند دقیقه بعد رسید ، خیلی ساده اومد تو ، رفتم تو بغلش یه کم لب گرفتیم و دستش رو گرفتم بردم تو اتاق خواب رو تخت دراز کشیدم ، وقتی لباسهامون رودراوردیم بدجور چندشم شد ، اون بدنش خوب بود ، تمیز بود ، ولی من به مردا هیچ احساسی نداشتم، ولی خودم رو مجبور کردم که ادامه بدم ، شلوارم رو کشید پایین ، کسم رو خورد، ازم پرسید چیکار کنم ، من خرم برگشتم گفتم از عقب بکنم ، گفت دادی تا حالا گفتم نە، اونم خیلی با آرامش شروع کرد و…
بقیش رو نگم ، اون شب بیشتر از ده بار بالا اوردم ، جوری که ساعت دو شب رفتم بیمارستان .
یکی از بدترین خاطرات زندگیم اون شب بود ، وقتی از بیمارستان برگشتم ساعت نزدیک چهار صب بود ، تا ساعت 8 یکریز گریه کردم ، ساعت 8 تصمیم گرفتم زندگی رو ادامه بدم و با حال خودم بسوزم ،
سامان بعد اون از مغازه رفت و یه دختر رو به جاش استخدام کردن.
دختره اسمش اسرا بود ،اولین روز وقتی دیدمش برق از سرم پرید ، از من قدش بلندتر بود ، پوستش مثل ابریشم سفید و یکدست بود ، موهاش سیاه سیاه بود و خیلی پر پشت و بلند ، هیکلش بینظیر بود، انگار خدا سالها وقت صرف ساختنش کرده بود ، یکم بد اخلاق بود ولی وقتی اخم میکرد کسم حسابی خیس میشد ، از روز اول میدونستم میشه روش حساب کرد، هر جوری بود باهم صمیمی شدیم ، فهمیدم دختر یکی از پولدارای شهره ، ولی پدرش گفته باید خودت پول در بیاری تا قدر ثروت پدرت رو بدونی ،
هر از گاهی از سکس حرف میزدیم ، شوخی هامون همش سکسی بود ، کیر و کس نصف کلمات مکالمه هامون بود.
ولی جرات نداشتم رازم رو بهش بگم،
یکسال گذشت ، باورم نمیشد یکسال نتونستم بهش بگم ، میترسیدم از دستش بدم ، خیلی دوستش داشتم ، شده بود کل زندگیم. یه روز ازش پرسیدم چرا دوس پسر نداری؟ البته قبلا پرسیده بودم ولی جواب الکی میداد ، اون روز گیر دادم که راستش رو بگه ، اونم بعد کمی مکس و بغض داستانش رو برام گفت کە چطوری یه پسره بکارتش رو گرفته و ولش کرده ، گفت از همه مردا متنفرە و هیچوقت ازدواج نمیکنه.
بغلش کردم مثل ابر بهار اشک از چشماش میومد پایین،
عشقم بهش خیلی عمیق تر شد ، بالاخره علاقم بهش از تارا بیشتر شد ، کم کم از تارا متنفر شدم و عشق جدیدم رو در آغوش گرفتم ، یه شب اومد خونمون و کمی با هم مشروب خوردیم ، عرق خرما آورده بود ، خیلی عرقش خوب بود چند پیک که خوردیم ، افتادم بە جونش ، بغلش کردم ، لباش رو بوسیدم ، دستش رو بوسیدم ، قلقلکش دادم ، نمیدونم چرا ولی لباسهام رو دراوردم فقط یه شرت پام و بود و مابقی بدنم لخت ، اونم کار من رو تک
دختران خانه آبشار مهربانی

#اجتماعی #عاشقی

سلام دوستان متنی که پیش رو دارید خاطره نیست، یه رمان طولانی با محتوای عاشقانه، اجتماعی و مهمتر از همه انتقادی است. البته اتفاقهای سکسی هم داره که خیلی زیاد نیست بخصوص تو قسمت های اول چندان اتفاق سکسی نداره. البته ممکنه عده ای بگن اگر داستان سکسی نیست چرا تو این سایت منتشر کردم نظر ایشان کاملاً محترم اما در جواب ایشان باید بگم من جز اینجا جایی برای انتشار داستانی که بعضی مواقع محتوای انتقادی و گاهی مواقع محتوای سکسی می‌گیره سراغ نداشتم برا همین اینجا منتشر کردم. بنابراین از دوستانی که این قبیل داستانها براشون جذابیتی نداره خواهش میکنم بی‌خیال این داستان بشن. از طرفی امیدوارم اونایی که به این قبیل داستان ها علاقه دارند از خوندن این داستان لذت ببرند و براشون جذابیت کافی رو داشته باشه.
ماجرای داستان از سال ۱۳۹۶ شروع و از زبان دو نفر روایت میشه (مژده و سعید) که به تناسب نیاز راوی عوض میشه.
این داستان در ۱۲ قسمت طولانی (هر قسمت حدود ۵۰۰۰۰ نویسه) نوشته شده و آماده انتشار است. پس از انتشار قسمت اول در صورتی که از داستان استقبال بشه و لایک بخوره قسمت های بعدی منتشر میشه.
#قسمت اول بدون هیچ اتفاق سکسی پایان می‌یابد#
به امید رضایت مندی شما دوستان می‌ریم سراغ اولین قسمت داستان:
&&&& راوی مژده &&&&
از اول صبح تو دفترش نشسته بودیم تا جلسه تموم بشه و منشی اجازه بده وارد اتاقش بشیم. بالاخره بعد یه ساعت جلسه تموم شدو وقت آقای علوی رئیس اداره بهزیستی شهرستان آزاد شد منشی گفت می‌تونید برید داخل. همراه مهسا وارد اتاق شدیم و سلام کردیم
جواب داد و گفت بفرمایید
مهسا مستقیم رفت سر اصل موضوع و با دل پر گفت آقای علوی مگر ما دخترای خانه «آبشار مهربانی» جزو مددجویان این اداره نیستیم؟
آقای علوی گفت البته که هستید حالا مگه چی شده؟
_شما اول بفرمایید آیا دختران بی سرپرست این خونه به جز خدا و این اداره کسی رو دارند؟
_تا جایی که من اطلاع دارم نه. حالا منظور؟
_حالا اگه یکی از ما مریض شد به خاطر هزینه های درمان که میدونید چقدر کمرشکنه باید چکار کنه؟
_تا جایی که ضوابط اجازه بده و در توان ما باشه کمک می‌کنیم
_همین دیگه مشکل ما همین قوانین و ضوابطیه که شما وضع کردید.
آقای علوی یکه خورد و گفت ما وضع کردیم یعنی چی ما وضع کردیم همه این قوانین به صورت بخشنامه از بالا به دست ما می‌رسه. حالا شما با اینا کار نداشته باشید مشکلتون چیه بگید ببینم چه کاری از دست من بر میاد.
خواست مهسا جواب بده نذاشتم و گفتم آقای علوی مریم پاینده رو یادتون میاد؟
_آره آره می‌شناسمش او تا پارسال تو خوابگاه زیر نظر اداره بود و فکر کنم نتونست دانشگاه قبول بشه و از اینجا اومد به خانه آبشار مهربانی.
+آره خودشه حالا ایشون مشکل قلبی پیدا کردن دکترا گفتن باید خیلی زود عمل بشه وگرنه ممکنه بمیره. بیمارستان رازی یه متخصص قلب داره که گفته سرم شلوغه و نوبت زده برای ۴۰ روز دیگه ولی این بیچاره ۴۰ روز دوام نمیاره. همین سه روز پیش حالش بد شد. رنگش عین گچ دیوار سفید شده بود و فکش قفل کرده بود به حدی که ما فکر کردیم سکته کرده زنگ زدیم اورژانس، آمبولانس اومد برد خدا رو شکر سکته نبود. دیروز مرخص شد ولی باید اون لحظه رو خودتون می‌دیدی با مرده فرقی نداشت. تو بیمارستان رازی آقای دکتر رئوفی (همون که براش نوبت ۴۰ روزه زده) اومد بالا سرش حال و روز مریض رو دید بش گفتیم مریض با این وضع ۴۰ روز دوام نمیاره و ازش خواهش کردیم زودتر عملش کنه که باز حرف خودشو زد: « مریض مثل مریض شما زیاد دارم زودتر از روزی که گفتم جای خالی ندارم» و رفت. بلافاصله پرستار گفت من می‌دونم دردش چیه. زیرمیزی میخواد اگه بتونید ۵ میلیون بهش بدید همین امروز عمل می‌کنه.
آقای علوی گفت ببین چه مملکتی برامون درست کردن که دکتر بیمارستان دولتی عملاً داره رشوه می‌گیره تا وظیفشو انجام بده و کسی هم جلودارش نیست.
مهسا گفت حالا تکلیف این بیچاره چیه باید بزاریم بمیره؟
آقای علوی گفت خب ببرید پیش یه متخصص دیگه شاید زودتر عمل کرد.
داغ کردمو گفتم آقای علوی خودتونو به اون راه نزنید ما اومدیم که شما مشکل این بیچاره رو حل کنید شما طوری حرف میزنید انگار از هیچ چی خبر ندارید
آقای علوی با تعجب گفت من اولین باره می‌شنوم خانم پاینده مریضه از چی باید خبر داشته باشم؟
منو مهسا با تعجب به هم نگاه کردیم و مهسا پرسید یعنی خانم صالحی مددکار بی شعور ما، دو هفته ست اینقدر رفتیم اومدیم ازش خواستیم مشکل رو با شما در میان بزاره تا حالا چیزی به شما نگفته؟
_نه، بعد وقتی دید ما خیلی عصبانی هستیم گفت آخه می‌دونید ایشونم سرش شلوغه ممکنه فراموش کرده باشه. حالا چیز خیلی مهمی نیست بگید جریان چیه من خودم هر کاری از دستم بر بیاد انجام میدم.
گفتم آخه چطور چیز مهمی نیست خیلی هم مهمه چطور یه آدم میتونه
نگاهِ اول (۲)

#مرد_متاهل #اروتیک #عاشقی

...قسمت قبل
بعد از اون شب، اگر می‌خواستم با خودم روراست باشم، باید می‌گفتم که عاشقش شدم. روزای اول از خودم بدم می‌اومد که به یک مرد متاهل حس دارم، اما خب رفته رفته عذاب وجدانم کمتر و در مقابل احساسم بیشتر شد. به هیچ وجه نمی‌خواستم مرتکب اشتباه بشم و تصمیم داشتم این احساس رو مخفی نگه‌دارم. با همه‌ی این اوصاف دلم می‌خواست هر لحظه بشینم نگاهش کنم، اون حرف بزنه و من توی خیالم باهاش عشق بازی کنم، صدای خنده‌هاش رو بشنوم.
این وسط دوستی و ارتباط من با سارا بیشتر شده بود. تقریبا هر روز همدیگه رو می‌دیدیم و با هم وقت می‌گذروندیم. رابطه‌مون از دوستای معمولی به دوستای صمیمی ارتقا یافته بود و حرفای زیادی برای گفتن به همدیگه داشتیم. توی این مدت همیشه اونا میزبان من بودن تا اینکه یک شب تصمیم گرفتم من دعوت‌شون کنم. با سارا هماهنگ کردم و ازشون خواستم پنجشنبه شب برای شام مهمون من باشن. بعد از آماده کردن غذا‌ها، دوش گرفتم و جلوی آینه وایسادم تا حاضر بشم. به تصویر خودم نگاه کردم. دختری رو می‌دیدم با موهای فر و چشمای قهوه‌ای و صورتی گرد و صاف بدون هیچ عمل زیبایی. قیافه‌ی نسبتا خوبی دارم و می شد گفت در دسته‌ی دختران کیوت، جایی برای منم هست. زیباترین عضو صورت من لب‌هامه. لب‌هایی کاملا برجسته، نه خیلی درشت و نه باریک، با اندازه‌ای به قاعده مناسب و بوسیدنی. نقطه‌ی عطف هیکل معمولی من، رون‌ها و باسن تپل و درشتمه که میتونه نگاه هر مردی رو میخکوب کنه. البته هر مردی جز امیرعلی. امیرعلی جز چشمای من تا به حال به جای دیگه‌ای از صورت یا بدنم نگاه نکرده.
آرایش کردم و تی‌شرت و شلوار ستی رو پوشیدم. مشغول دم کردن چای بودم که صدای زنگ در زده شد. پیشوازشون رفتم و خوش‌آمد گفتم. سارا گرم و صمیمی منو در آغوش گرفت. با امیرعلی دست دادم و بابت لذت بردن از همین لمس ساده و کوتاه توی ذهنم خودمو سرزنش می‌کردم.
بعد از صرف شام، با سارا چای و میوه به پذیرایی بردیم و دور هم نشستیم. امیرعلی صدام زد و گفت: نگین جان من ترجمه این متن رو میخوام میتونی ی نگاه بهش بندازی؟
نگین: البته چراکه نه.
با لبخند از جام بلند شدم و با حفظ فاصله کنار امیرعلی نشستم. توی همین حین سارا هم بلند شد و گفت: خب تا شما کارتون رو انجام میدید، من ی تماس با مامان بگیرم. نگین می‌تونم برم تو اتاق؟
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: لوس نشو. مسخره.
نفس عمیقی از بوی ادکلنش کشیدم و نگاه خیره‌ام به نیم رخ آنکارد شده‌اش بود. توی گوشیش متنی رو بهم توضیح می‌داد، در حالی که من داشتم فکر می‌کردم بوسیدن و لیسیدن سیب گلوش چه لذتی می‌تونه داشته باشه. محو افکارم بودم که صدام زد.
امیرعلی: نگین حواست کجاست؟
نگین: به تو.
لحن آروم و نگاه خیره‌ام باعث شد تا برای یک لحظه‌ی کوتاه چشماش رنگ تعجب گرفت. امیرعلی: خب متوجه این متنِ شدی؟ فکر کنم تخصصیه.
سعی کردم خودمو رو جمع و جور کنم، نگین: آم، آره اوکیه. متن کاملش رو توی واتس‌اپ برام بفرست، ترجمه می‌کنم برات می‌فرستم.
سارا از اتاق اومد و گفت: نگین ورق داری بازی کنیم؟
نگین: آره الان میارم عزیزم.
از اون شب به بعد تقریبا هر شب کنار همدیگه بودیم، و چه شب‌هایی که توی تختم با یادش خودارضایی می‌کردم. در این بین ماجرا زمانی برای من خطرناک شد که سارا تصمیم گرفت امیرعلی رو برای تولدش سورپرایز کنه. درست روز سه‌شنبه ساعت 11:23 دقیقه صبح سارا باهام تماس گرفت و بعد از احوال‌پرسی گفت: نگین ببین من میخوام فردا شب برای امیرعلی تولد بگیرم. میخوام سورپرایزش کنم، هستی؟
نگین: اوکی باشه. من چیکار کنم؟
سارا: ببین کافه خیام رو امیرعلی خیلی دوست داره. تو اونجا باهاش قرار بذار بگو میخوای ببینیش. فقط حواست باشه بهش بگو تنها بیاد.
نگین: باشه ولی بگم چرا می‌خوام ببینمت؟ شک نمیکنه؟ آخه تا حالا این کارو نکردم.
سارا: ام… خب نگو تنها بیاد. بگو از سارا شنیدم این کافه رو خیلی دوست داری، گفتم بیایید دور هم باشیم. بعد وقتی به من گفت، من بهش میگم نمیتونم بیام. ی بهونه براش جور میکنم.
نگین: اوکی باشه عزیزم. بسپرش به من حله. کافه رو خودت هماهنگ میکنی یا من انجام بدم؟
سارا: نه اونو خودم حل می‌کنم. فقط زحمت امیرعلی با تو.
همون روز رفتم بیرون و به عنوان هدیه، ی مدل کتابخوان دیجیتال براش خریدم. میدونستم که عاشق کتاب خوندنه و بنظرم این میتونست هدیه‌ی جالبی باشه. شب با امیرعلی تماس گرفتم و دقیقا طبق نقشه پیش رفتم.
توی کافه منتظر نشسته بودم که سارا پیام داد: امیرعلی اومد، منم به بهانه‌ی وقت ناخن پیچوندمش. باقیش با تو.
براش نوشتم اوکی.
چند دقیقه بعد امیرعلی اومد و درست روبروی من نشست. شلوار کتان کرم، پیراهن سفید و یک کاپشن چرم قهوه‌ای به تن داشت. قابلیت این رو داشتم که ساعت‌ها همونطور روبروش بشینم و فقط نگاهش کنم. اما چاره چی بود… برای اینکه د
نگاه اول (۳)

#اروتیک #مرد_متاهل #عاشقی

...قسمت قبل
این پارت از داستان با روایت امیرعلی آغاز می‌گردد و در نهایت با روایت نگین پایان می‌یابد.
سپاس از همراهی شما.
امیرعلی
((با ست شورت و سوتین سفیدش روی تخت دراز کشیده بود، وسط پاهاش نشسته بودم… دیدن چشماش از این زاویه، نفس‌ام رو توی سینه‌ام قفل می‌کرد. زیبایی‌اش خیره‌کننده و در عین حال معصومیت صورت‌اش شبیه بچه‌ها بود…
خودم رو بین پاهاش بالا کشیدم. با ی دست، دستاشو بالای سرش قفل کردم و با انگشت شصتم لباشو ناز دادم. چشماش خمارِخمار بود و صدای نفس‌هاش عمیق… روی دوتا چشمش رو بوسه زدم و بعد نوبت پیشونی‌اش بود که آماج بوسه با لبای داغ‌ام باشه. موهای فرفری‌اش روی تخت پخش شده بود و بوی شامپوش قابلیت اینو داشت که دیوونه‌ام کنه. نفس عمیقی از موهای ابریشمی‌اش گرفتم… حرارت تنش‌اش نشون می‌داد که حسابی داغ شده…فاصله رو به صفر رسوندم و لب بالایی‌اش رو بین لبام گرفتم. صدای آه‌اش باعث شد کیرم به اون ی تیکه پارچه‌ای که توی تنم بود، فشار بیشتری بیاره.
هردو لب‌اش رو اول با همدیگه لیس زدم و بعد پی در پی بوسیدم. حس همراهیش رو دوست داشتم. بازی لب‌هامون توی همدیگه لذت سیری‌ناپذیری داشت… همزمان دستم رو روی پوست لطیف و نرم تن‌اش می‌کشیدم… دلم می‌خواست توی تن خودم حل‌اش کنم… بازی دست‌هاش توی موهام، هر لحظه دیوونه‌ترم می‌کرد… هیچ صدایی جز صدای نفس‌ها و آه‌های ریزی که گاه از گلوش بیرون می‌اومد، تو اتاق جاری نبود… با ریتم بوسه‌های خیس‌ام، زیر گلو و ترقوه‌اش رو نوازش کردم…
انگشت‌هامو بند سوتین‌اش کردم و آروم اونو از تن‌اش دراوردم… سینه‌هاش نه خیلی درشت بود و نه خیلی کوچیک، اندازه‌ای به قاعده داشت… هر دو سینه‌اش رو با دوتا دستم گرفتم و چاک میون‌شون رو عمیق نفس کشیدم. پیچ و تاب تنش‌اش زیر دست‌هام، احساس غرورم رو ارضا می‌کرد… بوسیدم و لیسیدم و پایین‌تر اومدم. شکمش رو به داخل فشار می‌داد و این یعنی که خیلی تحریک شده… زبون‌ام رو توی ناف‌اش چرخوندم، دست‌هام بیکار نبود و همزمان از روی شورت، برآمدگی موج‌مانند کس‌اش رو مالیدم. صدای نفس‌هاش بلند شده بود و آروم صدا زد: آخ امیرعلی… در جواب رون‌هاشو رو بوسیدم و گفتم: جان… جانم عروسک.
پاهاش رو بالا دادم و شورت‌اش رو دراوردم. کسش‌اش کوچیک بود، صورتی مایل به قرمز، پرز‌های کمی بالای کس‌اش دراومده بود که جذابیت‌اش رو بیشتر می‌کرد… بین پاهاش دراز کشیده بودم و با گوش‌هام نرمی رون‌هاش رو حس می‌کردم… بینی‌ام رو روی برآمدگی کس‌اش گذاشتم و همزمان با نفس کشیدن‌های پی در پی، آروم بوسیدمش… دستامو توی دستاش قفل کرده بودم… فاصله‌ی بین سوراخ کس و کون‌اش رو زبون زدم و از همون‌جا تا چوچوله‌اش رو محکم لیس زدم. کمرش از تخت فاصله گرفت و صدای آخ بلندش تو اتاق پیچید… سرمو بالا آوردم و نگاش کردم، لب‌ پایین‌اش روبین دندون‌هاش گاز می‌زد… بهش گفتم جان جاااان عزیزم، دوست داری؟ خوشت اومد؟ … سرش رو آروم به معنای آره تکون داد. اونقدر لیسیدم و بوسیدمش که به خودش لرزید و سرم رو میون پاهاش فشرد…
از رون‌ها تا ساق و مچ پاهاش رو بوسیدم و زبون زدم… از جاش بلند شد و ازم خواست حالا من دراز بکشم… از پایین به تن بی‌نقص‌اش نگاه می‌کردم… لبخند مهربونی به روم پاشید و شورت‌ام رو از پام دراورد. زبون‌اش رو روی سر کیرم کشید و بعد کلاهک‌اش رو توی دهن‌اش گذاشت… اون لب‌های فریبنده روی کیر من بود و تپش قلبم رو به حد اعلا می‌رسوند. حس خیسی و گرمی دهن‌اش توأم با نرمی زبون و لب‌هاش، فوق‌العاده بود…
خودش رو تنظیم کرد و روی کیرم نشست، با تموم تنگی‌ و نوبر بودن، اما تمام کیرم رو توی خودش جا داد… با ریتم منظمی بالا پایین می‌شد… دست‌هام روی سینه‌هاش گذاشتم و نازشون می‌دادم. حس داغی و لزجی بیش از اندازه‌ی که کس‌اش داشت، منو به ارضا نزدیک می‌کرد. پاهاش رو دور کمرم حلقه کردم و همون‌طوری تو پوزیشن میشنری زیرم قرار گرفت… لب‌هاش رو می‌بوسیدم و آروم تو کس‌اش تلمبه می‌زدم… حجم زیادی از فشار رو توی کیرم حس می‌کردم… شدت و قدرت ضربه‌هام رو بیشتر کردم… ناله‌هاش شدید شده بود و با دست‌هاش سینه‌هاش رو فشار می‌داد. زیر گلوش رو لیس زدم و با فشار زیادی روی شکم‌اش خالی شدم.))
با حس خیسی بین پاهام از خواب پریدم… این دیگه چه خواب لعنتی بود؟ انقدر حس واقعی داشت که انگار داشتم توی همین دنیا و نه توی عالم رویا، تجربه‌اش می‌کردم. تموم تنم خیس عرق بود و قلبم با شدت می‌کوبید… سارا آروم کنارم خواب بود و موهاش مشکی صاف و بلندش روی بالشت‌اش پخش شده بود… تو خواب ارضا شده بودم، اما انگار تموم لذت اون خواب رو به صورت واقعی حس کرده بودم…
گوشیم رو که ساعت 3:17 دقیقه نیمه شب رو نشون می‌داد، نگاه کردم و بدون ایجاد کوچیک‌ترین صدایی از جام پا شدم… اول شورتم رو اوردم و توی ی مشما پیچیدم تا به موقع‌اش خودم بشورمش
در انتظار طعم لب هات

#عاشقی #گی

یادت میاد اولین باری که همدیگرو دیدیم؟ روز اول دانشگاه، هردومون در یه مسیر بودیم ولی تو، اون سمت خیابون غافل از دنیای اطرافت، تک و تنها زیر سایه درخت ها قدم برمیداشتی. برام خنده دار و جالب بود که غرقِ کتابِ توی دست هات بودی. بهت اشاره کردم و به تمسخر گفتم “این خرخون رو نیگا! از الان داره کتاب حفظ میکنه.” تو هم سرت رو بالا آوردی و فقط یه لبخند تحویلم دادی.
نمی فهمیدم آدما چرا برای زنده بودن سگ دو میزنن، چرا پسرها درگیر عشق و عاشقی با جنس مخالف هستن و درک نمی کردم چرا من علاقه ای به این مسائل و دخترها ندارم. تا اینکه تو قدم گذاشتی تو دنیام. اون قفل کردن چشم های بادومیِ کشیده ات به چشمام که فقط دو ثانیه دووم آورد، اون بالا رفتن گوشه های لب های نازت، اون نگاه و لبخند شیرینت، همونا باعث شد قلبم بلرزه. از اون لحظه به بعد، تو شدی جواب همه سوال هام و تو شدی دلیل همه ترس هام! ترس از اینکه با پسرای دیگه فرق دارم، از اینکه بقیه بفهمن عاشق همجنس ام شدم. اما وحشتناک‌تر از همه شون، ترس از اینکه بفهمی چرا بهت نزدیک شدم، چرا وقتم رو با تو میگذرونم، چرا باهات دوست شدم. ترس از اینکه منو پس بزنی، از اینکه دلت منو نخواد.
ولی تو هیچوقت منو از سرت باز نکردی و با هر لبخندت، ترس های تو وجودم ناچیزتر می‌شدن و امیدِ توی قلبم، پر رنگ‌تر. امید به اینکه تو هم مثل منی و منو میخوای، به اینکه زیرِ دلت خالی میشه هر بار منو می بینی و روزایی که دور از همدیگه میگذره. امید به اینکه احساسی فراتر از رفاقت بهم داشته باشی. اینکه وقتی دستت رو بزاری رو سینه ام، آتش عشق درونم رو حس کنی. اینکه وقتی دستم رو بذارم رو سینه ات، حس کنم قلبت برام میزنه. فکر می کنی این حرف هام واقعیت نداره؟ من هیچوقت بهت دروغ نگفتم. البته به غیر از اون یه بار. کدوم "یه بار#34; منظورمه؟ اون یه بار که ازت خواهش کردم بریم پارک و روی نیمکت سبز رنگه بشینیم، همون نیمکتی که لامپ های بالا و اطرافش همیشه ی خدا شکسته بودن و بهت گفتم تقصیر بچه های شرور و خلافه. راستش، بچه های شرور و خلاف در اون مورد بی گناه بودن، من اون لامپ هارو با سنگ می زدم. می پرسی چرا؟ چون هربار که روی اون نیمکت می نشستیم و اینقدر حرف میزدیم تا آسمون نم نم تاریک می‌شد، اون وقتی که دیگه تو دید کسی نبودیم، من در کمین لبات بودم. آرزرو داشتم لبام رو بذارم روی لبات تا بفهمی چقدر دیوونه ت شدم، تا بفهمم لب هات چه طعمی داره. ولی ترسِ اینکه حالت رو بهم بزنم و باعث بشم ازم متنفر بشی، هیچوقت اونقدری کوچیک نشد تا این اجازه رو به خودم بدم که پاکی‌ـت رو ازت بگیرم.
آه… چهار سالِ دوست داشتنی با تویِ خواستنی، چهار سالِ لعنتی بدون اینکه بیشتر از یه رفیق باشیم، چهار سال با امید به اینکه یه روزی برای هم بشیم. تمام اون سال ها تو غم و اندوهِ عاشقی سوختم ولی جرات نکردم رازم رو برملا کنم. فقط یه بار، آخرین دفعه ای که باهم رفتیم پارک، یه روز قبل از اینکه سفر کنم به یه شهر دور، اون بار نزدیک بود دهنم باز بشه و بهت بگم “از ته قلبم دوست دارم” و بعدش محکم طعم لبات رو بچشم، جوری که نتونی نفس بکشی!
ولی وقتی دیدم بخاطر رفتن‌ام اشک از چشمای قشنگت سرازیر شده، فکر اینکه تو غم و اندوهِ عاشقی میسوزی، قلبم لرزوند. امیدِ اینکه تو هم من رو دوست داری، تبدیل به ترس شد. تا مدت ها نمی شد کنارت باشم تا تسکینی برای قلبت بشم و نذارم روحت در عذاب باشه. دیگه نمی تونستم به خودم اجازه بدم تا بهم وابسته شی. اینکه ازت بخوام چشم به راهم بمونی و با امیدِ برگشتنم اینقدر به پام من بسوزی تا تموم بشی، داغونم می کرد. اشک ها و درد کشیدنت رو دیدم، ولی نادیده گرفتم. جلوی اشک هام رو گرفتم تا نفهمی از خوده زندگی عزیزتری برام. ولی مطمئنم اگه شاهد سِیلِ چشمام وسط اتوبان می‌بودی، منو بغل می‌کردی و بدون اینکه از خدا و خلق هراسی داشته باشی، بهم می گفتی “از ته قلبم دوست دارم” و توی لبات غرق‌ام می کردی، جوری که نتونم نفس بکشم!
اما به نفس کشیدن ادامه دادم و امروز، بیست و هفت سال از آخرین باری که همدیگرو دیدیم می‌گذره و دکتر بهم گفت که نهایتا فقط چند ماه دیگه فرصت دارم قبل از اینکه بیماری شکست ام بده. ازم پرسید اگه از چیزی پشیمون هستم یا اگه هنوز آرزویی دارم. بهش گفتم یه عمره پشیمونم ولی هیچوقت از سگ دو زدن برای این زندگی دست برنمیدارم، چون پایبند عشق به یک پسر هستم. هنوز قلبم براش میزنه، هنوز درگیر عشق و عاشقی باهاشم، هنوز بهش علاقه دارم. اینکه جایِ قدم های مقدس‌ـش، هیچوقت از رو ساحل متروکه ی دلم پاک نشد. یاد اون نگاه و لبخندش، هنوزم باعث لرزش و سقوط قلبم میشه. و تنها آرزوم این هست که طعم لب هاش رو بچشم. گفت کمک می کنه تا پیدات کنم. اما در جوابش گفتم که خودم راضی ام از این عذاب، از اینکه حتی غم و اندوه عش
فرشته کوچک من

#دختر_نوجوان #عاشقی

داستانی که میخوام اینجا براتون بگم عین واقعیته ولی به دلایلی که خودتون توی داستان خواهید دید بهتون حق میدم اگه باور کردنی نباشه واسه همین هر جور راحتید و میپسندید باهاش کنار بیایید.
ماجرا برمیگرده به 5 سال پیش وقتی که من 47 سالم بود. من یه پسر مجرد 52 ساله هستم نامم نیماست. درسته، پسر هستم یعنی در عمرم هرگز با دختر یا زنی نبودم (نبودم به معنای واقعی کلمه یعنی حتی دوست دختر هم نداشتم) البته تا 5 سال پیش.
بچگی معمولی و نسبتا خوبی داشتم بجز اون بخش مربوط به جنگ عراق و آوارگی که خیلی از ما دهه پنجاهی ها تجربه کردیم. سرتون رو درد نیارم من بچه اول خونه بودم و داداشم هم 10 سال ازم کوچیکتره. هر دو تحصیلات عالیه داریم اما اون بر خلاف من ازدواج کرد و صاحب دو تا بچه شد. من نمیدونم چرا از کوچیکی با اینکه شهوت و میل جنسی بالایی هم داشتم اما هرگز نتونستم خودمو در قالب یک همسر و یا پدر و کلا کسی که اهل و عیال داره تصور کنم. نمیدونم، انگار فوبیای رابطه و ازدواج داشتم همیشه. حتی هنوزم که هنوزه زوج ها و خونواده هایی رو بسیار کم سن و سال تر از خودم که میبینم با بچه های قد و نیم قد اینور اونور میرن، بنظرم مسخره و پوچ میان. نه که بخوام تحقیرشون کنم اما بنظرم بیخود ترین کار دنیا همین ازدواج کردنه. داری واسه خودت زندگیتو میکنی بدون دغدغه و فکر و خیال و گرفتاری، یهو یه چیزی میخوره توی سرت میری یه سرخر یا یه ماشین غر زنی مداوم میاری بالا سر خودت. حالا مسئولیت و نگرانی اون بچه هایی که میسازی به کنار با دردسرها و فکر و خیال هایی که تا دم مرگ گریبانت رو ول نمیکنه. در کل میخوام بگم با آدمی طرفید که ازدواج و دختر و زن اصلا در اولویت هاش نبوده و نیست.
بگذریم. پس از سالها دیگه پدر و مادر در قید حیات نیستند و من تنها یه خونه کوچیک توی شمال تهران دارم و داداشم هم با خانم و بچه هاش تقریبا نزدیک من زندگی میکنند با فاصله کمتر از 1 کیلومتر. زن داداشم زن بسیار زیبا و مهربانیه با شاید 15 سال اختلاف سنی با من. همیشه هوامو داره انگار احساس میکنه وظیفه داره مراقب منی که تک و تنها هستم و دارم سال به سال رو به میانسالی میرم باشه. طفلک بارها شده کارشو ول کرده اومده خونه ببینه من حالم چطوره کم و کسری دارم یا نه. نه اینکه حالا فکر کنید من چون پنجاه رو رد کرده ام پیر و چلاقم! و مثلا خودم نمیتونم خرید برم یا کارهامو انجام بدم. نه، منظور اینه که مثلا فکر میکنه بالاخره شاید گاهی تنبلی کنم یا حوصله نکنم برم میوه و سبزی بگیرم یا فرضا بجای روغن زیتون و کنجد مرغوب، برم روغن نباتی مضر و آشغال بقالی بخرم بذارم آشپزخانه. یا خونه گرد و خاک گرفته باشه جارو نزده باشم بوی نا و کثیفی پیچیده باشه. خلاصه طفلک مثل خواهر نداشته برام زحمت کشیده.
برسیم به اصل داستان. دقیقا اردیبهشت 98 بود من کارم که تموم میشد عصرها یه دوش میگرفتم ادکلنی چیزی میزدم لباس مرتب اسپرت میپوشیدم میرفتم پارک بزرگی که نزدیک خونه است یه مسیر طولانی داخل پارک رو پیاده روی میکردم تا بزرگراه بعد میپیچیدم میومدم پایین از زیرگذر اتوبان برمیگشتم داخل خیابون خودمون و میومدم خونه. یه 1 ساعتی بدرازا میکشید. من هم حالا از خودم تعریف نکرده باشم چهره ام همین الانش که 52 ساله شدم اصلا به سنم نمیخوره یعنی راحت با یه 37 یا 38 ساله اشتباه میگیرند. اونموقع یعنی سال 98 که بجای 47 سال سن واقعیم اکثرا می گفتند سی ساله نشون میدی. ظاهر و تیپم از اون مدل های مثل ژاپنی هاست یعنی اندام فیت و متناسب. فکر کنید قد 171 که شاید کوتاه محسوب بشه اما شونه های باندازه پهن و هیکل لاغر اما سفت مثل رزمی کارها. پوستم بسیار سفید و چهره ام اونجور که بقیه و اطرافیان حداقل میگن واقعا خوبه. نمیخوام پز بدم اما صورتم کشیده و چونه باریک و پیشونی با اندازه مناسب و گوشه بیرونی چشمام به سمت بالا کشیده است. موهام هم زیتونی تیره که الان جو گندمی شده. بازم میگم خاک پای همه پسرهای خوش تیپ این فروم و بیرون از فروم هم هستیم اینا هم که گفتم فقط خواستم بگم قیافه ام قیافه معمولی و متداولی نیست یه کوچولو زیبایی چهره از والدین بهمون رسیده.
عصر یه روز بهاری ساعت 6 از خونه زدم بیرون طبق معمول رفتم سمت پارک این پارک که میگم خیلی بزرگه و تقریبا جنگلیه توش چند تا میدونگاه داره با نیمکت که ملت از جوونا گرفته تا خانواده و پیرها و بچه ها اونجا میپلکند و استراحت میکنند. اون روز وقتی رسیدم به وسطهای پارک که راه دو شاخه میشد و یه میدونگاهی اون وسط قرار داشت، چشمم خورد به دو تا دختر نوجوون که یکیشون نشسته بود و اون یکی کنار نیمکت ایستاده بود داشت باهاش حرف میزد. من واقعا بدون قصد و نیت –اینو همینجا بگم من از دیدن زنها لذت میبرم اما هرگز هیز و چشم چرون نبودم و بخصوص به دخترهای نوجوون و حتی جوو
هدیه خدا

#خواهر_شوهر #عاشقی #لزبین

سلام من ساحلم و ۲۲ سالمه. یک ساله ازدواج کردم و ساکن تهرانم. من از حس و حالم مینویسم و همش واقعیه، نخواستم برای دلخواه مخاطب چیزی بهش اضافه کنم بنابراین اگه دنبال شنیدن دروغ های قشنگ هستین از خوندنش صرف نظر کنین. یکی دوسال پیش هم یه داستان اینجا نوشتم (دریای آغوش تو) اگر دوست داشتین بخونین: /dastan/دریای-آغوش-تو-۱-
جونم براتون بگه که من با شوهرم از سه سال پیش آشنا شدم، هر دو دانشجوی ترم یکی بودیم اون زمان اما از دو دانشگاه متفاوت، و به واسطه یه جمع دانشجویی آشنا شدیم. یک سال و نیم دوستی ساده‌ای داشتیم که البته اسمش رابطه نبود اما توی این مدت کم کم به همدیگه علاقمند شدیم و ایشون اومد خواستگاری و عقد کردیم. وقتی علاقه مون به همدیگه رو آشکار کرده بودیم، تصمیم گرفتیم نسبت به خونواده‌های هم بیشتر شناخت پیدا کنیم. به همین منظور محمد پیشنهاد داد که با خواهرش بیرون بریم. هدیه ۲ سال از من کوچکتر و اون زمان ترم یک دانشگاه بود. برخورد اول با خواهرش شیرین بود، دختر کم حرفی بود با نگاه و لبخند مهربون! شخصیتش منو یاد یکی از دوستای قدیمیم می‌انداخت که دوره نوجوانی تو دلم عاشقش بودم. چهره هدیه جذاب و ساده بود، آرایشی نداشت و الان هم هیچ وقت آرایش نمیکنه. معتقده آرایش کردن مثل نقش بازی کردنو دوست داره دیگران واقعیت صورتش رو ببینن. حجابش هم کامله و از رنگ‌ها و طرح‌های ناز و بامزه توی پوشش استفاده میکنه. نه ازون طرح‌های گلگلی و پر زرق و برق! بیشتر سعی میکنه از مد کره جنوبی الهام بگیره و خلاصه دخترمون شیک میگرده:)
تا وقتی عقد ما انجام بشه، دو سه بار دیگه بیرون رفتیم، برای هم کادوهای کوچکی گرفتیم و دوستی‌مون شکل گرفت، البته حالت رسمی و مودبانه‌ای داشت و صمیمیت ایجاد نشده بود. بعد از عقد هم با رفت و آمد به خونه‌ خانواده همسر، دوستی من با هدیه شکل صمیمیت به خودش گرفت و تا به امروز تقویت میشه.
صورت هدیه از همون ابتدا برای من جذاب بود، لباش شبیه منقار پرنده‌ها رو به جلو و برجسته و اینو به شوخی چند بار بهش گفتم! خیلی بانمکه انگار که یه اردک خوردنی و نازه! چشماش مثل کره‌ای‌ها که دوستشون داره یکمی بادومیه و خماری داره. دلم میره واسه چشماش مخصوصا وقتی که به سمت دیگه‌ای نگاه میکنه یا توی فکره! چشماش مثل داداشش وقتی میخوابه نیمه‌باز میمونه و سفیدی کمی از بین دوتا پلک‌هاش پیداست که سایه مژه‌های ظریفش رو منعکس میکنه. بینیش یکمی قوز داره و صاف و یکدست نیست، اما همین به ظاهر نقص، چهره‌ش رو اصیل کرده. همیشه فکر می‌کنم صورتش شبیه پرتره‌های قدیمی اروپاییه که از دخترک‌های نجیب‌زاده‌ می‌کشیدن، اون دخترهایی که تو سرشون فکرها و دغدغه‌های خاصی داشتن و از طرفی رنج زن بودن همیشه در نگاه‌ اون‌ها پیدا بود.
هدیه قشنگم موهای کوتاهی داره، البته چند وقتیه که یکم بلندتر شدن و به پایین شونه‌هاش رسیدن، اما موی کوتاه و لخت اون زمانش خیلی بهش میومد! موهاش سیاه پرکلاغیه و با پوست گندمی تیره‌ش خیلی همخونی داره. گاهی اوقات با اتو یه موج تو موهای لختش درست میکنه که دلم براش میره! یادمه اون اوایل یه بار بهش پیشنهاد دادم که موهاشو ببافم، میگفت موهام کوتاهه و نمیشه! اما من از قبل چندتا کلیپ بافتن موی کوتاه دیده بودم که بتونم براش ببافم. از حموم اومده بود و موهاش دلبرش نم داشت که براش دوتایی بافتم. مثل نقاشی شده بود دخترم! کلی ذوق کرده بود و ازم خواست بازم براش ببافم. قند تو دلم آب شده بود که قراره بازم لمسش کنم حتی شده موهاشو!
هدیه مثل خودم خواهر نداره و درونگراست. وقتی به یکی اجازه میده نزدیکش بشه یعنی خیلی براش ارزش داره اون آدم و من از این بابت خیلی خوشحال بودم و هستم! من براش مثل یه دوست صمیمی یا حتی خواهر شدم. هدیه همیشه به من میگه بغلت حس آرامش داره و من از هر فرصتی مثل موقع سلام و خداحافظی برای بغل کردنش استفاده می‌کنم و چند ثانیه‌ای که تو بغل همیم با تمام وجود عشقو احساس میکنم. یادمه این که بغلم آرامش داره رو موقعی گفت که خاله‌ش خونشون بود و با رابطه خواهرشوهر و عروس بین ما شوخی میکرد! میگفت قدیما وقتی عروس خواهر شوهرشو بغل میکرد، مادرشوهر زیرلب وان‌یکاد میخوند که دخترش از شر عروس خانم در امون باشه! شما نسل جدید که اصلا ماچ و بغل تو کارتون نیست خداروشکر! ما هم که از اول باهم خوب بودیم و هیچ کینه و حسادتی بینمون شکل نگرفته بود؛ دوتامون بلند شدیم همو بغل کردیم که شوخی خاله جان به هدف نرسه و بفهمن ما از اون خواهرشوهر و عروس ها نیستیم!! هدیه بعدش گفت: بغلت خیلیی آرامش داره:) اون بغل کردن یه حس خاصی به هردومون داد. انگار که خونه امن‌مونو توش پیدا کردیم… انگار که دوست داریم کشش بدیم و زمان بایسته تا بیشتر تو این حس غرق بشیم و لذت ببریم… الان که اینا رو مینویسم تشنه بغل کردنش شدم و میمیر