دَِاَِسَِتَِاَِنَِڪَِدَِهَِ 💦
2.27K subscribers
558 photos
11 videos
489 files
692 links
دنـیـای داسـتـان صـکـصـی🙊
📍 #داستان
📍 #لز
📍 #گی
📍 #محارم
📍 #بیغیرتی
📍 #عاشقانه
📍 ُرد_سال
📍 #وویس_سکسی
📍 #محجبه
📍 #تصویری
📍 #چالش
#لف_دادن_خز_شده_بیصدا_کن‌_💞
Download Telegram
شوگر مامی وحشی
1402/11/28
#تجاوز #ارباب_و_برده #میلف

سلام دوستان . مجیدم ۴۰ ساله . از همسرم جدا شدم یه بچه دارم که با زن سابقم زندگی میکنه و هفته ای یه بار میاد پیشم . ۱۸۰ قد ۹۰ کیلو وزن تو پر چهره بدک نیست سبزه کیر کلفت . سریع میرم سر اصل داستان . یه رفیقی دارم به اسم علی رضا کس باز حرفه ای . زن و بچه داره ولی هفته ای ۴ تا کوس مختلف نکنه هفته اش به سر نمیاد . چند باری هم کوس آورد و ما هم کردیم . یه روز زنگ زد یه کوس بیاد قیمت و اوکی کرد زنه با نیم ساعت تاخیر اومد . اومد تو دیدیم که زن ۴۷ الی ۵۰ ساله است . علیرضا گفت چقدر دیر کردید من کار دارم نمیتونم برنامه کنم . زنه هم گفت ترافیک بود و من راه دور اومدم و مشتری قبول نکردم که اومدم تا اینجا و … داشت دعواشون میشد گفتم من میکنم اشکال نداره . خلاصه پول کوسش و دادیم من رفتم تو به ۷ روش سامورایی ترتیب زنه رو دادم . اومدیم بیرون زنه رفت ‌. رفتم تو اتاق علیرضا کلی بد وبیراه به زنه گفت و گفت به خاطر صد گرم گوشت حرفم و ریدی توش باید ردش میکردیم اسکل گیرمون آورد و من پول بابت کس پیرزن نمیدم و … گفتم به خدا بد نبود بعد کلی تعریف از کوس و کون زنه علیرضا یه کم آروم شد گفتم من از سن بالا بیشتر خوشم میاد تا بچه . گفت اگه سن بالا دوست داری یکی از بچه ها یه ۵۵ ساله تو دستش داره پول هم بهت میده ولی سکس غیر معمول باید بکنی باهاش . گفتم غیر معمول چیه ؟ گفت نمیدونم وایسا . زنگ زد به دوستش . طرف بالای ۱۰۰۰ تا کوس دست و بالش بود و برای کله گنده ها کوس جور می‌کرد و پول خوبی هم به جیب زده بود . زنگ زد بهش و گفت مجید دوستم کوس پیرزن خیلی دوست داره الان هم ی پیرزن و زد زمین . اون کیسی که دو ماه پیش به من گفتی و داریش ؟ دیدم داره میخنده و با سر تکون دادن به من نگاه میکنه . گفت بیا با خودش صحبت کن . گوشی و داد به من و با منصور راجع بهش صحبت کردم .زیاد توضیح نداد ولی گفت زنه اسمش آذر ۵۶ ساله سوپر حشری و سوپر پولدار از شوهرش ۲۰ ساله جدا شده یه دختر داره کاناداست فقط سکس معمولی نمیخواد . گفتم سکس غیر معمول چطوریه دیگه ؟ گفت شماره اش و بهت میدم خودت باهاش صحبت کن . واسه چند دور عشق و حال ۱۰۰ میلیون میده که ۱۵ درصدش مال منه . اوکیه ؟ گفتم باشه ولی بزار باهاش صحبت کنم ببینم سکس غیر معمولی که میخواد چیه ؟ گفت صبر کن خودم باهاش حرف بزنم اگه با کسی اوکی نشده بود شماره اش و میدم بهت شماره تو رو هم میدم اون اول عکس بفرست بعد خودش اگه خوشش اومد بهت زنگ میزنه . شماره رو داد و منم دو تا عکس لب ساحل که چند ماه پیش رفته بودم براش فرستادم . تیک خورد و دید ولی جواب نداد . گفتم لابد ازم خوشش نیومده . دو سه روزی گذشت دیدم پیام داد . یه دوساعتی سوال و پرسش و سایز کیر رنگ پوست و تاهل و تجرد و … رو پرسید بعد گفت ادرس میدم شب جمعه بیا به این آدرس . شب جمعه پسرم میومد پیشم گفتم میشه روز دیگه که گفت اصلا نمیخواد بیایی . گفتم حالا عصبی نشو میام . دیدم جواب نداد و تیک یکی بیشتر نخورد . گفتم بلاکم کرده کونکش . یه ربع بعد پیام داد و گفت روی حرفم نباید حرف بزنی اصلا خوشم نمیاد . الان هم زنگ زدم منصور که این اسکل کیه معرفی کردی خیلی ازت تعریف کرد و به خاطر اون یه فرصت دیگه بهت میدم به شرطی که آخرین باری باشه که مخالفت کردی . گفتم این دیگه چه کوسخلیه . خودش غیر عادیه معلومه که سکس غیر عادی هم میخواد . قبول کردم . به زن سابقم هم گفتم این هفته جایی ام نمیتونم پسرمون و بیارم پیش خودم . گفت اشکالی نداره . تو چند روزی که که تا پنجشنبه مونده بود خیلی با خودم کلنجار رفتم که برم یا نرم و … . خلاصه گفتم هم فاله هم تما
داستان زندگی یه پسر عادی
1402/12/02
#لاپایی #تجاوز

سلام دوستان
اول از همه بگم این اصن داستان سکسی نیست. این یک روایتی است از تمام اتفاقات و بلاهایی که سر من در طول این مدت دراومده. شاید باهاش همدردی کنید، شاید هم نکنید. اما نیاز داشتم که این موضوع رو به کسی جز روانشناسم بگم
اسم من مهم نیست. من ایکس هستم. توی یه خانواده مذهبی به دنیا اومدم. از شدت مذهبی بودن همین بس که یه بار 8 سالم بود از مدرسه اومدم خونه از بابام پرسیدم کس یعنی چی؟ و اونم با عصبانیت و تندی جواب داد که چه حرفیه و فلان و این حرفا و برو دهنتو آب بکش. شد 10 سالم و ما می رفتیم شهرستان، خونه مادربزرگم. عمم و پسر عمم و دختر عمم اونجا زندگی میکردن. پسر عمم ازم حدود 3 تا 4 سال ازم بزرگتره. وقتی داشتم باهاش pes فوتبال بازی میکردم بهم گفت باید براش ساک بزنم. من که نمیدونستم اصن چیه و این چیزا برام توضیح داد که باید یاد بگیری و همه اینکار رو میکنن. و منو مجبور کرد براش ساک بزنم و بهم لاپایی بزنه. حتی بهم گفت که اینکارو با اون یکی پسر عمم هم کرده و اون خیلی خوشش اومده! و اگه اینکارو نکنم نه باهام بازی میکنه و نه بهم محل میذاره. منم که نه توی کوچه رفیق داشتم، نه مدرسه و نه حتی توی خونه (فاصله سنی من با خواهر بزرگم 5 و خواهر بزرگترم 10 سال هست) برای اینکه از دستش ندم به این کار تن دادم. و رسما به من تجاوز شد. و از اون موقع به بعد خودم دنبال پورن و این چیزا رفتم. یه بچه 10 ساله نه فقط با پورن، بلکه با سایت شهوانی و xnxx و بقیه حسابی آشنا شد. فک میکنید من چیکار کردم بعدش؟ بعد از تقریبا 5 سال از اون اتفاق خودم هم به پسر عمه دیگم تجاوز کردم.
از این اتفاقات بگذریم. من وارد راهنمایی شده بودم و نمیدونستم خودارضایی چیه و حسابی جق میزدم (بعضا روزی 6 بار) اما یه اتفاقی بدتر داشت رخ میداد که اعتماد به نفس منو خورد کرد. من تو دبستان به خاطر اینکه صدام یکم نازک بود مسخره میشدم. بهم گفتن بزرگ میشی یادت میره. رفتم راهنمایی، اونجا به خاطر اینکه ابروهام پیوسته بودن مسخرم میکردن. من شده بودم تنهای تنهای تنها. نمیتونستم با هرکسی توی مدرسه بپرم چون همه بخاطر ابرو هام مسخرم میکردن و همون منتهی میشه به مسخره کردن بقیه چیزام; بعضا چیزایی که دست خود آدم نیستن. من حتی به خاطر دندونای جلوم مسخره میشدم. تو وسایل ورزشی پارک میخواستم بارفیکس بزنم که دهنم خورد به میله عمود و دوتا دندون جلوم خورد شد و مجبور شدم به خاطرش اون دوتا رو کامپوزیت کنم. این بچه حتی توی خونه وقتی خانوادش مچشو حین پورن دیدن و یا جق زدن میگرفتن اولین کاری که میکردن قهر کردن بود، بعدش دعوا کردن، بعدش تنبیه. یعنی واقعا یه نفر تو این دنیای خراب شده نبود که به این بچه بدبخت کمک کنه؟ این بچه جق براش شد اعتیاد; موقع استرس جق میزد، قبل خواب جق میزد، موقع خوشحالی جق میزد. دقیقا مث یه آدم سیگاری که به هر بهونه ای سیگار میکشه منم جق میزدم.
دبیرستان اما تونستم مامانمو گول بزنم منو ببره پیش روانشناس (چون اصن اعتقاد نداره و فک میکنه کسایی که مشکل حاد یا دیوونه ان باید برن روانشناس) بهش گفتم برای درسام روانشناس میخوام و منو برد. دکتر تشخیص داد که من دچار وسواس جنسی شدم و باید همزمان دارو مصرف میکردم. خدا رو شکر روانشناسی که پیشش بودم خیلی کمکم کرد از اینی که بودم در بیام. البته پروسه درمان من تا سال اول دانشگام یعنی از 17 سالگی تا اواسط 18 سالگی طول کشید و البته هنوز هم پیشش میرم.
در طول این مسیر هم دخترانی بودن که من دلباخته شون میشدم، اما هیچکس، مطلقا هیچکس با من دوست نشد. هرچی هم میپرسم که مشکل چیه و چرا منو نمی
اِسپین آف داستان «مامانم میشی؟» (۱)
1402/12/07
#عاشقی #تجاوز

مقدمه نویسنده ؛
اِسپین آف داستان (مامانم میشی ؟ ، به قلم شیوا بانو )
در داستان نام مادر و آقای صدر ذکر نشده برای همین نام های جدید به کار برده میشه.(آرزو ، مادر سارینا و سامیار )،(مهران، آقای صدر )برای بعضی ها شاید این سه نقطه(…)جای سوال باشه ، در این داستان به معنای مکثه دوستان !
(جدا از زمان و مکان واقعی این داستان رو بخونید !!)فلش بکی به پرده آخر داستان اصلی میزنیم، لحظه ای که آقای صدر با غرور شکسته روبروی سارینا و لیلا ایستاده بود و همزمان که به چشم های مشکی و گیرای سارینا خیره شده بود گفت : سپردم وقتی که مُردم نامه ام به دستت برسه ، شاید وقتی اون نامه رو خوندی بفهمی که مستحق تک تک بلاهایی بودم که سرم اومده.بخش اول ؛آغاز
خیلی سال قبل ،جایی در افکار آرزو
تا زمانی که توی خونه پدرم زندگی میکردم ، همه چیز برام سخت بود ! افکار بسته اش و حساس بودن بی اندازه اون ، اینقدر روی من فشار آورد که حتی یک بار خودکشی کردم اما با ورود من به دانشگاه همه چیز تغییر کرد .
دروازه دنیای جدیدی به روی من باز شد ، انگار دنیا دیگه برام تو مراسم های زنونه و خاله زنکی تموم نمیشد ، افکار و آدم هایی رو دیدم که باورش برای اولین لحظه محال بود !
افرادی تو ایران باشن که به پیامبر ، به خدا اعتقاد نداشته باشند … اما کم کم درک کردم ، حس کردم همه اون لحظه هایی که به خدا نیاز داشتم نبود !
پدر من همیشه سر همون دستورات خدا و پیامبرش منو سیاه و کبود میکرد ، کی باورش میشد ؟آریانمهر ! آریانمهر بزرگ ، مالک و سهام دار بزرگترین لوازم شوینده ایران همچین رفتاری با بچه اش داشته باشه؟!
و اما ورود من به دانشگاه ، از لحظه ورود نگاه بیشتر افراد دانشگاه به من ، نگاه به یک امل عقب افتاد بود ! بودم …اما …اما مگه دست خودم بود ! تو اون لحظه و تا قبل از اون لحظه همیشه فکر میکردم درست ترین آدم ها چادری و سَر به زیر هستن .
یک ماهی از ورود من به دانشگاه می‌گذشت و هر روز مثل هم سر به زیر وارد کلاس می شدم و سر به زیر خارج .
تا اینکه یک روز بعد از تموم شدن کلاس ، با کسی آشنا شدم که باعث تولدی دوباره درون من شد !
از کلاس که خارج شدم دستی رو روی شونه هام حس کردم ، از حرکت ایستادم و چرخیدم انگار جالب ترین ترکیب ممکن روبروی من ایستاده بود .
وجودش حس آشنایی که انگار سالهای سال از دوران کودکی با اون اُنس گرفته بودم رو داشت . چشمان کشیده و ابروهایی باریک در امتداد موهای ریخته شده کنار صورتش ، بینی کوچیک و ظریفش ، لب هایی باریک ولی که انگار کل صورتش رو پوشش میداد .
دزدکی به چشم هاش نیم نگاهی کردم و سلامی دادم
+اسم من ملیساست مشخصه تازه واردی ، چند روزی هست زیر نظرم هستی و اینو میدونم که بیشتر بچه های اینجا اگه خودت دقت کرده باشی از آدمایی مثل تو خوششون نمیاد !
محوش شده بودم ولی کم کم لبخند روی صورتم محو شد ، احساس اینکه میدونم خودم کی هستم و نیازی به یادآوری تو یکی نبود بهم دست داد .
+ولی اگه مایل باشی بیشتر باهم آشنا شیم
انتظار چنین حرفی رو ازش نداشتم ، رِشته افکارم پاره شد و تو حالت دفاعی بودم که گاردم رو پایین آورد ،خیلی سریع یه ممنون گفتم و ازش فاصله گرفتم ، در حالی که از واکنش من خُشکش زده بود بلند گفت همیین ؟!
با سرعت از اون دور شدم ، نفهمیدم مسیر برگشت تا خونه چجوری گذشت .
شیر دوش آب گرم رو باز کردم و روی زمین نشستم و به حالت جنینی پاهام رو تو بغلم جمع کردم ، لغزش قطرات آب رو روی پوستم تماشا میکردم همه چیز انگار روی دور کند میگذشت برام ، صدای نفسام رو میشنیدم ، ناخودآگاه احساس روشن شدن شعله ای رو توی وجودم حس
سکس ناخواسته زوری
1402/12/13
#گی #تجاوز #مامان

این فقط یک داستانه:الف: سکس ناخواسته زوری داشتی؟
ب: آره
الف: اولین بارش تو چند سالگی بوده؟
ب: 12 سالگی
الف: کی کردت؟
ب: کلاس قرآن می رفتم مدرسش
الف: چند سالش بود؟
ب: حدود 50
الف: خوشگل بودی؟
ب: آره خب
الف: کارش این بود که بچه ها رو بکنه؟
ب: دقیقا
الف: دیو، کجا بردت؟
ب: تو همون مسجد
الف: قبلش متوجه نشده بودی ؟
ب: خب از دستمالی و اینجور کارا شروع کرد
الف: وقتی میمالیدت چی میگفتی؟
ب: خب اولش سعی میکردم مقاومت کنم ولی اون کارشو میکرد
الف: میمالیدت کیرت راست میشد؟
ب: خب اره بلد بود چجوری حشری کنه
ب: اونقدر اینکارو کرد تا کم کم برای منم لذت بخش شد
الف: کی کیرش رو نشونت داد؟
ب: یه بار بهم گفت اگه بذاری خوب بمالمت بهت بستنی میدم
بعد از مالیدن کیر گنده و گوشتی و پر رگشو در آورد
گفت اینم بستنی گوشتی که قولشو بهت داده بودم
الف: دیدی چه حالی شدی؟
ب: خب حس خجالت و شهوت خیلی شدید
الف: فکر میکردی اون رو بکنه تو کونت؟
ب: نه
الف: خوردی براش؟
ب: اره خب میگفت بستنی گوشتیو باید بخوری
الف: با ساک زدن آبش رو آوردی؟
ب: ساک و لاپا
ب: چندین بار گذاشت دهنم و گذاشت لای پا و کونم تا ارضا شد
الف: خشن میشد وقتی حشری بود؟
ب: آره
الف: آبش رو کجات ریخت؟
ب: رو سینه و شکم
الف: تو رو هم ارضا کرد؟
ب: خب ارضا وقتی میمالید به سوراخم تحریک میشدم شدید
الف: وقتی آبش میومد مثل سگ مینداختت بیرون؟
ب: دقیقا حرومزاده حتی نمیذاشت لباس بپوشم یا آبشو از رو خودم پاک کنم
الف: فحشت هم میداد؟
ب: مثل نقل و نبات
الف: چی میگفت؟
ب: همه چی کونی، تخم حروم، مادر جنده و خیلی چیزا
الف: تا سری بعد که دوباره آقا راست کنه
ب: بله
الف: سوراخت هم گذاشت؟
ب: آره 1-2 هفته ساک و لاپا بود تا رفت سراغ سوراخ
الف: چطوری سوراخت رو باز کرد؟
ب: وقتی ساک میزدم انگشتم میکرد
زیاد اینکارو میکرد
با تف انگشت میکرد
ب: دردش خیلی زیاد بود…خیلی…فقط گریه میکردم
الف: وقتی اشکت در اومد چی میگفت؟
الف: کرد توت چه حالی شدی؟
ب: هیچی همونطوری کارشو میکرد
الف: تونست تا خایه بچپونه بهت؟
ب: اره ولی بار دوم بود که تا خایه جا کرد
الف: زخم هم شدی؟
ب: نه نشدم ولی تا چند روز نمیتونستم خوب برینم
الف: تو چه حالتی نگهت می داشت؟
ب: اوایل رو شکم میخوابوندم تا کامل وزنش روم باشه تکون نخورم کارشو بکنه
کم کم به داگی و پا کنار سر و نشستن رو کیر و همه چی رسید
الف: آبش رو کجات خالی میکرد؟
ب: اوایل روی بدن کم کم تو سوراخ
الف: چقدر طول کشید که دیگه خودت هم عادت کنی؟
ب: حدود 1 ماه
الف: دیگه راحت کونت کیر برمیداشت
ب: آره
الف: پسر دیگه ای رو هم جلو تو کرد؟
ب: نه ولی مخفیانه دیدم یه پسره 15 سالش بود کرده بود تو کونش پسره داشت با موبایل حرف میزد
الف: میشناختی پسره رو؟
ب: آره
الف: چطور مخفیانه دیدی؟
ب: تو اتاق طبقه بالا داشت میکرد از زیر در دیدم
الف: کی بود؟
ب: یکی از بچه های کوچه پشتی
الف: بنظرت اون رو هم خودش کونی کرده بود؟
ب: نمیدونم
الف: تا کی زیر خوابش بودی؟
ب: تا 17 سالگی
الف: نه بابا، چه طولانی
ب: دائم میخواست
الف: چطوری آب تو رو می آورد؟
ب: با کردن و حین تلمبه هاش
الف: ابت که میومد چی بهت میگفت؟
ب: هیچی نوک سینه هامو میمالید و میلیسید
الف: مامانت فهمید که کون شدی؟
ب: فهمید تو شورتم چند بار آب کیر دیده بود نمیشد مخفی کرد
الف: چی بهت میگفت؟
ب: همش میگفت مواظب باش با هر کسی نباش و از این حرفا
الف: مامانت چند سالش بود؟
ب: 13 سالم بود فهمید. مامانم 20 سال بزرگتره از من
الف: مامانت کس جووونی بوده
ب: اره خب
الف: خودش هم کون بزرگی داشت؟
ب: آره
الف: شورتش رو میپوشیدی؟
ب
بکن باشی بده زیاده (۱)
1402/12/14
#خاطرات_کودکی #تجاوز

ناصرم و الان دیگه عمری ازم گذشته البته عمری که خیلی چیزا دیدم خیلیارو شناختم و یه عمر پر از سکسای مختلف الانم مجردم یعنی یه سری اتفاقا زندگیمو دگرگون کرد و حس میکنم اگه نبودن حالم شاید از این روزا بهتر بود شایدم نه . یه سوال ذهنمو درگیر کرده که ایا آدما از اول یه حس هایی مثل بی غیرتی یا فتیش یا همجنسگرایی درونش هست یا شرایط باعثش میشه بعدم داستان زندگیمو میخوام بگم که مطمئنم اگه یکی از این اتفاقا نبود زندگیه بهتری داشتم ولی باور کنید ناخواسته دچار شدم و راهی برای برگشت نداشتم .
بچه بودم نمیدونم چند سالم بود ولی از یه جایی متوجه شدم دایی پسر عموم یه رفتاراو کارای عجیبی بام انجام میده نمیدونم از کی شروع کرده بود ولی از اونجا یادمه سوار اسبم میکرد و میگفت بریم از چشمه آب بیاریم ، ما توی روستای زیبایی زندگی میکردیم هواش سردسیر بود وقتی پشتم میشست با کونم ور میرفت دیگه میدونستم داره چیکار میکنه کیرشو میمالید به کمرم به کونم بوسم میکرد قربونم میفرست و فقط میگفت منو تو دیگه با هم دوستیم و یه کارایی میکنیم به عنوان بازی ولی کسی نباید متوجه بشه منم فکر میکردم کار بدی نیست و توی عمل انجام شده بودمبار اولو که یادم هست رسیدیم سرچشمه یه پوست به من داد و با یه کاسه گفت اب پرش کن و گفت میخوام بشاشم توی چشمه من بالای چشمه داشتم مشکو پر میکردم که دیدم کیرشو دراورد اولین بار بود کیر غریبه می دیدم گله داشتن اسمش صفدر بود سیاه سوخته و درشت ولی کیرش سفید بود داشت باش بازی میکرد منتظر من بود کارم تموم بشه زیاد نگاش نمیکردم وقتی تموم شد یه نگاه کردم به کیرش. و یه حرف از دهنم پرید گفتم چقدر بزرگه دیگه ولکن نبود و میگفت یکم بش دست بزنی بزرگترم میشه ولی قبول نکردم بعد از کلی اسرار گفتم تو شاشیدی کثیفه دست نمیزنم ولی قبول کردم با کاسه آب بریزم روش بشوره بعد دست بزنم یه با اینکارو کردیم ولی بار دوم خودم آب ریختم و شروع کردم شستن بزرگتر از اون نشد ولی در کل برا من بزرگ بود برگشتنی کیرش لای کونم و شلوارم پایین ولی یادم نمیاد اب ازش اومد یا نه و همین شد شروع زندگی سخت و پر خفت و باحال من ادامه زیاد داره ولی الان حوصله نمیکنم ولی ببینید از یه نقطه میتونی به کجاها برسی ، این صفدر همسایه ‌ما بودن و ما چندتا گوسفند داشتیم که برامون نگه داری میکردننوشته: ناصر



cнαɴɴεℓ: ‌ ♥️‌✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
تو فلاح کونم گذاشتن

#گی #تجاوز

هشدار: این خاطره / تجربه گی هست پس گی نیستید نخونید.
سلام دوستان.اسمم متین این خاطره برای ۳ سال پیشه. ۱۸ سالم بود یه بچه خونگی پاستوریزه بدن سفید که هیچ فرقی با دخترا نداشتم الآنم ندارم! بخاطر قرصی که میخورم بدنم تپل و گوشتی ۱۸ سالگیم دوران کون بودنم بود… تجربه گی کردن رو قبل از این اتفاق که می‌خوام تعریف کنم براتون آنچنان نداشتم و فقط در حد ساک زدن برای دوستم و لاپایی بود. وضعیت مالی خوبی داشتیم تا ۳ سال پیش بخاطر یه سری شرایط بابام ورشکست شد و مجبور شدیم خونمون رو برای پرداخت طلبکارا بفروشیم… از یه محله مرکز نشین خوب تهران بخاطر شرایط بابام مجبور شدیم بیام سمت پایین شهر. با هزارتا مشکلات و بدبختی بابام یه خونه تو فلاح پیدا کرد که موقتی اونجا بمونیم تا بدهی هارو بده و دوباره سر پا بشه…
با اینکه محله جالبی نبود ولی آدمای خوبی داشت. وسایل خونه رو آوردیم تو خونه جدیدمون چیدیم بابام رفت دنبال کاراش و قرضایی که طلب داشته رو بگیره. منم با مامانم ابجیم رفتیم مدرسه جدید ثبت نام کنیم. بعد ثبت نامم تو مدرسه اونجا کم کم من داشتم به شرایط اونجا عادت میکردم که مامانم دیگه طاقت نداشت. به بابام یه شب گفت من نگار ( خواهر کوچیکم) میریم شهرستان خونه مادرم چند دفعه ای اینجا نزدیک بود خفت بشیم دختر کوچیک دارمو یه اتفاقی براش بیوفته چکار کنیم که بابامم بنده خدا راهی نداشت قبول کرد. فقط مسئله من میموند که مامانم به بابام گفت متین یه مردی شده برای خودش خونه زندگی دست متینه تازه باید غذا هم درست کنه که باباش گرسنه نمونه… ( آشپزی کردن رو از مامانم بلد شدم چون عاشق کارای زنونم…)
یه هفته از رفتن مامان گذشته بود داشتم از مدرسه برمیگشتم خونه. دیدم سر کوچه ما چند نفر موتوری هیکلی با کاپشن چرم وایستادن. مسیر دیگه ای نبود باید از کنارشون رد میشدم. سرمو انداختم پایین بی سر صدا داشتم رد میشدم دیدم یکی بلند گفت جوووووووووون بچه خوشگل بیا اینجا ببینم… قلبم وایساده بود. ولی به روم نیاوردم برگشتم سمتشون گفتم با من بودید؟ گفت آره بیا اینجا ببینم رفتم جلوش گفت بچه خوشگل مهمونی؟ گفتم نه چند وقتی هست اینجا اومدیم گفت چطور شده ندیدمت گفتم از کم سعادتی ما بوده . گفت چند سالته اینا گفتم ۱۸ سال که زدن زیر خنده. مردی گفت کجا میری گفتم خونه گفت بشین ترک موتور می‌برمت گفتم نه زحمت نیست خودم میرم که دیدم اخم کرد، گفت آقا شهرام دو بار یه چیزی رو تعریف نمیکنه بشین نشستم پشت آقا شهرام گفت بچسب به من گفتم چرا گفت رفیقمونم باس سوار بشه( سعید یکی دیگه از رفیقاش) گفتم باشه خودمو چسبوندم به شهرام کیفم بین خودم خودش گذاشتم سعید اومد پشت من نشست. بین دو تا مرد هیکلی با کاپشن و… داشتم له میشدم. تو اون بین دیدم سعید چسبونده به من یه چیز دراز هم چسبیده بهم. من شهرام رو بغل کرده بودم کمرم و باسنم رو به بالا بود.از پشتم سعید با کیر شق شدش چسبونده بود ب من.شهرام گفت سفت بشین موتور روشن کرد راه افتاد تو راه سعید فشارش بیشتر کرده بود. خوشم اومده بود از اون لحظه… یه مسیر که گذشت گفتم آقا شهرام نگه دار پیاده میشم رسیدیم پیاده که شدم شهرام گفت خونه تون کدومه . منه خرم گفتم در نقره ایه. شهرام گفت فردا چکاره ای گفتم چطور گفت میخواد با بچه های محل اشنات کنم گفتم پنجشنبه تعطیلم. گفت خونه کیا هستن گفتم من بابام خودمون گفت پس مشکل نداری بیای شب بمونی منم گفتم اصلا نمی‌خوام بیام که دوباره گفت من یه بار میگم دوباره نمیگم باید بیای. از سر ناچاری گفتم باشه گفت فردا تیپ خوب بزن تمیز آماده باش میام جلو خونتون لباس اضافه هم بیار که شب کسی نیست بیارت نمیتونی برگردی . شب که بابام اومد گفتم فردا میرم محله قدیمی مون پیش امیرحسین اونجا میمونم پیشش با خانواده هماهنگ بابام هم از همه جا بی خبر گفت باشه برو… شب تو خواب داشتم فکر میکردم که من فردا شب قطعا قطعا کون رو میدم… پس بزار هم تجربه خوبی داشته باشی هم خوش بگذره… صبح بلند شدم رفتم حموم. کل بدنم رو تیغ زدم. مثل یه دختر باکره شده بودم. لباس شلوار سفید پوشیدم.دم دمای غروب بود که زنگ خونمون رو زدن. رفتم جلو در دیدم شهرام و ایستاده. گفت خوشگل پسر حاضری گفتم بله. گفت ببینمت منم در وا کردم با شلوار جذب سفید و پیراهن جذب اومدم جلوش گفت آفرین خوب فهمیدی و خودتو آماده کردی عجله کن بریم یا الله… گفتم بریم کلید بردارم با لباسام میام الان… یه مسیر پر پیچ خم رو رد کردیم تا رسیدیم به یه خونه ای… داشتم می رفتم بالا دیدم جلو در کفشای زیادی . منتظر وایسادم تا شهرام بیاد. شهرام که اومد یه لپی ازم کشید بوس کرد گفت برو تو… رفتم تو دیدم سعید چند نفر از رفیقای هیکلی ریش دارش اونجا دور بساط جمعن. قلیون عرق و… رفتم داخل گفتم سلام که سعید گفت سلام به روی ماهت ماهک. بقیه هم سلام موقع دست
خفت شدنم تو مترو

#تجاوز #خاطرات_نوجوانی #مترو

سلام من فاطمه هستم ۱۵ سالمه شاید بگین سنم کمه ولی خب بریم سراغ داستان داستان اولیه که مینویسم پس نظر بدید
من یه دختر سفید با قد ۱۵۵ وزن ۵۰ هستم سینم ۷۵ هس کونمم خوبه خلاصه که داف کلاسم موهامم مشکی هس با لبای صورتی
تو زمان مدرسه رفتن بود که من صبح پاشدم رفتم مدرسه همح چی تخمی گذشت تا زنگ آخر دیشب مامانم گفته بود برم مالیاباد یه چیزی بگیرم من رفتم سوار مترو شدم مثل همیشه شلوغ بود یه مرد سفید قد بلند ضایع حدود ۲متر بود پشتم بود
اول داشت دست مالیم میکرد منم که سر گرمیم بود تو مترو خودمو بدم دست مردم حال مبکردم کیرشو میمالید به کونم منم خودمو دادم عقب چسبیدم بهش اونم دستشو اروم انداخت دور کمرم سفت بقلم کرد که نتونم تکون بخورم اروم خودشو میمالید بهم منم خودمو ول کردم تو بقلش هر ایسگاهم شلوغ تر میشد بعد دستشو اورد شروع کرد به مالیدن کونم منم خودمو ول کردم حال میکردم یهو دستشو کرد داخل که جا خوردم شروع کرد به مالیدن سوراخم منم چون شلوغ بود ترسیدم کاری نکردم کون منم خیلی تنگ بود پس بیخیال انگشت شد اروم دستشو برد سمت کسم که من شل شدم خیس خیس بودم دستشو میکشید بینش منم تو ابرا بودم یهو خاست انگشت کنه که من دستشو گرفتم به زور خاست بکنه که در گوشش گفتم دخترم عوضی بیخیال شد با اون دستش رفت سراغ ممه هام ولی چون شبوغ بود نمیشد داشتم حالشو میبردم که یهو دیدم رسیدیم همه پیاده شدن منم مجبور شدم پیاده شم اون لاشیم دنبالم راه افتاد اولش فک کردم گمم کرده با خیال راحت رفتم کارمو کردمو بسته گرفتم تو راه برگشت بودم که یهو دونفر اومدن جلوم تو یه کوچه خلوت اولش ترسیدم خواستم برم که متوجه شدم یکیش همون پسره هست خواستم بدوم که منو گرفتن دستشو گذاشت جلو دهنم بردنم تو یه پارک تو راهم کلی تحدید کردن تو پارک رفتیم تو دسشویی مردونه و درم بستن با یه سیم اونجا منو انداخت زمینو مانتو مدرسمو پاره کرد افتادن روم منم که بغض کرده بودم گفتم ولم کنید لاشیا (من از قبل فانتزی همچین چیزیو داشتم)بهم گفتن امشب مال مایی اگه غلط زیادی کنی میدم تمام معتادای پارک بکننتت تا جر بخوری منم از ترس اروم شدم بلندم کردن یکیشون با کمر بندش دستمو بست به شیر آب لباسامو پاره کردن تا رسیدن به شورت و سوتینم اونارو هم در آوردن و یکیشون گفت جون چه چیزی امشب مال خودمه اومدن جلو که یکیشون دستم‌ از شیار باز کرد بست پشت سرم کیرشو در اورد شاخ در اوردم میتونم بگم بیشتر از ۲۵ سانت بود کلفتیشم اندازه بازومم بود خیلی ترسیدم اون یکیم شلوارشو در اورد چیزی از این کم نداشت گفتن امشب قراره عروست کنیم من از ترس چیزی نگفتم یکیشون اومد جلو سرمو گرفت بزور کیرشو کرد تو دهنم هی فشار میداد من اشکم در اومد انقد فشار داد تا رسید به تخماش کیرش کامل تو گلوم بود از بیرون معلوم بود بعد کیرشو در اورد شروع کرد تو دهنم تلمبه زدن من لبام سیاه شده بود از شدت درد بعدش اون یکی رفت پشت سرم وازلین از شلوارش که رو زمین بود در اورد شبیه وازلین بود لاقل انگشتشو چرب کرد من با انگشت اول داد زدم ولی کیر اون عوضی تو دهنم بود آروم کردش دوتا انگشت من دیگه داشتم زار میردم اون کیرشو در اورد گفتم تورو خدا من تاحالا ندادم اونم یه سیلی زد بهم که خفه شدم بعد انگشت سومیو کرد داخل من داشتم از حال میرفتم همونی که کیرش تو دهنم بود اومد پشتم کیرشو چرب کرد به کون منم از اون وازلین یا هرچی زد گفت الان قراره صفرتو بزنم من حتا با فکرشم چشمم سیاهی میرفت داگیم کردو اون یکیم رفت گیرشو داد دهنم تا صدام در نیاد گفت اگه دندونت بخوره بهش دوتا کیر میکنم توت وقتی سرشو گذاشت در کونم من مور مور شدم اولش اروم حل داد تو من شروع کردم با دهن پر من من کردن که یهو شونمو گرفت همشو کرد تو من برا چند ثانیه بیهوش شدم قشنگ حس کردم روده هام پاره شد وقتی به هوش اومدم حال نداشتم حرف بزنم اون بی شرفم رحم نمی‌کردو تند تند تلمبه میزد بعد ۱۰ دیقه که دردش یکم کم شد داشت بهم حال میداد که اون یکی گفت بلندش کن بلندم کرد و دیدم از کونم داره چنتا قطره خون میره و اونم با خنده کیرشو با سوتین سفیدم پاک کردو دوباره کرد تو که اینبار جیغ زدم مرد جلویی هم عصبانی شد اومد جلو کیرشو مالید به کسم که من وایسادم التماس کردن که هر کاری میکنی پردمو نزن اونم شروع کرد به لب گرفتن ازم و دستشو انداخت دور کمرم اروم کیرشو نزدیک کصم کرد من تا اومدم تکون بخورم سر کیرشو کرد تو دیگه جا نداشتم حرکت کنم فقط زدم زیر گریه لباشو که برداشت از شدت گریه نتونستم چیزی بگم کیرشو بیشتر کرد داخل که حس کردم خود به یه چیزی با تمام زورش هل داد داخل که متوجه شدم پردمو زده دیگه نمیتونستم رو پام وایسم اون دوتا عوضیم شروع کردن تلمبه زدم حدود نیم ساعت کردن که من اخراش جدا از خون زیزیم داشتم حال میکردم مرد عقبی ارضا شدو همشو ریخت تو
سکس یا انتقام

#خاله #تجاوز #خاطرات_کودکی

اولین داستانی هست که می‌نویسم و داستان کاملا خیالی هستش
اول از خودم بگم 20 سالمه سایزم 17 تهران زندگی میکنم
خب داستان از اونجا شروع میشه که من 2 تا پسر خاله دارم سعید 2 سال و پوریا 1 سال از من بزرگتره زمانی که 12 سالم بود اون پسر خاله هام خونشون شهرستانه و زمانیکه من میرفتم اونجا خیلی دور و بر من میپلکیدن و به بهونه های مختلف دستمالیم میکردن و یک روز که مادر بزرگم رفته بود دکتر به بهونه نشون دادن خرگوش تو طویله خونه مادر بزرگم منو بردن تو طویله و لختم کردن و ازم فیلم گرفتن و گفتن هر کاری ما میگیم باید انجام بدی وگرنه فیلم رو به همه نشون میدیم من هم که حالیم نبود قبول کردم و
اون ها هم شروع کردن به لخت شدن بعد پوریا رفت رفت یک تیکه مقوا آورد و رو زمین پهن کرد من رو به صورت داگی در آوردن اول سعید که کیرش کلفت بود سوراخم رو باز کرد گریه ام در اومده بود ولی چاره ای نداشتم تو همین فاصله کیر پوریا تو دهنم بود و آب سعید اومد و حالیش کرد تو کونم بعد نوبت پوریا بود اون وقتی میکرد درد نداشتم و اونم بعد 1 دقیقه آبش رو تو کونم خالی کرد منم ترسیده بودم فکر میکردم الان حامله میشم
گذشت تا من شد 19 سالم و تازه گواهینامه گرفته بودم و بابام یه ماشین قسطی برام خرید تا باهاش کار کنم
چند ماه گذشت تا اینکه خالم و دختر خالم که خالم میشه مامان پوریا که 5 ساله طلاق گرفته و 35 سالشه و قدش 165 وزن 80 سایز 80 و یه کون بزرگ دختر خالم میشه آبجی سعید که اونم تا مرحله عقد رفته و طلاق گرفته مشخصات اونم 28 سالشه قدش 165 وزنش 60 سایزش هم 70 کونش هم متوسطه . بگذریم خالم و دختر خالم عروسی دعوت بودن تهران عروسی که تموم شد اومدن خونه ما که قرار شد فردا من ببرمشون شهرشون
ساعت 6 صبح راه افتادیم برای ناهار رسیدیم خونه خالم دختر خالم هم تا وقتی که پوریا سربازی بود پیش خالم زندگی میکرد ناهار رو که خوردیم میخواستم راه بیافتم به سمت تهران که خاله و دختر خالم نذاشتن گفتن بمون فردا برو منم ناچار قبول کردم . بعد از ظهر خالم رفت حموم بعد دخترخالم که اسمش آتنا رفت بعد خالم به من گفت تو نمیخای یه دوش بگیری گفتم نه دیروز حموم بودم گفت حالا برو خستگی راه از تنت در بره آتنا که اومد بیرون من رفتم تو حموم اونجا بود که حشرم زد بالا چون دیدم شورت و سوتین خیس خالم و دختر خالم رو آویز تو حموم آویزونه شروع کردم جق زدن بعد ابم رو ریختم روشون از حموم که اومد بیرون یه حس دیگه ای به این دوتا حوری پیدا کرده بودم و فکر شومی به سرم زد شب شد شام رو که خوردیم خالم داشت جاهارو میانداخت چون خونه خالم کوچیک بود و اتاق نداشت مجبور بودیم کنار هم تو پذیرایی بخوابیم خالم وسط خوابید و من و دختر خالم این ور و اونورش خودمو زدم به خواب تا مطمئن شم خوابیدن اولش ترسیده بودم بعد آروم دستم و رو باسن خالم بالا پایین میکردم و کم کم خودم رو بهش نزدیک میکردم تا اینکه یکدفعه بیدار شد گفت چکار میکردی من و من کردم که گفت تو رو من چشم داری بازم جواب ندادم تا اینکه بادستش کیرم رو از رو شلوار گرفت بعد شلوارم رو در آورد شروع کرد ساک زدن و با صدای ملچ و ملوچ خوردنش دختر خالم بیدار شد و به خالم گفت خاله باز تو داری تک خوری میکنی خالم گفت خواهر زاده خودم دوست دارم بعد برقارو روشن کردن و دختر خالم از تو کمد لباساش یه اسپری و کاندوم آورد شروع کردن لخت شدن دختر خالم اسپری به کیرم زد می‌خاست کاندوم باره سر کیرم که خالم نزاشت گفت این خودیه نیازی نیست اول خاله باکوس نشست رو کیرم و آتنا با کوس رو صورتم بود کوس آتنا خوشگل تر و تنگ تر بود جاهاشونو عوض کردن و خالم داشت مینشست رو صورتم که یه گوز خیلی بلند داد که آتنا از رو کیرم پرت شد پایین سه تایی زدیم زیر خنده بعد بلندشون کردم داگیشون کردم دختر خالمو با انگشت و خالم رو با کیر میگاییدم تا اینکه آب خالم اومد منم در آوردم و به دختر خالم گفتم کون می‌خوام با اینکه سوراخ کونش خیلی تنگ بود در کمال تعجب گفت باشه منم کیرم و سوراخش رو وازلینی کردم و آروم کردم توش و هی جیغ میزد و می‌گفت درش نیار آروم فشار بده و خالم هم داشت کوس آتنا رو میخورد
که سرعت تلمبه هامو بیشتر کردم و آب آتنا با فشار عجیبی اومد بیرون و آب منم داشت نیومد که گفتم صورت هاتون رو بیارین و ریختم رو صورت هاشون و این رو از رو صورت هم میخوردن و پیشه خودم فکر میکردم که انتقامم رو از اون دوتا پسر خالم گرفتم بعد اون ماجرا دختر خالم شوهر کرد و رفت ولی هنوز با خالم گه گداری رابطه دارم
معذرت می‌خوام اگه طولانی شد امیدوارم خوشتون اومده باشه
نوشته: امیر رضا


cнαɴɴεℓ: ‌ ♥️‌✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
مداح محل کونم گذاشت

#تجاوز #خاطرات_نوجوانی

سلام به همه دوستان
من سعیدم 27 سالمه ساکن غرب تهران
از چهارده سالگی با سکس و دنیای پورن آشنا شدم
داستان من از سال 92-93 شروع شد
هر ساله محرم تو یکی از هیئت های محل مداحی میخوند به نام حاج محمد
صدای بسیار قشنگ و نوحه های بسیار زیبایی میخوند
من از کودکی عاشق خوندن بودم چون شنیده بودم که بزرگان موسیقی از طریق قرآن و آوازهای مذهبی شروع به فعالیت کرده بودن
منم دوست داشتم از این طریق شروع کنم
تو یکی از شب‌های محرم دلمو زدم به دریا رفتم پیش این مداح بعد سلام و احوالپرسی بهش گفتم من دوست دارم بخونم قراره تو مدرسه یه مراسمی برگزار کنند اگه میشه چندتایی از نوحه هاتون رو به من بدید
اونم قبول کرد و چند تا نوحه داد منم رفتم مدرسه خوندم
از همون موقع دوستی منو این آقا شروع شد ولی نمی‌دونستم که قراره چه بلاهایی سر من بیاد
تو همین ایام شماره همو گرفتیم و بعد محرم چندباری همو دیدیم
یه روز قرار گذاشتیم بریم بیرون بچرخیم اومد دنبالم و رفتیم بیرون که تو یکی از هتل های بزرگ تو مرکز شهر رفتیم
داشتیم صحبت می‌کردیم که گفت برای خوندن باید تمرین نفس گیری و اینا بکنی به جای نفس کشیدن از طریق سینه از شکم نفس بکش
گفت پیراهن تو دربیار و منم در آوردم و تو تخت دراز کشیدم
گفت شلوارت تنگه اذیتت می‌کنه اونم در بیار که راحت بتونی انجام بدی
منم اول خجالت کشیدم گفت خجالت نداره منم در میارم که راحت باشی
منم دلمو زدم به دریا شلوارمو در آوردم با هم تو تخت دراز کشیدیم
اونم هی داشت به بدنم دست میزد چشمامو بسته بودم و داشتم تمرین می‌کردم
اونم هرزگاهی به بدنم دست میزد
بدنم مو نداشت یه دفعه اومدم روم ازم لب گرفت شرتمو درآورد
اونم سنگین منم نمی‌تونستم از زیر دستش در برم خیلی زورش زیاد بود میخواستم داد بزنم که دهنمو گرفت و تهدیدم کرد که صدات در بیاد میکشمت
منم از ترسم هیچی نگفتم و از ترس داشتم میلرزیدم
گفت دهنتو باز کن دهنمو باز کردم کیرشو انداخت تو دهنم و گفت ساک بزن منم بلد نبودم یه کارایی میکردم هی دندونم میخورد به کیرش اونم چنان سیلی بهم زد که از تخت افتادم چشمام سیاهی رفت
منو بلند کرد و انداخت رو تخت به کیرش و سوراخ کونم تف انداخت کیرشو وحشیانه کرد توم
دنیا رو سرم می‌چرخید
دوباره خواستم جیغ بزنم که دهنمو گرفت شروع کرد به کردنم
منم از درد فقط گریه میکردم اونم بدون توجه فقط میکرد و می‌خندید
یه لحظه حس کردم تو کونم داره آب گرم می‌ریزه دست زدم دیدم
از کونم داره خون میاد
او نامردم بدون توجه به خونریزی فقط میکرد
که یه دفعه منو انداخت از تخت پایین اومد با کیرش شروع کرد به جق زدن آبشو ریخت تو بدنم
منم شروع کردم به گریه کردن که با لگد زد به پهلوم با فحشای رکیک
گلومو گرفت و تهدیدم کرد ازت فیلم گرفتم
بخوایی به کسی بگی فیلمتو پخش میکنم آبروت بره
حالا هم گمشو برو نبینمت مادر جنده
منم با بغض لباسمو پوشیدم که اومد صد تومن انداخت جلومو گفت هرررری
منم پول نداشتم پولو برداشتم رفتم جلو همون هتل سیم‌کارت مو شکوندم اومدم خونه
تا چند سال فقط کابوس میدیدم
از ترسم بیرون نیومدم
فقط خواهش میکنم از کسایی که این داستان رو میخونن
اشکال نداره میخوایین فحش بدین یا نه
مراقب اینجور حیوانات باشید
همیشه
کثیف ترین قشر جامعه افراد مذهبی هستن که به اسم دین و اسلام و امام حسین دارن بلا سر بچه های مردم میارن
به عزیزانتون سفارش کنید از معاشرت با این افراد خودداری کنند
ممنون
نوشته: سعید


cнαɴɴεℓ: ‌ ♥️‌✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
بدبخت شدم رفت...!

#خاطرات_نوجوانی #تجاوز

سلام دوستان حالتون چطوره
اگ کسی از داستان خوشش نیومد بهم بگه چیکار باید بکنم که کمتر فکر و خیال بکم
بریم برا داستان
اسمم امیره ۱۹ سالمه زیاد خوشگل هم نیستم
ما تو یکی از شهر های همدان زندگی میکنیم
یه من رفته بودم مدرسه ساعت آخر فرصت مطالعاتی داشتیم
منو دوستم تو راه پیاده می اومدیم خیلی راه طولانی بود تو راه به اینو و اون فحش میدیم که چرا تو ایران بدنیا اومدیم
دوتا موتور سوار بودن کمی از ما فاصله داشتن یکیشون همکلاسی کلاس ۶ ابتدایم بود آقا من به اینا گفتم مارو برسونین خونمون اونا هم گفته باشم البته اونا سه نفر بودن تو راه داشتیم می‌رفتیم که دیدم از اون خیابان که میخواد مارو برسونه رفته به یه خیابان دیگ گفتم کجا میری گفت میریم دختر بازی دوستمم گف اره بریم خوش میگذره آقا ما رفتیم
(البته شهر ما کوچیکه )دیدم سمت مدرسه دخترونه هم نمیره رفت سمت باغ ها فکر کردم برمیگرده یکم رفت من نفر دوم نشسته بودم اونم راننده بود ا. کلاچ موتور گرفتم موتور ایستاد منو دوستم فرار کردیم نزدیک۱۰ متر رفتیم دیدم اومدن سراغمون اونا سه نفر بودن ما دو نفر
یکی گف منو رو ول کنم دوستم رو ببرن منم بچه بودم میدونستم چی شد و داشتم می‌خندیدم دوستم با هزار زحمت فرار کرد یهو اونا ریختن سر من
منم اون همکلاسیم اسمش علی بود داشت موتور میروند منم وسط یه نفر ک نشناختمش پشتم نشست من داشتم گریه میکردم اونا می‌گفتن خفه شو نزدیک ۲۰ دقیقه این ور اون ور رفتیم تا یه جا پیدا کنن تو راه چند نفر داشتن به سمت شهر حرکت می‌کردند من هر چی صداشون کردم بی اعتنا رفتن آخر سر جا پیدا نشد رفتیم پشت یه تپه ارتفاع ۵۰ متر تقریبا
من هرچی التماس کردم گریه کردم اثر نکرد آخرش گفتم ازتون شکایت میکنم با زور چاقو شلوارم رو پایین کشیدن و سه گفتم حداقل داخل سوراخم نکنین گفته باشه سه تاشون لاپایی بهم کردن و دوباره سوار موتور کردن آوردن کنار مدرسه اونجا پیدا کردن منو رفتن
««شرمنده چون داستان برا سکس نبود ازتون راهنمایی میخوام چطوری اون رو فراموش کنم هر کاری میکنم از یادم نمیره بدتر از اون یه داداش کوچیکتر دارم از اون میترسم که یه بلایی هم سر اون بیاد عین واسه منم
شهر ما هم یه جای کوچیکه هستش شاید از تو ۱ ساعت بشه کل شهر رو بگردی و اون هارو میبینم ولی هنوز کسی از این ماجرا خبردار نیست»»
ممنون میشم کمک کنید واقعا به عنوان برادر بزرگتر یا خواهر بزرگتر ،♥️♥️
نوشته: یه خاک بر سر


cнαɴɴεℓ: ‌ ♥️‌✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
قدم اول رو من برداشتم بقیشو فروردین (۱)

#تابو #تجاوز #زن_مطلقه

از همون اولشم من بخت و اقبال درستی نداشتم اونی که فکر میکردم دوستم داره و شوهرمه خیانتکار از آب دراومد و مجبورم کرد توافقی طلاق بگیرم و خودش رفت با یه زن دیگه که عاشقش شده بود ازدواج کرد بابای درستی هم نداشتم مامانمم از شوهر صیغه ایش یه پسر لال که فقط یه گوشش می شنید داشت که یه سال بعد طلاقم مرد و منو با سیروس لال و کو شنوا تنها گذاشت کل داراییمون فقط یه خونه کلنگی قدیمی بود که توش زندگی میکردیم منم مجبور شدم برم سرکار توی یه شرکت به عنوان منشی کار پیدا کردم صاحبکارم یه مرد مسن حدود ۶۰ ساله بود که بخاطر محبتی که بهم داشت جای پدر نداشتم قبولش کرده بودم و گهگاه باهاش درد دل میکردم اما از وقتی براش زندگی و شرایطم رو گفتم دیگه رفتارش عوض شده بود مشخص بود بهم نظر پیدا کرده یه روز آخر وقت ازم چای خواست وقتی رفتم بیارم توی آبدار خونه خفتم کرد و از پشت بهم چسبیده بود و به سینک فشارم میداد آبدار خونه کوچیک بود و فقط انقدری جا داشت که دو نفر ایستاده کنار هم بایستن و من جلو ایستاده بودم و آقای ساجی از پشت بغلم کرده بود در گوشم میگفت من زن و بچه هام خارج از کشورن اگه با من باشی لازم نیست بیای سرکار بمون خونه کنار برادرت همینجوری حرف میزد و دستاشو دور کمرم حلقه کرده بود و کوسمو میمالید گفتم نه نمی خوام گفت میخوای خوب فکر کنی می خوای برم گردوند و جلوم زانو زد و صورتشو به کوسم میمالید میگفت می خوای کوست داره میگه کیر می خواد کوسم خیس شده بود و شلوارمو کشید پایین گفت آفرین تو دختر خوبی هستی بذار هم مشکل تو حل بشه هم مشکل من گفت ببین شورتت خیس شده ؟ آخرین بار کی موهاشو زدی ؟ بعد از طلاقت؟ این چیه ؟ چرا این همه مو؟ خودت میری دستشویی اذیت نمیشی؟ خوشش نیومد و ولم کرد و رفت بیرون یهو برگشت داخل گفت اینجوری نمیشه کیرشو از توی شلوارش کشید بیرون و گفت بخورش تا آبم بیاد با این موهای کوست کوفتم کردی نمی خواستم بخورم که یه سیلی محکم زد و به زور کیرشو کرد توی دهنم که یهو زنگ واحد رو زدن گفت کسی قرار بود بیاد ؟ گفتم نه گفت پس کیه ؟ گفتم خانم ساروی حسابدار باید باشه گفت تا عصر قراره یه چک رو بیاره خانم ساروی خواهر زاده زنش بود کیرشو کرد توی شلوارش گفت لباستو درست کن برو زود در رو باز کن و خودشم رفت توی اتاقش منم لباسمو درست کردم و در رو باز کردم و خانم ساروی رفت توی اتاق آقای ساجی منم وسایلمو جمع کردم و اومدم دم اتاقش و ازشون خداحافظی کردم و رفتم می خواستم دیگه نرم شرکت اما سفته داشت ازم شب بهم پیام داد برای فردا اون موضوع رو حل کن گفتم کدوم موضوع گفت همون که از بعد طلاقت دست نزدی گفتم من از فردا نمیام گفت مگه دست خودته ازت سفته دارم میندازمت زندان و اون برادر کر و لالتم آواره می کنم فردا نرفتم زنگ زد و گفت ۲۴ ساعت بهت وقت میدم اومدی که هیچ نیومدی ازت به جرم دزدی از شرکت شکایت می کنم منم گوشی رو قطع کردم شب ساعت ۱۰ بود که زنگ خونمون رو زدن رفتم دم در دیدم آقای ساجیه گفت به نفعته بذاری بیام داخل وگرنه داد و بیداد میکنم توی این محل آبرو برات نمیذارم مجبور شدم بذارم بیاد داخل گفتم خیلی پستی من تو رو جای پدرم میدونستم پیشت درد و دل کردم الان این درسته تو ازم سو استفاده کنی ؟ گفت سو استفاده کدومه ؟ تو یه زن بیوه ای منم یه مرد مجرد که دستم به دهنم میرسه می خوام کمکت کنم تو هم کمک من کن گفت حداقل یه بار بده من سفته هاتو میدم دیگه نیا گفتم نمیشه الان داداشم هست گفت گفتی که اون کر و لاله گفتم کر نیست گفت حالا هر چی میدی سفته هاتو بگیری ؟ گفتم بریم توی زیر زمین گفت بریم رفتیم اونجا تاریک بود گفت خیال کردی من خرم می خوای اینجا چیکار کنی دختره حرومزاده ؟خوبه یه بیوه زشتی این همه ناز میکنی با اون کوس زشتت فردا که سفته هاتو گذاشتم اجرا می فهمی گفتم باشه باشه بیا کارتو بکن برو گفت اینجا نه گفتم پس کجا ؟ گفت توی خونه روی تخت خودت گفتم داداشم هست گفت کوس ننش که هست به کیرم موهامو گرفت و می کشید و رفتیم توی خونه سیروس داشت تلویزیون نگاه میکرد که با دیدن من که موهام توی دستای ساجی بود اومد سمت ما که گفتم ولم کن تا اینو ببرم توی اتاقش بردمش توی اتاقش و گفتم این آقا دکتر منه اومده پامو که درد میکرد خوب کنه سیروس تو اینجا بمون و تا من نیومدم دنبالت نیای بیرونا؟ قبول نمی کرد انگار فهمیده بود چه خبره نگاه بدی بهم کرد که واقعا خجالت کشیدم بغلش کردم بهش گفتم مجبورم بذارم کارشو کنه بره ازم سفته داره سیروس میندازتم زندان تو هم آواره میشی بفهم سیروس قول میدم بعدش دیگه تکرار نشه با هزار بدبختی آرومش کردم و قبول کرد توی اتاق بمونه در اتاق رو بستم خواستم قفلش کنم که نمیدونم چرا اینکارو نکردم شاید ترسیدم شایدم … اون لحظه همه وجودم پر از ترس بود و استرس ساجی لخت روی مبل توی هال نشسته بود ک
زندگی عجیب هانیه (۱)

#خاطرات_نوجوانی #تجاوز

سلام به همگی
بنده نویسنده نیستم و سابقه نداشته داستان زندگیمو جایی بازگو کنم
امیدوارم بتونم خوب تعریفش کنم…
من هانیه ام و الان درحال حاضر ۲۴سالمه
اولین داستان من تو ۱۸ سالگی استارت خورد سال آخر دبیرستان…من تا اون موقع به جز درس و زبان و باشگاه به هیچی‌فک نمیکردم و همه ی وقتم پر بود ولی خب ظاهر زیبایی داشتم و متوجه میشدم که توجه بعضی پسرارو تو خیابون یا اقوام جلب میکنم…ولی خب اهمیتی نمیدادم
سال آخر دبیرستانم بود و خیلی سخت درس میخوندم برای کنکور که یکی از بچه های کلاس تولدش بود و اصرار که همتون باید بیاید و وسط امتحانا یا تفریحم میشه…من با بچه ها نه صمیمی بودم نه خیلی سرد بودم رفتارم با همه معمولی بود و اونم دوسم داشتن…قبول کردم برم به اون تولد که میگفتش تو باغ خودشونه و اونجا گرفته ک راحت باشیم و اینا…من چون لباس مناسبی هم نداشتم قبل روز تولدش رفتم خرید کردم و چون گفتم‌تولد دخترونس باز بودن نبودنش برام مهم نبود یه لباس قرمز کوتاه خریدم و کادو برای دوستمم خریدم…روز تولدش که ساعت ۴ بود از مدرسه اومدمو تن تن دوش گرفتمو حاضر شدم…زیاد ارایش کردنم خوب نبود برای همین مامانم یکم بهم رنگو رو داد و ارایشم کرد…با اسنپ رفتم رسیدم به لوکیشنی که تو گروه به همه داده بود…صدای اهنگو همون جلوی در شنیدم…وقتی رفتم تو اولای باغ هیچکس نبود ولی وقتی رسیدم به وسطاش خشکم زد…این تولد پررر پسر بود…من فک میکردم یه تولد دخترونس اونم اصلا حرفی نزده بود!دوستامو دیدم ک خیلی راحت با موضوع کنار اومده بودن و اتفاقا خوشحالم بودنو میخندیدن…ولی من خیلی معذب شدم رفتم کنار دوستم‌ و بهش گفتم تو نگفته بودی پسرم هست
که خیلی بیخیال خندید گفت بابااا غریبه نیستن این پسر عمومه اون یکی رفیقشه اون یکی فلانیه
خیلی حرصم گرفت با همون مانتو یجا مثل میخ وایسادم که بچه ها گفتن بیخیال بابا امل نباش بیا برقصیم لباستو در بیار
منم خیلی دودل بودم لباسم واقعا مناسبت یه جمع مختلط نبود البته اینجا خیلیا لباساشون باز تر از منم بود
ولی بازم هر جوری بود رفتم لباسامو عوض کردم و گفتم کاش حداقل ساپورتی چیزی می پوشیدم اخه لباسم کوتاهیش تا بالای رونم بود…
سعی کردم خجالت نکشم رفتم حیاط پیش بقیه ک‌ دیدم خیلیا توجهشون بهم جلب شد…دوستامم خیلی تعریف کردن میگفتن چقد خوشگل شدی چقد سکسی شدی
احساس میکردم واقعا با این رنگ لباسو مدل لباس جلب توجه کردمو معذب بودم
دیدم همینطوری هم به مهمونا اضافه میشه اخه این همه آشنا مگه میشه؟
تولدش از اونی ک فک‌میکردم بزرگتر بود و واقعا خرج کرده بود…
یه گوشه نشسته بودم که یه پسری هم اومد نشست پیشم…
میدونستم با این نگاهاشون بالاخره یکیشون میاد…گفت سلام میتونم بشینم
_نشستی دیگه چرا میپرسی
+علیک سلام خانوم
_سلام
+چرا اخمات تو همه ناراحتی از چیزی
_نهه فقط یکم معذبم
+عه چرا
_من‌فک نمیکردم‌جشن‌مختلط باشه امادگیشو نداشتم
خندید گفت +همونه ای با دستت دامنتو میدی پایین دختر اینجا تو خیلی پوشیده ای باز نسبت به خیلیا
_من عادت ندارم
+خیلیم زیبا شدی با این لباس
_مرسی
+جدی میگم…اسمت چیه حالا
_هانیه
+به به هانیه خانوم‌خب اگ راحت نیستی بیا بریم داخل بشینیم
_امم نه میشینم همینجا
+بیا بریم منم مث خودت از این شلوغی داره بدم میاد
مجبوری بلند شدم باهاش داخل رفتم و نشستم رو مبل و اونم نشست رو مبل روبرویی
پسر خوش چهره ای بود ولی تمام تلاشمو میکردم ک ازش خوشم نیاد:/
نمیدونم چرا انقد میترسیدم
خیلی صحبت هم میکرد
سنمو پرسید رشتمو پرسید و اینکه خونمون کجاستو…
گرم صحبت بودیم هر کیم صدامون میکرد اهمیت نمی دادم انگار به این تولد اومدیم که فقط باهم حرف بزنیم و بقیه مهم نبودن
اونم ۲۵سالش بود یکم از من زیادی بزرگ بود قدشم خیلی بلند بود و پیشش واقعا فنچ بودم و شغلشم ساخت و ساز بود…اسمشم‌ حسان بود…بنظرم اسمشم مثل خودش باحال بود
موقع کیک بریدن دیگ مجبور شدیم رفتیم حیاط و دیگه بخور بخور و شلوغی اصلی شروع شد یا کیک می خورند یا عرق یا وسط میرقصیدن
منم یکم کیک خوردم که دیدم حسان دوپیک‌عرق ریخت یکیشو گذاشت جلوی من
_مرسی من نمیخورم
+بخوور بابا بخور بزار شنگول شی
_نه اصلا دوست ندارم
+نخوردی تا حالا؟
_نه اصلا
+باور کن چیز بدی نیست خیلی حالتو خوب میکنه
با اکراه برداشتم
+ببیین نم نم نخوریا یهو سر بکش بره
همون کاری ک گفت کردم که تا مغز استخونم سوخت…واقعا زهرمار بود
_اههه چقد بده ایین
با خنده با چنگال تو دهنم کیک گذاشت
+عب نداره کوچولو‌ بزرگ میشی عادت میکنی
_نه تورو خدا دیگ نریز
+باشه اصرار نمیکنم عزیزم
همین حین دوستم اومد منو برد وسط تا دخترونه برقصیم
منم سعی کردم برقصم تاناراحت نشه و بدون اینکه به کسی نگاه کنم میرقصیدیم و میخندیدیم
ولی واقعا بعد چن لحظه احساس کردم حالم خیلی خیلی بده
انقدر وسط شلوغ شد ک رفتم نشستم و بیخیا
شکار خانم مهندس (۱)

#تجاوز #دنباله_دار

با سلام .زهرا هستم مهندس و ۳۵ ساله و در یکی از شهرهای شمال غربی زندگی می کنم.۱۶۸ قدم هست و ۶۵ کیلو هستم.از ۲سال پیش که از شوهرم جدا شدم با هیچ کس رابطه نداشتم و بیشتر با داستانها و فیلمهای سکسی خودارضایی میکنم.از خودم بگم که رنگ پوستم گندمی و چشمانم قهوه ای اند.چون ورزش هم میکنم هیکلم همیشه رو فرم هستش و باسن خوش فرمی دارم.چون بچه دار نمی‌شدم مادر شوهر سابقم به زور ما رو مجبور به طلاق کرد درحالیکه شوهرم منو دوست داشت و از خیر بچه هم گذشته بود ولی مادرش می‌گفت که باید نوه داشته باشه.البته خیلی دکتر رفتیم و حتی تا مرحله ی کاشت جنین هم رفتیم ولی متاسفانه به دلیل مشکلی که در رحم داشتم دکتر حاضر به کاشت نشد.بگذریم،بعد از جدایی از شوهرم با سایت شهوانی آشنا شدم و تقریباً هر روز به اون سر میزنم و در محیط کارم هم طوری میگردم که کسی به من پیشنهاد دوستی نده.البته چند تا خواستگار داشتم ولی به دلیل سرزنش هوایی که از مادر شوهر سابقم میشدم سعی کردم که دیگه به ازدواج فکر نکنم البته یه پسر خاله ی سمج دارم که زن قبلیش رو طلاق داده و چند بار غیرمستقیم ازم خواستگاری کرده ،ولی جواب من همچنان منفی بوده و هست.توی آپارتمان خودم و تنها زندگی میکنم و در دفتر فنی مهندسی ای که با دو نفر دیگه با هم زدیم مشغول به کارم.توی دفتر ما که یه خونه ی ویلایی هست من با دوستم مریم و شوهرش آقا بهرام شریک هستیم البته یه جوان ۲۲ ساله به نام محسن هم تو دفتر کار می‌کنه که پسر مودب و خوبیه و برای دفتر حکم پیشکار رو داره.محسن دانشجوی عمرانه و از شهری اومده که ۳ ساعت با شهر ما فاصله داره ، به همین خاطر شبها هم تو یکی از اتاق های دفتر که در اختیار اونه ،میخوابه .من مهندس آرشیتکت دفتر هستم و مریم و شوهرش مهندس معماری و سازه هستند.خدا رو شکر کارمون خوبه و درآمد خوبی دارم.سال پیش بود که مادرم بازهم پیله کرده بود که شوهر کنم و می گفت که خاله ام اینا میخوان بیایند منو برای رضا خواستگاری کنند.من از رضا اصلأ خوشم نمیاد و با اینکه وضع مالی اش هم بد نیست ولی از اول یه حس منفی بهش داشتم.حتی قبل از ازدواج هم دوبار به خواستگاری من اومدند که من جوابم منفی بود و قتی مامانم هم خواست منو راضی به ازدواج با اون کنه بابام مخالفت کرد و حالا که بابام چند سال پیش فوت کرده بود مامانم میخواست منو عروس خواهرش کنه درحالیکه من دیگه اون زهرای قدیم نبودم و به خودم متکی بودم.من هربار با مامانم دعوام میشد و میگفتم نمی خوام ازدواج کنم .حتی اگر قصد ازدواج هم داشته باشم با رضا ازدواج نخواهم کرد.به داداشم زنگ زدم که تهران زندگی می‌کنه و قضیه رو براش توضیح دادم به همین خاطر دو روز اومد به شهرمون و با حمایت از من مامانم رو راضی کرد که به خاله ام بگه که نیان خواستگاری . داداشم برگشت تهران و من خوشحال بودم که از شر رضا راحت شده ام.دو سه روز گذشت ،من تو دفتر بودم و داشتم روی نقشه ی یکی از مشتریان کار میکردم،مریم و شوهرش داشتند می‌رفتند مریم به من گفت تو هم پاشو بریم که من گفتم یکم دیگه کار میکنم و بعد میرم.خداحافظی کردیم و اونا رفتند.نیم ساعت بعد من هم دیگه خسته شدم،سیستم رو خاموش کردم و از محسن خداحافظی کردم و راه افتادم سمت ماشین برم.تا در دفتر رو بستم دیدم رضا داره میاد سمت من،یکم ترسیده بودم چون خیلی عصبانی بود .تا رسید بدون سلام و علیک شروع کرد به دری وری گفتن با صدای بلند،من که دست پاچه شده بودم نمی دونستم چیکار کنم،فقط یادمه که انگشتم رو گذاشتم روی آیفون که محسن بیاد کمک من کنه.رضا تن صداش رو بالاتر برد من که دیدم داره آبروریزی میشه فقط داشتم به حالت التماس میگفتم که تو رو خدا آروم،آبروم رفت.اون بیشتر داد میزد و می‌گفت تو که آبروی منو تو خانواده بردی منم آبروی تو رو میبرم.در همین حین محسن در رو باز کرد و به رضا گفت هی آروم.ما آبرو داریم ،جمله اش تموم نشده بود که رضا یه مشت محکم به محسن زد و بهش حمله کرد.محسن که انتظار نداشت اینجوری مورد حمله قرار بگیره و غافلگیر شده بود رضا رو سمت داخل کشید ولی رضا دستش رو برد تو جیبش و یه چاقو درآورد.من تا چاقو رو دیدم داد زدم تا همسایه ها به کمک ما بیان ولی تا کسی برسه رضا با چاقو دست محسن رو که داشت اونو به سمت دفتر می کشید زخمی کرد .دست محسن شل شد و رضا خودش رو ازش جدا کرد و یه ضربه هم به بغل محسن وارد کرد .با صدای داد من دو سه نفر خودشون رو به دم در رسوندند .رضا با دیدن اونا پا به فرار گذاشت به کمک اونا محسن رو سوار ماشین من کردیم و با ۱۱۰ تماس گرفتیم بعد من محسن رو به بیمارستان بردم.دکترها گفتند که خدا رو شکر زخمش عمیق نیست ولی برای احتیاط چند ساعت باید تحت نظر باشه.من پیشش موندم.تو بیمارستان به مامان زنگ زدم و ماجرای رو بهش گفتم که خیلی ناراحت شد و گفت شب به خونه‌ی او
خانم معلمی که بخاطر من بهش تجاوز شد (۱)

#تجاوز #زن_شوهردار #خانم_معلم

سلام دوستان
من با اسمهای تقریبا مستعار داستانم رو‌نقل میکنم
اسم من مهدی هستش و معلمم در یکی از مدارس شاهد شهرستانهای استان کرمان
داستان از اونجایی شروع شد که ما یک همکار داشتیم به اسم مستعار خانم مهسا که دو سالی میشد که استخدام شده بود با توجه به سهمیه شاهدی که داشت اومده بود مدرسه ما. یک روز اتفاقی رفتم پشت ساختمان مدرسه سیگار بکشم که فهمیدم ایشون زنگ تفریح تو کلاس موندن و دارن با یکی صحبت میکنند و صداشون از پنجره کلاس میومد بیرون و میگه تو رو خدا دست از سرم بردار شوهرم بفهمه بیچارم می‌کنه من هنوز دارم بابت خیانتم جواب پس میدم که اون طرف خیلی سمج بود مثل اینکه…گذشت تا اینکه زنگ بعد اومد دفتر من بهش گفتم اگر کمکی از دست ما برمیاد دریغ نکنی همکارم شما هم جای خواهرم …بنده خدا برادرش هم فوت شده بود مثل اینکه
خلاصه بنده خدا جا خورد
تا اینکه به بهانه تکالیف درسی بچه ها هر از گاهی زنگش می‌زدم
و کم کم یک کم خودمونی تر شد
و گفت یک چیزی میخوای بگی و نمیگی شما
گفتم نه خواهرم چیزی نیست
گذشت روز به روز شوخی های ما تو زنگ تفریح بین همکاران بیشتر میشد
تا اینکه احساس کردم بهم حسی پیدا کرده
که سال تموم شد و رفتیم برا تابستان
ارتباطمون هم کم بود
تا اینکه مهر اومدم مدرسه دیدم که مهسا خانم بینی اش رو عمل کرده دافی شده برا خودش
فهمیدم که اعتماد به نفس ندارن و…
همش ازش تعریف میکردم
یکبار داشتیم می‌رفتیم دفتر به شوخی گفتم دافی شدی برا خودت ها
خندید و رفت
این حرفم باعث شده بود که بیشتر بهم رو بده
شب رفتم پیام دادم گفتم میتونم وقتا بگیرم
گفت در مورد چیه
گفتم شخصیه
گفت الان نه شوهرم خونه است بزار برا فردا ظهر بعد تعطیلی
روز بعد تو مدرسه باز بهش تیکه مینداختم خانم شماره بدم و اونم می‌خندید
تا تعطیل کردیم
پیام دادمش گفتم خوبی
گفت شیرین زبون شدین
بفرمایید حرفتون بزنین
گفتم کار دله دیگه
گفت متوجه نمیشم گفتم کم کم متوجه میشی
خندید و گفت حرفت بزن
گفتم مشکلت چیه
گفت من مشکلی ندارم
گفتم ماجرای صحبتت تو کلاس رو شنیدم که گفتی اگر شوهرم بفهمه و…
یک ساعتی جواب نداد
زنگ زدم رد داد
گفتم مزاحمت نمیخوام بشم کارت دارم
که جواب داد چکار داری
گفتم می‌خوام کمکت کنم
به بدبختی راضیش کردم
گفت خواستگار قدیمیم دوباره فیلش یاد هندوستان کرده و میگه که باید ببینمت
گفتم حرفش چیه
گفت میگه باید تنها باشیم می‌خوام حرف بزنم
گفتم خب نرو
گفت میترسم زندگیم خراب کنه
گفتم کجا میخواد حرف بزنین
گفته که بیرون شهر
گفتم خب بگو تلفنی بزنه حرفش رو
که گفت میگه نمیشه
گفتم خب قبول کن من حواسم بهت هستش
گفت چطوری
گفتم که دنبالت میام تعقیبتون میکنم
گفت نه اصلا
بعد دو روز گفت خیلی پیله است
سر حرفت هستی
گفتم آره
و قرار شد عصر به عنوان کلاس جبرانی بگه خونه نمیام و بره با طرف سر قرار که حرفاش بشنوه
قرار شد که یک گوشی باهاش رو تماس هم باشه و منم اگر دیدم اوضاع خطریه برم سراغشون که به سختی قبول کرد
گوشی دوم خودم رو دادم بهش و زنگ زدم و گفتم قطع نکنی تحت هیچ شرایطی
بنده خدا رفت سر قرار و منم حواسم بهشون بود رفتن سمت یکی از مناطق کوهستانی
که داشتن صحبت میکردن و خاطرات قدیم که مهسا داشت میگفت که من شوهر دارم و یک دختر و پسر ۱۲ و ۱۳ ساله دست از سرم بکش
صحبتاشون مفصل بود
فقط فهمیدم اول عروسیش چند بار با هم رابطه داشتن که هنگ کردم
یک دفعه گوشی پسره زنگ خورد و گفت یکی داره تعقیبتون می‌کنه
نگو که یکی هم از پشت سرمون داشت میومد که گازش و گرفت و انداخت تو خاکی تا به خودم اومدم گمش کردم و فقط از صدای گوشی شنیدم مهسا همش التماس میکرد که بیخیال بشه و کسی با من نیست
پسره فکر کرد من دوست پسرشم فقط داد میزد خفه شو جنده
سرتون رو به درد نیارم که فهمیدم بردش تو یک خونه و بعد چند دقیقه یکی اومد تو خونه
و داشت میگفت امروز دو نفری میکنیمت و مهسا هم گریه میکرد
که فهمیدم بردنش تو اتاق و گوشی تو کیفش بود و صدای کمی میومد و به سختی میشنیدم
فقط صدای گریه و التماس می‌شنیدم که شنیدم داره میگه لختم نکنین که سرم میخواست بترکه تا اینکه بعد چند دقیقه دوتایی افتادن به جونش و هق هقاش کمتر شد و یک کم آخ و اوخش به گوشم رسید یک ساعت گذشت من داشتم دیوونه میشدم تا اینکه صداش میومد که خدا لعنتت کنه چرا فیلم گرفتی ازم و…
اون پسره هم میگفت از حالا هر وقت گفتیم باید بیای پیش ما وگرنه فیلمت رو پخش میکنیم
که باز زد زیر گریه
خلاصه که آژانس گرفتن و فرستادنش تو شهر که گوشی هم خاموش شد
نمیدونستم باید چطوری باهاش روبرو بشم
بخاطر من بی آبرو شده بود
هرچی زنگ و پیام میزدم جواب نمیداد
همش میگفتم خدا من رو لعنت کنه
یکی دو روز مدرسه نیومد
وقتی هم اومد اصلا داخل دفتر نیومد
که آقای همتی مون رفته بود گفته بود چرا نمیای دفتر گفته بود حالم خوب نیست.ظهر که تعطیل کردیم م
فاصله رویا تا بدبختی

#تابو #تجاوز

سلام اسم من مینا عه و الان 21 سالمه من مبتلا به بیماری صرع هستم که خوب اگه حوصله دارید میتونید برید راجبش بخونید ولی اگه نمیدونید بیاید یه توضیح مختصر بهتون بدم یعنی تحت یه شرایطی خاصی من تشنج میکنم همین
تاریخی که هیچوقت از یادم‌نمیره قطعا امروزه من… بابامو کشتم! چجوری؟ از اونجایی که اگه نمرم زیر 19 بود 48ساعت تمام بدون آب و غذا میموندم همیشه نمره واسم‌مهم بود . امتحانمو خراب کردم و داشتم از استرس میمردم نمیدونم چی شد که تشنج کردم بردنم بیمارستان و زنگ زدن به بابام ولی بابام انقدر سریع از خارج شهر داشت میومد که ماشینش چپ کرد و از دره پرت شد پایین…
اون روز همه چی بد بود :(
بعد از تموم شدن مراسم های ختم همه چی داشت به روال سابق برمیگشت بجز زندگی من و خواهرم من و خواهرم دیگه مدرسه نمی رفتیم و بدمون میومد از آدما و اجتماع به خاطر همین مامانمون واسمون معلم خصوصی گرفت و ما تو خونه درس میخوندیم پدرم تمام اموالش رو به اسم مادر جنده ام کرده بود
هنوز چهلم بابام نگذشته بود که مادرم منو خواهرم رو صدا کرد و بهمون چیزایی گفت که باورمون نمیشد بهمون گفت:“ببینید دخترا منم مثل هر آدم دیگه ای حس جنسی دارم و در نبود پدرتون باید با یکی این حس رو برطرف کنم و خوب یه دوست پسر هم دارم !و قراره یک روز درمیون برم خونش اوکیید باهاش؟”
اینو که گفت انگار رو سرم آب یخ باز کرد من کلا 12 سالم بود و خواهرم ده
چه بخوایم چه نخوایم مامان تصمیمشو گرفته بود
اون اوایل شبا سختمون بود ولی خب بعدش عادی شد برامون
دیگه مامانی نبود که غر بزنه سرمون و منو خواهرم هم کس مشنگ بازی درمی آوردیم 2 سال اینا همینطوری بود و همه چی عالی بود تا اینکه یه روز مادرمون گفت قراره معشوقه اش بیاد خونه ما و با ما تو یه خونه زندگی کنه از اونجایی که منو خواهرم رو به سرپرستی گرفته بودن پس زیاد واسمون مهم نبود
گفتیم خوبه دیگه یه مرد میاد بالا سرمون اسمش مجید بود
مجید قد و بالای بلندی داشت و چشم ابرو مشکی بود یه پسر پولدار اصیل چهره ی زیبایی هم داشت
بعد از حرف مامان قبل از اینکه ما بخوایم چیزی بگیم مجید اومد داخل و سلام کرد صداشو صاف کرد و گفت:(خب عا سلام دخترا اسم من مجید دوست پسر نازی جون امیدوارم باهم خوب باشیم )
یه لبخند شیرین زد و رفت پیش مامانمون آدم به نظر خوبی میومد اون اویل مثل فرشته بود هر روز که از سرکار میومد برامون وسایل میگرفت و سوپرایزمون میکرد و با نازی(مامانم) رفتار خوبی داشت تا اینکه بعد یه هفته وقت معاشقه شون بود
ساعت 4 صبح بود و من و سارا (خواهرم) نمیتونستیم بخوابیم هنوز صدای آه و اوه گفتن نازی کل خونه رو گرفته بود
سارا با یه صدای اروم و نجوا تور گفت: بیداری؟
گفتم اره
روشو برگردوند بهش که نگاه کرد ناخودآگاه خندم گرفت اونم خندید
بهش گفتم چرا بیداری وروجک گفت صدا کردن یه نفر نمیزاره اینو گفت و خندیدیم چیز عادی بود واسمون بابامون هم همینطوری میکرد نازی رو
زندگیمون رویا گونه بود ولی… همیشه زندگی خوب نیست!
صبح ساعت 9 از سر و صدای مامانم بیدار شدم سارا داشت محکم به در ضربه میزد چی شده چرا مامانم داره داد میکشه و سارا گریه؟!
به خودم اومدم دیدم صدای کتک زدن میاد سارا پرید روی تخت و گفت بیدار شو این در گوهو باز کن کشتش نازی رو
تازه فهمیدم چی شده… مجید درو قفل کرده بود و داشت نازی رو همینطور کتک میزد زنگ زدیم پلیس و اونا اومدن ولی یه تذکر دادن بعد اون روز مجید دیگه نازی رو حتی نگاه هم نمیکرد چشمش همش دنبال من بود همش اصرار داشت برسونتم جاهای مختلف و واسم لباس های خواب باز می گرفت
میدونستم چی تو ذهنش ولی به روش نیاوردم سارا هم اینو خوب میدونست و مواظبم بود
قرار شد شب مجید و نازی برن مهمونی و منو سارا خونه بمونیم
نمیدونم چی به مغزمون زد که گفتیم پاشیم بریم بیرون اونم ساعت 3 شب:/
داشتیم از خونه دور می شدیم که ماشین مجید رو دیدیم سریع پشت یه بوته قایم شدیم و به نازی زنگ زدم بهش گفته بودم که ما میریم بیرون و اونم اوکی رو داده بود ولی قرار بود قبل اومدن بهم زنگ بزنه هیچ پیام و میس کال رو گوشیم نبود همچنین رو گوشی سارا داشتم نازی رو میگرفتم که دیدم مجید داره بهم زنگ میزنه:
+معلومه کدوم گوری جنده؟
_ عوضی درست حرف بزن
+گوه نخور بابا بیا خونه
میترسیدم ازش چیکار میخواد بکنه عادت داشت بهم فحش بده
رفتیم تو آسانسور و رسیدیم جلوی در خونه میخواستم که کلید رو بندازم انگار یکی بهم گفت نرو ولی گوش نکردم کلید رو انداختم و وارد شدم که دیدم مجید لخت مادر زاد روی کاناپه لم داده
داد کشیدم: معلوم هست چه گوهی داری میخوری؟ جمع کن خودتو
یه لبخند کثیف زد و گفت: به به جنده خانوم چه عجب از این طرفا حالا صبر کنن
نمیدونم چیشد توی چه لحظه ای سرمو گرفت کشید پایین و کیرشو کرد توی دهنم وای که چقدر کلفت و دراز بود دروغ چرا ع
چشمانت را ببند

#سکس_گروهی #تجاوز

از پنجره ماشین بیرونو نگاه می کردم و غرق در افکارم بودم. هفته اول کاریم بود و برای یک دختر ۲۳ساله شروع کسب درآمد میتونه جالب باشه. مسافر جلویی پیاده شد و من و مسافر عقب مونده بودیم. نزدیک پیاده شدنم بود که ناگهان … تمام عضلاتم منقبض شده بود و چشمام به سختی میدیدن حتی توان تکون دادن لبهامم نداشتم. به پهلو افتادم و سرم روی پای مسافر قرار گرفت. پارچه ای توری روی صورتم افتاد و چند لحظه بعد چیزی نفهمیدم…
کم کم داشتم بدنمو حس میکردم. نوک انگشتام به شدت سوزن سوزن میشد. چشمام هیچ چیز نمیدید. سعی کردم با حرکت دادن انگشتام وضعیت منو چک کنم. کم کم میتونستم سرم و بدنمو تکون بدم و متوجه چشم بند رو چشمام شدم. دستام دو طرف بدنم به جایی بسته بود. هنوز نمیتونستم داد بکشم و بیشتر صدای ناله ازم در میومد. هر چی زمان میگذشت توان حرکتیم بیشتر میشد و ذهنم فعال تر میشد. الان دیگه میدونستم که منو دزدیدن و احتمالا در جایی بیرون شهر هستم.
صدای باز شدن درب آهنی اومد و شخصی وارد شد و کنارم نشست. دستشو روی پیشونیم گذاشت و پرسید حالت خوبه؟ هنوز نمیتونستم خوب صحبت کنم ولی به التماسش افتادم ازش خواهش میکردم که بهم آسیب نزنه. گفت: آسیب خوردنت به رفتار خودت بستگی داره. صدای اون مرد نشون میداد سن بالایی داره و زبری دستش که روی پیشونیم کشید نشون از کار سختش میداد. بهش گفتم من مثل دخترشم و آیندمو نابود نکنه ولی اثری نداشت. خودمم میدونستم اثری نداره…
ازم خواست خوب به حرفاش گوش کنم. بهم گفت: “قراره سه روز بدنت در اختیار ما باشه. باید تو این مدت تمام نیاز های کسی که پیشته رو برآورده کنی. اگر ۲تا کار رو درست انجام بدی بعد از سه روز میری خونتون و زندگیتو میکنی. اول اینکه نباید چیزی رو ببینی حتی اگر چشم بندت باز شد باید چشمات بسته بمونه. دوم اینکه باید حرف گوش کن باشی و همه ازت راضی باشن. اگر این دو تا قانون فقط یکبار شکسته بشه بعد سه روز هرگز جسدتو کسی پیدا نمیکنه.”
دستامو باز کرد و گفت اتاقت دوربین داره حواست به چشم بندت باشه. از اتاق بیرون رفت و فرصت داد درباره شرایطم فکر کنم. فکرمو متمرکز کردم. میدونستم که ممکنه در هر صورت کشته بشم ولی اینکه روی بسته بودن چشمام اصرار داشت این امیدو بهم میداد که شانس زنده موندن دارم. بی حسی بدنم کم شده بود و ایستادم و خودمو بررسی کردم. به جز روسریم همه لباسام تنم بود و گوشواره و گردنبندم نبود. با دستم شروع به گشتن اتاق کردم. اتاق تقریبا خالی بود و لوازمش یک کمد ایستاده و تخت دونفره بود. یک درب نیمه باز پیدا کردم که فهمیدم دستشویی و حمام در اونجاست.از بوی اتاق و دستشویی فهمیدم که توی یک ساختمون قدیمی هستم.
درب اتاق باز شد و کسی کنارم نشست. از صدای ظرف فهمیدم برام غذا آوردن. بلندم کرد و خودش بهم غذا داد. وقتی تموم شد خیلی آروم بهم گفت: تو دختر خوبی هستی اگر کسی رو ببینی یا سعی کنی فرار کنی اونا حتما میکشنت. اگرم مقاومت و سر و صدا کنی بهت مورفین میزنن. سعی کن همراهیشون کنی تا تموم بشه وگرنه هیچ راه دیگه ای نداری.
تصمیم خودمو گرفتم و به خودم گفتم فکر کن تصادف شدیدی کردی و سه روز باید درد و ناراحتی رو تحمل کنی تا خوب بشی. اینجوری برام قابل هضم تر بود.
بعد از مدتی اون شخص اولی اومد داخل و پرسید فکراتو کردی؟ با سرم تایید کردم. گفت قوانین رو رعایت میکنی؟ بازم تایید کردم. اومد جلو و دستمو گرفت و بلندم کرد. گفت بریم برای مراسم اولین دیدار اینو همه دوست دارن.
از اتاق بیرون رفتیم و وارد اتاق دیگه ای شدیم. از روی صداها فهمیدم ۴-۵ نفر توی اتاق هستن. منو جایی از اتاق نگه داشت و گفت: بچه ها این دختر خانم زیبا اسمش فاطمست و میخواد امروز برای شما از بدن زیباش پرده برداری کنه…
دست و پام از استرس می لرزید و حس غریبی زیادی داشتم. صدای تعریف کردنا و به به گفتناشون باعث میشد احساس حقارت کنم و گریه بی صدام کاملا گونه ها و چشم بندمو خیس کرده بود. مرد مسن پشتم ایستاد دستامو از هم باز کرد و با قیچی از لبه آستین هام شروع به بریدن کرد. میتونست لباسامو از تنم در بیاره ولی انگار با قیچی دوست داشت. وقتی تا سر شونه هامو برید دوتا دکمه جلو هم کند و مانتوی پاره روی زمین افتاد. نوبت تیشرت آستین کوتاهم شد و از پهلوها شروع به بریدن کرد تا به آستین و سرشونه رسید و تیشرتم از دو طرف زمین افتاد. صدای به به گفتناشون و تعریف کردنشون از سفیدی بدنم و قشنگی سینه هام اتاقو برداشته بود. یکیشون که نشسته بود گفت بیا ۲تا پیک بزن بعد ادامه بده. نگاهای شهوتشونو روی تن سردم حس میکردم ولی انگار عجله ای نداشتن.
شلوارمم با بریدن از پام درآورد و سوتین و شرتم همینطور. دورم حلقه زده بودن و نفس هاشونو روی بدنم حس میکردم. به جاهای مختلف بدنم دست میزدن و حرفای بیشرمانه میزدن…
بازومو گرفت و کشوندت
همیشه سرم جلوش پایینه!

#تجاوز #خاطرات_کودکی

پسر دایی کیر کلفتم که پنج سال از من بزرگتره منو تو ده سالگی گایید. کیرشو نشونم داد و در کمال پررویی ازم خواست بهش بدم. منم که بچه بودم نمیدونستم دخول چیه و فکر میکردم فقط میذاره لای کون من و راستش اینو دوست داشتم. قبلا از این تجربه ها داشتم با هم سنام و حس خوشایندی داشت. اما ماجرای پسر داییم که ۵ سال بزرگتر بود فرق داشت. تف زد و کیر گندشو تا ته فرو کرد .از آغوشش پریدم و هرچی التماس کردم اینطوری نکنه اما اون خیلی مصر بود و میگفت اینطوری دوست داره. اون موقع که تو چشام خیره شده بود و با التماس میگفت بذار اینطوری بکنم، دیدم بد غلطی کردم. انگار اسیرش شده بودم . همون اول نباید خامش میشدم. خلاصه ازم خواست قمبل کنم و دوباره هرچی داشت و نداشت رو چپوند تو و من دل و رودم پاره شد. شروع کرد به تلمبه زدن! کیرش اندازه‌ی کیر یه مرد بالغ بود(شبیه کیر دنی دی) و منم یه بچه ده ساله. فقط یه تف کوچیک زده بود و هدفش از گاییدن من بیشتر رو کم کنی بود و میخواست تحقیرم کنه واسه همین هاردکور میکرد و تلمبه هاش علاوه بر لذت از روی عقده هم بود انگار. میکشید بیرون و بیرحمانه میچپوند تو. خلاصه جوری گایید که تا یه سال بعدش کنترل مدفوع نداشتم. و همونجا هم موقع تلمبه هاش صدای های عجیب و غریبی از کونم درمیاورد. بعد که کارش تموم شد بلند شدم گفتم چون پسر داییم بودی بهت دادم وگرنه نمیدادم اینو گفتم که مثلا ذره آبرویی بمانه برام! چه اشتباهی!
نمیتونستم بایستم و کج و کوله شده بودم و نمیتونستم راه برم. تا مدت ها شلوارم کثیف میشد چون کنترلی نداشتم . مدتها ازون ماجرا گذشته و هر موقع ببینمش دست و پام میلرزه. زبونم بند میاد و سرم جلوش پایینه. اونم جوری خیره نگاهم میکنه که بدتر میشم و با نگاهش میگه که عجب کونی بودی و عجب گاییدمت. با نگاهش تحقیرم میکنه. چقدر مقصرم من؟ به نظرتون من براش چی هستم الان، یه آدم کونی و بی ارزش؟ چون را کیرش تا اعماقمو لمس کرده و آبشم ریخته تو من.
یه موضوعی هم که هست اینه که بعد ۱۸ ماه از اون ماجرا من شکم و روده‌هام مشکل پیدا کرد و کارم به بیمارستان کشید و نزدیک بود بمیرم و با عمل جراحی زنده موندم. آیا ممکنه از اون گاییدنش باشه؟ چون اگه رودم رو کیرش پاره میکرد بلافاصله باید مریض میشدم نه چندین ماه بعد؟ در این مورد نظری دارید؟
نوشته: رهام
تلخ ترین داستان سارا

#تجاوز

سلام داستانی که می‌خوام تعریف کنم اولین و تلخ ترین داستانمه. ( البته داستان نیست یه خاطره تلخ از تجاوز ) پس اگه می‌خوایین با این خاطره ( جق بزنین نمیشه چون یه خاطره تلخ تجاوز )
این خاطره برمیگرده به سال پیش. اسم من سارا هست ( اسم مستعار ) 18 سالمه و از لحاظ ظاهری خودمو تعریف نمیکنم چون هر کسی دیدگاهی داره. فقط میتونم بگم قد 164 و پوست سفید. یه برادر هم دارم که 20 سالشه. بریم سر اصل مطلب این خاطره تلخ.
اولای پاییز بود و من مشغول درس های مدرسه بودم کلاس یازدهم بودم با رشته ریاضی فیزیک و کلی درس های سخت و طاقت فرسا. ظهر وقتی از مدرسه برمی‌گشتم خونه دیدم که کسی نیست نه بابا نه مامان و نه داداش. برا همون نگران شدم زنگ زدم مامانم که گفت مادر بزرگ خانواده پدری مریض شده و حالش خوب نیست برای همون میرن شهرستان و فردا برمی‌گردن. داداشم هم توی دانشگاه بود برا همون منتظرش نشدم برای ناهار و خودم ناهار و خوردم. حدود یه ساعت بعد دیدم که زنگ خونه خورد و داداشم اومد ( اسمش رامین ) در باز کردم و گفتم مگه کلید نداری چرا در زدی. گفت : کلید یادم رفته برا همون برگشتم کلید ببرم.
_باشه پس. ناهار خوردی ؟ من فک کردم نمیایی خودم خوردم
_نه نخوردم ولی دیرمه باید سریع برم یه چی بیرون میخورم
_باشه پس . کی برمی‌گردی برا شام ؟
_امروز کلاسم کمه ولی بعدش باید برم بیرون تا ماشین مکانیک بدم بعدش تموم میشم. حدود ساعت 8 میرسم.
_خوبه پس برگشتی برام شکلات و کلوچه بخر.
_باشه یادم میمونه فعلا. راستی ؛ اگه کسی در زد وا نکن مامان بابا که تا فردا نیستن منم که کلید دارم.
_باشه حواسم هست خدافظ
_فعلا
برگشتم اتاقم تا یکم بخوابم ساعت 3 ظهر بود.
دو ساعتی از خوابم گذشت که بیدار شدم رفتم سر کامیپوتر تا یکم ویدیو آموزش فیزیک ببینم بلکه چیزی یاد بگیرم. بعد یک ساعت ویدیو دیدن و تلف شدن وقتم تصمیم گرفتم برم یه دوش بگیرم. ساعت حدود شیش عصر بود که رفتم حموم. تازه زیر دوش بودم که زنگ خونه خورد. تصمیم گرفتم در باز نکنم چون به قول رامین خودش که کلید داشت مامان اینا هم که تا فردا نبودن برا همون اهمیت ندادم.
به کارم ادامه دادم تا اینکه گوشیم زنگ خورد. بازم اهمیت ندادم. کارم که تموم شد در اومدم تا ببینم کیه که انقدر پیگیره. ما چون توی شمال زندگی میکنیم با اینکه اول پاییز بود هوا حسابی سرد بود و یخ زده بودم. رفتم سر وقت گوشیم که دیدم پسر عمم ناصر که 19 سالشه سه بار زنگ زده. احتمالا پشت در هم خودش بوده وگرنه ما ارتباطی نداریم که انقد بهم زنگ بزنه. برداشتم بهش زنگ زدم چند تا بوق خورد که عمم جواب داد.
_سلام عمه خوبین
_سلام عزیزم خوبی نگرانت شدم ناصر فرستاده بودم براتون شام بیاره ولی زنگ خونه زده باز نکردی گوشیتم جواب ندادی حسابی نگران شدم.
_ببخشید عمه رفته بودم حموم نتونستم جواب بدم ببخشید.
_فدا سرت عمه الان هستی بگم بیاد ؟
_اره هستم ولی نیازی نیست زحمت کشیدین
_چه زحمتی عمه میگم الان راه بیوفته بیاد
_باشه ممنون فعلا
گوشی قطع کردم رفتم لباس بپوشم چون خونه عمه نزدیک بود ناصر سریع میومد برا همون سری یه تیشرت تنم کردم با یه شلوار اسلش.
ساعت 6 نیم بود که زنگ خونه خورد از آیفون نگاه کردم دیدم ناصر خودشه با یه نفر دیگه که من نمی‌شناختم. در باز کردم و رفتم در ورودی خونه که رو به حیاط باز میشد. دیدم ناصر اومد داخل و در و بست با چند تا کیسه داخل دستش
_سلام خوبی دختر دایی
_ممنون خودت خوبی مرسی به زحمت افتادی
_نه باو چه زحمتی ، بیا اینم برا شما.
کیسه ازش گرفتم _ممنون
_فقط میشه بی زحمت بهم یه دستمال کاغذی بیاری این گنجشک های انتر ریدن رو کفشم
_باشه الان میارم.
_مرسی ، راستی خونه تنهایی ؟
_اره تنهام البته داداش میاد یکم دیگه
_آها باشه کاری داشتی بگو بهم
_ممنون
_فعلا.
خدافظی کردیم و اومدم داخل برام کمی عجیب بود که چرا با لحن عجیبی پرسید تنهایی ؟
اهمیت ندادم اومدم داخل سر بخت کامپیوتر تا یه سریال ببینم.
ده دقیقه گذشته بود که شنیدم صدای از طبقه پایین پذیرایی میاد. یکم ترسیدم ولی اهمیت ندادم. یکم بعد دوباره اومد. مطمئن شدم که خیالاتی نشدم چون صداش مثل این بود که چیزی رو زمین بکشن مثل مبل. دیگه ترسیده بودم خواستم زنگ بزنم داداش که گفتم حالا که چیزی نشده الکی زنگ میزنم اونم از کارش میزنه میاد. بالاخره جراتشو به دست آوردم و رفتم پایین که چیزی ندیدم ولی همچنان دور اطراف و نگاه میکردم که یهو همون یارو دوست ناصر عوضی از پشت اپن آشپزخانه پرید بیرون و حسابی وحشت کردم و جیغ بلندی کشیدم. اون عوضی با یه لبخند خبیث داشت نگاه میکرد و ریز میخندی اون لحظه هزار وا دلم رفت و وحشت کردم. با تمام وجود سمت در خروجی خونه رفتم. در که باز کردم چشم به ناصر افتاد و قبل اینکه کاری بکنم منو گرفت و پرت کرد رو زمین حسابی جا خورده بودم فک نمی‌ک
خجالتی

#خاطرات_نوجوانی #تجاوز

سلام.
داستان من از اونجایی شروع شد که زیر سن قانونی رفتم قهوه خونه با دوستان هم سن خودم که هممون شونزده ساله بودیم، اسمم ایلیا الان 27 ساله هستم و داستانم برای شونزده سالگیمه …
برای تصویرسازی باید عرض کنم یه نوجوان لاغر اندام ولی خب از نظر بچه باز ها اندام زیبا و کشیده ای داشتم، چشمام قهوه ای موهام حنائی، روزای اول با دوستام می رفتیم و می نشستیم من هروقت قلیون میکشیدم سرگیجه عجیبی می گرفتم و تا همین الان هم نمیتونم قلیون بکشم و حالم بد میشه ولی سیگار می کشیدم و میکشم …
تو فضای قهوه خونه اجازه سیگار کشیدن نمیدادن، از روزهای اولی که پامو تو این قهوه خونه گذاشتیم من نگاه یکی از دو نفری که شریک بودن و متصدی قهوه خونه بودن و حس میکردم خیلی نگاهش با محبت و ترسناک بود، اگر کسی سعی در آزار رسوندن به بچه های مارو داشت سریع اشاره میکرد به من و میگفت این پسرداییه منه … چرا دروغ بگم من لذت میبردم وقتی اینطوری پشت من درمیومد و کیف میکردم، رفته رفته متوجه شد بعد قلیون حالم بد میشه مثل یه عاشق واقعی برام ماء شعیر یا چای نبات میورد که حالم بهتر بشه که البته وقتی میخوردم بالا میاوردم و حالم خوب میشد، از همین جهت به من میگفت بیا تو قسمت آشپزخونه با من سیگار بکش (آشپزخونه که یعنی جایی که املت درست میکردن و کشک بادمجون و چایی و اینا) رفته رفته من با دوستام میومدم ولی اصلا پیششون نبودم و فقط پیش حامد (همین که منو دوست داشت) وقتم و میگذروندم، نمیدونم چی شد چه اتفاقی افتاد که در سکوت کامل از دوستام جدا شدم و حامد میومد دنبالم از ساعت ده صبح تو قهوه خونه بودم تا آخر شب، حامد از من 13 سال بزرگتر بود. مادرم خیلی بهش اعتماد داشت و همیشه میگفت توروخدا آقا حامد مراقب باشین اگر چیزی خورد چیزی نیاز داشت بهش بدین و مبلغ و بگین من بهتون پرداخت میکنم و من کاملا از طرف حامد قلیون و تنقلات مجانی مصرف میکردم حتی برام سیگار خوب میخرید و همه جی بود برام و یکبار هم از مادرم در ازاش پول نگرفت، ببخشید داستان و طولانی میکنم میخوام تصویرسازی بکنید البته اسم ها واقعی نیستن، کم کم متوجه شربتی که می خورد هر روز چهار مرتبه نظرمو جلب کرد که با اصرار من گفت شربت متادونه من هم هر کاری کرد قبول نمیکردم و میگفتم منم میخوام … خلاصه به من داد و مصرف کردم ولی خب الان که خودم اینکاره هستم میدونم برای بار اول خخخخیلی زیاد داد و همینطور دفعات بعدش.
اینقدر بالا بودم که دیگه نمیشد تو دید عموم تو قهوه خونه باشم و گفت ببرمت خونه من با اینکه خیلی نشئه بودم گفتم نه مادرم میفهمه و منو برد خونشون …
میترسیدم واقعیتش چون پسری بودم که پسر خاله پسر دایی پسرعمو همکلاسی سوپر مارکتی بچه محل همه اذیتش میکردن و خوشگل بود و با نمک و همین باعث شده بود به هیچکس اعتماد نداشته باشه، ولی حامد حتی نزدیکمم نشد، تا شب شد مادرم به حامد زنگ زد و سراغ منو میگرفت که گفت اینجاست مسموم شده و خیال مادرم جمع شد و گفت مشکل نداره چون خیلی اعتماد داشت ولی پدرم اعتماد نداشت.
کار هر روز ما شده بود شربت متادون خوردن، تمام این قضایا شیش ماه طول کشید و من شیش ماه تو تله بودم واقعیتش، بعد از سه ماه که شربت مصرف میکردم حالت هام تغییر کرد نشئگیم یه رنگ دیگه ای گرفته بود حامد بوسم میکرد ولی طوری که دیگه بو برده بودم و وقتی تو نشئگی بودم لذت میبردم از محبتش، خانواده حامد رفتن مسافرت شیراز و خونشون خالی بود و من بعد قهوه خونه شب ها میرفتم پیشش میخوابیدم و سر همین قضیه روز دوم یه کتک حسابی از بابام خوردم که شد شب سوم که خونه خالی بود، حامد صبح یبار کم بهم شربت داد و طوری بود که هنوز خمار بودم تا ساعت ده شب که بهش گفتم تورو خدا بده و خماری داشت اذیتم میکرد، و حامد بهم گفت بیا با شیشه برو بالا منم از خماری شیشه و رفتم بالا دهنم پر شد و متوجه شدم زیاد خوردم و سریع آب خوردم و یه شکلات خوردم ولی حامد گفت بازم بخور گفتم زیاده گفت نه بابا بخور … سه مرتبه خوردم، بار اول خیلی زیاد طوری که دهنم پر شد بار دوم کمتر و بار سوم یه قلپ ریز، دیگه اینقدر بالا بودم وقتی منو گرفت یعنی حدود یک ساعت تا یک ساعت و نیم بعدش مه واقعا چشمام دو دو میزد، رفتیم خونشون حامد غذا گرم کرد بزور دو قاشق خوردم همونجا پای سفره ولو شدم و حامدم همونجا جای برامون انداخت و من وقتی کشید روی زیر انداز کاملا کونم و لمس میکرد و دستمالی میکرد من خخخخیلی خوشم امد، حامد بغلم دراز کشید مثل خودم به پهلو ورچسبید بهم و سفتی کیرش و حس کردم تپش قلبم خیلی بالا رفت، دست گذاشت رو سینم واقعا داشتم دیوونه میشدم، اصلا نمیدونم چرا اینجوووووری شده بودم واقعا عجیب بود، دست گذاشت رو صورتم و منو برگدوند طرف خودش و شروع کرد لبام و خوردن، من اولین بارم بود لب میدم و میگیرم من هیچچچچ رابطه ای تو زندگ
دعانویس حشری به من و خواهرم رحم نکرد

#خاطرات_نوجوانی #تجاوز #بیغیرتی

سلام دوستان
اسم خودمو علی محمد میزارم 21 ساله از تهران راستش جدیدا با شهوانی آشنا شدم وقتی خاطرات دیگران رو خوندم دلم خواست اتفاقی که برام افتاده رو بنویسم اولش دو دل بودم که بنویسم یا نه بالاخره تصمیم گرفتم بنویسم ضمنا توصیه میکنم هیچوقت به دعانویس ها اعتماد نکنید
15 سالم بود و خواهرم 25 ساله بود و خواهرم شیما دوره دانشجویش ازدواج کرده بود سه سال از ازدواجشون گذشته بود و هنوز بچه دار نشده بود راستش مشکل از خواهرم بود ولی خواهرم و شوهرش این مشکل رو از خانواده دامادمون مخفی کرده بودند و به دنبال درمان بودند چون پدر دامادمون خیلی عجله داشت تا زودتر نوه دار بشه و هر روز هم عجله اش بیشتر میشد و میگفت چرا بچه نمیارید . از دکترها و داروها هم نتیجه نمی گرفتند تا اینکه یکی از آشناها گفت یه دعانویس سراغ دارم که کارش حرف نداره و قرار شد بره پیش دعانویس ، از طرفی هم چون مادرم ناراحتی قلبی داره استرس براش سمه روزی که خواستند برن پیش دعانویس ، مادرم استرس زیادی داشت و حالش بد شد و قرار شد من با خواهرم بریم خلاصه رفتیم و رسیدیم به مقصد البته از قبل تلفنی همه مشخصات و مشکل رو گفته بودیم و وقت گرفته بودیم . وقتی رسیدیم پیش دعانویس با اون ظاهرش که به نظرم خیلی مسخره آمد به من نگاهی کرد و گفت شما همینجا بشین و به خواهرم گفت شما برو اون اتاق تا من بیام بعد هم یه سری ادا اصول درآورد و زیر لب دعا خوند و وضو گرفت و رفتند توی اتاق و موقع بستن در اتاق به من گفت به این اتاق نزدیک نشو وگرنه همه سحر و جادو باطل میشه به خواهرم هم گفت دو تا دعا باید نوشته بشه یکیش الان و یکی دیگه رو شب جمعه روی کاغذ با آب زعفران باید بنویسم و شنبه بیایید بگیرید بعد رفتن تو اتاق و در رو قفل کرد. منم اول کمی باورم بود که اینجور سحر و جادوها وجود دارد چند دقیقه بعد کنجکاو شدم ببینم چه خبره یواش رفتم پشت در و سعی کردم بشنوم چی میگه و شنیدم که میگفت دعا رو باید روی شکم و زیر شکمت بنویسم و خواهرم داشت باهاش جروبحث می کرد و خلاصه نمیدونم چی شد که بعدش دیگه صدای جر و بحث نیومد و چیزی نشنیدم گفتم شاید داره مینویسه امدم نشستم سر جام تقریبا نیم ساعت بعد دیدم در باز شد و خواهرم با چهره ای برافروخته و ناراحت امد بیرون و با عصبانیت گفت بریم برگشتیم خواهرم یه راست رفت خونه خودشون و منم رفتم خونه خودمون مادرم پرسید چی شد پس چرا شیما اینجا نیومد من فقط هر چی رو که دیده بودم رو تعریف کردم خلاصه از اون روز مادرم و خواهرم همش بحث میکردن و خواهرم خیلی عصبی بود و میگفت تقصیر منه که باید به هرچی خرافاته احترام بزارم و … خلاصه روز شنبه شد و مادرم بهم گفت خواهرت که به من نمیگه چی شده و دیگه پیش دعانویس نمیره تو برو و اون دعا رو ازش بگیر بیار ببینم چکار میتونم بکنم منم تنهایی رفتم و فهمیدم که دعانویس منتظرمونه تا منو دید گفت پس چرا خواهرت نیومد؟؟ گفتم نمیدونم با ناراحتی گفت بیا توی اتاق دعا رو بهت بدم بعد اومد نشست کنارم و گفت به بدن تو هم باید دعا بخونم تا طلسمها رو باطل کنیم و… از حرفاش که سردر نمیاوردم ولی به نظرم مسخره بود ولی بخاطر اینکه مامانم سفارش کرده بود که حتما دعا رو بگیرم منم نشستم یکی یکی لباسامو در میاورد و فوت میکرد و خلاصه دردسر تون ندم یهو بخودم امدم و دیدم منو دمر خوابونده و داره لای کونمو چرب میکنه . خواستم بلند شم ولی زورم نمیرسید تا بخودم بیام کیرشو چرب کرد و سر کیرشو بهم فرو کرد جیغ و داد من فایده ای نداشت و کم کم همه کیرشو بهم فرو کرد و وقتی شروع کرد به تلمبه زدن دستشو برد زیرم و با کیرم بازی میکرد و منو میبوسید و در گوشم میگفت زنهای زیادی رو توی همین اتاق گاییدم اما کص خواهرتو رو هیچوقت فراموش نمیکنم … عجب کصی داره خواهرت منم که عصبانی تر شده بودم بهش فحش میدادم اونم میخندید و منو میبوسید و میگفت عیب نداره فحش بده این تنها کاریه که میتونی انجام بدی . لعنتی کمر سفتی هم داشت هر چی بیشتر منو میکرد از درد و سوزش و عصبانیتم کم میش و بجاش به لذتم اضافه میشد ، زیاد بهم تلمبه زد تا اینکه آب من اومد وقتی کاملا آبم تخلیه شد بعدش از خودم و از اون دعانویس مخصوصا از اینکه چرا باید با کون دادن آبم بیاد عصبانی شدم بعد یهو اونم آبش اومد و خالی کرد تو کونم چند دقیقه بعدش بلند شد و خودشو جمع و جور کرد و بعد یه کاغذ داد دستم و با خنده بهم گفت این دعا رو برسون دست آبجی خوشگلت … اما دوستان جون هرکی دوست داری به این خرافات و دعانویسها اهمیت ندید .
نوشته: نیما