👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
6.76K subscribers
1.97K photos
1.15K videos
37 files
762 links
اینستاگرام
https://www.instagram.com/admmmj123?r
=nametag

کانال دوم ما👇
@ADMMMJ1234
Download Telegram
🦋
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی

#قسمت_بیست_و_نهم

🌸🍃یاالله جلوی چشمام سیاه شد دردش به مغزم رسید نمیتوانستم چشمام رو باز کنم مغزم داشت میترکید جیغ زدم دستم رو روی صورتم گذاشتم بعد چند ثانیه احساس کردم تمام صورتم خیسه دستم رو برداشتم چشمام هنوز تار میدید ولی متوجه شدم که خون تمام صورت و لباسهام رو گرفته بود...بینیم شکسته بود خیلی هم بد شکست یعنی وقتی دست بهش میزدم مثل خمیر رو صورتم پهن شده بود... 😭خون از بینیم نمیایستاد تبسم بیچاره دلش داشت مثل گنجشک میترکید همش بغلم میکرد میگفت مامان تورو خدا نَمیر... تمام لباس های تبسمم خونی بود من با اون همه درد گفتم نه عزیزم نمیمیرم نترس گلم ببین حالم خوبه میگفت پس چرا صورتت خونیه گریه میکنی محکم بغلش کردم به خودم چسپوندمش ولی بخاطر تبسم که از این بیشتر نترسه گریه هام رو قورت دادم گلو از بغض داشت میترکید... بلند شدم صورت خونیم رو شستم خون دماغم تموم نمیشد حتی نخواست منو ببره دکتر لباس های خونی تبسم رو عوض کردم دستهای کوچیک تبسم که خونی شده بود ر شستم... 😔اون روز #عذاب_آورم هم تموم شد... یه دوستی داشتم خیلی خانم بود فهمید چه بلایی به سرم اومده بود دور چشمام کبود شده بودن وقتی منو دید هول شد گفت چی شده چرا اینجوری شدی؟ منم براش گفتم اون از خدا بی خبر چه بلایی به سرم آورده از ناراحتی بغلم کرد... 😔گفت بمیرم برای #بی_کسی و مظلومیتت خدا حقت رو ازش بگیره نتونست جلوی خودش رو بگیره زد زیر گریه منم بوسش کردم گفتم فدای دوست خوبم برم...(من تو زندگی خیلی با کسی صمیمی نمیشم مگه اینکه واقعا از ته دل بشناسمش و ببینم انسان گمراهی نباشه) این دوست از خودم بزرگتر بود هم سن مامانم ولی مثل یه خواهر دوستش داشتم خیلی اهل ایمان بود... محمد دو سالش شده بود یه پسر سفید پوست با موهای زیتونی و بلند و تپل خیلی خوشکل شده بود ولی خیلی اذیتم میکرد شب روز ازم گرفته بودتو خونه صدای قرآن میومد یا باصدای بلند قرآن نماز میخوندم پسرم با دخترم میترسیدن گریه میکردن توی خواب داد و هوار میکردن دست و پاهاشون رو تکون میدادن حدود دو ماه انگار توی عذاب بودن و از همه چیز میترسیدن؛ من اون موقه نمیدونستم رقیه شرعی چیه یا با چی درمان.یه روز به کاک امیر زنگ زدم براش تعریف کردم..گفت بچه هات چشم_زخم خوردن یا جادو کردن گفتم چکار کنم؟ گفت دست از قرآن خوندن بر ندار و دعا کن... منم هر روز با صدای بلند تو خونه جلوی بچه هام قرآن میخوندم و بچه هام اون اولاش خیلی میترسیدن گریه میکردن من با آرامی و به لطف و قدرت الله براشون میگفتم... بچه هام عادت داشتن هر شب براشون لالایی بگم من هر وقت لالایی میگفتم از مهربانی و عظمت الله و پیامبرمون حضرت محمدﷺ میگفتم. (لالایه رولکم کورپه شیرینی دایه به ذکری الله دل روحت آرام روله شیرینی دایه ؛ الله یارت بیت سرم سهرگهردی پیغمبرکهت بیت)و... دوماهی گذشت بچه هام الحمدلله بهتر شدن تا یه روز کنار خونهمون یه باغچه درست کرده بودم پاییز بود شوهرم داشت مرتبش میکرد یهو با عجله اومد تو خونه صدام کرد نها بیا کارت دارم... گفتم چیه گفت تو باغچه اینو پیدا کردم... 😳یه کاغذ بود که با موی سر من و تکه لباس بچه هام با یه کلمه های شبیه به عربی درهم و برهم نوشته بودن ولی اسم بچه هام وخودم رو تو کاغذ دیدم... سبحان الله خودم و بچه هام رو #جادو کرده بودن منم فورا آتیشش زدم😭 شوهرم هر چی خواست که برم پیش یه جادوگر تا باطلش کنم ولی من تو عمرم پیش هیچ جادوگر یا دعانوسی نرفته بودم و نمیرفتم... همیشه الله متعال را قادر به همه چیز میدانستم و میدونم که الله بخواهد باطلش میکنه و همینطور هم بود... تبسم رو به باشگاه بردم تو رزمی کارتا کیوکوشین ثبت نامش کردم... خودم هم بازم شروع کردم به ورزش رزمی نزدیک هشت سال باهام رزمی کار کردیم محمد رو هم میبردم و باهاش تمرین میکردم... اون موقع تبسم مسابقات زیادی رفت و مقام های استانی و کشوری زیادی آوردتو دوتا مسابقه در تهران شرکت کرد که قهرمانی کشوری بود و منتخب تیم_ملی بود دو بار قهرمان کشور شد و منتخب شد تو تیم ملی اواویل بخاطر موفقیت تبسم خیلی خوشحال بودم چون قهرمان کشور بود سبک_آزاد رده اوپن کار میکرد کارش عالی بود منتخبش کردن برای اردو تیم ملی و کشور آلمان و ژاپن ولی من نتوانستم بفرستمش فقط بخاطر اینکه تو اون حال هوای نوجوانی بود ترسیدم روش تاثیر بزاره که خارج از کشور ادامه زندگی بده چون همه امکانات را کشور آلمان بهشون میدادن خونه و خرج کامل میدادن ؛ از این ترسیدم تمام فکر و ذهنش را به ورزشش بده و در کشور غیر مسلمان تبسمم نتونه ایمان واقعی داشته باشه ؛ ایمان بچه هام از تمام لذت دنیا برام مهم تر بوده و هست

#ادامه‌دارد‌ان‌شاءالله
@admmmj123
✎Γ🌊🌊
مــوج هـاΓ✎

💎 تو را با #نیازها احاطه کرده تا خویش را با أسما و صفاتش احاطه کنی و این معنی #صمدیّت است.
『 در همه لحظات #زندگی ات نیازمند اویی؛اگر به اخیتار و دلخواه به او برنگردی لاجرم به #ناچار و اضطرار برخواهی گشت. 』
💎 آن گاه که وقت درو گذشته و کشاورز به شدت در انتظار برداشت است؛
『 اما آب بخیلی می کند؛رو به آسمان می کند و می گویند: #یا_الله! 』
『 هرگاه موج ها خروشان شود و اندیشه #مرگ آرامش زندگی را در جان کشتی نشینان متزلزل می کند؛ می گویند: #یا_الله! 』
💎 وقتی خلبان اعلام_کند که چرخ های
هواپیما باز نـمیشود و ناگزیر است مدتی در آسمان بچرخد تا مشکل حل شود سرنشینان همه شخصیت های مهم را از یاد می برند و تنها او را به یاد می آورند که پادشاهی همه چیز در دست اوست؛آن که پناه می دهد و هیچ کس را #نمیتوان از #عذاب او پناه داد.
『 چشم دوخته ای به صفحه نمایشگر #ضربان قلب؛ به آن خطوط کج و معوج می نگری؛ نفس های بیمارت به شماره افتاده نبض روبه کاهش است و آن خطوط رفته رفته به سمت سر اشیبی می روند دکتر را فراموش می کنی و چهره اش از ذهنت تبخیر می شود و با #امیدواری می گویی : #یا_الله_کمکش_کن! 』

•●❥🌈🦋
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_بیست_و_هفتم ✍🏼توی شرایط #سختی گیر کرده بودم خودمم نمیدونستم چیکار کنم آخه مصطفی رو چه به کارهای #خلاف هر شب #دعا میکردم که ماجرا روشن بشه.... #زمستان بود و سرما اما من به خودم #قول دادم تا مصطفی آزاد نشه نه کفش زمستانی میپوشم…
❤️ #نسیم_هدایت

💌
#قسمت_بیست_و_هشتم

✍🏼بلاخره بی گناهی
#مصطفی هم ثابت شد و بعد از چندین ماه سختی و #عذاب ، الله تعالی دعاهایم را استجابت کرد البته من در #دعا کردن بسیار #اسرار میکردم و میگفتم یا الله حتما این رو میخوام که بازم مصطفی رو بهم بر گردونی....
😊این دومین بار بود که مصطفی به من برمیگشت و
#لطف الله بود وقتی #قسم خوردم که والله #دروغ نمیگم و تو آزاد میشی خیلی خوشحال شد خیلی زیاد حتی #فریاد کشید و از خوشحالی گفت میرم خودم رو آماده میکنم تا برگردم پیشت والله خیلی دوست دارم خیلی دوست دارم خیلی دوست دارم...
☺️از خوشحالی گریه کردم و قطع کردم سرم رو گذاشتم بین دو دستم و
#گریه کردم و #سجده شکر کردم که یا الله این لطف تو بود که بی گناهیش ثابت شد...
🕛ساعت 12 شد اما پدرم هنوز بر نگشت قرار بود زود برگردن و مصطفی رو بیارن دلم
#بی_تاب شده بود اما بلاخره ساعت 2 ظهر بود که صدای زنگ اومد انقد #استرس گرفتم که نتونستم برم در رو باز کنم مادرم در رو باز کرد...
😍همه مصطفی رو بغل کردن و خوش آمد گفتن به جز من مادرم یه تنه بهم زد گفت برو جلو دیگه اما من از
#نگاه کردن به چهره نورانی مصطفی #چشم_عسلی خودم سیر نمیشدم آروم گفت #سلام_علیکم منم آروم جوابش دادم... و فقط نگاهش میکردم فقط تونستم بگم خوش آمدی البته اون هم به لطف مادرم که بهم تنه میزد...
😢گفت خیلی خیلی تغییر کردی خیلی
#لاغر و #چهره غم زده ای داری ولی فقط خندیدم و نگاهش کردم با خودم میگفتم چشمهای تو چی دارن که من از نگاه کردن بهش سیر نمیشم...
پدرم دستش رو گرفت و گفت بشین مصطفی جان بیا کنار خودم همون غذایی که دوست داری برات درست کردیم...
انقدر از مصطفی گفتم که یادم رفت که برادرش هم پشت سرش بود ولی از خوشحالی یادم رفت که اون هم هست وقتی نشستن دیدمش معذرت خواهی کردم و گفتم ببخشید ندیدمتون
چون با
#برادر_شوهر #نامحرم بودیم نتونستم برم پیش مصطفی بشینم همینکه میدونستم توی خونه نشسته #دلم آروم تر بود اما میخواستم ببینمش وقتی غذا خوردیم و یه استراحتی کرد گفت بلند شو بریم خونه پیش مادرم خودم رو آماده کردم و بسم الله گفتیم و رفتیم برادر شوهرم مارو رسوند...
تنها کسی که توی اون خانواده با همسرم موافق بود سر
#عقیده توحید ، وقتی رسیدیم دیدم جاریم خونه رو تمیز کرده بود و گرد گیری کرده بود و ملافه های روی وسایل رو برداشته بود الله ازش راضی باشه خیلی زحمت کشیده بودن با برادر شوهرم...
هیچ وقت یادم نمیره حتی در اون مدت برای محدثه هم عروسک خریده بودن
#مادر_شوهرم و مصطفی همدیگر و بغل کردن اما مصطفی دلش نمیومد مادرش رو ول کنه گفت مادر خیلی دلم برات تنگ شده بود مادر عطر تنت رو فراموش نکردم... هنوز مادر شوهرم #اشک خوشحالی ریخت و من رو هم بغل کرد و بوسید...انگار باز هم یه زندگی تازه به من داده شده بود
🏡رفتیم بالا خونه ی خودمون کلا یادم رفت از جاریم
#تشکر کنم در زدن خواهرم تازه #نامزد کرده بود نامزدش یک پسر خیلی گلی بود ، وقتی در رو باز کردن امجد و دوستش احمد (که هر دو بعدها شهید شدن به اذن الله) دو دوست جدا نشدنی بودن اومدن تو و نشستن با مصطفی حرف زدن هی میخندیدن و من فقط توی آشپزخانه به صداشوون گوش میکردم...
😊صدای خنده های چشم عسلی توی خونه پیچید بازهم صدای
#زندگی رو شنیدم....


✍🏼
#ادامه_دارد...
@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
#همسفر_دردها♥️... #قسمت_ششم🍀 این بار هم شیمی درمانی شدم ولی خیلی #بدتر از بار قبل بود 35 کیلو وزنم کم شد 15 روز یک #قطره آب هم نمی‌تونستم بخورم هیچ‌کس انتظار نداشت #زنده بمونم مردم دسته دسته می‌اومدن خونه‌مون که اواخر عمرم پیشم باشن موهام #ریخته بود دور…
#همسفر_دردها♥️....

#قسمت_هفتم🍀

داستان زیبای
#روژین جان رو خوندم و کنجکاو شدم بیماری روژین چیه! به پی وی #ام_نیلا رفتم و بهش گفتم بیماری روژین رو بهم بگه و گفت #سرطان داره..
همون لحظه گریه م گرفت گفتم من سالها سرطان داشتم و دوست دارم هرچی بلدم به روژین بگم مطمئنا خوب میفهممش ام نیلا لطف کرد و پی وی روژین جانم رو بهم داد...
قبل از هر چیز براش یک
#گل فرستادم گفتم دوستی من رو #بخاطر_الله بپذیر ، اون هم با ملایمت و مهر و محبت پاسخگوی من بود کم‌ کم بهش گفتم چه سالهایی گذروندم و چه بیماری داشتم باهم حرف می‌زدیم از درداش برام گفت... می‌گفت تو خوب منو میفهمی با وجود اینکه یک برادرمو از دست دادم خودم بارها تا مرز #شهادتین رفتم ولی بازم برای روژین انتظار نداشتم ترکم کنه... اکثر روزها به هم زنگ می‌زدیم بهش روحیه می‌دادم که تو خوب میشی و سلامتیت را به دست میاری...
خودش می‌گفت تو خیلی با اراده و
#قوی هستی من با توحرف می‌زنم پر انرژی میشم... ماه #رمضان فرا رسید همیشه رمضان ها برای من #فرق داشت خیلی سخته ببینی #بندگان الله روزه می‌گیرن و تو نمی‌تونی همیشه در رمضان می‌گفتم یا الله تو منو #لایق عبادتت نمی‌دونی که نمی.تونم روزه بگیرم ؛ همیشه #عذاب می‌کشیدم... پدرم بهم می‌گفت تو اجرت بیشتر از ماست صبر می‌کنی بر این بیماری سخت...
ولی دیگه به حرف دکتر گوش نکردم چهار پنج سال اخیر رو روزه می‌گرفتم چقدر لذت داشت فقط الله میدونه کلا توی مسجد بودم صبح تا یک ربع به افطار تدریس می‌کردم و اون یک ربع خودمو به خونه میرسوندم تا عشا دیگه از تراویح تا ساعت 12 بازم توی مسجد بودم...
لذتی غیر قابل وصف داشت بعضی وقتها با خودم می‌گویم اگر این
#عبادت و ذکر و دعا نبود ما آدمها چقد #غمگین و #دلتنگ بودیم اما الحمدلله که الله ما رو به قرآن و نماز و دعا رهنمون ساخت تا باری از گناه و غبار دلهایمان را پاک کنیم... پدرم می‌گفت دخترم ماشاالله خداوند چه #توانی به تو داده که همش در مسجدی و استراحتی نداری به پدرم می‌گفتم الحمدلله که الله منو #لایق میدونه روزه بگیرم و به تراویح برم به راستی که #استراحت و #آرامش و #آسایش من در #عبادت_الله است

این رمضان با رمضان های دیگه فرق داشت چون سحری باید دوست عزیزم
#روژین رو بیدار می‌کردم سبحان الله هر وقت با روژین حرف میزدم #احساس می‌کردم ایمان صحابه رو داره اکثر دوستانمون روژین رو منع می‌کردن از #روزه گرفتن اما من خوب می‌فهمیدم و هیچوقت نگفتم روزه نگیر روژین با اون #جسم بیمار و پر از #دردش تنها برای خودش #افطار درست می‌کرد برامون عکسای غذاهاش رو می‌فرستاد همیشه برای #غربتش گریه می‌کردم #رفیق عزیزتر از جانم دوستی که بخاطر الله باهم #رفاقت کردیم....

خانواده عبدالله
#مخالف ازدواج ما بودن و نیومدن برای #خاستگاری

اما برای عبدالله
#اطمینان داشتم چون به الله سپرده بودم که برام #شریک زندگیم رو #انتخاب کنه و جواب #استخاره هم منو ۱۰۰ درصد مطمئنم کرد....
شب خاستگاری باز هم هر دو در
#حضور جمع از خواسته هامون حرف زدیم دو روز بعدش #نامزد شدیم و #عقد کردیم و مرداد تابستون ۹۶ #عروسی کردیم...

یکی دو هفته از
#عروسی‌ مون گذشت عبدالله گفت نظرت چیه بریم #مسافرت گفتم باشه رفتیم مسافرت گفت میریم پیش #خانواده‌م گفتم باشه تو دلم #آشوب بود می‌گفتم یعنی چی میشه؟ بعدش به خودم گفتم نترس و #اندوهگین نباش اگر از دوستان خدایی.... #آگاه باش #اولیای خدا اندوهگین نمی‌شوند و نمی‌ترسند چرا که #الله را دارند با این حرف خودم رو آروم می‌کردم ولی بعد از ده دیقه بازم استرسم می‌اومد... به عبدالله می‌گفتم #روسریم خوبه #چادرم خوبه می‌خندید من خیلی اضطراب داشتم وقتی رفتیم تو دیگه من کلا #گیج شده بودم اصلا در خودم نمی‌دیدم حرف بزنم... ولی خواهرای عبدالله سنگ تموم گذاشتن برام خیلی #خوب بودن....
پدر شوهرم میدونست پام رو
#قطع کردن ولی گفت پاش بریده #زخمه یا شکسته؟ همه زدن زیر #خنده ولی من #بغض کردم اومدم بگم مریض بودم ولی هر کاری کردم صدام بالا نمی‌اومد #سبحان_الله حتی نمی‌توانستم حرف بزنم حتی عبدالله هم #هیچی نتوانست بگه...

#ادامه‌دارد‌ان‌شاءالله
@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
💥 #تنهایی؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است... #قسمت_بیستم ✍🏼روزی از #مدرسه برگشتیم مامان زود اومد پایین با فریاد #وحشناکی گفت بده اون چادرت رو اون چادر کثافتتو... 🌸🍃کیفمو از شونه گرفت #سوژین گفت مامان #همسایه ها خبر میشن آروم باش و رفتیم تو #چادر تند تو…
💥 #تنهایی؟☝️🏼#نه_الله_با_من_است...

#قسمت_بیست_یکم

✍🏼خواهرم سوژین همون روزی که
#مسلمان شده بود روز بعدش #حجاب و #چادر کرد.... باوجود مخالفت های خانوادمون دیگه منم ترسی نداشتم چون اول #الله دوم خواهرم پشتم بود دیگه مامانم مانع خوبی نبود اما پسر عموم که برادر #شیرمونه مانع من و سوژین بود چون میدونست که اونا محرمه همدیگر هستند...

🌸🍃عموم مردی گمراهی بود ولی زن عمو یه مسلمان عادی بود به
#محمد گفته بود که ازدواج شون درست نیست مونده بود #خواهرم که من جرات نمیکردم بهش بگم رابطه شون خیلی بد شده بود بخاطر اینکه سوژین مسلمان شده بود و باوجود #دعوا و #مخالفت های خانوادمون من بعد از دو هفته به #مسجد برگشتم و همراه خواهرم درسم تموم شد...

بعد خواهرم باصدای لرزان گفت خواهرم منو به شاگردی خودتون میپزیرید اشکای منم همیشه آماده بود وقتی منم
#گریه کردم خواهرم گفت خدایا شکرت که این روزم دیدم . . . .

🌸🍃من معلم قرآن بودم اولین معلم دینش اما معلم خوبی نبودم نمیدونم از
#ضعف_ایمان بود یا چیزی دیگری نمیتونستم و میترسیدم که به #خواهرم بگم محمد برادرمونه ....

آرامشم رو از دست داده بودم به هر کی
#میگفتم میگفت پناه برالله مگه همچین چیزی ممکنه...
تا اینکه یه روز رفتم اتاق خواهر
#نماز میخواند وقتی خواهرمو تو هال دیدم خیلی از خودم #شرم کردم تو دلم همش از خواهرم عذرخواهی میکردم و از #خدا میخواستم منو ببخشه میخواستم برم بیرون صدای گریه خواهرم اومد قلبمو لرزوند #عذاب_وجدان بهم #جرئت نمیداد از اتاق بیرون برم....

🌸🍃بلاخره اون روز همه چیز رو به خواهرم گفتم خواهر فقط این چند کلمه رو به زبون آورد و گفت.....خواهرم از
#خدا نمیترسی این همه مدت بهم نگفتی خدا من رو ببخشه لطفا از اتاقم برو بیرون...

😔اون شب هیچکی ناراحتتر از منو سوژین نبود از
#رحیم و #رحمان بودن #الله شکی نداشتم و از #ترس بودن خودم از هم شکی نداشتم با هر #توبه ای که میکردم بیشتر حالم بدتر بدتر میشد صدای #اذان صبح به گوشم رسید رفتم.....


#ادامه_دارد_ان‌شاءالله....

@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
‍ ‌ 💥 #تنهایی؟👐🏼 #نه_الله_با_من_است... #قسمت_چهل_پنجم 😔هنوزم نمیدونم چطوری #سفره را جمع کردم و ظرفها رو شستم و همش سعی میکردم بدونم قضیه چیه دیگه برادرمم فهمید که من حرفاشو #باور نکردم... بلند شد و گفت که میره کار داره منم گفتم بابا منم باهاش میرم بی…
‍ ‌ 💥 #تنهایی؟✌️🏼 #نه_الله_با_من_است...

#قسمت_چهل_ششم

😔با بدبختی تونستم یه
#کار پیدا کنم پیدا کردن کار واسه یه خانمه نقابی خیلی سخت بود اما بلاخره تمام سعی و تلاش خودم رو کردم... #نظافت_چی خونه ها شدم البته زیاد تو محیط خونه ها کار نمیکردم فقط پله های خونه های مسکونی و پارینگهاشون را تمیز میکردم این بهترین کاری بود که میتونستم بکنم و نزارم دیگه خودمو خانوادم #حرام بخوریم... بابام جوری #قانع کرده بودم هر ماه پولی بهم میداد واسه خریدهای خونه ولی الحمدالله به کمک چند #خواهر و #برادر توانستم یه موسسه خیریه کوچک بزارم البته #رسمی نشد اون پول رو همون جا خرج میشد...


😔پدرم
#تصمیم گرفت از اون شهر بره اول بخاطر من دوم بخاطر مادرم از اون شهر رفتیم که بیخیال اینکه من #سوژین فراموش کنم البته همه میدونستن من باهاش #ارتباط تلفنی دارم...
من دوباره همون کار رو تو اون شهر هم گرفتم شرایط واقعا سخت با اون
#چادر و #نقاب کارای خونه ها رو انجام دادن اما بدتر از #عذاب_وجدان که داشتم نبود... حداقل با خیال #راحت میتونستم سر #سفره بشینم و خیالم از
بابت خانوادم راحت بود بعضی وقتها فکر میکردم خواهرم راحت شد از دست همه اینا...


😔اما اینطوری نیست اونجام سختی های خودشو داره توی شهر
#غربت...
یه روز بابام بهم زنگ زد گفت روژین لیست برات میفرستم بخر و واسه فردا شب
#مهمان داریم الان واست #پول میفرستم... چیزهایی که بابام خواسته خیلی بیشتر از پولی بود که من تو جیبم بود...یک کار بود که تمیزکاری خونه بود هیچ وقت تمیز کاری خونه ها رو قبول نمیکردم البته یه چند باری #مجبور شده بودم اونم به ناچاری رفتم اونجا کارام داشت تقریبا تموم میشد...


😔وقتی داشتم تمییز کاری میکردم
#چادرم همش داشت خیس میشد #زن اون خونه هم خیلی انگار با اسلامی ها #مشکل داشت خدا بهش رحم کنه و هدایتش دهد با کمال #تاسف حرفای های زد خیلی #قلبم_شکست
😭☝️🏼️همون جا گفتم حسبی الله نعم وکیل خدایا من بخاطر
#ترس از تو اینجام این بیخبر چی داره میگه یه دفعه به دلم اومد که #سکوت نکنم چون بحث #اسلام بود پاشدم رفتم پشت به شوهرش کردم نقابمو برداشتم و گفتم از #الله بترس #توبه کن از حرفی که زدی اونم... گفت مگه بد میگم تا این سر و وضع و این #عقیده داشته باشی اینه وضعیتت...


😏من گفتم
#نادان خانم من دختر فلان کسم کسی بخواد خودت و شوهرت رو ارزونی میخره(پدرم مشهور بود در شهر بود برای ثروتش)
گفتم اگر اینجام بخاطر اینه که مثل نادانی مثل تو
#حرام_خور نشم و از خونه زدم بیرون گوشام رو کر کردم و اومدم بیرون شوهرش جرئت نکرد یه کلمه هم حرف بزنه اما دلم خیلی شکسته شد....😭


#ادامه_دارد_ان‌شاءالله...

@admmmj123