دَِاَِسَِتَِاَِنَِڪَِدَِهَِ 💦
2.37K subscribers
568 photos
11 videos
489 files
703 links
دنـیـای داسـتـان صـکـصـی🙊
📍 #داستان
📍 #لز
📍 #گی
📍 #محارم
📍 #بیغیرتی
📍 #عاشقانه
📍 ُرد_سال
📍 #وویس_سکسی
📍 #محجبه
📍 #تصویری
📍 #چالش
#لف_دادن_خز_شده_بیصدا_کن‌_💞
Download Telegram
رابطه عجیب با خاله متاهل
1402/11/29
#فوت_فتیش #خاله

سلام من مهران هستم و ۲۶سالمه پسری هستم با قد بلند و وزن متوسط ،اندام معمولی دارم ولی خب فیسم خوبه و همیشه تو لباس پوشیدن وسواس زیادی به خرج میدم و سعی می کنم خوشتیپ باشم داستان من برمیگرده به چند سال قبل زمانی که تازه دانشگاه رو تموم کرده بودم و سربازیم معاف شده بودم و بخاطر همینم دنبال کار بودم ،از اونجایی که تو شهرستان زندگی میکردم و کار مناسب با رشتم سخت گیر میومد به این فکر افتاده بودم که مغازه بزنم اما خب سرمایه زیادیم نداشتم و خیلی سر در گم بودن که چیکار کنم تا اینکه یه روز که با رفیق دوران دانشگاهم صحبت میکردم اونم اهل یه شهرستان دیگه استانمون بود و بهم پیشنهاد داد که برم شهرشون و تو شرکت یکی از آشناهاشون کار کنم و خودشم معرفم میشه و اگر مصاحبه رو خوب بشم اونجا استخدام شم در کل شرایط کاریش برا یه پسر جوون مجرد خوب بود مخصوصا اینکه کار رشته خودم بود. با خونه درمیون گذاشتم و اونام قبول کردن، اون موقعا یه تیبا دو سفید داشتم که با بخشی از پس انداز خودم و بیشتر با کمک پدر خریده بودم راه افتادم رفتم شهرشون و اونجا تو این شرکت باهام صحبت کردن و در نهایت استخدامم کردن منم گشتم دنبال یه خونه که اجاره کنم،اینم بگم که خونه خاله من همونجا بود و خالم اسمش نسترن بود حدودا ۴۰ سالش بود یه زن با قد حدود۱۶۷اینا و اندامی نه زیاد لاغر و نا چاق با موهایی مشکی و فیسی استخونی کلا شبیه لیلا زارع بود ، یه پسر و یه دختر به ترتیب۱۶و ۱۴ساله داشت و شوهرشم تو کار تجارت بود و در کنارش املاکم خرید و فروش می کرد. ولی خب زیاد رابطه خوبی نداشتن بخصوص اینکه شوهرش (کامبیز)اهل خانم بازی بود و چند بار مچشو گرفته بود اما بخاطر بچه هاش قبول کرده بود و رابطه خیلی سردی داشتن و فقط تو یه خونه بودن، به کمک خاله و شوهرش یه خونه نقلی برام پیدا کردن تو یه آپارتمان …
از کارم راضی بودم تا ۴عصر هر روز سر کار بودم و بعدشم یا میرفتم باشگاه یا میومدم خونه گهگاهیم با دختر جدیدی آشنا می شدم و باهاش قرار میزاشتم و اگر پایه بود میتونستم بیارمش خونه اما خب اونجا رفیقی نداشتم. اما راضی بودم کامل مستقل بودم و عشق و حال خودمو میکردم ،تو این مدت رابطمم با خالم صمیمی تر شده بود و نسترن خیلی وقتا برام غذا درس می کرد و زنگ میزد که بیا ببرش یا اگه حوصله داشت خودش برام میاورد و تقریبا هر چند روز یه بارم منو خونه خودشون برای شام دعوت می کرد، در کل همه چی خوب پیش می رفت و گاهی هم با خاله چت می کردم و چتمونم از اونجا شروع شد که برا هم پست و اهنگ اینا می فرستادیم و کم کم به هم عادت کرده بودیم تا به خودم اومدم دیدم هر شب داریم با هم چت می کنیم حتی خیلی شبا که شوهرش نبود تماس می گرفت،راستش اوایل نیتی نداشتم اما رفته رفته که صمیمی تر می شدم با خالم بهش حس هم پیدا کردم مخصوصا اینکه دیگه رسما با هم درد دل می کردیم و خیلی وقتا عصرا بعد کار با هم می رفتیم دور می زدیم و اگه لباسی می خواست بخره با هم می رفتیم و نظر میدادم و شبم که برمی گشت خونه با لباس برام عکس می گرفت و من شروع می کردم تعریف کردن ازش، تو این چند سال اخیر تیپ و قیافه نسترن خیلی تغییر کرده بود و از اون زن خونه دار سنتی که لباسای معمولی می پوشید تبدیل شده بود به زنی که چنتا عمل زیبایی رو صورتش انجام داده بود و لباس پوشیدنشم تغییر کرده بود برای منی که تو اون چند سال دانشگاه زیاد ندیده بودمش این تغییرات خیلی محسوس بود .اولین باری که موقع بیرون رفتن و قدم زدن تو پاساژ دستمو گرفت و انگشتاشو لای انگشتام حس کردم،متوجه شدم که بهش حس دارم یه تمایل احساسی و جنسی،
لیسیدن جورابای زن‌عموم

#فوت_فتیش #زن_عمو #جوراب

سلام من اسمم b-a ۲۴سالمه و ساکن یکی از شهرهای غربی هستم
از ۱۴سالگی بود که فهمیدم فتیش و بردگی یعنی چی اول فکر نمیکردم برده باشم و حسم در حد دست زدن به پای خانوما بود
تا اینکه با سایت های مختلف آشنا شدم و بعد از دیدن فیلم های فتیش و پالیسی حسم صد برابر شد
جوری که برای لیسیدن پای یک زن دست به هرکاری میزدم
ولی تا سن۲۲سالگی فقط با فیلم خودمو ارضا میکردم
تا اینکه کم کم روی پاهای زن عموم قفلی زدم و همه فکرم رسیدن به پاهای نازش بود اونم وقتی که جوراب نازک مشکی پا میکرد
اینو بگم که حس من فقط وقتیه که جوراب نازک پای خانوما ببینم نمیدونم چرا به جوراب اسپرت و پای بدون جوراب علاقه ای ندارم
این زن عموی منم همیشه خدا جوراب نازک پاش میکرد یا رنگ پا یا مشکی
یه روز عموم و زن عموم اومدن خونمون و عموم گفت که باید واسه عمل چشمش بره تهران و قرار شد زن عموم بیاد خونه ما که تنها نباشه
وقتی پا گذاشتن تو خونه منم چشمم رفت سمت پاهای زن عموم که یه جوراب نازک مشکی کفه دار پاش بود سریع از فرصت استفاده کردم رفتم تو حیاط دماغمو کردم داخل پوتین های زن عموم داغ بود ولی بو نمیداد زبونمو تا ته پوتینا بالا پایین کردم خیلی شور بود وقتی داغی داخل پوتین رفت گذاشتمش تو جا کفشی اومدم داخل
زن عموم و مامانم رو مبل نشسته بودن منم عمدا نشستم پایین مبل الکی با گوشیم ور رفتم
بعد یواشکی دوربین مخفی گوشیمو زدم رو فیلمبرداری و خیلی آهسته گذاشتمش زیر پای زن عموم ب بعد خودم رفتم تو اتاقم
یه ده دقیقه بعد اومدم گوشیمو بیارم یهو دیدم زن عموم پاشو دقیق گذاشته رو لنز دوربین گوشیم و داره روی دوربین گوشیم پاهاشو بالا پایین میکنه منم کیرم شق کرده بود منتظر این بودم فیلم رو ببینم و به آرزوم برسم که زیر پای زن عموم چه حس حالی داره
زن عموم بلند شد رفت آشپزخونه منم سریع رفتم گوشی رو اوردم فیلمبرداری و قطع کردم وقتی فیلم رو باز کردم یا قررررررراااااانننننن بهترین لحظه‌ عمرم بود
اون روز سه بار با اون فیلم جق زدم
روز بعد از خواب پا شدم اومدم صبحونه بخورم دیدم مامانم رفته نون بخره زن عمومم خوابیده بود
یهو چشمم خورد به پاش جوراباشو در نیاورده بود منم نمیدونستم خوابش سبکه یا سنگین خیلی می ترسیدم نکنه نزدیک پاهاش بشم از خواب بپره
آخه زن عموم تازه با عموم ازدواج کرده بود و نمیخواستم با یه حرکت اشتباه باعث آبروریزی بشم
واسه همین یه خورده وسایل خونه رو جابجا کردم و سر صدا کردم ولی بیدار نشد منم گفتم تا مامانم برنگشته عملیاتو انجام بدم نفسمو حبس کردم عین لاکپشت نزدیک پاهاش شدم اول صورتمو نزدیک پاهاش کردم یا خدااا انگاری صاحب کل دنیا شده بودم
بعد چند دقیقه نوک زبونمو زدم به پاشنه پاش دیدم هنوز خوابه دهنمو باز کردم و پاشو کردم داخل حلقم البته خیلی آروم اینکارو کردم جوری بود که انگشت پاش ته حلقم بود چون که یکی از پاهاش جوری بود که کف پاش روی فرش بود زانوشو خم کرده بود منم زبونمو با بدبختی گذاشتم زیر انگشتای پاش یهو انگشتاشو یکم برد بالا منم سریع زبونمو گذاشتم زیر که انگشتاشو گذاشت رو زبونم سریع یه عکس از اون لحظه گرفتم یواش یواش زبونمو از زیر پاش بیرون کشیدم که یه دفعه زن عموم پاشو صاف کرد و خورد به صورتم و از خواب پرید
منم رنگم عین گچ سفید شد
زن عموم چند لحظه خشکش زده بود و بعدش گفت چه غلطی میکردی بی خانواده
منم چون خیلی داستان فتیش خونده بودم فکر میکردم عین اون داستانا الان زن عموم خوشش اومده و…
منم افتادم گوه خوردن و التماس کردن و زن عمومم دنبال گوشیش میگشت که زنگ بزنه عموم و بهش بگه
منم دیدم بدجوری بندو آب دادم بهش گفتم بخدا اگه زنگ بزنی منم درجا خودمو میکشم و از این حرفا
بعد اینکه این حرفو زدم زن عموم یکم نگام کرد و گفت میخواد بره خونه خودشون
منم شروع کردم از حسم گفتم و کلی قسم خوردم که یک درصدم قصدم سکس نبوده فقط خواستم زبونمو بزارم زیر پاهات
یکم نگام کرد بعد گفت این دیگه چه مدلشه
منم گفتم بخدا زن عمو فقط و فقط خواستم صورتمو بزارم کف پاهاتون و با زبونم پاهاتونو تمیز کنم
بعد هرچی اطلاعات در مورد فتیش و بردگی داخل سایت بود رو مو به مو نشونش دادم و گفتم من اینجور حسی دارم
کلی التماسش کردم به کسی چیزی نگه چون اگه کسی بدونه زندگیم نابود میشه و آبروم میره
هیچی نگفت تا مامانم برگشت منم رفتم تو اتاقم بیرون نیومدم
تا غروب شد زن عموم صدام زد گفت مامانت رفته بیرون از کاری که کردی چیزی به مامانت و عموت نگفتم
منم فکر کردم شاید بازم اجازه بده پاهای مقدسشو پرستش کنم
یهو بهم گفت برم کفشاشو از جاکفشی بیارم تو
منم قلبم ضربانش رفت رو هزار
آوردمش دادمش به زن عموم بعد یه فیلم میسترس و برده نشونم داد که میسترس روی بدن برده وایساده و داره برده رو له میکنه
زن عموم گفت تحمل این کارو داری؟
البته بگم زن عموم یه خورده خیلی ک
پالیسی برای همسایه محجبه مون

#زن_چادری #فوت_فتیش

سلام اسم من سهیل هست ۲۵ سالمه و راننده اسنپ هستم و میخوام داستانی رو که پارسال برام اتفاق افتاد رو براتون تعریف کنم من توی شغل تعمیرات لوازم برقی هستم و بعضی وقتا که مشتری ندارم میرم تو اسنپ و اونجا با ماشینم کار میکنم و مسافر میزنم من توی یه آپارتمان ۴ طبقه زندگی میکنم مجرد که شش ماه پیش طبقه بالا ما که خالی بود رو دادن به یه خانوم محجبه به اسم معصوم خانم که معلم مدرسه بود و تقریبا ۳۷ سال سن داشت مجرد بود یه صورت گرد داشت داشت با ابرو چشم های مشکی و سینه و کون تقربا بزرگ اما پاهای فوق‌العاده ای داشت انگشتای کشیده و با سایز پای ۴۰ خب یروز من بیکار بودم و منتطر اسنپ بودم و تقریبا ساعت ۱ و نیم دیدم پیام آمده از زنی به اسم معصوم با فامیلی هاشمی من لوکیشن که فرستاد سر کوچه مدرسه بود رفتم تا منتظر شدم که بیاد دیدم اع معصوم خانوم هست همسایمون گفتم سلام خانوم هاشمی حسینیه شناختید سلام کرد و گفت سلام آقا حسینی شما تو اسنپ کار می‌کنید گفتم بله بفرمایید کجا میخوایید تشریف ببرید گفت میرم خونه گفتم بشنید نشست و راه افتادم شروع کردیم صحبت کردن
خانم هاشمی: شما تو اسنپ کار می‌کنید آقای حسینی چند وقته
من: گفتم والا ۶ ماهه اما نه به صورت دائم کار اصلی خودم تعمیر لوازم برقی هست
خانم هاشمی: اتفاقا من دیروز یخچال ایراد پیدا کرده و میخواستم دنبال تعمیرکار بگردم بی زحمت میشه بیایید بهش یه نگاه بندازید
من: خواهش میکنم چه زحمتی هر وقت خواستید بگید بیام
خانم هاشمی: من میتونم شمارتو داشته باشم بهتون اطلاع بدم کی بیایید
من: بله حتما هر وقت هم ماشین خواستید یا جایی خواستید برید حتما به خودم بگید
خانم هاشمی: خواهش میکنم خیلی ممنون نظر لطفتون مزاحم میشم آخه
من: نه بابا چه مزاحمتی هر کاری داشتید به خودم بگید
رسیدیم دم در رو پیاده کردم که یکی بهم تلفن کرد و گفت آقا هستید یه ماشین لباسشویی دارم بیارم تعمیرش کنی گفتم چند لحظه وایسید اومدم تو همون حین صحبت کردنم با تلفن خانم هاشمی هم هی داشت ازم تشکر می‌کرد منم میگفتم قابلی نداره و گفت شرمنده من باید برم مغازه مشتری آمده با اجازتون خداحافظ رفتم و گذشت تا پنجشنبه ساعت ۴ بود دیدم تلفنم زنگ خورد برداشتم فهمیدم خانم هاشمی هست گفت وقت دارید بیایید یه نگاه به یخچال بندازید گفتم بله خونه نبودم گفتم چند دقیقه دیگه خودمو میرسونم رفتم دم درشون در زدم
خانم هاشمی: سلام آقای حسینی خوش آمدید بفرمایید داخل
من: سلام خواهش میکنم با اجازه خانوم هاشمی با چادر مشکیش بود و مقنعه هم سرش کرده بود و حسابی با حجاب بود تو خونش حتی جوراب هم پوشیده بود و کامل بدنشون پوشونده بود راستش از همین محجبه و با حجب و حیا بودش خیلی خوشم آمده بود جوراب پارازین مشکی هم پوشیده بود و انگشتای کشیده و ناخن های بدون لاکش داشت از زیر جوراب خودشو نمایان میکرد منم بدون اینکه بفهمه دارم نگاهش میکنم سریع سرمو چرخوندم و رفتم سمت یخچال موتورش چند تا قطعه میخواست و گفتم فردا براتون قطعه هارو میارم نصب کنم
خانم هاشمی: آخه من فردا نیستم قراره برم خونه خواهرم
من: باشه مسئله ای نیست من وسایلم رو میگیرم هر بودید اطلاع بدید من بیام برای نصب
خانم هاشمی: خیلی ممنون باعث زحمت شدیما
من: خواهش میکنم این چه حرفیه من کارم اینه با اجازتون من برم دیگه اگه کاری داشتید حتما بهم اطلاع بدید
خانم هاشمی: حتما حالا بودید یه چایی میوه ای چیزی زشته که اینطوری
من: خیلی ممنون صرف شده به اجازتون خداحافظ
اون روز گذشت و شنبه شد و بهم زنگ زد برای اینکه برم دنبالشون برسونمشون سلام و احوال پرسی کردیم
خانم هاشمی: آقای حسینی امروز وقت دارید بیایید برای یخچال
من: بله فقط وسایلارو تو مغازس اشکال نداره بریم اونجا و من ورشون دارم
خانم هاشمی: نه چه اشکالی داره من که عجله ای ندارم
رفتیم و وسایلارو برداشتم و راه افتادیم سمت خونه و رفتیم تو خونش و کلید انداخت گفت ببخشید یه لحظه رفت تو بعد چند دقیقه آمد گفت بفرمایید داخل رفتم تو گفت ببخشید خونه یکم بهم ریختس گفتم خواهش میکنم راحت باشید رفتیم سمت آشپزخونش طوری بود که نور گیر نداشت و یخچال کنج دیوارش بود من رفتم پشت یخچالو نشستم زمین به خانوم هاشمی هم گفتم یه لحظه میایید نور بندازید چون کنج دیوار بود و تاریک می‌شد و هیچی دیده نمیشد نور انداخت موتور یخچالش پایین بود خم شدم سمت چپ موتورو داشتم لوازمی قدیمیش رو باز میکردم که جدیدا رو ببندم پاهای خانم هاشمی هم بغلم بود طوری که فقط چند میلی متر باهام فاصله داشت طوری که قشنگ بوی پاهاشو می‌فهمیدم منم داشتم بو میکشیدم البته طوری که نفهمه بعد اینکه وسایل رو بستم
خانم هاشمی: دستتون درد نکنه خیلی ممنون آقای حسینی
من: خواهش میکنم
تا بلند شدم و میخواستن برم سریع یه بشقاب شیرینی با چای آورد گفت
خانم هاشمی: آقای حسینی سری
جورابای دختر چادری

#جوراب #فوت_فتیش

سلام به همه اسم من مجتبی هست ۲۸ سالمه این داستان مال ۱۴ سال پیش هست آذر ۸۸
مقدمه
من اون موقع ۱۴ سالم بود و‌ توی خانواده مذهبی به دنیا آمده بودم و همسایه روبه رویی ما خانواده محمودی بود پدر خانواده آقا جواد هم بچه محل هم دوست قدیمی پدرم محسوب می‌شد و نهایتا دوسال باهم اختلاف سنی داشتن با پدرم تو یه شرکت کار میکردن و مادرم با معصومه خانوم زنش هم دوست صمیمی بودن و هرجا که میرفت با اون میرفت دوتا دختر داشتن بزرگ کوثر بود ۱۷ سالش و دختر کوچیکشون فاطمه بود که ۱۰ سالش بود اونا هم مثل ما مذهبی بودن و معصوم خانوم هم خودش هم دختراش با چادر بودن و محجبه از کوثر بخوام براتون بگم یه دختر لاغر با وزن ۴۸ کیلو قد ۱۶۷ با صورت کشیده چشمای مشکی درشت بینی کوچیک و لبای کمی بزرگ خیلی دختر خوشگل و قشنگی بود و چادر هم بهش خیلی میومد منم خیلی ازش خوشم میومد مخصوصا پاها و جورابش همیشه دلم میخواست جورابشو یا بمالم بو کنم بگذریم من اون موقع خیلی علاقه داشتم به جورابای زنا نگاه کنم مخصوصا جورابای کوثر و اون موقع بخاطر نبود اطلاعات و اینترنتی هیچی نمیدونستم از این حس و فکر میکردم یه مشگلی دارم و فقط من اینجوریم و بعد ها که سنم بیشتر شد و اینترنت امد فهمیدم این حس اسمش فوت فتیش بود که یه گرایش جنسی محسوب می‌شد
داستان
من به بهونه های مختلف از جمله درس و بازی خونه کوثر اینا میرفتم و بعضی وقتا هم اونا خونه ما میومدن و کوثر چون رشتش ریاضی بود و خیلی ریاضیش خوب بود بعضی وقتا باهام ریاضی کار می‌کرد یروز نزدیکای ساعت ۲ بود میخواستم برم خونه کوثر اینا واسه ریاضی اون روز مادرم خونه نبود فکر کنم رفته بود بیرون خرید مثل اینکه میخواست سبزی آش بگیره از خونمون امدم بیرون دیدم کوثر با چادر و لباس مدرسش امد خونه مدرسش نمونه دولتی بود چادر هم باید تو مدرسه سر میکردن من دفتر و کتابم دستم کوثر هم تازه از مدرسه امد بهش سلام کردم و جوابمو داد گفتم کوثر خانم وقت و حوصله دارید امروز باهم یکم ریاضی تمرین کنیم که کوثر گفت حتما بزار یه لحظه ببینم خونه بهم ریخته نباشه کلید انداخت درو واز کرد رفت تو هی صدا میزد مامان مامان بعد ابجیشو صدا زد فاطمه فاطمه دید صدایی نمیاد امد جلو در ازم پرسید آقا مجتبی مامانم خونه شماست گفتم نه گفتم فکر کنم با مادرم رفتن رفتن سبزی اش بگیرن چون مادر منم خونه نیست بعد کوثر گفت حتما بعدش میخواد فاطمه رو هم ببره پارک چون دیروز همش به مامانم می‌گفت فردا بریم پارک گفت بیا رفتیم تو خونه رفتیم تو اتاق کوثر من نشستم زمین اون نشست رو صندلی میز کامپیوترش داشتیم تمرین میکردیم پاهاش همش جلو صورتم آویزون بود و بوی جورابای مشکیش هی می‌خورد به دماغم بوی عرق میداد بعد چند دیقه کوثر با خجالت گفت آقا مجتبی ببخشیدا اگه جورابام بو میدن دیشب میخواستم بشورمشون که نشد ببخشید اگه بوش شما اذیت میکنه منم گفتم کدوم بو گفت یعنی شما متوجه نمیشین بوی جوراب منو گفتم مگه جوابتون بو میده تعجب کرد گفتم میتونم جورابتونو بو کنم منم با کمال خونسردی شروع کردم بو کردن واقعا لذت بخش بود جورابش بوی عرق میداد اما سعی کردم خودمو عادی نشون بدم گفتم دیدین بو نمیده چشماش از تعجب گرد شده بود گفتم اصلا بو بده من براتون میشورم که گفت نه تورو خدا این حرفو نزنید زشته گفتم زشته چیه این همه مدت دارید به من مفت و مجانی ریاضی یاد میدید این وظیفه منه برای شما کاری کنم تا امد حرفی بزنه یا پاشو بکشه دستمو سریع بردم پشت جورابش که تا بالای قوزک پاش بود بعد سریع کشیدم جوراباشو درآوردم گفتم حالا که اینطوره منم این جوراباتونو واستون میشورم کوثر از این حرکات و حرفای من سرجاش خشکش زده بود من رفتم تو دستشویشونو درو بستمو شروع کردم یه دل سیر بو کردن جوراباش جوراباش حسابی بو میداد به قدری بو کردم که از شدت حشریت آبم امد شرتم خیس خیس شد بعد برای اینکه شک نکنه سریع جوراباشو شستمو امدم از دستشویی بیرون بهش گفتم اینارو کجا بزارم گفت ببر بزار تو رخت پهن کن توی تراس رفتم و گذاشتمش همونجا امدم نشستم سرجام همونجوری با صورت متعجب بهم گفت آقا مجتبی این چه کاری بود کردید گفتم کار من خدمت به شماست این وظیفه منه که خم شدمو پاهاشو بوسیدم پاهاشو نبرد عقب فقط گفت نکن آقا مجتبی خجالت میکشم‌ بعدا پاها کثیفن تو نباید بوسشون کنی گفتم پاهای شما اگه کثیفم باشن من بازم میبوسمشون یه لبخند ریزی زد و صورتشو پشت چادرش از خجالت پنهان کرد بعدش پاشدم که برم از هم خدافظی کردیم و رفتم خونمون رفتم حمومو بخاطر آمدن آبم غسل کردم اون موقع بخاطر اینکه فکر میکردم جق زدن ارضا شدن گناه اینکارارو نمیکردم و ارضا که می شدم میرفتم غسل میکردم که البته الان دیگه از این کارارو نمیکنم بگدریم یه هفته گذشت اخرای آذر بود‌ و من میخواستم واسه امتحانات دی ماه آماده بشم خواستم
جوراب های دختر چادری

#زن_چادری #جوراب #فوت_فتیش

سلام به همه اسم من مجتبی هست ۲۸ سالمه این داستان مال ۱۴ سال پیش هست آذر ۸۸
مقدمه
من اون موقع ۱۴ سالم بود و‌ توی خانواده مذهبی به دنیا آمده بودم و همسایه روبه رویی ما خانواده محمودی بود پدر خانواده آقا جواد هم بچه محل هم دوست قدیمی پدرم محسوب می‌شد و نهایتا دوسال باهم اختلاف سنی داشتن با پدرم تو یه شرکت کار میکردن و مادرم با معصومه خانوم زنش هم دوست صمیمی بودن و هرجا که میرفت با اون میرفت دوتا دختر داشتن بزرگ کوثر بود ۱۷ سالش و دختر کوچیکشون فاطمه بود که ۱۰ سالش بود اونا هم مثل ما مذهبی بودن و معصوم خانوم هم خودش هم دختراش با چادر بودن و محجبه از کوثر بخوام براتون بگم یه دختر لاغر با وزن ۴۸ کیلو قد ۱۶۷ با صورت کشیده چشمای مشکی درشت بینی کوچیک و لبای کمی بزرگ خیلی دختر خوشگل و قشنگی بود و چادر هم بهش خیلی میومد منم خیلی ازش خوشم میومد مخصوصا پاها و جورابش همیشه دلم میخواست جورابشو یا بمالم بو کنم بگذریم من اون موقع خیلی علاقه داشتم به جورابای زنا نگاه کنم مخصوصا جورابای کوثر و اون موقع بخاطر نبود اطلاعات و اینترنتی هیچی نمیدونستم از این حس و فکر میکردم یه مشگلی دارم و فقط من اینجوریم و بعد ها که سنم بیشتر شد و اینترنت امد فهمیدم این حس اسمش فوت فتیش بود که یه گرایش جنسی محسوب می‌شد
داستان
من به بهونه های مختلف از جمله درس و بازی خونه کوثر اینا میرفتم و بعضی وقتا هم اونا خونه ما میومدن و کوثر چون رشتش ریاضی بود و خیلی ریاضیش خوب بود بعضی وقتا باهام ریاضی کار می‌کرد یروز نزدیکای ساعت ۲ بود میخواستم برم خونه کوثر اینا واسه ریاضی اون روز مادرم خونه نبود فکر کنم رفته بود بیرون خرید مثل اینکه میخواست سبزی آش بگیره از خونمون امدم بیرون دیدم کوثر با چادر و لباس مدرسش امد خونه مدرسش نموله دولتی بود چادر هم باید تو مدرسه سر میکردن من دفتر و کتابم دستم کوثر هم تازه از مدرسه امد بهش سلام کردم و جوابمو داد گفتم کوثر خانم وقت و حوصله دارید امروز باهم یکم ریاضی تمرین کنیم که کوثر گفت حتما بزار یه لحظه ببینم خونه بهم ریخته نباشه کلید انداخت درو واز کرد رفت تو هی صدا میزد مامان مامان بعد ابجیشو صدا زد فاطمه فاطمه دید صدایی نمیاد امد جلو در ازم پرسید آقا مجتبی مامانم خونه شماست گفتم نه گفتم فکر کنم با مادرم رفتن رفتن سبزی اش بگیرن چون مادر منم خونه نیست بعد کوثر گفت حتما بعدش میخواد فاطمه رو هم ببره پارک چون دیروز همش به مامانم می‌گفت فردا بریم پارک گفت بیا رفتیم تو خونه رفتیم تو اتاق کوثر من نشستم زمین اون نشست رو صندلی میز کامپیوترش داشتیم تمرین میکردیم پاهاش همش جلو صورتم آویزون بود و بوی جورابای مشکیش هی می‌خورد به دماغم بوی عرق میداد بعد چند دیقه کوثر با خجالت گفت آقا مجتبی ببخشیدا اگه جورابام بو میدن دیشب میخواستم بشورمشون که نشد ببخشید اگه بوش شما اذیت میکنه منم گفتم کدوم بو گفت یعنی شما متوجه نمیشین بوی جوراب منو گفتم مگه جوابتون بو میده تعجب کرد گفتم میتونم جورابتونو بو کنم منم با کمال خونسردی شروع کردم بو کردن واقعا لذت بخش بود جورابش بوی عرق میداد اما سعی کردم خودمو عادی نشون بدم گفتم دیدین بو نمیده چشماش از تعجب گرد شده بود گفتم اصلا بو بده من براتون میشورم که گفت نه تورو خدا این حرفو نزنید زشته گفتم زشته چیه این همه مدت دارید به من مفت و مجانی ریاضی یاد میدید این وظیفه منه برای شما کاری کنم تا امد حرفی بزنه یا پاشو بکشه دستمو سریع بردم پشت جورابش که تا بالای قوزک پاش بود بعد سریع کشیدم جوراباشو درآوردم گفتم حالا که اینطوره منم این جوراباتونو واستون میشورم کوثر از این حرکات و حرفای من سرجاش خشکش زده بود من رفتم تو دستشویشونو درو بستمو شروع کردم یه دل سیر بو کردن جوراباش جوراباش حسابی بو میداد به قدری بو کردم که از شدت حشریت آبم امد شرتم خیس خیس شد بعد برای اینکه شک نکنه سریع جوراباشو شستمو امدم از دستشویی بیرون بهش گفتم اینارو کجا بزارم گفت ببر بزار تو رخت پهن کن توی تراس رفتم و گذاشتمش همونجا امدم نشستم سرجام همونجوری با صورت متعجب بهم گفت آقا مجتبی این چه کاری بود کردید گفتم کار من خدمت به شماست این وظیفه منه که خم شدمو پاهاشو بوسیدم پاهاشو نبرد عقب فقط گفت نکن آقا مجتبی خجالت میکشم‌ بعدا پاها کثیفن تو نباید بوسشون کنی گفتم پاهای شما اگه کثیفم باشن من بازم میبوسمشون یه لبخند ریزی زد و صورتشو پشت چادرش از خجالت پنهان کرد بعدش پاشدم که برم از هم خدافظی کردیم و رفتم خونمون رفتم حمومو بخاطر آمدن آبم غسل کردم اون موقع بخاطر اینکه فکر میکردم جق زدن ارضا شدن گناه اینکارارو نمیکردم و ارضا که می شدم میرفتم غسل میکردم که البته الان دیگه از این کارارو نمیکنم بگدریم یه هفته گذشت اخرای آذر بود‌ و من میخواستم واسه امتحانات دی ماه آماده بشم خواستم
پالیسی برای همسایه محجبمون

#زن_چادری #فوت_فتیش

سلام اسم من سهیل هست ۲۵ سالمه و راننده اسنپ هستم و میخوام داستانی رو که پارسال برام اتفاق افتاد رو براتون تعریف کنم من توی شغل تعمیرات لوازم برقی هستم و بعضی وقتا که مشتری ندارم میرم تو اسنپ و اونجا با ماشینم کار میکنم و مسافر میزنم من توی یه آپارتمان ۴ طبقه زندگی میکنم مجرد که شش ماه پیش طبقه بالا ما که خالی بود رو دادن به یه خانوم محجبه به اسم معصوم خانم که معلم مدرسه بود و تقریبا ۳۷ سال سن داشت مجرد بود یه صورت گرد داشت داشت با ابرو چشم های مشکی و سینه و کون تقربا بزرگ اما پاهای فوق‌العاده ای داشت انگشتای کشیده و با سایز پای ۴۰ خب یروز من بیکار بودم و منتطر اسنپ بودم و تقریبا ساعت ۱ و نیم دیدم پیام آمده از زنی به اسم معصوم با فامیلی هاشمی من لوکیشن که فرستاد سر کوچه مدرسه بود رفتم تا منتظر شدم که بیاد دیدم اع معصوم خانوم هست همسایمون گفتم سلام خانوم هاشمی حسینیه شناختید سلام کرد و گفت سلام آقا حسینی شما تو اسنپ کار می‌کنید گفتم بله بفرمایید کجا میخوایید تشریف ببرید گفت میرم خونه گفتم بشنید نشست و راه افتادم شروع کردیم صحبت کردن
خانم هاشمی: شما تو اسنپ کار می‌کنید آقای حسینی چند وقته
من: گفتم والا ۶ ماهه اما نه به صورت دائم کار اصلی خودم تعمیر لوازم برقی هست
خانم هاشمی: اتفاقا من دیروز یخچال ایراد پیدا کرده و میخواستم دنبال تعمیرکار بگردم بی زحمت میشه بیایید بهش یه نگاه بندازید
من: خواهش میکنم چه زحمتی هر وقت خواستید بگید بیام
خانم هاشمی: من میتونم شمارتو داشته باشم بهتون اطلاع بدم کی بیایید
من: بله حتما هر وقت هم ماشین خواستید یا جایی خواستید برید حتما به خودم بگید
خانم هاشمی: خواهش میکنم خیلی ممنون نظر لطفتون مزاحم میشم آخه
من: نه بابا چه مزاحمتی هر کاری داشتید به خودم بگید
رسیدیم دم درو پیاده کردم که یکی بهم تلفن کرد و گفت آقا هستید یه ماشین لباسشویی دارم بیارم تعمیرش کنی گفتم چند لحظه وایسید اومدم تو همون حین صحبت کردنم با تلفن خانم هاشمی هم هی داشت ازم تشکر می‌کرد منم میگفتم قابلی نداره و گفت شرمنده من باید برم مغازه مشتری آمده با اجازتون خداحافظ رفتم و گذشت تا پنجشنبه ساعت ۴ بود دیدم تلفنم زنگ خورد برداشتم فهمیدم خانم هاشمی هست گفت وقت دارید بیایید یه نگاه به یخچال بندازید گفتم بله خونه نبودم گفتم چند دقیقه دیگه خودمو میرسونم رفتم دم درشون در زدم
خانم هاشمی: سلام آقای حسینی خوش آمدید بفرمایید داخل
من: سلام خواهش میکنم با اجازه خانوم هاشمی با چادر مشکیش بود و مقنعه هم سرش کرده بود و حسابی با حجاب بود تو خونش حتی جوراب هم پوشیده بود و کامل بدنشون پوشونده بود راستش از همین محجبه و با حجب و حیا بودش خیلی خوشم آمده بود جوراب پارازین مشکی هم پوشیده بود و انگشتان کشیده و ناخن های بدون لاکش داشت از زیر جوراب خودشو نمایان میکرد منم بدون اینکه بفهمه دارم نگاهش میکنم سریع سرمو چرخوندم و رفتم سمت یخچال موتورش چند تا قطعه میخواست و گفتم فردا براتون قطعه هارو میارم نصب کنم
خانم هاشمی: آخه من فردا نیستم قراره برم خونه خواهرم
من: باشه مسئله ای نیست من وسایلم رو میگیرم هر بودید اطلاع بدید من بیام برای نصب
خانم هاشمی: خیلی ممنون باعث زحمت شدیما
من: خواهش میکنم این چه حرفیه من کارم اینه با اجازتون من برم دیگه اگه کاری داشتید حتما بهم اطلاع بدید
خانم هاشمی: حتما حالا بودید یه چایی میوه ای چیزی زشته که اینطوری
من: خیلی ممنون صرف شده به اجازتون خداحافظ
اون روز گذشت و شنبه شد و بهم زنگ زد برای اینکه برم دنبالشون برسونمشون سلام و احوال پرسی کردیم
خانم هاشمی: آقای حسینی امروز وقت دارید بیایید برای یخچال
من: بله فقط وسایلم رو تو مغازس اشکال نداره بریم اونجا و من ورشون دارم
خانم هاشمی: نه چه اشکالی داره من که عجله ای ندارم
رفتیم و وسایلم رو برداشتم و راه افتادیم سمت خونه و رفتیم تو خونش و کلید انداخت گفت ببخشید یه لحظه رفت تو بعد چند دقیقه آمد گفت بفرمایید داخل رفتم تو گفت ببخشید خونه یکم بهم ریختس گفتم خواهش میکنم راحت باشید رفتیم سمت آشپزخونش طوری بود که نور گیر نداشت و یخچال کنج دیوارش بود من رفتم پشت یخچالو نشستم زمین به خانوم هاشمی هم گفتم یه لحظه میایید نور بندازید چون کنج دیوار بود و تاریک می‌شد و هیچی دیده نمیشد نور انداخت موتور یخچالش پایین بود خم شدم سمت چپ موتورو داشتم لوازمی قدیمیش رو باز میکردم که جدیدا رو ببندم پاهای خانم هاشمی هم بغلم بود طوری که فقط چند میلی متر باهام فاصله داشت طوری که قشنگ بوی پاهاشو می‌فهمیدم منم داشتم بو میکشیدم البته طوری که نفهمه بعد اینکه وسایلمو بستم
خانم هاشمی: دستتون درد نکنه خیلی ممنون آقای حسینی
من: خواهش میکنم
تا بلند شدم و میخواستن برم سریع یه بشقاب شیرینی با چای آورد گفت
خانم هاشمی: آقای حسینی سری
پاهای هم دانشگاهیم

#دوست_دختر #دانشجویی #فوت_فتیش

سلام.
اسم من کیان است و الان 30 سالمه و این داستان برمیگرده به 10 سال قبل که 20 سالم بود.
من رشته تحصیلیم تجربی بود و برای ادامه تحصیل باید به دانشگاه میرفتم و متاسفانه تهران قبول نشده بودم.
و چون زیاد خوابگاه دوست ندارم و خوشم نمیاد ی خونه کوچک کرایه کرده بودم.
در دانشگاه و توی کلاس ما تقریباً نصف کلاس رو دخترا و نصف کلاس رو پسرا تشکیل داده بودند و خیلی رابطه دخترا با ما پسرا خوب بود.
و من فتیش پا دارم و از پاهای زنان خیلی‌ خوشم میاد و تحریکم می‌کنه.
در دانشگاه هم اکثر دخترا جوری کفش می‌پوشند که مچ پاهاشون کامل معلوم بود و منو تحریک میکرد.
خلاصه یک روز در دانشگاه بود که استاد گفت باید به صورت گروهی و 2 نفر با هم ی پروژه ای رو آماده کنند و به دانشگاه تحویل بدن و این پروژه هم ، پروژه سختی بود اینطور نبود که مثلاً بتونی 2 روزه انجام بدی.
و من با ی دختری به نام فاطمه هم گروهی شدم تا این پروژه رو آماده کنیم.
بخوام از فاطمه بگم دختری تقریبا با قد 170 ، 171 با وزن 65 اینا و خیلی خوشگل و خوش برخورد بود و رنگ پوستش هم سفید بود.
و از شانس من اون هم خانواده اش در تهران زندگی میکرد و اینجا مثل من خونه اجاره کرده بود.
روز اول قرار شد بیاد خونه من و با هم کار پروژه رو شروع کنیم
و خلاصه اومد کمی با هم گپ زدیم کار پروژه رو شروع کردیم و یه چند روزی همین طوری گذشت و رابطه ما صمیمانه تر شد و یک روز بهم زنگ زد که برای انجام پروژه این سری تو بیا خونه من ، منم بهش گفتم که آخه کل وسیله ها خونه منه و این حرفا ولی قبول نکرد و گفت این بار نوبت منه که از تو پذیرایی کنم و…
دختر خیلی مهربان و خوبی بود و من هم به ناچار قبول کردم و رفتم خونش ، از ظاهرش بخوام بگم ی لباس آستین بلند تقریبا جذب پوشیده بود با یه شلوار خوش فرم و یک جفت کفش پاشنه بلند مشکی هم پوشیده بود که دقیقا مخالف رنگ سفید پاهاش بود و یه لاک قرمز هم به ناخونای پاهاش زده بود که خیلی خوشگل شده بود و اصلا روسری و شال هم سر نکرده بود و موهاش و گردنش کاملا معلوم بود و بهش به خنده گفتم چرا شال سر نکردی اون هم به خنده گفت مگه آدم تو خونه خودش با شال میگیرده و…
اون روز گذشت و روز به روز رابطه ما بهتر و صمیمانه تر شد ، طوری که حتی تو خونه من میامد کلا مانتوش و شالش رو در می
آورد و جلوی من با موهای باز و آستین کوتاه می‌ نشست و بعضی وقتها هم جورابهاش رو هم در آورد و می‌گفت با جوراب اذیت میشم.
تقریباً آخرای پروژه بود که دیگه با هم کاملا راحت بودیم و من بهش دست میزدم و با هم شوخی میکردیم و…
وقتی که کار پروژه تموم شد و به دانشگاه تحویل دادیم با هم قرار گذاشتیم که یه بعضی وقت ها به هم سر بزنیم و یه روز که رفته بوم خونش بحث افتاد که تو توی زندگیت چه چیزی دوست داری و با چه چیزی تحریک میشه و از اینجور حرف ها
منم بهش گفتم واقعیت من پاهای دخترا رو خیلی دوست دارم و با دیدنش تحریک میشم و دست دارم اونا رو ببوسم و لیس بزنم و…
اونم گفت حدس زده بودم ، بهش گفتم از کجا در جواب گفت که آخه اکثر موقع هایی که میای خونه من بیشتر به پاهای من توجه می‌کنی و انگار پاهای منو خیلی دوست داری؟
منم گفتم بله واقعاً پاهات خیلی زیباست ، اونم گفت اگر بخوای میتونی چیزهایی رو که گفتی رو انجام بدی و من از تو شناخت کامل دارم و مشکلی ندارم.
من خیلی از این حرفش خوشحال شدم و گفتم واقعاً میتونم و گفت بله ، فاطمه نشست پای مبل و من زمین نشستم و پاهاش رو برد بالا و من با تمام وجودم پاهاش رو بوسیدم و نمیدونی اون پاهای خوشگل سفید رو ببوسی چقدر حال میده و اون هم این موضوع رو فهمیده بود.
و روز ها همین طوری می‌گذشت من هر موقع که با فاطمه ملاقات میکردم پاهاش رو میبوسیدم و کف پاهاش رو لیس میزدم چون پاهاش خیلی خوش فرم و خوشگل و سفید بود.
و وقتی خونه من میامد می‌نشست پای مبل و من جوراب هاشو در میاوردم و اون پاهای خوشگل سفید با انگشت های قشنگ و با لاک مشکی که زده بود رو میدیدم و جوراب رو از پاهاش در میاوردم واقعا لذت بخش بود.
خلاصه روزگار همین طوری می‌گذشت که یک روز من وقتی خونه فاطمه رفتم بهم گفت برای عصرانه کیک داریم و 2 تیکه کیک آورد
و من خواستم که بخورم گفت صبر کن و رفت یه سینی آورد و کیک رو گذاشت روی سینی و روی زمین و نشست پای مبل و به من گفت بشین پایین و من هم نشستم و گفت باید کیک رو از پاهای من بخوری و پاهاش رو مالید روی کیک و خامه ای شد و گفت تمیزش کن منم که شوکه شده بودم با تمام وجود لیسیدم و اون پاهاش رو باز می‌مالید روی کیک و می‌گفت پاهام خوشگلم رو تمیز کن منم تمیز میکردم و بهم گفت که باید کل این کیک رو از پاهای من بخوری و من هم کل پاهای کیکی فاطمه رو خوردم و براش تمیز کردم و اون روز خیلی خوش گذشت.
و این داستان ادامه داشت.
و الان که 30 سالمه 8 سال
فوت فتیش خواهر

#فوت_فتیش #خاطرات_نوجوانی

سلام من آیدا هستم این خاطره شاید واسه شما پسرای فوت فتیش
کار ساز باشه(من قدم۱۶۸،باشگاه میرم بدنم خوش فرمه و خیلی به خودم میرسم)
یه داداش کوچیک دارم ۱۳ سالشه منم ۲۰ سالمه،من محمدو خیلیییییی
اذیت میکنم یعنی اگه یه روز نچزونمش روزم شب نمیشه.خیلی مظلومه
تو خونه هر گندی که میزنم میندازم گردنش 😁 مثلا یه بار که کوچیکتر بود
باهم تنها بودیم کنترل تلویزیون شکوندم انداختم گردنش اونم مثل چی
کتک میخورد گریه میکرد میگفت کار من نبوده منم با خنده ی فشاری کننده
و کون سوزی بهش موذیانه ابرو بالا می انداختم.
بگذریم
یه بار که مثل همیشه خواستم اذیتش کنم گفتم یه سودی هم خودم بیرم
یه نخ سیگار از سوپری گرفتم بعد جاسازش کردم تو کمدش،به خودشم
نشون دادم ولی نذاشتم بفهمه کجا گزاشتمش اونم دیگه تسلیم شد چون
کار دیگه ای ازش بر نمیومد. بهم گفت باشه حالا چی میخوای
گفتم باید نوکرم شی باید خدمتکارم بشی هرکجا هرچی و هر کاری که
خواستم باید بکنی و الا به بابا میگم کونت بزاره(با یه لحن خبیثانه و کثیف
گفتم که فکر کنم آبش از شدت حرص و سوزش تو شرتش ریخت)
فرداش آماده شدم برم دانشگاه که خواستم جورابای نو بپوشم ولی جورابی
که دو هفته بود نشسته بودم رو پوشیدم از ساعت ۷ صبح تا ۶ غروب تو
کتونی اسپرت جردن مونده بود حسابی عرق کرده بود. ساعت شیش رسیدم
خونه دیدم محمد تو اتاقشه صداش کردم اومد تو اتاقم با یه لحن عصبی
گفت چییییه؟ ها؟ بهش گفتم حواست باشه ها دیشبو یادت نرفته که.
دیدم آروم شد گفت غلط کردم گفتم نه بگو گووه خوردم ، گفت حالا ول
کن کارت چی بود گفتم نه دیگه عذر خواهی کن گفت باشه ببخشید
یه دونه خوابوندم تو گوشش بغض کرد گفت باشه گوه خوردم ،گفتم آفرین
بیا اول این جورابامو از تو پام در بیار یه دور اول خوب بو بکش بعد برو
بشوریشون که تازه اولشه(بهتون بگم چه بوی گربه مرده ای می داد جورابم
صورتی مچی بود کفش از شدت عرق و چرک سیاه بود)رفتم رو تخت نشستم
بهش گفتم زیر پام برو نفس عمیییق بکش. تا رفت زیر پام سرش گیج رفت
منم هی سرش داد میزدم بجنب دیگه حیوون آبروتو میبرما اونم اشکش
درومده بود میگفت آجی ترو خدا مگه من چیکار کردم خیلی بو میده
بزار بعدا که جورابت تمیز تره یو کنم گفت به درک از قصد پاهامو تکون میدادم
گفتم ۱۰ تا عمیق بو میکشی یا میزارم دهنت اونم هر باری که بو میکشید
صورتش کیری میشد واقعا خودم از بوش حالم داشت بد میشد ولی گفتم
بزار حسابی دماغش از پاهام فیض ببره ۸ تا که بو کشید گفتم بسته برو
بشورشون، رفت شست پهنش کرد گفتم حالا بیا شست پامو میک بزن
پاهام از شدت عرق برق میزد روشم یکم آشغال چسبیده بود اونم که دیگه
میدونست حریفم نمیشه مقاومت نکرد واسه شست پای هر کدوم ۱۲ تا میک
زد
بعد دیگه بهش گفتم واسه امروز کافیه باید یاد بگیری اربابت کیه
خداییش خیلی حال میداد تا یه هفته جورابام هرچقدر بوی گند میداد محمد
واسم میشت پاهامو با آب دهن و زبونش تمیز میکرد منم با عشوه و غرور
از بالا به پایین نگاش میکردم میخندیدم
یه بار تو اتاق دیدمش داشت کیرشو میمالید اصلاااا حس فوت فتیشی
نداشت ولی از شدت حرص و فشار داشت جلق میزد اگه به کونش دست
میزدی آتیش میزد بیرون
گذشت دو هفته که قرار شد خانوادگی یریم شهر بازی منم که نمیخواستم
محمد بیاد یکی از دکوری های مامانمو که از جهازش بودو شکوندم
خرده هاشم تو اتاق محمد قایم کردم بعد به مامانم لوش دادم
مامانم تا اونارو دید یه کشیده زد تو گوش محمد که من دلم خنک شد
گفت اینا اینجا چیکار میکنه ؟ چرا شکوندی
محمدم حعی با گریه میگفت مامان من نبودم بخدا من نکرد باور کن
مامانم حرفشو باور نکرد گفت باشه تنبیهت اینه میمونی خونه شهربازی
نمیای محمد رنگش پرید گفت نه ترو قران بزار بیام خیلی وقته منتظر بودم
مامانم گفت نع میمونی خونه
مامانم که رفت به محمد نگاه کردم میدونستم میدونه کار منه
داشت عین چی اشک میریخت میگفت خیلی نامردی خیلی کثافتی اصلا
میخوای بگی سیگارو بگو دیگه برام مهم نیست
یه پوزخند شیطونی بهش زدم گفتم باشه بزار برم شهر بازی عشق و حال
کنم بعدا راجبش حرف میزنیم(یه جور این جمله رو بهش گفتم که نهایت فشار
بخوره )از اونجا که اومدیم جارو انداختیم داداشمم جاش زیر پام بود منم
اون روز یه کتونی ورزشی اسپرت سفید پوشیده بودم از قصدم بدون جوراب
پوشیدم که حسابی عرق کنه نصف شب که همه خواب بودن نزدیک دماغش
بردم گفتم کارتو شروع کن گفت امروز نه توروخدا دیگه از شهر بازی محرومم
کردی دیگه بسته گفتم اگه نمیخوای سیگار بگم خودت میخواستی ولی
اینو بگم دست بابا سنگین تره اونم یدونه گفت کیرم دهنت و شروع به لیس
و بو کرد وسطاش میگفت من این بوی گندو تو نمازخونه مدرسمونم حس نمیکنم خیلی بوی نجسی میده پاهات شوره گفتم به عنم حقته تن تر لیس برن.خلاصه اون شب نزدیک دو ساعت محمد زیر پام کلفتی کرد بعد جفتمون
خوا
پالیسی در قطار و کون پاره

#فوت_فتیش #سکس_در_قطار #دوجنسه

سلام دوستان عزیز وقت بخیر این اولين باره که دارم داستان سکسی که اتفاق افتاده رو می نویسم عید همین امسال بود که داشتم از رشت برمیگشتم تهران بی حوصله بودم چون باید از فردا میرفتم سرکار ، تو حال خودم بودم دیدم یه خانومی زيبا وارد کوپه شد روبه‌رو من نشست انقدر محو زیباییش شدم که دست خودم نبود نمیتونستم چشم ازش بردارم محو تماشاش بودم که با صدای سوت قطار به خودم اومدم خیلی برام عجیب بود که چطور تو ایام عید قطار ما صندلی خالی داشت .نیم ساعتی از حرکت مون گذشته بود که دیدم خانوم کفشاشو درآورد وای خدای من پاهای زيبا و کشیده با ناخن های مرتب و لاک زده دوست داشتم بیفتم کف کوپه پاهاشو بلیسم ولی استرس داشتم خب اولين بارم بود که تو همچین شرایطی قرار می گرفتم به حدی محو تماشای پاش بودم که یه آن به خودم اومدم دیدم آب دهنم آویزون شده‌ یکم خودمو جمع و جور کردم دیدم داره با نیشخند بهم نگاه میکنه. بهش گفتم پاهای زیبایی دارین ، لبخندی زد گفت از همون اولی که کفشامو در اوردم فهمیدم که فتیش داری .خواستم ازش که اجازه بده پاهاشو بو کنم که قبول کرد وای خدای من انتظار اینو نداشتم که به همین راحتی قبول کنه خلاصه بلند شدم در کوپه رو قفل کردم اومدم نشستم جلوش پاهاشو گرفتم دستم بهترین بوی عمرم بود که به مشامم خورد بعد از یکم بو کردم گفتم اجازه میدی بخورمشون با یه چشمک ناز اوکی رو داد منم شروع کردم از انگشت کوچیکش لیس زدن خیلی طعم خوبی میداد کف پاشو لیس میزدم با زبونم لای انگشتاش میکشیدم تو حال خودم نبودم دیگه بیست دقیقه ای داشتم میخوردم که گفت بسه . فک کردم شاید زیاده روی کردم ناراحت شده ازش معذرت خواهی کردم‌ که یهو گفت حالا نوبت منه یه لحظه جا خوردم تو دلم گفتم یعنی خانومم فیتیش داره که بهم گفت برگرد به حالت داری رو صندلی بمون منم هنگ دهنم قفل شده بود سرتونو درد نیارم به حالت داری نشستمو دیدم داره زیپ شلوارمو باز میکنه یه آن به خودم اومدم دیدم شلوار و شرتمو باهم کشید پایین بهش گفتم چیکار میکنی بهم گفت همونجور بمون فقط برنگرد استرس شدیدی داشتم نمیدونستم میخاد چیکار کنه که یک لحظه احساس خیسی رو سوراخ کونم حس کردم دیدم داره با انگشت اشارش با سوراخم ور میره بهش گفتم نکن دردم میگیره ولی حرفای منو به تخمشم نمی‌گرفت بعد با ۲انگشت کرد تو کونم ک از درد به خودم پیچیدم اونم دید صدام دراومده یه بالش آورد گفت سرتو بزار روش صدات بیرون نره یه چند دقیقه ای با سوراخم ور رفت تا اینکه احساس کردم یه چیز بزرگ تر از انگشت میخواد بره تو کونم برگشتم دیدم ای وای من خانوم دوجنسه هستش و دیگه کار از کار گذشته خیلی آروم سر کیرشو هول داد داخل و همونجوری شروع کرد تلمبه زدن درد شدیدی زیر دلم داشتم اولين باری بود که داشتم کون میدادم ۱۰ دقیقه ای همونجوری میکردو بیشتر کیرشو فشار میداد که یهو تا آخر جا کرد یه حس درد و لذت و تحقیر شدن رو باهم داشتم تجربه میکردم که شروع کرد با کیر منم ور رفتن دیگه دردم از بین رفته بود داشتم کم کم لذت می‌بردم که دیدم کونم داغه داغ شد و آبشو خالی کرد تو کونم کیرشو درآورد با دستمال پاک کرد یه دستمالم به من دادم ک کونمو پاک کنم دیدم بله کونمو پاره کرده شلوارمو پام کردم رفتم دستشویی تو آینه خودمو نگاه کردم هم عذاب وجدان داشتم هم داشتم به لذت لحظه آخرای دادنم فکر میکردم وقتی برگشتم تو کوپه دیدم تختشو باز کرده خوابیده دوست داشتم باز بکنتم ولی روم نمیشد تو همین افکار بودم که خوابم برد و با صدای در بیدار شدم که مهماندار قطار میگفت داریم می‌رسیم تهران ولی خبری از خانوم نبود روی کیفم یه یادداشت نوشته بود که کون خوبی داشتی و دوست داشتم بیشتر میکردم ولی دلم برای کون پارت سوخت .نمیدونست که من بیشتر دلم میخواست خلاصه رفتو من حتی نفهمیدم اسمش چی بود و کی و کجا پیاده شد.از اونموقع خیلی دنبال دوجنسه گشتم که رابطه برقرار کنم متاسفانه پیدا نشد.اگر کیس جدید پیدا کردم حتما داستانشو مینویسم براتون.امیدوارم خوشتون اومده باشه میدونم یکم نگارشم ضعیف بود و به بزرگی خودتون ببخشید
نوشته: آیهان



cнαɴɴεℓ: ‌ ♥️‌✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
عاشق مچ و ساق پام

#فوت_فتیش #ارباب_و_برده

این داستان نیست و در مورد فانتزی سکسی منه که بعد مدتها به واقعیت شد
نمی دونم از کجا شروع شد اما از موقعی که مچ پا یا ساق پای زنی رو می بینم هات و داغ میشم .وقتی بیرونم بیشتر از اینکه به فیس و اندام زنا توجه کنم به پاهاشون دقت میکنم . اما مدتی که حسم یه جوری شده دوست دارم وقتی بهشون نگاه میکنم یکی باهام ور بره . چند روز پیش کنار خیابون منتظر اسنپ بودم که یه موتوری جلوم وایساد و شروع کرد با موبایلش حرف زدن و زنش پشتش نشسته بود .یه لحظه نگاش کردم صورتش اونور بود و یهو دیدم وای شلواری که پاشه رفته بالا و یه مچ و ساق پای سفید و بی مو زده بیرون یه جوری محو پاهاش شده بودم که اصلا حواسم نبود برگشته و داره نگاهم میکنه بعد چند لحظه صورتشو دیدم واقعا خوشگل بود با رژ قرمز و موهای خرمالویی تا نگاهم بهش افتاد دیدم داره میخنده و به کیرم نگاه کرد .کیرم سیخ شده بود و تابلو بود .تا اومدم خودمو جمع کنم دیدم شوهرش داد زد و گفت کونت میخاره چی زل زدی و نمیدونم واقعا اون لحظه چرا گفتم اره. پیاده شد و اومد سمتم و در گوشم گفت یه کاری نکن کونتو پاره کنم و به چشماش نگاه کردم و تازه فهمیدم چی گفته .گفتم خوب چکار کنم.
زنش اومد سمتمون و گفت آروم باشید مردم دارن نگاه میکنن بریم یه گوشه حرف بزنیم و دست منو گرفت و کشید سمت یه کوچه و شوهرشم رفت موتور آورد.
زنه گفت چی میخوای ؟
گفتم یعنی چی
گفت مجردی یا متاهل .
گفتم مجردم
یهویی بی مقدمه گفت برده میشی و من بدون فکر کردن گفتم اره
شوهرش که اومد گفت بریم اوکی شد و شوهرش خندید و گفت سوار شو و سوار موتور شدیم و راه افتادیم وقتی پشت مرد سوار بودم زنه از پشت گرفته بود منو و دم گوشم میگفت چند بار دادی و چی دوس داری و این حرفا
رسیدیم جلوی یه خونه و رفتیم پارکینگ موتور گذاشتن و طبقه سوم تک واحدی بود تا رفتیم تو خونه یه جوری دوتاشون نگام کردن و خندیدن ترسیدم
اسم زنه مینا بود و شوهرش محسن
محسن گفت راحت باش از کجا شروع کنیم
منم تا شروع کردم به حرف زدن دیدم محسن داره لخت میشه و مینا هم گفت لخت شو .لباسامو درآوردم و محسن گفت بریم حموم و رفتیم زیر دوش ۳ تایی داشتیم همو میشستیم و من فقط داشتم بدن مینا رو نگاه میکردم یکم شکم داشت اما واقعا بدن سفیدی داشت از ساق پاش نگم دیگه
یهویی محسن گفت بشین و کیرمو بخور
رفتم پایین و نشستم وای چه کیر بزرگ و کلفتی بود یه جورایی هم کج بود گذاشت تو دهنم و گفت بخور اینقدر ساک زدم و کرد تو حلقم که نفسم بالا نمیومد و مینا هم میخندید و محسن نوازش میکرد بعد اینکه حسابی ساک زدم گفتم میشه ساق پای مینا جلوم باشه و ببینم
محسن گفت باشه و خم شو
خم شدم و دستامو تکه دادم به توالت فرنگی که تو حموم بود و مینا هم پاشو گذاشت روش و داشتم لیس میزدم مچ پاشو که محسنم کیرشو میمالید به سوراخم.هم درد داشتم و میسوخت هم لذت که داد زد شل کن و با دستاش لبه های کونمو باز کرد و یهویی فرو کرد تو کونم چنان دردی گرفت که چشمام سیاهی رفت و بدنم شل شد و از کمرم گرفت و بلندم کرد و شروع کرد به تلمبه زدنم
فقط اون لحظه التماس میکردم یواش و ضربه نزنه اما اون تندتر و محکم تر میکرد یه جوری که تخماشم میخورد با هر ضربه بهم .
منم برا اینکه دردم کمتر بشه شروع کردم میک زدن پای مینا
واقعا بدن سفیدی داشت و فقط دوست داشتم نگاش کنم
سینه های بزرگ و هاله قهوه ای روشن و نوک برآمده
بعد چند دقیقه کیرشو درآورده و گفت دراز بکش کف حموم و برگشتم تا دراز کشیدم پاهامو بلند کرد و گذاشت رو شونه هاشو و باز کیرشو کرد تو کونم و شروع کرد کردن اما این دفعه با سرعت کمتر یجوری که انگار خسته شده .یهویی دیدم مینا بالاسرمه و پاهاشو باز کرده و داشتم کوسشو میدیدم که یهویی شروع کرد روم ادار کردن تا اومدم چیزی بگم نشست رو صورتمو و کوسشو مالید به لبام و گفت بخور منم شروع کردم خوردنش شور بود و واقعا دوست داشتم اما مجبور بودم .محسن تا اینارو دید شروع کرد تندتر کردن من کیرشو تا ته فرو میکرد و فشار میداد درد وحشتناکی تحمل میکردم و دیگه زدم زیر گریه .مینا دید گریه میکنم برگشت و سمت کیرم شد و دراز کشید و کوسشو میمالید صورتمو و کیرمو گرفت و شروع کرد مالیدن و بعد چند دقیقه بلند شد و پاهامو از محسن گرفت و نگه داشت و محسنم مثل روانی ها میکردم دیگه داشتم از حال میرفتم و بی حال فقط ناله میکردم که محسن کیرشو درآورد و سریع گرفت سمت صورتم و یهویی کلی آب زرد رنگ پاشید صورتمو بوی آب کیر خم داشت میکرد و مینا اومد کیرشو گرفت و شروع کرد به مالیدن و تا آخرین قطرشو ریخت صورتم و کیرشو میمالید به لبام .
بعدش محسن پا شد و با مینا دوش گرفتن و رفتن بیرون .
بعد چند دقیقه که حالم یکم بهتر شده بود بلند شدم و خودمو شستم و دیدم پاهام خونی و از کونم خون میاد .
خودمو شستم و اومد بیرون .
محسن گفت مینا خوابیده ا
سگ ارباب هانی

#فوت_فتیش #ارباب_و_برده #میسترس

هانی شاگرد مدرسه ای بود که اونجا حسابدار بودم، یک دختر مستقل و قوی و پر جذبه، چندباری به شکل های مختلف شده بود پاهاشو ببینم یا جایی تنها بودیم و دید زدم پاهاشو اما هیچوقت جرات نکردم بهش بگم که دوست دارم جلوت زانو بزنم و مطیعت بشم؛ من امیدم، الان 35 سالمه و تهران پیروزی زندگی میکنم
تو اینستا با یک آی دی ناشناس بهش پیام دادم، از رابطه ارباب برده بهش گفتم و چون از رفتارهاش متوجه شده بودم یک لزبین فاعل ه یا لااقل دوست داره باشه پس تونستم راضیش کنم یک ارباب باشه، بعد از دو ماه چت اولین بار بود که از لفظ توله سگ واسم استفاده میکرد و چون بیشتر لز بود علاقه ای به دیدنم نشون نمی‌داد و در حد چت پیش می رفت، منم با عکس و ویدئو و داستان و چیزای مختلف سعی میکردم بیشتر با این حس آشناش کنم و بهش چیزای جدید یاد بدم، اونم تقریبا با همه چیز موافق بود و بالاخره با هزار ترفند راضیش کردم عکس از پاهاش بهم بده و دیگه کار هر شبم شده بود نگاه کردن عکس پاهاش و التماس که بزاره سگش بشم، بعد از سه سال که به شکل های مختلف نتی تحقیرم کرد اجازه داد ببینمش، من تو این مدت متاهل شده بودم و همسرم هم هانی رو دورادور میشناخت هم اطرافیانش رو و میدونستم ممکنه با دیدنش زندگیم شاید خراب شه، ولی بهش اطمینان داشتم و دلو زدم به دریا، با پارتنر لز ش که همیشه با هم بودن اومد سر قرار، وقتی منو دید شکه شد و سکوت برقرار بود، از بین صندلی ها پاشو گذاشت روی ترمز دست، نیم بوت پاش بود و من با اینکه کفش لیسی لیمیت م بود داشتم له له میزدم دستور بده حتی کفشش رو بلیسم، از مسیری به مسیر دیگه ای رسوندمش و چند تا سوال کرد در مورد حس م تو مسیر و من که از دوستش خجالت می‌کشیدم جواب دادم و بعد هم پیاده شد، گفت فکرامو بکنم پیام میدم، وقت پیاده شد پشت دستش رو آورد جلو و بوسیدم و رفت…
بعد یک روز پیام دادم بانو چون آشنا هستم نمیخواد بردتون باشم ؟
گفت باید با احتیاط بیشتری جلوت عمل کنم، ولی بردم باش، فقط باید صحبت کنیم، در خصوص علایقت و شرایط، کل علایقت رو بنویس واسم میخونم، چیزایی که دوست نداری و محدودیت هست هم بنویس، فقط 5 تا بیشتر نشه، دو روز دیگه بیا فلان جا دنبالم حرف بزنیم.
رفتم دنبالشون و کلی با هم صحبت کردیم و از علایقم حضوری پرسیدن و پاهاشون رو دراز کردن دوباره جلو و اینبار دستور دادن کفششون رو بلیسم، با اینکه میدونستن جزو محدودیت هام هست اما با جون و دل لیسیدم کفششون رو و رسوندمشون مقصد و اون روز تموم شد، بعد اون چند بار دیگه مسیری رو با ماشین بردمشون و هر بار کفششون رو دراز میکردن و باید میلیسیدم و بهم گفتن باید مکان جور کنی، مکان اجاره ای نمیام، خونتون خالی شد بگو، مدتی گذشت و نشد و بهشون گفتم میشه یکبار توی ماشین بردتون بشم و پالیسی کنم براتون ؟
گفتن اوکی؛ هفته دیگه یکشنبه بیا و با جون و دل رفتم در خونشون، وقتی اومدن پیاده شدم و درو باز کردم و سوارشون کردم، دستشون رو بوسیدم و خودم نشستم پشت فرمون و اینبار اولین باری بود که تنها سوار ماشین شدن و بعد مدتی تنها دیدمشون، به دستورشون رفتم سمت یکجای خلوت و اونجا پیاده شدم و در سمت ایشون رو باز کردم و مجدد دستور دادن کفش لیسی کنم، روی کفششون رو لیسیدم و بعد هم کمی کف کفششون رو، با دستورشون زیپ نیم بوتشون رو باز کردم و در آوردم و داخلش رو بو کشیدم و بعد هم پاهاشون رو سمتم دراز کردن و پاهاشون رو با جوراب های مشکی شون حسابی بو کشیدم و بعد با دستورشون جوراب ها رو درآوردم و شروع کردم پالیسی کردن، حدود نیم ساعت چهل دقیقه پاهاشون رو حسابی لیسیدم و انگشت هاشون رو ساک زدم و لایق انگشت هاشون رو تمیز کردم و گاها با پاهاشون توی دهنم فشار میدادن، میزدن تو صورتم و … تا اینکه دستور دادن تموم و جوراب و کفش شون رو پاشون کردم و رفتیم دنبال دوستشون و رسوندمشون به مقصد و رفتم
بعد اون گفتن بد نبود، نسبتا خوشم اومد اما باید بریم مکان، مدتی محلم نذاشتن و منو به جایی رسانده بودن که حاضر بودم هرکاری بکنم مجدد بزارن بردشون بشم، یک روز گفتن حاضری چیکار کنی کدوم لیمیت ت رو بزاری کنار که بزارم مجدد بردم بشی ؟
من لیمیت هام کفش لیسی، عن خوری، خط و رد روی بدن، خونی شدن و سوزن بود، ارباب گفته بودن پنج تا لیمیت بیشتر نمیتونم داشته باشم.
گفتم بخدا نمیدونم، هر کدوم شما بگید، گفتن دوست ندارم سه تا لیمیت بیشتر داشته باشی، پنج تا زیاده، کفش لیسی رو که کنار گذاشتی، من دوست دارم انقدر شلاقت بزنم که ردش بمونه و خونی بشه و کبود، گفتم ارباب تو رو خدا، زنم میکشتم، طلاقم میده، گفت پس باید عنمو بخوری، دوست دارم دهنتو پر از عن کنم، گفتم نه تو رو خدا، گفت پس سوزن بازی رو باید انجام بدی، گفتم همون عن، گفتن مطمعنی؟ اگر کم بیاری میرم سراغ سوزن، گفتم مطمعنم، گفتن اوکی، هماهنگ میکنم کی و کجا ه
از بستن بند کفشش تا ازدواج (۱)

#فوت_فتیش #ارباب_و_برده

من دانیالم، سر به زیر و درون گرا، 29 سالم بود و همیشه از یک ایستگاه اتوبوس توی یک جای نسبتا پرت که ماشین کمی رد میشد سوار اتوبوس میشدم، اکثرا 7.30 صبح که میرسیدم ایستگاه یک دختری هم اونجا بود که اکثر زمان ها یک کفش پاشنه 4 سانتی مشکی میپوشید بدون جوراب و گاهی هم کفش اسپرت، تا جایی که فضولی کرده بودم توی کفش اسپرت هم جوراب پاش نبود، شایدم جورابش انقدر کوتاه بود که من نمیدیدم؛ راستی بگم که سر به زیر بودنم بخاطر حجب و حیا م نبود، فوت فتیش بودم و اینطوری راحت تر پاهای خانم ها رو دید میزدم؛ همیشه میخواستم سر صحبت رو باهاش باز کنم، اما انقدر پر رو نبودم، هرچند چند باری تجربه رابطه ارباب بردگی رو داشتم، اما جلوی ایشون لال میشدم؛ یکی از روزا که به شدت حشری بودم رفتم دیدم نشسته توی ایستگاه، کفش اسپرت پاشه و بندش بازه، منم از راه که رسیدم کولم رو گذاشتم روی صندلی ایستگاه و رفتم جلوش و گفتم میشه بند کفشتون رو ببندم ؟ یک نگاه به کفشش کرد، گفت: خودم میبندم. گفتم زحمتتون میشه، زانو زدم جلوش و دستمو بردم سمت کفشش، کفشش رو کشید عقب و جمع کرد، گفتم خواهش میکنم، پاشو آورد جلو و بندش رو بستم و یک نگاه به بالا کردم و دیدم داره با تعجب نگاه میکنه، گفتم میشه یک بوسه از کنار مچ پاتون بکنم ؟ گفت فوت فتیشی ؟ گفتم اوهوم، گفت بشین بالا الان اتوبوس میاد صحبت میکنیم؛ نشستم بالا و یکم صحبت کرد و سوال پیچم کرد و شمارش رو داد و شمارم رو گرفت و گفت هر روز که میبینیم همو، پیام بده یکم بیشتر آشنا شیم شاید به بوسیدن مچ پام هم رسیدی؛ اتوبوس اومد و سوار شدیم و یکم دیگه هم اونجا صحبت کردیم (البته بیشتر در مورد خودمون و شغل و تحصیل و اینا که اونجا فهمیدم روانشناسه و کارشناسی ارشد روانشناسی داره و دانشجوی دکتراست و داره توی یک مطب با یک دکتر روانشناس کار میکنه، 3 ماه ازم بزرگتر بود و …) من زودتر داشتم پیاده میشدم، دست دادم و خدافظی کردن بهش گفتم واقعا اون داستان میشه، گفت عصر پیام بده، فعلا به کارت برس، کل روز ذهنم درگیرش بود تا عصر ساعتای شش بود داشتم میرفتم خونه پیام دادم و سریع جواب داد، گفت کجایی ؟ گفتم دارم میرم خونه، گفت من مطبم نمیای اینجا ؟ گفتم دکتر نیست ؟ گفت نه منم و منشی، بیا وقت بگیر بیا تو، رفتم و خلوت بود، وقت گرفتم و کارت کشیدم و رفتم تو و نشستیم صحبت کردن، گفت خوب هنوزم دوس داری مچ پامو ببوسی ؟ گفتم من کل پاتو دوس دارم ببوسم و بلیسم، ولی خوب در حد مچ هم راضیم اگر اجازه بدی، گفت امروز که نمیشه به کل پام برسی، گفتم چرا، گفت جوراب پام نیست، پاهامم از صبح تو کفش بوده، گفتم من مشکلی ندارم، شما که هیچوقت جوراب پات نیست، گفت با جوراب احساس خفگی میکنم راستش، منظورت از اینکه من مشکلی ندارم چیه ؟ گفتم یعنی حتی اگر بوی بد بده، عرق زیاد داشته باشه، کثیف باشه هم میلیسم؛ گفت ولی فکر کنم با بوی پای من خفه شی ها، گفتم میتونی امتحان کنی، گفت واسه روز اول دوستی خوب نیست، ازت خوشم اومده، نه به عنوان یک برده، به عنوان یک نفر که کنارم باشی، درکت میکنم، میتونم کامل بفهممت و کمکت کنم درمانش کنی یا کمکت کنم اگرم دوس نداری درمانش کنی حست رو برای همیشه با من انجامش بدی، تو نظرت چیه ؟ دوس داری کنار هم باشیم یا فقط برده باشی ؟ گفتم راستش رو بگم من خیلی وقته از شما خوشم میاد، نه صرفا بخاطر پاهات، خیلی وقته بهتون فکر میکنم ولی خوب، گفت چی ؟ گفتم یعنی همیشه میزارید در کنار دوستی بردتون هم بشم ؟ بغیر از فوت فتیش اگر چیز دیگه هم بخوام انجام میدید ؟ گفت من درکت میکنم، زیاد راجع به این حس خوندم و مریض اینطوری هم داشتم، ولی من پایه همه چیز هستم، به شرطی که تک پر باشی و خیانت نکنی؛ گفتم هستم تا آخرش هستم، گفت ده دقیقه دیگه وقتت تموم میشه، بیا اینجا زیر میز بشین ببینم چی بلدی، رفتم زیر میزش روی زمین نشستم و مچ پاشو بوس کردم و کفشش رو در آوردم و واقعا بوی عرق تندی میداد، به روی خودم نیاوردم، دماغم رو چسبوندم کف پاشو یک نفس عمیقی کشیدم و بوش تا ریه هام رفت، گفت نه، خوشم اومد، ادامه بده، همینطوری بو کشیدم و بوسیدم و لیسیدم و خواستم برم سراغ اون یکی پاش که گفت وقتت تمومه، واسه روز اولت بسه، بیشترش رو شب صحبت میکنیم، برو خونه، پول ویزیت هم واست کارت به کارت میکنم؛ گفتم نمیشه لطفا 5 دقیقه دیگه، گفت منشی آمار میده به دکتر، زود خودتو جمع و جور کن برو، این پاها همیشه مال توئه، خونه هامونم که نزدیکه، پاشدم و دست دادیم و بغلش کردم و تشکر کردم و پیشونیش رو بوس کردم و بعدم پشت دستش رو بوس کردم و رفتم
اگر دوست داشتید ادامه جلسات مون رو بنویسم تا ازدواجمون و وضعیت فعلیمون
نوشته: دانیال مطیع
آناهیتا و لیلا

#زن_چادری #لز #فوت_فتیش

سلام به همه اسم من آناهیتا هست و میخوام اولین داستانم رو که فوت فتیش هست بنویسم. قبلش از خودم بخوام بگم یه دختر با چشمای سبز و موهای مشکی ۱۹ ساله دانشجوی رشته عکاسی هستم قدم ۱.۶۹ هستش وزنم ۶۰ کیلو با بدن معمولی نه چاق نه لاغر و سایز پام ۳۸ هست و دوستم لیلا یه دختر با چشمای قهوه ای و موهای مشکی ۱۹ ساله و اونم مثل من دانشجوی عکاسی هست و برخلاف من که مانتویی هستم اون چادری هست قدش ۱.۶۹ هست هم قد خودم وزنش ۵۷ کیلو هست دختر لاغر و سایز پاش هم ۳۹ هست. قبل اینکه داستان و بگم من با لیلا روز اول دانشگاه دم در آشنا شدم و ازش سوال در مورد کلاسا اینا پرسیدم و بعد کمی صحبت باهم دوست شدیم و از اول سال تا الان پیش هم میشستیم. من با لیلا کلی رفیق شده بودیم و حتی من بهش از اینکه یه گرایش لزبین هم دارم هم گفته بودم و اون هم بدش نیومده بود البته قبل ترش هیچوقت باهم لز نکرده بودیم لیلا فقط با من راحت بود وگرنه خودش به هیچکی رو نمیداد. بگذریم اون موقع که تو خوابگاه اقامت داشتیم البته بعدا منو لیلا قرار بود بریم دنبال یه خونه بگردیم و از خوابگاه بزنیم بیرون چرا چون نه صاحب داشت نه درو پیکر درست حسابی بعضی وقتا بعضی از وسایل آدم و کش میرفتن بگذریم. داستان از اونجایی شروع شد که شب بود من قایمکی وقتی شب بود دیدم یکی هم اتاقی ما از تخت روبه روییه من تخت بالا بودم و لیلا تخت پایین. از تخت روبه روییه دختره نصف شب خیلی یواش بدون اینکه کسی بفهمه امد جلو تخت لیلا البته قبل اینکه بیاد کنار تخت لیلا رفت جلو در که ما کفشامونو درمیاریم. رفت سمت کتونی های لیلا بعد شروع کرد به بو کردن من تو اون تاریکی که تو اتاق خیلی سخت میتونستیم چیزی رو ببینم اینم بگم چون لیلا اولین دختر چادری خوشگل دانشگاه بود همه دخترا و پسرا چشمشون به لیلا بود و خیلی وقتا بیشتر پسرا میومدن که با لیلا صحبت کنن و شماره بدن اما لیلا جوابشونو نمی داد. داشتم میگفتم دختره شروع کرد به بو کردن کتونی های لیلا حسابی بو کرد بعد دست انداخت کفی های کتونی لیلا رو درآورد. بعد شروع کرد به لیس زدن بعد حدود 1 دقیقه لیس زدن جفت کفی هارو برگردوند سرجاش بعد امد کنار تخت لیلا من داشتم از بالا میدیم اون دختره چند بار دیده بود لیلا وقتی میاد تو اتاق خوابگاه جورابشو در میاره میزاره زیر تخت. بخاطر همین دستشو برد زیر تخت لیلا جوراب لیلا رو که امروز و دیروز پاش بود رو درآورد اون بعد شروع کرد به بو کردن جوراب به جوراب و داشت می مالید از رو شرتش به کصش شرتشو کنار زده بود. اون یکی هم گرفته بود جلو دماغش داشت بو میکرد بعد این کار دختره اومد جلو سمت پاهای لیلا جورابای لیلا رو پاش کرد خیلی آروم و یواشکی بعد شروع کرد به لیس زدن جورابای لیلا بعد چند دقیقه لیس زدن دختره ارضا شد بعد جورابارو از پای لیلا درآورد و برگردوند زیر تخت بعد خودش هم زود رفت سمت تختش گرفت خوابید. من ۲ روز گذشت اون دختر از خوابگاه رفت یعنی لیسانسشو گرفت و بعد ۲ و ۳‌ روز رفت البته اون قبل ما با چند تا دوستاش اونجا بودن اون موقع ای که ۳ تا از دوستاش رفته بودن این دختره هنوز مدرکش رو گرفته بود. بعدش که رفت و وسایلشو جمع کرد فقط منو لیلا بودیم یروز که تنها بودیم بهش گفتم لیلا میدونی همه رو پاهات قفلن گفت میدونم گفتم چطور گفت یه چیزی بهت بگم به کسی نمیگی گفتم معلومه که نمیگم ما باهم دوستیم. گفت من خودم از این قضیه فوت فتیش خبر دارم و تا الان به ۲ تا پسر اجازه دادم پاهامو بلیسن اونم به صورت ارباب برده ای لیلا گفته بود ازشون پول گرفته بود تا اجازه داد. بهش گفتم همین دختره که چند روز پیش با ما تو این اتاق بود هم تو کف پاهات بود که برگشت گفت آره یه روز که تو توی کلاس بودی من تو خوابگاه بودم و رفته بودم چرت بزنم چادرم و مانتومو درآورده بودم مقنعه و شلوار جین و جوراب پام بود گرفتم خوابیدم اون دختره هم که میگی اسمش سمانه بود موقعی که من داشتم چرت میزدم تو اتاق داشت درس میخوند. بعد اینکه خوابیدم بعد چند دقیقه حس کردم یه چی داره پامو قلقلک میده چشممو باز کردم دیدم سمانه داره جورابمو لیس میزنه پای چپم بود داشت نوک جورابمو لیس میزد. وقتی یه لحظه باهاش چشم تو چشم شدم نوک پام تو دهنش بود بعدش یه دفعه شروع کرد به التماس کردن گفت تورو خدا به کسی نگو من گرایش دارم. منم دستمو گذاشتم زیر چونش سرش که پایین بود آوردم بالا گفتم خیالت راحت به کسی نمیگم بهش گفتم تو دوست داری پا و جورابمو لیس بزنی گفت آره گفتم هر دفعه که میخوای این کارو کنی باید هزینه کنی اون وقت هر چند بار که بخوای تو روز یا هفته میتونی انجام بدی. گفت باشه پولش که اصلا مسئله ای نیست پس گفتی که به کسی نمیگی گفتم نه. گفتم پس دیشب تو حواست بود داشت پاتو لیس میزد لیلا گفت من خودم اجازه دادم جورابمو پام کنه و لیس بزنه. بع
پاهای دختر ۱۶ ساله

#نوجوان #فوت_فتیش

سلام اسم من سهیل هست و بار اولمه که میخوام داستان از خودم بنویسم و در ضمن این داستان برای علایق فوت فتیش هست پس اگه به فوت فتیش علاقه مند نیستید نخونید. این داستان من برمیگرده به همین پارسال اوایل مرداد ماه هم بود. قضیه از این قراره که ما و همسایه روبه روییمون که خانواده اسماعیلی هستن نزدیک 10 ساله با اونا رفت و آمد خانوادگی داریم یه دختر دارن به اسم آناهیتا. من از خودم میگم 19 سالمه قدم 1.76 وزنم 80 کیلو به فوتبال علاقه دارم و ورزش فوتبال هم انجام میدم اما نه به صورت خیلی حرفه ای و علاقه مند بیشتر به ساز و موسیقی هستم و گیتار هم میزنم و کاملا هم مسلط هستم بهش. وضع خانواده ما خوب هست و ما مشکل مالی نداریم پدر من و پدر آناهیتا شریک هستن و صاحب یه کارخونه تولید وسایلی مثل سفره یه بار مصرف و لیوان و… هستن. خب زیاد حاشیه نمیرم میرم سر اصل مطب خانواده ما با خانواده اسماعیلی اینا خیلی صمیمی هستیم و رفت و آمد زیادی داریم و چون منو آناهیتا از بچگی باهم بزرگ شدیم باهم راحت هستیم و چه من برم خونه آناهیتا اینا چه اون بیاد خونه ما اشکال و موردی نداره. از آناهیتا هم بخوام تعریف کنم 16 سالشه با موها و ابروی مشکی و همینطور چشم مشکی و درشت قدش 1.73 هست و وزنش هم 58 کیلو و سایز پاش هم 39 هستش. حالا قضیه از اون قرار شد که آناهیتا خیلی علاقه به یادگیری ساز گیتار داشت و پدر و مادرش هم مخالف نبودن قرار شد به اصرار مادرم بیاد پیش من تا من بهش گیتارو یاد بدم. آناهیتا هر وقت میومد می رفتیم تو اتاق من درو میبستم تا بتونم با تمرکز بیشتری به آناهیتا یاد بدم. اقا 1 ماه از آموزش آناهیتا گذشته بود یروز آناهیتا اومد خونه ما برای کلاس آموزشش که یه شال و مانتو مشکی با شلوار جین آبی و کتونی مشکی پوشیده بود و وقتی اومد تو کتونیشو از پاش دربیاره دیدم که یه جوراب مچی مشکی پاشه که تا نصفه پاش بود و روی پاش کامل معلوم بود. آمد رفتیم تو اتاق من برای آموزش که مادرم اومد دره اتاق و زد و اومد تو گفت میخواد با مادر آناهیتا برن بیرون تا چند تا وسایل خونه بخرن از فروشگاه که گفتن زود برمیگردن که مادرم به آناهیتا گفت بعد کلاس گیتارت مادرت گفته نرو خونه چون قراره واسه شام هم مادرت قراره بیاد هم پدرت که آناهیتا هم گفت چشم حتما خاله. مادرم حاضر شد و رفت و درو بیرون رو هم بست من دفتر نت هارو باز کردم و داشتم چک میکردم که تا کجا به آناهیتا یاد دادم و درس بعدی چیرو قراره بهش یاد بدم و تو همین حین هم فکرمم اون موقع همش به پاهای آناهیتا بود. دنبال این بودم چطور پاهاشو بلیسم که یه فکری به سرم زد. گفتم آناهیتا گفت بله گفتم هستی که یه بازی بکنیم گفت باشه چه بازی گفتم 3 تا عدد رو انتخاب میکنیم یکی رو میکنیم عدد اصلی و اون رو پشت یه کاغذ مینویسم مچاله میکنمو تو یه لیوان تکون میدم تو باید یکیشونو برداری اگه عدد تو درامد تو موظفی هر حکمی میخوای به من بدی که قبول کرد تو و من هم همین کارو کردم 4 دست بازی کردیم 2 بار عدد من درآمد و 2 بارم عدد اون که به هم کلی مجازات دادیم از ریختن آب سرد رو هم تا خوردن سس تند. برای بار آخر عدد اون درامد که گفتم ای به خشکی شانس. که آناهیتا گفت من بردم و مجازات آخرت هم مجازات منه پیش خودم گفتم بزار یه دستی بهش بزنم گفتم لابد به عنوان مجازات باید پاهاتو ببوسم و ماساژ بدم که اونم گفت فکر خیلی خوبیه که قبول کرد و منم از اینکه نقشم گرفتش خیلی خوشحال بودم اما به روی خودم نیاوردم طوری وانمود کردم که انگار ناراضی هستم. که آناهیتا از رو زمین پاشد رفت رو صندلی کامپیتورم نشست و گفت خودت گفتی شرطو باید قبولش کنی نشست رو صندلی و پاهاشو گذاشت رو همو هی تکون میداد که بهم گفت بجنب دیگه تا مامانامون نیودمدن انجام بده تموم بشه بره دیگه که منم با حالتی که ناراضی بودم رفتم جلو پای چپشو گرفتم تو دستمو جلوی صورتم گرفتم و شروع کردم به مالیدن بعضی موقع ها که حواسش نبود جوراباشو بو میداد خیلی بو نمیداد اما یه مقداری بو میدادوجورابش که همونم برای من لذت بهش بود تو همون حین مالیدن پاهاش ۳ بار خم شدم و پاهاشو بوس کردم آناهیتا دو بوس اول رو چیزی نگفت اما موقع سومی گفت بسه دیگه سهیل چرا انقدر پاهامو بوس میکنی منم به شوخی بهش گفتم آخه پاهای تو خیلی فوق‌العاده هست آناهیتا اونم لبخند زد و گفت بازم اینا دلیل بر این نمیشه تو پاهامو ببوسی که منم بهش گفتم آناهیتا بوس چیه تو دستور بده برات با زبونم تمیزشون میکنم که آناهیتا گفت اع نمیخواد این خیلی کار چندشیه گفت منم گفتم امتحانش مجانی اصلا بزاره به عنوان مجازاتم که آناهیتا هی مخالفت می‌کرد و منم سعی می‌کردم راضیش کنم بالاخره راضی شد بعد پاشو که تو جوراب بود رو گرفتم جلو و چسبوندم به صورتمو شروع کردم بو کردن جورابش حسابی جورابشو بو کردم آناهیتا هم
سکس و فوت فتیش با دختر بسیجی سکسی

#بسیجی #فوت_فتیش

مقدمه: سلام به همه اسم من احسان هست این داستان من با دختر همسایمون هست واسه قبل اینه که باهم ازدواج کنیم این داستان مال ۶ سال پیش هست اون موقع ۲۲ سالم بود بعد از دیپلمم رفتم تو کارگاه دوستم باهاشون کار میکردم کار می کردم که البته مال عموش بود کارگاه تزریق پلاستیک بود و پول خوبی درمیوردیم. ما توی یه خونه دو طبقه زندگی میکردیم اون موقع طبقه پایینمون یه همسایه داشتیم به اسم خانواده فاطمی و یه دختر داشتن به اسم زینب دختر همسایمون ما چند سال بود باهاشون همسایه بودیم یعنی از موقعی که من بچه بودم. چون قبلا رشتم ریاضی بود قرار بود با زینب یه هفته درمیون ریاضی کار کنم. زینب بگم ۶ سال از من کوچیک تر بود یعنی اون موقع ۱۶ سالش بود. و ظاهرش با چشمای قهوه ای درشت و ابرو های کشیده با قد ۱.۷۰ و وزن ۵۸ کیلو یه دختر لاغر ولی خوش هیکل و کشیده و محجبه همیشه با چادر و مقنعه ساق بند و پیرهن شلوار بلند و حتی جورابای مشکی ساق بلند میپوشید خانواده زینب خیلی مذهبی بودن به طوری که هم خودش هم مادرش همیشه چادر سرشونه حتی زینب از بچگی یادمه همیشه محجبه بود و بزرگ تر هم که شد همیشه هروقت میدیدمش چادر و مقنعه و ساعد بند داشت و خیلی با حجب و حیا هم بود و همیشه همه جا حواسش به رفتارش و پوشش بود و راستش من از از بچگی شیفته همین نجابتش شده بودم و از بچگی عاشقش بودم و چشمام جز زینب هیچکی رو نمیدید منو زینب همیشه از بچگی باهم بازی میکردیم و من بعضی وقتا یا زینب رو میمالیدم یا کیرمو از شلوار میمالیدم بهش و اون بیشتر وقتا واکنشی نشون نمیداد یا حرفی نمیزد حتی بعضی موقعه ها همکاری میکرد و خودشو حالا چه خواسته چه ناخواسته بهم یا به کیرم از رو شلوار میمالید البته فقط با من اینطوری راحت بود مطمئن باشید هر کی جز من اینکارو میکرد دهنش سرویس بود چون میرفت و یک‌راست میذاشت کف دست مامان یا باباش اولین لبمون رو هم موفعه ای که ۲۱ سالم بود و زینب ۱۵ سالش بود از هم گرفتیم و بادمه زینب سرخ سرخ شده بود. اما از اون طرف خانواده ما نه خیلی مذهبی نبودیم معمولی بجز مادرم غیر از اینا هم زینب یه عضو ثابت بسیجشون بود کمک خانم قاسمی رییس بخش خواهران موقعه ای که خانوم قاسمی نبود اونوقت زینب می‌شد همه کاره یه جورایی دست راست بود
داستان: خب حالا بریم سر اصل مطلب دی ماه نزدیک بود کم کم داشت امتحانات ترم اول شروع می شد و زینب چون درسش انسانی بود بقیه رو اوکی بود فقط ریاضی رو مشکل داشت. پنج شنبه ها و جمعه ها قرار بود باهاش کار کنم نگو زد و سه شنبه شب مادر بزرگ زینب فوت کرد همه چهارشنبه بعد ظهر رفتیم مراسم خاکسپاریش بعدش رفتیم برای مراسم خونشون رفتم پیش زینب گفتم زینب پنجشنبه رو چیکار کنیم کجا برگزار کنیم خونه شما که نمیشه خونه ماهم که نمیشه چون مردونه رو انداخته بودن خونه ما و زنونه افتاده بود خونه زینب اینا زینب گفت پایگاه ما خالیه خانوم فاطمی رفته شهرستان یه دو هفته ای نمیاد گفت کلید زاپاس هم دارم میخوای این دو هفته تا موقع امتحانات رو اونجا تمرین کنیم دیدم داره درست میگه و تا ۱ ماه قرار بود خونشون مراسم باشه و جا اصلا برای درس خوندن یا اموزش مناسب نبود گفتم باشه قرار گذاشتیم واسه فردا ساعت ۲:۳۰ بهش فردا شد نهار رو خوردم با زینب راه افتادیم سمت پایگاهشون خیلی دور نبود دوتا کوچه بالاتر بود رسیدیم دم دره پایگاشون البته یه جای کوچیک تقریبا ۲۰ متری بود بیشتر برای آموزش قرآن و کلاسای حفاف و درس شریعت یا همون دین بگذریم زینب کلید انداخت درو باز کرد بله درست میگفت هیچکی نبود رفتیم داخل زینب درو بست و قفلش کرد بزارید یه تصویر داخلی از اون پایگاه بهتون بدم یه فضا مربع که گفتم ۲۰ متر سمت راست ۳ تا سرویس بهداشتی بود سمت چپ یه اتاق کوچیک بود برای وسابلا مثل قرآن ها مهر ها تسبیح ها جانماز ها و فرش ها و بقیه وسایلا یه ۱۵ متر هم حال پایگاه بود برای جمع شدن بچه ها یا نشستن و نماز خوندن و غیره و مستقیم سمت چپ پایگاه یه اتاق ۵ متری بود که اونجا اتاق خانم قاسمی بود منو زینب راه افتادیم سمت اتاق چون کف پایگاه هیچ فرشی نبود و همرو جمع کرده بودن ما با کفش بودین و کفشامونو در نیاوردیم رسیدیم دم دره اتاقه زینب کلید انداخت بازش کردیم و رفتیم داخل یه اتاق کوچیک و جم و جور با یه میز و چهار تا صندلی مهمان و یه صندلی چرخدار هم برای خود صاحب اتاق ابن اتاق هم فرش نداشت و ما با کفش بودیم زینب نشت رو صندلی چرخداره منم نشستم رو صندلی اولیه مهمان سمت راستی و شروع کردیم یه نیم ساعت یه ساعتی تمرین کردن بعدش زینب پاشد از رو صندلی که دفترو کتابارو بزاره رو کمد من هم پشت سرش حرکت کردم و تا نزدیک کمد شد خودمو بهش نزدیک کردم و از پشت از رو شلوار خودمو میمالیدم بهش یکی دو دفعه اول زینب چیزی نگفت دفعه سوم زینب گفت احسان نکن زشته گناه دار
دختر گوتیک تو مهمونی

#فوت_فتیش

سلام به همه اسم من سامان هستش و واسه اولین بار هستش که میخوام داستان بنویسم قبل اینکه ادامه داستان و بگم قبلش بگم این داستان برای علایق فوت فتیش هست پس اگه نیستید نخونید. قضیه از این قراره دی ماه من تو شرکت نشسته بودم البته شرکت بابام که بابام تو کار واردات و صادرات هست و من هم مسئول حساب کتاب. چهارشنبه بود منم بیکار بودم داشتم اینستا میچرخیدم که سهیل بهم زنگ زد. جواب دادم سلام و احوال پرسی کردیم بعدش برگشت گفت ساعت ۸ بیکاری گفتم چطور گفت ساعت ۸ منو نسترن (دوست دخترش) قراره بریم مهمونی دانیال حالا دانیال کیه یکی از دوستای قدیمی سهیل گفت میای با ماشین بیام دنبالت البته من خودم ماشین داشتم سهیل میخواست بیاد که رفت و برگشت و باهم باشیم منم گفتم باشه حله میام. ساعت ۲ من کارم تعطیل کردم رفتم خونه تا یه دوش بگیرم و به خودم برسم اینا ساعت شد ۶ دیدم این ۲ ساعت رو که بیکارم بشینم یکم ps۵ بازی کنم بازی کردم دیدم از سهیل یه پیام اومده که گفت بیا بیرون تا بیاد برسه دم در خونه ما ساعت شده بود ۸:۲۱ رفتم سوار ماشینش شدم باهاش سلام علیک کردم به نسترن هم سلام کردم. سهیل گفت خب آقا سامان اماده ای بریم گفتم بریم حله فقط مهمونی کجاست گفت سعادت آباد گفتم باشه بریم. ساعت گذشت شد ۸:۴۵ ما رسیدیم سعادت آباد یه چند تا کوچه رد کردیم رسیدیم به یه برج سفید گفتم مهمونی اینجاست گفت آره اینجا هستش. رفتیم داخل رفتیم تو لابی لابی من برگشت گفت آقا ببخشید با کسی کار دارید سهیل گفت آره من از دوستای آقا دانیال هستم دعوتم کرده. گفتش بیا اینم کارت کارتو نشون لابی من داد و لابی من هم اجازه داد گفت خوش بگذره سهیل گفت این ۲ نفر هم با من هستن. لابی من گفت اشکال نداره بفرمایید ما سوار آسانسور شدیم چه آسانسوری طلایی سنگ کاری شده رسیدیم طبقه ۱۸ رفتیم تو اونجا هم درو زدیم یه آدم کت شلواری درو باز کرد گفت بله سهیل کارت بهش داد اونم اجازه ورود داد به ما. ما رفتیم تو رقص نور موزیک مغز آدم دیوونه میکرد ما رفتیم یه گوشه سهیل گفت سامان این همه اینجا دختر هست برو با یکیشون دوست شو. داشتم دورو اطراف و نگاه میکردم چشمم خورد به یه دختره اون گوشه که سر تا پا مشکی پوشیده بود. رفتم جلو سلام کردم جواب داد بهش گفتم تنهایی گفت آره گفتم منم تنهام. بهش گفتم صدا موزیک زیاده بیای بریم بیرون رفتیم بیرون تو تراس. قبل اینکه ادامشو بگم اسمش پارمیدا بود ۱۷ سالش بود قدش ۱.۶۷ دختر لاغر با چشما و موهای مشکی ازش پرسیدم چرا تیپ سرتا پا مشکی زدی گفت به این مدل میگن گوتیک. راستیتش من خودمم نمیدونم گوتیک چیه خودتون از گوگل بعدا بزنید سرچ کنید تیپش هم اینطوری بود یه کاپشن مشکی تنش بود با یه دامن که تا زانوهاش میومد. با یه جوراب مشکی تا زانوهاش زیرش هم یه جوراب شلواری توری پوشیده بود حتی ماتیکش هم مشکی بود. بعد کلی حرف زدن برای اینکه یخمون کامل کامل آب بشه من از جیبم پاکت سیگارو درآوردم از لای سیگارا یدونه سیگار بود خودم پیچیده بودم درآوردم روشن کردم بعد به پارمیدا هم تعارف کردم گفتش نه نمی کشم گفتم بیا حالا یه پک اشکال نداره گرفته یه پک زد. بعدش کلی سرفه کرد بعدش من ازش گرفتم گفتم بده خودم من دومین پکمو زدم دیدم پارمیدا اومد جلو شروع کرد از من لب گرفتن منم سیگارو پرت کردم اونور و شروع کردم به همکاری باهاش شروع به لب گرفتن ازش بعد نهایتا ۴ و ۵ دقیقه بهش گفتم پارمیدا اینجا نمیتونیم ادامه بدیم از تراس امدیم تو خونه رفتیم طبقه بالا سهیل دید که دارم از پله ها میرم بالا دویید سمتم یه کاندوم گذاشت کف دستم بعد دره گوشم گفت موفق باشی. ما رفتیم طبقه بالا ۸ تا اتاق بود رفتیم اون آخریه که از شانسمونم قفل نبود. رفتیم تو در بستیم قفل کردیم از پشت بعد شروع کردیم به لب گرفتن از هم بعد حدودا ۴ و ۵ دقیقه لب گرفتن من پارمیدا رو نشوندم رو تختی که تو اون اتاق بود بعد دست کشیدم رو پاش از رونش شروع کردم تا رسیدم به کفشش یه بوت مشکی بلند پاش بود تا زیر زانوش. بعدش بوت پای چپشو درآوردم بو کردم حسابی بوی عرق میداد اونم نسبت به این حرکات من کاری نمی کرد چون اطلاعی از این کار من نداشت آمدم شروع کنم به لیس زدن پاش گفت چرا پای من واسه تو تحریک کنندس گفتم من بخاطر گرایشی که دارم به پا هم علاقه دارم. برگشت پرسید میتونم اسم گرایشتو بپرسم گفتم فوت فتیش گفتم بعدا برات توضیح میدم شروع کردم به لیس زدن جوراب پای چپش شروع کردم به مدت ۵ و ۶ دیقه لیس زدن جورابش از بالا تا پایین پاشنه جورابش تا نوک جورابشو لیس زدم. از روی جورابش شروع کردم لیس زدن تا رفتم انتهای جورابش که تا زیر زانوش بود. حسابی پای چپشو لیس زدم بعدش نوبت رسید به پای راستش اونم مثل پای چپش از بالا تا پایین جورابشو لیس زدم اونم اونم مثل قبلی نزدیک ۵ دیقه لیس زدم بعدش جوراباشو از پاش
سکس تو مطب دوست دخترم

#خانم_دکتر #فوت_فتیش

سلام به همه من هومن هستم همون که داستان پاهای خانم دکتر رو نوشتم. قضیه از این قراره که من تو داستان قبلیم گفتم که من با مروارید تو مطبش هم فوت فتیش رفتم هم فوتجاب بعدش هم یبار باهاش تو مطب سکس داشتم. قضیه از این قراره 1 هفته بعد عقد منو مروارید میگذشت من که همچنان سر کارم بودم همون مهندسی و ساختمون سازی و مروارید هم تو داستان قبل یادم رفت بگم مروارید دکتر عمومی بود و تزریقات هم انجام میداد تو مطبش به کارش ادامه میداد. یروز من سره ساختمون بودم از مروارید بهم پیام امد رفتم تو ماشینم زیر سایه ببینم چیکار داره که دیدم پیام داده عزیزم چطوری چه خبر و من هم جوابشو دادم و کلی باهم صحبت کردیم. بعد بحثمون کشید به سکس و داشتیم باهم سکس چت میکردیم. که من یه چند تا گیف سکسی برای مروارید فرستادم. بعدش یکی از کارگرا صدام زد که گفت یه آقایی اومده باهات کار داره رفتم برای صحبت. ظهر شد و وقت نهار رسید همه رفتن برای ناهار بعد چند دقیقه که نهارم خوردم تموم شد از مروارید یه ویس آمد که توش داشت حرفای سکسی میزد بعضی جا آه آه میکرد کلن قاطی کرده بود. بهش گفتم اینا چیه داری میگی دیوونه شدی که گفت عوارض گیف هایی که فرستادی. فهمیده بودم حشری شده و داره به صورت دست تو پا دسته میگفت پاشو بیا تو مطب سکس کنیم. بهم گفت پاشو بیا مطبم امروز سرم خلوته منم موافقت کردم و خودمم کاره خاصی نداشتم و وقتم برای چند ساعتی آزاد بود. سوار ماشین شدم رسید دم مطبشون و رفتم طبقه بالا مطب مروارید و دوباره مروارید مثل دفعه قبل درو بست و قفل کرد. ایندفعه بدون حرفی مقدمه شروع کردیم اول از هم لب گرفتیم من دستمو بردم زیر مقنعه و شروع به مالیدن گردنش کردم. بعد مقنعشو درآورد شروع کردم به چند دقیقه لیس زدن گردنش و بعد دکمه های روپوششو باز کردم روپششو درآوردم تیشرتشم درآوردم همون لحظه مروارید تیشرت من رو هم درآورد. بعد من سوتیشو درآوردم شروع کردم به لیس زدن ممه هاش ممه هاش بزرگ بود اما نه خیلی زیاد. بعد لیس زدن ممش خوابوندمش رو تخت مریضا پاهاشو دادم بالا بوتا شو از پاش درآوردم بو کردم مال هردوتا پاهاشو. بعد شروع کردم به لیس زدن پاهاش بعد چند دقیقه زیپ شلوارشو باز کردم جوراباشو از پاش درآوردم بعد شلوارو شرتشو کشیدم پایین و درآوردم. بعد شروع کردم به لیس زدن کصش من همینطوری لیس میزدم و مرواریدم ریز آه و ناله میکرد بعدش منم زیپ شلوارمو باز کردمو درآوردم. بعدش مروارید یه چند ثانیه کیر منو مالید با دستش بعد من به کیرم تف زدم مروارید برعکس کردم اینم بگم من سکس با مروارید از جلو رو گذاشته بودیم واسه شب عروسی نه الان که دوره نامزدی بود. یکم با لپ کونش ور رفتم یکم سوراخ کونشو لیس زدم بعدش خیلی آروم سر کیرمو کردم تو کون مروارید. مروارید هی تکون میخورد و میگفت یواش منم میگفتم باشه بعدش خیلی آروم کیرمو تا نصفه کردم تو کون مروارید چون از عقب بود اولین بارش منم نمیخواستم خیلی جدی بگیرم بخاطر همین شروع کردم آروم به تلمبه زدن که مروارید خیلی دردش نگیره منم کیرم فقط تا نصفه کردم تو کونش نه همشو. بعد چند دقیقه هم میکردمش هم کونشو میمالیدم بعد چند دقیقه کیرمو کشیدم بیرون و آبمو ریختم روی پای مروارید بعدش ازش لب گرفتم بعدش با یه دستمال خودمونو تمیز کردیم و لباسامونو پوشیدیم. بعدش به مروارید گفتم مروارید امروز وقتم آزاده بیا بریم بیرون بچرخیم هرجا هم که تو بگی مرواریدم گفت باشه بریم فقط بزار لباسمو عوض کنم. خب این بود از داستان من امیدوارم خوشتون اومده باشه.
نوشته: هومن
سگ ارباب مهسا

#فوت_فتیش #میسترس #ارباب_و_برده

اسم من نیماس
همیشه شخصیت های درونم با هم جنگ داشتن
یکیش زن گریز بود ولی اون یکی نه
کاملا هم برعکس
از بچگی دوست داشتم به خانوما خدمت کنم و حسش هیچ وقت درست نشد
از ۱۶ سالگی با کلمه میسترس آشنا شدم و کل وقتم تو اینترنت صرف دیدن فیلم عکساشون میشد
تا ۱۸ سالگی که رفتم تهران و این حس ۱۰ برابر بیشتر شد
توی تلگرام با کانال یه میسترسی آشنا شدم
اسمش مهسا بود
فوق العاده بود
همیشه تو خلوت تظاهر میکردم که بردش شدم
این حس قوی و قوی تر میشد
با خودم گفتم باید بهش پیام بدم
-ارباب سلام فداتون بشم خیلی پاهای زیبایی دارید عاشقتونم با افتخار سگ شما
+ممنون
دیگه نمیشد ادامه بدم چون بدون پول هیچی قبول نمیکرد پس تصمیم گرفتم چتو پاک کنم و دوباره بهش با یه اسم دیگه پیام بدم(یه هفته بعدش تقریبا)
-سلام ارباب فدای تک تک انگشتای زیباتون بشم شما الهه‌ی زیبایی من هستید جلوی پاهاتون سجده میکنم
اینبار فقط لایک کرد خیلی تحقیر شده بودم این همه قربون صدقه یه زن رفتم و حتی جوابم رو هم نداد
حالا جنگ بین شخصیت هام کم کم داشت اوج می گرفت
هی میگفت ببین خودتو چقدر کوچیک کردی جلوی ی زن
و با خودم میگفتم عیب نداره اربابمه هر کاری کنه حق داره
کانال وی آی پی داشت
پیام دادم ارباب لطفا کانالتون رو ارسال کنید با شماره کارت
خلاصه پولو زدم براش و تمام فیلما رو از شب تا صبح نشستم دیدم
بعد که پیام دادم بهش ارباب حالا من سگ قلاده به دستتون هستم دیگه
گفت تقریبا
وای این همه تلاش این همه خرج که آخرش بگه تقریبا
دوباره روند قربون صدقه های من ادامه داشت
_ ارباب شما خدمتکار نمیخواید بیاد زمینی که روش راه رفتن و با زبونش تی بزنه
+کصشر نگو بدون هزینه قبول نمیکنم
نوشتم ارباب بفرمایید
دیگه واقعا از این بیشتر نمی شد تحقیر بشم داشتم پول خرج میکردم که فقط یه چت ساده باهام بکنه و قصدم اصلا چیز دیگه ای نبود
نیم ساعت بعد دیدم نوتیف اومده شرایط حضوری
اشتباه فرستاده بود چون اشتباه متوجه شده بود
قیمتو نگاه کردم گفتم بهترین فرصته نباید از دستش بدم
باهاش هماهنگ کردمو اون پولی که به هزار زحمت بدست آورده بودم رو پیش پرداخت دادم بهش
بهم آدرس و شماره تلفنشو داد و ساعتو باهام هماهنگ کرد
دیگه افتاده بودم توی چاله و پول داده بودم اما هنوز اون یه جای سرم میگفت نرو نزار بیشتر از این و توی واقعیت تحقیر بشی
اهمیت نمیدادم قلبم مثل توپ‌میتپید درو زدم و رفتم تو
یه آپارتمانه ۷ ۸ واحده بود که این طبقه سوم بود
دیدمش بالاخره
واقعا قیافشم مثل پاهاش بود از در که رفتم تو گفتم سلام ارباب بالاخره دیدمتون
با یه لحن بدی گفت تو نیا نجسی همونجا جلوی در لباس و شلوارتو در بیار برو دهنتو مسواک بزن
این کارارو کردم و رفتم جلو
تو چشمام نگاه کرد و گفت اگه دوس داری شرتتو در بیار که یه سگ واقعی باشی فقط حواست باشه من فیلم میگیرم وسطش اگر مشکلی با این موضوع نداری که دودول فندوقیتو ۱۵ هزار نفر میبینن در بیار
گفتم برای سگ شما بودن هیچ مشکلی نداره و یه ماسک بهم داد
شرتم رو با خجالت دراوردم و هیچی نشده شق شد خندش گرفته بود سایزش بد نبود ولی برای تحقیر هی میخندید و میگفت اینجور که تو درآوردی فک کردم قراره حرفم نقض شه ولی واقعا دودول فندقی هستی
قلاده و زنجیر رو آوردو دور گردنم پیچوند دیگه سگش بودم
سگ واقعیش باورم نمیشد اما حرف زدنای اون تیکه شخصیتم خیلی شده بود
خاک بر سرت
حقیر بدبخت
برو تحقیرت کنه سگ بدرد نخور
داشتم با خودم کلنجار میرفتم که یه چک خورد زیر گوشم
+چار دست و پاشو حیوون
-چشم ارباب
نشستم دیگه بهتر از این نمیشد
یه شورت لی پوشیده بود و یه کفش پاشنه بلند
کیرم چنان شق شده بود که به چیزی جز. پاهاش فکر نمیکردم
زنجیرو کشید بالا و من مث یه سگ دستام بالا بود و پاهام روی زمین
+گوش کن میخوام نشونم بدی سگ واقعی هستی یا نه هرچی گفتم میگی چشم وگرنه تنبیهت میکنم توله
-چشم
+آفرین هر قدمی که روی زمین میزارم اون قسمتو باید بلیسی اونجا پاهای من رد شده
-چشم سرورم
شروع کرد تق تق کفشای پاشنه بلندش داشت کیرمو از جا در می آورد داشتم زمین کثیف خونشو لیس میزدم فقط چون که اربابم از اونجا گذر کرده بود تبرک شده بود رفت و حدود ۵ دیقه منو چرخوند
زنجیر قلاده رو انداخت پشت کمرم صدای جمع کردن خلط از ته گلوش اومد و تف کرد روی زمین
وای روانی شده بودم
+بجنب بخورش توله کثیف
-چشم چشم
لیس میزدم زمینو حالم داشت بهم میخورد دیگه ولی تف ارباب بود باید میخوردم
زنجیرمو کشید و تا نزدیک ترین مبل برد
اونجا نشست گوشی رو گرفت دستش و شروع کرد فیلمبرداری
بدو توله پاشنه کفشو تا میتونی ساک بزن
-چشم ارباب
شروع کردم با دهنم لیس زدن و ساک زدن کفشش
بعد یه دیقه گفت آفرین توله نوبت اون یکیه
سریع شروع کردم ساک زدن پاشنه و بوسیدن کفش
وسطش زبونم خشک شده بود
نمیتونستم دیگه دهنمو باز کردم جلوش و گفتم
دختر چیرلیدر

#دختر_خارجی #آنال #فوت_فتیش

سلام به همه اسم من فرهاد هست ۲۵ سالمه و توی آمریکا زندگی میکنم پدر من تو کار تجارت فرش بود و همین تجارتش رو هم به پیشنهاد یکی از دوستاش برد تا توی آمریکا ادامه بده تو ایالت کارولینای شمالی پدرم بعد ۱ سال تونست اقامت من و برادر خواهرای کوچکترم رو هم بگیره من اون موقع ۱۷ سالم بود و قرار شد دبیرستان و دانشگاه رو دیگه تو آمریکا ادامه بدم دوستان قبل اینکه ادامه داستان رو تعریف کنم امیدوارم همتون یه زندگی خوب و سفر به آمریکا داشته باشید.
ما رسیدیم کارولینای شمالی و خونه ای که بابام گرفته بود مستقر شدیم خونه خوبی خوب تو جای خوبی بود و دسترسیش هم به همه جا خوب بود هم به مترو هم ایستگاه اتوبوس نزدیک بود من ثبت نام کردم تو یکی از دبیرستان های اونجا و قرار بود من یه سال آخر دبیرستان رو اونجا بخونم سال تحصیلی شروع شد ما هم رفتیم اونجا بچه هیکلی بودم و ریش نیمه بلند داشتم اصلا انگار بزرگتر از سنم میزد و وقتی وارد دبیرستان شدم همه فکر کردن من معلم هستم و اصلا قیافم به بچه های دبیرستانی نمی‌خورد همه پسراشون صورتای بچه گونه و یا بدون ریش یا ته ریش خیلی کم داشتن بگذریم اونجا چشمم به یه دختر مو بلوند چشم آبی خورد به اسم آدریانا خیلی دختر خوشگلی بود با قد تقریبا ۱.۷۰ اینا قدش نسبت به دخترای دیگه یکم بلند تر بود و دختر لاغر خوش هیکلی بود با سینه های سفت کون با اندازه معمولی خواستم برم جلو بهش سلام کنم گفتم بزار روز اول ضایعه بازی در نیارم رفتیم برای تو کلاس برای زنگ اول من تو نیمکت سمت چپ سمت پنجره بود و دیدم همون دختره آدریانا هم امد تو کلاس ما اما نیمکتش سمت راست و دره ورود بود بعد زنگ اول گذشت و زنگ دوم شد تا معلم بیاد بچه ها شروع کردن باهمدیگه صحبت کردن منم باهاش شروع کردم صحبت کردن بعد منم با بچه ها صحبت کردم باهاش کمی صحبت کردم بعضی هاشون بچه های سردی بودن بعضی هاشون گرم حتی اون وسطا دو سه کلمه ای هم با آدریانا صحبت کردم اما بعد یه جوک گفتم که کل کلاس با شنیدنش رفت رو هوا بعد گذشت ساعت نهار شد بچه ها رفتن برای نهار بهشون تو ظرف غذا میذاشتن غذا پوره سیب زمینی نخود سبز هویج آب معدنی یه تیکه گوشت مرغ هم بود من نشستم که غذامو بخورم دیدم میز نهار خوری من با آدریانا فاصله کمی داره هی بهش نگاه میکردم و یکی دوبار هم متوجه نگاهام بهش شد و اون هم بهم نگاه میکرد و بعد خوردن نهارم اون هنوز داشت نهارش می‌خورد من یه پرتغال هم همراه آورده بودم پوستش کندم و به آدریانا هم گرفتم گفتم بفرما آدریانا گفت نه نمیخورم دیدم دوستاش دارن میخندن میگفتن آدریانا اگه تو ور نمیداری ما ورداریم و بعد آدریانا هم چند تا تیکه ورداشت هم خودش خورد هم به ۲ تا از دوستاش داد و این شروع ارتباط من بود با آدریانا و حتی موقع برگشت به خونه که سوار اتوبوس های مدرسه می‌شدیم امد نشست کنار من و تا برسیم سر کوچه ما کلی باهم صحبت کردیم و تونستم ازش شمارش هم آیدیش رو بگیرم بعد تقریبا ۱ ماه رابطه من آدریانا حسابی قوی شد بود و حتی چند باری از همدیگه لب گرفته بودیم و حتی یبار آدریانا برام ساک زده اما آدریانا هیچوقت به رابطه از جلو راضی نمیشد و میگفت نه امدیم از پشت باهاش رابطه داشته باشم چون دردش امد دیگه انجام ندادیم و بیشتر رابطمون لاپایی بود بگذریم یکی از بچه های مدرسه بهم گفت تو که قد و هیکلت خوبه چرا نمیای عضو تیم بسکتبال مدرسه بشی منم قبول کردم و آدریانا هم شد عضو تیم چیرلیدر تیممون (دوستان چیرلیدر همون دخترایی هستن که تیم رو تشویق میکنن با لباس مدرسه یه سری پارچه های گرد) ما بسکتبال بازی میکردیم و آدریانا اینا هم تشویشمون میکردن من تو این مدت سعی کردم برم رو مخ آدریانا برای یبار رابطه از عقب اما اون چون درد داشت همش امتناع میکرد تا اینکه یروز بعد بازی منتظر شدیم همه بچه ها برن و باهاش تو رختکن پسرا من حواسم بود کسی نیاد و نباشه دیدم آدریانا با همون لباس های چیرلیدری امد با یه تیشرت و دامن قرمز سفید و کتونی قرمز سفید جوراب ساق بلند تا زانو با ۳ خط قرمز روی امد با کلی استرس ه اینور اونورش نگاه میکرد میگفت فرهاد مطمئنی کسی نیست یه وقت کسی نیاد ببینه برای جفتمون بد میشه منم برای اطمینان بیشتر تمام پنجره های رختکن رو بستم پوشوندم تمام کمد هارو همه جای رختکن رو هم چک کردم که دوربین یا کسی نباشه و در رختکن رو هم قفل کردم وقتی مطمئن شدم ‌کسی نیست وقتی خیال جفتمون راحت شد آدریانا رو بغل کردم شروع کردم ازش لب گرفتن اما آدریانا هنوز استرس داشت می‌ترسید و منم همش بهش دلداری می‌دادم حرفای خوب بهش میزدم و اونم هی کمی آروم میشد شروع کردیم از هم لب گرفتن حسابی لباش میخوردم بعد چند دیقه پیرهنش دادم بالا و سینه هاش از تو سوتین درآوردم شروع کردم سینه هاش خوردم مالیدم جوری سینه هاش میخوردم که ناله های آدریانا