👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
🦋 #نها_دختری_از_تبار_بی_کسی #قسمت_سی_و_دوم 🌸🍃یواش یواش بدون اینکه کسی رو حساس کنم حجاب میکردم البته زیر طعنه و تشر خواهرشوهرم بودم ولی اهمیت نمیدادم بابام یه روز با یکی از پسر عمههام اومد خونهمون... با لباس بلند و روسری برزگ حجابم رو بستم بابام منو دید…
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی
#قسمت_سی_و_سوم
🌸🍃همه شون با #پچ_پچ کردان هاشون رو اعصابم میرفتن ولی فکر چادر زیبایم میافتادم بیخیال همشون میشدم همون شب شوهرم رو پر کردن که چرا گذاشتی زنت چادر بپوشه میخوای آبرمون رو ببری؟ بگن عروس فلانی داعش شده و از این حرفها.. آخر شب اومدیم خونه شوهرم گفت دیگه حق نداری #چادر سرت کنی منم فهمیدم از کجا آب میخوره باهم دعوامون شد گفتم من چادرم نپوشم #هیچ_جا نمیرم گفت خود دانی حق نداری از امروز به بعد چادر بپوشی... حالم گرفته شد نمیتوانستم بخوابم بلند شدم نصف شب بود رفتم دست نمازم گرفتم تا اذان صبح نماز خوندم دعا می کردم همیشه این دعا رو میکردم که خدایا اگه شوهرم قابل اصلاح است اصلاحش کن وگرنه یه جوری که به نفع خودم و بچههام نجاتمون بده... تبسم را برای نماز صبح بیدار کردم نمازش رو خوند گفت مامان از حالت معلومه امشب بازم نخوابیدی تا کی تا صبح میشنی؟ برات بده به فکر ما هم باش توی این دنیا بعد از الله فقط تورو داریم... بغلش کردم گفتم تبسمم دخترم رفیقم خواهرم مادرم تمام زندگیم الله شما رو برام نگهداره ولی چکار کنم از دست مشکلات و بدبختی خسته شدم... #فقط با الله درد دل کردن آرومم می کنه تبسم چشماش رو کوچک کرد و بینیم رو لای انگشتاش گرفت گفت پس من چی قابل اعتماد نیستم برام درد دل کنی؟ خندیدم گفتم زیر آبیم بزنی گذارش به سردار اعظم رد کنی...زد زیر خنده گفت دستت درد نکنه مامان خانم الانم شدیدم جاسوس گفتم اومدیم و #شیطون گولت زد... باخندیدن گفت مامان باور کن شیطون هیچ کار نمیتونه کنه ولی کافیه بابام یک کیلو ترشی یا #پاستیل برام بخره مثل آب نبات همتون رو میفروشم دعا کن بابام ضعفم رو ندونه هردوتامون یه #دل_سیر خندیدیم... بعضی وقتها انقدر شوخی میکردیم و میخندیدم که یادمون میرفت که مادر و دختریم انگار دو تا دوست صمیمی هستیم... راستش خیلی از دردهای دلم رو براش نمیگفتم که کمتر ناراحت بشه تنها بدبختی های ظاهر دا میدید و نه باطنم را... چند روز گذشت باید بیرون میرفتم بخاطر باشگاه تبسم بود ولی نمیدونستم چطور بدون چادر برم با خودم گفتم اون شب یه چیزی گفته شاید فراموش کرده باشه رفتم لباسم پوشیدم رو چادر سر کردم از اتاق اومدم بیرون یه دفعه بهم نگاه کرد گفت کجا؟؟؟گفتم باید برم باشگاه تبسم مسابقه دارن خارج کشور باید هماهنگی کنم... گفت باشه ولی اول چادر رو دربیار بعد برو من به آرومی گفتم دیگه اذیت نکن من که گناه نمیکنم من فقط بخاطر حفظ ناموسمه همین... گفت چند ساله همین جوری ناموست حفظ کردی الانم حفظش میکنی گفتم الان تا اون موقع فرق داره گفت چه فرقی داره...؟ گفتم بهانه نیار میدونم از کجا آب میخوره جر و بحث مون بالا گرفت و دعوا شروع شد بازم با نامردی دستش را روم بلند کرد واقعیتش میتوانستم مقابلش بیستم ولی من مثل خودش نامرد نبودم و از ترس خدا جرئت نمیکردم... باید هرچی باشه به شوهر احترام بزار ولی بخدا اون ارزش احترام رو هم نداشت فقط داشت از دلپاکی من سو استفاده میکرد تبسم گفت مامان ولش کن بیا یه فکری برات دارم من با اون حال بدم خیلی گریه کردم... گفت جلو چشمش چادر نپوش مانتو تنت کن از خونه بیرون رفتیم یه گوشه چادرت رو سرت میکنی... فکر خوبی بود من تند ماچش کردم گفت ایول برای فکر خوبت تبسم خندید گفت یه خانم مومن نمیگه ایول میگه احسنت ؛ خندیدم گفتم والله تو از من بهتر میدونی انگار الله متعال تبسم را برای همچین روزی بهم بخشیده بود..تبسمی که بارها آرزو میکردم که خدا در دوران بارداری ازم بگیره وایی خدایا شکرت که تبسم را بهم بخشیدی😭❤️... مدتی دزدکی چادر زیبایم را سرم میکردم شوهرم خودش مونده بود چطور کوتاه اومدم خیلی خوب منو میشناخت چیزی که ربطی به دینم داشته باشه رو هیچ وقت کوتاه نمیام بعضی وقتها هم ازم می پرسید ولی من با خون_سردی کامل جوابش رو میدادم که بهم شک نکنه... ولی مثل اینکه تنها دل خودم رو خوش کرده بودم فقط میخواستم به هر قیمتی از چادرم لذت ببرم..موبایلم زنگ خورد شوهرم بود گفت مامانم زنگ زده برید اونجا منم بعدا میام گفتم باشه... با تبسم رفتم محمد پیش پدرش بود نزدیک خونه شون شدم چادرم رو برداشتم تو کیفم قایم کردم در زدیم رفتیم تو در حیاط دوتا از برادرشوهرهام و پدرشوهرم و مادرشوهرم بودن سلام کردم به زور جوابم رو دادن... پدرشوهرم صداش در اومد گفت تو میخوای با آبرومون بازی کنی هاااا؟؟ گفتم چکار کردم؟ با فحش و بدوبیرا گفتن گفت با چادر سر کردنت #طعنه مردم شدیم.گفتم چادرم کجا بود من چادر ندارم با توهین گفت من خودم بیرون خونه دیدمت چادر سرت میکنی ولی من زیر حرفش نرفتم یکی از برادر شوهرام گفت الان خودم دیدمت چادرت رو در آوردی تو کیفت گذاشتی😐
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
#قسمت_سی_و_سوم
🌸🍃همه شون با #پچ_پچ کردان هاشون رو اعصابم میرفتن ولی فکر چادر زیبایم میافتادم بیخیال همشون میشدم همون شب شوهرم رو پر کردن که چرا گذاشتی زنت چادر بپوشه میخوای آبرمون رو ببری؟ بگن عروس فلانی داعش شده و از این حرفها.. آخر شب اومدیم خونه شوهرم گفت دیگه حق نداری #چادر سرت کنی منم فهمیدم از کجا آب میخوره باهم دعوامون شد گفتم من چادرم نپوشم #هیچ_جا نمیرم گفت خود دانی حق نداری از امروز به بعد چادر بپوشی... حالم گرفته شد نمیتوانستم بخوابم بلند شدم نصف شب بود رفتم دست نمازم گرفتم تا اذان صبح نماز خوندم دعا می کردم همیشه این دعا رو میکردم که خدایا اگه شوهرم قابل اصلاح است اصلاحش کن وگرنه یه جوری که به نفع خودم و بچههام نجاتمون بده... تبسم را برای نماز صبح بیدار کردم نمازش رو خوند گفت مامان از حالت معلومه امشب بازم نخوابیدی تا کی تا صبح میشنی؟ برات بده به فکر ما هم باش توی این دنیا بعد از الله فقط تورو داریم... بغلش کردم گفتم تبسمم دخترم رفیقم خواهرم مادرم تمام زندگیم الله شما رو برام نگهداره ولی چکار کنم از دست مشکلات و بدبختی خسته شدم... #فقط با الله درد دل کردن آرومم می کنه تبسم چشماش رو کوچک کرد و بینیم رو لای انگشتاش گرفت گفت پس من چی قابل اعتماد نیستم برام درد دل کنی؟ خندیدم گفتم زیر آبیم بزنی گذارش به سردار اعظم رد کنی...زد زیر خنده گفت دستت درد نکنه مامان خانم الانم شدیدم جاسوس گفتم اومدیم و #شیطون گولت زد... باخندیدن گفت مامان باور کن شیطون هیچ کار نمیتونه کنه ولی کافیه بابام یک کیلو ترشی یا #پاستیل برام بخره مثل آب نبات همتون رو میفروشم دعا کن بابام ضعفم رو ندونه هردوتامون یه #دل_سیر خندیدیم... بعضی وقتها انقدر شوخی میکردیم و میخندیدم که یادمون میرفت که مادر و دختریم انگار دو تا دوست صمیمی هستیم... راستش خیلی از دردهای دلم رو براش نمیگفتم که کمتر ناراحت بشه تنها بدبختی های ظاهر دا میدید و نه باطنم را... چند روز گذشت باید بیرون میرفتم بخاطر باشگاه تبسم بود ولی نمیدونستم چطور بدون چادر برم با خودم گفتم اون شب یه چیزی گفته شاید فراموش کرده باشه رفتم لباسم پوشیدم رو چادر سر کردم از اتاق اومدم بیرون یه دفعه بهم نگاه کرد گفت کجا؟؟؟گفتم باید برم باشگاه تبسم مسابقه دارن خارج کشور باید هماهنگی کنم... گفت باشه ولی اول چادر رو دربیار بعد برو من به آرومی گفتم دیگه اذیت نکن من که گناه نمیکنم من فقط بخاطر حفظ ناموسمه همین... گفت چند ساله همین جوری ناموست حفظ کردی الانم حفظش میکنی گفتم الان تا اون موقع فرق داره گفت چه فرقی داره...؟ گفتم بهانه نیار میدونم از کجا آب میخوره جر و بحث مون بالا گرفت و دعوا شروع شد بازم با نامردی دستش را روم بلند کرد واقعیتش میتوانستم مقابلش بیستم ولی من مثل خودش نامرد نبودم و از ترس خدا جرئت نمیکردم... باید هرچی باشه به شوهر احترام بزار ولی بخدا اون ارزش احترام رو هم نداشت فقط داشت از دلپاکی من سو استفاده میکرد تبسم گفت مامان ولش کن بیا یه فکری برات دارم من با اون حال بدم خیلی گریه کردم... گفت جلو چشمش چادر نپوش مانتو تنت کن از خونه بیرون رفتیم یه گوشه چادرت رو سرت میکنی... فکر خوبی بود من تند ماچش کردم گفت ایول برای فکر خوبت تبسم خندید گفت یه خانم مومن نمیگه ایول میگه احسنت ؛ خندیدم گفتم والله تو از من بهتر میدونی انگار الله متعال تبسم را برای همچین روزی بهم بخشیده بود..تبسمی که بارها آرزو میکردم که خدا در دوران بارداری ازم بگیره وایی خدایا شکرت که تبسم را بهم بخشیدی😭❤️... مدتی دزدکی چادر زیبایم را سرم میکردم شوهرم خودش مونده بود چطور کوتاه اومدم خیلی خوب منو میشناخت چیزی که ربطی به دینم داشته باشه رو هیچ وقت کوتاه نمیام بعضی وقتها هم ازم می پرسید ولی من با خون_سردی کامل جوابش رو میدادم که بهم شک نکنه... ولی مثل اینکه تنها دل خودم رو خوش کرده بودم فقط میخواستم به هر قیمتی از چادرم لذت ببرم..موبایلم زنگ خورد شوهرم بود گفت مامانم زنگ زده برید اونجا منم بعدا میام گفتم باشه... با تبسم رفتم محمد پیش پدرش بود نزدیک خونه شون شدم چادرم رو برداشتم تو کیفم قایم کردم در زدیم رفتیم تو در حیاط دوتا از برادرشوهرهام و پدرشوهرم و مادرشوهرم بودن سلام کردم به زور جوابم رو دادن... پدرشوهرم صداش در اومد گفت تو میخوای با آبرومون بازی کنی هاااا؟؟ گفتم چکار کردم؟ با فحش و بدوبیرا گفتن گفت با چادر سر کردنت #طعنه مردم شدیم.گفتم چادرم کجا بود من چادر ندارم با توهین گفت من خودم بیرون خونه دیدمت چادر سرت میکنی ولی من زیر حرفش نرفتم یکی از برادر شوهرام گفت الان خودم دیدمت چادرت رو در آوردی تو کیفت گذاشتی😐
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
@admmmj123
دست پاه گر بشکند🥀
با نخسه درمان میشود🥺
چشم گریان همدمی😔
با بوسه خندان میشود🥵
ای خدا هرگز نبینم✋
بشکند قلبی کسی 💔
#دل_شکسته🖤
باطلش از ریش ویران میشود😞✋
#شبتان_نورانی
#التماس_دعا
♡کانال حب حلال♡ 💍❤️
@admmmj123
دست پاه گر بشکند🥀
با نخسه درمان میشود🥺
چشم گریان همدمی😔
با بوسه خندان میشود🥵
ای خدا هرگز نبینم✋
بشکند قلبی کسی 💔
#دل_شکسته🖤
باطلش از ریش ویران میشود😞✋
#شبتان_نورانی
#التماس_دعا
♡کانال حب حلال♡ 💍❤️
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_دهم ✍🏼عجله عجله رفتیم به کلاس خودم رو رسوندم #استادم گفت اولین روزهای متاهلی و دیر اومدن خدا آخرش رو بخیر کنه... 😢منم که پر رو گفتم ان شاءالله همه خندیدن چون #شاگرد اول کلاس #تجوید بودم نتونست هیچی بگه بهم آروم نشستم تازه…
❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_یازدهم
✍🏼خوابم برد مادرم اومد صدام زد و گفت بلند شو نماز عشا رو بخون و دیره باید بریم #مسجد... ما در ایام #شب_قدر بودیم تا من #وضو گرفتم یکی زنگ در رو زد و اومد داخل...
😍اه اینکه بازم آقا #مصطفی است اومده بود دنبالم بریم واسه #نماز و #عبادت ، خودش تا الان مسجد بود نرفته بود خونه ، سبحان الله خیلی انسان #متقی و از #خدا_ترسی بود منم عجله ای خودم رو آماده کردم و رفتیم...
#مادرم و #خواهرم هم اومدن ولی پدرم نیومد چون همیشه #عادت داشت #تنهایی عبادت کنه و میگفت بیشتر عبادت میکنه و بهش لذت میده....
🕌جلوی مسجد خدا حافظی کردیم و رفتم داخل مسجد صدای قاری #قرآن که قرآن رو خیلی قشنگ و شیوا و دلنشین میخوند تمام مسجد پخش شده بود. همیشه عادت داشتم یه #قرآن کوچیک با خودم ببرم دست کردم به قرآن خوندن با قرآن خوندن نیمه دوم خودم رو پیدا میکردم..
😍یاالله با #آیه #آیه کلامت جان میگرفتم و روحم تازه میشد #دعا کردم خیلی دعا کردم که الله تعالی #ثابت قدمم کنه و #عاقبتم رو بخیر کنه برای #پدر و #مادرم و برای تمام #مسلمانان برای #ازدواجم که پر از #خیر و #برکت باشد....
🌔شب قدر هم تموم شد و بر گشتیم در راه آثا مصطفی گفت میخوام باهات حرف بزنم بین راه مادرم و خواهرم جلو تر رفتن و من و آقا مصطفی پشت سرشون....
شروع کرد با #بسم_الله گفتن و گفت که اولین باری که من رو دیده توی خونه یکی از دوستانش بوده که دخترش با من دوست صمیمی بود ، منظورش خونه ساریه بود گفت که خوشم اومد ازت با وجود #نقابت و #ایمانت زیبا بودی و سرزنده و شلوغ احساس کردم و خودم رو در وجودت دیدم الان دو سه روزه که ما #عقد کردیم و یه تکه از #وجود هم شدیم ...
گفت وقتی اومدم #خواستگاریت و گفتی که شرط ازدواجت #جهاده واقعا #خوشحال شدم و به روی خودم نیاوردم من #دل بهت دادم و تا زمانی که به عقدم در نیومدی شبها خوابم نمیبرد این حرفها رو که میزد توی دلم #غوغایی به پا بود اما به روی خودم نیاوردم چقد خوب بود این حرفها رو ازش میشنیدم... گفت که واقعا #دوست_دارم و میخوام از نظر #ایمان نقطه قوتش باشم قدم به قدم با هم و در کنار هم سختی ها رو به جون بخریم و #جان و #مالمون رو فدای #دینمون بکنیم....
😍انگار داشت #حرف_دل من رو میزد اینها #اهداف من بود که از زبون یکی دیگه شنیده میشد گفت خوب حالا میخوام بدونم واقعا شما با من همراه و همدل هستید....؟
گفتم الان وقتشه که یه چشمه از اون همه درسی که استادها برام تلاش کردن و بهم #آموزش دادن رو رو کنم
💫بسم الله الرحمن الرحیم
چندین حدیث و آیه در مورد #جهاد در راه الله گفتم و هدف ما و وظیفه شرعی ما نسبت به #دین و #اهدافمون رو بیان کردم و گفتم که #هدف از وجود انسان #عبادت برای الله تعالی هستش و لا غیر ... و هر هدفی غیر از این هدف در زندگی داشته باشی #باطل هست و #نابود خواهد شد...
☝️🏼️همانند قول الله تعالی
📖وقل جاء الحق وزهق الباطل ان الباطل کان زهوقا
😊میتونستم #احساس کنم که خیلی خیلی خوشحال شد و نمیدونست چی بگه اصلا حتی راه رفتنش هم تغییر کرد...
گفت فکر نمیکردم تا این حد #خوب و فهمیده باشی منم گفتم ما اینیم دیگه یه لحظه مکث کرد انتظار نداشت این حرف رو بزنم ولی گفت آره و با صدای بلند خندید، طوری که صداش رفت پیش مادرم و خواهرم اونها هم متوجه شدن....
رسیدیم به خونه مادرم هر چی اصرار کردیم نیومد داخل گفت بر میگردم...
😢خونه اونها از ما خیلی دور بود و ماشین هم نیاورده بود میخواست با پای پیاده برگرده نصف شب هم که هیچ ماشینی نبود.
😍این #هیکل درشت مال #ورزشکار بود دیگه خداحافظی کرد و رفت تا سفره رو انداختیم #ذکر خوندم...
❤️اللهم انک عفو تحب العفو فاعفو عنی
همه اش ورد زبانم بود....
با هم سحری خوردیم و حرف زدیم و #اذان گفتن و رفتم #نماز خوندم و.....
✍🏼 #ادامه_دارد... ان شاءالله😍
@admmmj123
💌 #قسمت_یازدهم
✍🏼خوابم برد مادرم اومد صدام زد و گفت بلند شو نماز عشا رو بخون و دیره باید بریم #مسجد... ما در ایام #شب_قدر بودیم تا من #وضو گرفتم یکی زنگ در رو زد و اومد داخل...
😍اه اینکه بازم آقا #مصطفی است اومده بود دنبالم بریم واسه #نماز و #عبادت ، خودش تا الان مسجد بود نرفته بود خونه ، سبحان الله خیلی انسان #متقی و از #خدا_ترسی بود منم عجله ای خودم رو آماده کردم و رفتیم...
#مادرم و #خواهرم هم اومدن ولی پدرم نیومد چون همیشه #عادت داشت #تنهایی عبادت کنه و میگفت بیشتر عبادت میکنه و بهش لذت میده....
🕌جلوی مسجد خدا حافظی کردیم و رفتم داخل مسجد صدای قاری #قرآن که قرآن رو خیلی قشنگ و شیوا و دلنشین میخوند تمام مسجد پخش شده بود. همیشه عادت داشتم یه #قرآن کوچیک با خودم ببرم دست کردم به قرآن خوندن با قرآن خوندن نیمه دوم خودم رو پیدا میکردم..
😍یاالله با #آیه #آیه کلامت جان میگرفتم و روحم تازه میشد #دعا کردم خیلی دعا کردم که الله تعالی #ثابت قدمم کنه و #عاقبتم رو بخیر کنه برای #پدر و #مادرم و برای تمام #مسلمانان برای #ازدواجم که پر از #خیر و #برکت باشد....
🌔شب قدر هم تموم شد و بر گشتیم در راه آثا مصطفی گفت میخوام باهات حرف بزنم بین راه مادرم و خواهرم جلو تر رفتن و من و آقا مصطفی پشت سرشون....
شروع کرد با #بسم_الله گفتن و گفت که اولین باری که من رو دیده توی خونه یکی از دوستانش بوده که دخترش با من دوست صمیمی بود ، منظورش خونه ساریه بود گفت که خوشم اومد ازت با وجود #نقابت و #ایمانت زیبا بودی و سرزنده و شلوغ احساس کردم و خودم رو در وجودت دیدم الان دو سه روزه که ما #عقد کردیم و یه تکه از #وجود هم شدیم ...
گفت وقتی اومدم #خواستگاریت و گفتی که شرط ازدواجت #جهاده واقعا #خوشحال شدم و به روی خودم نیاوردم من #دل بهت دادم و تا زمانی که به عقدم در نیومدی شبها خوابم نمیبرد این حرفها رو که میزد توی دلم #غوغایی به پا بود اما به روی خودم نیاوردم چقد خوب بود این حرفها رو ازش میشنیدم... گفت که واقعا #دوست_دارم و میخوام از نظر #ایمان نقطه قوتش باشم قدم به قدم با هم و در کنار هم سختی ها رو به جون بخریم و #جان و #مالمون رو فدای #دینمون بکنیم....
😍انگار داشت #حرف_دل من رو میزد اینها #اهداف من بود که از زبون یکی دیگه شنیده میشد گفت خوب حالا میخوام بدونم واقعا شما با من همراه و همدل هستید....؟
گفتم الان وقتشه که یه چشمه از اون همه درسی که استادها برام تلاش کردن و بهم #آموزش دادن رو رو کنم
💫بسم الله الرحمن الرحیم
چندین حدیث و آیه در مورد #جهاد در راه الله گفتم و هدف ما و وظیفه شرعی ما نسبت به #دین و #اهدافمون رو بیان کردم و گفتم که #هدف از وجود انسان #عبادت برای الله تعالی هستش و لا غیر ... و هر هدفی غیر از این هدف در زندگی داشته باشی #باطل هست و #نابود خواهد شد...
☝️🏼️همانند قول الله تعالی
📖وقل جاء الحق وزهق الباطل ان الباطل کان زهوقا
😊میتونستم #احساس کنم که خیلی خیلی خوشحال شد و نمیدونست چی بگه اصلا حتی راه رفتنش هم تغییر کرد...
گفت فکر نمیکردم تا این حد #خوب و فهمیده باشی منم گفتم ما اینیم دیگه یه لحظه مکث کرد انتظار نداشت این حرف رو بزنم ولی گفت آره و با صدای بلند خندید، طوری که صداش رفت پیش مادرم و خواهرم اونها هم متوجه شدن....
رسیدیم به خونه مادرم هر چی اصرار کردیم نیومد داخل گفت بر میگردم...
😢خونه اونها از ما خیلی دور بود و ماشین هم نیاورده بود میخواست با پای پیاده برگرده نصف شب هم که هیچ ماشینی نبود.
😍این #هیکل درشت مال #ورزشکار بود دیگه خداحافظی کرد و رفت تا سفره رو انداختیم #ذکر خوندم...
❤️اللهم انک عفو تحب العفو فاعفو عنی
همه اش ورد زبانم بود....
با هم سحری خوردیم و حرف زدیم و #اذان گفتن و رفتم #نماز خوندم و.....
✍🏼 #ادامه_دارد... ان شاءالله😍
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_بیست_و_نهم ✍🏼وقتی که مهمونها رفتن مصطفی همش توی خونه میمومد و میرفت آروم و قرار نداشت گفتم چی شده؟؟؟ گفت هیچی... اینقدر اومد و رفت که جاریم گفت من دیگه برم خیلی اعصابش خورد بود... دیگه اون مصطفی قبل نبود حتی یادش رفت به زنداداشش…
❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_سی_ام
✍🏼بلند شد #وضو گرفت و نماز مغربش رو خوند بعد از نماز دستاش رو بلند کرد و #گریه کرد همیشه میدیدم که بعد از نمازش #دعا میکرد گاهی اوقات گریه میکرد اما این بار خیلی #فرق میکرد...
😔اصلا نمیدونستم چش شده اصلا به ذهنم هم #خطور نمیکرد...بعداز نمازش گفت بیا بشین کارت دارم داشتم محدثه رو تمیز میکردم گفتم یکم صبر کن گفت یکم زود بیا...لباس محدثه رو عوض کردم و رفتم پیشش...
😔گفت اگر یه وقت #شهید بشم چیکار میکنی؟ خیلی بی مقدمه حرف زد گفتم این یعنی چی؟ خدا نکنه ما که نمیتونیم بدون تو #زندگی کنیم...
😭گفت اگر شهید شدم #ازدواج کن چون نمیخوام #آواره بشی خیلی تعجب کردم چشمام از تعجب گشاد شد و بعدش خیلی شدید گریه کردم...
😭و گفت باید برم و اگر برم دیگه هیچ وقت برنمیگردم حرفش خیلی #سنگین بود یعنی نتونستم یک کلمه از دهنم خارج کنم...
😔گفت دوست دارم بعد از من عاقل باشی #احساسی رفتار نکن ازدواج کن اینبار سرش داد زدم و گفتم بسه دیگه یهو گریه کرد و گفت میخوام صدات در #قلبم بمونه داد بزن....
😭خدایا مصطفی هم گریه کرد ، بعد از گریه اش گفت میخوام کارهام رو راست و ریست کنم بعد برم...
فرداش رفتیم بازار با هم برای 3 تا خواهرش #کادو خرید گفت نمیخوام حقی از خواهرانم بر گردنم باشه تو این مدت انگار من داشتم ذره ذره #میمردم...
😔اما باهاش همکاری کردم یه مقدار از #قرض هایش رو پاس کرد بقیه رو گفت از پولی که پیش چند تا دوستام دارم و بعدا برات میارن پاس کن...
3 شب پشت سر هم رفتیم خونه خواهر شوهرهام و باهاشون خیلی گرم #رفتار میکرد وقتی برمیگشتیم یه جور #غم_انگیزی خداحافظی میکرد چون میدونست دیگه هیچ وقت هیچ کدومشون رو نمیبینه...
😔آخرین شب وقتی برگشتیم خونه خودمون توی راه محدثه رو بغل کرد و سرش رو گذاشت روی سر محدثه گفت بابا میخواد بره و دیگه برنمیگرده مواظب خودت باشی...
😔والله خیلی سخته #دل بکنم ازت ولی مجبورم چون #الله رو بیشتر از تو #دوست_دارم...
چند تا #اشک ریخت ولی من خیلی گریه کردم پنج شنبه عصر بود همیشه پنج شنبه ها میرفتیم بیرون یه نمایشگاه زده بودن رفتیم اونجا ، وقتی برگشتیم مصطفی هنوز #روزه اش رو افطار نکرده بود من چون شیر میدادم روزه نگرفتم ، #افطاری رو آماده کردم به #کیک براش پختم افطار کرد و زنگ در به صدا در اومد...
رفت بیرون و یکم وایستاد و بعدش اومد تو گفت دوستم بود #شام نمیخورم بیا بریم بیرون حوصله ندارم...
رفتیم بیرون توی راه گفت #ناراحت نشو خوب میدونم خیلی داری سعی میکنی و #غمگینی و #ناراحت اما بدون والله من میرم که از #ناموس #خواهرانم و #کودکان و #زنان مظلوم دفاع کنم.....
☝️🏼️والله از الله میترسم که در #قیامت من هیچ جوابی در برابرش ندارم ، گفتم والله صبر میکنم این #امتحان الله هست گفت الحمدلله که ازت مطمئنم
دوستم اومده بود بگه که شنبه عصر باید برم....
میخوام برای آخرین بار بریم بیرون و هر چی میخوای بخری رفتیم و من دوست نداشتم هیچی بخرم خودش یه روسری انتخاب کرد و یه توپ هم برای محدثه خرید ، گفتم حوصله ندارم بریم خونه
توی راه هیچی نگفتیم وقتی رسیدیم خونه رفت بالای پله ها محدثه رو بغل کرد و بهش گفت ببین مادرت از این #ماه خیلی خیلی #خوشکل تره بخدا قسم....
🌙13 رمضان بود گفتم مصطفی میای برای آخرین بار همدیگه رو #سورپرایز کنیم...
گفت باشه تا عصر وقت داریم روز #جمعه بود رفتم مثل قبل براش لباس خریدم یه شلوار سیاه و یه بلوز راه راه و ویه #ادکلن ...
البته یه #شاخه_گل هم خریدم
عصر وقتی برگشت بازم دستش خالی بود حوصله نداشتم به این فکر کنم که چرا دستش خالیه کادوهاش رو دستش دادم و گفتم با تمام #قلبم برات خریدم گفت پس همین الان میپوشم همش میخندید تا منم بخندم اما #دلم رو #پاک از دست داده بودم...
دست کرد تو جیبش گفت چشمات رو ببند و یک #گردنبند خیلی خوشکل گردنم کرد و یه جفت #گوشواره و یه دستبند...
😊چشمام رو باز کردم خیلی #قشنگ بود با وجود اینکه بسیار سبک و نازک بود اما پولش تا این حد بود ولی من خیلی خوشم اومد #مادرشوهرم اومد پیش ما نتونستم پیش اون گریه کنم...
رفتم آشپزخونه مادر شوهرم گفت #تشکر نمیکنی گفتم چرا من زودتر تشکر کردم ، مصطفی میدونست چقدر حالم بده چیزی نگفت...
✍🏼 #ادامه_دارد...
@admmmj123
💌 #قسمت_سی_ام
✍🏼بلند شد #وضو گرفت و نماز مغربش رو خوند بعد از نماز دستاش رو بلند کرد و #گریه کرد همیشه میدیدم که بعد از نمازش #دعا میکرد گاهی اوقات گریه میکرد اما این بار خیلی #فرق میکرد...
😔اصلا نمیدونستم چش شده اصلا به ذهنم هم #خطور نمیکرد...بعداز نمازش گفت بیا بشین کارت دارم داشتم محدثه رو تمیز میکردم گفتم یکم صبر کن گفت یکم زود بیا...لباس محدثه رو عوض کردم و رفتم پیشش...
😔گفت اگر یه وقت #شهید بشم چیکار میکنی؟ خیلی بی مقدمه حرف زد گفتم این یعنی چی؟ خدا نکنه ما که نمیتونیم بدون تو #زندگی کنیم...
😭گفت اگر شهید شدم #ازدواج کن چون نمیخوام #آواره بشی خیلی تعجب کردم چشمام از تعجب گشاد شد و بعدش خیلی شدید گریه کردم...
😭و گفت باید برم و اگر برم دیگه هیچ وقت برنمیگردم حرفش خیلی #سنگین بود یعنی نتونستم یک کلمه از دهنم خارج کنم...
😔گفت دوست دارم بعد از من عاقل باشی #احساسی رفتار نکن ازدواج کن اینبار سرش داد زدم و گفتم بسه دیگه یهو گریه کرد و گفت میخوام صدات در #قلبم بمونه داد بزن....
😭خدایا مصطفی هم گریه کرد ، بعد از گریه اش گفت میخوام کارهام رو راست و ریست کنم بعد برم...
فرداش رفتیم بازار با هم برای 3 تا خواهرش #کادو خرید گفت نمیخوام حقی از خواهرانم بر گردنم باشه تو این مدت انگار من داشتم ذره ذره #میمردم...
😔اما باهاش همکاری کردم یه مقدار از #قرض هایش رو پاس کرد بقیه رو گفت از پولی که پیش چند تا دوستام دارم و بعدا برات میارن پاس کن...
3 شب پشت سر هم رفتیم خونه خواهر شوهرهام و باهاشون خیلی گرم #رفتار میکرد وقتی برمیگشتیم یه جور #غم_انگیزی خداحافظی میکرد چون میدونست دیگه هیچ وقت هیچ کدومشون رو نمیبینه...
😔آخرین شب وقتی برگشتیم خونه خودمون توی راه محدثه رو بغل کرد و سرش رو گذاشت روی سر محدثه گفت بابا میخواد بره و دیگه برنمیگرده مواظب خودت باشی...
😔والله خیلی سخته #دل بکنم ازت ولی مجبورم چون #الله رو بیشتر از تو #دوست_دارم...
چند تا #اشک ریخت ولی من خیلی گریه کردم پنج شنبه عصر بود همیشه پنج شنبه ها میرفتیم بیرون یه نمایشگاه زده بودن رفتیم اونجا ، وقتی برگشتیم مصطفی هنوز #روزه اش رو افطار نکرده بود من چون شیر میدادم روزه نگرفتم ، #افطاری رو آماده کردم به #کیک براش پختم افطار کرد و زنگ در به صدا در اومد...
رفت بیرون و یکم وایستاد و بعدش اومد تو گفت دوستم بود #شام نمیخورم بیا بریم بیرون حوصله ندارم...
رفتیم بیرون توی راه گفت #ناراحت نشو خوب میدونم خیلی داری سعی میکنی و #غمگینی و #ناراحت اما بدون والله من میرم که از #ناموس #خواهرانم و #کودکان و #زنان مظلوم دفاع کنم.....
☝️🏼️والله از الله میترسم که در #قیامت من هیچ جوابی در برابرش ندارم ، گفتم والله صبر میکنم این #امتحان الله هست گفت الحمدلله که ازت مطمئنم
دوستم اومده بود بگه که شنبه عصر باید برم....
میخوام برای آخرین بار بریم بیرون و هر چی میخوای بخری رفتیم و من دوست نداشتم هیچی بخرم خودش یه روسری انتخاب کرد و یه توپ هم برای محدثه خرید ، گفتم حوصله ندارم بریم خونه
توی راه هیچی نگفتیم وقتی رسیدیم خونه رفت بالای پله ها محدثه رو بغل کرد و بهش گفت ببین مادرت از این #ماه خیلی خیلی #خوشکل تره بخدا قسم....
🌙13 رمضان بود گفتم مصطفی میای برای آخرین بار همدیگه رو #سورپرایز کنیم...
گفت باشه تا عصر وقت داریم روز #جمعه بود رفتم مثل قبل براش لباس خریدم یه شلوار سیاه و یه بلوز راه راه و ویه #ادکلن ...
البته یه #شاخه_گل هم خریدم
عصر وقتی برگشت بازم دستش خالی بود حوصله نداشتم به این فکر کنم که چرا دستش خالیه کادوهاش رو دستش دادم و گفتم با تمام #قلبم برات خریدم گفت پس همین الان میپوشم همش میخندید تا منم بخندم اما #دلم رو #پاک از دست داده بودم...
دست کرد تو جیبش گفت چشمات رو ببند و یک #گردنبند خیلی خوشکل گردنم کرد و یه جفت #گوشواره و یه دستبند...
😊چشمام رو باز کردم خیلی #قشنگ بود با وجود اینکه بسیار سبک و نازک بود اما پولش تا این حد بود ولی من خیلی خوشم اومد #مادرشوهرم اومد پیش ما نتونستم پیش اون گریه کنم...
رفتم آشپزخونه مادر شوهرم گفت #تشکر نمیکنی گفتم چرا من زودتر تشکر کردم ، مصطفی میدونست چقدر حالم بده چیزی نگفت...
✍🏼 #ادامه_دارد...
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_سی_ام ✍🏼بلند شد #وضو گرفت و نماز مغربش رو خوند بعد از نماز دستاش رو بلند کرد و #گریه کرد همیشه میدیدم که بعد از نمازش #دعا میکرد گاهی اوقات گریه میکرد اما این بار خیلی #فرق میکرد... 😔اصلا نمیدونستم چش شده اصلا به ذهنم هم #خطور…
❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_سی_و_یکم
✍🏼خیلی مهربون مادرش رو بغل میکرد و دستاش رو میبوسید #مادر شوهرم گفت در بین تمام فرزندانم #مصطفی از همه بهتره...
اون موقع هم که بچه بود میدونست که من به تنهایی برام سخته هزینه خونه رو جور کنم(مصطفی هم در کودکی پدرش رو ازدست داد)وقتی میدید سختی میکشم هرچی بهش #پول میدادم بره خرج کنه جمعش میکرد و در زمان مبادا بهم برمیگردوند همیشه سرش رو میگذاشت روی #روسری من تا خوابش میبرد...
تنها کسی که دفتر مشقش خیلی دیر تموم میشد مصطفی بود، چون هیچ خطی رو جا نمیزاشت حتی گاهی اوقات در گوشه های دفترش #مشق مینوشت کمی که بزرگتر شد رفت سرکار و توی خرج خونه بهم #کمک میکرد.
😔مادر شوهرم نمیدونست مصطفی فردا از پیشمون میره برای همیشه خود به خود اینا رو میگفت حتی بیچاره گریه اش هم گرفت، منم بزور میتونستم خودم رو نگه دارم منکه همیشه توی حرف این و اون میپریدم و همش میخندیدم، اون #شب فقط ساکت بودم، #افطار رو آماده کردم و نشست تا افطاری کند
😞نمیخواستم به #چشمای عسلیش #نگاه کنم چون گریه ام میگرفت، به خودم گفتم من باید #قوی باشم اما چه طوری بدنی که #قلب نداشته باشه #زنده است و درجا نمیمیره؟
✍🏼گفت پاشو بریم خونه پدرت تا خداحافظی کنم برای آخرین بار ببینمشون خیلی #مادرم رو دوست داشت خیلی زیاد...
مادرم هم همینطور مصطفی رو دوست داشت بعضی وقتها برادرهام به مصطفی #حسودی میکردن و میگفتن مادرم مصطفی رو بیشتر از ما دوست داره با وجود اینکه پسرش نیست و دامادشه، خودم رو آماده کردم و رفتیم من کلید خونه پدرم رو داشتم، خونه نبودن، گفتم لامپها رو روشن نکن همینطوری خوبه هر دو نشستیم روبه روی هم #تاریک بود اما میتونستم ببینمش همینکه صورت #غم آلودش رو دیدم نتونستم جلوی خودم رو بگیرم تا تونستم #گریه کردم...
📞پدر و مادرم اومدن خونه ، مادرم مصطفی رو خیلی دوست داشت رفته بودن خونه #نامزد برادر کوچیکم الحمدلله همه داشتن سرو سامان میگرفتن خواهرم هم یک ماهی میشد که #عروسی کرده بود...
😢وقتی اومدن تو دیدن لامپها خاموشه و من چشمام پف کرده #نگران شدن فکر کردن با هم #دعوا کردیم هر چند مادرم میدونست که مصطفی اهل دعوا نیست و همش به من میگفت چی شده؟ بازم مصطفی رو #ناراحت کردی؟هیچی نمیگفتم...مصطفی گفت نه بخدا خودش کمی #دل_تنگه آخه میخوام بازم برم سفر کاری اون هم ناراحته...مادرم گفت اینهمه گریه واسه اینه
😔مصطفی به پدر و مادرم همش #نگاه میکرد و زود به زود میگفت تو روخدا #حلالم کنید من خیلی اذیتتون کردم، مادرم میگفت مصطفی جان آخه تو چیکار کردی عزیزم بخدا انقدر دوست دارم شاید بگم از پسرانم بیشتر پدرمم میگفت بخدا خیلی گلی مصطفی جان...
من حوصله نداشتم گفتم بریم دیگه دیره من حتی چادرم رو هم روی سرم برنداشته بودم محدثه میومد و میرفت چون مادرم رو خیلی دوست داشت نمیخواست برگرده، رفتیم پایین پله ها مصطفی گفت بازم ازتون #حلالیت میخوام مادرم هم #خندید و با #شوخی گفت حلالی بابا...خداحافظی کردم و محدثه رو بغل کردم، مصطفی ماشین نیاورده بود وایسادیم واسه #ماشین که یکی از #دوستان مصطفی مارو دید و وایساد همسرش هم توی ماشین بود وقتی سوار شدیم محدثه خوابش برد دوستش هم همش باهاش حرف میزد در آخر گفت آقا مصطفی بیایید یه شب بیایید خونمون خوشحال میشیم...
مصطفی هم گفت #چشم اگر وقت شد میاییم همسرش هم با من حرف میزد منم به خاطر اینکه تابلو نباشم منم حرف میزدم، گفت بیایید خونمون...
😭توی دلم گفتم نه دیگه من هستم و نه مصطفی کجا بیاییم ولی گفتم چشم ان شاءالله توی یه فرصت خوب میاییم،
پیاده شدیم، مصطفی گفت میخوام دستت رو محکم بگیرم تو دستم محدثه بیدار شد و با پای خودش راه افتاد
وقتی دستم رو گرفت منم بهش #تکیه دادم انگار واقعا نمیتونستم راه برم
من داشتم قدم به قدم به #تنهایی و #جدایی نزدیک میشدم و این من رو ذره ذره آب میکرد😭
رسیدیم خونه گفت میخوام خودم محدثه رو بخوابونم گفتم باشه محدثه رو بغل کرد و براش خوند...
دختری دارم شاه نداره
از خوشکلی تا نداره
به کس کسونش نمیدم
به هر کسونش نمیدم
به کسی میدم #مجاهد باشه
پیرهن تنش پاره باشه
بخواب لالا بخواب دخترم ماه من
لالا عزیزم پدر میره اما دلش اینجاست
😔لالا چشمام پر از غصه است
چقد سخته ازت جدا میشم
😭خدایا #دخترم رو تو نگهدار
منکه میرم خودت مواظبش باش...
💓هر چی توی دلش بود رو میگفت
محدثه چون #شعر پدرش کمی آهنگ #غمگین داشت گریه اش گرفت اما خوابید
😭منم رفتم وسایلش رو آماده کنم
ساکش رو برداشتم دو دست لباس براش گذاشتم، کمی #مربا و #شربت آلبالو درست کرده بودم میدونستم خیلی دوست داره و گذاشتم تو ساکش کمی #گردو هم خریده بود گذاشتم ساکش والله با بستن ساکش #بند_بند وجودم میلرزید و #قلبم انگار #میایستاد...
✍🏼 #ادامه_دارد_ان شاءالله😍
@admmmj123
💌 #قسمت_سی_و_یکم
✍🏼خیلی مهربون مادرش رو بغل میکرد و دستاش رو میبوسید #مادر شوهرم گفت در بین تمام فرزندانم #مصطفی از همه بهتره...
اون موقع هم که بچه بود میدونست که من به تنهایی برام سخته هزینه خونه رو جور کنم(مصطفی هم در کودکی پدرش رو ازدست داد)وقتی میدید سختی میکشم هرچی بهش #پول میدادم بره خرج کنه جمعش میکرد و در زمان مبادا بهم برمیگردوند همیشه سرش رو میگذاشت روی #روسری من تا خوابش میبرد...
تنها کسی که دفتر مشقش خیلی دیر تموم میشد مصطفی بود، چون هیچ خطی رو جا نمیزاشت حتی گاهی اوقات در گوشه های دفترش #مشق مینوشت کمی که بزرگتر شد رفت سرکار و توی خرج خونه بهم #کمک میکرد.
😔مادر شوهرم نمیدونست مصطفی فردا از پیشمون میره برای همیشه خود به خود اینا رو میگفت حتی بیچاره گریه اش هم گرفت، منم بزور میتونستم خودم رو نگه دارم منکه همیشه توی حرف این و اون میپریدم و همش میخندیدم، اون #شب فقط ساکت بودم، #افطار رو آماده کردم و نشست تا افطاری کند
😞نمیخواستم به #چشمای عسلیش #نگاه کنم چون گریه ام میگرفت، به خودم گفتم من باید #قوی باشم اما چه طوری بدنی که #قلب نداشته باشه #زنده است و درجا نمیمیره؟
✍🏼گفت پاشو بریم خونه پدرت تا خداحافظی کنم برای آخرین بار ببینمشون خیلی #مادرم رو دوست داشت خیلی زیاد...
مادرم هم همینطور مصطفی رو دوست داشت بعضی وقتها برادرهام به مصطفی #حسودی میکردن و میگفتن مادرم مصطفی رو بیشتر از ما دوست داره با وجود اینکه پسرش نیست و دامادشه، خودم رو آماده کردم و رفتیم من کلید خونه پدرم رو داشتم، خونه نبودن، گفتم لامپها رو روشن نکن همینطوری خوبه هر دو نشستیم روبه روی هم #تاریک بود اما میتونستم ببینمش همینکه صورت #غم آلودش رو دیدم نتونستم جلوی خودم رو بگیرم تا تونستم #گریه کردم...
📞پدر و مادرم اومدن خونه ، مادرم مصطفی رو خیلی دوست داشت رفته بودن خونه #نامزد برادر کوچیکم الحمدلله همه داشتن سرو سامان میگرفتن خواهرم هم یک ماهی میشد که #عروسی کرده بود...
😢وقتی اومدن تو دیدن لامپها خاموشه و من چشمام پف کرده #نگران شدن فکر کردن با هم #دعوا کردیم هر چند مادرم میدونست که مصطفی اهل دعوا نیست و همش به من میگفت چی شده؟ بازم مصطفی رو #ناراحت کردی؟هیچی نمیگفتم...مصطفی گفت نه بخدا خودش کمی #دل_تنگه آخه میخوام بازم برم سفر کاری اون هم ناراحته...مادرم گفت اینهمه گریه واسه اینه
😔مصطفی به پدر و مادرم همش #نگاه میکرد و زود به زود میگفت تو روخدا #حلالم کنید من خیلی اذیتتون کردم، مادرم میگفت مصطفی جان آخه تو چیکار کردی عزیزم بخدا انقدر دوست دارم شاید بگم از پسرانم بیشتر پدرمم میگفت بخدا خیلی گلی مصطفی جان...
من حوصله نداشتم گفتم بریم دیگه دیره من حتی چادرم رو هم روی سرم برنداشته بودم محدثه میومد و میرفت چون مادرم رو خیلی دوست داشت نمیخواست برگرده، رفتیم پایین پله ها مصطفی گفت بازم ازتون #حلالیت میخوام مادرم هم #خندید و با #شوخی گفت حلالی بابا...خداحافظی کردم و محدثه رو بغل کردم، مصطفی ماشین نیاورده بود وایسادیم واسه #ماشین که یکی از #دوستان مصطفی مارو دید و وایساد همسرش هم توی ماشین بود وقتی سوار شدیم محدثه خوابش برد دوستش هم همش باهاش حرف میزد در آخر گفت آقا مصطفی بیایید یه شب بیایید خونمون خوشحال میشیم...
مصطفی هم گفت #چشم اگر وقت شد میاییم همسرش هم با من حرف میزد منم به خاطر اینکه تابلو نباشم منم حرف میزدم، گفت بیایید خونمون...
😭توی دلم گفتم نه دیگه من هستم و نه مصطفی کجا بیاییم ولی گفتم چشم ان شاءالله توی یه فرصت خوب میاییم،
پیاده شدیم، مصطفی گفت میخوام دستت رو محکم بگیرم تو دستم محدثه بیدار شد و با پای خودش راه افتاد
وقتی دستم رو گرفت منم بهش #تکیه دادم انگار واقعا نمیتونستم راه برم
من داشتم قدم به قدم به #تنهایی و #جدایی نزدیک میشدم و این من رو ذره ذره آب میکرد😭
رسیدیم خونه گفت میخوام خودم محدثه رو بخوابونم گفتم باشه محدثه رو بغل کرد و براش خوند...
دختری دارم شاه نداره
از خوشکلی تا نداره
به کس کسونش نمیدم
به هر کسونش نمیدم
به کسی میدم #مجاهد باشه
پیرهن تنش پاره باشه
بخواب لالا بخواب دخترم ماه من
لالا عزیزم پدر میره اما دلش اینجاست
😔لالا چشمام پر از غصه است
چقد سخته ازت جدا میشم
😭خدایا #دخترم رو تو نگهدار
منکه میرم خودت مواظبش باش...
💓هر چی توی دلش بود رو میگفت
محدثه چون #شعر پدرش کمی آهنگ #غمگین داشت گریه اش گرفت اما خوابید
😭منم رفتم وسایلش رو آماده کنم
ساکش رو برداشتم دو دست لباس براش گذاشتم، کمی #مربا و #شربت آلبالو درست کرده بودم میدونستم خیلی دوست داره و گذاشتم تو ساکش کمی #گردو هم خریده بود گذاشتم ساکش والله با بستن ساکش #بند_بند وجودم میلرزید و #قلبم انگار #میایستاد...
✍🏼 #ادامه_دارد_ان شاءالله😍
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_سی_و_یکم ✍🏼خیلی مهربون مادرش رو بغل میکرد و دستاش رو میبوسید #مادر شوهرم گفت در بین تمام فرزندانم #مصطفی از همه بهتره... اون موقع هم که بچه بود میدونست که من به تنهایی برام سخته هزینه خونه رو جور کنم(مصطفی هم در کودکی پدرش رو…
❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_سی_و_دوم
✍🏼همینکه مصطفی خوابید رفتم لباسی که تنش بود بشورم تا واسه فردا تمیز باشه اونم شستم...
😔تا #سحر نخوابیدم توی حیاط بودم اومدم تو که سحری رو آماده کنم دیدم مصطفی داره نماز میخونه اونم نخوابیده بود سحری رو آماده کردم و صداش کردم خیلی #ساکت بودیم ، بعد از غذا #تشکر کرد و رفت #وضو بگیره....
منم سفره رو جمع کردم وقتی وضوش تموم شد یه دفعه چشمش به ساکش افتاد یه دفعه یه حالی شد و سرش رو انداخت پایین ، #نماز خوند و گفت باید برم بیرون کار دارم...
گفتم بهش که تو امروز مسافری #روزه نگیر ، بهت واجب نیست امروز با وجود #سفر خیلی سخته روزه هم بگیری گفت دوست دارم زبونم با روزه باشه من تا ظهر منتظرش بودم برگرده ساعت 2 برگشت همون لباسی رو تنم کردم که اولین روز به هم رسیدیم تنم بود
یعنی لباس #عقدم ....
همینکه برگشت خیلی #خسته بود از سر و صورتش گرد و خاکیش معلوم بود #سلام کرد و جوابش رو دادم یه بالش براش آوررم تا کمی استراحت کنه دراز کشید و دست چپش رو گذاشت روی سرش نمیتونستم ازش #جدا بشم...
😭کنارش نشستم به چهرهاش که نگاه میکردم گریه ام گرفت متوجه شدم که مصطفی هم گریه میکنه صدای هق هق گریه هام تمام اتاق رو گرفت من گریه میکردم و اشکهام روی سر مصطفی میریخت و مصطفی گریه میکرد و اشکش روی بالش....
😭هیچ کدوممون نمیتونستیم حتی یک کلمه هم بگیم فقط صدای هق هق گریه ی من بود که شنیده میشد خدا رو شکر محدثه پیش مادر شوهرم بود اگه این صحنه رو میدید میترسید...
تقریبا نیم ساعتی همینطوری گریه میکردیم که مادر شوهرم صدام کرد و گفت بیا محدثه تو رو میخواد...
من وقتی گریه میکردم تا یک روز بعدش آثار گریه توی صورتم مشخص بود چون چشمام درشت بود
رفتم که محدثه رو بیارم مادر شوهر فهمید #گریه کردم گفت #تعجب میکنم که چرا انقدر #بی_قراری میکنی گفتم نمیتونم یه روز هم دوریش رو تحمل کنم من خیلی سختی کشیدم دیگه نمیخوام ازش دور باشم گفت #دخترم یه سفر 1 هفته ای که این همه گریه نمیخواد
آخ از #دل پاره پاره ام خبر نداری #مادر جان نمیدونی که مصطفی داره برای همیشه میره...
رفتم خونه خودمون مصطفی رفته بود حموم تا مرتب و تمیز باشه به محدثه غذا دادم و خوابوندمش لباسهای مصطفی هم خشک شده بود اتوش کردم و بهش دادم بپوشه...
😔انگار باهم #غریبه بودیم نمیتونستیم هیچ حرفی بزنیم این دقایق آخر هیچ استفاده ای از کنار هم بودن نکردیم فقط #گریه بود و #سکوت....
😭زیپ ساکش رو بستم فکر کنم زیپ قلب خودم کنده شد و #قلبم داشت میومد بیرون من دارم با دستهای خودم وسایل #جدایی خودم و مصطفی رو آماده میکنم....
😔این یعنی اوج #دیونگی ، #شیطان خیلی بهم #فشار میاورد که حتی یک بار بهش بگم نرو تنهام نزار دارم جون میدم دارم میمیرم اما نتونستم...
💪🏼باید بتونم کمکش کنم که راحتتر بره پس خودم وسایلش رو آماده میکنم تا بدونه که من ناراضی نیستم درسته که خیلی #بیقراری میکردم اما ناراضی نبودم این امتحان خیلی خیلی سختی بود فقط #دعا میکردم بتونم امتحانم رو خوب پس بدم...
😭خدایا این اشکها و #دلتنگی ها رو به پای #گناه حساب نکن به پای این حساب نکن که من نمیخوام #همسرم رو بفرستم در راهت جهاد کنه به پای این حساب نکن که ناراضیم...
😔به پای #دلتنگیم حساب کن به پای این حساب کن که واقعا #غریبم به پای این حساب کن که #جدایی برام سخته منی که قلبم رو دو دستی تقدیم کردم الان قلبم داره از سینه ام جدا میشه واین هم #درد داره....
😔همینطوری داشتم با خودم حرف میزدم که مصطفی گفت نیم ساعت دیگه باید برم این رو که گفت تکون عجیبی خوردم خودش هم فهمید کاملا خشکم زده بود.....
✍🏼 #ادامه_دارد...
@admmmj123
💌 #قسمت_سی_و_دوم
✍🏼همینکه مصطفی خوابید رفتم لباسی که تنش بود بشورم تا واسه فردا تمیز باشه اونم شستم...
😔تا #سحر نخوابیدم توی حیاط بودم اومدم تو که سحری رو آماده کنم دیدم مصطفی داره نماز میخونه اونم نخوابیده بود سحری رو آماده کردم و صداش کردم خیلی #ساکت بودیم ، بعد از غذا #تشکر کرد و رفت #وضو بگیره....
منم سفره رو جمع کردم وقتی وضوش تموم شد یه دفعه چشمش به ساکش افتاد یه دفعه یه حالی شد و سرش رو انداخت پایین ، #نماز خوند و گفت باید برم بیرون کار دارم...
گفتم بهش که تو امروز مسافری #روزه نگیر ، بهت واجب نیست امروز با وجود #سفر خیلی سخته روزه هم بگیری گفت دوست دارم زبونم با روزه باشه من تا ظهر منتظرش بودم برگرده ساعت 2 برگشت همون لباسی رو تنم کردم که اولین روز به هم رسیدیم تنم بود
یعنی لباس #عقدم ....
همینکه برگشت خیلی #خسته بود از سر و صورتش گرد و خاکیش معلوم بود #سلام کرد و جوابش رو دادم یه بالش براش آوررم تا کمی استراحت کنه دراز کشید و دست چپش رو گذاشت روی سرش نمیتونستم ازش #جدا بشم...
😭کنارش نشستم به چهرهاش که نگاه میکردم گریه ام گرفت متوجه شدم که مصطفی هم گریه میکنه صدای هق هق گریه هام تمام اتاق رو گرفت من گریه میکردم و اشکهام روی سر مصطفی میریخت و مصطفی گریه میکرد و اشکش روی بالش....
😭هیچ کدوممون نمیتونستیم حتی یک کلمه هم بگیم فقط صدای هق هق گریه ی من بود که شنیده میشد خدا رو شکر محدثه پیش مادر شوهرم بود اگه این صحنه رو میدید میترسید...
تقریبا نیم ساعتی همینطوری گریه میکردیم که مادر شوهرم صدام کرد و گفت بیا محدثه تو رو میخواد...
من وقتی گریه میکردم تا یک روز بعدش آثار گریه توی صورتم مشخص بود چون چشمام درشت بود
رفتم که محدثه رو بیارم مادر شوهر فهمید #گریه کردم گفت #تعجب میکنم که چرا انقدر #بی_قراری میکنی گفتم نمیتونم یه روز هم دوریش رو تحمل کنم من خیلی سختی کشیدم دیگه نمیخوام ازش دور باشم گفت #دخترم یه سفر 1 هفته ای که این همه گریه نمیخواد
آخ از #دل پاره پاره ام خبر نداری #مادر جان نمیدونی که مصطفی داره برای همیشه میره...
رفتم خونه خودمون مصطفی رفته بود حموم تا مرتب و تمیز باشه به محدثه غذا دادم و خوابوندمش لباسهای مصطفی هم خشک شده بود اتوش کردم و بهش دادم بپوشه...
😔انگار باهم #غریبه بودیم نمیتونستیم هیچ حرفی بزنیم این دقایق آخر هیچ استفاده ای از کنار هم بودن نکردیم فقط #گریه بود و #سکوت....
😭زیپ ساکش رو بستم فکر کنم زیپ قلب خودم کنده شد و #قلبم داشت میومد بیرون من دارم با دستهای خودم وسایل #جدایی خودم و مصطفی رو آماده میکنم....
😔این یعنی اوج #دیونگی ، #شیطان خیلی بهم #فشار میاورد که حتی یک بار بهش بگم نرو تنهام نزار دارم جون میدم دارم میمیرم اما نتونستم...
💪🏼باید بتونم کمکش کنم که راحتتر بره پس خودم وسایلش رو آماده میکنم تا بدونه که من ناراضی نیستم درسته که خیلی #بیقراری میکردم اما ناراضی نبودم این امتحان خیلی خیلی سختی بود فقط #دعا میکردم بتونم امتحانم رو خوب پس بدم...
😭خدایا این اشکها و #دلتنگی ها رو به پای #گناه حساب نکن به پای این حساب نکن که من نمیخوام #همسرم رو بفرستم در راهت جهاد کنه به پای این حساب نکن که ناراضیم...
😔به پای #دلتنگیم حساب کن به پای این حساب کن که واقعا #غریبم به پای این حساب کن که #جدایی برام سخته منی که قلبم رو دو دستی تقدیم کردم الان قلبم داره از سینه ام جدا میشه واین هم #درد داره....
😔همینطوری داشتم با خودم حرف میزدم که مصطفی گفت نیم ساعت دیگه باید برم این رو که گفت تکون عجیبی خوردم خودش هم فهمید کاملا خشکم زده بود.....
✍🏼 #ادامه_دارد...
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
دوستان موافقید رمان دیگه ای بزارم!؟
#همسفر_دردها♥️....
#قسمت_اول🍀
🌺بِسمِاللهِ الرَّحمنِالرَّحیم🌺
الحمدلله رب العالمین الصلاه و السلام علی رسول الله و علی آله و صحبه و من والا اما بعد...
السلام علیکم و رحمت الله و برکاته
من #آسیه ۲۳ سال دارم... #سرگذشت زندگی خود را به #سمع شما بزرگواران میرسانم بلکه #امیدی باشد برای #ناامیدان....
در خانواده ای 7 نفره به دنیا آمدم الحمدلله پدر و مادرم اهل #نماز و #روزه بودند و آدمهای #ساده و #معمولی و چهار #برادر داشتم و فرزند آخر خانواده هستم ؛
خونه و مغازه و زمین و باغ و... داشتیم ،
دختر بچه ای معمولی بودم ؛ اما برادر بزرگم (یوسف) خیلی #باغیرت بود و خیلی به #دین علاقه داشت دوست داشت همیشه لباسای #بلند و #گشاد بپوشم...
10 سالم بود منو #تشویق کرد که قرآن یاد بگیرم به همین خاطر در 10 سالگی قرآن #ختم کردم... خونه با وجود اون شلوغ بود همه شاد بودیم گاهگاهی ما رو بیرون میبرد؛ برادرم #یوسف با اخلاق و زیبا و #ورزشکار بود...
تا 11 سالگی نمیدانستم #غم و #درد و #رنج چیست تا اینکه فهمیدم برادرم #بدترین نوع #سرطان استخوان را داره... رنج و دردش رو میدیدم وقتی بخاطر #شیمی_درمانی موهاش رو تراشید بهش گفتم از نظر من هنوز خوشکلی هیچ تغییری نکردی گفت برو تو اتاق دروغ نگو...
یک ماه بعد از #بیماری برادرم از یک پله افتادم تو حیاط پام تیر میکشید دو سه بار گفتم بیاید کمک ولی مهمان داشتیم هیچکس صدایم رو نشنید و خودم کشان کشان از چند پله بالا رفتم برادرا و مادرم اومدن و گفتن کوفته شده و خلاصه رفتم دکتر گفتند پاش #شکسته در زانوش هم #کیست استخوان داره باید #جراحی بشه...
عمل جراحی کردم و با برادرم شوخی میکردم ؛ میگفتم ببین من چقدر دوستت دارم تو یکم مریض شدی منم مریض شدم...
بعد دو سه ماه با پای خودم راه میرفتم که یک روز تو آشپزخونه کار میکردم دیدم پام یه صدایی داد رفتم دکتر گفت پات مجددا شکسته برو تهران اونجا بهتر عملت میکنن و باید #پیوند استخوان بزنی چون #کیست استخوان داری...
رفتم تهران عمل کردم دردهای زیادی میکشیدم پدر و مادرم فقط #اشک میریختن از برادرم دور بودن و من هم که مریض بودم ؛ برادرم همیشه میگفت خدایا بخاطر بزرگیت آسیه خوب بشه من اشکالی نداره.. بعد از چند ماه حالم کاملا خوب شد اما برادرم حالش روز به روز بدتر میشد و درد کشیدناش رو میدیدم ؛ بچه بودم و نمیدانستم که #سرطان یک بیماری #کشنده ست به قدری برادرم رو دوست داشتم که همیشه میگفتم اونو از پدر و مادرم بیشتر دوست دارم اصلا به مرگش فکر نمیکردم؛ در اون مدت دو برادر کوچکم عبدالرحمان و عبدالجبار تازه وارد دین شده بودند...
بعد از یک سال ناراحتی و سختی برادرم یوسف #وفات یافت و من معنی #مرگ رو فهمیدم معنی #غم ، #دوری عزیز و..
با وفات برادرم خانواده ما سختی بزرگی رو #تحمل کرد.. پدرم نتوانست چندین سال کار کنه و همین سبب شد پدرم #ورشکست بشه و #مستاجر بشیم مادرم مریض شد و همه خانواده به نوعی به هم ریخت
دو ماه بعد از فوت داداشم یک روز تو خونه یهو پام تیر کشید به مادرم گفتم دوباره عصاهام رو بیار من نمیتونم راه برم رفتم تهران که گفتن این دختر بر اثر شُک و غم که بچه بوده کیستش تبدیل به #تومور شده و #سرطان داره باید #جراحی بشه...
بازم عمل جراحی کردم دیگه نمیتونستم مدرسه برم عصا داشتم و
خونوادهم روز به روز بیشتر به مسائل دینی آشنا میشدن و منم #محبت دین الله کم کم در وجودم رخنه کرده بود ذکر و عباداتم به جا بود.. مطالعه تفسیر و حدیث میکردم #چادر میپوشیدم #با_حجاب بودم به مهمونی های #مختلط نمیرفتم و اگر هم میرفتم تنهایی در اتاقی مینشستم و همیشه میگفتن که پسرخاله و... مثل برادرات هستن ؛ خاله هام و عمه و بقیه اقوام همیشه به نوعی منو #دل_مرده میدونستن میگفتن این کارای تو برای #پیرزن هاست و الان که جوونی از زندگی لذت ببر...
اوایل خیلی اذیت میشدم اقوام میگفتن #حاجی_خانم و #مسخره میکردن ؛ اما تنها چیزی که به من #آرامش میداد حرف زدن با #الله بود قلبم فقط با یاد الله آرام و شاد میشد محبت الله و دینش در #قلب و #روحم رسوخ کرده بود و روز به روز حال جسمیم بدتر میشد و دردهام بیشتر و هر دارویی که برای سرطان به کار میرفت امتحان میکردم... گیاهی خوراکی داروهایی بسیار ناخوشایند و تلخ اما راضی بودم چون محبت الله رو در قلبم داشتم قرآن و تفسیر و حدیث میخواندم...
به یادگیری #تجوید علاقه داشتم تا اینکه رسیدم به چهارده سالگی و گفتند باید #شیمی_درمانی بکنی... بعد اولین جلسه خودم رو زدم به خوب بودن و میگفتم من مثل #شیر قوی هستم و این چیزا در من اثری نداره...
✨ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
#همسفر_دردها♥️....
#قسمت_اول🍀
🌺بِسمِاللهِ الرَّحمنِالرَّحیم🌺
الحمدلله رب العالمین الصلاه و السلام علی رسول الله و علی آله و صحبه و من والا اما بعد...
السلام علیکم و رحمت الله و برکاته
من #آسیه ۲۳ سال دارم... #سرگذشت زندگی خود را به #سمع شما بزرگواران میرسانم بلکه #امیدی باشد برای #ناامیدان....
در خانواده ای 7 نفره به دنیا آمدم الحمدلله پدر و مادرم اهل #نماز و #روزه بودند و آدمهای #ساده و #معمولی و چهار #برادر داشتم و فرزند آخر خانواده هستم ؛
خونه و مغازه و زمین و باغ و... داشتیم ،
دختر بچه ای معمولی بودم ؛ اما برادر بزرگم (یوسف) خیلی #باغیرت بود و خیلی به #دین علاقه داشت دوست داشت همیشه لباسای #بلند و #گشاد بپوشم...
10 سالم بود منو #تشویق کرد که قرآن یاد بگیرم به همین خاطر در 10 سالگی قرآن #ختم کردم... خونه با وجود اون شلوغ بود همه شاد بودیم گاهگاهی ما رو بیرون میبرد؛ برادرم #یوسف با اخلاق و زیبا و #ورزشکار بود...
تا 11 سالگی نمیدانستم #غم و #درد و #رنج چیست تا اینکه فهمیدم برادرم #بدترین نوع #سرطان استخوان را داره... رنج و دردش رو میدیدم وقتی بخاطر #شیمی_درمانی موهاش رو تراشید بهش گفتم از نظر من هنوز خوشکلی هیچ تغییری نکردی گفت برو تو اتاق دروغ نگو...
یک ماه بعد از #بیماری برادرم از یک پله افتادم تو حیاط پام تیر میکشید دو سه بار گفتم بیاید کمک ولی مهمان داشتیم هیچکس صدایم رو نشنید و خودم کشان کشان از چند پله بالا رفتم برادرا و مادرم اومدن و گفتن کوفته شده و خلاصه رفتم دکتر گفتند پاش #شکسته در زانوش هم #کیست استخوان داره باید #جراحی بشه...
عمل جراحی کردم و با برادرم شوخی میکردم ؛ میگفتم ببین من چقدر دوستت دارم تو یکم مریض شدی منم مریض شدم...
بعد دو سه ماه با پای خودم راه میرفتم که یک روز تو آشپزخونه کار میکردم دیدم پام یه صدایی داد رفتم دکتر گفت پات مجددا شکسته برو تهران اونجا بهتر عملت میکنن و باید #پیوند استخوان بزنی چون #کیست استخوان داری...
رفتم تهران عمل کردم دردهای زیادی میکشیدم پدر و مادرم فقط #اشک میریختن از برادرم دور بودن و من هم که مریض بودم ؛ برادرم همیشه میگفت خدایا بخاطر بزرگیت آسیه خوب بشه من اشکالی نداره.. بعد از چند ماه حالم کاملا خوب شد اما برادرم حالش روز به روز بدتر میشد و درد کشیدناش رو میدیدم ؛ بچه بودم و نمیدانستم که #سرطان یک بیماری #کشنده ست به قدری برادرم رو دوست داشتم که همیشه میگفتم اونو از پدر و مادرم بیشتر دوست دارم اصلا به مرگش فکر نمیکردم؛ در اون مدت دو برادر کوچکم عبدالرحمان و عبدالجبار تازه وارد دین شده بودند...
بعد از یک سال ناراحتی و سختی برادرم یوسف #وفات یافت و من معنی #مرگ رو فهمیدم معنی #غم ، #دوری عزیز و..
با وفات برادرم خانواده ما سختی بزرگی رو #تحمل کرد.. پدرم نتوانست چندین سال کار کنه و همین سبب شد پدرم #ورشکست بشه و #مستاجر بشیم مادرم مریض شد و همه خانواده به نوعی به هم ریخت
دو ماه بعد از فوت داداشم یک روز تو خونه یهو پام تیر کشید به مادرم گفتم دوباره عصاهام رو بیار من نمیتونم راه برم رفتم تهران که گفتن این دختر بر اثر شُک و غم که بچه بوده کیستش تبدیل به #تومور شده و #سرطان داره باید #جراحی بشه...
بازم عمل جراحی کردم دیگه نمیتونستم مدرسه برم عصا داشتم و
خونوادهم روز به روز بیشتر به مسائل دینی آشنا میشدن و منم #محبت دین الله کم کم در وجودم رخنه کرده بود ذکر و عباداتم به جا بود.. مطالعه تفسیر و حدیث میکردم #چادر میپوشیدم #با_حجاب بودم به مهمونی های #مختلط نمیرفتم و اگر هم میرفتم تنهایی در اتاقی مینشستم و همیشه میگفتن که پسرخاله و... مثل برادرات هستن ؛ خاله هام و عمه و بقیه اقوام همیشه به نوعی منو #دل_مرده میدونستن میگفتن این کارای تو برای #پیرزن هاست و الان که جوونی از زندگی لذت ببر...
اوایل خیلی اذیت میشدم اقوام میگفتن #حاجی_خانم و #مسخره میکردن ؛ اما تنها چیزی که به من #آرامش میداد حرف زدن با #الله بود قلبم فقط با یاد الله آرام و شاد میشد محبت الله و دینش در #قلب و #روحم رسوخ کرده بود و روز به روز حال جسمیم بدتر میشد و دردهام بیشتر و هر دارویی که برای سرطان به کار میرفت امتحان میکردم... گیاهی خوراکی داروهایی بسیار ناخوشایند و تلخ اما راضی بودم چون محبت الله رو در قلبم داشتم قرآن و تفسیر و حدیث میخواندم...
به یادگیری #تجوید علاقه داشتم تا اینکه رسیدم به چهارده سالگی و گفتند باید #شیمی_درمانی بکنی... بعد اولین جلسه خودم رو زدم به خوب بودن و میگفتم من مثل #شیر قوی هستم و این چیزا در من اثری نداره...
✨ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
💥 #تنهایی؟؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است... #قسمت_نوزدهم ✍🏼خواهرم ازم خواست #چادرم رو ببینه منم گفتم صبح که رفتیم مدرسه بهت نشون میدم الان نمیشه صبح آوردمش تو ماشین تصمیم داشتم بیرون خونه #چادر سر کنم و وقتی رفتیم خونه قایمش کنم... 😊چادرم رو سر کردم…
💥 #تنهایی؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است...
#قسمت_بیستم
✍🏼روزی از #مدرسه برگشتیم مامان زود اومد پایین با فریاد #وحشناکی گفت بده اون چادرت رو اون چادر کثافتتو...
🌸🍃کیفمو از شونه گرفت #سوژین گفت مامان #همسایه ها خبر میشن آروم باش و رفتیم تو #چادر تند تو دستاش گرفته بود منم فقط #گریه میکردم...
🔪مامان چاقوی آشپزخانه رو برداشت میخواست #چادرمو پاره کنه گفتم بخدا پاره کنی مدرسه بی مدرسه انقد عصبی بود اصلا نه گوشاش میشنید نه چشاش کسی رو میدید...
➖سوژین با تمام قدرتش چادر رو از مامانم گرفت و گفت این #چادر مال منه نه روژین... میخوای تا کی جلو دارش بشی اگه #دین_اسلام اون جوری که تو میگی چرا هنوز خواهرم مسلمانه...
چرا مسلمانان از ماها خوب ترن چرا خانوادت همه رو به #اسلام میرن...
🌸🍃من شوکه شده بودم مادرمم همش فوش میداد به سوژین ،مامانم بعضی وقتا شوکه میشد فقط با #گریه داد میزد #جادو شدید منم نمیدونستم چیکارکنم رفتم جلوی سوژین و مامانو بگیرم در خونه رو نبسته بودیم چند تا از همسایه ها اومدن بالا...
😭مامانم سوژین رو خیییلی زد به زور از دستش در آوردیم #خواهرم ساکت نمیشد #چادر رو تو دستاش تند گرفته بود رو به من کرد گفت من #مسلمانم مادرمم باید بدونه باکی از کسی ندارم. . . .
➖بعد چن ساعتی پدرم برگشت صدای دعوای بابا مامانم می اومد #اعتراف میکنم واقعا اون روز میترسیدم...
اما خواهرم خیلی پر #دل و #جرئت بود....
🌸🍃 گفتم سوژین خواهر چرا اینطوری کردی چرا #دروغ گفتی اونم گفت نمیخوای بهم یاد بدی چطوری #مسلمان بشم... من حاضرم درد های بیشتر از اینم بکشم ولی در عوض بعد از این دنیای دروغی فقط #بهشت رو میخوام . . .
✨اون موقع بود حال مهناز رو فهمیدم چیزی بجزء #اشک نداشتم حرفی بجزء #سکوت نداشتم جسمم سرد سرد شده بود...
❤️خدای من این همون روژین نوازنده ساز شیطان و خوانندست همون روژین #دل_سیاه شدست همون روژینه تعصبی ست همون روژین تنها که تنها پناهش بودی....
خدایا شکرت این #فضل بزرگ رو نصیبم کردی اون روز معنی #امید رو یاد گرفتم با #مسلمان شدن #خواهرم . . . .
#ادامه_دارد_انشاءالله.
@admmmj123
#قسمت_بیستم
✍🏼روزی از #مدرسه برگشتیم مامان زود اومد پایین با فریاد #وحشناکی گفت بده اون چادرت رو اون چادر کثافتتو...
🌸🍃کیفمو از شونه گرفت #سوژین گفت مامان #همسایه ها خبر میشن آروم باش و رفتیم تو #چادر تند تو دستاش گرفته بود منم فقط #گریه میکردم...
🔪مامان چاقوی آشپزخانه رو برداشت میخواست #چادرمو پاره کنه گفتم بخدا پاره کنی مدرسه بی مدرسه انقد عصبی بود اصلا نه گوشاش میشنید نه چشاش کسی رو میدید...
➖سوژین با تمام قدرتش چادر رو از مامانم گرفت و گفت این #چادر مال منه نه روژین... میخوای تا کی جلو دارش بشی اگه #دین_اسلام اون جوری که تو میگی چرا هنوز خواهرم مسلمانه...
چرا مسلمانان از ماها خوب ترن چرا خانوادت همه رو به #اسلام میرن...
🌸🍃من شوکه شده بودم مادرمم همش فوش میداد به سوژین ،مامانم بعضی وقتا شوکه میشد فقط با #گریه داد میزد #جادو شدید منم نمیدونستم چیکارکنم رفتم جلوی سوژین و مامانو بگیرم در خونه رو نبسته بودیم چند تا از همسایه ها اومدن بالا...
😭مامانم سوژین رو خیییلی زد به زور از دستش در آوردیم #خواهرم ساکت نمیشد #چادر رو تو دستاش تند گرفته بود رو به من کرد گفت من #مسلمانم مادرمم باید بدونه باکی از کسی ندارم. . . .
➖بعد چن ساعتی پدرم برگشت صدای دعوای بابا مامانم می اومد #اعتراف میکنم واقعا اون روز میترسیدم...
اما خواهرم خیلی پر #دل و #جرئت بود....
🌸🍃 گفتم سوژین خواهر چرا اینطوری کردی چرا #دروغ گفتی اونم گفت نمیخوای بهم یاد بدی چطوری #مسلمان بشم... من حاضرم درد های بیشتر از اینم بکشم ولی در عوض بعد از این دنیای دروغی فقط #بهشت رو میخوام . . .
✨اون موقع بود حال مهناز رو فهمیدم چیزی بجزء #اشک نداشتم حرفی بجزء #سکوت نداشتم جسمم سرد سرد شده بود...
❤️خدای من این همون روژین نوازنده ساز شیطان و خوانندست همون روژین #دل_سیاه شدست همون روژینه تعصبی ست همون روژین تنها که تنها پناهش بودی....
خدایا شکرت این #فضل بزرگ رو نصیبم کردی اون روز معنی #امید رو یاد گرفتم با #مسلمان شدن #خواهرم . . . .
#ادامه_دارد_انشاءالله.
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
💥 #تنهایی؟✋🏼 #نه_الله_با_من_است.... #قسمت_سی_هشتم 💔پدرم میخواست #قرآنها را تو آتیش بیاندازد جلوی چشای من و خواهرم.... خواهرم پدرم رو هل داد و تند گرفت فریاد زد پس شما برای چی مسلمانید.... 🌸🍃الحمدالله هنوز یه ذره #ایمان ته دل ادمای اونجا بود و…
💥 #تنهایی؟👋🏼 #نه_الله_با_من_است....
#قسمت_سی_نهم
😔مطمئن شدم که من نمیتونم برم و تصمیم گرفتم به #خواهرم بگم #اشک امانم نمیداد واقعا برام سخت بود همچین تصمیمی اما مجبور بودم اول بخاطر #الله دوم بخاطر #خانوادم....
بلاخره اروم شدم به خواهرم گفتم نمیام اونم ازم #توضیح میخواست که چرا و حتی بهم گفت تو #ترسویی...
🌸🍃برام #مهم نبود که اون چی میگه یا چی فکر میکنه تنها چیزی که بهش فکر میکردم یه راه چاره واسه نرفتن خواهرم بود....
یه هفته بود از تصمیم خواهرم میگذشت تو اون یک هفته یادم نمیاد که شبها یه #لحظه خوابیده باشم یا کارم #گریه کردن بود یا #دعا کردن... اصلا #دردهای خودمو فراموش کردم مسئله فواد و #طلاقم از یه طرف و منو خواهرم از هم دور میشویم یه طرف...
➖یه شب داشتم نماز میخوندم صدای در اتاقم به صدا در اومد #خواهرم بود #عزیزترین کس زندگیم با شنیدن صدایش #قلبم بیشتر میتپید و دستام میلرزید سرم رو بلند کردم گفتم #یاالله سوژینم رو ازت میخوام زندگیمو ازم نگیری نمیتونم به خودت #قسم
و دوباره صدای خواهرم اومد روژین جان خوابی...
😭رفتم در رو باز کردم بدون گفتن چیزی با تمام وجودم #بغلش کردم نمیدونستم این #آخرین_شبی که خواهرم کنارمه...
میدونستم داره #تنهام میزاره نمیدونستم اینبار #امتحان انقد سخته نمیدونستم که الله اینطوری #صلاح میدونه و نمیدونستم اون شب روحم از بدنم جدا میشه و روز های #دل_تنگی های من شروع میشه....
💔فقط فکر میکردم باید تند بغلش کنم صدای #گریه های خواهرم هنوز بعضی وقتا تو گوشمه .... خواهرم گفت چرا اینطوری میکنی روژین گریه م گرفت #دیوونه منم گفتم اشکالی نداره تو منو زیاد به گریه میندازی توم یکم گریه کن...
اونم سرشو انداخت پایین و گفت منم دلم نمیخواست اینطوری بشه اما حالا که شده باید راضی باشیم به رضای الله اومدم بگم که #پشیمان نشدی نمیخوای باهام بیای #مشکل تو چیه..؟؟؟
🌸🍃گذاشتم حرفاش تموم بشه بهش گفتم #خواهر تو #مجبوری بری من چی من چه جوابی دارم به #الله بدم که پدر و مادرم با #گمراهی در #جهل بمیرند....
#ادامه_دارد_انشاءالله.....
@admmmj123
#قسمت_سی_نهم
😔مطمئن شدم که من نمیتونم برم و تصمیم گرفتم به #خواهرم بگم #اشک امانم نمیداد واقعا برام سخت بود همچین تصمیمی اما مجبور بودم اول بخاطر #الله دوم بخاطر #خانوادم....
بلاخره اروم شدم به خواهرم گفتم نمیام اونم ازم #توضیح میخواست که چرا و حتی بهم گفت تو #ترسویی...
🌸🍃برام #مهم نبود که اون چی میگه یا چی فکر میکنه تنها چیزی که بهش فکر میکردم یه راه چاره واسه نرفتن خواهرم بود....
یه هفته بود از تصمیم خواهرم میگذشت تو اون یک هفته یادم نمیاد که شبها یه #لحظه خوابیده باشم یا کارم #گریه کردن بود یا #دعا کردن... اصلا #دردهای خودمو فراموش کردم مسئله فواد و #طلاقم از یه طرف و منو خواهرم از هم دور میشویم یه طرف...
➖یه شب داشتم نماز میخوندم صدای در اتاقم به صدا در اومد #خواهرم بود #عزیزترین کس زندگیم با شنیدن صدایش #قلبم بیشتر میتپید و دستام میلرزید سرم رو بلند کردم گفتم #یاالله سوژینم رو ازت میخوام زندگیمو ازم نگیری نمیتونم به خودت #قسم
و دوباره صدای خواهرم اومد روژین جان خوابی...
😭رفتم در رو باز کردم بدون گفتن چیزی با تمام وجودم #بغلش کردم نمیدونستم این #آخرین_شبی که خواهرم کنارمه...
میدونستم داره #تنهام میزاره نمیدونستم اینبار #امتحان انقد سخته نمیدونستم که الله اینطوری #صلاح میدونه و نمیدونستم اون شب روحم از بدنم جدا میشه و روز های #دل_تنگی های من شروع میشه....
💔فقط فکر میکردم باید تند بغلش کنم صدای #گریه های خواهرم هنوز بعضی وقتا تو گوشمه .... خواهرم گفت چرا اینطوری میکنی روژین گریه م گرفت #دیوونه منم گفتم اشکالی نداره تو منو زیاد به گریه میندازی توم یکم گریه کن...
اونم سرشو انداخت پایین و گفت منم دلم نمیخواست اینطوری بشه اما حالا که شده باید راضی باشیم به رضای الله اومدم بگم که #پشیمان نشدی نمیخوای باهام بیای #مشکل تو چیه..؟؟؟
🌸🍃گذاشتم حرفاش تموم بشه بهش گفتم #خواهر تو #مجبوری بری من چی من چه جوابی دارم به #الله بدم که پدر و مادرم با #گمراهی در #جهل بمیرند....
#ادامه_دارد_انشاءالله.....
@admmmj123