👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
#همسفر_دردها♥️... #قسمت_چهارم🍀 میگفتم اگه پام رو قطع کنند و بعدش به هوش بیام از غصه #دق میکنم و میمیرم... اما الله تعالی به من فهموند هر چه خودش #اراده کند همان هست و حتما در این #تقدیر پروردگارم خیری هست... کم کم به خودم اومدم چرا که ایمان داشتم مرا…
#همسفر_دردها♥️...
#قسمت_پنجم🍀
یک مرد اومد تو اتاق گفت تو همون دختری که پدر و مادرت پیرن و هر روز #اشک میریزن برای تو...
همینو که گفت اشکم در اومد گفتم یا الله به #قلب پدر و مادرم #رحم کن من فکر میکردم به هوش بیام دق میکنم میمیرم و اصلا انتظار نداشتم که زنده بمونم #شهادتین رو گفتم به پام گفتم من از تو #راضی بودم و هستم تو هم از من راضی باش و در روز #قیامت شهادت بده که من با #اسلام تورو #تقدیم الله کردم...
دکترم گفت چرا گریه میکنی؟ این پات رو پرت کن که کمتر #درد بکشی گفتم آقای دکتر هیچوقت اینطور نگین این پا #عزیزترین عضو من هست چون گناهان 9 سالم #پاک کرد... دکتره گفت تو خیلی #عجیبی... بازم مجددا شهادتین گفتم و بیهوش شدم....
به هوش که اومدم دیدم پام نیست فقط میگفتم یاالله ؛ یاالله.. بازم خوابم برد سبحان الله انگار نه انگار پام رو #قطع کردند... برادرام اون شب خودشون رو به #تهران رساندن پرستارا پدرم و مادرم همه گریه میکردن اما من #آرامش عجیبی داشتم به معنای واقعی الان هم تعجب میکنم و مطمئنم #آرامش و #سکینه و #صبر از جانب الله متعال بود...
همیشه روز #تولدم خانواده م برای روحیه ام #کیک تولد میگرفتن و بهم هدیه میدادن میگفتم من به #تولد اعتقاد ندارم و دوست ندارم اما آنها دست بردارم نبودند بلاخره روز تولدم پام رو قطع کردن دقیقا 20 سالگی دیگه #هیچکس دلش نمیاومد بهم بگه تولدت مبارک که یاد اون روز نیفتم البته این هم #فضلی از جانب الله بود که حل شد...
ولی نمیدونم پرستارا و بعضی از بیمارا چطور فهمیده بودن که بعدها کادوی همه رو مادرم بهم داد گفت اونجا قبول نمیکردی...
یک و ماه و چند روز در بیمارستان بودم تهران برای من #دلگیر بود بعد از چهار روز از دکتر #خواهش کردم منو ترخیص کنه نمیتونستم دیگه تو بیمارستان بمونم میگفت خانم تا شهر خودتون مشخص نیست همینطور برسی عملت #فوق_العاده سخت بوده و پات رو از لگن قطع کردن امکان داره باز بشه... گفتم من خوبم ترخیصم کنید؛ ترخیص که شدم رفتم به همه بخش سر زدم بازم #دعوتشون دادم گفتم #صبر پیشه کنید و به الله #توکل کنید و از همه خداحافظی کردم توی راه وقتی میاومدم یاد محمد برادر زادهم افتادم به پدرم گفتم و براش یک ماشین خیلی بزرگ گرفتم و برای مادرش هم #هدیه خریدم وقتی رسیدم برادرام سعدی و عبدالرحمان و عبدالجبار پیشم بودن برام حرف میزدن یهو محمد گفت عمه پات #کجاست؟ اون سه سال داشت ولی خیلی میفهمید خودم سعی کردم با اون #کادو گولش بزنم که به پای نداشتهم توجه نکنه ولی بازم فهمید از سوالش تعجب کردم...
#بغض گلومو گرفت ولی بازم خودمو زدم به #شیر بودن گفتم محمد جان پام مریض بود دادمش به دکتر درستش کنه بعد برام میاره.... باور کرده بود هر کس میومد #عیادتم همین حرفو میزد... خیلیا از #دور و #نزدیک از #علما و #بزرگان به دیدارم آمدند و آن روزها با وجود دردهای زیاد و طاقت فرسا باز هم #خوب بود چون مثل همیشه #محبت_الله رو داشتم دوستان دینیم خیلی کمک کردن و همیشه به دیدارم میآمدند...
بعد از یک ماه با برادرم و پدر و مادرم رفتم جواب #پاتولوژی رو گرفتم ؛ گفتن متاسفانه بیماری هنوز هست و باید بازم #شیمی_درمانی بشی...
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
#همسفر_دردها♥️...
#قسمت_پنجم🍀
یک مرد اومد تو اتاق گفت تو همون دختری که پدر و مادرت پیرن و هر روز #اشک میریزن برای تو...
همینو که گفت اشکم در اومد گفتم یا الله به #قلب پدر و مادرم #رحم کن من فکر میکردم به هوش بیام دق میکنم میمیرم و اصلا انتظار نداشتم که زنده بمونم #شهادتین رو گفتم به پام گفتم من از تو #راضی بودم و هستم تو هم از من راضی باش و در روز #قیامت شهادت بده که من با #اسلام تورو #تقدیم الله کردم...
دکترم گفت چرا گریه میکنی؟ این پات رو پرت کن که کمتر #درد بکشی گفتم آقای دکتر هیچوقت اینطور نگین این پا #عزیزترین عضو من هست چون گناهان 9 سالم #پاک کرد... دکتره گفت تو خیلی #عجیبی... بازم مجددا شهادتین گفتم و بیهوش شدم....
به هوش که اومدم دیدم پام نیست فقط میگفتم یاالله ؛ یاالله.. بازم خوابم برد سبحان الله انگار نه انگار پام رو #قطع کردند... برادرام اون شب خودشون رو به #تهران رساندن پرستارا پدرم و مادرم همه گریه میکردن اما من #آرامش عجیبی داشتم به معنای واقعی الان هم تعجب میکنم و مطمئنم #آرامش و #سکینه و #صبر از جانب الله متعال بود...
همیشه روز #تولدم خانواده م برای روحیه ام #کیک تولد میگرفتن و بهم هدیه میدادن میگفتم من به #تولد اعتقاد ندارم و دوست ندارم اما آنها دست بردارم نبودند بلاخره روز تولدم پام رو قطع کردن دقیقا 20 سالگی دیگه #هیچکس دلش نمیاومد بهم بگه تولدت مبارک که یاد اون روز نیفتم البته این هم #فضلی از جانب الله بود که حل شد...
ولی نمیدونم پرستارا و بعضی از بیمارا چطور فهمیده بودن که بعدها کادوی همه رو مادرم بهم داد گفت اونجا قبول نمیکردی...
یک و ماه و چند روز در بیمارستان بودم تهران برای من #دلگیر بود بعد از چهار روز از دکتر #خواهش کردم منو ترخیص کنه نمیتونستم دیگه تو بیمارستان بمونم میگفت خانم تا شهر خودتون مشخص نیست همینطور برسی عملت #فوق_العاده سخت بوده و پات رو از لگن قطع کردن امکان داره باز بشه... گفتم من خوبم ترخیصم کنید؛ ترخیص که شدم رفتم به همه بخش سر زدم بازم #دعوتشون دادم گفتم #صبر پیشه کنید و به الله #توکل کنید و از همه خداحافظی کردم توی راه وقتی میاومدم یاد محمد برادر زادهم افتادم به پدرم گفتم و براش یک ماشین خیلی بزرگ گرفتم و برای مادرش هم #هدیه خریدم وقتی رسیدم برادرام سعدی و عبدالرحمان و عبدالجبار پیشم بودن برام حرف میزدن یهو محمد گفت عمه پات #کجاست؟ اون سه سال داشت ولی خیلی میفهمید خودم سعی کردم با اون #کادو گولش بزنم که به پای نداشتهم توجه نکنه ولی بازم فهمید از سوالش تعجب کردم...
#بغض گلومو گرفت ولی بازم خودمو زدم به #شیر بودن گفتم محمد جان پام مریض بود دادمش به دکتر درستش کنه بعد برام میاره.... باور کرده بود هر کس میومد #عیادتم همین حرفو میزد... خیلیا از #دور و #نزدیک از #علما و #بزرگان به دیدارم آمدند و آن روزها با وجود دردهای زیاد و طاقت فرسا باز هم #خوب بود چون مثل همیشه #محبت_الله رو داشتم دوستان دینیم خیلی کمک کردن و همیشه به دیدارم میآمدند...
بعد از یک ماه با برادرم و پدر و مادرم رفتم جواب #پاتولوژی رو گرفتم ؛ گفتن متاسفانه بیماری هنوز هست و باید بازم #شیمی_درمانی بشی...
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
💥 #تنهایی؟✋🏼 #نه_الله_با_من_است.... #قسمت_سی_هشتم 💔پدرم میخواست #قرآنها را تو آتیش بیاندازد جلوی چشای من و خواهرم.... خواهرم پدرم رو هل داد و تند گرفت فریاد زد پس شما برای چی مسلمانید.... 🌸🍃الحمدالله هنوز یه ذره #ایمان ته دل ادمای اونجا بود و…
💥 #تنهایی؟👋🏼 #نه_الله_با_من_است....
#قسمت_سی_نهم
😔مطمئن شدم که من نمیتونم برم و تصمیم گرفتم به #خواهرم بگم #اشک امانم نمیداد واقعا برام سخت بود همچین تصمیمی اما مجبور بودم اول بخاطر #الله دوم بخاطر #خانوادم....
بلاخره اروم شدم به خواهرم گفتم نمیام اونم ازم #توضیح میخواست که چرا و حتی بهم گفت تو #ترسویی...
🌸🍃برام #مهم نبود که اون چی میگه یا چی فکر میکنه تنها چیزی که بهش فکر میکردم یه راه چاره واسه نرفتن خواهرم بود....
یه هفته بود از تصمیم خواهرم میگذشت تو اون یک هفته یادم نمیاد که شبها یه #لحظه خوابیده باشم یا کارم #گریه کردن بود یا #دعا کردن... اصلا #دردهای خودمو فراموش کردم مسئله فواد و #طلاقم از یه طرف و منو خواهرم از هم دور میشویم یه طرف...
➖یه شب داشتم نماز میخوندم صدای در اتاقم به صدا در اومد #خواهرم بود #عزیزترین کس زندگیم با شنیدن صدایش #قلبم بیشتر میتپید و دستام میلرزید سرم رو بلند کردم گفتم #یاالله سوژینم رو ازت میخوام زندگیمو ازم نگیری نمیتونم به خودت #قسم
و دوباره صدای خواهرم اومد روژین جان خوابی...
😭رفتم در رو باز کردم بدون گفتن چیزی با تمام وجودم #بغلش کردم نمیدونستم این #آخرین_شبی که خواهرم کنارمه...
میدونستم داره #تنهام میزاره نمیدونستم اینبار #امتحان انقد سخته نمیدونستم که الله اینطوری #صلاح میدونه و نمیدونستم اون شب روحم از بدنم جدا میشه و روز های #دل_تنگی های من شروع میشه....
💔فقط فکر میکردم باید تند بغلش کنم صدای #گریه های خواهرم هنوز بعضی وقتا تو گوشمه .... خواهرم گفت چرا اینطوری میکنی روژین گریه م گرفت #دیوونه منم گفتم اشکالی نداره تو منو زیاد به گریه میندازی توم یکم گریه کن...
اونم سرشو انداخت پایین و گفت منم دلم نمیخواست اینطوری بشه اما حالا که شده باید راضی باشیم به رضای الله اومدم بگم که #پشیمان نشدی نمیخوای باهام بیای #مشکل تو چیه..؟؟؟
🌸🍃گذاشتم حرفاش تموم بشه بهش گفتم #خواهر تو #مجبوری بری من چی من چه جوابی دارم به #الله بدم که پدر و مادرم با #گمراهی در #جهل بمیرند....
#ادامه_دارد_انشاءالله.....
@admmmj123
#قسمت_سی_نهم
😔مطمئن شدم که من نمیتونم برم و تصمیم گرفتم به #خواهرم بگم #اشک امانم نمیداد واقعا برام سخت بود همچین تصمیمی اما مجبور بودم اول بخاطر #الله دوم بخاطر #خانوادم....
بلاخره اروم شدم به خواهرم گفتم نمیام اونم ازم #توضیح میخواست که چرا و حتی بهم گفت تو #ترسویی...
🌸🍃برام #مهم نبود که اون چی میگه یا چی فکر میکنه تنها چیزی که بهش فکر میکردم یه راه چاره واسه نرفتن خواهرم بود....
یه هفته بود از تصمیم خواهرم میگذشت تو اون یک هفته یادم نمیاد که شبها یه #لحظه خوابیده باشم یا کارم #گریه کردن بود یا #دعا کردن... اصلا #دردهای خودمو فراموش کردم مسئله فواد و #طلاقم از یه طرف و منو خواهرم از هم دور میشویم یه طرف...
➖یه شب داشتم نماز میخوندم صدای در اتاقم به صدا در اومد #خواهرم بود #عزیزترین کس زندگیم با شنیدن صدایش #قلبم بیشتر میتپید و دستام میلرزید سرم رو بلند کردم گفتم #یاالله سوژینم رو ازت میخوام زندگیمو ازم نگیری نمیتونم به خودت #قسم
و دوباره صدای خواهرم اومد روژین جان خوابی...
😭رفتم در رو باز کردم بدون گفتن چیزی با تمام وجودم #بغلش کردم نمیدونستم این #آخرین_شبی که خواهرم کنارمه...
میدونستم داره #تنهام میزاره نمیدونستم اینبار #امتحان انقد سخته نمیدونستم که الله اینطوری #صلاح میدونه و نمیدونستم اون شب روحم از بدنم جدا میشه و روز های #دل_تنگی های من شروع میشه....
💔فقط فکر میکردم باید تند بغلش کنم صدای #گریه های خواهرم هنوز بعضی وقتا تو گوشمه .... خواهرم گفت چرا اینطوری میکنی روژین گریه م گرفت #دیوونه منم گفتم اشکالی نداره تو منو زیاد به گریه میندازی توم یکم گریه کن...
اونم سرشو انداخت پایین و گفت منم دلم نمیخواست اینطوری بشه اما حالا که شده باید راضی باشیم به رضای الله اومدم بگم که #پشیمان نشدی نمیخوای باهام بیای #مشکل تو چیه..؟؟؟
🌸🍃گذاشتم حرفاش تموم بشه بهش گفتم #خواهر تو #مجبوری بری من چی من چه جوابی دارم به #الله بدم که پدر و مادرم با #گمراهی در #جهل بمیرند....
#ادامه_دارد_انشاءالله.....
@admmmj123