شاه ماهی
1402/11/19
#خاطرات_کودکی #خاله
لطفا در نظر داشته باشید، این یک داستان بکن بکن نیست. برای جق زدن به داستان های دیگر مراجعه کنید. متشکرم.تو یه خانواده چهار نفری بزرگ شدم و خواهری دارم که از خودم هفت سال کوچکتر. هیچوقت همبازی هم نبودیم و هم و درک نکردیم ولی تو بالا پایینی های زندگی با هم بودیم. پدربزرگ من وقتی مادرم دوازده سیزده سالش بود از مادربزرگم جدا شد و مادرم و خواهر برادرهاش زیر دست مادر بزرگ شون و خاله هاشون بزرگ شدن. از اون طرف مادربزرگم بلافاصله ازدواج میکنه و حاصل اون زندگی خاله مانی خوشگل و شیطون من میشه که فقط پنج سال از من بزرگتر. تو دوران کودکی اسمشو صدا میکردم، ماندانا. ولی وقتی به دوران بلوغ و نوجوانی رسید به اصرار مادرم خاله مانی صداش کردم که دیگه این اسم روش موند. تقریبا از وقتی یادم میاد روش کراش داشتم. از همون دوران بلوغ وقتی نگاهم میکرد برق چشماش من و میگرفت. واقعا نمیدونم چرا! ولی نگاهش یه آتیش شهوتی رو تو دلم روشن میکرد. حتی قبل بلوغم که نمی فهمیدم شهوت چیه! ولی با نگاه های عمیقش دلم میلرزید. یه کم که بزرگتر شدم و تو دوران بلوغ بودم خیلی به فکرش جق زدم. اون موقع موبایل و فیسبوک و اینستا هم نبود. یادم با هزار مکافات یکی از عکس هایی که اون هم توش بود و از آلبوم پیدا کرده بودم و بریده بودم که فقط اون بمونه. تا تنها میشدم عکسش و در میاوردم یا با خودم میبردم حموم و جق میزدم تا آبم عین فواره بپاشه. بزرگتر که شدم تو دوران نوجوانی دوست دختر پیدا کردم و اون کاملا از ذهنم رفت. بعضی وقت ها فکر میکردم چه احمقی بودم این کارو میکردم، مگه آدم باید به خالش این حس ها رو داشته باشه؟! و خدا رو شکر میکردم که سر اون عکسه گیر نیفتادم، والا آبروم میرفت.گذشت، من با این کات میکردم با یکی دیگه دوست میشدم و همینطور یکی بعد از دیگری، تا به خودم اومدم دیدم مادرم دستم و گذاشته تو دست یکی از دخترهای فامیل دور. من و خانومم که اصلا با هم دوران دوستی نداشتیم. چون خانوادگی حرف زدن تا ما رو با هم جفت و جور کنن و دوران نامزدی مون هم خیلی زود تموم شد، چون پدر اون اصرار داشت زود کارو تموم کنه. بعد از اینکه رفتیم زیر یک سقف خیلی طول نکشید که مشکلات شروع شد. نمیخوام برم تو جزئیات چون هم وقت بر هست، هم ربطی به این جریان نداره. با شروع مشکلات، اون حس هیجان و هورمون های دوپامین هم خوابید. عین احمق ها با زنم تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم که زندگی مون پایدار بمونه. تا چند سال بعد دوتا بچه تقریبا پشت سر هم با اختلاف دو، سه سال آوردیم. اگه قبل از بچه ها یه چُسه حسی بینمون می بود بعد بچه ها دیگه واقعا هیچی نبود. مثل غریبه ها! برو کار کن، بیا خونه بخواب، فردا روز از نو روزی از نو. سکس که دیگه نگم! من قشنگ حس میکردم اون مثل یه تخته چوب میخوابه زیرم که فقط کارش و کرده باشه. من هم اهل خیانت نبودم که برم به راست یا دروغ به یکی بگم دوست دارم، چون میدونم و مطمئنم آخرش دو سر سوخت. اهل دخترهای خیابونی و پولی هم نبودم، چون به تمیزی خیلی حساسم. یعنی جق زدن باز بهترین آپشن بود.خاله مانی من هم یک سال قبل ما ازدواج کرده بود و دوتایی با شوهرش کار میکردن. از یه خونه نقلی سی و پنج متری شروع کردن والان در یک محل خیلی بهتر خونه نود متری خریدن و ماشین و زندگیشون به راه. خدایی هم دوتایی سخت کار میکنن. برعکس ما که با بچه، زنم خونه نشین شد و من مثل خر، سگ دو میزدم و در جا میزدم. تو این دوران با تنها کسایی که رابطه برو بیایی داشتیم یکی از هم دانشگاهی های خانومم بودن که اون هم متاهل بود، با یکی از همکارای من تو شرکت که اون هم زن و
1402/11/19
#خاطرات_کودکی #خاله
لطفا در نظر داشته باشید، این یک داستان بکن بکن نیست. برای جق زدن به داستان های دیگر مراجعه کنید. متشکرم.تو یه خانواده چهار نفری بزرگ شدم و خواهری دارم که از خودم هفت سال کوچکتر. هیچوقت همبازی هم نبودیم و هم و درک نکردیم ولی تو بالا پایینی های زندگی با هم بودیم. پدربزرگ من وقتی مادرم دوازده سیزده سالش بود از مادربزرگم جدا شد و مادرم و خواهر برادرهاش زیر دست مادر بزرگ شون و خاله هاشون بزرگ شدن. از اون طرف مادربزرگم بلافاصله ازدواج میکنه و حاصل اون زندگی خاله مانی خوشگل و شیطون من میشه که فقط پنج سال از من بزرگتر. تو دوران کودکی اسمشو صدا میکردم، ماندانا. ولی وقتی به دوران بلوغ و نوجوانی رسید به اصرار مادرم خاله مانی صداش کردم که دیگه این اسم روش موند. تقریبا از وقتی یادم میاد روش کراش داشتم. از همون دوران بلوغ وقتی نگاهم میکرد برق چشماش من و میگرفت. واقعا نمیدونم چرا! ولی نگاهش یه آتیش شهوتی رو تو دلم روشن میکرد. حتی قبل بلوغم که نمی فهمیدم شهوت چیه! ولی با نگاه های عمیقش دلم میلرزید. یه کم که بزرگتر شدم و تو دوران بلوغ بودم خیلی به فکرش جق زدم. اون موقع موبایل و فیسبوک و اینستا هم نبود. یادم با هزار مکافات یکی از عکس هایی که اون هم توش بود و از آلبوم پیدا کرده بودم و بریده بودم که فقط اون بمونه. تا تنها میشدم عکسش و در میاوردم یا با خودم میبردم حموم و جق میزدم تا آبم عین فواره بپاشه. بزرگتر که شدم تو دوران نوجوانی دوست دختر پیدا کردم و اون کاملا از ذهنم رفت. بعضی وقت ها فکر میکردم چه احمقی بودم این کارو میکردم، مگه آدم باید به خالش این حس ها رو داشته باشه؟! و خدا رو شکر میکردم که سر اون عکسه گیر نیفتادم، والا آبروم میرفت.گذشت، من با این کات میکردم با یکی دیگه دوست میشدم و همینطور یکی بعد از دیگری، تا به خودم اومدم دیدم مادرم دستم و گذاشته تو دست یکی از دخترهای فامیل دور. من و خانومم که اصلا با هم دوران دوستی نداشتیم. چون خانوادگی حرف زدن تا ما رو با هم جفت و جور کنن و دوران نامزدی مون هم خیلی زود تموم شد، چون پدر اون اصرار داشت زود کارو تموم کنه. بعد از اینکه رفتیم زیر یک سقف خیلی طول نکشید که مشکلات شروع شد. نمیخوام برم تو جزئیات چون هم وقت بر هست، هم ربطی به این جریان نداره. با شروع مشکلات، اون حس هیجان و هورمون های دوپامین هم خوابید. عین احمق ها با زنم تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم که زندگی مون پایدار بمونه. تا چند سال بعد دوتا بچه تقریبا پشت سر هم با اختلاف دو، سه سال آوردیم. اگه قبل از بچه ها یه چُسه حسی بینمون می بود بعد بچه ها دیگه واقعا هیچی نبود. مثل غریبه ها! برو کار کن، بیا خونه بخواب، فردا روز از نو روزی از نو. سکس که دیگه نگم! من قشنگ حس میکردم اون مثل یه تخته چوب میخوابه زیرم که فقط کارش و کرده باشه. من هم اهل خیانت نبودم که برم به راست یا دروغ به یکی بگم دوست دارم، چون میدونم و مطمئنم آخرش دو سر سوخت. اهل دخترهای خیابونی و پولی هم نبودم، چون به تمیزی خیلی حساسم. یعنی جق زدن باز بهترین آپشن بود.خاله مانی من هم یک سال قبل ما ازدواج کرده بود و دوتایی با شوهرش کار میکردن. از یه خونه نقلی سی و پنج متری شروع کردن والان در یک محل خیلی بهتر خونه نود متری خریدن و ماشین و زندگیشون به راه. خدایی هم دوتایی سخت کار میکنن. برعکس ما که با بچه، زنم خونه نشین شد و من مثل خر، سگ دو میزدم و در جا میزدم. تو این دوران با تنها کسایی که رابطه برو بیایی داشتیم یکی از هم دانشگاهی های خانومم بودن که اون هم متاهل بود، با یکی از همکارای من تو شرکت که اون هم زن و
گنبد خاله کوچیکه
1402/11/24
#خاطرات_کودکی #خاله
پدربزرگم ماشالا خیلی فعال بود. البته الان عمرشو داده به شما و یه خاله کون گنده و سکسی به من. پدربزرگم سه تا زن گرفته. از این سه تا زن هشت تا پسر و دختر داره، دوتا شیر خواره هم فوت شدن، یعنی ده تا. ته تغاری خانوادشون خاله سوسن من که کمتر از یک سال از من بزرگتر و از زن سومش هست. هیچوقت از بچگی خاله صداش نکردم و نمیکنم. از بچگی با هم همبازی بودیم و با هم بزرگ شدیم. تو دوران کودکی خیلی می رفتیم خونشون و اون هم خونه ما میومد و با من و خواهر کوچیکم بازی میکرد. البته همبازی هم نبودیم. من بیشتر با پسر خاله، پسر دایی هام و اون هم با دختر خاله های خودش بازی میکردن. ولی پیش هم بودیم، یا اینها نبودن و تک میفتادیم با هم بازی می کردیم.تو دوران بلوغ حشرم خیلی بالا بود. روزی چندین بار جق میزدم. همش دنبال عکس و فیلم سوپر بودم. ولی هیچ رابطه ای با هیچ دختری نداشتم. سوسن تقریبا ده سانتی از من کوتاه تره. بدن تو پر و سفت و سکسی داره. ممه هاش اون موقع اندازه پرتقال بود ولی الان هر کدوم دو سه کیلویی میشه ماشالا. قیافش معمولی بود. نه زیبا نه زشت. البته اون موقع هم جفتمون تو بلوغ بودیم و اون آرایش هم نمی کرد. بزرگتر که شد خودش خوشگل تر شد، مخصوصا هم که آرایش بهش خیلی میاد.تو اون دوران یادم یک روز که خونمون بود با هم کشتی گرفتیم، من افتادم روش و نمیذاشتم از زیرم در بیاد. قشنگ دستم و قفل کرده بودم دور گردنش و کیرم و فشار میدادم رو کونش. یه چند بار تقلا کرد در بیاد نتونست، بعد گفت بیشعور پاشو، چیکار میکنی؟! من با خنده گفتم کشتی میگیرم دیگه! گفت این کشتی یا داری میکنی؟! منم علنی شل و سفت میکردم رو کونش، کیرم عین سنگ شده بود. میدونستم که قشنگ داره حسش میکنه از رو شلوار. اون جین تنش بود من شلوار راحتی. دیگه داشت آبم میومد ولش کردم. اونم پاشد و میخندید. نه اون حرفی زد دیگه نه من. ولی همین شد که رومون به هم باز شد.تا قبل این جریان زیاد اون نمیومد خونمون، بیشتر ما میرفتیم اونجا ولی به چند روز نکشید دیدم خودش اومده خونمون شب هم میخواد بمونه. تو کونم عروسی بود. اول که اومد لباس راحتی هم آورده بود، رفت لباسشو عوض کرد، لامصب راه که میرفت کونش دیوونم میکرد. دیگه هر دفعه از بغلش رد میشدم یه درکونی بهش میزدم. اولاش هی می گفت بیشعور من خالتم، منم میگفتم خوب بهتر محرم هم هستیم. اونم دیگه بیخیال شد. چیزی نمیگفت ولی حواسم بود زیر لبی میخنده. یه جورایی خوشش میومد من انقدر جذب کونش شدم.اون روز بابام سر کار بود، مامانم هم رفته بود بیرون. خواهر من فقط تو مخ بود. جلو اون نمیشد حرکتی زد. هی به بهانه های مختلف می فرستادمش دنبال نخود سیاه میچسبوندم به خالم. دیگه علنی شده بود. مثلا یه جا داشت ظرف میشست تا وقت گیر آوردم رفتم ازپشت بغلش کردم فشار میدادم رو کونش، اونم با مثلا با اکراه میگفت نکن، الان رویا میاد میبینه. می ترسید خواهر من بیاد تو. یعنی اون روز کل روز من شق بودم. یه بار که رفتم دستشویی دیدم شورتم خیس خیس شده انقدر ازش پیشاب اومده. از طرفی هم بدجور شوق این و داشتم که شب بشه.شب که شد، مامانم جای سوسن و انداخت رو زمین کنار تخت خواهرم. منم که اتاق خودم بودم. قبل خواب بهش گفتم شب همه خوابیدن بیا اتاقم. ولی گفت نه، میترسم. اصلا. بهش یه کم التماس کردم گفت ببینم چی میشه. دیگه رفتم تو اتاقو تو پوست خودم می گنجیدم. دو سه ساعتی گذشته بود، نصف شب بود دیگه. خسته هم شده بودم. دیدم نیومد. تو دلم گفتم میترسه یکی ببینه بگن سوسن رفته اتاق رامین. شاید حرف می پیچید و داستان میشد. حق هم داشت. دل و زدم به دریا
1402/11/24
#خاطرات_کودکی #خاله
پدربزرگم ماشالا خیلی فعال بود. البته الان عمرشو داده به شما و یه خاله کون گنده و سکسی به من. پدربزرگم سه تا زن گرفته. از این سه تا زن هشت تا پسر و دختر داره، دوتا شیر خواره هم فوت شدن، یعنی ده تا. ته تغاری خانوادشون خاله سوسن من که کمتر از یک سال از من بزرگتر و از زن سومش هست. هیچوقت از بچگی خاله صداش نکردم و نمیکنم. از بچگی با هم همبازی بودیم و با هم بزرگ شدیم. تو دوران کودکی خیلی می رفتیم خونشون و اون هم خونه ما میومد و با من و خواهر کوچیکم بازی میکرد. البته همبازی هم نبودیم. من بیشتر با پسر خاله، پسر دایی هام و اون هم با دختر خاله های خودش بازی میکردن. ولی پیش هم بودیم، یا اینها نبودن و تک میفتادیم با هم بازی می کردیم.تو دوران بلوغ حشرم خیلی بالا بود. روزی چندین بار جق میزدم. همش دنبال عکس و فیلم سوپر بودم. ولی هیچ رابطه ای با هیچ دختری نداشتم. سوسن تقریبا ده سانتی از من کوتاه تره. بدن تو پر و سفت و سکسی داره. ممه هاش اون موقع اندازه پرتقال بود ولی الان هر کدوم دو سه کیلویی میشه ماشالا. قیافش معمولی بود. نه زیبا نه زشت. البته اون موقع هم جفتمون تو بلوغ بودیم و اون آرایش هم نمی کرد. بزرگتر که شد خودش خوشگل تر شد، مخصوصا هم که آرایش بهش خیلی میاد.تو اون دوران یادم یک روز که خونمون بود با هم کشتی گرفتیم، من افتادم روش و نمیذاشتم از زیرم در بیاد. قشنگ دستم و قفل کرده بودم دور گردنش و کیرم و فشار میدادم رو کونش. یه چند بار تقلا کرد در بیاد نتونست، بعد گفت بیشعور پاشو، چیکار میکنی؟! من با خنده گفتم کشتی میگیرم دیگه! گفت این کشتی یا داری میکنی؟! منم علنی شل و سفت میکردم رو کونش، کیرم عین سنگ شده بود. میدونستم که قشنگ داره حسش میکنه از رو شلوار. اون جین تنش بود من شلوار راحتی. دیگه داشت آبم میومد ولش کردم. اونم پاشد و میخندید. نه اون حرفی زد دیگه نه من. ولی همین شد که رومون به هم باز شد.تا قبل این جریان زیاد اون نمیومد خونمون، بیشتر ما میرفتیم اونجا ولی به چند روز نکشید دیدم خودش اومده خونمون شب هم میخواد بمونه. تو کونم عروسی بود. اول که اومد لباس راحتی هم آورده بود، رفت لباسشو عوض کرد، لامصب راه که میرفت کونش دیوونم میکرد. دیگه هر دفعه از بغلش رد میشدم یه درکونی بهش میزدم. اولاش هی می گفت بیشعور من خالتم، منم میگفتم خوب بهتر محرم هم هستیم. اونم دیگه بیخیال شد. چیزی نمیگفت ولی حواسم بود زیر لبی میخنده. یه جورایی خوشش میومد من انقدر جذب کونش شدم.اون روز بابام سر کار بود، مامانم هم رفته بود بیرون. خواهر من فقط تو مخ بود. جلو اون نمیشد حرکتی زد. هی به بهانه های مختلف می فرستادمش دنبال نخود سیاه میچسبوندم به خالم. دیگه علنی شده بود. مثلا یه جا داشت ظرف میشست تا وقت گیر آوردم رفتم ازپشت بغلش کردم فشار میدادم رو کونش، اونم با مثلا با اکراه میگفت نکن، الان رویا میاد میبینه. می ترسید خواهر من بیاد تو. یعنی اون روز کل روز من شق بودم. یه بار که رفتم دستشویی دیدم شورتم خیس خیس شده انقدر ازش پیشاب اومده. از طرفی هم بدجور شوق این و داشتم که شب بشه.شب که شد، مامانم جای سوسن و انداخت رو زمین کنار تخت خواهرم. منم که اتاق خودم بودم. قبل خواب بهش گفتم شب همه خوابیدن بیا اتاقم. ولی گفت نه، میترسم. اصلا. بهش یه کم التماس کردم گفت ببینم چی میشه. دیگه رفتم تو اتاقو تو پوست خودم می گنجیدم. دو سه ساعتی گذشته بود، نصف شب بود دیگه. خسته هم شده بودم. دیدم نیومد. تو دلم گفتم میترسه یکی ببینه بگن سوسن رفته اتاق رامین. شاید حرف می پیچید و داستان میشد. حق هم داشت. دل و زدم به دریا
رابطه عجیب با خاله متاهل
1402/11/29
#فوت_فتیش #خاله
سلام من مهران هستم و ۲۶سالمه پسری هستم با قد بلند و وزن متوسط ،اندام معمولی دارم ولی خب فیسم خوبه و همیشه تو لباس پوشیدن وسواس زیادی به خرج میدم و سعی می کنم خوشتیپ باشم داستان من برمیگرده به چند سال قبل زمانی که تازه دانشگاه رو تموم کرده بودم و سربازیم معاف شده بودم و بخاطر همینم دنبال کار بودم ،از اونجایی که تو شهرستان زندگی میکردم و کار مناسب با رشتم سخت گیر میومد به این فکر افتاده بودم که مغازه بزنم اما خب سرمایه زیادیم نداشتم و خیلی سر در گم بودن که چیکار کنم تا اینکه یه روز که با رفیق دوران دانشگاهم صحبت میکردم اونم اهل یه شهرستان دیگه استانمون بود و بهم پیشنهاد داد که برم شهرشون و تو شرکت یکی از آشناهاشون کار کنم و خودشم معرفم میشه و اگر مصاحبه رو خوب بشم اونجا استخدام شم در کل شرایط کاریش برا یه پسر جوون مجرد خوب بود مخصوصا اینکه کار رشته خودم بود. با خونه درمیون گذاشتم و اونام قبول کردن، اون موقعا یه تیبا دو سفید داشتم که با بخشی از پس انداز خودم و بیشتر با کمک پدر خریده بودم راه افتادم رفتم شهرشون و اونجا تو این شرکت باهام صحبت کردن و در نهایت استخدامم کردن منم گشتم دنبال یه خونه که اجاره کنم،اینم بگم که خونه خاله من همونجا بود و خالم اسمش نسترن بود حدودا ۴۰ سالش بود یه زن با قد حدود۱۶۷اینا و اندامی نه زیاد لاغر و نا چاق با موهایی مشکی و فیسی استخونی کلا شبیه لیلا زارع بود ، یه پسر و یه دختر به ترتیب۱۶و ۱۴ساله داشت و شوهرشم تو کار تجارت بود و در کنارش املاکم خرید و فروش می کرد. ولی خب زیاد رابطه خوبی نداشتن بخصوص اینکه شوهرش (کامبیز)اهل خانم بازی بود و چند بار مچشو گرفته بود اما بخاطر بچه هاش قبول کرده بود و رابطه خیلی سردی داشتن و فقط تو یه خونه بودن، به کمک خاله و شوهرش یه خونه نقلی برام پیدا کردن تو یه آپارتمان …
از کارم راضی بودم تا ۴عصر هر روز سر کار بودم و بعدشم یا میرفتم باشگاه یا میومدم خونه گهگاهیم با دختر جدیدی آشنا می شدم و باهاش قرار میزاشتم و اگر پایه بود میتونستم بیارمش خونه اما خب اونجا رفیقی نداشتم. اما راضی بودم کامل مستقل بودم و عشق و حال خودمو میکردم ،تو این مدت رابطمم با خالم صمیمی تر شده بود و نسترن خیلی وقتا برام غذا درس می کرد و زنگ میزد که بیا ببرش یا اگه حوصله داشت خودش برام میاورد و تقریبا هر چند روز یه بارم منو خونه خودشون برای شام دعوت می کرد، در کل همه چی خوب پیش می رفت و گاهی هم با خاله چت می کردم و چتمونم از اونجا شروع شد که برا هم پست و اهنگ اینا می فرستادیم و کم کم به هم عادت کرده بودیم تا به خودم اومدم دیدم هر شب داریم با هم چت می کنیم حتی خیلی شبا که شوهرش نبود تماس می گرفت،راستش اوایل نیتی نداشتم اما رفته رفته که صمیمی تر می شدم با خالم بهش حس هم پیدا کردم مخصوصا اینکه دیگه رسما با هم درد دل می کردیم و خیلی وقتا عصرا بعد کار با هم می رفتیم دور می زدیم و اگه لباسی می خواست بخره با هم می رفتیم و نظر میدادم و شبم که برمی گشت خونه با لباس برام عکس می گرفت و من شروع می کردم تعریف کردن ازش، تو این چند سال اخیر تیپ و قیافه نسترن خیلی تغییر کرده بود و از اون زن خونه دار سنتی که لباسای معمولی می پوشید تبدیل شده بود به زنی که چنتا عمل زیبایی رو صورتش انجام داده بود و لباس پوشیدنشم تغییر کرده بود برای منی که تو اون چند سال دانشگاه زیاد ندیده بودمش این تغییرات خیلی محسوس بود .اولین باری که موقع بیرون رفتن و قدم زدن تو پاساژ دستمو گرفت و انگشتاشو لای انگشتام حس کردم،متوجه شدم که بهش حس دارم یه تمایل احساسی و جنسی،
1402/11/29
#فوت_فتیش #خاله
سلام من مهران هستم و ۲۶سالمه پسری هستم با قد بلند و وزن متوسط ،اندام معمولی دارم ولی خب فیسم خوبه و همیشه تو لباس پوشیدن وسواس زیادی به خرج میدم و سعی می کنم خوشتیپ باشم داستان من برمیگرده به چند سال قبل زمانی که تازه دانشگاه رو تموم کرده بودم و سربازیم معاف شده بودم و بخاطر همینم دنبال کار بودم ،از اونجایی که تو شهرستان زندگی میکردم و کار مناسب با رشتم سخت گیر میومد به این فکر افتاده بودم که مغازه بزنم اما خب سرمایه زیادیم نداشتم و خیلی سر در گم بودن که چیکار کنم تا اینکه یه روز که با رفیق دوران دانشگاهم صحبت میکردم اونم اهل یه شهرستان دیگه استانمون بود و بهم پیشنهاد داد که برم شهرشون و تو شرکت یکی از آشناهاشون کار کنم و خودشم معرفم میشه و اگر مصاحبه رو خوب بشم اونجا استخدام شم در کل شرایط کاریش برا یه پسر جوون مجرد خوب بود مخصوصا اینکه کار رشته خودم بود. با خونه درمیون گذاشتم و اونام قبول کردن، اون موقعا یه تیبا دو سفید داشتم که با بخشی از پس انداز خودم و بیشتر با کمک پدر خریده بودم راه افتادم رفتم شهرشون و اونجا تو این شرکت باهام صحبت کردن و در نهایت استخدامم کردن منم گشتم دنبال یه خونه که اجاره کنم،اینم بگم که خونه خاله من همونجا بود و خالم اسمش نسترن بود حدودا ۴۰ سالش بود یه زن با قد حدود۱۶۷اینا و اندامی نه زیاد لاغر و نا چاق با موهایی مشکی و فیسی استخونی کلا شبیه لیلا زارع بود ، یه پسر و یه دختر به ترتیب۱۶و ۱۴ساله داشت و شوهرشم تو کار تجارت بود و در کنارش املاکم خرید و فروش می کرد. ولی خب زیاد رابطه خوبی نداشتن بخصوص اینکه شوهرش (کامبیز)اهل خانم بازی بود و چند بار مچشو گرفته بود اما بخاطر بچه هاش قبول کرده بود و رابطه خیلی سردی داشتن و فقط تو یه خونه بودن، به کمک خاله و شوهرش یه خونه نقلی برام پیدا کردن تو یه آپارتمان …
از کارم راضی بودم تا ۴عصر هر روز سر کار بودم و بعدشم یا میرفتم باشگاه یا میومدم خونه گهگاهیم با دختر جدیدی آشنا می شدم و باهاش قرار میزاشتم و اگر پایه بود میتونستم بیارمش خونه اما خب اونجا رفیقی نداشتم. اما راضی بودم کامل مستقل بودم و عشق و حال خودمو میکردم ،تو این مدت رابطمم با خالم صمیمی تر شده بود و نسترن خیلی وقتا برام غذا درس می کرد و زنگ میزد که بیا ببرش یا اگه حوصله داشت خودش برام میاورد و تقریبا هر چند روز یه بارم منو خونه خودشون برای شام دعوت می کرد، در کل همه چی خوب پیش می رفت و گاهی هم با خاله چت می کردم و چتمونم از اونجا شروع شد که برا هم پست و اهنگ اینا می فرستادیم و کم کم به هم عادت کرده بودیم تا به خودم اومدم دیدم هر شب داریم با هم چت می کنیم حتی خیلی شبا که شوهرش نبود تماس می گرفت،راستش اوایل نیتی نداشتم اما رفته رفته که صمیمی تر می شدم با خالم بهش حس هم پیدا کردم مخصوصا اینکه دیگه رسما با هم درد دل می کردیم و خیلی وقتا عصرا بعد کار با هم می رفتیم دور می زدیم و اگه لباسی می خواست بخره با هم می رفتیم و نظر میدادم و شبم که برمی گشت خونه با لباس برام عکس می گرفت و من شروع می کردم تعریف کردن ازش، تو این چند سال اخیر تیپ و قیافه نسترن خیلی تغییر کرده بود و از اون زن خونه دار سنتی که لباسای معمولی می پوشید تبدیل شده بود به زنی که چنتا عمل زیبایی رو صورتش انجام داده بود و لباس پوشیدنشم تغییر کرده بود برای منی که تو اون چند سال دانشگاه زیاد ندیده بودمش این تغییرات خیلی محسوس بود .اولین باری که موقع بیرون رفتن و قدم زدن تو پاساژ دستمو گرفت و انگشتاشو لای انگشتام حس کردم،متوجه شدم که بهش حس دارم یه تمایل احساسی و جنسی،
لیلا خاله خانمم
1402/12/05
#خاله
سلام این خاطره ایه که من با خاله خانمم داشتم حالا دوستان امیدوارم نیان بگن دروغ داری میگی و کمتر جق بزن 🤣🤣
اسمم علی هست ۳۱ سالمه حدود ۷ ساله ازدواج کردم خانومم دوتا خاله داره یکیشون متولد۵۹ اسمش اکرم شوهرش فوت کرده خاله اکرم پرستاره حجاب معمولی داشت ولی نمیدونم چی شد که یه شب مهمونی بودیم خونه اقوام خانومم دیدم با چادر عربی و رو گرفته اومد بهش به تیکه گفتم الهام چرخنده اینجوری نچرخید که شما اینجوری یه دفعه محجبه شدی .
خاله دوم که اسمش لیلاس متولد ۶۳ هست سه تا دختر داره یه زن خیلی چاق بود که البته به خاطر عمل کوچک کردن معده (اسلیو) یه مقدار لاغر کرده بود و اندامش بهتر از قبل شده بود ولی بازم چاق بود این خاله لیلا شوهرش معتاده و نگهبان یه مجتمع مسکونی هست و با خانواده خانمم هم اصلا رابطه نداره من تو این ۷ سال کلا ایشون رو فقط تو اینستا دیدم.
شب یلدا پارسال که خونه بابابزرگ خانومم دعوت بودیم من تو درگاه اشپزخونه به اپن تکیه داده بودم خاله لیلا هم داشت ظرفا رو میشست من اصلا تو این فازا نبودم داشتم اینور و اونورو نگاه میکردم که نگاهم افتاد کنار خاله که داشت ظرفارو میشست دیدم اونم برگشت و من و نگاه کرد یه چند ثانیه نگاهم کرد و یه لبخند ریز زد و نگاهشو برگردوند بعد اون انگار حرکات بدنش رو بیشتر کرد و منم زیر چشی نگاه میکردم که دوباره برگشت و مثل دفعه قبلی نگاه کرد یه لبخند ریز دیگه از فرداش تو اینستا برای من پست میفرستاد و واکنشاش نسبت به استوریای من بیشتر شد یعنی قبلا اصلا نه پست میفرستاد نه واکنشی داشت نسبت به استوریام یه سه چهارتا کلیپ خواننده ها که اولیش اهنگ شهاب مظفری که چیکار میکنی اینجوری که دیونه میشم یا اهنگ ساقی شرابم بده شراب نابم بده هایده همراه چندتا استیکر بوس و قلب جواب استوریامم کلی قربون صدقه و استیکر که تاحالا تو اون شیش سال اصلا محلمم نمیزاشت گذشت که دیگه تو مهمونیا رفتارش باهم عوض شده بود یه چندباری که همو میدیدیم اگه کسی نبود دست میداد بهم کلا جلوم احساس راحتی میکرد گذشت و تا بچمون به دنیا اومد چند روزی خونمون بود روزدوم که میخواستم برای چک اپ بچمو ببرم خاله گفت من میبرمش با علی اقا خانومم و مادرزنم استراحت کنن خلاصه راه افتادیم سمت بیمارستان لاله شهرک غرب بچه رو دکتر معاینه کرد اومدیم بیاییم بچه کارخرابی کرده بود که رفتیم تو اتاق تعویض کودک مانتوش رو در اورد گفت گرممه راحت نیستم یه تاپ ابی تنش بود منم دوباره مثل اسگولا نگاه میکردم خندید و گفت بچه رو بگیر جا اینکه من و نگاه کنی یه کمک بده اینجا جا چشم چرونی نیست منم پرویی گفتم خوب تا حالا اینجوری ندیده بودمت خاله جان گفت تو حالا یه کمک بده سرده اینجا بچه اذیت میشه جا بچه روعوض کردو مانتو خودشم تنش کرد و گفت بریم منم گفتم نزاشتی نگاه کنما یه پشت چشم نازک کردو زد بیرون از اتاق.
تو ماشین بچه خوابید و صندلی عقب تو کریر گذاشتیمش خودشم نشست جلو سر لخت شد گفتم حالا ببین میتونی یه کاری کنی پیام کشف حجاب بیاد برام با دستش زد تو صورتم گفت خیلی دلت بخواد من بغلت لخت باشم منم با خنده گفتم تو اتاق سریع مانتو تنت کردی حالا اینجوری میگی منم یه بازوشو گرفتم فشار دادم سمت خودم اونم راحت اومد تو بغلم و یه چند دقیقه ای بغلم بود تکون میخورد و منم سرشو بوس میکردم اروم سینشو مالیدم اونم یه بوسم کرد و رفت سر جاش گفت بسته دیگه.
دیگه پیام بازیا ادامه داشت تا نه ماه بعد که بچم دندون در اورد و طبق رسم آش دندونی پختیم آشا رو پخش میکردم که اش خاله گفتم چون راهش تو مسیر کارم هست فردا میبرم چون مطمئن بودم فردا
1402/12/05
#خاله
سلام این خاطره ایه که من با خاله خانمم داشتم حالا دوستان امیدوارم نیان بگن دروغ داری میگی و کمتر جق بزن 🤣🤣
اسمم علی هست ۳۱ سالمه حدود ۷ ساله ازدواج کردم خانومم دوتا خاله داره یکیشون متولد۵۹ اسمش اکرم شوهرش فوت کرده خاله اکرم پرستاره حجاب معمولی داشت ولی نمیدونم چی شد که یه شب مهمونی بودیم خونه اقوام خانومم دیدم با چادر عربی و رو گرفته اومد بهش به تیکه گفتم الهام چرخنده اینجوری نچرخید که شما اینجوری یه دفعه محجبه شدی .
خاله دوم که اسمش لیلاس متولد ۶۳ هست سه تا دختر داره یه زن خیلی چاق بود که البته به خاطر عمل کوچک کردن معده (اسلیو) یه مقدار لاغر کرده بود و اندامش بهتر از قبل شده بود ولی بازم چاق بود این خاله لیلا شوهرش معتاده و نگهبان یه مجتمع مسکونی هست و با خانواده خانمم هم اصلا رابطه نداره من تو این ۷ سال کلا ایشون رو فقط تو اینستا دیدم.
شب یلدا پارسال که خونه بابابزرگ خانومم دعوت بودیم من تو درگاه اشپزخونه به اپن تکیه داده بودم خاله لیلا هم داشت ظرفا رو میشست من اصلا تو این فازا نبودم داشتم اینور و اونورو نگاه میکردم که نگاهم افتاد کنار خاله که داشت ظرفارو میشست دیدم اونم برگشت و من و نگاه کرد یه چند ثانیه نگاهم کرد و یه لبخند ریز زد و نگاهشو برگردوند بعد اون انگار حرکات بدنش رو بیشتر کرد و منم زیر چشی نگاه میکردم که دوباره برگشت و مثل دفعه قبلی نگاه کرد یه لبخند ریز دیگه از فرداش تو اینستا برای من پست میفرستاد و واکنشاش نسبت به استوریای من بیشتر شد یعنی قبلا اصلا نه پست میفرستاد نه واکنشی داشت نسبت به استوریام یه سه چهارتا کلیپ خواننده ها که اولیش اهنگ شهاب مظفری که چیکار میکنی اینجوری که دیونه میشم یا اهنگ ساقی شرابم بده شراب نابم بده هایده همراه چندتا استیکر بوس و قلب جواب استوریامم کلی قربون صدقه و استیکر که تاحالا تو اون شیش سال اصلا محلمم نمیزاشت گذشت که دیگه تو مهمونیا رفتارش باهم عوض شده بود یه چندباری که همو میدیدیم اگه کسی نبود دست میداد بهم کلا جلوم احساس راحتی میکرد گذشت و تا بچمون به دنیا اومد چند روزی خونمون بود روزدوم که میخواستم برای چک اپ بچمو ببرم خاله گفت من میبرمش با علی اقا خانومم و مادرزنم استراحت کنن خلاصه راه افتادیم سمت بیمارستان لاله شهرک غرب بچه رو دکتر معاینه کرد اومدیم بیاییم بچه کارخرابی کرده بود که رفتیم تو اتاق تعویض کودک مانتوش رو در اورد گفت گرممه راحت نیستم یه تاپ ابی تنش بود منم دوباره مثل اسگولا نگاه میکردم خندید و گفت بچه رو بگیر جا اینکه من و نگاه کنی یه کمک بده اینجا جا چشم چرونی نیست منم پرویی گفتم خوب تا حالا اینجوری ندیده بودمت خاله جان گفت تو حالا یه کمک بده سرده اینجا بچه اذیت میشه جا بچه روعوض کردو مانتو خودشم تنش کرد و گفت بریم منم گفتم نزاشتی نگاه کنما یه پشت چشم نازک کردو زد بیرون از اتاق.
تو ماشین بچه خوابید و صندلی عقب تو کریر گذاشتیمش خودشم نشست جلو سر لخت شد گفتم حالا ببین میتونی یه کاری کنی پیام کشف حجاب بیاد برام با دستش زد تو صورتم گفت خیلی دلت بخواد من بغلت لخت باشم منم با خنده گفتم تو اتاق سریع مانتو تنت کردی حالا اینجوری میگی منم یه بازوشو گرفتم فشار دادم سمت خودم اونم راحت اومد تو بغلم و یه چند دقیقه ای بغلم بود تکون میخورد و منم سرشو بوس میکردم اروم سینشو مالیدم اونم یه بوسم کرد و رفت سر جاش گفت بسته دیگه.
دیگه پیام بازیا ادامه داشت تا نه ماه بعد که بچم دندون در اورد و طبق رسم آش دندونی پختیم آشا رو پخش میکردم که اش خاله گفتم چون راهش تو مسیر کارم هست فردا میبرم چون مطمئن بودم فردا
مصطفی و خاله محجبه
1402/12/12
#خاله
سلام من مصطفی ام این جریان تابستون امسال اتفاق افتاد زمانی که خاله نرگسم اسباب کشی داشتن
اول از خودم بگم من ۲۴ سالمه و ساکن یکی از محله های تهرانم قدم ۱۷۵ عه و وزنم هم ۶۰ کیلو هستش پوستم هم سبزه و کیرم هم ۱۷ سانته و قطرش ۶ و معمولی ام یدنسازی هم میرم خاله نرگسم هم ۴۸ سالشه قدش ۱۶۰ سانته وزنش هم ۵۰ کیلوعه خیلی چاق نیست و لاغره ولی اندام خوبی داره سینه هاش ۷۵ عه گرد و خوشگل کصش هم نگم کلوچه خیلی تپله و کونش هم بزرگه و به شدت مذهبی هستش و اصلا لباس باز و تنگ نمی پوشه دوتا دختر هم داره که یکیشون دانشجوعه و یکی کوچیکه کلاس سوم شوهرش هم هفت هشت سالی هست که فوت کرده و با یچه هاش تنها زندگی میکنند داستان از زمانی شروع شد که خالم میخواست جابجا بشه و قرار شد من برم کمکش کنم خلاصه رفتم زنگو زدم باز کرد رفتم تو جا خوردم خالم معمولا جلو مهمونا مانتو و شال سرش میکنه اگه خودمونی باشه شال نمیذاره و راحت ترین لباسش شلوار و تیشرت اونم اگه کسی نامحرم نباشه خلاصه اونروز رفتم خونشون دیدم یه تاپ و شلوارک تنگ پوشیده بود معلوم بود شورت و سوتین نداره چون تازه اومده بود از حموم بیرون و شلوراکش رفته بود لای کصش اونجا برای اولین بار اندام خاله جونم رو دیدم و رفتم تو کفش من رفتم لباسم رو عوض کردم و داشتیم وسایل رو جمع میکردیم چند باری دیدم که نوک ممه خالم زده بیرون و صورتیه خودش وقتی فهمید چیزی نگفت و برعکس خندید و لبش رو گاز گرفت منم فهمیدم حشری شده چون خالم اصلا اینجوری نبود و بار اولم بود که این مدلی میدیدمش گفتم خاله لباست رو درست کن ممه هات بیرونه خالم گفت عیبی نداره قشنگ خاله غریبه که اینجا نیست تو هم مثل پسرمی منم گفتم اخه زشته جلو بچه ها گفت راحتم من خاله جان تو هم راحت باش سخت نگیر چون تابستون بود و هوا گرم خاله منم مثل مامانم بدجور گرماییه ولی چون خیلی مذهبیه هیچوقت ندبدم اینجور لباس پوشیدنش رو یکم که گذشت دیدم خالم یه جوری داره نگام میکنه و میخنده یهو دیدم بله کیرم سیخ شده و از رو شلوار خیلی ضایع پیداست خالم هم تا دید لبشو گاز گزفت و روش رو کرد اونور که نبینه ولی حس میکردم نگاهش رو ظهر شد و ما مشغول بودیم تا جمع و جور کنیم خونه رو که فرداش اسباب خالم رو ببریم موقع نهار خالم گفت هووف چه گرمه و یهو تاپش رو دراورد و بالا تنش لخت بود دیدم به به چه ممه هایی ماتشون بودم که خالم گفت هوی کجایی گفتم هیچی خاله تاحالا اینجوری ندیده بودم شما رو پرسید خوشت میاد از ممه هام گفتم اره خیلی خوبه گفت اگه پسر خوبی باشی و تو کار ها کمک کنی شب سورپرایز دارم برات گفتم ببینیم و تعریف کنیم و جغتمون خندیدیم خلاصه شب شد و موقع رفتن من خالم هم همونجوری لخت داشت کار ها رو میکرد من خواستم برم که گفت کجا شب پیش خودم بمون به مادرت هم زنگ زدم گفتم منم از خدا خواسته موندم و بچه ها تو اتاق خودشون بودن من هم تو اتاق خالم رو تخت دونفرش بغل هم بودیم (من هیچوقت پیش خالم نخوابیدم قبل این جریان) یکم که صحبت کردیم خالم گفت وقت سوپرایزیه که قولشو دادم رفت در رو قفل کرد و شلوراکش رو کشید پایین اوففففف یه کص و بدن بی مو و پفکی کلوچه بود رسما انقدر که تپل بود اصلا باورم نمیشد چی میدیدم خالم اونشب بدجور حشری شده بود حقم داشته هفت سال بود کصش رنگ کیر ندیده بود اومد رو تخت پاهاش رو باز کرد گفت بیا خالتو بکن عشق من از امشب من مال تو ام هروقت دوست داشتی میتونی بیای خالتو بکنی و و فهمیدم اونم تو کف من بوده خاله منم لخت شدم و رفتم روش و لب گرفتم وای که چقدر خوب بود لبای خالم چون بار اولم بود خیلی بلد نبودم همه چی ر
1402/12/12
#خاله
سلام من مصطفی ام این جریان تابستون امسال اتفاق افتاد زمانی که خاله نرگسم اسباب کشی داشتن
اول از خودم بگم من ۲۴ سالمه و ساکن یکی از محله های تهرانم قدم ۱۷۵ عه و وزنم هم ۶۰ کیلو هستش پوستم هم سبزه و کیرم هم ۱۷ سانته و قطرش ۶ و معمولی ام یدنسازی هم میرم خاله نرگسم هم ۴۸ سالشه قدش ۱۶۰ سانته وزنش هم ۵۰ کیلوعه خیلی چاق نیست و لاغره ولی اندام خوبی داره سینه هاش ۷۵ عه گرد و خوشگل کصش هم نگم کلوچه خیلی تپله و کونش هم بزرگه و به شدت مذهبی هستش و اصلا لباس باز و تنگ نمی پوشه دوتا دختر هم داره که یکیشون دانشجوعه و یکی کوچیکه کلاس سوم شوهرش هم هفت هشت سالی هست که فوت کرده و با یچه هاش تنها زندگی میکنند داستان از زمانی شروع شد که خالم میخواست جابجا بشه و قرار شد من برم کمکش کنم خلاصه رفتم زنگو زدم باز کرد رفتم تو جا خوردم خالم معمولا جلو مهمونا مانتو و شال سرش میکنه اگه خودمونی باشه شال نمیذاره و راحت ترین لباسش شلوار و تیشرت اونم اگه کسی نامحرم نباشه خلاصه اونروز رفتم خونشون دیدم یه تاپ و شلوارک تنگ پوشیده بود معلوم بود شورت و سوتین نداره چون تازه اومده بود از حموم بیرون و شلوراکش رفته بود لای کصش اونجا برای اولین بار اندام خاله جونم رو دیدم و رفتم تو کفش من رفتم لباسم رو عوض کردم و داشتیم وسایل رو جمع میکردیم چند باری دیدم که نوک ممه خالم زده بیرون و صورتیه خودش وقتی فهمید چیزی نگفت و برعکس خندید و لبش رو گاز گرفت منم فهمیدم حشری شده چون خالم اصلا اینجوری نبود و بار اولم بود که این مدلی میدیدمش گفتم خاله لباست رو درست کن ممه هات بیرونه خالم گفت عیبی نداره قشنگ خاله غریبه که اینجا نیست تو هم مثل پسرمی منم گفتم اخه زشته جلو بچه ها گفت راحتم من خاله جان تو هم راحت باش سخت نگیر چون تابستون بود و هوا گرم خاله منم مثل مامانم بدجور گرماییه ولی چون خیلی مذهبیه هیچوقت ندبدم اینجور لباس پوشیدنش رو یکم که گذشت دیدم خالم یه جوری داره نگام میکنه و میخنده یهو دیدم بله کیرم سیخ شده و از رو شلوار خیلی ضایع پیداست خالم هم تا دید لبشو گاز گزفت و روش رو کرد اونور که نبینه ولی حس میکردم نگاهش رو ظهر شد و ما مشغول بودیم تا جمع و جور کنیم خونه رو که فرداش اسباب خالم رو ببریم موقع نهار خالم گفت هووف چه گرمه و یهو تاپش رو دراورد و بالا تنش لخت بود دیدم به به چه ممه هایی ماتشون بودم که خالم گفت هوی کجایی گفتم هیچی خاله تاحالا اینجوری ندیده بودم شما رو پرسید خوشت میاد از ممه هام گفتم اره خیلی خوبه گفت اگه پسر خوبی باشی و تو کار ها کمک کنی شب سورپرایز دارم برات گفتم ببینیم و تعریف کنیم و جغتمون خندیدیم خلاصه شب شد و موقع رفتن من خالم هم همونجوری لخت داشت کار ها رو میکرد من خواستم برم که گفت کجا شب پیش خودم بمون به مادرت هم زنگ زدم گفتم منم از خدا خواسته موندم و بچه ها تو اتاق خودشون بودن من هم تو اتاق خالم رو تخت دونفرش بغل هم بودیم (من هیچوقت پیش خالم نخوابیدم قبل این جریان) یکم که صحبت کردیم خالم گفت وقت سوپرایزیه که قولشو دادم رفت در رو قفل کرد و شلوراکش رو کشید پایین اوففففف یه کص و بدن بی مو و پفکی کلوچه بود رسما انقدر که تپل بود اصلا باورم نمیشد چی میدیدم خالم اونشب بدجور حشری شده بود حقم داشته هفت سال بود کصش رنگ کیر ندیده بود اومد رو تخت پاهاش رو باز کرد گفت بیا خالتو بکن عشق من از امشب من مال تو ام هروقت دوست داشتی میتونی بیای خالتو بکنی و و فهمیدم اونم تو کف من بوده خاله منم لخت شدم و رفتم روش و لب گرفتم وای که چقدر خوب بود لبای خالم چون بار اولم بود خیلی بلد نبودم همه چی ر
تناسخ یا...؟!
1402/12/18
#سفید_دندون #خاله #تابو
«رضا… رضا… پاشو… باید شیر گاو و گوسفندها رو بدوشیم و ببریشون چِرا…»
به زور پلکهام رو نیمه باز کردم و گفتم: «تا تو شیرهاشون رو بدوشی و آمادهشون کنی منم پا میشم…»
یه سیلی آروم تو صورتم زد و گفت: «میگم پاشو بریم شیر گوسفندها رو بدوشیمممم!»
اونجا بود که دوزاریم افتاد و پلکهام بازتر شد. سریع نشستم و گفتم: «آهان… بریم!»
پا شدیم و به سمت طویله رفتیم. هوا هنوز کاملاً روشن نشده بود و گرگ و میش دم صبح بود. کمتر از پنج دقیقه نیاز بود تا به طویله برسیم. وارد طویله شدیم و در رو بستم. شبنم طبق معمول به سمت انتهای طویله رفت، دستش رو به پشت یکی از گاوها تکیه داد و پشتش رو به سمت من کرد. بهش نزدیک شدم. سریع دامنش رو بالا داد و تن ظریف و گوشتیاش بدون هیچ پوششی نمایان شد. دامنش رو کامل جلوی شکمش جمع کرد و با دستش نگهش داشت. دست دیگهش رو با آب دهنش خیس کرد و لای پاهاش مالید. یکم دیگه به جلو خم شد و سوراخ کص و کونش رو کاملاً در اختیار من گذاشت.
بهش نزدیک شدم و شلوارم رو تا زانوهام پایین کشیدم. یه تف رو کیرم انداختم و کاملاً خیسش کردم. بهش نزدیکتر شدم و آروم کیرم رو تو کصش فرو کردم. داغی کصش، لرز صبحگاهی رو از تنم بیرون کرد و تو کمتر از چند ثانیه کل تنم گُر گرفت. ورود و خروج کیرم داخل اون کص تپل و لزج و داغ، لذت وصف ناپذیری داشت و طبق معمول در عرض کمتر از دو دقیقه به ارضا شدن نزدیک شدم.
شبنم بهم گفته بود هر موقع حس کردم دارم ارضا میشم، کیرم رو در بیارم و لای کونش بذارم. لای کونش عقب و جلوش کنم و آب کیرم رو لای کونش خالی کنم. لذت گاییدن کصش یه طرف، لذت برخورد سر کیرم با سوراخ کونش یه طرف دیگه. چندتا عقبوجلو کردن کافی بود تا آب کیرم با حجم و شدت زیادی لای کونش خالی بشه…
سرش رو به سمت عقب برگردوند و با چشمهای خمار گفت: «تموم شد؟!»
گفتم: «آره…»
ازم جدا شد و بدون اینکه آب کیرم رو از لای کونش پاک کنه، دامنش رو پایین داد، رو چهارپایه نشست و مشغول دوشیدن شیر گاو شد.
وقتی کار شیردوشی تموم شد، گوسفندها رو از طویله بیرون بردیم و آماده شدم که ببرمشون چِرا. شبنم شیر و نون رو بهم داد و گفت: «مراقب باش…»
لبخند زدم و گفتم: «چشم خاله…!!!»یهو از خواب پریدم! نفسنفس میزدم و با تعجب دور و برم رو نگاه میکردم. گیج شده بودم و تو کل بدنم احساس کرختی و درد و ضعف میکردم. صورت و زبونم سنگین شده بود و حس میکردم نمیتونم حرف بزنم. چند تا سیلی به صورتم زدم تا به خودم بیام…
چراغ قرمز رنگ پلیاستیشن بهم چشمک میزد و تو تختخواب گرم و نرمم نشسته بودم. دمدمای صبح بود، ولی خبری از روستا و طویله و گاو و گوسفند و خاله نبود! خاله؟! من که اصلا خاله ندارم! این چه خوابی بود من دیدم؟! چرا اینقدر واقعی بود؟ کاملا حسش میکردم و انگار اون اتفاقات خواب نبود و واقعا تجربهشون کرده بودم؛ ولی… ولی حتی اون پسر که تو خوابم بود، من نبودم! دستهاش و کیرش اصلا شبیه دستها و کیر من نبود. حتی خیلی کم سن و سالتر از من بود. اون زن سفید و زیبا کی بود؟ شبنم؟! ما اصلا تو فامیل و آشنا و در و همسایه شبنم نداریم!
دیگه خواب به چشمم نیومد و تا خود صبح ذهنم درگیر اون خواب بود. مطمئن بودم که یه خواب معمولی نیست و باید دنبال تعبیرش باشم. کل اینترنِت رو برای پیدا کردن تعبیرش زیر و رو کردم ولی چیزی دستگیرم نشد که نشد…
با زنگ خوردن ساعت کوکی، رشتهی افکارم پاره شد، از تخت بلند شدم، ممل رو صدا زدم و گفتم: «پاشو خنگول، کلاسمون دیر میشه.»
ممل از قم اومده بود و اون هم مثل من نخبه بود؛ ولی بنظر من از اون نخبه خنگولها بود،
1402/12/18
#سفید_دندون #خاله #تابو
«رضا… رضا… پاشو… باید شیر گاو و گوسفندها رو بدوشیم و ببریشون چِرا…»
به زور پلکهام رو نیمه باز کردم و گفتم: «تا تو شیرهاشون رو بدوشی و آمادهشون کنی منم پا میشم…»
یه سیلی آروم تو صورتم زد و گفت: «میگم پاشو بریم شیر گوسفندها رو بدوشیمممم!»
اونجا بود که دوزاریم افتاد و پلکهام بازتر شد. سریع نشستم و گفتم: «آهان… بریم!»
پا شدیم و به سمت طویله رفتیم. هوا هنوز کاملاً روشن نشده بود و گرگ و میش دم صبح بود. کمتر از پنج دقیقه نیاز بود تا به طویله برسیم. وارد طویله شدیم و در رو بستم. شبنم طبق معمول به سمت انتهای طویله رفت، دستش رو به پشت یکی از گاوها تکیه داد و پشتش رو به سمت من کرد. بهش نزدیک شدم. سریع دامنش رو بالا داد و تن ظریف و گوشتیاش بدون هیچ پوششی نمایان شد. دامنش رو کامل جلوی شکمش جمع کرد و با دستش نگهش داشت. دست دیگهش رو با آب دهنش خیس کرد و لای پاهاش مالید. یکم دیگه به جلو خم شد و سوراخ کص و کونش رو کاملاً در اختیار من گذاشت.
بهش نزدیک شدم و شلوارم رو تا زانوهام پایین کشیدم. یه تف رو کیرم انداختم و کاملاً خیسش کردم. بهش نزدیکتر شدم و آروم کیرم رو تو کصش فرو کردم. داغی کصش، لرز صبحگاهی رو از تنم بیرون کرد و تو کمتر از چند ثانیه کل تنم گُر گرفت. ورود و خروج کیرم داخل اون کص تپل و لزج و داغ، لذت وصف ناپذیری داشت و طبق معمول در عرض کمتر از دو دقیقه به ارضا شدن نزدیک شدم.
شبنم بهم گفته بود هر موقع حس کردم دارم ارضا میشم، کیرم رو در بیارم و لای کونش بذارم. لای کونش عقب و جلوش کنم و آب کیرم رو لای کونش خالی کنم. لذت گاییدن کصش یه طرف، لذت برخورد سر کیرم با سوراخ کونش یه طرف دیگه. چندتا عقبوجلو کردن کافی بود تا آب کیرم با حجم و شدت زیادی لای کونش خالی بشه…
سرش رو به سمت عقب برگردوند و با چشمهای خمار گفت: «تموم شد؟!»
گفتم: «آره…»
ازم جدا شد و بدون اینکه آب کیرم رو از لای کونش پاک کنه، دامنش رو پایین داد، رو چهارپایه نشست و مشغول دوشیدن شیر گاو شد.
وقتی کار شیردوشی تموم شد، گوسفندها رو از طویله بیرون بردیم و آماده شدم که ببرمشون چِرا. شبنم شیر و نون رو بهم داد و گفت: «مراقب باش…»
لبخند زدم و گفتم: «چشم خاله…!!!»یهو از خواب پریدم! نفسنفس میزدم و با تعجب دور و برم رو نگاه میکردم. گیج شده بودم و تو کل بدنم احساس کرختی و درد و ضعف میکردم. صورت و زبونم سنگین شده بود و حس میکردم نمیتونم حرف بزنم. چند تا سیلی به صورتم زدم تا به خودم بیام…
چراغ قرمز رنگ پلیاستیشن بهم چشمک میزد و تو تختخواب گرم و نرمم نشسته بودم. دمدمای صبح بود، ولی خبری از روستا و طویله و گاو و گوسفند و خاله نبود! خاله؟! من که اصلا خاله ندارم! این چه خوابی بود من دیدم؟! چرا اینقدر واقعی بود؟ کاملا حسش میکردم و انگار اون اتفاقات خواب نبود و واقعا تجربهشون کرده بودم؛ ولی… ولی حتی اون پسر که تو خوابم بود، من نبودم! دستهاش و کیرش اصلا شبیه دستها و کیر من نبود. حتی خیلی کم سن و سالتر از من بود. اون زن سفید و زیبا کی بود؟ شبنم؟! ما اصلا تو فامیل و آشنا و در و همسایه شبنم نداریم!
دیگه خواب به چشمم نیومد و تا خود صبح ذهنم درگیر اون خواب بود. مطمئن بودم که یه خواب معمولی نیست و باید دنبال تعبیرش باشم. کل اینترنِت رو برای پیدا کردن تعبیرش زیر و رو کردم ولی چیزی دستگیرم نشد که نشد…
با زنگ خوردن ساعت کوکی، رشتهی افکارم پاره شد، از تخت بلند شدم، ممل رو صدا زدم و گفتم: «پاشو خنگول، کلاسمون دیر میشه.»
ممل از قم اومده بود و اون هم مثل من نخبه بود؛ ولی بنظر من از اون نخبه خنگولها بود،
خوابیدن با خاله لیلا
#خاله
سلام میخواستم یکی از بهترین و بدترین خاطره هامو تعریف کنم
من یه خاله داشتم که اسمش لیلا بود و۳۹ سالش بود خیلی بدن خوبی داشت همیشه دوست داشتم به ممه هاش دست بزنم خالم جدا شده همسرش و یه شب اومده بود خونه ی ما و از طرفی خاله لیلا با من خیلی خوب بود و همیشه که میدیدمش سفت بغلش میکردم که ممه هاش رو حس کنم خیلی بهم حال میداد و همیشه هم لباس های تنگ میپوشید
اون شب که اومده بود خونه ما حالش خیلی خوب نبود و منم مثل همیشه تا اومد بغلش کردم و ممه هاش که ۷۵ بود رو حس کردم و نشست و تا ۱صبح با مامانم حرف میزدن و منم به بهونه این که گفت خسته ام یکم ماساژش دادم کمرشو خیلی کونش خوش فرم بود کیرم هم خیلی شق شده بود ولی چون نشسته بودم معلوم نبود وبعد هم رفتم سراغ مالیدن پاهاس خیلی خوب بود کلا داشتم به دوتا کون خوشگلش نگاه میکردم دیگه خسته شده بود وفردا هم با مامانم میخواستن بدن خرید،خالم گفت بگیریم بخوابیم و مامانمم خوابش میومد مامانم گفت که میخواین تو و خاله پیش هم بخوابین منم دل تو دلم نبود از طرفی هم خیلی معمولی گفتم باشه و اینا خالم لباس و شلوار بیرونی تنش بود و به من گفت شلواری داری بپوشم منم بدونه از شلوارک هام رو آوردم بهش دادم و مامانمم یه تاپ بهش داد رفت تو اتاق که لباساش رو عوض کنه و بعد در رو باز کرد که منم بیام بخوابم اون تاپ که تنش کرده بود براش بزرگ بود و راحت ممه هاش معلوم بود البتا سوتین هم داشت ولی نصف سینش معلوم بود منم که خر ذوق بودم شب بخیر گفتم و بغلش کردم که بخوابیم یکم گذشت که خالم از شدت خستگی خوابش برد منم دستم رو آروم آروم می بردم سمت سینه هاش و بالاخره کامل دستم رو سینه اش بود خیلی نرم بود همونجوری دست رو گذاشته بودم که خالم برگشت به سمت من خوابید و منم سرم رو جلوی سینه های سفیدش چسبوندم خیلی خوب بود از طرفی نمیتونستم نفس بکشم ولی دیگه همچین اتفاقی نمیوفتاد ممه هاش خیلی نرم بودن و یکم که گذشت خالم کلا برگشت به پشت من خوابید که دل تو دلم نبود از طرفی میترسیدم متوجه بشه و از طرفی بهتربن حس دنیا رو داشتم و بعد دستم رو گذاشتم روی کون نرمش خیلی ترسیده بودم اما همونجوری فقط دستم رو گذاشتم خیلی هورنی شده بودم باید خودمو خالی میکردم گفتم آروم یه دستمال بردارم تا حداقل خالم که خوابیده با پاهای سفیدش بزنم تا اومدم از شلوارم کیرمو در ببارم یه دفعه دستم خورد به گل سر خالم منم خودمو زدم به خواب خالم بیدار شد گفت چی شد منم گفتم نمیدونم و دوباره سرمو گذاشتم رو بالش و خوابیدم دوباره صورتم رو چسبوندم به ممه های خالم که حداقل یکم لذت ببرم و دیگه خوابم برد صبح بیدار شدم صبح بخیر گفتم به خالم خالم هم خیلی عادی بود و صبحانه اوتمیل درست کردم و رفتم تو اتاقم و گیم زدم و صبحانه مو خوردم و همش و ذهنم درگیر اون شب بود خالم و مامانم رفتن برای خرید تاپی که خالم شب پوشیده بود رو برداشتم و داشتم بو میکردمش و باهاش میزدم .
خالم که ماشین داشت اومد مامانم رو گذاشت خونه و رفت ،و بعد یه ساعت خالم بهم زنگ زد تعجب کردم چون خالم هیچ وقت همینجوری بهم زنگ نمیزدم تلفن رو برداشتم سلام و علیک کردم و گفت که شب همه ی اون کارهایی که کردی تو ذهنم میمونه و دیگه هیچ چیز درست نمیشه و گفت خیلی حالش بده و ازم عصبانیه کل بدن من یخ زد دستام شروع کرد به لرزیدن و میترسیدم به مامانم چیزی بگه و بعد هم گفت که به مامانم چیزی نمیگه فقط دیگه هیچ چیز مثل قبل نمیشه و دیگه باهم رفت و آمد نمیکنیم منم تا ۱ماه کامل استرس داشتم که به مامانم بگه که اگر میگفت خودکشی میکردم و واقعا برام ترسناک بود اما خالم هیچ چیزی به مامانم نگفت و منم تا ۶ ماه هیچ مهمونی که خالم بود نمی رفتم ولی دیگه نمیشد کلا رفت و آمد نکنیم ولی از وقتی هم که دیگه منو میبینه فقط بهم دست میده و خیلی خشکه ،
این بود از تنها خاطره ای که البته کثیف ترین کاری که کردم و تا چند ماه حالم بد بود و همش فکر میکردم چطور اینکار رو با خالم کردم.
نوشته: ناشناس
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
#خاله
سلام میخواستم یکی از بهترین و بدترین خاطره هامو تعریف کنم
من یه خاله داشتم که اسمش لیلا بود و۳۹ سالش بود خیلی بدن خوبی داشت همیشه دوست داشتم به ممه هاش دست بزنم خالم جدا شده همسرش و یه شب اومده بود خونه ی ما و از طرفی خاله لیلا با من خیلی خوب بود و همیشه که میدیدمش سفت بغلش میکردم که ممه هاش رو حس کنم خیلی بهم حال میداد و همیشه هم لباس های تنگ میپوشید
اون شب که اومده بود خونه ما حالش خیلی خوب نبود و منم مثل همیشه تا اومد بغلش کردم و ممه هاش که ۷۵ بود رو حس کردم و نشست و تا ۱صبح با مامانم حرف میزدن و منم به بهونه این که گفت خسته ام یکم ماساژش دادم کمرشو خیلی کونش خوش فرم بود کیرم هم خیلی شق شده بود ولی چون نشسته بودم معلوم نبود وبعد هم رفتم سراغ مالیدن پاهاس خیلی خوب بود کلا داشتم به دوتا کون خوشگلش نگاه میکردم دیگه خسته شده بود وفردا هم با مامانم میخواستن بدن خرید،خالم گفت بگیریم بخوابیم و مامانمم خوابش میومد مامانم گفت که میخواین تو و خاله پیش هم بخوابین منم دل تو دلم نبود از طرفی هم خیلی معمولی گفتم باشه و اینا خالم لباس و شلوار بیرونی تنش بود و به من گفت شلواری داری بپوشم منم بدونه از شلوارک هام رو آوردم بهش دادم و مامانمم یه تاپ بهش داد رفت تو اتاق که لباساش رو عوض کنه و بعد در رو باز کرد که منم بیام بخوابم اون تاپ که تنش کرده بود براش بزرگ بود و راحت ممه هاش معلوم بود البتا سوتین هم داشت ولی نصف سینش معلوم بود منم که خر ذوق بودم شب بخیر گفتم و بغلش کردم که بخوابیم یکم گذشت که خالم از شدت خستگی خوابش برد منم دستم رو آروم آروم می بردم سمت سینه هاش و بالاخره کامل دستم رو سینه اش بود خیلی نرم بود همونجوری دست رو گذاشته بودم که خالم برگشت به سمت من خوابید و منم سرم رو جلوی سینه های سفیدش چسبوندم خیلی خوب بود از طرفی نمیتونستم نفس بکشم ولی دیگه همچین اتفاقی نمیوفتاد ممه هاش خیلی نرم بودن و یکم که گذشت خالم کلا برگشت به پشت من خوابید که دل تو دلم نبود از طرفی میترسیدم متوجه بشه و از طرفی بهتربن حس دنیا رو داشتم و بعد دستم رو گذاشتم روی کون نرمش خیلی ترسیده بودم اما همونجوری فقط دستم رو گذاشتم خیلی هورنی شده بودم باید خودمو خالی میکردم گفتم آروم یه دستمال بردارم تا حداقل خالم که خوابیده با پاهای سفیدش بزنم تا اومدم از شلوارم کیرمو در ببارم یه دفعه دستم خورد به گل سر خالم منم خودمو زدم به خواب خالم بیدار شد گفت چی شد منم گفتم نمیدونم و دوباره سرمو گذاشتم رو بالش و خوابیدم دوباره صورتم رو چسبوندم به ممه های خالم که حداقل یکم لذت ببرم و دیگه خوابم برد صبح بیدار شدم صبح بخیر گفتم به خالم خالم هم خیلی عادی بود و صبحانه اوتمیل درست کردم و رفتم تو اتاقم و گیم زدم و صبحانه مو خوردم و همش و ذهنم درگیر اون شب بود خالم و مامانم رفتن برای خرید تاپی که خالم شب پوشیده بود رو برداشتم و داشتم بو میکردمش و باهاش میزدم .
خالم که ماشین داشت اومد مامانم رو گذاشت خونه و رفت ،و بعد یه ساعت خالم بهم زنگ زد تعجب کردم چون خالم هیچ وقت همینجوری بهم زنگ نمیزدم تلفن رو برداشتم سلام و علیک کردم و گفت که شب همه ی اون کارهایی که کردی تو ذهنم میمونه و دیگه هیچ چیز درست نمیشه و گفت خیلی حالش بده و ازم عصبانیه کل بدن من یخ زد دستام شروع کرد به لرزیدن و میترسیدم به مامانم چیزی بگه و بعد هم گفت که به مامانم چیزی نمیگه فقط دیگه هیچ چیز مثل قبل نمیشه و دیگه باهم رفت و آمد نمیکنیم منم تا ۱ماه کامل استرس داشتم که به مامانم بگه که اگر میگفت خودکشی میکردم و واقعا برام ترسناک بود اما خالم هیچ چیزی به مامانم نگفت و منم تا ۶ ماه هیچ مهمونی که خالم بود نمی رفتم ولی دیگه نمیشد کلا رفت و آمد نکنیم ولی از وقتی هم که دیگه منو میبینه فقط بهم دست میده و خیلی خشکه ،
این بود از تنها خاطره ای که البته کثیف ترین کاری که کردم و تا چند ماه حالم بد بود و همش فکر میکردم چطور اینکار رو با خالم کردم.
نوشته: ناشناس
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
شانس یا مهارت؟ (۱)
#خاله
سلام رفقا یکم نمیخوام مقدمه رو طول بدم ولی یکسری نکات اولیه هست که باید خدمتتون بگم.
این داستان واقعیه و اخرش یکم بد بگا میرم ولی خب ارزشش رو داشت
و دوم من اصلا داستان نویس خوبی نیستم ولی خب دوست داشتم که برا یکی تعریف کنم و گفتم که بنویسم بهتره اگر کم کاستی داشت واقعا به بزرگواری خودتون ببخشید.
خب من امیدم ۲۲ سالمه قدم ۱۸۸ وزنم ۷۹ این داستان در مورد خالمه نرگس که ۳۶ سالشه و خاله کوچیکمه که ازدواج نکرده.
داستان از ۱۰ ماه پیش شروع شد تهران هوا صاف بود ساعت ۱۱ ظهر تقریبا بود که داشتم از سرکار میومدم من خداروشکر یه مغازه لوازم الکتریکی بزرگ دارم که خودم فقط توش کار میکنم مغازه رو بسته بودم حال نداشتم شبش اصلا غذا نخورده بودم چهارشنبه هم فلافلی کوچمون بسته بود چون گشاد بودم نرفتم فلافلی دیگه ای 😂 گفتم بزار برم خونه مادر بزرگم خالم و مادر بزرگم تنها زندگی میکنن سر راه کارم بود کلا ۱۰ دقیقه پیاده راه بود داشتم میرفتم رسیدم دم در خونه کلید انداختم تو به بهانه ترسوندن خالم و اینکه یکم اذیتش کنم چیزی دیدم که سر جا خشک شدم خالم داشت واسه پسر همسایشون که ۱۵ سالشه ساک میزد! خالم که وقتی من ۱۸ سالم شد بغلم هم نمیکرد که تحریک نشم! انقدر مواظب از خالم بگم چشای عسلی موهای خرمایی نیمه بلند کون گرد که نسبتا بزرگ بود و اگه لباسم هم می پوشید قشنگ ادم رو آب میکرد ممه های تقریبا ۷۵ رو فرم اصلا شل نیستن قدش ۱۶۹ وزنش رو نمیدونم ولی فکر کنم ۷۰ یا ۸۰ باشه پوست سفید و بدون یک تار مو من از وقتی از سربازی اومدم خیلی شدید بهش حس پیدا کردم وقتی راه میرفت کیرم دوست داشت منفجر بشه خلاصه داشتم فیلم میگرفتم که کسکش آب پسره اومد و ریخت تو دهن خالم خالم هم قورت داد آب پسره رو!
من از یه طرف نقشه های شوم و از یه طرف ناراحتی ساک زدن خالم و هرزه بودنش داشت منو میکشت خلاصه خالم به پسره گفت بدو بدو برو بیرون تا مامانت ندیده به بهانه درس اومده بود [اخه خالم معلمه] رفت منم از دستشویی اومدم بیرون البته دستشویی تو حیاطه خالم مات منو با ترس نگاه میکرد منم گفتم سلام
نرگس: سلام عزیزم از کی تو دستشویی هستی؟
امید: تازه پسره داشت درس میخوند؟
نرگس: خب اااااِ چیز اره اره خاله جان ولش کن بیا تو نهار بخور
امید: باشه خاله
رفتم داخل نهارشون کوکو بود از وقتی نشستم رو میز نهار رو بخورم تا وقتی تموم کردم تو اتاقش بود و در اتاقش بسته بود منم لباس داشتم عوض کردم و رفتم رو مبل و فوتبال گذاشتم تو تلوزیون داشت فوتبال میداد که از اتاقش اومد بیرون دوباره بهم شوک وارد شد آره درست گفتید لباسی که پوشیده بود یه دامن که خم میشد میرسید به پایین زانو هاش یه بلوز یه بلند بود نسبتا ولی چاک سینه هاش معلوم بود یه گردنبند نازک هم پوشیده بود بدون آرایش هم جذاب بود خب حقیقتا من بدجور شق کرده بودم که یهو گفت
نرگس: امید جان عزیزم خوبی ناهار خوشمزه بود؟
امید: اره خاله ممنون مگه میشه خوشمزه نباشه دستپختت
نرگس: الهی فداتشم
امید: نه خدا نکنه ننه جون کجاست؟
نرگس:رفته خونه داییت شیراز
امید: عه کی رفت
نرگس: امروز صبح ساعت۶
امید: چرا نگفتی
نرگس: خودش گفت زود میرم ببینمش بیام لازم نبود بگیم
امید: ولی میگفتی بهتر بود
نرگس: خب دیگه نشد
بعدش رفت تو اتاقش خوابید ساعت ۱ ظهر تقریبا بود منم خوابم میومد ولی دوباره رفتم فیلم خالم رو دیدم تقریبا ۷ دقیقه بود خیلی حشری بودم که یه فکری به سرم زد اونم چه فکری فکری که منو به خالم راحت میرسوند
فردا شبش قرار بود همه خاله هم ۴ با مامانم تا با دایی هام۳ تا بجز داییم علی تو شیراز جمع بشن تا پنج شنبه به یاد پدر بزرگم باشن و یه شامی هم بخاطرش درست کنن و به یادش باشن منم فرصت رو غنیمت دونستم و با خودم گفتم که بهش فیلم رو نشون میدم و بهش میگم که اگه نزاره باهاش سکس کنم فیلمو به بقیه نشون میدم.
شب شده بود من بعد فوتبال ساعت ۲ تقریبا خوابیدم و ساعت ۷ بیدار شدم
خالم با همون لباسا داشت شام میپخت من بیدار شده بودم بهترین وقت واسه عملی کردن نقشه بود پای اجاق بود که با کیر شق شده بعد از خواب که پسرا درک میکنن کیرم رو چسبوندم به کون نرمش وای خدا از پشت شلوار هم رویایی بود
نرگس: عه خاله بیدار شدی
امید: اره غذا چیه؟
خالم بعد اینکه کیرمو حس کرد خودشو یکم جابه جا میکرد ولی بازم من کیرمو میچسبوندم بهش کم کم داشت کلافه میشد که یواش یواش ممه هاشو هم میمالیدم که یهو از کوره در رفت و گفت
نرگس: امید معلوم هست داری چه غلطی میکنی من خالتم اشغال
امید: بودی الان یه جنده اشغالی
بعد شنیدن این کلمه یه چک زیر گوشم زد و گفت
نرگس: وای تو چت شده عوضی به خالت میگی جنده خواب دیدی یا منو دوست دخترت فرض کردی؟
رفتم گوشیم رو اوردم بعد نشون دادن فیلم زد زیر گریه
نرگس: بخدا امید غلط کردم حشری شده بودم گفتم بچه هم از حشریت در بیا
#خاله
سلام رفقا یکم نمیخوام مقدمه رو طول بدم ولی یکسری نکات اولیه هست که باید خدمتتون بگم.
این داستان واقعیه و اخرش یکم بد بگا میرم ولی خب ارزشش رو داشت
و دوم من اصلا داستان نویس خوبی نیستم ولی خب دوست داشتم که برا یکی تعریف کنم و گفتم که بنویسم بهتره اگر کم کاستی داشت واقعا به بزرگواری خودتون ببخشید.
خب من امیدم ۲۲ سالمه قدم ۱۸۸ وزنم ۷۹ این داستان در مورد خالمه نرگس که ۳۶ سالشه و خاله کوچیکمه که ازدواج نکرده.
داستان از ۱۰ ماه پیش شروع شد تهران هوا صاف بود ساعت ۱۱ ظهر تقریبا بود که داشتم از سرکار میومدم من خداروشکر یه مغازه لوازم الکتریکی بزرگ دارم که خودم فقط توش کار میکنم مغازه رو بسته بودم حال نداشتم شبش اصلا غذا نخورده بودم چهارشنبه هم فلافلی کوچمون بسته بود چون گشاد بودم نرفتم فلافلی دیگه ای 😂 گفتم بزار برم خونه مادر بزرگم خالم و مادر بزرگم تنها زندگی میکنن سر راه کارم بود کلا ۱۰ دقیقه پیاده راه بود داشتم میرفتم رسیدم دم در خونه کلید انداختم تو به بهانه ترسوندن خالم و اینکه یکم اذیتش کنم چیزی دیدم که سر جا خشک شدم خالم داشت واسه پسر همسایشون که ۱۵ سالشه ساک میزد! خالم که وقتی من ۱۸ سالم شد بغلم هم نمیکرد که تحریک نشم! انقدر مواظب از خالم بگم چشای عسلی موهای خرمایی نیمه بلند کون گرد که نسبتا بزرگ بود و اگه لباسم هم می پوشید قشنگ ادم رو آب میکرد ممه های تقریبا ۷۵ رو فرم اصلا شل نیستن قدش ۱۶۹ وزنش رو نمیدونم ولی فکر کنم ۷۰ یا ۸۰ باشه پوست سفید و بدون یک تار مو من از وقتی از سربازی اومدم خیلی شدید بهش حس پیدا کردم وقتی راه میرفت کیرم دوست داشت منفجر بشه خلاصه داشتم فیلم میگرفتم که کسکش آب پسره اومد و ریخت تو دهن خالم خالم هم قورت داد آب پسره رو!
من از یه طرف نقشه های شوم و از یه طرف ناراحتی ساک زدن خالم و هرزه بودنش داشت منو میکشت خلاصه خالم به پسره گفت بدو بدو برو بیرون تا مامانت ندیده به بهانه درس اومده بود [اخه خالم معلمه] رفت منم از دستشویی اومدم بیرون البته دستشویی تو حیاطه خالم مات منو با ترس نگاه میکرد منم گفتم سلام
نرگس: سلام عزیزم از کی تو دستشویی هستی؟
امید: تازه پسره داشت درس میخوند؟
نرگس: خب اااااِ چیز اره اره خاله جان ولش کن بیا تو نهار بخور
امید: باشه خاله
رفتم داخل نهارشون کوکو بود از وقتی نشستم رو میز نهار رو بخورم تا وقتی تموم کردم تو اتاقش بود و در اتاقش بسته بود منم لباس داشتم عوض کردم و رفتم رو مبل و فوتبال گذاشتم تو تلوزیون داشت فوتبال میداد که از اتاقش اومد بیرون دوباره بهم شوک وارد شد آره درست گفتید لباسی که پوشیده بود یه دامن که خم میشد میرسید به پایین زانو هاش یه بلوز یه بلند بود نسبتا ولی چاک سینه هاش معلوم بود یه گردنبند نازک هم پوشیده بود بدون آرایش هم جذاب بود خب حقیقتا من بدجور شق کرده بودم که یهو گفت
نرگس: امید جان عزیزم خوبی ناهار خوشمزه بود؟
امید: اره خاله ممنون مگه میشه خوشمزه نباشه دستپختت
نرگس: الهی فداتشم
امید: نه خدا نکنه ننه جون کجاست؟
نرگس:رفته خونه داییت شیراز
امید: عه کی رفت
نرگس: امروز صبح ساعت۶
امید: چرا نگفتی
نرگس: خودش گفت زود میرم ببینمش بیام لازم نبود بگیم
امید: ولی میگفتی بهتر بود
نرگس: خب دیگه نشد
بعدش رفت تو اتاقش خوابید ساعت ۱ ظهر تقریبا بود منم خوابم میومد ولی دوباره رفتم فیلم خالم رو دیدم تقریبا ۷ دقیقه بود خیلی حشری بودم که یه فکری به سرم زد اونم چه فکری فکری که منو به خالم راحت میرسوند
فردا شبش قرار بود همه خاله هم ۴ با مامانم تا با دایی هام۳ تا بجز داییم علی تو شیراز جمع بشن تا پنج شنبه به یاد پدر بزرگم باشن و یه شامی هم بخاطرش درست کنن و به یادش باشن منم فرصت رو غنیمت دونستم و با خودم گفتم که بهش فیلم رو نشون میدم و بهش میگم که اگه نزاره باهاش سکس کنم فیلمو به بقیه نشون میدم.
شب شده بود من بعد فوتبال ساعت ۲ تقریبا خوابیدم و ساعت ۷ بیدار شدم
خالم با همون لباسا داشت شام میپخت من بیدار شده بودم بهترین وقت واسه عملی کردن نقشه بود پای اجاق بود که با کیر شق شده بعد از خواب که پسرا درک میکنن کیرم رو چسبوندم به کون نرمش وای خدا از پشت شلوار هم رویایی بود
نرگس: عه خاله بیدار شدی
امید: اره غذا چیه؟
خالم بعد اینکه کیرمو حس کرد خودشو یکم جابه جا میکرد ولی بازم من کیرمو میچسبوندم بهش کم کم داشت کلافه میشد که یواش یواش ممه هاشو هم میمالیدم که یهو از کوره در رفت و گفت
نرگس: امید معلوم هست داری چه غلطی میکنی من خالتم اشغال
امید: بودی الان یه جنده اشغالی
بعد شنیدن این کلمه یه چک زیر گوشم زد و گفت
نرگس: وای تو چت شده عوضی به خالت میگی جنده خواب دیدی یا منو دوست دخترت فرض کردی؟
رفتم گوشیم رو اوردم بعد نشون دادن فیلم زد زیر گریه
نرگس: بخدا امید غلط کردم حشری شده بودم گفتم بچه هم از حشریت در بیا
اولین لمس نانازم با خاله مهربونم
#لز #خاله
سلام به همه دوستان، مطلبی که دارین میخونین رو من و خاله خوشکلم دوتایی داریم تعریف میکنیم، خاله م میگه و من مینویسم.
من اسمم عسله ۱۴ سالمه، اسمم واقعیه اسم خاله م هم الهه است که ۲۹ سالشه و تازگیها طلاق گرفته، اونم واقعیه، علت نوشتن اسم اصلیمون اینه که میخوایم اگه کسی تو آشناها هست که این داستانارو میخونه این قضیه رو بدونه… دیشب برای گذراندن تعطیلات عید همه خونه پدربزرگمون که میشه بابای همین خاله الهه جمع شدیم، مامان من انگار از قبل به خاله الهه گفته که جدیدا متوجه شده که من یعنی دخترش عسل با خودم ور میرم، خود ارضایی میکنم و از خاله الهه میخواد با من حرف بزنه… دیشب بعد رسیدن ما یه ساعتی که گذشت بعد خوردن شام و … خاله الهه یهو گفت عسل بیا کمک من بریم زیرزمین توی خونه تکونی وقت نکردیم جمع و جورش کنیم، منم خاله الهه رو خیلی دوستش دارم گفتم بریم… با هم اومدیم پایین، با اینکه به هم ریخته بود ولی یه اتاق خواب داره تو زیرزمین که کفش فرش هست و چند تا پتو تا کرده و… خاله یهو از توی سوتینش دو نخ سیگار درآورد یکیشو گذاشت گوشه لبش یکیو به من تعارف کرد و همینطور که فندک زد با اشاره سر گفت بگیر، گرفتم با آتیشش روشن کردم و دوتایی نشستیم، من که چهار زانو بودم خاله یهو دراز کشید و سرش رو گذاشت رو پام و دو تا پاشو دراز کرد، یکی دو تا کام از سیگار گرفت و توی یه گلدون سفالی که مال همین سیگار بود لهش کرد و یهو دست راستش رو برد زیر شلوارش اول گفتم حتما داره شورتش رو مرتب میکنه که دیدم نه داره آروم لای پاش رو میماله، من جا خوردم هیچی نگفتم، سرش روی پام بود نمیتونستم پاشم، خالم با دست راستش نانازشو میمالید و با دست چپش داشت لباساشو یکی یکی بالا میداد ، سینه هاشو از زیر سوتین آزاد کرد و این بار دو طرف شلوارش رو گرفت و خواست بکشه پایین یهو گفتم خاله … من برم، که خاله سرش رو بلند کرد و گفت مامانت دیده با خودت ور میری، یهو خشکم زد ، ادامه داد گفت منم بهش گفتم نترس بسپارش به من ، دیدم مال خودته، چرا جلوتو بگیرم منم مثل خودتم، یهو خاله اومد سمتم و بغلم کرد و آروم لبامو بوسید و منم کم کم لبهاشو میخوردم، از دیشب تا الان که غروب شده چند بار دوتایی اومدیم اینجا… چون از لزبازی و اینا هم چیزی بلد نیستیم هر بار با دیدن یه فیلم کوتاه پورن تو این سایتها یه کاری میکنیم… الان چیزی که هر دومون باهاش حال میکنیم اینه، من کوصم خیلی تنگه ۱۴ سالمه، خاله با انگشتش داره کوصمو آروم تحریک میکنه، الانم من ازش خواستم انگشتشو کامل بکنه توش ، چون اگه نکنه من خودم امشب قبل خواب میکنم، اهان یه چیز دیگه هر دومون عاشق خوردن آب دهن هم شدیم، خیلی حال میده، خاله م رو با دوتا انگشت کردم دردش اومد بعد تموم شدن این مطلب میخوام تا مچ دستمو بکنم تو کوصش… اینو نوشتیم واسه یادگاریش… هر کسی مسخرمون کنه بره فرهنگ داغونمون رو مسخره کنه که داره همه مون رو جنده میکنه… خیلی خانوما که شوهر دارن من میشناسم دارن به چند نفر دیگه هم میدن با اینکه شوهره زحمت کشه و خوب هم میکنه زنشو… چرا… چون شوهره جون نداره هر شب میاد خونه از کف پای زن رو بخوره تا بالا، زن احمق هم میره خیانت میکنه… دوستم قسم خورد که سه نفری کردنش خودش هم دوست داشته ولی آخرش سه تایی آبشون رو توی دهنش خالی کردن و گفتن باید کامل قورت بده، میگفت هیچوقت سه تا مرد باهم توی توالت فرنگی نمیشاشن، میگفت تا خونه استفراغ کردم و گریه میکردم… اینو به آقایونی میگم که قراره الان به من و خالم فحش بدن…
ببخشید آخرش فازتون منفی کردیم… ما بریم واسه حال کردن…
نوشته: عسل
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
#لز #خاله
سلام به همه دوستان، مطلبی که دارین میخونین رو من و خاله خوشکلم دوتایی داریم تعریف میکنیم، خاله م میگه و من مینویسم.
من اسمم عسله ۱۴ سالمه، اسمم واقعیه اسم خاله م هم الهه است که ۲۹ سالشه و تازگیها طلاق گرفته، اونم واقعیه، علت نوشتن اسم اصلیمون اینه که میخوایم اگه کسی تو آشناها هست که این داستانارو میخونه این قضیه رو بدونه… دیشب برای گذراندن تعطیلات عید همه خونه پدربزرگمون که میشه بابای همین خاله الهه جمع شدیم، مامان من انگار از قبل به خاله الهه گفته که جدیدا متوجه شده که من یعنی دخترش عسل با خودم ور میرم، خود ارضایی میکنم و از خاله الهه میخواد با من حرف بزنه… دیشب بعد رسیدن ما یه ساعتی که گذشت بعد خوردن شام و … خاله الهه یهو گفت عسل بیا کمک من بریم زیرزمین توی خونه تکونی وقت نکردیم جمع و جورش کنیم، منم خاله الهه رو خیلی دوستش دارم گفتم بریم… با هم اومدیم پایین، با اینکه به هم ریخته بود ولی یه اتاق خواب داره تو زیرزمین که کفش فرش هست و چند تا پتو تا کرده و… خاله یهو از توی سوتینش دو نخ سیگار درآورد یکیشو گذاشت گوشه لبش یکیو به من تعارف کرد و همینطور که فندک زد با اشاره سر گفت بگیر، گرفتم با آتیشش روشن کردم و دوتایی نشستیم، من که چهار زانو بودم خاله یهو دراز کشید و سرش رو گذاشت رو پام و دو تا پاشو دراز کرد، یکی دو تا کام از سیگار گرفت و توی یه گلدون سفالی که مال همین سیگار بود لهش کرد و یهو دست راستش رو برد زیر شلوارش اول گفتم حتما داره شورتش رو مرتب میکنه که دیدم نه داره آروم لای پاش رو میماله، من جا خوردم هیچی نگفتم، سرش روی پام بود نمیتونستم پاشم، خالم با دست راستش نانازشو میمالید و با دست چپش داشت لباساشو یکی یکی بالا میداد ، سینه هاشو از زیر سوتین آزاد کرد و این بار دو طرف شلوارش رو گرفت و خواست بکشه پایین یهو گفتم خاله … من برم، که خاله سرش رو بلند کرد و گفت مامانت دیده با خودت ور میری، یهو خشکم زد ، ادامه داد گفت منم بهش گفتم نترس بسپارش به من ، دیدم مال خودته، چرا جلوتو بگیرم منم مثل خودتم، یهو خاله اومد سمتم و بغلم کرد و آروم لبامو بوسید و منم کم کم لبهاشو میخوردم، از دیشب تا الان که غروب شده چند بار دوتایی اومدیم اینجا… چون از لزبازی و اینا هم چیزی بلد نیستیم هر بار با دیدن یه فیلم کوتاه پورن تو این سایتها یه کاری میکنیم… الان چیزی که هر دومون باهاش حال میکنیم اینه، من کوصم خیلی تنگه ۱۴ سالمه، خاله با انگشتش داره کوصمو آروم تحریک میکنه، الانم من ازش خواستم انگشتشو کامل بکنه توش ، چون اگه نکنه من خودم امشب قبل خواب میکنم، اهان یه چیز دیگه هر دومون عاشق خوردن آب دهن هم شدیم، خیلی حال میده، خاله م رو با دوتا انگشت کردم دردش اومد بعد تموم شدن این مطلب میخوام تا مچ دستمو بکنم تو کوصش… اینو نوشتیم واسه یادگاریش… هر کسی مسخرمون کنه بره فرهنگ داغونمون رو مسخره کنه که داره همه مون رو جنده میکنه… خیلی خانوما که شوهر دارن من میشناسم دارن به چند نفر دیگه هم میدن با اینکه شوهره زحمت کشه و خوب هم میکنه زنشو… چرا… چون شوهره جون نداره هر شب میاد خونه از کف پای زن رو بخوره تا بالا، زن احمق هم میره خیانت میکنه… دوستم قسم خورد که سه نفری کردنش خودش هم دوست داشته ولی آخرش سه تایی آبشون رو توی دهنش خالی کردن و گفتن باید کامل قورت بده، میگفت هیچوقت سه تا مرد باهم توی توالت فرنگی نمیشاشن، میگفت تا خونه استفراغ کردم و گریه میکردم… اینو به آقایونی میگم که قراره الان به من و خالم فحش بدن…
ببخشید آخرش فازتون منفی کردیم… ما بریم واسه حال کردن…
نوشته: عسل
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
سکس یا انتقام
#خاله #تجاوز #خاطرات_کودکی
اولین داستانی هست که مینویسم و داستان کاملا خیالی هستش
اول از خودم بگم 20 سالمه سایزم 17 تهران زندگی میکنم
خب داستان از اونجا شروع میشه که من 2 تا پسر خاله دارم سعید 2 سال و پوریا 1 سال از من بزرگتره زمانی که 12 سالم بود اون پسر خاله هام خونشون شهرستانه و زمانیکه من میرفتم اونجا خیلی دور و بر من میپلکیدن و به بهونه های مختلف دستمالیم میکردن و یک روز که مادر بزرگم رفته بود دکتر به بهونه نشون دادن خرگوش تو طویله خونه مادر بزرگم منو بردن تو طویله و لختم کردن و ازم فیلم گرفتن و گفتن هر کاری ما میگیم باید انجام بدی وگرنه فیلم رو به همه نشون میدیم من هم که حالیم نبود قبول کردم و
اون ها هم شروع کردن به لخت شدن بعد پوریا رفت رفت یک تیکه مقوا آورد و رو زمین پهن کرد من رو به صورت داگی در آوردن اول سعید که کیرش کلفت بود سوراخم رو باز کرد گریه ام در اومده بود ولی چاره ای نداشتم تو همین فاصله کیر پوریا تو دهنم بود و آب سعید اومد و حالیش کرد تو کونم بعد نوبت پوریا بود اون وقتی میکرد درد نداشتم و اونم بعد 1 دقیقه آبش رو تو کونم خالی کرد منم ترسیده بودم فکر میکردم الان حامله میشم
گذشت تا من شد 19 سالم و تازه گواهینامه گرفته بودم و بابام یه ماشین قسطی برام خرید تا باهاش کار کنم
چند ماه گذشت تا اینکه خالم و دختر خالم که خالم میشه مامان پوریا که 5 ساله طلاق گرفته و 35 سالشه و قدش 165 وزن 80 سایز 80 و یه کون بزرگ دختر خالم میشه آبجی سعید که اونم تا مرحله عقد رفته و طلاق گرفته مشخصات اونم 28 سالشه قدش 165 وزنش 60 سایزش هم 70 کونش هم متوسطه . بگذریم خالم و دختر خالم عروسی دعوت بودن تهران عروسی که تموم شد اومدن خونه ما که قرار شد فردا من ببرمشون شهرشون
ساعت 6 صبح راه افتادیم برای ناهار رسیدیم خونه خالم دختر خالم هم تا وقتی که پوریا سربازی بود پیش خالم زندگی میکرد ناهار رو که خوردیم میخواستم راه بیافتم به سمت تهران که خاله و دختر خالم نذاشتن گفتن بمون فردا برو منم ناچار قبول کردم . بعد از ظهر خالم رفت حموم بعد دخترخالم که اسمش آتنا رفت بعد خالم به من گفت تو نمیخای یه دوش بگیری گفتم نه دیروز حموم بودم گفت حالا برو خستگی راه از تنت در بره آتنا که اومد بیرون من رفتم تو حموم اونجا بود که حشرم زد بالا چون دیدم شورت و سوتین خیس خالم و دختر خالم رو آویز تو حموم آویزونه شروع کردم جق زدن بعد ابم رو ریختم روشون از حموم که اومد بیرون یه حس دیگه ای به این دوتا حوری پیدا کرده بودم و فکر شومی به سرم زد شب شد شام رو که خوردیم خالم داشت جاهارو میانداخت چون خونه خالم کوچیک بود و اتاق نداشت مجبور بودیم کنار هم تو پذیرایی بخوابیم خالم وسط خوابید و من و دختر خالم این ور و اونورش خودمو زدم به خواب تا مطمئن شم خوابیدن اولش ترسیده بودم بعد آروم دستم و رو باسن خالم بالا پایین میکردم و کم کم خودم رو بهش نزدیک میکردم تا اینکه یکدفعه بیدار شد گفت چکار میکردی من و من کردم که گفت تو رو من چشم داری بازم جواب ندادم تا اینکه بادستش کیرم رو از رو شلوار گرفت بعد شلوارم رو در آورد شروع کرد ساک زدن و با صدای ملچ و ملوچ خوردنش دختر خالم بیدار شد و به خالم گفت خاله باز تو داری تک خوری میکنی خالم گفت خواهر زاده خودم دوست دارم بعد برقارو روشن کردن و دختر خالم از تو کمد لباساش یه اسپری و کاندوم آورد شروع کردن لخت شدن دختر خالم اسپری به کیرم زد میخاست کاندوم باره سر کیرم که خالم نزاشت گفت این خودیه نیازی نیست اول خاله باکوس نشست رو کیرم و آتنا با کوس رو صورتم بود کوس آتنا خوشگل تر و تنگ تر بود جاهاشونو عوض کردن و خالم داشت مینشست رو صورتم که یه گوز خیلی بلند داد که آتنا از رو کیرم پرت شد پایین سه تایی زدیم زیر خنده بعد بلندشون کردم داگیشون کردم دختر خالمو با انگشت و خالم رو با کیر میگاییدم تا اینکه آب خالم اومد منم در آوردم و به دختر خالم گفتم کون میخوام با اینکه سوراخ کونش خیلی تنگ بود در کمال تعجب گفت باشه منم کیرم و سوراخش رو وازلینی کردم و آروم کردم توش و هی جیغ میزد و میگفت درش نیار آروم فشار بده و خالم هم داشت کوس آتنا رو میخورد
که سرعت تلمبه هامو بیشتر کردم و آب آتنا با فشار عجیبی اومد بیرون و آب منم داشت نیومد که گفتم صورت هاتون رو بیارین و ریختم رو صورت هاشون و این رو از رو صورت هم میخوردن و پیشه خودم فکر میکردم که انتقامم رو از اون دوتا پسر خالم گرفتم بعد اون ماجرا دختر خالم شوهر کرد و رفت ولی هنوز با خالم گه گداری رابطه دارم
معذرت میخوام اگه طولانی شد امیدوارم خوشتون اومده باشه
نوشته: امیر رضا
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
#خاله #تجاوز #خاطرات_کودکی
اولین داستانی هست که مینویسم و داستان کاملا خیالی هستش
اول از خودم بگم 20 سالمه سایزم 17 تهران زندگی میکنم
خب داستان از اونجا شروع میشه که من 2 تا پسر خاله دارم سعید 2 سال و پوریا 1 سال از من بزرگتره زمانی که 12 سالم بود اون پسر خاله هام خونشون شهرستانه و زمانیکه من میرفتم اونجا خیلی دور و بر من میپلکیدن و به بهونه های مختلف دستمالیم میکردن و یک روز که مادر بزرگم رفته بود دکتر به بهونه نشون دادن خرگوش تو طویله خونه مادر بزرگم منو بردن تو طویله و لختم کردن و ازم فیلم گرفتن و گفتن هر کاری ما میگیم باید انجام بدی وگرنه فیلم رو به همه نشون میدیم من هم که حالیم نبود قبول کردم و
اون ها هم شروع کردن به لخت شدن بعد پوریا رفت رفت یک تیکه مقوا آورد و رو زمین پهن کرد من رو به صورت داگی در آوردن اول سعید که کیرش کلفت بود سوراخم رو باز کرد گریه ام در اومده بود ولی چاره ای نداشتم تو همین فاصله کیر پوریا تو دهنم بود و آب سعید اومد و حالیش کرد تو کونم بعد نوبت پوریا بود اون وقتی میکرد درد نداشتم و اونم بعد 1 دقیقه آبش رو تو کونم خالی کرد منم ترسیده بودم فکر میکردم الان حامله میشم
گذشت تا من شد 19 سالم و تازه گواهینامه گرفته بودم و بابام یه ماشین قسطی برام خرید تا باهاش کار کنم
چند ماه گذشت تا اینکه خالم و دختر خالم که خالم میشه مامان پوریا که 5 ساله طلاق گرفته و 35 سالشه و قدش 165 وزن 80 سایز 80 و یه کون بزرگ دختر خالم میشه آبجی سعید که اونم تا مرحله عقد رفته و طلاق گرفته مشخصات اونم 28 سالشه قدش 165 وزنش 60 سایزش هم 70 کونش هم متوسطه . بگذریم خالم و دختر خالم عروسی دعوت بودن تهران عروسی که تموم شد اومدن خونه ما که قرار شد فردا من ببرمشون شهرشون
ساعت 6 صبح راه افتادیم برای ناهار رسیدیم خونه خالم دختر خالم هم تا وقتی که پوریا سربازی بود پیش خالم زندگی میکرد ناهار رو که خوردیم میخواستم راه بیافتم به سمت تهران که خاله و دختر خالم نذاشتن گفتن بمون فردا برو منم ناچار قبول کردم . بعد از ظهر خالم رفت حموم بعد دخترخالم که اسمش آتنا رفت بعد خالم به من گفت تو نمیخای یه دوش بگیری گفتم نه دیروز حموم بودم گفت حالا برو خستگی راه از تنت در بره آتنا که اومد بیرون من رفتم تو حموم اونجا بود که حشرم زد بالا چون دیدم شورت و سوتین خیس خالم و دختر خالم رو آویز تو حموم آویزونه شروع کردم جق زدن بعد ابم رو ریختم روشون از حموم که اومد بیرون یه حس دیگه ای به این دوتا حوری پیدا کرده بودم و فکر شومی به سرم زد شب شد شام رو که خوردیم خالم داشت جاهارو میانداخت چون خونه خالم کوچیک بود و اتاق نداشت مجبور بودیم کنار هم تو پذیرایی بخوابیم خالم وسط خوابید و من و دختر خالم این ور و اونورش خودمو زدم به خواب تا مطمئن شم خوابیدن اولش ترسیده بودم بعد آروم دستم و رو باسن خالم بالا پایین میکردم و کم کم خودم رو بهش نزدیک میکردم تا اینکه یکدفعه بیدار شد گفت چکار میکردی من و من کردم که گفت تو رو من چشم داری بازم جواب ندادم تا اینکه بادستش کیرم رو از رو شلوار گرفت بعد شلوارم رو در آورد شروع کرد ساک زدن و با صدای ملچ و ملوچ خوردنش دختر خالم بیدار شد و به خالم گفت خاله باز تو داری تک خوری میکنی خالم گفت خواهر زاده خودم دوست دارم بعد برقارو روشن کردن و دختر خالم از تو کمد لباساش یه اسپری و کاندوم آورد شروع کردن لخت شدن دختر خالم اسپری به کیرم زد میخاست کاندوم باره سر کیرم که خالم نزاشت گفت این خودیه نیازی نیست اول خاله باکوس نشست رو کیرم و آتنا با کوس رو صورتم بود کوس آتنا خوشگل تر و تنگ تر بود جاهاشونو عوض کردن و خالم داشت مینشست رو صورتم که یه گوز خیلی بلند داد که آتنا از رو کیرم پرت شد پایین سه تایی زدیم زیر خنده بعد بلندشون کردم داگیشون کردم دختر خالمو با انگشت و خالم رو با کیر میگاییدم تا اینکه آب خالم اومد منم در آوردم و به دختر خالم گفتم کون میخوام با اینکه سوراخ کونش خیلی تنگ بود در کمال تعجب گفت باشه منم کیرم و سوراخش رو وازلینی کردم و آروم کردم توش و هی جیغ میزد و میگفت درش نیار آروم فشار بده و خالم هم داشت کوس آتنا رو میخورد
که سرعت تلمبه هامو بیشتر کردم و آب آتنا با فشار عجیبی اومد بیرون و آب منم داشت نیومد که گفتم صورت هاتون رو بیارین و ریختم رو صورت هاشون و این رو از رو صورت هم میخوردن و پیشه خودم فکر میکردم که انتقامم رو از اون دوتا پسر خالم گرفتم بعد اون ماجرا دختر خالم شوهر کرد و رفت ولی هنوز با خالم گه گداری رابطه دارم
معذرت میخوام اگه طولانی شد امیدوارم خوشتون اومده باشه
نوشته: امیر رضا
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
محسن و خالهی سکسی
#خاله
سلام به دوستان شهوانی .
این اولین داستان من هستش اگه خوب نبود عذر خواهی میکنم .
اسم من محسن الان ۳۱ سالم قدم ۱۷۲ بدن نسبتا خوبی دارم .
خاله ام هم ۴۵ سالشه با قد ۱۶۰ سینه ۹۰ کون نسبتا خوبی اسمش رو میزاریم نرجس .
من از بچگی خونه اینا بزرگ شدم همیشه تابستون میرفتم خونه خاله ام تا ۲ ماه میموندم .
۱۰ سالم بود تازه با سوپر سکس آشنا شده بودم تو خونم سی دی سوپر پیدا کردم .دیگه به همه به چشم سکس نگاه میکردم هر روز جق میزدم .
مثل همیشه تابستون بود رفتیم خونه نرجس جونم یه خونه ۳ طبقه داشتن اول مستاجر بود دوم خودشون سوم برای مهمون .
ما طبقه سوم بودیم دیدم نرجس پیداش نیست همه خواب بودن شوهر خالم با بابام هم تو حال خوابیدن. منم یواشکی رفتم طبقه پایین ببینم چیکار میکنه اگه شد دید بزنمش ، تا رسیدم پایین دیدم صدای اب میاد بله درست حدس زدم صدا از حموم بود .روبروی در حموم یه کابینت شیشه ای بود از اونجا یواشکی نگاه کردم دیدم داخل حموم تازه دوش باز کرده حمومشون L بود یه آینه وسط داشت از توی آینه قشنگ میشد ببینم چیکار میکنه رفت زیر دوش اون بدن برنزه رو خیس کرد موهاش رو شست بدنش لیف زد ژیلت رو برداشت شروع کرد موی پاهاش رو زدن خم شده بود برای زدن مو یه کونه خوشگل با یه سوراخ کون تنگ زد بیرون من نمیتونستم جلو خودم رو بگیرم سریع سیخ شد کیرم از لای پاش کوسش هم دیده میشد تپل گوشتی بود .
همونجا یه دست زدم ریختم کف حموم سریع رفتم بیرون چون یکمی ترسیدم ریختم زمین ؛ پول داشتم رفتم مغازه پفک خریدم که اگه ازم چیزی پرسید بگم مغازه بودم از چیزی خبر ندارم موقع برگشت داخل خونه در صدا داد اولش مکث کوتاهی کردم بعدش رفتم دوباره داخل حال یواش خم شدم از کابینت ببینمش نگو حمومش تموم شده صدای در هم شنیده خودشم صبر کرده ببینه کیه اومده داخل تا خم شدم منو دید گفت دالی من ترسیدم رفتم طبقه بالا .چند سال گذشت همیشه سوژه جق من بود تا من ۱۷ سالم شده بود کامل باهم راحت بودیم راجب دوست دختر هام حرف میزدم باهاش تو فامیل هم چندباری سربسر دخترای فامیل گذاشتم اونم خبر داشت یه روز اومد پیشم گفت یکه از دختر های فامیل سیمکارت میخواد چون میدونست من همیشه ۴ تا دارم گفت یکی میدی گفتم باشه فروختم بهش ۳۰ هزارتومن سال ۸۹ .
بعد چند وقت فهمیدم سرگوشش میجنبه شک کردم بهش دو تا بچه داشت برام سنگین بود غریبه بکنه .سیمکارتی که داده بودم بهش رو سوزوندم خط گرفتم روشن کردم دیدم چند نفری زنگ زدن همه مشخصات نرجس میدادن .
منم با یه خط ناشناس به خط خودش زنگ زدم تستش کردم دیدم بله پا داد چند وقتی سرکار بود ولی تو همین حین همیشه میگفت تو محسنی من میگفتم محسن چه خریه تا جایی رسوندمش که سکس چت میکردیم اخرش یکی از دخترای فامیل به من زنگ زد گفت نرجس میگه این مزاحمه محسنه منم زیر بار نرفتم تا بعد ۲ ماه رفتیم باغ فامیلامون جمع شدیم بردمش ته باغ گفتم اون پسره من بودم گفت میدونم گفتم پس چرا قربون کیرم میرفتی ولی گردن نگرفت گفتم بار آخرت باشه سریه بعدی تو همین باغ میکنمت اگه خطا بری تو دوتا بچه داری بچسب به زندگیت گفت باشه چند وقتی از فکرش اومدم بیرون ولی دوباره بعد دوسال رفتم خونشون ۱ سال موندم تایمی که نبودن از کاندومشون میپیچوندم پسر خاله ام رو به بهونه بازی با لپتاپ من لاپایی میکردم به عشق مامانش( پسر خاله ام یه شب با هم تو اتاق بودیم میخواستیم بخوابیم من لخت شدم اونم همش به سمت من لگد میزد از زیر پتو بهش گفتم لختم نزنی به تخمم اون از من کوچیکتر بود گفت میشه ببینمش گفتم نه اسرار کرد تا اخر نشون دادم اومد جلو بهش دست زد من باهاش یواش ور رفتم تا راضی شد بخوره ببینه چجوریه مزه اش بعد اون شب هروقت تنها بودم لاپایی میکردمش ) تا اینکه یروز میدونستم نرجس تنهاس بچه ها مدرسه ان شوهرشم رفته شهرستان رفتم نشستم کنارش گفتم اب میاری تشنمه رفت تو اشپزخونه منم رفتم پشت سرش دیگه دلو زدم به دریا دیدم یه ترازو رو زمینه رفتم روش گفتم من ۹۰ کیلو ام تو چندی تا رفت رو ترازو از پشت بغلش کردم اول گفت محسن چیکار میکنی گفتم نرجس دوستت دارم ؛ دارم دیونه میشم گفت خاله اتم چی میگی گفتم این الان سیخ شده خیلی وقت تو فکرتم باید بکنمت شلوارش رو کشیدم پایین تا زانو اومد سریع نشست زمین گفت نکن خواهش میکنم گفتم نمیشه شروع کردم سینه هاش رو مالیدن از روی لباس گفت بخدا پریودم نمیشه بکنی سریع شلوارم با یه دست باز کردم گفتم اشکال نداره کون بده راضی نمیشد بازور تیشرتش رو از یقه یه کوچولو پاره کردم سینه هاش رو در اوردم شروع کردم خوردن کمرش رو مالیدن گفت میشه بریم تو حال گفتم چرا گفت بریم رو مبل دیدم راضی شده بردمش رو مبل گفت پریودم چیکار کنم برات الان گفتم بخور تا بیخیال بشم اونم شروع کرد یه ساک مجلسی زدن بعد چند دقیقه ابم اومد خالی کردم تو دهنش اونم سریع
#خاله
سلام به دوستان شهوانی .
این اولین داستان من هستش اگه خوب نبود عذر خواهی میکنم .
اسم من محسن الان ۳۱ سالم قدم ۱۷۲ بدن نسبتا خوبی دارم .
خاله ام هم ۴۵ سالشه با قد ۱۶۰ سینه ۹۰ کون نسبتا خوبی اسمش رو میزاریم نرجس .
من از بچگی خونه اینا بزرگ شدم همیشه تابستون میرفتم خونه خاله ام تا ۲ ماه میموندم .
۱۰ سالم بود تازه با سوپر سکس آشنا شده بودم تو خونم سی دی سوپر پیدا کردم .دیگه به همه به چشم سکس نگاه میکردم هر روز جق میزدم .
مثل همیشه تابستون بود رفتیم خونه نرجس جونم یه خونه ۳ طبقه داشتن اول مستاجر بود دوم خودشون سوم برای مهمون .
ما طبقه سوم بودیم دیدم نرجس پیداش نیست همه خواب بودن شوهر خالم با بابام هم تو حال خوابیدن. منم یواشکی رفتم طبقه پایین ببینم چیکار میکنه اگه شد دید بزنمش ، تا رسیدم پایین دیدم صدای اب میاد بله درست حدس زدم صدا از حموم بود .روبروی در حموم یه کابینت شیشه ای بود از اونجا یواشکی نگاه کردم دیدم داخل حموم تازه دوش باز کرده حمومشون L بود یه آینه وسط داشت از توی آینه قشنگ میشد ببینم چیکار میکنه رفت زیر دوش اون بدن برنزه رو خیس کرد موهاش رو شست بدنش لیف زد ژیلت رو برداشت شروع کرد موی پاهاش رو زدن خم شده بود برای زدن مو یه کونه خوشگل با یه سوراخ کون تنگ زد بیرون من نمیتونستم جلو خودم رو بگیرم سریع سیخ شد کیرم از لای پاش کوسش هم دیده میشد تپل گوشتی بود .
همونجا یه دست زدم ریختم کف حموم سریع رفتم بیرون چون یکمی ترسیدم ریختم زمین ؛ پول داشتم رفتم مغازه پفک خریدم که اگه ازم چیزی پرسید بگم مغازه بودم از چیزی خبر ندارم موقع برگشت داخل خونه در صدا داد اولش مکث کوتاهی کردم بعدش رفتم دوباره داخل حال یواش خم شدم از کابینت ببینمش نگو حمومش تموم شده صدای در هم شنیده خودشم صبر کرده ببینه کیه اومده داخل تا خم شدم منو دید گفت دالی من ترسیدم رفتم طبقه بالا .چند سال گذشت همیشه سوژه جق من بود تا من ۱۷ سالم شده بود کامل باهم راحت بودیم راجب دوست دختر هام حرف میزدم باهاش تو فامیل هم چندباری سربسر دخترای فامیل گذاشتم اونم خبر داشت یه روز اومد پیشم گفت یکه از دختر های فامیل سیمکارت میخواد چون میدونست من همیشه ۴ تا دارم گفت یکی میدی گفتم باشه فروختم بهش ۳۰ هزارتومن سال ۸۹ .
بعد چند وقت فهمیدم سرگوشش میجنبه شک کردم بهش دو تا بچه داشت برام سنگین بود غریبه بکنه .سیمکارتی که داده بودم بهش رو سوزوندم خط گرفتم روشن کردم دیدم چند نفری زنگ زدن همه مشخصات نرجس میدادن .
منم با یه خط ناشناس به خط خودش زنگ زدم تستش کردم دیدم بله پا داد چند وقتی سرکار بود ولی تو همین حین همیشه میگفت تو محسنی من میگفتم محسن چه خریه تا جایی رسوندمش که سکس چت میکردیم اخرش یکی از دخترای فامیل به من زنگ زد گفت نرجس میگه این مزاحمه محسنه منم زیر بار نرفتم تا بعد ۲ ماه رفتیم باغ فامیلامون جمع شدیم بردمش ته باغ گفتم اون پسره من بودم گفت میدونم گفتم پس چرا قربون کیرم میرفتی ولی گردن نگرفت گفتم بار آخرت باشه سریه بعدی تو همین باغ میکنمت اگه خطا بری تو دوتا بچه داری بچسب به زندگیت گفت باشه چند وقتی از فکرش اومدم بیرون ولی دوباره بعد دوسال رفتم خونشون ۱ سال موندم تایمی که نبودن از کاندومشون میپیچوندم پسر خاله ام رو به بهونه بازی با لپتاپ من لاپایی میکردم به عشق مامانش( پسر خاله ام یه شب با هم تو اتاق بودیم میخواستیم بخوابیم من لخت شدم اونم همش به سمت من لگد میزد از زیر پتو بهش گفتم لختم نزنی به تخمم اون از من کوچیکتر بود گفت میشه ببینمش گفتم نه اسرار کرد تا اخر نشون دادم اومد جلو بهش دست زد من باهاش یواش ور رفتم تا راضی شد بخوره ببینه چجوریه مزه اش بعد اون شب هروقت تنها بودم لاپایی میکردمش ) تا اینکه یروز میدونستم نرجس تنهاس بچه ها مدرسه ان شوهرشم رفته شهرستان رفتم نشستم کنارش گفتم اب میاری تشنمه رفت تو اشپزخونه منم رفتم پشت سرش دیگه دلو زدم به دریا دیدم یه ترازو رو زمینه رفتم روش گفتم من ۹۰ کیلو ام تو چندی تا رفت رو ترازو از پشت بغلش کردم اول گفت محسن چیکار میکنی گفتم نرجس دوستت دارم ؛ دارم دیونه میشم گفت خاله اتم چی میگی گفتم این الان سیخ شده خیلی وقت تو فکرتم باید بکنمت شلوارش رو کشیدم پایین تا زانو اومد سریع نشست زمین گفت نکن خواهش میکنم گفتم نمیشه شروع کردم سینه هاش رو مالیدن از روی لباس گفت بخدا پریودم نمیشه بکنی سریع شلوارم با یه دست باز کردم گفتم اشکال نداره کون بده راضی نمیشد بازور تیشرتش رو از یقه یه کوچولو پاره کردم سینه هاش رو در اوردم شروع کردم خوردن کمرش رو مالیدن گفت میشه بریم تو حال گفتم چرا گفت بریم رو مبل دیدم راضی شده بردمش رو مبل گفت پریودم چیکار کنم برات الان گفتم بخور تا بیخیال بشم اونم شروع کرد یه ساک مجلسی زدن بعد چند دقیقه ابم اومد خالی کردم تو دهنش اونم سریع
خاطره حموم با خاله آتنا
#خاله #حمام
سلام من بردیا هستم اهل اهواز
بهتون بگم که من الان بار ۳ هست که وارد این سایت شدم من تازه این سایتو پیدا کردم من خواستم خاطره ای که واقعا برام اتفاق افتاده رو براتون بگم چون من خیلی وقته میخوام این خاطره رو به یکی بگم با خودم گفتم خوب اگه نمیتونی به کسی بگی بیا توی این سایت شهوانی بنویس خودتو راحت کن
این اتفاق برای ۳ سال پیشه من یک خاله دارم به اسم آتنا
که ۷ سال ازم بزرگتره اون زمان سنم 18 بود و اون ۲۴ سالش بود خالم وقتی ۲۲ سالش بود ازدواج کرد و ۱ سال بعد طلاق گرفت
وقتی عید شد و مدارس تعطيل شدن قرار بود بریم شمال پیش خالم من که سوار هواپیما شدم و زودتر رفتم شمال وقتی که رسیدم مادرم زنگ زد که پدرم مریض شده و نمیتونن بیان خالم هم اونجا منتظرم بود راستی خالم قدش ۱۶۸ هست چشماش آبی ممه هاش ۸۵ هست بدنش رو فرمه چون از سن ۱۷ میرفت باشگاه
خوب وقتی خالم دیدم اومد بغلم کرد منم فقط داشتم ممه هاشو حس میکردم منم اونو بغلم کردم همدیگرو بوسیدیم و رفتیم خونه اونجا من زود گرفتم خوابیدم وقتی بیدار شدم دیدم ساعت ۲ شبه و خالم خوابیده بود من اون لحظه یکم شهوت شدم و سریع رفتم سمت اتاقش دیدم در اتاقش بازی و اون روی تختشه من آروم رفتم سمتش اولش ترسیدم وقتی می خواستم برگردم چشم افتاد به شورتش سریع رفتم شرتشو برداشتم و داشتم روی جق میزدم بعدش اینجوری راضی نشدم گفتم باید خالمو بمالم رفتم سمتش دیدم با یک تاپ که زیرش سوتین بود خوابیده دیدم سوتینش همه جای بدنشو نپوشونده من خیلی احتیاط میکردم آروم انگشتمو مالیدم به ممش بعد کیرم شق شده بود بعد کیرم در آوردم و مالیدم به پاهاش بعد یک دفعه یک خمیازه کشید من ریدم تو خودم سریع رفتم اتاقم فرداش رفتیم بیرون داشتیم قو میزدیم که رسیدیم به یک جای گل آلود داشتیم قدم میزدیم که یک دفعه یک سگ پارس پارس کرد و هردومون افتادیم و کثیف شدیم
دست خالم خرد به سنگ و دستش ضرب دید سریع رفتیم خونه خالم میخواست بره حموم ولی چون دستش ضرب دید نتونست بره حموم هردومون کثیف شده بودیم بهم گفت میشه بهم کمک کنی تا خودمو بشورم من رفتم کمکش کنه رفتم رختکن منم لباسمو در آوردم و یک شورت داشتم تا کثیف نشده خاله آتنا صدام زد گفت میشه لباسمو در بیاری من وقتی اینو شنیدم نبضم داشت تند تند میزد
رفتم اول پیراهنشو در آوردم بعدش لباس زیرشو وقتی خواستم سوتینشو در بیارم مقاومت کرد منم گفت کثیفی اشکال نداره خالمی باز داشت مقاومت میکرد بعدش تسلیم شد سوتینشو در آوردم کیرم ۲۰ سانت بلند تر شد
یک ممه رو فرم داشت روی یکی از نوک ممه هاش یک آهن داشت نمیدونم چی بود بعد سریع شلوارشو در آوردم نوبت شرتش بود خواستم درش بیارم گفت نه خوبه من که میدونستم اون حساسه بهش گفتم شورتت بوی گل میده گفت باشه من رفتم شورتشو در آوردم دیدم یک کص ناز داره بعدش زیر بغلشو گرفتم و بلندش کردم و بردم حموم آبو باز کردم اون نشسته بود من رفتم آبو زدم به به بدنش
بعدش شامپو رو برداشتم زدم به سرش داشتم میشستمش
که بهم گفت چقدر بوی گل میدی گفت سریع شورتتو دربیار
خودتو بشو گفت بهت نگاه نمیکنم من در آوردم کیرم شق شق شده بود من سریع رفتم خودمو با شامپو شستم بعد رفتم پیش خاله آتنا رفتم که با شامپو بشورمش شامپو رو ریختم روی سرش سرشو شستم بعدش شامپو رو ریختم روی ممه هاش بعد دستمو زدم به ممه هاش و داشتم باهاشون ور میرفتم اونم هیچ کار نمیکرد نوک ممه هاشو گرفتم و داشتم با انگشتم بازی میکردم نوک ممه هاش سیخ شده بود یکم آه میگفت بهش گفتم دراز بکش وقتی دراز کشید کونشو دیدم این دفعه زرنگی کردم و رفتم پشتشو بمالم کیرم هم میمالوندم به کونش کیرمو فشار دادم به کونش بهم گفت اون چیه که میخوره به کنم گفتم خیلی گشنشه سریع بلند شد اومد ازم لب گرفت داشتیم لب همدیگرو میخوردیم بهش گفتم ممتو میخوام گفت بیا بخور رفتم نوک ممه هاشو گاز میزدم جون چه حسی داشت بعد بلند شدم کیرمو کردم توی دهنش سریع عقب جلو میکردم داشت خفه میشد ولی بهش رحم نکردم دیدم که قرمز شده سریع کیرمو در آوردم و بهش گفتم میخوام کونتو بکنم گفت نه دردم میاد گفتم باشه رفتش سمت کوسش آروم کیرمو کردم تو کصش وقتی خواستم تلمبه بزنم گفتم کاندوم داری
گفت نمیخواد ادامه بده گفتم باشه تلمبه زدم داشت آهو ناله میکرد میگفت جون جرم بده منم تا جایی میتونستم سریع تلمبه میزدیم صدای آهو ناله بیشتر شد با دستم ممشو گرفتم ممشو فشار میدادم میگفت جون کیر دلم کونشو می خواست کیرمو در آوردم بهش گفتم کونتو میخوام گفت نه منم گرفتمش اونو داشتم کیرمو کردم تو کونش بزور گفت نکن منم دهنشو گرفتم دهنشو فشار دادم و میکردمش
بعد ولش کردم کیرمو کردم توی دهنش کیرمو تا ته کردم توی گلوش داشت اوق میزد خواست درش بیاره ولی من نذاشتم تا ۱ دقیقه داشتم خفش میکردم که آبم اومد و ریختم تو گلوش بهش گفت تو خیلی خ
#خاله #حمام
سلام من بردیا هستم اهل اهواز
بهتون بگم که من الان بار ۳ هست که وارد این سایت شدم من تازه این سایتو پیدا کردم من خواستم خاطره ای که واقعا برام اتفاق افتاده رو براتون بگم چون من خیلی وقته میخوام این خاطره رو به یکی بگم با خودم گفتم خوب اگه نمیتونی به کسی بگی بیا توی این سایت شهوانی بنویس خودتو راحت کن
این اتفاق برای ۳ سال پیشه من یک خاله دارم به اسم آتنا
که ۷ سال ازم بزرگتره اون زمان سنم 18 بود و اون ۲۴ سالش بود خالم وقتی ۲۲ سالش بود ازدواج کرد و ۱ سال بعد طلاق گرفت
وقتی عید شد و مدارس تعطيل شدن قرار بود بریم شمال پیش خالم من که سوار هواپیما شدم و زودتر رفتم شمال وقتی که رسیدم مادرم زنگ زد که پدرم مریض شده و نمیتونن بیان خالم هم اونجا منتظرم بود راستی خالم قدش ۱۶۸ هست چشماش آبی ممه هاش ۸۵ هست بدنش رو فرمه چون از سن ۱۷ میرفت باشگاه
خوب وقتی خالم دیدم اومد بغلم کرد منم فقط داشتم ممه هاشو حس میکردم منم اونو بغلم کردم همدیگرو بوسیدیم و رفتیم خونه اونجا من زود گرفتم خوابیدم وقتی بیدار شدم دیدم ساعت ۲ شبه و خالم خوابیده بود من اون لحظه یکم شهوت شدم و سریع رفتم سمت اتاقش دیدم در اتاقش بازی و اون روی تختشه من آروم رفتم سمتش اولش ترسیدم وقتی می خواستم برگردم چشم افتاد به شورتش سریع رفتم شرتشو برداشتم و داشتم روی جق میزدم بعدش اینجوری راضی نشدم گفتم باید خالمو بمالم رفتم سمتش دیدم با یک تاپ که زیرش سوتین بود خوابیده دیدم سوتینش همه جای بدنشو نپوشونده من خیلی احتیاط میکردم آروم انگشتمو مالیدم به ممش بعد کیرم شق شده بود بعد کیرم در آوردم و مالیدم به پاهاش بعد یک دفعه یک خمیازه کشید من ریدم تو خودم سریع رفتم اتاقم فرداش رفتیم بیرون داشتیم قو میزدیم که رسیدیم به یک جای گل آلود داشتیم قدم میزدیم که یک دفعه یک سگ پارس پارس کرد و هردومون افتادیم و کثیف شدیم
دست خالم خرد به سنگ و دستش ضرب دید سریع رفتیم خونه خالم میخواست بره حموم ولی چون دستش ضرب دید نتونست بره حموم هردومون کثیف شده بودیم بهم گفت میشه بهم کمک کنی تا خودمو بشورم من رفتم کمکش کنه رفتم رختکن منم لباسمو در آوردم و یک شورت داشتم تا کثیف نشده خاله آتنا صدام زد گفت میشه لباسمو در بیاری من وقتی اینو شنیدم نبضم داشت تند تند میزد
رفتم اول پیراهنشو در آوردم بعدش لباس زیرشو وقتی خواستم سوتینشو در بیارم مقاومت کرد منم گفت کثیفی اشکال نداره خالمی باز داشت مقاومت میکرد بعدش تسلیم شد سوتینشو در آوردم کیرم ۲۰ سانت بلند تر شد
یک ممه رو فرم داشت روی یکی از نوک ممه هاش یک آهن داشت نمیدونم چی بود بعد سریع شلوارشو در آوردم نوبت شرتش بود خواستم درش بیارم گفت نه خوبه من که میدونستم اون حساسه بهش گفتم شورتت بوی گل میده گفت باشه من رفتم شورتشو در آوردم دیدم یک کص ناز داره بعدش زیر بغلشو گرفتم و بلندش کردم و بردم حموم آبو باز کردم اون نشسته بود من رفتم آبو زدم به به بدنش
بعدش شامپو رو برداشتم زدم به سرش داشتم میشستمش
که بهم گفت چقدر بوی گل میدی گفت سریع شورتتو دربیار
خودتو بشو گفت بهت نگاه نمیکنم من در آوردم کیرم شق شق شده بود من سریع رفتم خودمو با شامپو شستم بعد رفتم پیش خاله آتنا رفتم که با شامپو بشورمش شامپو رو ریختم روی سرش سرشو شستم بعدش شامپو رو ریختم روی ممه هاش بعد دستمو زدم به ممه هاش و داشتم باهاشون ور میرفتم اونم هیچ کار نمیکرد نوک ممه هاشو گرفتم و داشتم با انگشتم بازی میکردم نوک ممه هاش سیخ شده بود یکم آه میگفت بهش گفتم دراز بکش وقتی دراز کشید کونشو دیدم این دفعه زرنگی کردم و رفتم پشتشو بمالم کیرم هم میمالوندم به کونش کیرمو فشار دادم به کونش بهم گفت اون چیه که میخوره به کنم گفتم خیلی گشنشه سریع بلند شد اومد ازم لب گرفت داشتیم لب همدیگرو میخوردیم بهش گفتم ممتو میخوام گفت بیا بخور رفتم نوک ممه هاشو گاز میزدم جون چه حسی داشت بعد بلند شدم کیرمو کردم توی دهنش سریع عقب جلو میکردم داشت خفه میشد ولی بهش رحم نکردم دیدم که قرمز شده سریع کیرمو در آوردم و بهش گفتم میخوام کونتو بکنم گفت نه دردم میاد گفتم باشه رفتش سمت کوسش آروم کیرمو کردم تو کصش وقتی خواستم تلمبه بزنم گفتم کاندوم داری
گفت نمیخواد ادامه بده گفتم باشه تلمبه زدم داشت آهو ناله میکرد میگفت جون جرم بده منم تا جایی میتونستم سریع تلمبه میزدیم صدای آهو ناله بیشتر شد با دستم ممشو گرفتم ممشو فشار میدادم میگفت جون کیر دلم کونشو می خواست کیرمو در آوردم بهش گفتم کونتو میخوام گفت نه منم گرفتمش اونو داشتم کیرمو کردم تو کونش بزور گفت نکن منم دهنشو گرفتم دهنشو فشار دادم و میکردمش
بعد ولش کردم کیرمو کردم توی دهنش کیرمو تا ته کردم توی گلوش داشت اوق میزد خواست درش بیاره ولی من نذاشتم تا ۱ دقیقه داشتم خفش میکردم که آبم اومد و ریختم تو گلوش بهش گفت تو خیلی خ
عشق و حال با خاله
#خاطرات_نوجوانی #خاله
سلام دوستان خفن مفن
من امیدم و ۲۲ سالمه اهل شیراز. داستانی که میخوام براتون تعریف کنم ريشش برمیگرده به برمیگشت به چندین سال قبل. دوران جوانیم. پنجشنبه ای به خونه مادربزرگ مادری، به همراه خانواده رفته بودیم. همگی به طریقی مشغول یا سرگرم گفتگو باهم بودن. من یادمه همون زمان پیشِ این خالم بیشتر میرفتم. بعدها فهمیدم که علتش در مورد تایید بودن من در بررسی دختر بود. مستقل بودن، همه فن حریف بودن، مثه پسر عمل کردن در حین حال ظرافت دخترانه داشتن. اینا ویژگی هایی بود که در ثریا وجود داشت و میشد گفت که تنها کیس موجود تا اون زمان در اطرافیانم وجود داشت. اون شب به همراش از آشپزخونه کتری آب جوش به طرف سالن می آورد که یهو نرسیده به در ورودی مقداری از آب جوش روی دستش و فرش برگشت. هنوزم هیچوقت نفهمیدم چی شد این اتفاق افتاد در حالی که من کنارش بودم. شروع به بی تابی کردن و اطرافیان به داد رسیدن. برای من خیلی تراژیک هنوز است. چون واقعا نگران شده بودم. از بعد این اتفاق علاقم و نزدیکیم بهش بیشتر شد. تا اینکه یه مقدار زمان گذشت. توی اون موقع ها من گاهی تنهایی فیلم می دیدم که بعضیهاشون سکسی هم نبود ولی خوب اقتضای سنم ایجاب می کرد که جق بزنم. میشد توی یه روز سه ساعت فیلم نگاه میکردم توی گوشی البته یه سکانس از هر فیلم و جق میزدم (برام سواله با این همه وقت تلف کردن چطوری به درسام هم میرسیدم). ولی خب احساس گناه کردم چون خونده بودم که خودارضایی گناه بزرگیه. البته وقتی اینو دونستم همون لحظه جق زدنو نذاشتم کنار. مدتی طول کشید تا این عادتو ترک کنم. این عادتو ترک کردم. ولی بازم کیرمو میمالم ولی دیگه نمیزارم آبش بیاد. من از 16 سالگی همزمان با جق زدن عاشق دخترایی بودم که سنشون از من بالا بود مثلا حدود شش سال. و حتی برخی خانم های متاهل ولی جذاب و اندام دار اوف اوف. ولی هرگز جرات پیدا نکردم تا باهاشون در بیفتم. فقط با یادشون جق میزدم. کلا بگم حشری بودم. هر وقت 18 سالم بود از خالم خوشم اومد و خواستم یبار باهاش بپرم و عشق بازی کنم ولی نمیشد. فقط اون زمان هایی میتونستم بهش دست بزنم که خوابه ولی خب منو قانع نمی کرد. یه روز که رفته بودم خونشون اونا هم مهمون داشتن. توی خونه ی اجاره ای بودیم. مادرم اطلاع داد که خالم با خانواده ش بحثش شده و داره میاد اینجا. من خیلی خوشحال شده بودم. نه بخاطر این اتفاق، بلکه بخاطر حضورش. اختلاف نظر با خانواده ش که کاملا امری طبیعی در خاورمیانه هست. یه علتم بیشتر نداره: عدم درک نیاز و خواسته نسل جدید و متاسفانه تفاوت سنی بسیار زیاد فرزندان و سرپرستان خانواده. خب وقتی قصدی برای فهمیدن وجود نداشته باشه، حرف زدن کاری بی فایده هست، چه برسه توجیه کردن! یادمه بعدها که ازدواج کرد و بچه دار شد، بارها و بارها به شخص من تاکید میکرد که بی نهایت راضی هست از اینکه در شیراز نیست و این دوری از هر چیز دیگه ای آسایش بیشتری براش داره. شام خوردیم و بعد گپ زدن های جهشی، به خواب رفتیم. انقدر کیف کرده بودم تو بغلش خوابیدم و باهم بازی میکردیم. تا اینکه خدا خدا میکردم بیشتر بحث شون طول بکشه و بمونه اینجا تا باهاش باشم. که همین اتفاق هم افتاد و من به آرزوم رسیدم.
تا اینکه سن هر دومون بیشتر شد و دیگه ما صاحب خونه شده بودیم. مجدد قرار بود دوباره بیاد و بمونه. البته این دفعه واسه بحث یا دعوایی از خونه بیرون نزده بود. در حد سر زدن بود. اون موقع اولین سیستم من در اتاق مامان و بابا بود. علتش این نبود که والدین مراقب فرزند ، کنترل کردن و … باشه، که ای کاش می بود یکم از این دردهای لاکچری داشته باشیم! بلکه بخاطر نبود جا در اتاق من و برادرم بود. دو تخت یک نفره و میز تحریر دیگه جایی برای یه میز کامپیوتر توی اتاق 12 متری باقی نمیذاشت! اضافه کنم که خالم اون نوع یه پسر داشت که ۷ سال ازم کوچک بود و هست.
وقتی که ۱۷ سالش شد به رابطه من و خاله پی برد ولی خوابش که سنگین شد من دوباره شروع کردم. انتهای شب شده بود. همگی در خواب بودن الا من و مامان و خالم. از طرف گردشگری شهر یه مستند از جای-جای شیراز داده بودن. اونم روی CD که برای نسل امروز نامفهومه. بهش گفتم بذارم باهم ببینیم. اونم قبول کرد. تصاویر و کلیپ ها همراه موسیقی موزیکال بود. نمیشد رو صندلی دو نفری بشینیم، گوشه کنار میز یه کنجی وجود داشت که میشد تکیه داد، منتها جا برای یکی وجود داشت. با اینکه هر دوی ما اون زمان لاغر مُردنی بودیم، بازم نمیشد. تا اینکه اون رفت اونجا نشست.
گفتم:
-من کجا بشینم؟ تو که همه ی جا رو گرفتی!
-جای تو هم میشه. غُر نزن، صبر کن بیا تو بغلم.
اون کمرش رو پشت به پایه پایینی تخت تکیه داده بود و دو زانوش بالا آورد و باز کرد. منم برای اینکه مانیتور رو ببینه چاره جز مستقیم رفتن نداشتم، چون دید نداشت که ببینه. صورت ب
#خاطرات_نوجوانی #خاله
سلام دوستان خفن مفن
من امیدم و ۲۲ سالمه اهل شیراز. داستانی که میخوام براتون تعریف کنم ريشش برمیگرده به برمیگشت به چندین سال قبل. دوران جوانیم. پنجشنبه ای به خونه مادربزرگ مادری، به همراه خانواده رفته بودیم. همگی به طریقی مشغول یا سرگرم گفتگو باهم بودن. من یادمه همون زمان پیشِ این خالم بیشتر میرفتم. بعدها فهمیدم که علتش در مورد تایید بودن من در بررسی دختر بود. مستقل بودن، همه فن حریف بودن، مثه پسر عمل کردن در حین حال ظرافت دخترانه داشتن. اینا ویژگی هایی بود که در ثریا وجود داشت و میشد گفت که تنها کیس موجود تا اون زمان در اطرافیانم وجود داشت. اون شب به همراش از آشپزخونه کتری آب جوش به طرف سالن می آورد که یهو نرسیده به در ورودی مقداری از آب جوش روی دستش و فرش برگشت. هنوزم هیچوقت نفهمیدم چی شد این اتفاق افتاد در حالی که من کنارش بودم. شروع به بی تابی کردن و اطرافیان به داد رسیدن. برای من خیلی تراژیک هنوز است. چون واقعا نگران شده بودم. از بعد این اتفاق علاقم و نزدیکیم بهش بیشتر شد. تا اینکه یه مقدار زمان گذشت. توی اون موقع ها من گاهی تنهایی فیلم می دیدم که بعضیهاشون سکسی هم نبود ولی خوب اقتضای سنم ایجاب می کرد که جق بزنم. میشد توی یه روز سه ساعت فیلم نگاه میکردم توی گوشی البته یه سکانس از هر فیلم و جق میزدم (برام سواله با این همه وقت تلف کردن چطوری به درسام هم میرسیدم). ولی خب احساس گناه کردم چون خونده بودم که خودارضایی گناه بزرگیه. البته وقتی اینو دونستم همون لحظه جق زدنو نذاشتم کنار. مدتی طول کشید تا این عادتو ترک کنم. این عادتو ترک کردم. ولی بازم کیرمو میمالم ولی دیگه نمیزارم آبش بیاد. من از 16 سالگی همزمان با جق زدن عاشق دخترایی بودم که سنشون از من بالا بود مثلا حدود شش سال. و حتی برخی خانم های متاهل ولی جذاب و اندام دار اوف اوف. ولی هرگز جرات پیدا نکردم تا باهاشون در بیفتم. فقط با یادشون جق میزدم. کلا بگم حشری بودم. هر وقت 18 سالم بود از خالم خوشم اومد و خواستم یبار باهاش بپرم و عشق بازی کنم ولی نمیشد. فقط اون زمان هایی میتونستم بهش دست بزنم که خوابه ولی خب منو قانع نمی کرد. یه روز که رفته بودم خونشون اونا هم مهمون داشتن. توی خونه ی اجاره ای بودیم. مادرم اطلاع داد که خالم با خانواده ش بحثش شده و داره میاد اینجا. من خیلی خوشحال شده بودم. نه بخاطر این اتفاق، بلکه بخاطر حضورش. اختلاف نظر با خانواده ش که کاملا امری طبیعی در خاورمیانه هست. یه علتم بیشتر نداره: عدم درک نیاز و خواسته نسل جدید و متاسفانه تفاوت سنی بسیار زیاد فرزندان و سرپرستان خانواده. خب وقتی قصدی برای فهمیدن وجود نداشته باشه، حرف زدن کاری بی فایده هست، چه برسه توجیه کردن! یادمه بعدها که ازدواج کرد و بچه دار شد، بارها و بارها به شخص من تاکید میکرد که بی نهایت راضی هست از اینکه در شیراز نیست و این دوری از هر چیز دیگه ای آسایش بیشتری براش داره. شام خوردیم و بعد گپ زدن های جهشی، به خواب رفتیم. انقدر کیف کرده بودم تو بغلش خوابیدم و باهم بازی میکردیم. تا اینکه خدا خدا میکردم بیشتر بحث شون طول بکشه و بمونه اینجا تا باهاش باشم. که همین اتفاق هم افتاد و من به آرزوم رسیدم.
تا اینکه سن هر دومون بیشتر شد و دیگه ما صاحب خونه شده بودیم. مجدد قرار بود دوباره بیاد و بمونه. البته این دفعه واسه بحث یا دعوایی از خونه بیرون نزده بود. در حد سر زدن بود. اون موقع اولین سیستم من در اتاق مامان و بابا بود. علتش این نبود که والدین مراقب فرزند ، کنترل کردن و … باشه، که ای کاش می بود یکم از این دردهای لاکچری داشته باشیم! بلکه بخاطر نبود جا در اتاق من و برادرم بود. دو تخت یک نفره و میز تحریر دیگه جایی برای یه میز کامپیوتر توی اتاق 12 متری باقی نمیذاشت! اضافه کنم که خالم اون نوع یه پسر داشت که ۷ سال ازم کوچک بود و هست.
وقتی که ۱۷ سالش شد به رابطه من و خاله پی برد ولی خوابش که سنگین شد من دوباره شروع کردم. انتهای شب شده بود. همگی در خواب بودن الا من و مامان و خالم. از طرف گردشگری شهر یه مستند از جای-جای شیراز داده بودن. اونم روی CD که برای نسل امروز نامفهومه. بهش گفتم بذارم باهم ببینیم. اونم قبول کرد. تصاویر و کلیپ ها همراه موسیقی موزیکال بود. نمیشد رو صندلی دو نفری بشینیم، گوشه کنار میز یه کنجی وجود داشت که میشد تکیه داد، منتها جا برای یکی وجود داشت. با اینکه هر دوی ما اون زمان لاغر مُردنی بودیم، بازم نمیشد. تا اینکه اون رفت اونجا نشست.
گفتم:
-من کجا بشینم؟ تو که همه ی جا رو گرفتی!
-جای تو هم میشه. غُر نزن، صبر کن بیا تو بغلم.
اون کمرش رو پشت به پایه پایینی تخت تکیه داده بود و دو زانوش بالا آورد و باز کرد. منم برای اینکه مانیتور رو ببینه چاره جز مستقیم رفتن نداشتم، چون دید نداشت که ببینه. صورت ب
بودم متاسفانه ...
#تجاوز #خاله #خاطرات_جوانی
داستان من از این قراره که بطور غیر منتظره ای اصلا غیر قابل تصور برای خودم کونی شدم … یک بار سه تا پسرخاله هام منو گرفتن که کوچیکه منو از سوراخ به مدت سی ثانیه کرد … بماند با اینکه خیلی کوچولو بود آلتش البته از ماله من بزرگتر بود و خیلی گریه کردم و دیگه بزرگ نکردنم فقط سه تا چهل ثانیه کوچیکه کرد … گذشت و گذشت یه بار که با اکیپمون می رفتم قهوه خونه کم کم از اکیپ جدا شدم و با بزرگترا تو قهوه خونه نشست و برخواست میکردم، خودم و بزرگتر از سنم می دیدم و دوست داشتم زودتر تو اجتماع با بزرگ تر ها رفت و آمد داشته باشم و این و یه پوئن مثبت میدیدم … کم کم با یکی که خیلی رفیق شده بودم که از من هشت سال بزرگ تر بود بنام مصطفی رفیق جون جونی شده بودیم و همه جا همدیگرو پسرخاله صدا میکردیم که یعنی ما فقط رفیق نیستیم پسرخاله هم هستیم که کسی بخاطر اینکه من پسرخاله مصطفی هستم اذیتم نکنه سه ماه به خوبی و خوشی میگذشت من هر شب میرفتم خونه مصطفی اینا تو اتاقش میخوابیدم موقع ناهار مامانش میگفت اینم ناهار دو تا پسر گلم، بد نیست یه بيوگرافی بدم، یه پسر ریزه میزه بودم ولی نه این که کوتوله باشم نه درشت هیکل نبودم کونم تا الان که سی سالمه خیلی خوشگله نمیدونم رو چه حساب یعنی دوست دخترمم عاشق کونمه میگه کاشکی کونه من شبیه تو بود، پوستم گندمی چشمم تیله ای، حالا در ادامه بیوگرافی تو داستان میاد، موهام هم از بچگی بور بود بزرگ شدم یه رنگ حنایی تور داره یعنی سیاه نیست بور هم نیست صورتمم خوشگله بیشتر برای هم نوع گویا، چون تو مدرسه تو کوچه هرجایی فکرشو بکنید مورد اذیت قرار می گرفتم از همنوع هام … مخصوصا تو اتوبوس که به خونه برمیگشتم روزی نبود انگشتم نکنن یا یکی به من نچسبه من عجیب خجالتی … دادن من هم از سر خجالت بود و بلد نبودم بگم نه همین ! شاید براتون عجیب باشه ولی اونی که خجالتیه و میخونه متوجه حرف میشه، بعد از سه ماه رابطه بسیار صمیمی طوری که مادرم زنگ میزد مادرش یا خودش که من پسرم و به تو سپردم مصطفی هم سر به زیر و خیلی مودب، تا اینکه ما با شربت متادون تو قهوه خونه از طریق یه کرمانی که مصرف می کرد آشنا شدیم … دیگه ما هم نفهمیدیم چی شد دیدیم هر روز کارمون اینه دو سه وعده شربت میخوریم، یه شب حسابی چند سی سی هم من خوردم هم مصطفی رفتیم خونشون بخوابیم واقعا از خود بیخود بودیم که دیدم مصطفی هی نزدیک به من میشه نوازشم میکنه من هم خیلی بالا بودم ولی قلبم تند تند شروع کرد به زدن و متعجب بودم چون اصلا غیر روبوسی و تاچ های عادی ما چیزی نداشتیم، من پشتم بهش بود صدام کرد بسیار با صدای آروم ایلی ایلیام البته برگشتم لبش و چسبوند به لبم و لب پایین منو میمکید طوری که من اولین بار بود این احساس و تجربه میکردم قلبم تند تند شروع به تپیدن کرد و نمیدونستم چیکار کنم فقط ناخودآگاه همراهیش میکردم، خیللللللی خوشحال بودم که داریم لب میگیریم تو همین حین دستش و برد پشتم !!! ببین خخخخیلی برام عجیب بود دست زد به کونم خودم و چسبوندم تو سینش سفت و اونم شروع کرد مالیدن کونم وای چقدر عجیب بود اون روز کمی شلوار و شرتم و کشید پایین د شروع کرد سوراخم و میمالید و من کماکان متعجب که این حس چنده بودن من کجا پنهان شده بود که با یه دست و یه تاچ کوچولو رو سوراخم میخواستم پرواز کنم، تو همین حین چند دقیقه شد که سوراخم و مالید منم ناخودآگاه باور کنید دست خودم نبود و دست بردم سمت کیرش و وقتی دیدم برای من اینجوری سفت شده خخخخیلی حس غرور قوی ای به من دست داد و واقعا قابل توصیف نیست، بوسه هاش تمام شد با دست منو هدایت کرد که همونطور خوابیده به بغل برگردم و شلوار و شرتم و با هم تا زیر کونم کشید پایین که خودم بازم بردم پایین تر روی زانوهام هوایی که خورد به کون لختم خیلی لذت بخش بود همه چیز لذت بخش بود لعنت یه شربت متادون، نزدیکم شد همونطور که کیر سیخش اینور و اونور میرفت کشیده شد به کونم که نفسم بند امد تو دلم میگفتم عجیب جنده ای هستم … راستی من خیلی بیبی فیسم یعنی تو اون سن انگار دوازده سیزده ساله بودم اصلا شبیه کسی که داره وارد هفده سالگی میشه نبودم و بدنم خیلی از دست و صورتم سفید تر یود مصطفی با تف دستش و خیس کرد مالید کامل لای چاک کونم و دوباره صدای تفش و شنیدم که میمالید به کیرش، قلبم شروع کرد به سرعتی تپیدن که تمام بدنم و تکون میداد ولی شاید باورتون نشه من داده بودم ولی سه چهار سال قبل اونم به یه دودول کوچولو نه این کیری که تو دستم میگرفتم انگشتام به همدیگه نمیرسیدند. کیرش و گذاشت رو سوراخم کونم خودش باز شده بود وااااقعا نمیفهمم چرا خیلی راحت کیر و قبول کرد و رفت داخلم … کم کم سانت به سانت میل به میل میرفت جلو و به جایی رسید که نافم درد گرفت حس پر شدن مثانه به من دست داد و یه لذتی که نمیشه وصفش کرد (بخاطر شر
#تجاوز #خاله #خاطرات_جوانی
داستان من از این قراره که بطور غیر منتظره ای اصلا غیر قابل تصور برای خودم کونی شدم … یک بار سه تا پسرخاله هام منو گرفتن که کوچیکه منو از سوراخ به مدت سی ثانیه کرد … بماند با اینکه خیلی کوچولو بود آلتش البته از ماله من بزرگتر بود و خیلی گریه کردم و دیگه بزرگ نکردنم فقط سه تا چهل ثانیه کوچیکه کرد … گذشت و گذشت یه بار که با اکیپمون می رفتم قهوه خونه کم کم از اکیپ جدا شدم و با بزرگترا تو قهوه خونه نشست و برخواست میکردم، خودم و بزرگتر از سنم می دیدم و دوست داشتم زودتر تو اجتماع با بزرگ تر ها رفت و آمد داشته باشم و این و یه پوئن مثبت میدیدم … کم کم با یکی که خیلی رفیق شده بودم که از من هشت سال بزرگ تر بود بنام مصطفی رفیق جون جونی شده بودیم و همه جا همدیگرو پسرخاله صدا میکردیم که یعنی ما فقط رفیق نیستیم پسرخاله هم هستیم که کسی بخاطر اینکه من پسرخاله مصطفی هستم اذیتم نکنه سه ماه به خوبی و خوشی میگذشت من هر شب میرفتم خونه مصطفی اینا تو اتاقش میخوابیدم موقع ناهار مامانش میگفت اینم ناهار دو تا پسر گلم، بد نیست یه بيوگرافی بدم، یه پسر ریزه میزه بودم ولی نه این که کوتوله باشم نه درشت هیکل نبودم کونم تا الان که سی سالمه خیلی خوشگله نمیدونم رو چه حساب یعنی دوست دخترمم عاشق کونمه میگه کاشکی کونه من شبیه تو بود، پوستم گندمی چشمم تیله ای، حالا در ادامه بیوگرافی تو داستان میاد، موهام هم از بچگی بور بود بزرگ شدم یه رنگ حنایی تور داره یعنی سیاه نیست بور هم نیست صورتمم خوشگله بیشتر برای هم نوع گویا، چون تو مدرسه تو کوچه هرجایی فکرشو بکنید مورد اذیت قرار می گرفتم از همنوع هام … مخصوصا تو اتوبوس که به خونه برمیگشتم روزی نبود انگشتم نکنن یا یکی به من نچسبه من عجیب خجالتی … دادن من هم از سر خجالت بود و بلد نبودم بگم نه همین ! شاید براتون عجیب باشه ولی اونی که خجالتیه و میخونه متوجه حرف میشه، بعد از سه ماه رابطه بسیار صمیمی طوری که مادرم زنگ میزد مادرش یا خودش که من پسرم و به تو سپردم مصطفی هم سر به زیر و خیلی مودب، تا اینکه ما با شربت متادون تو قهوه خونه از طریق یه کرمانی که مصرف می کرد آشنا شدیم … دیگه ما هم نفهمیدیم چی شد دیدیم هر روز کارمون اینه دو سه وعده شربت میخوریم، یه شب حسابی چند سی سی هم من خوردم هم مصطفی رفتیم خونشون بخوابیم واقعا از خود بیخود بودیم که دیدم مصطفی هی نزدیک به من میشه نوازشم میکنه من هم خیلی بالا بودم ولی قلبم تند تند شروع کرد به زدن و متعجب بودم چون اصلا غیر روبوسی و تاچ های عادی ما چیزی نداشتیم، من پشتم بهش بود صدام کرد بسیار با صدای آروم ایلی ایلیام البته برگشتم لبش و چسبوند به لبم و لب پایین منو میمکید طوری که من اولین بار بود این احساس و تجربه میکردم قلبم تند تند شروع به تپیدن کرد و نمیدونستم چیکار کنم فقط ناخودآگاه همراهیش میکردم، خیللللللی خوشحال بودم که داریم لب میگیریم تو همین حین دستش و برد پشتم !!! ببین خخخخیلی برام عجیب بود دست زد به کونم خودم و چسبوندم تو سینش سفت و اونم شروع کرد مالیدن کونم وای چقدر عجیب بود اون روز کمی شلوار و شرتم و کشید پایین د شروع کرد سوراخم و میمالید و من کماکان متعجب که این حس چنده بودن من کجا پنهان شده بود که با یه دست و یه تاچ کوچولو رو سوراخم میخواستم پرواز کنم، تو همین حین چند دقیقه شد که سوراخم و مالید منم ناخودآگاه باور کنید دست خودم نبود و دست بردم سمت کیرش و وقتی دیدم برای من اینجوری سفت شده خخخخیلی حس غرور قوی ای به من دست داد و واقعا قابل توصیف نیست، بوسه هاش تمام شد با دست منو هدایت کرد که همونطور خوابیده به بغل برگردم و شلوار و شرتم و با هم تا زیر کونم کشید پایین که خودم بازم بردم پایین تر روی زانوهام هوایی که خورد به کون لختم خیلی لذت بخش بود همه چیز لذت بخش بود لعنت یه شربت متادون، نزدیکم شد همونطور که کیر سیخش اینور و اونور میرفت کشیده شد به کونم که نفسم بند امد تو دلم میگفتم عجیب جنده ای هستم … راستی من خیلی بیبی فیسم یعنی تو اون سن انگار دوازده سیزده ساله بودم اصلا شبیه کسی که داره وارد هفده سالگی میشه نبودم و بدنم خیلی از دست و صورتم سفید تر یود مصطفی با تف دستش و خیس کرد مالید کامل لای چاک کونم و دوباره صدای تفش و شنیدم که میمالید به کیرش، قلبم شروع کرد به سرعتی تپیدن که تمام بدنم و تکون میداد ولی شاید باورتون نشه من داده بودم ولی سه چهار سال قبل اونم به یه دودول کوچولو نه این کیری که تو دستم میگرفتم انگشتام به همدیگه نمیرسیدند. کیرش و گذاشت رو سوراخم کونم خودش باز شده بود وااااقعا نمیفهمم چرا خیلی راحت کیر و قبول کرد و رفت داخلم … کم کم سانت به سانت میل به میل میرفت جلو و به جایی رسید که نافم درد گرفت حس پر شدن مثانه به من دست داد و یه لذتی که نمیشه وصفش کرد (بخاطر شر
حس شهوت من به مامان و خالهام
#هیزی #خاله #مامان
سلام دوستان من برای اولین باره دارم داستانمو میگم پس اگه غلط املایی چیزی داشت به بزرگی خودتون ببخشید
اول از همه خودمو معرفی میکنم خودم اسمم آریاست 18 سالمه و این داستانی که میگم از پار سال شروع شده و تا الان ادامه داره . تعریف از خودت نباشه بده خوبی دارم تقریبا از بچه گی پی ورزشو اینا بودم و اما مامانم اسمش نگاره ک الان ۴۹ سالشه یه بدن سفید با قد ۱۶۰ البته من حدودی میگم اینارو چون متر نگرفتن اندازه بزنم 😂😂 مثل اکثر زن های این سن چربی داره دوره شکمش و ممه های فکر کنم بالای سایز ۸۰ و یه باسن گوشتی که من شیفتش هستم و خالم که الان ۴۱ سالشه قد بلند بالای ۱۷۵ ایناست ممه های بزرگ رو فرم اونم یکم چربی داره دوره شیکمش ولی ته خیلی و یه باسن خیلی گرد و گوشتی داره و این خاله ی من خیلی شیطونه
آقا خلاصه سرتونو درد نیارم خب من اولا اینو بگم که در مورد حس جنسیم روی خالم نازنین و مادر نگار براتون بگم تو روان شناسی ک همه میگن ریشه تو بچه گی داره و به نظرم درست میگن چون این دو نفر رو من از بچگی تا همین الان تقریبا لخت دیدم و اولین تصویر من از زن لخت از خالم بود یادمه وقتی ک برای اولین بار وارد سایت پورن شدم ۱۲ سالم بود و هر زنی ک شبیه خالم بود یا مامانم بود که میدیدم خیلی حشری میشدم ولی تو اون سن خودمو خیلی سرکوب میکردم که افکارم سمت این چیز ها نره ولی رفته رفته رفت به سمتی که من از خالم فیلم مخفی میگرفتم و با ماه ها باهاش حال میکردم .
یادمه که عید ۳ سال،پیش بود ک خالم اینا همه گی اومده بودن شمال خونه ما آخه اونا تهرانن و ما شمال زندگی میکنیم خالم از استخرمون اومده بود بیرون همه گی رفته بودیم با هم البته یادمه من زودتر اومدم بیرون و بعدش خالم اومد و خونه خالی بود من بودم و خالم و کلی اتاق خالی ولی خالم آومد تو اتاق من لباس عوض کنه و مثل همیشه که جلوم لخت میشه گفت چشماتو بگیرم منم اونجا زرنگی کردم و فیلم گرفتم ولی فقط کونش گرفتم ولی همونم تو اون سن برای خیلی بود گذشت گذشت من از هر فرصتی استفاده میکردم تا از لخت خالم فیلم بگیرم البته خالم یه بار گوشیم رو دید ولی هیچی نگفت بهم و کاملا دوربین رو داشت نگاه میگیرم. و توش چشم غره میرفت برام و دیگه بعد اون من خیلی ترسیدم و خیلی کم تر این کارو کردم ولی قطع نکردم این کارو و حتی تا همین امروز هم که تونستم یه زیر دامنی دیگه ازش بگیرم هم ادامه دادم به این کارو البته با خالم کلی شیطونی کردم ک خیلی طولانی میشه اگه بگم اگه دوست داشتین یه جای دیگه براتون طعریف میکنم و حالا چی شد ک روی مامانم این حسو پیدا کردم و تقریبا روش بیغیرتی شدم داستان از اونجایی شروع شد ک مامان از خالم هم راحت تر بود جلوم ولی از بیرون میومد مثلا در اتاق رو نمی بست و من برای چند ثانیه میتونستم کونشو لخت ببینم و واقعا شیفته اون کون تپل و چرک چرک بشم اونجا به خودم گفتم من که این همه از خالم گرفتم چرا از مامانم فیلم مخفی نگیرم آقا کارم این شده بود وقتی مامانم میره حموم من برم تو اتاق دوربین بزارم و اون بدن عالی و سکسیشو دید بزنم ولی هیچ وقت نتونستم جلو تر از این برم ولی مامانم چند باری داشته سوتین میبسته و لخت اومده جلوم و خیلی راحت این کارو کرده و اجازه داده ممه هاشو لخت ببینم ولی خیلی آدم مودیه و مثلا یه روز کامل لخت باشه جلوم مشکلی نداره ولی یه روز حتی در اتاقشم قفل میکنه برای لباس عوض کردن . البته اینم بگم مامانم با بابام رابطه خوبی ندارن اونقدر و همیشه که با هم اوکی میشن مامانم دیگه بهم رو نمیده ولی تقریبا همیشه جلوم بازه بازه اینم بگم من یه داداش دارم که ۵ سال بزرگتر از خودمه و تو کانادا زندگی میکنه . اینم بگم که من فیلم های مامانمو تو پی وی خیلی ها میفرستادم و خیلی حال میکردم با این کار وای بعدش یارو رو بلاک میکردم و میرفتم برای نفر بعدی البته خیلی داستان های خفنی بین منو خالم و مامانم افتاده اگه خوشتون بیاد مو به مو تعریف میکنم براتون مثلا یه بار که من داشتم از تو اتاقش مامانم دنبال شرت و ایناش میگشتم یهو چند تا کاندوم پیدا کردم و یه بار که خالم اومده بود شمال و از حموم اومده بود بیرون منم طبق معمولی دوربین کاشته بودم یهو دیدم خالم یدونه از اون کاندوم هارو پیچوند .
امید وارم که از این داستان خوشتون اومده باشه البته بازم میگم اگه میخواستم تمام اتفاقات رو بگم باید ۴ روز پشت سر هم مینوشتم و اونجوری هم شما هم من اذیت میشدین ولی میگن اگه خوشتون بیاد براتون مینویسم
نوشته: آریا
#هیزی #خاله #مامان
سلام دوستان من برای اولین باره دارم داستانمو میگم پس اگه غلط املایی چیزی داشت به بزرگی خودتون ببخشید
اول از همه خودمو معرفی میکنم خودم اسمم آریاست 18 سالمه و این داستانی که میگم از پار سال شروع شده و تا الان ادامه داره . تعریف از خودت نباشه بده خوبی دارم تقریبا از بچه گی پی ورزشو اینا بودم و اما مامانم اسمش نگاره ک الان ۴۹ سالشه یه بدن سفید با قد ۱۶۰ البته من حدودی میگم اینارو چون متر نگرفتن اندازه بزنم 😂😂 مثل اکثر زن های این سن چربی داره دوره شکمش و ممه های فکر کنم بالای سایز ۸۰ و یه باسن گوشتی که من شیفتش هستم و خالم که الان ۴۱ سالشه قد بلند بالای ۱۷۵ ایناست ممه های بزرگ رو فرم اونم یکم چربی داره دوره شیکمش ولی ته خیلی و یه باسن خیلی گرد و گوشتی داره و این خاله ی من خیلی شیطونه
آقا خلاصه سرتونو درد نیارم خب من اولا اینو بگم که در مورد حس جنسیم روی خالم نازنین و مادر نگار براتون بگم تو روان شناسی ک همه میگن ریشه تو بچه گی داره و به نظرم درست میگن چون این دو نفر رو من از بچگی تا همین الان تقریبا لخت دیدم و اولین تصویر من از زن لخت از خالم بود یادمه وقتی ک برای اولین بار وارد سایت پورن شدم ۱۲ سالم بود و هر زنی ک شبیه خالم بود یا مامانم بود که میدیدم خیلی حشری میشدم ولی تو اون سن خودمو خیلی سرکوب میکردم که افکارم سمت این چیز ها نره ولی رفته رفته رفت به سمتی که من از خالم فیلم مخفی میگرفتم و با ماه ها باهاش حال میکردم .
یادمه که عید ۳ سال،پیش بود ک خالم اینا همه گی اومده بودن شمال خونه ما آخه اونا تهرانن و ما شمال زندگی میکنیم خالم از استخرمون اومده بود بیرون همه گی رفته بودیم با هم البته یادمه من زودتر اومدم بیرون و بعدش خالم اومد و خونه خالی بود من بودم و خالم و کلی اتاق خالی ولی خالم آومد تو اتاق من لباس عوض کنه و مثل همیشه که جلوم لخت میشه گفت چشماتو بگیرم منم اونجا زرنگی کردم و فیلم گرفتم ولی فقط کونش گرفتم ولی همونم تو اون سن برای خیلی بود گذشت گذشت من از هر فرصتی استفاده میکردم تا از لخت خالم فیلم بگیرم البته خالم یه بار گوشیم رو دید ولی هیچی نگفت بهم و کاملا دوربین رو داشت نگاه میگیرم. و توش چشم غره میرفت برام و دیگه بعد اون من خیلی ترسیدم و خیلی کم تر این کارو کردم ولی قطع نکردم این کارو و حتی تا همین امروز هم که تونستم یه زیر دامنی دیگه ازش بگیرم هم ادامه دادم به این کارو البته با خالم کلی شیطونی کردم ک خیلی طولانی میشه اگه بگم اگه دوست داشتین یه جای دیگه براتون طعریف میکنم و حالا چی شد ک روی مامانم این حسو پیدا کردم و تقریبا روش بیغیرتی شدم داستان از اونجایی شروع شد ک مامان از خالم هم راحت تر بود جلوم ولی از بیرون میومد مثلا در اتاق رو نمی بست و من برای چند ثانیه میتونستم کونشو لخت ببینم و واقعا شیفته اون کون تپل و چرک چرک بشم اونجا به خودم گفتم من که این همه از خالم گرفتم چرا از مامانم فیلم مخفی نگیرم آقا کارم این شده بود وقتی مامانم میره حموم من برم تو اتاق دوربین بزارم و اون بدن عالی و سکسیشو دید بزنم ولی هیچ وقت نتونستم جلو تر از این برم ولی مامانم چند باری داشته سوتین میبسته و لخت اومده جلوم و خیلی راحت این کارو کرده و اجازه داده ممه هاشو لخت ببینم ولی خیلی آدم مودیه و مثلا یه روز کامل لخت باشه جلوم مشکلی نداره ولی یه روز حتی در اتاقشم قفل میکنه برای لباس عوض کردن . البته اینم بگم مامانم با بابام رابطه خوبی ندارن اونقدر و همیشه که با هم اوکی میشن مامانم دیگه بهم رو نمیده ولی تقریبا همیشه جلوم بازه بازه اینم بگم من یه داداش دارم که ۵ سال بزرگتر از خودمه و تو کانادا زندگی میکنه . اینم بگم که من فیلم های مامانمو تو پی وی خیلی ها میفرستادم و خیلی حال میکردم با این کار وای بعدش یارو رو بلاک میکردم و میرفتم برای نفر بعدی البته خیلی داستان های خفنی بین منو خالم و مامانم افتاده اگه خوشتون بیاد مو به مو تعریف میکنم براتون مثلا یه بار که من داشتم از تو اتاقش مامانم دنبال شرت و ایناش میگشتم یهو چند تا کاندوم پیدا کردم و یه بار که خالم اومده بود شمال و از حموم اومده بود بیرون منم طبق معمولی دوربین کاشته بودم یهو دیدم خالم یدونه از اون کاندوم هارو پیچوند .
امید وارم که از این داستان خوشتون اومده باشه البته بازم میگم اگه میخواستم تمام اتفاقات رو بگم باید ۴ روز پشت سر هم مینوشتم و اونجوری هم شما هم من اذیت میشدین ولی میگن اگه خوشتون بیاد براتون مینویسم
نوشته: آریا