👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
6.76K subscribers
1.97K photos
1.15K videos
37 files
763 links
اینستاگرام
https://www.instagram.com/admmmj123?r
=nametag

کانال دوم ما👇
@ADMMMJ1234
Download Telegram
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
🦋 ‍#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی #قسمت_بیستم 🌸🍃من اون موقع هیچی از #یکتاپرستی نمیدونستم تو مدرسه هرچی یاد گرفتم همون بود تبسم روز به روز خوشکل تر میشود هیچکس باور نمیکرد اون #اردک زشت این قدر #خوشگل بشه مدتی با زجر و عذاب به سر دادم اما این بار با همیشه فرق…
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی

🦋
#قسمت_بیست_و_یکم

🌸🍃با گریه کردن رفتم تو اتاق وسط اتاق دراز کشیدم گریه میکردم همش قسم به اسم الله میخوردم که این کار رو میکنم... خوابم برد خواب عجیبی بود تو خواب تو حیاط بودم اونجایی که قسم خوردم گناه کنم ؛ همونجا یه جعبه شیشهای مستطیلی بلند دیدم که یه زن و مرد عریان دیدم که تو آتیش میسوزن... مرد را به طناب کشیده بودن و زن هم پایین پای مَرده.هر دوتاشون تو آتیش میسوختن تو خواب تلاش کردم این زن و مرد را تو آتیش نجات بدم ولی نمیتونستم.دو نفری که همیشه تو خوابهام بودن نمیدیدمشون فقط صداشون رو میشنیدم گفتن نمیتونی نجاتشون بدی مگه الله متعال نجاتشون بده من از ترس و وحشت گریه میکردم همش میگفتم براشون کاری کنید نجاتشون بدید که تو همون حال زنه تو آتیش آب خواست ؛ تشنه و خسته آتیش تمام بدن و درونش رو گرفته بود منم خواهش میکردم بهشون آب بدید تشنه شونه یه کلاسه ای بزرگ با رنگ آبی براشون آب بردن خودم آب رو دیدم روشن و زلال بود به زن و مرد آب دادن... یک دفعه شکم هر دوتا شون پاره شد ، خون و عفونت ازشون بیرون اومد منم از #ترس_جیغ زدم گفتم چرا اینجوری شدن چرا کمکشون نمیکنید؟ گفت نمیشه باید تاوان گناهانشون رو بدن گفتم چه گناهی کردن گفت زنا کردن... با تعجب گفتم زنا چیه؟ گفت همونی که تو به اسم الله قسم خوردی انجام بدی وحشت کردم دستم را روی سرم گذاشتم و به زمین افتادم و سجده کردم تمام بدنم به لرزش در اومد گفتن اگر پشیمون شدی توبه کن خدا توبه کنان را دوست دارد ؛ منم دستانم را بالا بردم از خدا عفو خواستم و توبه کردم گریه میکردم ناگهان با ترس از خواب پریدم تمام بدنم خیس عرق بود انگار اون زن من بودم که تو آتش میسوخت... تمام بدنم #داغ بود بلند شدم توبه کردم از خدا طلب بخشش میکردم که چطور این حرف رو زدم ؛ به حدی ترسیده بودم که دردهای یادم رفته بود.چند سال از اون خوابی که دیده بودم گذشت اون سالها را با درد غم و عذاب به سر بردم.یک روز خونه بابام رفتم اونم به چه اصراری چقدر ازش خواهش کردم تا منو برد ؛ بابام گفت چرا اومدی؟ مگه نگفتم وقتی میای این خونه باید تصمیم خودت رو گرفته باشی؟باید از اون خانواده جدا بشی و طلاق بگیری بابام بعد چن ماه از ازدواج زوریم فهمیده بود اونا چه خانوادهی بدی هستند که هیچ وجودان و شرفی ندارن😔اون موقع ازم خواست که طلاق بگیرم ولی من گوش نمیکردم با اون همه عذاب بازم حاضر نبودم طلاق بگیرم بخاطر تبسمم وقتی فکرش رو میکردم که اون رو تو این خانواده بزارم چی به سرش میاد بزرگترین وحشتم این بود میگفتم به من رحم نکردن بارها خواستن بهم تجاوز کنن الان به #دخترم رحم میکنن...؟ همون لحظه تبسم به دنیا اومد گفتم تمام زندگیم را فداش میکنم و فداش هم کردم😔مامانم به پدرم گفت دست از سرش بردار به زور شوهرش دادی بدبختش کردی بچگی و جونی همه آرزوهاش رو ازش گرفتی الانم میخوایی جگرگوشهاش رو ازش بگیری... گفت اون بچه ام از اونهاست من نمیدونستم اون خانواده انقدر پست و بیشرفن آهی کشیدم گفتم دست از سرم بردار خودم به این بدبختی راضیم... داداش کوچیکم حامد بزرگ شده بود مثل همیشه بهش میگفتم (رشه گیان) باهاش #درد_دل زیاد میکردم ؛ خوابی که چند سال پیش دیده بودم رو بهش گفتم وقتی جریان تهمت و آزار اذیت ها رو بهش گفتم خیلی غمگین شد تا حدی که اشکهاش جاری شد... گفت اون خواب برای این بوده که تو رو از اون گناه دور کنن ولی بازم بریم از یه ماموستا بپرسیم، حامد رزمی کار میکرد اون هم #شوالین بود و مربیش یه پسر جوان اهل ایمان و تقوا بود و هر بار قبل از اینکه تمرین رو شروع کنن آموزش قران میداد گفت آبجی نُها بعد ظهر بابا خونه نیست مربیم رو دعوت میکنم خونه تو خوابت رو براش بگو بعد از ظهر مربیش اومد خوابم را برایش تعریف کردم گفت #سبحان_الله این خواب رو چطور دیدی گفت تا به حال قرآن خوندی؟ گفتم فقط عربیش هیچ وقت معنیش رو نخواندم... گفت این خوابت #بی_دلیل نبوده یه کاری کردی این خواب رو دیدی منم خیلی شرمنده بودم از خودم ؛ نمیدونستم چطور براش بگم ولی با اصرار ایشون مجارای تهمت و کتکهایی که بهم زدن و قسمی که خوردم را برایش تعریف کردم معلوم بود خیلی ناراحت شده بود.همش میگفت سبحان الله ؛ استغفرالله توبه خدا حقت رو ازشون بگیره... هربار تکرار میکرد گفت یعنی تو تا به حال نمیدونستی گناهان_کبیره چیه!؟😔گفتم نه بخدا من حتی نمازهایم را دزدکی تا چند سال خونه بابام و شوهرم بودم خوندم ، گفت یکی از عذاب های سخت قیامت برای زنا_کاران است چطور شما همچین تصمیمی گرفتید؟!؟ خدا انقدر دوست داره که نخواسته مرتکب همیچن گناهی بشی

#ادامه‌ دارد‌ ان‌شاء‌الله
@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
‍ #نها_دختری_از_تبار_بی_کسی 🦋 #قسمت_بیست_و_یکم 🌸🍃با گریه کردن رفتم تو اتاق وسط اتاق دراز کشیدم گریه میکردم همش قسم به اسم الله میخوردم که این کار رو میکنم... خوابم برد خواب عجیبی بود تو خواب تو حیاط بودم اونجایی که قسم خوردم گناه کنم ؛ همونجا یه جعبه شیشهای…
🦋
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی

#قسمت_بیست_و_دوم

🌸🍃 این برادر با تقوا و با ایمان اسمش امیر بود ما بهش میگفتیم (کاک امیر) خیلی تو ایمان و مسائل دینی بهم کمک میکرد خیلی وقت ها دزدکی دعوتش میکردیم خونه بابام بهمون از قرآن از سنت های رسول الله ﷺ برامون میگفت... زندگی من هم مثل همیشه تو غم و اندوه و حسرت بود شوهرم با مشروب خوردنش همیشه من را اذیت میکرد هر بار که بهش میگفتم گناهه حرامه این کار رو نکن ؛ ولی اون یا منو کتک میزد یا بهم فحش میداد.... 😔یه روز که مست بود گوشیش زنگ خورد جواب داد احساس کردم با یک زن حرف میزنه شیطان را لعنت کردم گفتم خیالاتی شدم ؛ ما اون موقع از خانواده شوهرم جدا شده بودیم برای خودمون خونه ساختیم یه روز رفتم خونه پدرشوهرم برای مهمونی هر بار مریض بودن من بالا سرشون بودم دوتا از برادر شوهرام ازدواج کرده بودن ولی باز هم من نمیتوانستم کسی که ازم کمک بخواد جوابش رو ندم... وقتی ازشون پرستاری میکردم فکر کارها و تهمت هاشون میافتادم خودم رو سرزنش میکردم که چرا من اینجوریم؟ بازم میام کمکشون میکنم ولی من بخاطر رضای_الله اینکار رو میکردم و بس... برادرشوهر کوچیکم که باهاش راحت تر بودم یه روز اومد خونه صدام زد اون موقع اون هفده سالش بود من هجده سالم بود تبسم چهار سال و نیم بود.. تبسم رو گرفت بوسش میکرد گفتم چیزی میخوای؟ واقعا مثل برادر خودم دوستش داشتم و بهش احترام میگذاشتم تنها کسی بود که اذیتم نمیکرد ولی افسوس که همه چیز رو خراب کرد...

😔تبسم رو ول کرد گفت برو تو الان مامانت میاد چندتا کبوتر داشت گفت بیا پیش کبوترها کارت دارم من رفتم گفت اینجا بشین دلم خیلی پره گفتم خدا نکنه چی شده؟ گفت عاشق شدم؛ خندیدم گفتم مبارکه کیه ای عروس خوشبخت بگو تا بریم خاستگاریش برات... گفت نمیشه چون هنوز خودش نمیدونه که دوسش دارم... گفتم خب بهش بگو تا بریم خاستگاریش میگم پسرمون دوستت داره بازم گفت نمیشه ؛ گفتم پس چی...؟ 😳گفت شوهر داره بچه داره... با تعجب گفتم چیییی شوهر داره؟ زده به سرت استغفرالله گفتم اصلا بهش فکر نکن هیچی نگفت سرش رو انداخت پایین و اومدم تو خونه؛ تو فکر حرفش بودم گفتم مال سنشه تو سن حساسیه مال اونه چیزی نیست از سرش میافته بعد فکر خودم افتادم بغض گلوم رو گرفت آهی کشیدم گفتم کسی نبود مارو درک کنه که سن بلوغم حساس هستم ...دوماهی از اون جریان گذشت که بازم اومد صدام زد گفت نها بیاریم تو باغ کمی انگور بیاریم گفتم باشه صبر کن الان میام باهم رفتیم بازم شروع کردن درباره اون زن که عاشقش شدم کمکم نزدیکم اومد که مستِ مست بود گفتم بازم مشروب خوردی میدونی چقدر گناهه؟ گفت ولم کن بزار تو حال خودم باشم مگر این مشروب کمی آرومم کنه... بهش گفتم کمی عاقل باش تو چطور میتونی عاشق یه زن شوهردار بشی؟!؟ اون زن شوهرش رو دوست داره هیچ وقت جواب تو رو نمیده...

😏گفت شوهرش قدرش نمیدونه هر بار کتکش میزنه اذیتش میکنه حتی بهش خیانت میکنه... گفتم من میشناسمش؟ گفت خیلی خوب میشناسیش، گفتم کیه؟ گفت اخر بگم ازم ناراحت میشی ازم بدت میاد... گفتم نه بخدا بدم نمیاد ناراحت نمیشم ولی کمکت میکنم این هوای زود گذر از سرت بیافته... گفت نه نمیافته گفتم باشه بگو... داشتم کنجکاوی میمردم... 😳به چشمام زل زد گفت اون زن تو هستی #سبحان_الله خواستم بهش بد و بیراه بگم گفت بهم قول دادی هیچی نگفتم... سبد انگور رو پرت کردم زدم زیر گریه گفتم تو دیگه تو مثل برادرم وحیدی... گفت ولمون کن برادر چی من چند ماهی است از عشق تو دارم به خودم میپیچم...
😡گفتم اون عشق نیست شیطان و هوسه انقدر این مشروب زهرماری رو کوفت کردی مال اونه... از شدت عصبانیت تمام بدنم میلرزید .تو باغ جاش گذاشتم و برگشتم خونه انقدر گریه کردم گفتم خدایا این امتحانه یا اشتباه که بابام به زور او چاه پر از عقرب مار من انداخت....

#ادامه‌ دارد‌ ان‌شاء‌الله

@admmmj123
🦋
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی

#قسمت_سی_و_دوم

🌸🍃یواش یواش بدون اینکه کسی رو حساس کنم حجاب میکردم البته زیر طعنه و تشر خواهرشوهرم بودم ولی اهمیت نمیدادم بابام یه روز با یکی از پسر عمههام اومد خونهمون... با لباس بلند و روسری برزگ حجابم رو بستم بابام منو دید یه کمی با اخم نگاهم کرد گفت این چیه نها؟ همینو کم داشتیم که خودت رو #کلم_پیچ کنی... چرا نقدر خودت رو صفت جَروندی؟ گفتم بابا جون من اینجوری راحتم... گفت جلوی شوهرم گفت یه چیزی رو بهت بگم نگی که بهت نگفتم الان کاری به نماز و قرآن خوندنت ندارم ولی وای از اون روز بفهمم که تو قاطی این داعشی_ها بشی... 😳گفتم چکار به اونا دارم من فقط حرف الله و پیامبرم رو گوش میکنم... گفت باشه برامون نشو #ماموستا دیگه هیچی نگفتم خیلی حرفهاش اذیتم میکرد.. 😔یه روز با تبسم رفتیم بازار برای خرید با مانتوی کوتاه که میپوشیدم خیلی مورد اذیت مردهای #هوس_باز و #چشم_چران قرار گرفتم قبلا هم اذیت میشدم ولی به اندازه اون روز ناراحت نشده بودم خیلی احساس شرم میکردم مقابل الله متعال... اومدم خونه تو تلگرام براشون تعریف کردم گفتنن چادر بپوش هم محافظ و هم سپر بزرگ در مقابل مردهای #هوس بازه و خشنودی الله متعال را به دست میاری... خیلی مشتاق بودم برای چادر ولی نمیدانستم چطور شوهرم رو راضی کنم از خدا خیلی تمنا کردم گفتم خودت کمکم کن راضیش کنم به کمک الله راضیش کردم اولش بهم میگفت چیه میخواهی داعش بشی به پدرت میگم اگه این کار کنی.. گفتم من به اونا چکار دارم من فقط بخاطر محافطت از ناموسم حجاب میکنم همین خلاصه راضیش کردم... 😍واییی #سبحان_الله اون روز چقدر خوشحال بودم با یکی از جاری هام که خیلی دوسش داشتم اونم #مشتاق_دین بود ولی جرئت نمیکرد بروز بده باهم رفتیم پارچه خریدم و چادر دوختم یه چادر سیاهِ خوشکل هر روز به خیاط زنگ میزدم تو روخدا زود برام بدوزید اونها هم برام زود حاضر کردن... مثل عروس خوشبختی بودم که برای اولین بار #لباس_عروس میپوشید ؛ اون روز چه روز خوبی بود خیلی خوشحال بودم مثل دیوانه ها فقط میخندیدم انگار خوشبخت ترین آدم روی زمین بودن ولی نمیدونستم قراره چه #بلاهای به سرم بیاد بخاطر #چادرم.... با خوشحالی به گروه پیام دادم با شوق و ذوق گفتم من توبه کردم و برای همیشه چادر سرم میکنم برام دعا کنید #ثابت_قدم باشم د از خوشحالی فقط میگفتن الله_اکبر ؛ الحمدلله خیلی خوشحال شدن... از اون روز به بعد هرجا میرفتم چادر قشنگم را میپوشیدم البته هنوز به غیر از مادر و خواهرم کسی نمیدونست اونا شهر دیگه زندگی میکردن مادرم با یه مرد ازدواج کرده بود و خواهرم و برادرهام هم ازدواج کرده بودن... پدرم هم با یه زن شیعه ازدواج کرده بود یه دختر کوچک هم داشتند... یه روز مادرشوهرم به شوهرم زنگ زد گفت چرا مدتیه پیداتون نیست فردا بیاد منتظرتونم منم دوست نداشتم برم واقعیتش میترسیدم چادر بپوشم چطور باهام برخورد کنن ولی مجبور بودم برم؛ فرداش شوهر گفت شما زودتر برید من نزدیک های شب میام کمی کار دارم گفتم باشه... با بچه هام رفتم خونه پدرشوهرم همشون تو حیاط نشسته بودن خونه دوتا برادر شوهرام و خواهر شوهرم اونجا بودن وقتی من دیدن همه شوکه شدن باور کنید تا نصف حیاط اومدم جرئت نکردم قدم بردارم؛ سلام کزدم ولی هیچکس بغیر از یکی از برادر شوهرام که اون کمی اهل دین بود جواب ندادن ترسیدم جلو برم نمیدونم چرا انقدر وحشت کرده بودم... میترسیدم بهم حمله کننن... تبسم گفت چی شده مامان چرا خشکت زده منم؟ خنده ای کردم گفتم والله میترسم گفت چرا؟ گفتم الانه که حمله کنن گارد بگیر بالا آماده شو.تبسم خندید گفت نترس پیش خودمون ورزشکاریم این همه تمرین برای همچین روزی کردیم دستم رو گرفت گفت مامان باورکن همشون رو با هم ضربه_فنی میکنیم خنده ام گرفت گفتم باشه.خودم روخوشحال نشون دادم ولی همه با غرض و کینه بهم نگاه میکردن خواهرشوهرم نتونست خودش رو بگیره گفت این چیه سرت کردی؟ والله مردم پیشرفت میکنن ولی تو پسرفت ؛ الان شدی مثل او کلاغ سیاه گفتم مگه کلاغ سیاه چشونه کلاغ به این خوشکلی پرنده مورد علاقه من کلاغه... دیگه هیچی نگفت ؛ گفت هیچکی نمتونه محکومت کنه.تبسم گفت نها خانمه دیگه نباید دست کمش بگیری دیگه هیچی نگفت تا شام خوردیم...همشون به طور عجیبی نگاهم میکردن باهم پچ پچ می کردن تو دلم خالی شد میدونستم میخوان یه جوری اذیتم کنن

#ادامه‌دارد‌ان‌شاءالله
@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
‍ #نها_دختری_از_تبار_بی_کسی #قسمت_سی_و_ششم 🌸🍃اون شب تا صبح بهم فحش داد حتی بچه هارو بیدار کرد تبسم فهمید گفت به مامانم رحم نمیکنی به این پسر بیچاره #رحم کن بزار لااقل پسرت این همه زجر نکشه محمد به حدی منو دوست داشت که چه قبلا چه الان تحمل یه قطرە اشکم رو…
🦋
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی

#قسمت_سی_و_هفتم

🌸🍃محمد و تبسم یه نگاهی بهم کردن من با اشاره گفتم گوش ندید راستشو بخواید دلم نمیومد از سر سفره بلندشون کنم گفتم لااقل شکمشون سیر بشه ولی اون همش تکرار میکرد گفت من براتون آوردم #حرامتون بشه شما که بچه #مسلمونی چرا #حرام میخوری؟! محمدم قاشق رو پرت کرد وسط سفره گفت من بمیرمم حرام نمیخورم منم بهش رو کردم گفتم چطور به #جگر_گوشە خودتم رحم نمیکنی یه پسر هفت هشت ساله چی میفهمه که اذیتش میکنی ولی اون بدتر میشد تبسم و محمد غذاشون رو نخوردن گفتن غذای حرام نمیخوریم اون شب هیچی نخوردن داشتیم از سرما یخ میزدیم چند بار سعی کردم لااقل گاز رو روشن کنم اما با عصبانیت میاومد و کتک رو به طرفم میگرفت میگفت با یه ضربە مغزت رو تو دهنت میریزم خودش میرفت تو حیاط آتیش روشن میکرد خودش رو گرم میکرد با مامانش تلفنی حرف میزد گزارش کاراش رو میداد ما هم از سرما کە چند پتو هم داشتیم به خودمون پیچیده بودیم باور کنید فرشها هم انقدر سرد بودن که پامون رو روش میزاشتیم پامون بیشتر یخ میکرد...هر سه تامون زیر پتو رفتیم و با هم فقط دعا میکردیم سوره های قرآن رو که حفظ بودیم میخوندیم من بخاطر اینکه کمتر متوجه سرما بشن بهشون میگفتم ببینم کدومتون قرآن رو بیشتر حفظ هستین محمد با هاها کردن دستای منو گرم میکرد منم با ها کردن دستای تبسم و محمد رو گرم میکردم بعضی وقتها اشکام رو میدیدن میگفتن مامان چرا گریه میکنی امتحان الله است باید تحمل کنیم باید قوی باشیم شاید از این بدتر باشه #سبحان_الله بچه هام داشتن به من صبر نشون میدادن حتی تبسم به محمد میگفت میدونم از هر دوتاتون قوی ترم بازوهاش رو بالا میبرد میگفت ببین از این بازوها معلومه من زرنگ ترم محمد میگفت نه من #زرنگ_ترم با اون همه درد میخندیدن اون شب تا نزدیکی های صبح نه گاز نه برق نه آب برامون وصل نکرد... انقدر دعا کردیم تا الله متعال کمی رحم تو دلش گذاشت گاز رو برامون روشن کرد ولی چه فایده محمد #مریض شده بود... روزها گذشت دیگه حتی هیچی تو خونه نمیآورد من بیشتر نمازام رو دزدکی میخوندم که کمتر بچه ها رو اذیت کنه ولی تبسم اصلا براش مهم نبود گفت اگه قراره برای سجده کردن به خالقم بهم غذا و آب ندە بزار ندە کتکم بزنه من بیشتر سجده برای خالقم میبرم اصلا از سجده بردن برای خالقم بیشتر لذت می برم... من و تبسم رو تو خونه تنها میزاشت هیچی بە خونه نمیاورد میگفت بگو خدا براتون بفرسته ولی محمد رو به زور باخودش میبرد خونه پدرش غذا بخورن اما محمدم همه زندگیم اونجا فقط از ترس پدرش سر سفره مینشست منو تبسم از این خوشحال بودیم که لااقل محمد سیر میشه ما بزرگ تر بودیم تحمل میکردیم... ولی محمد اصلا غذا نمیخورد... بر میگشتن خونه حتی پدرش اعتراض میکرد میگفت تو کاری کردی باهاشون جرئت ندارن غذا بخورن انقدر ترسوندیشون...محمد گفت بابا من از کسی نمترسم فقط نمیتونم شکم خودم رو سیر کنم ولی خواهر و مادرم با شکم گرسنه بخوابن... منو تبسم بغلش کردیم هزار بار قوربون #صدقش رفتیم برای فهم و درکش که با اون سن کم چطور میتونه گرسنگی رو تحمل کنه چطور فکرش تا این حد میرسه...یه روز که بچهها خونه نبودن صدام زد گفتم چیه گفت بیا از هم جدا بشیم من که از خدام بود گفتم پس بچهها؟ گفت بچه ها پیش خودم هستن گفتم اگه بچه هام رو بهم بدی میرم؛ #بحثمون بالا گرفت میدونست نقطه ضعف چیه؛ گفت من تا این لحظه باهات زندگی کردم دیگه نمیخوام میخوام طلاقت بدم منم گفتم بسته تمومش کن چون میدونستم میخواد چکار کنه گفت نه دیگه من فکر خودم رو کردم تصمیم خودم گرفتم نه عصبانیم نه نئشه ام نه خمارم نه مستم تو عقل کامل تصمیم خودم گرفتم و سه طلاقم داد بعد گفت از این لحظه تو خواهرمی مادرمی... #وایییی سبحان الله مثل دیوانه ها شدم با عصبانیت #لعنتش کردم هی میگفتم خدا لعنتت کنه میدونست از این که من تو دین حساسم او به من نامحرم شده صدام میزد #نها_خواهرم #مادرم بیا کارت دارم.. 😔بعد وایییی خدایااا چطور اون روز وحشتناک رو فراموش کنم اون که هیچ دینی نداش اصلا گناه براش مطرح نبود... رفتم تو اتاق خواب گریه کنان لباسم رو جمع کنم از خونه اون نامردم لعنتی برم بیرون ولی اون در اتاق خواب رو قفل کرد به زور اومد با کتک و مشت زد تو سرم ، خیلی ازخودم دفاع کردم زدمش ولی اون لعنتی فقط با مشت روسرم میزد قدرتم رو ازم گرفت...
😭یاالله چطور بگم خودمم برام سخته گفتنش.. به زور بهم #تجاوز کرد بهم میخندید میگفت تو الان یه زناکاری همش تکرار میکرد خواستم از جام بلند بشم از سردرد به زمین خوردم فقط گریه میکردم میگفتم خدا تاکی تاکی تاکییییییییییییی😭

#ادامه‌دارد‌ ان‌شاءالله


@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
🦋 ‍ #نها_دختری_از_تبار_بی_کسی #قسمت_سی_و_هشتم 🌸🍃یالله تاکی صبرم داره تموم میشه نجاتم بده اون لعنتی از خونه رفت میدونست تبسم بفهمه این بار ازش نمیگذره تبسم اومدن خونه بازم حال پریشان و دردناک منو دید تبسم پرسید چی شده؟نتوانستم همه چیو براش بگم فقط گفتم منو…
🦋
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی

#قسمت_سی_و_نهم

🌸🍃چند روز گذشت مامانم دنبال نامزدی حامد بود منم فقط کارم شده بود گریه و دلتنگی بچه هام تا یه شب یکی در زد دلم یهویی ریخت پایین درو باز کردن خود نامردش بود...گفتم حق نداره بیاد تو ازش نفرت وحشتناکی داشتم با کمی بحث مامانم گفت بزار بیاد تو باید حرفهامون رو بزنیم تمام بدنم از حرص میلرزید اون ملعون یه طوری حرف میزد خودش رو به مظلومی زد گفت من بدون نها میمیرم نها از اول منو دوست نداشته اون به زور با من #ازدواج کرده خودم از همه چی خبردارم الان میخواد بره منو بدبخت کنه اون افتاد دنبال یه عده ای سرش کلاه گذاشتن... حمید گفت چرا زدیش زورت به زن میرسه درسته از ما بزرگتری ولی کسی خواهرم نها رو اذیت کنه تیکه پاره ش میکنم گفت تقصیر خودش بود کاری کرد که مجبور بشم دستمو روش بلند کنم... ناپدریم گفت چکار کرده گفت مدتی بدون اجازه من دزدکی میره مسجد بعد دوتا زن و یە مردی هستن چند روز یه بار میان میبیننش براش حرفهایی میزنن... 😳گفت افتادن زیر دست و بالش میخوان اونو ببرن افغانستان یا عراق پیش داعش... #سبحان_الله ازاین بهتان و دروغ منم روحمم خبر نداشت از عصبانیت بلند شدم گفتم خدا لعنتت کنه چرا دروغ میگی چرا تهمت میزنی من باکی قرار گذاشتم من کی مسجد رفتم...؟ 😔به الله قسم دروغ میگفت فقط میخواست منو بدنام کنه و خانوادم منو بفرستن پیشش... همه شون یه جوری نگاهم میکردن هر چی قسم خوردم باور نمیکردن اون با مظلومیتی که میگفت حرفهایش را باور کردن.... 😠گفتم مگه منو سه طلاقه ندادی؟ گفت اره گلم من گفتم اگه بری پیش اون زن و مرد سه طلاقه بشی... مامانم و برادرام یه جوری نگام میکردن من بلند بلند قسم میخوردم میگفتم دروغ میگه... 😳اونم رفت سمت قرآن گفت اگر باور نمیکنید همین الان دست رو قرآن میزارم سبحان الله یاالله از این آدم چطور هفده سال باهاش زندگی کردم جلوش رو گرفتم نذاشتم به قرآن بی_احترامی کنه... ولی کاری کرد که تمام خانوادم ازم برگردن و من رو یه دروغگو ببینن... و 😔مامانم با خوشرویی بهش گفت برو ما با نها حرف می زنیم میفرستیمش سرزندگیش اون ملعون رفت مامانم و برادرم و ناپدریم همە شروع کردن به سرزنش میگفتن این چه کاریە اون مرد بیچاره رو چرا اذیت میکنی؟! بعد از یک عمر زندگی میخوای تازه طلاق بگیری که چی بشه؟! چطور دلت میاد بچه هاتو تنها بزاری همش گفتن سرزنشم و نصیحت میکردن دیگه نه قسم نه حرفم رو کسی باور نمیکرد تا صبح اشک ریختم نماز خوندم فقط دعا میکردم... اذان صبح گفتن نماز صبحم رو خوندم ناپدریم بیدار شد اونم نماز صبح بخونه عادت داشت تا صبح بعد نماز قرآن بخونه من از اتاق بیرون اومدم کنار پنجره تکیه دادم که با خوابم برد... یه ساعتی گذشت به یە عالم دینی زنگ زدم شرایطم رو براشون گفتم گفت خواهرم تلفنی نمیشه بایه محرم بیا درست برام تعریف کن منم به حامد زنگ زدم اما حامد گوشیش خاموش بود وحیدم سرکارش بود نمیتونست بیاد مجبور شدم تنهای خودم برم خیلی نقاب دوست داشتم چند بار تصمیم گرفتم برم نقاب بگیرم ولی جرئت نداشتم اون روز برام یه فرصت بود رفتم یه نقاب خوشکل بلند خریدم همونجا نقاب گذاشتم... 😔با اینکه با کتک هاش صورتم رو داغون کرده بود ولی بازم باحجابی که داشتم نامحرم خیلی بهم توجه میکرد و نگاهم میکردن ازاون نگاهها خیلی بدم میومد.... نقاب خوشکلم رو گذاشتم و با غرور از مغازه اومدم بیرون رفتم پیش ماموستا تو مسجد بود من نزدیکش رفتم سلام کردم با نقاب منو دید یه کمی بهم نگاه کرد گفت مگه نگفتم خواهرم با محرم بیا؟! گفتم کسی رو نداشتم منم تمام ماجرا رو براش گفتم گفت خواهرم تو به اون مرد نامحرمی اصلا هم طلاقت درست نمیشه مگه تو شرایطی که میگم تو بری با یه مرد دیگه ازدواج کنی اون پس از سه ماه تورو طلاق بده بعد سه ماه بری با شوهر قبلیت ازدواج کنی... منم گفتم اون اصلا هیچ ایمانی نداره گفت چطور؟ منم براش توضیح دادم گفت سبحان الله خواهرم اون مرد از اول به تونامحرم بوده و هست... 😰مردی که تارک نماز باشه در اسلام به نص حدیث رسول اللهﷺ جزو کافر به حساب میاد گفت کفر کردنش هم اگه نکاحی داشته بودی با کفرش نکاح باطل میشه... 😭تمام بدنم به لرزه در اومد شروع کردم به گریه کردن گفت پناه به الله ببر خواهرم ولی سعی کن هرچه زودتر مراحل قانونی رو تموم کنی خودتو نجات بدی منم از ماموستا تشکر کردم و ازش خدا حافطی کردم برگشتم خونه حمید... تا نزدیک های خونه فقط تو فکر بودم باخودم حرف میزدم انقدر تو فکر بودم نزدیک خونه شدم یادم رفت نقابم رو برادرم هول شدم کسی منو نبینه نقابم رو زود برداشتم و گذاشتم تو کیفم قایمش کردم رفتم تو خونه براشون همه چی رو تعریف کردم ولی

#ادامه‌دارد‌ان‌شاءالله

@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
🦋 ‍ #نها_دختری_از_تبار_بی_کسی #قسمت_چهل_و_هشتم 🌸🍃اون شب برای خانوادم ثابت شد که من دیگه هدایت شدم ولی هیچی نگفتن... بعد از مدتی گفتن الان فهمیدم چرا خونه زندگیت را جا گذاشتی این کارهات یه بهانه است تو دروغ میگفتی که طلاقت دیگه نمانده بخاطر عقیدهات بوده…
🦋
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی

#قسمت_چهل_و_نهم

🌸🍃چند روز گذشت خانواده شوهرم همش پشت سرهم میاومدن دنبالم که برگردم یا بچه_ها رو بهشون #پس_بدم... بازم دعوا و اذیت از طرف اون ظالم شروع شد نمیدونم کی خونهمون رو بهش نشون داده بود محمد رو تو یه مدرسه نزدیک خونهمون بطور موقت بعنوان یه مسافر اونجا ثبت نام کردم، چون #پرونده_اش پیشم نبود مجبور شدم اینجوری ثبت نامش کنم... شوهرم میرفت جلو مدرسه محمد داد و هوار میکرد با دعوا و زور میخواست محمد رو ببره پیش خودش؛ محمد هم نمیرفت، مدیر مدرسه بهم زنگ زد دلم یهویی ریخت یاالله رحم کن محمد رو ازم نگیره... 😭با #تبسم از ترس اینکه #محمد رو ازمون بگیره تا به مدرسه میرسیدیم #نصف_جون میشدیم ولی هر بار با رحم الله سبحان موفق نمیشد که محمد رو ازمون بگیره، جلوی مدرسه پیش همه داد میزد، بهم تهمت_ناموسی میزد میگفت: این داعشه این بچههام رو دزدیده... 😔مردم یه جوری بهم نگاه میکردن بخاطر چادر و نقابم و حرفهای اون نامرد رو باور میکردن و کمکمون نمیکردن ولی شکر خدا خودم دیگه مثل سابق نبودم که ازش بترسم خودمون رو هر بار نجات میدادم... مدیر مدرسه یه بار بهم زنگ زدن گفتن تا یه هفته بهت فرصت میدیم اگه پرونده محمد رو آوردی که هیچی، اگه نیاری محمد رو از مدرسه بیرون میکنیم وایی خدایا چکار کنم؟ بازم برادر غربا به دادم رسید گفت: خواهرم برو دادگاه پیش یه قاضی کشیک حضانت موقت محمد رو بگیر، و فوری برو شهر خودتون پرونده رو بگیر، منم همین کار رو کردم پرونده محمد رو آوردم و در همان مدرسه ثبت نامش کردم... 😞ولی محمد بیچارم پیش دوستاش خیلی مایوس شده بود با رفتارهایی که پدرش کرده بود و تو مدرسه بخاطر پدرش بچه ها اذیتش میکردن چند بار به مدرسه مراجعه کردم و اعتراض کردم تا دست از سرش برداشتن... وقتی پدر محمد دید پرونده اش رو آوردم کاری از دستش بر نمیاومد دیگه زیاد نمیاومد سراغمون... یه بار به خانوادم گفته بودن به نها بگید برگرده سر زندگیش ما بیست_میلیون طلا و یه ماشین و خونه رو به اسمش میزنیم فقط برگرده و چادرش رو کنار بزاره... 😔وایییی از اون روز ناپدریم از یه طرف مادرمم از یه طرف اومدن خونه مون با خوشحالی نشستن...تبسم گفت مامان چیه مثل اینکه خیلی خوشحالن #چه_خبره گفتم والله منم نمیدونم صبر کن الان معلوم میشه... چایی آوردم نشستیم مادرم خودش رو نگرفت، گفت شوهرت زنگ زده مثل اینکه آدم شده خدا رو شکر عوض شده منم گفتم: چطور...؟! گفت: نها رو بفرستید خونه براش طلا و و ماشین و خونه میخرم... 😏یه پوز خندی زدم گفتم خوب دیگه... گفت: هرچی بخواد براش میخرم نوکریش رو میکنم تبسم یه نگاهی به مامانم کرد گفت مامان بزرگ تو نمیدونی #هزاران بار گفتیم مادرم به پدرم نامحرمه چرا حالیتون نمیشه!!!؟؟ پدرمم بشه یه هدایت_شده بازم کاریش نمیشه کرد... 😔مامانم سر تبسم داد زد گفت چرا اینقد #بی_عقل و احمقی؟ نمیدونی این جدایی برای تو چقدر بده؟ هیچکس سراغت نمیاد، هیچکس نمیاد یه دختر بچه طلاق رو بگیره اونم پیش یه مادر جوان... مگه اختلاف سن تو و مادرت چقدره؟ هیچکی نمیدونه این مادرته فکر میکنن یا خواهرته یا دوستت ، با چشم #دختر_فراری بهت نگاه میکنن باید تا آخر عمر اینجوری باشی...؟ تبسم گفت اگه #الله_متعال چیزی بخواد خودش همه چی رو سر راه بنده هاش میاره، بخاطر خشنودی الله سبحان آینده که سهله جانم را هم فداش میکنم اون وقت بشینم نگران آیندهم باشم؟ آینده ای که الله متعال خودش رقم میزنه من نگرانی ندارم.... مادرم دیگه هیچ جوابی نداشت که بده؛ گفت مغزتون رو پر کردن بیچاره شدید، منم هیچ وقت دوست نداشتم مامانم رو برنجانم یا کسی اون رو برنجانه.... گفتم مادر عزیزم از تبسم ناراحت نشو ما این زندگی رو دوست داریم؛ ناپدریم گفت ببین نها تو داری آینده بچه هات رو نابود میکنی تو مدیون بچه هاتی، این بچهها حق دارن زندگی خوبی داشته باشن و از محبت_پدر لذت ببرن... 😒منم گفتم کدام پدر من تمام درد هام رو براتون گفتم، گفتم چه بلایی سرخودم و بچه هام آورده، گفت این بار آدم شده... گفتم چرا حالی نمیشید اون به من نامحرمه گفت یه ماموستا هست این نوع طلاق هارو درست میکنه... گفتم من پیش ماموستاهای زیادی رفتم ولی اونا گفتن به هیچ عنوان درست نمیشه.... گفت تو کاری نداشته باش اون ماموستا فتوا داده میگه درست میشه گناهت_گردن اون ماموستای که درست می کنه... 😳بهش خندیدم گفتم #سبحان_الله الان شما میخواید من با این دروغ سر خودم و دینم کلاه بزارم؟ خودم عقل دارم نمیتونم با فتوای یکی به نام ماموستا الله متعال رو برنجانم... گفت اون این همه طلا ومال و ماشین بهت میده دیگه #چی_میخوای تو داری بهونه میاری

#ادامه‌دارد‌ان‌شاءالله

@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
🦋 ‍ #نها_دختری_از_تبار_بی_کسی #قسمت_پنجاه_و_هفتم 🌸🍃تبسم بعضی وقتها به زور گوشه ای از چشمش رو باز میکرد و میبست صدای گریه و نالههای من و محمد رو میشنید ولی نمیتوانست حرف بزنه از حال میرفت... راننده برگشت آب سرد بهمون داد فوری دست صورت تبسم ریختیم به هوش…
🦋
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی

#قسمت_پنجاه_و_هشتم

🌸🍃یه روز نزدیک اذان مغرب بود کنار خیابان منتظر تاکسی بودیم تاکسیها مارو میدیدن با نقاب نمیایستادن... فقط خوشحال بودیم از اینی که بخاطر #الله_متعال بهمون بی توجهی یا بی احترامی میکردن ..چون خشنودی الله از تمام دنیا برامون مهم تر بوده و هست از اینم خوشحال بودیم که بعضی خواهرها هم مشتاق حجابمون بودن ..تو خیابان منتظر تاکسی بودیم که یه دفعه یه خواهر چادری که ماسک گذاشته بود اومد نزدیکمون سلام کرد و بغلمون کرد از خوشحالی فقط میگفت ماشاءالله #سبحان_الله خواهرای عزیزم با اون نقاب هاتون از دور دیدمتون افتخار میکردم نتونستم خودم رو کنترل کنم اومد پیشتون و با هم دوست شدیم...دو هفته ای گذشت از آشنایی اون خواهر که یه شب خواب دیدم یک مامور جلوی خونهمون اومد داخل خونه بهم گفت دیگه حق نداری نقاب بزنی و اِلّا برات مشکل درست میکنم... منم توخواب جواب دادم که گناه نکردم بخاطر خشنودی الله هستش مامور تو خواب گفت... اجباری نیست دیگه حق نداری نقاب بزنی شما باعث شدی که خواهرها مشتاق نقاب بشن و نقاب زدن تو شهر داره افزایش پیدا میکنه و این بخاطر وجود شماست چون نقاب میزنی... ☝️🏼من گفتم تا جان در بدن داشته باشم من نقابم را برنمیدارم تو سختترین شرایط هم و از خواب پریدم(به احتمال زیاد اون مامور شیطان بود) برای تبسم تعریف کردم گفت مامان شاید خوابت حقیقت پیدا کرد خواهرای نقابی بهمون اضافه بشن منم گفتم ان شاءالله دخترم... 🤔همون روز برای خرید به بازار رفتم احساس کردم یکی #دنبالمه #ترسیدم خوابم حقیقت پیدا کنه و مامور باشه و اذیتم کنن گفتم من به خودم گفتم برای خشنودی الله این کار را کردم و خودش نگهدارم است و غمی نیست هر جا میرفتم دنبالم بود احساس کردم کسی صدام میزنه خواهر خواهر دستش رو گذاشت روی شونهام برگشتم سلام کردم (مانتوی کوتاه تنش بود و لاک هم زده بود و حجاب اسلامی نداشت) گفتم بله خواهرم بفرماید؟ گوشه چادرم گرفت گفت میشه کمک کنی گفتم چه کمکی خواهر گلم؟ گفت کمکم کن منم مثل شما چادری بشم نقاب بزنم تو رو خدا قسمت میدم کمک کنید.. ☺️منم با خوشحالی و ذوق فراوان گفتم چشم در خدمتت هستم خواهر عزیزم ؛ شماره تلفن رو ازم گرفت شد یه خواهر و دوست خوب برامون... یه روز بهم زنگ زد گفت خواهرم نها میتونی برام یه نقاب بگیری خودم چادر دارم سبحان الله انقدر خوشحال شدم اشک از چشمام سرازیر شد و گفتم بله عزیزم... مدتی گذشت همینطوری خواهرای نقابیم بهمون اضافه میشد و میشه الحمدالله... تو این مدت برادر زید پیش یکی از #ماموستاهای بزرگوار و سرشناس شهرمون رفت و ایشون هم خیلی کمکم کرد برای کار طلاق قانونیم که نجات پیدا کنم یه وکیل گرفتم این ماموستای بزرگوار پول وکیلم را دادن الله تعالی آرامش را به خودش و خانودش بدهد و در دنیا و قیامت سربلند کنه چشمشون به بهشت روشن بشه اللهم آمین... من و بچههام یه سال تنهایی و به آرامی و خوشی زندگی میکنیم و طاعات و عبادتمون رو به جا میاریم الان هم الحمدلله مطالعه دینی و قرآن خواندنمان بیشتر شده برامون دعا کنید برای خوشبختی بچه هام... ❤️میخوام بیشتر دعا کنید واقعا تبسمم را لایق خوشبختی میبینم تو این راه سخت و طولانی بهترین همراهم بود یه دختر جوان و کم سن که خودش را از خوشی و لذات دنیای دور فقط بخاطر هدایت مادرش... و به فضل الله خودش هم شد یه #هدایت_یافته الله متعال ازش راضی باشه بهشت نسیبش کنه اللهم امین یارب العالمین... ❤️برای محمد پسر گلم هم دعای خیر کنید حافظ و قاری قرآن بشه شکر به رحمت و برکات الله متعال الان زندگی آرامی داریم هر چند مشکلات هیچ وقت تمومی نداره ولی ایمان دارم الله مثل همیشه همراه و یاور بندهاش است

#ادامه‌دارد‌ان‌شاءالله
@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
🌺#تا_خدا_فاصله_ای_نیست🌺 #قسمت25 گفت از مادر برام بگو عکسش رو داری تو گوشیت؟ بهش نشون دادم اشکاش سرازیر شد گوشی رو می‌بوسید گفت بخدا تکی برام بخدا تنها الماسی هستی که نمیشه روت قیمت گذاشت؛ کاش می‌شد دستت رو ببوسم بخدا دلم براش یه ذره شده... گفت مادر…


🌺#تا_خدا_فاصله_ای_نیست🌺

#قسمت26

زن عموم گفت صبر کن تا صبح دیر وقته همه خوابن ساعت سه شب بود عموم گفت می‌گم زنگ بزن بیان... شادی گفت من زنگ میزنم به همه عموهام زنگ زد ، عموی بزرگم به مادرم می‌گفت نگران نباش بخدا جلو چشمات تک تکشون رو میزنم به چه جرئتی به احسان من بی حرمتی کردن بعد از مدتی همه اومدن پدرم اول از همه اومد تا اومد داخل عموم بلند شد که بزندش مادرم نذاشت بعدا همه عموهام اومدن مادرم نذاشت روشون دست بلند کند ولی گفت این بی‌شرف رو باید ادب کنم (با عموی کوچکم بود) اون رو زد گفت تا حالا چندتا از گند کاری هات رو درست کردم نذاشتم کسی بفهمه... گفت داداش نمی‌بینی دماغم رو شکسته گفت ای‌کاش تو رو می‌کشت من دیه‌ت رو می‌دادم به پدرم گفت الان پسرت کجاست؟ پدرم چیزی نمی‌گفت گفت چرا جواب نمیدی پسرت کجاست؟ بگو ببینم به اجازه‌ی کی شناسنامه‌ش رو پاره کردی گفتی از ارث محرومی..؟
😔تا اینو گفت مادرم بد حال تر شد بردیمش بیمارستان مادرم به پدرم گفت برو دیگه‌ هیچ وقت نمی‌خوام ببینمت ؛ عموم گفت خواهرم خودت رو ناراحت نکن بخدا پیداش میکنم به اسم خودم براش شناسنامه می‌گیرم تمام داراییم رو به نامش میزنم...
ولی اثری از برادرم نبود... بهار شده بود ولی هیچ خبری از برادرم نبود دیگه بهم زنگ نمی‌زد گاهی وقتا می‌گفتم مُرده
شادی گفت بریم به آون آدرسی که بهمون داد رفتیم تو یه منطقه بود که خیلی ارتفاعش بلند ماشین نمیرفت با پرس و جو خونه رو پیدا کردم در زدیم یه پیرزن بود گفتیم احسان رو میشناسی؟ گفت نه احسان کیه؟ عکسش رو بهش نشون داد گفت اره می‌شناسمش... گفت از کجا آدرسی داری ازش؟ گفت هوا سرده بیاید تو رفتیم داخل خونه خیلی فقیرانه بود یه پسر بچه کوچیک بود توی خونه گفتم مادر جان از کجا می‌شناسیش گفت یه روز با این نوه‌م سر کوچه بودیم... اومد خونه نوم رو کول کرد دست منم گرفت تا از کوچه اومدیم بالا تو راه باهم حرف می‌زدیم از اون وقت هر از گاهی بهم سر می‌زنه برام پول یا میوه میاره؛ شادی گفت بخدا احسان دیوانه شده خودش هیچی نداره هر چی در میاره به این پیرزن میده مگه این کیه ولی بعد اشک شادی در اومد گفتم پسر یا دختر نداری عروست کجاست؟ گفت دختر ندارم یه پسر دارم اونم زندانه زنش می‌گفت که باید بری دنبال پول کلفت آنقدر بهش فشار آورد تا رفت قاچاقی الان یه ساله زندونه زنش ازش طلاق گرفته بچه‌ رو تنها گذاشته و ازدواج کرده بعضی وقتها گاهی میاد و به بچه‌هاش سر می‌زنه؟ گفتم مگه چندتا نوه داری گفت سه دختر دیگه مدرسه هستن الان شاید بیان...
گفتم مادر جان از احسان آدرسی نداری گفت نه دخترم خیلی کم حرف میزد تا می‌اومد دلداریم میداد این پسر با همه فرق می‌کرد هر کی میاد بهم کمک کنه انگار من کنیز اونم طوری بهم کمک میکنه انگار منو خریده ولی این پسر وقتی چیزی میاره ازم تشکر می‌کنه که اجازه میدم بهم کمک کنم خدا خفظش کنه ، گفت حالا چرا دنبالش هستین که نوهاش اومدن تا رسیدن گفت دخترای گلم بشینید درستون رو بنویسید #سبحان_الله هردوتاشون یه کیف داشتن شادی اشکش در آمد گریه کرد منم نتوانستم خودم رو کنترل کنم گفتم کلاس چندمید؟ یکیشون گفت من سوم اون یکی گفت من اولم هیچ وقت فکر نمی‌کردم که اینقدر فقیر باشند شادی گفت هردوتاتون یه کیف دارید گفتن اره مادر بزرگ بهمون قول داده اگر خوب درس بخوانیم برامون کیف بخره...
باشادی رفتیم بازار هر چی توانستیم براشون گرفتیم وقتی بردیم حس عجیبی داشتم نمی‌تونستم خودم رو کنترل کنم گریه‌م گرفته بود وقتی می‌دیدم با یه کم خرت وپرت میشه دل یه خانواده را خوش کرد حس آرامی داشتم تا حالا هیچ وقت نشده بود این حسو داشته باشم....

عموم هرجایی که فکرش رو می‌کرد دنبال برادرم می‌گشت ولی هیچ اثری نبود یه روز تمام عموهام اومدن دنبالمون که بریم بیرون برای تفریح که مادرم حالش بهتر بشه ولی هر کاری کردن نرفتیم اونا رفتن شب شادی زنگ زد که فرهاد پسر عموم تصادف کرده و حالش خیلی وخیمه برای مادرم تعریف کردم با خودم گفتم که حالش خوبتر میشه و میگه اینم تلافی احسان...
ولی گفت خاک برسرم چی‌شده..؟ زود رفتیم بیمارستان وقتی رفتیم همه جلوی در اتاق عمل بودن مادر گریه کرد گفت چی شده دوست و رفیق احسانم چش شده؟ مادر فرهاد گفت خواهر حلالم کن کن تورو خدا بهت بد کردیم اگر تو حلالمون کنی خدا فرهاد و بهمون بر میگردونه....
مادرم گفت بخدا هیچ کینه‌ای ندارم حلالتون کردم بخدا اگر هم چیزی گفتم خواستم خودم رو سبک کنم...
مادرم طوری گریه می‌کرد انگار احسان تو اتاق عمل است می‌گفت خدایا پسرم رو ازم گرفتن ولی تو بگذر و این پسر رو بهمون برگردان

#ادامه‌دارد‌ان‌شاء‌الله

@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
❤️ #نسیم_هدایت #قسمت_اول بسم الله الرحمن الرحیم ✍🏼 داستان زندگیم رو شروع میکنم تا بدست #دختر_یتیمم برسد....😔 👌🏼تا #عبرتی شود برای تمام #خواهران_دینیم که‌ بیشتر از گذشته به #الله_تعالی نزدیک شوند...... ✍🏼 #دختری بودم 12 ساله که از…
❤️ #نسیم_هدایت

#قسمت_دوم

✍🏼کم کم شروع کردم با
#خواهر کوچیکم حرف زدن اول خیلی بدش میومد #عصبانی میشد؛ و میگفت ولم کن...
اما من ولش نمیکردم.‌..
خیلی سمج تر از این حرفها بودم...
در این بین متوجه شدم که یکی از هم کلاسی هام مثل من
#موحد و #هدایت شده خیلی #خوشحال شدم...
واقعا به یک
#همدم و#همفکر نیاز داشتم...اون میرفت #کلاس_قرآن
یه روز اومد بهم گفت بیا باهم بریم
منم میدونستم که خانوادم اجازه نمیدن ولی خودم خیلی مشتاق بودم..‌‌‌.برای همین هر جوری بود رفتم و به خانوادم چیزی نگفتم...

😍وای فضای خیلی معنوی و عالی داشت...
همینکه وارد مسجد شدم احساس کردم خیلی
#آرامش میگیرم، اولین جلسه رو فقط به اونها نگاه کردم چون چیزی بلد نبودم...
از اینکه به خانوادم راستش رو نگفته بودم
#ناراحت بودم...

فردای اون روز به مادرم گفتم که رفتم کلاس قرآن مادرم چیزی نگفت تعجب کردم، ولی خیلی خوشحال بودم که چیزی نگفت
ادامه دادم با خواهر کوچکترم حرف زدن از
#الله گفتم ، از عظمتش و از اینکه ما فقط و فقط به خودش #نیاز داریم نه به بندهای ناتوانش...
خواهرم با شنیدن حرفهام
#سکوت میکرد و توی فکر میرفت فهمیدم که دلش نرم شده...
کم کم رفتم به کلاسهای
#عقیدتی و همچنان پدرم با من ضدیت میکرد...

😔هر روز داستان دعوای پدرم با پسران
#مسجد به گوشم میخورد و من خیلی ناراحت میشدم این کار هر روز پدرم بود چند باری هم براشون مامور آورده بود...
✍🏼خلاصه زندگیم به همین منوال میگذشت ومن روز به روز بیشتر و بیشتر احساس
#تنهایی میکردم...
یک روز توی کلاس بودم بحث
#حجاب به میان اومد و اینکه با #چادر کامل میشه.‌..من خیلی تو #فکر رفتم همین که رسیدم خونه #چادر کهنه مادرم رو آوردم و دزدکی امتحانش کردم....
#سبحان الله
#چه_زیباست_دین_الله_تعالی
😍من خیلی با چادر زیبا شدم
رفتم و طوری که پدرم نبینه
#چادر رو قایم کردم اما برای مادرم انگار رفتارهام عادی شده بود...

فرداش که رفتم
#مدرسه چادر رو سرم کردم ، چادر کش نداشت و منم چون بچه بودم نمیتونستم مهارش کنم #اما_شکست_نخوردم 💪☺️

🤔با خودم گفتم
#والله_میپوشم همین کار رو هم کردم و پوشیدم و رفتم مدرسه، همینکه رسیدم #دوستام همه نگاهم میکردن ویک لحظه چشم ازم بر نمیداشتن...

دوست موحدم ساریه جان که بهترین دوستم شده بود اومد و بغلم کرد گفت از فردا باهم میاییم مدرسه اونم چادر سرش میکنه....
وقتی از مدرسه بر گشتم
#بارون شدیدی سر گرفت و منم با چادر نمیتونستم راه برم..‌.
😭وقتی رسیدم خونه دیدم گِل تا زانوهام رسیده...!و چادرم رو داغون کرده...
😔مادرم که اینو دید چون از شلختگی خیلی بدش میومد بعد از ظهرش رفت برام چادر خرید از خوشحالی توی پوستم نمیگنجیدم...
😍فرداش با چادر خودم رفتم مدرسه
سال 79 بود مردم عادت نداشتن یک
#دختر_جون رو با چادر ببینن اونم توی شهری که #بی_حجابی بیداد میکرد...😔

😍همچنان با خواهرم صحبت میکردم تا اینکه فهمیدم اونم شروع کرده به
#نماز_خوندن اما به خاطر شخصیت خجالتیش از ما #پنهون میکرد همینکه نماز میخوند دنیایی بود برای من...
الآن دیگه نوبت
#مادرم بود ...
خیلی سخت بود به یکی بزرگتر از خودت بگی
#نماز_بخون و نصیحتش کنی...حالا اگه اون یه نفر مادرت باشه دیگه خیلی سخت تر میشه..‌. منم به همین خاطر رفتم #سی_دی گرفتم
وبا پول برادر بزرگم یه دستگاه خریدیم آوردیم خونه و موعظه ها و خطبه های بعضی علما رو آوردیم و روشن کردیم برای مادرم
#الحمدلله مادرم خیلی خوشش اومد و هر روز موضوعات جدیدی از ما میخواست...

☺️ با لطف الله تعالی مادرم هم که شروع کرد به
#نماز_خوندن این واقعا #عالی بود...
با این حال بازم مخالف بعضی رفتارهای من بود... من مثل قبل به
#کلاس_قرآن و کلاسهای #عقیدتی میرفتم و پدرمم مثل قبل من رو به حساب نمی آورد...

یه روز توی کلاس از
#وجوب زدن #نقاب حرف زدن و منم خیلی خوشم اومد هر کاری کردم نتونستم #نقاب پیدا کنم... در سطح شهر اصلا چنین چیزی پیدا نمیشد ، منم به ساریه گفتم بیا با چادر خودمون نقاب بزنیم...😊اون سال چند تا از دوستهای دیگم هم مثل ما شروع کردن به نماز خوندن....

✍🏼
#ادامه_دارد... ان شاءالله
@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
❤️ #نسیم_هدایت #قسمت_دوم ✍🏼کم کم شروع کردم با #خواهر کوچیکم حرف زدن اول خیلی بدش میومد #عصبانی میشد؛ و میگفت ولم کن... اما من ولش نمیکردم.‌.. خیلی سمج تر از این حرفها بودم... در این بین متوجه شدم که یکی از هم کلاسی هام مثل من #موحد و #هدایت شده…
❤️ #نسیم_هدایت

💌
#قسمت_سوم


✍🏼الحمدلله توی مدرسه 10 الی 12 تایی چادری بودیم...
همه باهم مقنعه هامون رو جلو آوردیم و با دست راست چادرمون رو جلوی صورتمون گرفتیم نقاب نمیشد ولی از هر چیزی بهتر بود...
😔
#مادرم وقتی فهمید خیلی #عصبانی شد...یه روز چادرم رو شسته بودم و گذاشته بودم روی بخاری که خشک بشه برم مدرسه، ولی یادم رفت چادرم رو بردارم و چادرم سوخت...
😭😭مادرم به این بهانه چادرم رو دو نیم کرد و همه اش رو
#پاره کرد...
😞و
#داغون_شدم به این فکر میکردم
الآن چطور برم بیرون
#گریه کردم و از ناراحتی رفتم کت خیلی خیلی #گشاد مادرم رو آوردم و تنم کردم مادرم چاق بود و من خیلی لاغر #الحمدلله که حجابم حفظ شد...اما نقابم چی؟

😔اون روز توی مدرسه با هیچ کس حرف نزدم...وقتی هم اومدم خونه رفتم توی اتاقم و در رو بستم تا یک هفته
#اعتصاب_غدا کردم بخاطر چادرم....

😔انقدر
#ضعیف و #لاغر شده بودم مادرم نتونست طاقت بیاره رفت و یک #چادر جدید برام گرفت...
😍وای
#سبحان_الله انگار تمام خوشی های دنیا به یکباره به من هدیه داده شده بود...
☺️همینکه چادر جدید رو سرم کردم بازهم همون
#شکوه و #زیبایی و #امنیت رو #حس کردم....
😌احساس میکردم کسی
#خوشبخت تر از من وجود ندارد....
اوضاع تا چند هفته ای
#آروم بود تا اینکه یک روز #پدرم من رو وقتی داشتم از مدرسه بر میگشتم دید...
اولش چون جلوی صورتم رو پوشونده بودم منو نشناخت.‌‌..!
پشت سرم راه افتاد که‌ بیاد خونه وقتی رسیدم دم در تازه متوجه شد منم...
😭
#دعوای مفصلی به پا کرد...
😭از همه چیز
#محرومم کرد... و دیگه نزاشت با هیچ کدوم از دوستام برم و بیام...
😔غیر از مدرسه اجازه رفتن به هیچ کجا رو نداشتم خوبیش این بود که دوستای موحدم همکلاسیم بودن این خیلی عالی بود.
به حدی
#محروم و #طرد شدم که حتی نمی اومدم اتاق نشیمن کنارشون بشینم ، درسته که همه از یک رگ و خون بودیم اما جنس #عقایدمون خیییلی با هم فرق داشت...
😞من که نمیتونستم قبول کنم که نرم به کلاسای عقیده... یه راه چاره پیدا کردم برادرم یه
#ضبط صوت کوچیک داشت (واکمن) ازش قرض گرفتم و با یه نوار کاست دزدکی به مدرسه بردم...
اون ضبط رو دادم دست
#ساریه و بهش گفتم همه درسارو رو برام ضبط کنه...
خدا ازش راضی باشه خیلی کمک حالم بود همه رو ضبط میکرد برام و من میومدم خونه و دزدکی گوش میدادم و آیه ها رو
#حفظ میکردم...
یه روز برادرم اومد خونه و گفت
#کارم_داره منم رفتم ببینم چی شده ؛داداشم در مورد #خوردن_ذبح یا گوشت دست غیر موحد حرف زد در مورد #سوسیس و #کالباس گفت چیزی که ما خیلی استفاده میکردیم خیلی حرف زدیم و خیلی موعظه کرد منم مجاب دونستم که دیگه از اون گوشت وخوراک #نخورم...

😔و البته این برای پدرم ضربه خیلی
#سنگینی بود... هر چند من پدرم رو #عاشقانه دوست داشتم اما الله تعالی رو بیشتر و بیشتر و صدها و بار بیشتر از پدرم دوست داشتم و به خاطرش دست به #هرکاری میزدم....

😔پدرم با اینکار من سخت
#عصبانی شد و کلا حتی از #غذاخوردن محرومم کرد

💪🏼
#اما_من_تسلیم_نشدم

❤️من
#الله رو داشتم... کسی که در هر لحظه ای ازش #کمک میخواستم کمکم میکرد...
با خودم میگفتم الان چیکار کنم که بیشترین
#تاثیر رو روی پدرم بزاره تصمیم گرفتم به برادرم بگم کمتر بره بیرون و بیشتر توی خونه بمونه...
#الحمدلله به حرفم گوش داد و بیشتر توی خونه موند من و برادرم همیشه با هم 3نماز جماعت میخوندیم، همیشه با هم #تلاوت میکردیم...اینها خیلی روی پدرم #تاثیر_مثبت گذاشت....

#ادامه_دارد... ان شاءالله
@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_سوم ✍🏼الحمدلله توی مدرسه 10 الی 12 تایی چادری بودیم... همه باهم مقنعه هامون رو جلو آوردیم و با دست راست چادرمون رو جلوی صورتمون گرفتیم نقاب نمیشد ولی از هر چیزی بهتر بود... 😔#مادرم وقتی فهمید خیلی #عصبانی شد...یه روز چادرم…
❤️ #نسیم_هدایت

#قسمت_چهارم


✍🏼پدرم قلبش آروم شده بود...
یه روز داشتیم با
#جماعت نماز مغرب میخوندیم که با کمال تعجب دیدم که #پدرم اومد و پاهاش رو به پای #برادرم چسبوند و با ما #نماز خوند😭😍

#یاالله
#یاالله
#یاالله

😍این یعنی
#پدرم هم به جمع ایمانی ما پیوست..... خدایا شکرت...

بعد از نماز اصلا نمیدونستم چکار کنم ، برادرم اشاره کرد که خوشحالیم رو نشون ندم و عادی رفتار کنم منم در
#اوج_آرامش ولی در حالی که در دلم #غلغله بود رفتم و یک سی دی از موعظه ماموستایی گرفتم پدرم آروم نشست و گوش داد خیلی آروم سرش رو پایین انداخته بود هیچ وقت #اشکهای_پدرم رو یادم نمیره ... گریه کرد و گریه کرد وگریه کرد
تا
#آروم شد

☝️🏼️پیروزی از آن
#الله بود و هست
بلاخره دین الله تعالی در دلش
#رخنه کرد و ریشه دواند ،جوری شد که نه من و نه برادرم به پای #عبادت پدرم نمیرسیدیم ...!

☺️در عرض چند ماه کل احادیث شریف
#بخاری و#مسلم رو مطالعه کرد و پدرم شد #داعی_دین ..‌.

#سبحان_الله

هیچ کس باورش نمیشد... بیشتر از ما مردم رو
#دعوت میکرد ، یک تنه جلوی تمام مخالفان دین الله تعالی #ایستاد
پدرم شد
#مدافع تمام #جوانان #مسجد ... سبحان الله چقدر زیبا بود

اوضاع زندگیم رو به راه شد...
خیلی خوشحال بودم همه در
#شادی و #آرامش بودیم... خیلی وقتها پدرم برای ما #امامت میکرد #زندگی بهتر از این نمیشد...!

کم کم سرو کله
#خواستگارها پیدا شد
اما من هنوز 13 سالم بود، خیلی بچه بودم... پدرم و کل خانواده مخالفت میکردن..‌. منم انگار نه انگار که اصلا خواستگار دارم یا نه...تو فکر
#دعوت و چیزای دیگه بودم ...

#خواستگاری داشتم که خیلی خیلی سمج بود ودست بر دار نبود یک سال تمام می‌رفت ومیومد...!
تا اینکه پدرم
#راضی شد بیان خواستگاری اما همچنان برادرم #ناراضی بود خودمم #کنجکاو بودم ببینم جلسه خواستگاری چه جوریه!؟
🙈خلاصه قرار گذاشتن که شب چهارشنبه بیان
#خواستگاری یک ذره هم #استرس یا #دلهره نداشتم؛ نمیدونم به خاطر چی بود شاید چون خیلی بچه بودم و یا شاید خیلی مطمئن ، منم تا روز چهارشنبه مثل قبل #عادی بودم اصلا حتی یه بار هم یادم نمی افتاد که چهارشنبه جلسه خواستگاریه....

✍🏼
#ادامه_دارد.... ان شاءالله
@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
❤️ #نسیم_هدایت #قسمت_چهارم ✍🏼پدرم قلبش آروم شده بود... یه روز داشتیم با #جماعت نماز مغرب میخوندیم که با کمال تعجب دیدم که #پدرم اومد و پاهاش رو به پای #برادرم چسبوند و با ما #نماز خوند😭😍 #یاالله #یاالله #یاالله 😍این یعنی #پدرم هم به جمع…
❤️#نسیم_هدایت

#قسمت_پنجم

✍🏼توی کلاس عقیدتی من
#اول شدم خدارو شکر خیلی عالی بود خیلی #علاقه داشتم که متن عربی درس رو حفظ کنم همینطور هم شد و توانستم حفظ کنم....
استادم خیلی کیف میکرد که من از حفظ متن عربیش رو میخونم
سبحان الله چنین دورانی هیچوقت برنگشت واقعا زیبا بود....😔

روز چهارشنبه وقتی از
#کلاس_قرآن برگشتم مادرم گفت #خاستگار امشب میاد...
😱وای تازه یادم افتاد، مادرم انتظار داشت خیلی
#تیپ بزنم..‌.
😏 اما خودم گفتم بیخیال حالا یه خواستگاری میاد ومیره منم میبینم که خواستگاری چطوریه....
درسته از نظر درس و قرآن سر بودم از همه ولی بازم از نظر شلوغی از همه سر بودم فقط دوست داشتم کیف کنم..‌.!
☺️خدایا من همه چیز رو سر سری میگرفتم ... شب شد همه عجله عجله داشتن خودشون رو جمع وجور میکردن منم داشتم سفره رو جمع میکردم ... انگار داشت برای اونا خواستگار میاد
ولی بازم
#بیخیال بودم مادرم #عصبانی شد و گفت کی میخوای خودتو جمع و جور کنی الآن میان آبرومون میره ... منم بازم بیخیال
ولی دیگه اینبار مادرم یه جیغی زد سرم که از نهاد نابود شدم زود بلند شدم و رفتم خودم رو آماده کنم...
یه دست لباس سبز روشن پوشیدم ساده ی ساده یه روسری سفید سرم کردم گوشه هاش رو دور گردنم پیچیدم و شال همون رنگ لباسم رو هم سرم کردم
کاملا
#محجب و #ساده ... ای بدک نبود خودمم از سادگیش خوشم اومد، نرفتم اون اتاق که مادرم گیرنده این چیه پوشیدی... نشستم و متن عربی فردا رو #حفظ میکردم بیخیال #دنیا بودم سرم رفته بود توی درس عقیده ام ...
زنگ زده بودن ومن متوجه نشدم خواهر کوچیکم یه دونه زد تو سرم گفت مهمونا اومدن پاشو ... رفتم دم آشپزخانه وایسادم خونه ی ما جوری بود که وقتی وارد میشدی آشپزخانه رو میدیدی...
😢وای راستی راستی اومدن خواستگاری منه....

#سبحان_الله

الآن چکار کنم تازه هول کرده بودم...!
مردم توی جلسه ی خواستگاری چیکار میکنن ...
بعد سلام واحوال پرسی منکه سرم رو انداخته بودم پایین و هیچ کدومشون رو ندیدم خواهرم هی به پهلوم میزد منم که روم نمیشد سرم رو بلند کنم ببینم چی میگه... والله توی 14 سال عمرم تا حالا
#خجالت نکشیده بودم اون هم تا این حد ولی #حقم_بود!
چون همه چیز رو به مسخره گرفتم کمی که گذشت انقد
#چایی نبردم ... پدرم و مهمونا دادشون بلند شد که نمیخوای چایی بیاری..؟ من همش مشغول ذکر کردن بودم کلا یادم رفته بود

🎈
سبحان الله... 🎈والحمدلله
🎈ولا اله الا الله..🎈والله اکبر
🎈استغفرالله


😰با شنیدن صداشون
#استرس گرفتم خواهرم اومد پیشم گفت خاک برسرت پسره اومد تو نگات کرد نمیدونی چشاش چه #برقی میزد...

😣اینو که شنیدم بازم
#استرس گرفتم... الآن فهمیدم که چه گندی زدم آخه مگه همه چیز شوخیه، چای رو با هر بدبختی بود بردم و به همه تعارف کردم ولی انقد #هول کردم
#سینی_چایی رو همونجا گذاشتم وسط هال رفتم #شیرینی بیارم یادم نبود چایی رو گذاشتم اونجا توی راه بودم برم #شیرینی تعارف کنم که ای داد بیداد پام رفت توی سینی چایی...😭همه ریز ریز #میخندیدن ای داد بر من... حتی #پسره_هم_میخندید...
😱بعدا خواهرم بهم گفت پسره انقد خندیده بود که مثل
#لبو_سرخ شده بود...
اینجا بود که یکی گفت حالا چی شده اتفاقیه که برای همه میفته نگاه کردم دیدم
#عموش بود ، الله تعالی ازت راضی باشه #عموجان نجاتم دادی داشتم از بنیه نابود میشدم سابقه نداشت که دست و پاچلفتی باشم...

✍🏼
#ادامه_دارد.... ان شاءالله 😍

❥•🍃❤️🍃•❥
 
@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_هفتم ✍🏼رفتم بازم چایی بریزم و بیارم بعداز خوردن چایی مادرش که خیلی هم #مهربون و گل بود گفت برید حرف بزنید رفتیم اون اتاق من که یکم #هول شده بودم داداشم هم با ما اومد... برادرم در رو بست و گفت خوب من کاری به شما ندارم و حرفهای…
❤️ #نسیم_هدایت

💌
#قسمت_هشتم

✍🏼قرار شد برای فردا
#طلا ها رو بخریم، وقتی اومدن یه ماشین زیر پاش بود یه #پیکان سفید رنگ خیلی هم تمیز😍
سوار شدیم و داشت
#رانندگی میکرد که من سرم رو پایین انداخته بودم عادت داشتم وقتی سوار ماشین میشم سرم رو به زیر ببرم و #ذکر بگم
📿100
#استغفرالله
📿100
#سبحان_الله
📿100
#الحمدلله

📿داشتم 100تا
سبحان الله رو تموم میکردم که سرم رو بالا گرفتم تازه کنم و بازم بگم که یه دفعه سنگینی #نگاه یکی اذیتم کرد.
😒متوجه شدم که آینه
#ماشین رو به طرف من تنظیم کرده وای خدا مردم از #خجالت آخه این چه کاریه ،زشته وای الآن چکار کنم...
📿بازم رفتم پایین و ذکر گفتم تا رسیدیم و گفتن پیاده بشید وقتی پیاده شدم چشمم خورد به
#پلاک ماشینش زود چیزی حفظم میشد پلاکش حفظم شد..596...11
😔با وجودگذشت 17 سال باز هم یادمه...
یه سرویس خیلی قشنگ و شیک و ارزون گرفتم و یه دسبند و یه انگشتر خیلی کم طلا خریدم نه اینکه بگم
#خسیس بودم ،نه من فقط نمیخواستم #اصراف بشه سرجمع شده بود800 تومن...☺️
❤️الحمدلله علی کل حال؛ همه چیز آروم و بی صدا تموم شد

روز پنجشنبه 23
#رمضان ما #عقد کردیم پدرم هزینه مراسم رو به عهده گرفت که به ایشون(هیچ وقت روم نشد صداش کنم)فشار نیاد #روزه بودیم و #گرسنه خدا رو شکر هم #افطاری دادیم به مهمانها و هم #مراسم گرفتیم..
چه با
#برکت بود رمضان اون سال
یه نفر اومد برای اینکه ما رو
#عقد کنه گفت میخوام با #عروس خانوم تنها حرف بزنم...
ازم سوال کرد که این
#ازدواج اجباریه یا اختیاری منکه #تعجب کردم درسته سنم کم بود اما #دین-اسلام من رو فهیم و عاقل و بالغ کرده بود من میتونستم خودم برای خودم تصمیم بگیرم...و در کمال عقل و صحت و سلامت این تصمیم رو گرفتم اینها رو به اون ماموستا گفتم کاملا تعجب کرد و چیزی نگفت و گفت #داماد بیاد ایشون هم اومد و روبه روی من نشست و طوری که یه قدم هم فاصله نداشت...

😓آخ مردم از
#خجالت آب شدم رفتم زمین سبحان الله تا حالا توی عمرم انقد #خجالت نکشیده بودم...
👳🏼‍♀داشت با ماموستا حرف میزد منم یه ذره
#چادر_سفید رو کنار زدم نگاش کنم آخی این چشم عسلی چه خوشکله چه پوست سفیدی داره منکه در یک دقیقه مات و مبهوت چهره اش شدم متوجه شدم داره #نگام میکنه
😍یه لبخند ژکوندی زد و دندونای سفیدش افتاد بیرون
😱اه منکه هنوز دارم نگاش میکنم ای دادبیداد من چم شده این آبروریزی ها چیه ولی کم نیاوردم یه
#اخم کردم و سرم رو انداختم پایین...
#عقد کردیم و همه بوس و ماچ و #تبریک و نقل و شکلات بارانمون کردن🍬🎊🍫🎉
آخر شب شد و ای بابا کسی خیال نداره بره منم خستم و روزه بودم و عصرش کلاس بودم.
ساریه جان اومد کمکم و گفت حالا دیگه نوبت کادو هاست و خداحافظی،الله ازت راضی باشه منو نجات دادی...همه
#کادو هاشون رو دادن و رفتن فردا #جمعه بود

😢اه یادم افتاد فردا سه نوبت کلاس دارم اون وقتا گوشی نبود که پیام بدم،گفتم بهش بگید بیاد کارش دادم جلدی اومد و هی نگاه شیطونی بهم میکرد و منم سرم و زیر انداختم و سرخ شدم
😊گفتم الان دیگه اجازه من دست شماست و من فردا سه نوبت کلاس
#قرآن روخوانی #حفظ و #تجوید
اجازه هست برم؟گفت بله اشکال نداره برو...
☹️گفت کارت فقط همین بود؟
گفتم بله..گفت باشه پس من برم همه منتظرم هستن و خداحافظی کرد و رفت..منم زود همه طلاها و لباسها رو درآوردم و انقدر خسته بودم رفتم بخوابم.
اونا داشتن کادوها رو میشمردن گفتم چه کاریه بخوابید بابا دیره منکه میرم میخوابم رفتم خوابیدم ساعت 2 نصف شب بیدار شدم دیدم اینا که دارن بازم کادو باز میکنن😢ای دادبیداد همه رو از کار و
#زندگی انداختیم.

صبح شد و داشتم خودم رو آماده میکردم که برم
#کلاس که در زنگ خورد پدرم بود گفت کجا میری #مهمون داریم گفتم منکه باید برم وگرنه عقب میافتم گفت مگه نمیگم مهمون داریم بیا #نامزدت اومده...
😳صبح به این زودی اومده اینجا چیکار گفت از ساعت 6.30 دقیقه اینجاست بیچاره یخ کرد یه دفعه پشت سر بابام یکی اومد تو بعد از سلام و احوال پرسی گفت دیره بریم😐
گفتم کجا گفت مگه کلاس نداری الان 10 دقیقه است که شروع شده ،این از کجا ساعت کلاس های من رو میدونست گفتم بریم سوار شدیم و تا رسیدم یک کلمه هم حرف نزدم هی ایشون حرف میزد، از همه چیز گفت یه دفعه دیدم رسیدیم بازم تعجب کردم ایشون از کجا میدونست من توی چه
#مسجدی کلاس دارم خداحافظی کردیم و رفتم کلاس

☺️همینکه وارد شدم همه بلند شدن و بغلم کردن
#تبریک میگفتن منم که پررو گفتم بیایید بابا خجالت نداره که بیایید تا دست بکشم رو سرتون همه خندیدن و 😒استاد گفت بسه دیگه بریم سر درس، درسم که تموم شد منو ساریه و دو تا از خواهران خواستیم با هم بر گردیم که جلوی در دیدم ماشینش #پارک شده و دست به سینه تکیه داده به ماشین منتظره؛ گفت سلام علیکم و من جوابشو دادم و گفت بریم😳
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
#همسفر_دردها♥️... #قسمت_ششم🍀 این بار هم شیمی درمانی شدم ولی خیلی #بدتر از بار قبل بود 35 کیلو وزنم کم شد 15 روز یک #قطره آب هم نمی‌تونستم بخورم هیچ‌کس انتظار نداشت #زنده بمونم مردم دسته دسته می‌اومدن خونه‌مون که اواخر عمرم پیشم باشن موهام #ریخته بود دور…
#همسفر_دردها♥️....

#قسمت_هفتم🍀

داستان زیبای
#روژین جان رو خوندم و کنجکاو شدم بیماری روژین چیه! به پی وی #ام_نیلا رفتم و بهش گفتم بیماری روژین رو بهم بگه و گفت #سرطان داره..
همون لحظه گریه م گرفت گفتم من سالها سرطان داشتم و دوست دارم هرچی بلدم به روژین بگم مطمئنا خوب میفهممش ام نیلا لطف کرد و پی وی روژین جانم رو بهم داد...
قبل از هر چیز براش یک
#گل فرستادم گفتم دوستی من رو #بخاطر_الله بپذیر ، اون هم با ملایمت و مهر و محبت پاسخگوی من بود کم‌ کم بهش گفتم چه سالهایی گذروندم و چه بیماری داشتم باهم حرف می‌زدیم از درداش برام گفت... می‌گفت تو خوب منو میفهمی با وجود اینکه یک برادرمو از دست دادم خودم بارها تا مرز #شهادتین رفتم ولی بازم برای روژین انتظار نداشتم ترکم کنه... اکثر روزها به هم زنگ می‌زدیم بهش روحیه می‌دادم که تو خوب میشی و سلامتیت را به دست میاری...
خودش می‌گفت تو خیلی با اراده و
#قوی هستی من با توحرف می‌زنم پر انرژی میشم... ماه #رمضان فرا رسید همیشه رمضان ها برای من #فرق داشت خیلی سخته ببینی #بندگان الله روزه می‌گیرن و تو نمی‌تونی همیشه در رمضان می‌گفتم یا الله تو منو #لایق عبادتت نمی‌دونی که نمی.تونم روزه بگیرم ؛ همیشه #عذاب می‌کشیدم... پدرم بهم می‌گفت تو اجرت بیشتر از ماست صبر می‌کنی بر این بیماری سخت...
ولی دیگه به حرف دکتر گوش نکردم چهار پنج سال اخیر رو روزه می‌گرفتم چقدر لذت داشت فقط الله میدونه کلا توی مسجد بودم صبح تا یک ربع به افطار تدریس می‌کردم و اون یک ربع خودمو به خونه میرسوندم تا عشا دیگه از تراویح تا ساعت 12 بازم توی مسجد بودم...
لذتی غیر قابل وصف داشت بعضی وقتها با خودم می‌گویم اگر این
#عبادت و ذکر و دعا نبود ما آدمها چقد #غمگین و #دلتنگ بودیم اما الحمدلله که الله ما رو به قرآن و نماز و دعا رهنمون ساخت تا باری از گناه و غبار دلهایمان را پاک کنیم... پدرم می‌گفت دخترم ماشاالله خداوند چه #توانی به تو داده که همش در مسجدی و استراحتی نداری به پدرم می‌گفتم الحمدلله که الله منو #لایق میدونه روزه بگیرم و به تراویح برم به راستی که #استراحت و #آرامش و #آسایش من در #عبادت_الله است

این رمضان با رمضان های دیگه فرق داشت چون سحری باید دوست عزیزم
#روژین رو بیدار می‌کردم سبحان الله هر وقت با روژین حرف میزدم #احساس می‌کردم ایمان صحابه رو داره اکثر دوستانمون روژین رو منع می‌کردن از #روزه گرفتن اما من خوب می‌فهمیدم و هیچوقت نگفتم روزه نگیر روژین با اون #جسم بیمار و پر از #دردش تنها برای خودش #افطار درست می‌کرد برامون عکسای غذاهاش رو می‌فرستاد همیشه برای #غربتش گریه می‌کردم #رفیق عزیزتر از جانم دوستی که بخاطر الله باهم #رفاقت کردیم....

خانواده عبدالله
#مخالف ازدواج ما بودن و نیومدن برای #خاستگاری

اما برای عبدالله
#اطمینان داشتم چون به الله سپرده بودم که برام #شریک زندگیم رو #انتخاب کنه و جواب #استخاره هم منو ۱۰۰ درصد مطمئنم کرد....
شب خاستگاری باز هم هر دو در
#حضور جمع از خواسته هامون حرف زدیم دو روز بعدش #نامزد شدیم و #عقد کردیم و مرداد تابستون ۹۶ #عروسی کردیم...

یکی دو هفته از
#عروسی‌ مون گذشت عبدالله گفت نظرت چیه بریم #مسافرت گفتم باشه رفتیم مسافرت گفت میریم پیش #خانواده‌م گفتم باشه تو دلم #آشوب بود می‌گفتم یعنی چی میشه؟ بعدش به خودم گفتم نترس و #اندوهگین نباش اگر از دوستان خدایی.... #آگاه باش #اولیای خدا اندوهگین نمی‌شوند و نمی‌ترسند چرا که #الله را دارند با این حرف خودم رو آروم می‌کردم ولی بعد از ده دیقه بازم استرسم می‌اومد... به عبدالله می‌گفتم #روسریم خوبه #چادرم خوبه می‌خندید من خیلی اضطراب داشتم وقتی رفتیم تو دیگه من کلا #گیج شده بودم اصلا در خودم نمی‌دیدم حرف بزنم... ولی خواهرای عبدالله سنگ تموم گذاشتن برام خیلی #خوب بودن....
پدر شوهرم میدونست پام رو
#قطع کردن ولی گفت پاش بریده #زخمه یا شکسته؟ همه زدن زیر #خنده ولی من #بغض کردم اومدم بگم مریض بودم ولی هر کاری کردم صدام بالا نمی‌اومد #سبحان_الله حتی نمی‌توانستم حرف بزنم حتی عبدالله هم #هیچی نتوانست بگه...

#ادامه‌دارد‌ان‌شاءالله
@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
💥 #تنهایی؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است.... #قسمت_بیست_نهم ✍🏼با گذشت من خوب و خوبتر شدم فراموش نکردم #همیشه و هر لحظه بیادشونم اما دیگه خیلی #ناراحت نبودم.... 🌸🍃من و خواهرم پیش یه برادر درس میخوندیم محمد هم دیگه #قرآن رو یاد گرفت و به اون برادر گفتم که…
💥 #تنهایی؟☝️🏼#نه_الله_با_من_است...

#قسمت_سی_ام

✍🏼خلاصه یک شب
#عمه و اینا اومدن
من نه خوشحال بودم نه ناراحت فقط دلم میخواست هر چی میشه زود این
#دعوا تموم بشه...

🌸🍃اون شب عمه ام از من پرسید که نظرم چیه ؟ هیچ
#جوابی نداشتم فقط انقدر میدونستم هیچ وقت به #ازدواج فکر نکرده بودم اون شب تموم شد پدرم گفت اگر #راضی باشی ماهم راضیم.

فکر کردم بابام داره باهام
#شوخی میکنه آخه من با یه #مسلمان اونم #موحد ... باورم نمیشد اما ادامه داد دیگه حوصله این همه #دعوا رو نداریم برین #شوهر کنید راحت بشیم با گفتن این خیلی دلم را شکست... از #حرفش خیلی #ناراحت بودم بلاخره برگشتم به بابام گفتم بابا جونم تاحالا بخاطر کدوم کار اشتباهم سر تو انداختی پایین تا حالا بخاطر کدوم کار زشتم ازت فرصت دیگه خواستم؟ دوس داشتی منم مثل دخترهای فک و فامیل دخترای دیگه هر روز یه اشتباه هر روز یه #رابطه که براشون عادی شده کارای #زشت و #ناپسند شون براشون عادی شده برای پدر و مادرشون...

🌸🍃تما بازم اینطوری نیستن میبینی چطور دخترا شونو
#عروس میکنن اما نمیدونم کدوم کارم کدوم راه و کدوم اشتباه بود بابام #سکوت کرده بود نمیدونم ولی حس میکردم دوست نداشت به چشام نگاه کنه اما حرفش بازم قلبمو شکست و بهم گفت #اسلامی بودنت #چادرت #حجابت همه اینا باعث #سر_افکندگی من شده #دخترم رو #بی_ارزش کرده پیشم.....

گفتم پس واللهی بابا جان من
#باارزشی را که تو بی ارزش میدانی با تمام #دنیا عوض نخواهم کرد و حاضرم تا عمرم همین جوری #پیشت بی ارزش باشم مهم نیست فقط پیش #خدا باارزش باشم این مهمه....

💔دلم واقعا شکسته شد اما با گفتن آن حرفا به پدرم
#قلبم آروم گرفت و خیلی اروم شدم چون احساسی نزدیکی به #الله بیشتر شد....
#خواستگاری پسر عمه همچنان ادامه داشت تا تقریبا یه سال منو سوژین تصمیم گرفتیم بریم شیراز به دیدن برادرمون محمد یه سال بیشتر بود محمد رفته اصلا ندیده بودمش خیلی به سختی خانوادمون را راضی کردیم و همراه چند #خواهر و #برادر دینی...
واقعا اون محمدی که میشناختم نبود خدای من
#سبحان_الله این برادر برادر منه...

🌸🍃واقعا هم از
#ظاهر هم از #باطن خیلی فرق کرده #الحمدالله علی کل حال...
اون چند روزی پیش
#محمد بودم جزء بهترین روزای زندگیم چقد #آرزو داشتم اونجا بمونم #درس بخونم و چقدر #حسرت به دلم مانده .... اما با خندهای مصنوعی که ناراحت نشه ادعا کردم که خوشحالم...
😔یادش بخیر
#برادرم تاج سرم ...


✍🏼
#ادامه_دارد_ان‌شاءالله......

@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
‍ ‌ 💥 #تنهایی؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است... #قسمت_سی_پنجم ✍🏼به سوژین زنگ زدم گوشی رو #قطع کرد دوباره بهش زنگ زدم گفت #عکس بگیر فقط عکس بگیر به روی خودت نیار نمیتونست بخاطر پدرم و #اطرافیان حرف بزند منم حالم خیلی #داغون بود گوشی رو قطع کرد پیام فرستاد…
‍ ‌ 💥 #تنهایی؟👋🏼 #نه_الله_با_من_است...

#قسمت_سی_ششم

✍🏼 هر لحظه که میگذشت بیشتر
#ناراحت میشدم نمیخواستم بوی ببره از قضیه و با #فیلم بازی کردن و #مهربون بودن های الکی حالم خیلی #داغون تر میشد...
اما بازم به لطف
#الله نا امید نشدم از یه طرفم بخاطر نقابمون خیلی میترسیدم چون تا حالا فواد پشتیبانمون بود و خواهرم خیلی #نگران بود و خیلی ناراحت من یه جوری باید پیش اونم وانمود میکردم که خیلی ناراحتم نیستم... و میتونم از پسش بر بیام هیچ کاری هم از دستم ساخته نبود بجز اینکه #ناامید نشوم...
همچنان امیدم به
#الله بود و فکر میکردم اگر الله منو از #گمراهی و جاهلی نجات داده از اینم نجاتم میده


🌸🍃از یه طرفم رفتارش بامن انقدر خوب بود که نمیتونستم ازش
#ایراد بگیرم یا باهاش #دعوایی چیزی صورت بگیره که دلیلی خوبی برای #طلاق باشه خیلی مواظب #رفتار و کردارش بود...

منم نمیدونستم چیکار کنم تا اینکه تصمیم گرفتم که الکی
#بهانه تراشی کنم و موفقم شدم بعد یه ماه #الحمدلله کلا رابطه ی تلفنی مو باهاش قطع کنم و به خانوادم گفتم میخوام که ازش #طلاق بگیرم و از اون لحظه #زندگی رو برای منو خواهر #جهنم کردن...

😔پدرم از همه بدتر بود یه دعوای حسابی کردیم واقعا
#انتظار داشتم که اینطوری بشه...
آخر شب بود یه نیم ساعتی بود جرو بحث مون تموم شده بود چراغ ها خاموش شده بود طبقه پایین صدای بابام می اومد با مامانم....

🌸🍃اینبارم فضولی و کنجکاوی به لطف الله خیلی بهم
#کمک کرد رفتم پایین با شنیدن حرفای پدرو مادرم دستا و پاهام سست شده بود...

😭یا الله چی دارم میشنوم واقعا هیچ وقت فکر نمیکردم... زندگی من چرا خدایا دیگه
توان ندارم به خودت
#قسم...
فهمیدم که
#ازدواج من همش یه نقشه و بازی بود... بازی پدر و مادرم با من.

💔اونا از موضوع فواد خبر داشتن
#سبحان الله پدر و مادر خودم...!!
حالا فهمیدم که چرا قبول کردن با یه
#مسلمان ازدواج کنم اونم موحد حالا فهمیدم تمام چیزایی که من خواستم واسه #ازدواج پدرم قبول کرد نمیتونستم برم بالا همش میگفتم چقدر من بچه بودم چطور #فریب خوردم من #ضعیف بودم بخاطر همین واسه من پیش اومده...

چرا
#جرئت نکردن واسه سوژین... بعد چند دقیقه به خودم اومد #استغفرالله #استغفرالله من دارم چی میگم خدایا الحمدلله من راضیم هیچ چیزت بی #حکمت نیست... خدایا فدایت بشم الحمدلله که واسه من بود واسه خواهرم نبود تحمل سختی خواهرم رو نداشتم خدایا ممنونم ازت....


#ادامه_دارد_ان‌شاءالله....

@admmmj123
#سبحان الله و بحمدی
#سبحان الله العظیم
تکرار کن ♥️🕊
#سبحان الله و بحمدی🪽
#سبحان الله العظیم🪽
#تکرار کن🪴
#شب خود را نورانی کنیم با ذکر الله(ج)📿
#سبحان الله و بحمدی، سبحان الله العظیم،
#سبحان الله #الحمدالله #استغفرالله
اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃♥️.....
و بعدا شب خود را نورای کنید.
#چیطور؟🤔
با بخشش همه را عفوا کنید و راحت بخوابید.🛌😇