👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
6.52K subscribers
1.86K photos
1.12K videos
37 files
726 links
اینستاگرام
https://www.instagram.com/admmmj123?r
=nametag

کانال دوم ما👇
@ADMMMJ1234
Download Telegram
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
‍ #نها_دختری_از_تبار_بی_کسی #قسمت_سوم 🌸🍃وقتی سرم رو بالا گرفتم پسرخالهام بهزاد بود سلام کردم گفتم اینجا چکار میکنی؟ گفت اینجا پاتوق منه تو اینجا چکار میکنی؟گفتم از تنهایی به این جا اومدم، بهزاد با شلوق بازی هاش گفت خدا نکنه تنها باشی مگه من مُردم منم گفتم…
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی

#قسمت_چهارم

🌸🍃یه دفعه بابای بهزاد اومد تو اتاق من فورا سلام کردم و احوالش رو پرسیدم بهش میگفتم عمو ، اونم مثل همیشه با #خوش_اخلاقی جوابم را داد نُها جون خوش اومدی چتونه بازم با بهزاد مثل سگ و گربه به جون هم افتادید منم گفتم از بهزاد بپرس مثل همیشه فقط میخواد اذیت کنه عمومحمد خندید گفت بهزاد غلط میکنه عروس خوشگلم رو اذیت کنه.وای خداجونم داشتم از خجالت میمردم دیگه حتی نتونستم یه کلمه حرف بزنم🥺 بهزاد با موزی بازی هاش منو مسخره میکرد بهم میخندید... شب همه مهمونها اومدن خونه شلوغ شد همه خانوادهها جمع شدیم سر سفره نشستیم شروع کردیم به شام خوردن یه لحظه دیدم که بهزاد روبروم نشسته بود نگاه عمیقی بهم کرد منم سرم رو تکون دادم و با حرکت انگشتان گفتم هااااا چیه...؟ انگار آدم ندیدی چشام رو بزرگ کردم گفتم چته انگار مغزت تاب برداشته...؟گفت آره تاب برداشته اونم وحشتناک گفتم انشاءالله دیوونه بشی خودم ببرمت دیونه خونه... بابام صداش در اومد گفت بسه شما دوتا همیشه به هم میپرید امشب دیگه رعایت کنیدبعد از شام رفتیم حیاط و شروع کردیم به شوخی و خنده ، لبخندهایی روی لبم میومدن، ولی ته دلم غم احساس میکردم خنده هایم رو قطع میکردم.یه لحظه از جمع دور شدم رفتم یه گوشه حیاط نشستم یه گوشی ساده نوکیا داشتم وخودم رو گوشی مشغول کردم بهزاد اومد پیشم گفت چته نها گفتم هیچی فقط کمی بی حوصلم گفت نه از عصر که اومدی یه جوری هستی از حرفهام ناراحت شدی؟منم نیش خندی زدم گفتم مگه آدم از دیوونه ناراحت میشه.بهزاد گفت نها جدی حرفهام رو شوخی گرفتی؟گفتم اره بهزاد ، گفت خیلی نامردی گفتم چرا مگه چکار کردم؟ گفت من جدی دیوونه تم نها یعنی این مدت نفهمیدی من دوست دارم عاشقت شدم؟از جام بلند شدم گفتم بهزاد حوصله تو یکی رو دیگه ندارم خواستم ازش دور بشم که نگذاشت گفت مگه عاشق شدن و دوست داشتن گناهه؟ گفتم گناه نیست ولی نمیشه بابام هیچ وقت نمیزاره.گفت چرا..! گفتم بخاطر موقعیت کاری پدرت که یه پاسداره خودت میدونی بابام با پدرت مخالفه به زور میاریمش اینجا الان به شما دختر بده بهزاد گفت ناامید نشو اگه خودمون تلاش کنیم پایبند عشقمون باشیم آخرش کوتاه میان🥰 تو هنوز بچه ای منم همینطور ولی به هم قول بدیم تا آخر عمر برای هم باشیم😍... نتوانستم جیزی بگم نمیدونستم واقعا من حق انتخاب دارم یا نه خیلیی از بابام میترسیدم.گفتم بهزاد الان وقت این حرفها نیست بعدا حرف میزنیم.شب خوبی برای بهزاد بود ولی من بازم یک غم دیگه به غم هایم اضافه شد امتحانهام داشت تموم میشدن آخر امتحانم بود نمیدونم چرا اینجوری بودم حتی برام مهم نبود قبول بشم یا نه از مدرسه خارج شدم که بهزاد رو جلوی مدرسه دیدم که به طرفم اومد سلام کرد چطوری نها امتحان چطور بود منم گفتم هی بد نبود، گفت نها به حرفم فکر کردی؟گفتم کدوم حرف!با تعجب نگام کرد گفت نها جدی نمیدونی یعنی دوست داشتن من برای تو انقدر بی ارزشه...؟وایی بهزاد شروع نکن من آرزوهایی تو سر دارم هنوز من سن ازدواجم نرسیده تا فکرش رو بکنم ولم کن گفت آرزوت چیه هر چی باشه من برات انجام میدم.اگر میخوای درسهات رو همیشه بخونی من پشتتم هستم اگه ورزشت رو ادامه بدی من پشتتم تمام ثروت دنیا رو پات میریزم نها توروخدا دلم رو نشکن ناامیدم نکن😭💔... گفتم اونا آرزوهای من نیستن آرزوهای من شاید با خیلی از دخترا فرق داشته باشه گفت هر چی باشه قبول میکنم گفتم میکنی؟! گفت اره مثل یک مرد پشتت هستم و روی حرفم هستم گفتم شاید برای تو سخت باشه بهزاد گفت از کوه کندن فرهاد برای شیرین سخت تره؟ گفتم نه گفت خب بگو نها دارم دیوونه میشم منم خندیدم گفتم باشه دیوونه.گفتم من مردی میخوام که یه مسلمان باشه با تعجب گفت مگه من کافرم گفتم نه ما فقط اسم مسلمان رومونه اعمال مسلمان را نداریم بهزاد گفت چی میگی نها درست حالیم کن گفتم میخوام همیشه به موقع نمازهات رو بخونی روزههایت را بگیری باهام بریم #کلاس_قرآن و قرآن یاد بگیریم.یه خنده ای کرد گفت همینو میخوای؟ گفتم اره چیز سختی ازت خواستم؟ گفت نه خیلی آسونه ولی الان من برم خونه شروع کنم نماز خوندن بهم میخندن فکر میکنن دیونه شدم میگن چطور یه شبه عوض شدی من خجالت میکشم من به آرومی چشام رو کوچک کردم گفتم بهزاد این مدت نماز نخوندی از خدا خجالت نکشیدی الان از خانواده ت خجالت میکشی؟سکوت کرد گفت باشه نها من بهت قول دادم پای قولمم هستم از امروز تلاش خودم رو میکنم شروع میکنم. یه لحظه تو دلم احساس خوشحالی کردم. گفت تو هم پای قولت بمون باشه گفتم تو باش منم هستم ولی از گناه دوری کنیم باشه اونم با ذوق خوشحالی قبول کرد و از هم جدا شدیم...

#ادامه‌ دارد‌ ان‌شاءالله


@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_سوم ✍🏼الحمدلله توی مدرسه 10 الی 12 تایی چادری بودیم... همه باهم مقنعه هامون رو جلو آوردیم و با دست راست چادرمون رو جلوی صورتمون گرفتیم نقاب نمیشد ولی از هر چیزی بهتر بود... 😔#مادرم وقتی فهمید خیلی #عصبانی شد...یه روز چادرم…
❤️ #نسیم_هدایت

#قسمت_چهارم


✍🏼پدرم قلبش آروم شده بود...
یه روز داشتیم با
#جماعت نماز مغرب میخوندیم که با کمال تعجب دیدم که #پدرم اومد و پاهاش رو به پای #برادرم چسبوند و با ما #نماز خوند😭😍

#یاالله
#یاالله
#یاالله

😍این یعنی
#پدرم هم به جمع ایمانی ما پیوست..... خدایا شکرت...

بعد از نماز اصلا نمیدونستم چکار کنم ، برادرم اشاره کرد که خوشحالیم رو نشون ندم و عادی رفتار کنم منم در
#اوج_آرامش ولی در حالی که در دلم #غلغله بود رفتم و یک سی دی از موعظه ماموستایی گرفتم پدرم آروم نشست و گوش داد خیلی آروم سرش رو پایین انداخته بود هیچ وقت #اشکهای_پدرم رو یادم نمیره ... گریه کرد و گریه کرد وگریه کرد
تا
#آروم شد

☝️🏼️پیروزی از آن
#الله بود و هست
بلاخره دین الله تعالی در دلش
#رخنه کرد و ریشه دواند ،جوری شد که نه من و نه برادرم به پای #عبادت پدرم نمیرسیدیم ...!

☺️در عرض چند ماه کل احادیث شریف
#بخاری و#مسلم رو مطالعه کرد و پدرم شد #داعی_دین ..‌.

#سبحان_الله

هیچ کس باورش نمیشد... بیشتر از ما مردم رو
#دعوت میکرد ، یک تنه جلوی تمام مخالفان دین الله تعالی #ایستاد
پدرم شد
#مدافع تمام #جوانان #مسجد ... سبحان الله چقدر زیبا بود

اوضاع زندگیم رو به راه شد...
خیلی خوشحال بودم همه در
#شادی و #آرامش بودیم... خیلی وقتها پدرم برای ما #امامت میکرد #زندگی بهتر از این نمیشد...!

کم کم سرو کله
#خواستگارها پیدا شد
اما من هنوز 13 سالم بود، خیلی بچه بودم... پدرم و کل خانواده مخالفت میکردن..‌. منم انگار نه انگار که اصلا خواستگار دارم یا نه...تو فکر
#دعوت و چیزای دیگه بودم ...

#خواستگاری داشتم که خیلی خیلی سمج بود ودست بر دار نبود یک سال تمام می‌رفت ومیومد...!
تا اینکه پدرم
#راضی شد بیان خواستگاری اما همچنان برادرم #ناراضی بود خودمم #کنجکاو بودم ببینم جلسه خواستگاری چه جوریه!؟
🙈خلاصه قرار گذاشتن که شب چهارشنبه بیان
#خواستگاری یک ذره هم #استرس یا #دلهره نداشتم؛ نمیدونم به خاطر چی بود شاید چون خیلی بچه بودم و یا شاید خیلی مطمئن ، منم تا روز چهارشنبه مثل قبل #عادی بودم اصلا حتی یه بار هم یادم نمی افتاد که چهارشنبه جلسه خواستگاریه....

✍🏼
#ادامه_دارد.... ان شاءالله
@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
#همسفر_دردها♥️... #قسمت_سوم🍀 19 سالم شد و روز به روز حالم بدتر شد و #زمین‌گیر شدم نمی‌توانستم تکون بخورم انقدر #دردم زیاد شده بود که با گریه کردن می‌رفتم تا حیاط #وضو بگیرم ؛ منی که در طول اون 8 سال مریضی یک مسکن هم نخورده بودم دیگه از شدت درد گریه می‌کردم…
‌#همسفر_دردها♥️...

#قسمت_چهارم🍀

می‌‌گفتم اگه پام‌ رو قطع کنند و بعدش به هوش بیام از غصه
#دق می‌کنم و می‌میرم...
اما الله تعالی به من فهموند هر چه خودش
#اراده کند همان هست و حتما در این #تقدیر پروردگارم خیری هست...
کم کم به خودم اومدم چرا که ایمان داشتم مرا بیشتر از هر کسی دوست دارد؛ و دوست ندارد به من ضرری برسد مگر آنکه
#خیری نهفته است و من بدان آگاه نیستم این خبر به گوش پدر و مادرم رسید و مادرم حال و روزش خیلی بد شد و هر بار دکتر می‌اومد می‌گفت توروخدا یک راهی بجز قطع کردن پیدا کنید... منم گفتم بابا قطع نمی‌کنن گفتن آخرین راه قطع کردنه ولی خودم همه کاغذها رو #امضا کردم که اگه نیاز شد پامم قطع کنند...
یک شب قبل از قطع کردن پام یک دختری آمد گفت من با مشهد و متولیان
#حرم امام رضا صحبت کردم...
گفتن اگر این دختر یکبار
#توسل کند به امام رضا شفاش رو میده...
همونجا زدم زیر گریه گفتم یاالله این چه امتحانیست؟ معلومه
#تو_انتخاب_منی و از تو برنمی‌گردم اگه یک پا سهله دو پامم قطع کنن بجز #نام_مبارک تو کسی دیگر به زبانم نمی‌آید و بجز تو کسی را نمی‌خواهم پا چیه من #جانم رو فدات می‌کنم...
گفتم یا الله از این امتحانای
#سخت منو نجات بده بعد مادرم گفت بخدا الان یک #آمپول بهت میزنن و کارت رو تموم می‌کنن از این حرفا نزن می‌گیرنت یا می‌کشنت... گفتم #باکی نیست دختره گفت چرا اینو گفتی؟ این آیات رو خوندم براش با معنی...

إِيَّاكَ نَعْبُدُ وَإِيَّاكَ نَسْتَعِينُ
الفاتحة_5
تنها تو را می‌پرستیم؛ و تنها از تو یاری می‌جوییم.

وَإِن يَمْسَسْكَ اللَّهُ بِضُرٍّ فَلَا كَاشِفَ لَهُ إِلَّا هُوَ ۖ وَإِن يُرِدْكَ بِخَيْرٍ فَلَا رَادَّ لِفَضْلِهِ ۚ يُصِيبُ بِهِ مَن يَشَاءُ مِنْ عِبَادِهِ ۚ وَهُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ
يونس_107
و اگر خداوند زیانی به تو برساند ، پس جز او هیچ کس نتواند آن را بر طرف کند ، و اگر اراده ی خیری برای تو کند ، پس هیچ کس فضل او را باز نتواند داشت ، به هرکس از بندگانش که بخواهد می رساند و او آمرزنده ی مهربان است.

وَمَنْ أَضَلُّ مِمَّن يَدْعُو مِن دُونِ اللَّهِ مَن لَّا يَسْتَجِيبُ لَهُ إِلَىٰ يَوْمِ الْقِيَامَةِ وَهُمْ عَن دُعَائِهِمْ غَافِلُونَ

الأحقاف_5
وچه کسی گمراه تراست از آن که (معبودی) غیر از الله را می خواند که تا روز قیامت (هم دعای) او را اجابت نکند وآنها (= معبودان باطل) از خواندن (ودعای) ایشان (کاملاً) بی خبرند؟!

وَإِذَا حُشِرَ النَّاسُ كَانُوا لَهُمْ أَعْدَاءً وَكَانُوا بِعِبَادَتِهِمْ كَافِرِينَ
الأحقاف_6

وهنگامی که مردم (در قیامت) گرد آورده شوند آنها (معبودان باطل) دشمنانشان خواهند بود وعبادت شان را انکار می کنند.

یا أَيُّهَا النَّاسُ ضُرِبَ مَثَلٌ فَاسْتَمِعُوا لَهُ ۚ إِنَّ الَّذِينَ تَدْعُونَ مِن دُونِ اللَّهِ لَن يَخْلُقُوا ذُبَابًا وَلَوِ اجْتَمَعُوا لَهُ ۖ وَإِن يَسْلُبْهُمُ الذُّبَابُ شَيْئًا لَّا يَسْتَنقِذُوهُ مِنْهُ ۚ ضَعُفَ الطَّالِبُ وَالْمَطْلُوبُ
الحج_73

ای مردم! مثلی زده شده است، پس به آن گوش فرا دهید: بی گمان کسانی را که به جای الله (به خدایی) می خوانید؛ هر گز نمی توانند مگسی را بیافرینند، اگر چه (همگی) برای این (کار) گرد آیند، و اگر مگس چیزی از آنها برباید، نمی توانند از آن باز پس گیرند، (آری) طالب و مطلوب (= عابد ومعبود) ناتوانند.

قُلِ الْحَمْدُ لِلَّهِ وَسَلَامٌ عَلَىٰ عِبَادِهِ الَّذِينَ اصْطَفَىٰ ۗ آللَّهُ خَيْرٌ أَمَّا يُشْرِكُونَ
النمل_59

(ای پیامبر) بگو:«حمد و سپاس مخصوص خداوند است، و سلام بر بندگانش، کسانی که او (آنها را) بر گزیده است»آیا خداوند بهتر است یا آن چیزهای که شرک می آورند؟

إِنَّكَ لَا تُسْمِعُ الْمَوْتَىٰ وَلَا تُسْمِعُ الصُّمَّ الدُّعَاءَ إِذَا وَلَّوْا مُدْبِرِينَ
النمل_80

و بی‌گمان تو نمی‌توانی (سخنت را) به (گوش) مردگان بشنوانی، و نمی‌توانی کران را هنگامی که پشت کنان روی می‌گردانند؛ سخن (وندای خود را) بشنوانی

گفت واقعا اینها از
#قرآن است؟
گفتم بله...
گفت پس ما
#سخت در اشتباهیم.. آن شب گذشت و صبح رسید و من باید می‌رفتم برای جراحی اما این بار با هر بار فرق می‌کرد عمل خیلی سنگین و سهم ناکی بود وضو گرفتم #آیه_الکرسی و #ناس و #فلق رو خوندم اون روز برای همه مهم بود همه #بیماران و #پرستارها برای بدرقه‌ام تا در اتاق عمل اومدن و همه می‌گفتن تو که میگی #فقط_الله ؛ الله حالت رو خوب کنه؛ هیچ‌وقت دلم نمی‌اومد جلوی پدر و مادرم گریه کنم بخاطر دردهام می‌گفتم اگه اشک و ناراحتی من رو ببینن #سکته می‌کنن همیشه می‌خندیدم تو #اوج دردام شوخی می‌کردم سر به سرشون می‌گذاشتم اون روز هم تا اتاق عمل اشک نریختم و خندیدم...
وقتی رفتم تو اتاق عمل گفتن یک ساعت دیگه
#دکترت میاد بعد عمل میشی...

#ادامه‌دارد‌ان‌شاءالله
@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
💥 #تنهایی؟؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است... #قسمت_سوم ✍🏼رفتم خونه و مهناز زنگ زد گفت روژین عزیزم چرا اینطوری کردی گفتم توروبه مقدساتت قسم بهم راستشو بگو که واسه نظافت نرفته بودی ساختمان موسیقی؟؟؟ 🌸🍃اونم گفت نه به ذات پاک پرودگارم (همیشه این کلمه رو خیلی…
💥 #تنهایی؟؟☝️🏼#نه_الله_با_من_است...
#قسمت_چهارم


✍🏼درون گناهبارم بهش میگفت چرا بخاطر چی دنبالش کردی تو که مجبور نبودی و دلمم براش میسوخت نشستم تا حرفاش تموم شد درونم یه آتیشی بود که نمیتونم تصورشم کنم اما ناراحت بودم چون مثل خواهر خودش حسابم نکرده بود حتی بعنوان یه دوست در حالی که من برام خیلی مهم بود گفتم مهناز جان دیگه خودت رو اذیت نکن لازم نیست تویی که مسلمان هستی با کافر دوست باشی این خلاف دین توئه و دیگه رفتم...

🌸🍃دو روز گذشت من کلا قید دوستم رو زده بود هر چند خیلی دوستش داشتم حتی شب وقت خواب که اون وقت زیاد فکر میکنم یادم می اومد و خیلی گریه میکردم بعد دو روز و تلفن خونه مون زنگ خورد منم خیلی بی اهمیت مثل همیشه جواب تلفن رو دادم بیخیال اینکه به شماره نگاه کنم و یادم رفته بود برداشتم مهناز بود وقتی صداشو شنیدم یه دفعه دلم پر شد گفتم تویی مهناز هیچ وقت فکر نمیکردم دوباره حتی صداتم بشنوم گفت روژین توروخدا ببخشید خیلی معذرت خواهی کرد گفتم به یه شرط میبخشمت که ببینمت دلم برات تنگ شده دیوونه اونم گفت الان کلاس دارم تو مسجد گفتم باید ببینمت گفت امروز نمیشه گفتم کدوم مسجدی بیام اونجا گفت اخه تو مسجد فکر نکنم درست باشه تو بیای گفتم چرا خیلیم دوس دارم ببینم مسجد چطوریه اونم گفت باشه تو که نمیتونی این جا جایی مسلمانان تو.... سکوت کرد و گفتم راحت باش بگو گفت تو بی دینی اینجا جا یه مقدسیه برای ما...

🌹 گفتم
قسمت میدم به خدات بزار بیام گفت باشه برو غسل کن بعد بیا اینجا .... همه کارای که گفت انجام دادم بلند ترین مانتوی که داشتم رو پوشیدم و موهامو تند بستم روسری بزرگی سرم کردم ماشین مامانمو بردم استرس زیادی داشتم انقد که تو راه استفراغ کردم بازم استرس داشتم نمیدونم چرا وقتی رسیدم دست و پام میلرزید وقتی رفتم تو نماز جماعت عصر بود دیوارهای بلند با اجر های زرد پنچره بزرگ سقف روشنایی زیادی به مسجد داده رفتم جلو نماز خواهران دستاشونو بالای نافشون رفته بودن با چادرهای تمیز و سیاهشون پاهاشونو بهم چشپیده بودن و حرکات عجیبشون جالب و عجیب بود برام و دیدن این لحظه ها برام خیلی خوشایند بود... نمازشون تموم شد بهم گفتن تو نماز نمیخوانی من جوابی نداشتم اگه مهناز رو نشناخته بودم یه جواب زشت میدادم ولی برام معلوم شده بود که اونا از من بهترن مهناز جواب داد روژین نماز نمیخونه....
خجالت کشیدم پیش مسلمانان اونا گفتن چرا بدون خبر داشتن از ملحد بودن من اومدن در مورد نماز و بهشت برام صحبت کردن من رفته بودم پیش مهناز اما کلا اونو فراموش کرده بودم عرق در حرفای خواهران دینیم شده...

🌸🍃نمیدونم چطوری دارم اینارو مینویسم تا من وارد دین قشنگ الله شدم همشونو از دست دادم تو عمرم دیگه فکر نکنم همیچین آدمی رو ببینم به این خوش زبونی آرزوم فقط یه بار یه بار فقط چند کلمه برام حرف بزنه حتی شده به یه خبرشم راضیم...

💖فقط اونای طعم شیرینی دین چشیدنو دوستای خوب داشتن میدونن من دارم چی میگم اسمش فرشته بود دخترا بهش لقبه ام_اسامه داده بودن اینجوری صداش میکردن حرفاش برام شیرین بود وقتی حرفاش تموم گفت از ته دل برات دعا میکنم الله راه زیباشو بهت نشون بده و هدایت روشنشو شامل حالت کنه همه گفتن امین وقتی به مهناز نگاه کردم گریه میکرد منم گریه ام گرفت هنوز ندونستم چرا فقط دلم هوایی تازه میخواست هوایی که تمییز باشه......

#ادامه_دارد_ان‌شاءالله
@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
#یتیمی_در_دیار_غربت💔 #قسمت_سوم وارد خونه شدم مادرم سراسیمه به سمتم آمد، با نگاهی آمیخته به رنگ دلتنگی بود لبخندی نثارم کرد و گفت کجا بودی دخترم؟ دو روزه که به مادرت سر نزدی! نگرانت بودم. _ مادرجان نگران من نباش، دلم نیومد این دو روزی رو که پدرم خونه بود…
#یتیمی_در_دیار_غربت❤️‍🩹🥀

#قسمت_چهارم

پدرم قبل از شهادت، به دوستش(پدر رضاعی‌ام) وصیت کرده بود که سرپرستی‌ام را به عهده بگیرد.
بعد از آن، با آن‌ها زندگی می‌کردم. آن‌ها را مادر و پدر خودم می‌دانستم و "بابا و مامان" خطاب می‌کردم. هر دوی آن‌ها بیش از پیش به من محبت می‌کردند.
بعد از شهادت پدرم، حسادت و نیشِ زبانِ خواهر رضاعی‌ام فاطمه نسبت به من بیشتر شد؛ با این فکر که من حقِ او را گرفته‌ام و مادر و پدر به او محبت کمتری دارند؛ برای همین بسیار تلاش می‌کرد تا مرا از چشم‌شان بیندازد.
زندگی به همین منوال می‌گذشت. روزها را با حسرتِ دوریِ پدر و مادرم می‌گذراندم.
پا به سنِ دوازده‌سالگی گذاشتم. خانواد‌ه‌ام تصمیم داشتند به شهر خود فاریاب بازگردند.
وقتی به فاریاب آمدیم پدر ما را در میان اقوام‌شان گذاشت؛ آن‌ها در بین دولتی‌ها زندگی می‌کردند.
در مناطقی که مجاهدین سکونت داشتند، هیچ خانواده‌ای زندگی نمی‌کرد؛ برای همین ما را به همراه خود نبرد و به تنهایی به مجاهدین پیوست.
چند روزی از آمدن‌مان به این روستا می‌گذشت؛ روزی همراه فاطمه و دیگر دخترهای روستا به سوی باغ برای گردش رفتیم. وقتی به آن‌جا رسیدیم صدای شلیکِ گلوله‌ها به گوشم رسید. از دور تعدادی پسر به چشم می‌خورد.
عاشق تمرین‌های مجاهدین بودم. بی‌اختیار به آن‌سو دویدم. وقتی رسیدم پسری نوجوان که پانزده سال به او می‌خورد، در حال شکار پرنده‌ای بود.
با دیدن این صحنه سر او توپیدم:
«گلوله‌های تفنگت رو سر این پرنده‌های مظلوم حروم نکن؛ اگه واقعأ مردی برو تو سینه کفار و مرتدین خالیش کن!»
با شنیدن صدایم، سرش را به سمتم چرخاند با غیظ نگاهم کرد و با تشر گفت:
  «تو کدوم خری باشی که به من یاد میدی چی‌کار کنم یا نکنم؟! هان؟!...»
چند نوجوان دیگر آن‌جا ایستاده بودند. پسری جلو آمد و رو به من گفت:
«تو می‌دونی داری با کی حرف می‌زنی؟! این پسرِ قمندان قادر، عثمانه!»
_ «من نمی‌دونم قمندان قادر کیه! برام فرقی هم نداره که بدونم.»
آن پسری که فهمیدم اسمش عثمان است، با صورتی افروخته به جلو آمد. چادرم را در مشتش گرفت و گفت:
«کفار یعنی کی؟! مرتدین یعنی چی؟! توضیح بده!»
خودم را نباختم. نفسم را بیرون دادم و گفتم:
«کفار یعنی آمریکای خبیث که کشور ما رو اشغال کرده. مرتدین هم همین مزدورانی هستن که این آمریکا رو حمایت می‌کنن و دوستش هستن.»
از فرط خشم هُلم داد و گفت:
«برو خدا رو شکر کن که دختری، وگرنه با این چرت‌وپرتایی که گفتی همین‌جا دفنت می‌کردم تا روحتم خبردار نشه!»
آن لحظه فاطمه و دخترها آن‌جا رسیدند.
فاطمه جلو آمد و گفت:
«گوزل بیا بریم خونه، وگرنه به مادرم می‌گم که با پسرا دعوا کردی!»
چیزی نگفتم و همراه‌شان بازگشتم.
  شب تاریکی خود را همه‌جا گستراند و
دلتنگی‌های ناتمام من نیز در دلم پهن شد.
با پدر رضاعی‌ام عادت کرده بودم، اکنون در سنگر سپری می‌کرد و من تنها...

                                   ***
عثمان

تمام آن روز را در فکر گذراندم؛ حرف‌های آن دخترِ جسور، ذهنم را مشغول کرده بود که با صراحت گفت: "گلوله‌های تفنگت را تو سینه کفار و مرتدین خالی کن! "
چگونه چنین کاری می‌کردم در حالی‌که کفار دوستِ پدرم بودند؛ هر روز با آن‌ها رفت‌وآمد و مراوده داشت؛ یعنی ما مرتد هستیم؟!
خدایا! از این فکرها رهایم کن. چرا باید حرف‌هایش ذهنم را درگیر کند! چرا؟!...

ان‌شاءالله ادامه دارد.
# نویسنده_مجاهده_فاریابی🥀

@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
📜🪶 #خاطرات_خونین 🥀 #قسمت_سوم محمد وقت نماز صبح، با رویای زیبایی که دیشب دیده بودم، سر از پا نمی‌شناختم. قلبم با شوق می‌کوبید. باید به آن روستا می‌رفتم و می‌فهمیدم چه باید بکنم. دست‌هایم را بلند کردم و از الله نصرت خواستم:     "یاالله، خودت اسباب رو فراهم…
-ایـمان:
📜🪶
#خاطرات_خونین 🥀

#قسمت_چهارم

اسما

وارد آرایشگاه شدم؛ با حالی دگرگون، ذهنی مغشوش و تنی که مورمور می‌شد. همه چیز یک‌لحظه چون فیلمی در مقابل دیده‌ام مرور شد.
نمی‌توانستم به این ازدواج تن بدهم. چند صباحی را درس دینی خوانده بودم. استاد مریم بذرِ محبت الله و رسول را در دلم کاشته بود. جوانهٔ آن از خودگذشتن در راه الهی بود.
ایام را با سختی در میان خانواده‌ایی نه چندان دوست‌دارِ دین گذراندم. رویاهایم آینده‌ایی روشن را در زیر پرچم اسلام نشان می‌دادند.
"اکنون چه؟! برای پایان‌دادن به این زندگیِ جان‌کاه آماده‌ایی یا نه؟!"
با این سؤال به خود آمدم! سرم به دوَران افتاد.
"اسما جای تو این‌جا نیست! یادت نرود برای چه و به‌خاطر چه‌کسی این رنج‌ها را متحمل شدی! کتک‌های پدر و حرف‌های رکیک عزیز! فرصت را غنیمت‌ دان؛ وقت رهایی از قفس رسیده است!"

بشرا لباس عروس را به دستم داد. برای تعویض به اتاقی اشاره کرد. به خانم آرایشگر گفتم:
«تا شما موهای این‌ها رو درست کنین من لباسم‌و عوض کنم.»
لبخندی تحویلم داد. وارد اتاق شدم و آن را از زیر نظر گذراندم. چشمم بر دری که به بیرون باز می‌شد توقف کرد. لباس را روی میز گذاشتم و سوی در رفتم. دستگیره را پایین دادم؛ به پشت ساختمان باز شد.
بیرون را نگاهی انداختم؛ وقتی مطمئن شدم کسی نیست، خارج شدم و باتوکل به الله شروع به دویدن کردم. به سمتی پیش می‌رفتم که نمی‌دانستم به کجا می‌رسد. یک‌آن متوجه رودخانه شدم.
مردی غریبه آن‌جا نشسته بود. دوان‌دوان به سمتش رفتم. نفس‌نفس می‌زدم.
وقتی متوجه‌ام شد، چشم‌هایش گرد شد.
نباید فرصت را از دست می‌دادم وگرنه به دست خانواده‌ام می‌افتادم و تمام...
نفس کم‌آورده بودم. گفتم:
«برادر... منطقهٔ... مجاهدها... کجاست؟»

                               *

محمد

او این‌جا، آن‌هم در این لحظه؟!
سبحان الله! اگر بر الله توکل کنی و کارهایت را به او حواله کنی، او خودش کفیل کارهای سخت و گشایندهٔ گره‌های کور می‌شود.
پرسیدم:
_ «برای چی؟»
با تعجیل گفت:
_ «می‌خوام برم اون‌جا... خواهش می‌کنم اگه می‌دونی بگو. وقت ندارم.»
با دیدن سکوت‌ام گفت:
_ «از عروسی‌ام فرار کردم، الآنم دنبالم هستن... خواهش می‌کنم...»
_ «با اونا چی‌کار داری؟»
_ «می‌خوام برای استشهادی بین این مرتدین کمکم کنن.»
کلافگی از حالِ زارش نمایان بود. با صراحت گفتم:
_ «تاوقتی ما زنده‌ایم اجازه نمی‌دیم خواهری بخواد استشهادی کنه!»
صدایش رنگ شادی به خود گرفت:
_ «یعنی شما مجاهدی؟!»
_ «الحمدلله.»
_ «پس خواهش می‌کنم کمکم کن.»
_ «به درستی کارتون فکر کردین؟!»
_ «اره خیلی... چندبار استخاره گرفتم. الآن هم دارم با راهنمایی ربّم این مسیر رو طی می‌کنم.»
_ «بسیار خب. همین روستای نزدیک محل‌شونه.»
به پشت‌سر نگاه کرد تا مطمئن باشد کسی دنبالش نیست. بعد از کمی تفکر گفت:
_ «گفتی همین روستا؟»
_ «اره.»
منتظر نماند و به همان سمت شروع به دویدن کرد.
تا به آن روز کسی را با آن سرعت برق‌وباد ندیده بودم. رو به ترکه موتور واگویه کردم:
«از تو هم تندتره!»
سوار موتور شدم. در اطراف گشتی زدم. لحظاتی بعد چند ماشین شخصی سراغ دخترک را از من گرفتند. به سوی روستای دیگری آدرس دادم.
حتم داشتم آن دختر با آن سرعت الآن به روستا رسیده باشد. بعد از پیچاندن آن‌ها، خاطرجمع به سمت روستا راندم.
       
                                   *

اسما

وقتی به آن منطقه رسیدم. نفس راحتی کشیدم؛ اینجا دیگر دست‌شان به من نمی‌رسد. باید هر چه زودتر جایی را برای گذراندن امشب پیدا کنم و فردا هم با مجاهدها حرف بزنم.
یاالله یاری‌ام کن. نمی‌دانم چه کاری انجام دهم.

                                   ***

محمد

دختر وسط روستا مستأصل ایستاده بود. وقتی توقف کردم، به سمتم چرخید.
_ «بازم شما؟!»
_ «درسته. سرعت‌تون حرف نداره. تو راه مشغول پیچوندن افرادی شدم که دنبال‌تون بودن.»
_ «ممنونم.»
_ «خب الآن می‌خواهید چیکار کنید؟!»
_ «نمی‌دونم. کاش امشب کسی تو خونه‌اش راهم بده تا فردا با مجاهدین حرف بزنم. اگه قبول کنن، بعدش ان‌شاءالله به سمت بهشت کوچ می‌کنم.»
آهی کشیدم و گفتم:
«ای!... به بهشت رفتن این‌قدرها هم آسون نیست! برای رسیدن بهش باید زحمت کشید. سختی‌ها رو به جون خرید. باید از خودمون بگذریم تا درِ جنت برامون باز بشه.»
حرفم را تأیید کرد. درنگ نکرد و التماس‌گونه گفت:
_ «برادر میشه از خونواده‌ات اجازه بگیری و امشب تو خونه‌ات راهم بدی؟! فقط امشب!»
لبخندی روی لب‌هایم نشست و گفتم:
«اولأ بنده اهل این‌جا نیستم. دومأ خونه من سنگرمه! سومأ بیا می‌برمت خونه دوستم؛ تا وقتی کلیدِ بهشت رو پیدا نکردی اون‌جا بمون.»
خوشحال شد:
_ «باشه إن‌شاءالله. اجرت با الله.»

.
اسما