👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
6.76K subscribers
1.97K photos
1.15K videos
37 files
763 links
اینستاگرام
https://www.instagram.com/admmmj123?r
=nametag

کانال دوم ما👇
@ADMMMJ1234
Download Telegram
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_بیست_و_سوم 😔نمیخواستم بره نمیخواستم اینجوری تموم بشه ولی من نمیتونستم جلوی کسی رو که میخواد در #راه_الله #جهاد کنه را بگیرم... 💔اما والله قلبم داشت از جا در میومد من در #تنهایی خودم غوطه میخوردم و کسی از حالم خبر نداشت ، نمیشد…
❤️ #نسیم_هدایت

💌
#قسمت_بیست_و_چهارم


✍🏼دیگه کم کم حتی نمیتونستم راه برم
برادرم طبق معمول شبها دیر میومد پیش
#نامزدش بود به شب که ساعت 1 برگشت دید من جلوی پنجره هستم و #گریه میکنم بدون اینکه حتی سلام کنه گریه کرد فکر کرد که من متوجه نشدم اما من صدای گریه های یواشکیش رو شنیدم خیلی #داغون بودم داغون تر از همیشه...

تازه گوشی
#موبایل به بازار اومده بود به برادرم گفتم یه موبایل برام بخر چون واقعا نمیتونستم برم بیرون یه موبایل برام گیر آورد خیلی #خوشحال شدم دیگه تو پوست خودم نمیگنجیدم اولین کاری که کردم رفتم به مصطفی زنگ زدم خیلی با خوشحالی باهاش حرف زدم اما اون اصلا خوشحال نبود کاملا #غمگین بود نمیتونست حرف بزنه گفتم چی شده چرا حالت گرفته است...؟

😔گفت میخوام
#آرام باشی و خوب به حرفهام گوش بدی گفتم باشه بگو
گفت: دیگه نمیتونم برگردم برای همیشه حتی دیگه نمیزارن باهات
#حرف بزنم تلفنی الان هم با اصرار گذاشتن....
#فریاد زدم گفتم والله قبول نمیکنم والله قبول نمیکنم تو گفتی برای #همیشه نمیری من حالم خوب نیست حداقل برگرد بچه ات رو ببین چیزی نمونده...

😔آروم گفت میدونم
#ناراحتی هر چقدر دوست داری سرم فریاد بکش چون قبلنا گاهی اوقات بهانه کارتون میگرفتم به خاطر اینکه کم سن و سال بودم بهش گفتم دیگه #بهانه کارتون نمیگیرم فقط برگرد اینو که گفتم گریه کرد و #قطع کرد...
#چادرم رو برداشتم و به سختی خودم رو راه میبردم و رفتم بیرون اونهم با چه حال بدی میخواستم برم پیشش اما نمیدونستم #کجا برم فقط میرفتم بلاخره #مادرم پیدام کرد وقتی پیدام کرد کاملا داغون شده بودم حالم خیلی بد بود با خواهرم هر جوری بود یه جا برام پیدا کردن یکم بشینم و بعد دوباره راه افتادیم و رفتیم خونه آقا مصطفی خبر دار شده بود که زدم بیرون بعد از اینکه قطع کرده بود بازم زنگ زده بود برای #خداحافظی بهش گفته بودن رفته بیرون و هیچ کس هم نمیدونه کجاست خیلی #نگران شده بود...

منم که از همه
#ناراحت تر و #غمگین تر بودم وقتی برگشتم بازم زنگ زد اما من دیگه باهاش حرف نزدم چون میدونستم میخواد #خداحافظی کنه دیگه اصلا باهاش حرف نزدم اما بازم شبانه #منتظرش بودم به مادرم گفته بود فلان #شب برمیگردم....

اما من خبر نداشتم مثل همیشه یه شب جلوی پنجره بودم دقیقا ساعت 2.30 دقیقه نصف شب بود که زنگ در رو زدن نصف شبی از خوشحالی بال بال زدم و رفتم در رو باز کنم اما منکه نمیتونستم راه برم مادرم در رو باز کرد وای خودش بود بخدا خودش بود من یکبار دیگه دیدمت....
😍یه صورت پر از خاک با بدن بوی عرق و سر تراشیده شده و صورت خیلی خیلی لاغر اصلا کاملا عوض شده بود اما من
خوشحال بودم که برگشته بود بلاخره دیدمش من #مصطفی رو بدست آوردم یکبار دیگه....

خیلی
#خسته و #داغون بود اما ما فقط به هم دیگه نگاه کردیم فقط #نگاه ، مادرم گفت مصطفی جان برو بخواب چرا انقدر #لاغر شدی مگه مجبور بودی انقد سخت کار کنی اونم نتونست جوابش رو بده فقط به من نگاه میکرد و من هم به اون...
انگار یه نیروی تازه گرفته بودم آقا مصطفی بهم گفت چرا انقدر عوض شدی؟ فکرش رو نمیکردم که منم تغییر کرده باشم گفتم نمیدونم مادرم یه جای خواب براش انداخت و رفت بخوابه منکه اینهمه مدت سرپا بودم نمیخواستم بخوابم مادرم گفت شما که باید فردا برید خونه خودتون بریم بخوابیم رفتیم خوابیدیم خیلی
خوشحال بودم تمام دنیا یکباره فقط به من تقدیم شده بود با همه قشنگیش....

مصطفی و من صبح خیلی زود بلند شدیم من اون روز حالم خیلی خوب بود با وجود اینکه همه جا رو
#برف گرفته بود اما رفتیم خونه مصطفی و من خیلی خیلی #خوشحال بودیم گفت اونجا که بودم همه اش به تو فکر میکردم یه #کادو بهم داد گفت اینو برات خریدم بازش کردم یه #شال خیلی قشنگ توش بود یه دونه دیگه دستم داد و گفت اینم واسه نی نی کوچولو....
یه دست لباس نارنجی رنگ خیلی کوچولو و خوشکل هم خریده بود مادر شوهرم اومد پایین از دیدن مصطفی خیلی
خوشحال شد هم دیگر رو بغل کردن...

#مادر_شوهرم نشسته بود پیش ما و با مصطفی حرف میزدن من هم به حرفهاشون گوش میدادم گفت بیایید بالا واسه نهار گفتم چشم ، مصطفی یه دوش گرفت و منن ساکش رو باز کردم و وسایل هاش رو جدا کردم بشورم براش....
رفتیم بالا نهار خوردیم و اوندیم پایین مصطفی خستگی از تنش در نرفته بود بازم خیلی خسته بود و خوابید

😊منم با تمام
#احساسم بهش نگاه میکردم به چشمای قشنگ عسلیش که الان بسته شدن از خستگی به تن لاغرش به #وجود مبارکش که بازم خونه رو #نورانی کرد.....

#ادامه_دارد
@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_سی_و_سوم 😭یالله فقط نیم ساعت وقت هست تا #جدایی چیکار کنم #آرزو میکردم که #قلبم از سینه ام در بیاد و دیگه نبینم که داره میره... گفتم نصیحتی داری بگی گفت ازت میخوام که #نمازتو سر وقت بخون #تقوا داشته باش از #الله همیشه بترس…
❤️ #نسیم_هدایت

💌
#قسمت_سی_و_چهارم

✍🏼با مادرش خداحافظی کرد و قطع کرد مادر شوهرم خیلی عصبانی و ناراحت بود ومن هم که گریه میکردم اوضاعمون کاملا بهم ریخت...
مادر شوهرم شبها میومد پیشم با من بخوابه خیلی
#زن #مهربون و گلی بود هیچ کس انقدری که برای من #زحمت میکشید ، نکشید هر وقت #میوه میخرید اول میومد سهم من رو میداد بعد میبرد برای خودشون خیلی مهربون بود...
😔هر شب تا صبح
#قرآن میخوندم و گریه میکردم والله تا ساعت 8 صبح یکسر قرآن میخوندم خیلی دلم #تسکین پیدا میکرد.
دیگه از مصطفی خبری نشد تا دو هفته پدر و مادرم هم هر شب میومدن و ازم میخواستن برم اونجا
#زندگی کنم اونجا چون همه به خاطر من به سختی می افتادن ولی اگه اونجا بودم دیگه همه نگرانم نبودن منم قبول نکردم ، دوست داشتم خونه خودم زندگی کنم کنار #خاطرات مصطفی بعد از 2 هقته بازم زنگ زد تمام #قرضهای مصطفی رو پاک کردم...
وقتی اینو بهش گفتم خیلی
#خوشحال شد ازش پرسیدم که از خوراکی هایی که فرستادم هنوز مونده؟ گفت نه بابا همون روز اول تموم شد اینجا خیلی آدمهای #گرسنه و #فقیر هست همون روز اول تموم شد البته هر کس یک ذره بهش دادیم تا به همه برسه...
😞خیلی
#ناراحت بودم گفتم ای کاش همه اش رو میفرستادم ، وقتی با مصطفی حرف میزدم انگار #دنیا رو با تمام ثروتش به من یک نفر دادن ولی بعدش زود قطع میکردم....
😔به همین هم راضی بودم ، چند روزی گذشت دوباره مصطفی زنگ زد از بس که
خوشحال شدم میخواستم برم مادر مصطفی رو صدا بزنم از پله ها پام پیچ خورد حسابی داغون شدم
😭دستام و هر دو زانوم زخمی شد احساس درد نمیکردم مادر مصطفی سریع اومد پایین خلاصه کمکم کرد بلند شدم و یه لیوان آب برام آورد تا رسیدم پیش تلفن دیدم قطع شده خیلی ناراحت بودم میدونستم که خیلی ها مثل مصطفی میخواهند با خانواده هاشون صحبت کنند...
😔 در اون مدت کم که مصطفی رفت خیلی
#اذیت کشیدم خواهران به جای همدردی باهام واینکه ببینن من چقدر در سختی ام همه اش وقتی منو میدیدن حرفهای ناخوشایند میزدن و یا پشت سرم حرف در میاوردن #دلتنگی و #تنهایی خودم بس نبود حتی تا این حد پیش رفتن و میگفتن شوهرش رو فرستاد تا هر گندکاری دوست داره بکنه پناه بر الله....
#خانواده مصطفی هم خیلی باهام همدردی میکردن به جز یکی از خواهر شوهرهام که گاهی اوقات بقیه رو علیه من میشوروند ، جاریم هم که کنار دستم بود همیشه ...
❤️اما هیچکس مصطفی نمیشد مصطفی هر هفته زنگ میزد بهم گفت برگرد خونه پدرت اینجوری هم برای او راحته و هم منم دیگه
#نگران نیستم منم گفتم چشم...برگشتم اونجا
😔اوضاعم از قبل بدتر شد خیلی
#ضعیف و #لاغر شدم هر روز یک #بیماری میگرفتم وقتی میرفتم دکتر میگفتن بخاطر اعصابه ... راست هم میگفتن ، تقریبا داشت 8 ماه میشد که مصطفی رفته بود....

✍🏼
#ادامه_دارد...

@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
‍ #همسفر_دردها♥️.... #قسمت_هفتم🍀 داستان زیبای #روژین جان رو خوندم و کنجکاو شدم بیماری روژین چیه! به پی وی #ام_نیلا رفتم و بهش گفتم بیماری روژین رو بهم بگه و گفت #سرطان داره.. همون لحظه گریه م گرفت گفتم من سالها سرطان داشتم و دوست دارم هرچی بلدم به روژین…
‍ ‍ #همسفر_دردها♥️....

#قسمت_هشتم🍀

دلم گرفته بود خیلی
#تنها بودم دیگه همه فهمیدن بودن که #ترسیدم پدر شوهرم با مادر شوهرم رفتن اتاق خودشون و منو خواهر شوهرام و برادر شوهرام باهم بودیم دیگه کمی حالم #بهتر شد باهم حرف می‌زدیم شوخی می‌کردیم خیلی بهتر شدم

روز بعد رفتارم
#بهتر بود استرس شب قبل رو نداشتم پدر شوهر و مادر شوهرمم باهام خوب بودن....
از مسافرت برگشتیم عبدالله
#خوشحال بودم چون خانواده همسرم خوب بودن و آدمای بی غل و غش و پایبند به #فرائض بودن....
بعد از یک
#ماه عبدالله گفت مجبوریم برای کار بریم خارج از کشور و پیش خانواده‌م باهم رفتیم دو هفته اول تنها بودم یک شب گفتم یا الله من با تو #معامله می‌کنم با همه‌شون #خوب خواهم بود تو #وکیل من باش و #محبت من را در #قلبشان قرار بده الحمدلله با خواهر شوهرم خیلی رابطه م خوب شد از #نزدیکترین دوستانم هم رابطه‌م بهتر شد خیلی دوسش دارم شاید اندازه برادرام خیلی #درکم می‌کنه خیلی باهام خوب بود و واقعا دختری اهل #دین و #عاقل و #فهمیده بود بی آلایش دیگه بقیه شونم که کم سن و سال بودن ارتباطم باهاشون خوب شد....

یک روز
#ام_محدثه (نسیم هدایت) که از دوستانم بود با من #تماس گرفت با صدای گرفته پر از #اندوه گفت که روژین فوت کرده...
بی مهابا
#اشکم می‌ریخت تلفن رو قطع کردم #دومین عزیزم رو از دست دادم برای بار دوم من در عین #ناباوری خواهرم رو از دست دادم چقدر برام #سخت و #دردناک بود...
روزها فکرش رو می‌کردم و شبها گریه چند روز از این خبر
#تلخ گذشت داشتم #وضو می‌گرفتم با خودم گفتم آسیه بَس کن دوست داشتی روژین مثل خودت #زجر بکشه؟ سختی بکشه؟ الله بهتر می‌داند...

شب خوابم برد توی خوابم با روژین جانم
#روبرو بودم من عصا نداشتم و هردومون #سالم بودیم یک نوع لباس تنمون بود ؛ بهم گفت آسیه خودت میدونی چقدر #عبادت داشتم اما باز هم #حسرت میخورم کاش عبادت‌هایم بیشتر بود... دوست عزیز من حتی بعد از وفاتش هم برای من #خیر به همراه داشت سبب شد بیشتر به فکر عباداتم باشم...
بعد از یک ماه پدر شوهر و مادرشوهرم و یکی دیگه از خواهر شوهرام که
#همسن خودم بود اومدن خونمون؛ با خودم می‌گفتم #یاالله انقد #محبت می‌کنم و توی این غریبیشون مادرشوهرم برام مثل مادر خودم باشه همه #تلاش خودم رو می‌کردم #بی‌ادبی نکنم و #مرهمی برای دل مادر شوهرم باشم چون خیلی #غمگینه یک روز پدر شوهرم با پدرم تلفنی حرف زدن یا الله من تو خواب هم نمی‌دیدم اینطور بشه... اون شب خوابم نمی‌برد همش گریه می‌کردم عبدالله می‌گفت چرا انقد گریه میکنی؟ می‌گفتم #یقین دارم الله کسی که بر او #توکل کند رو #ضایع نمیکنه؛ گفتم عبدالله من خدا رو #وکیل کردم و او کاری کرد #پدرم و #پدرت با هم حرف بزنن اون شب فقط میگفتم الحمدلله عبدالله هم می‌گفت الحمدلله که خانمی به این #خوبی دارم...

با خواهر شوهرام کلا باهم بودیم خیلی خوب بودن الحمدلله برای من
#خواهری کردن الله خواست اینطور بشه وگرنه من بهشون #حق می‌دادم که منو نخوان چون خیلی سخته یک پا بودن #عروس خانواده...

مادر شوهرم
#مغرب ها برامون چای درست می‌کرد و لذت می‌بردیم و بعد از #سه ماه برگشتیم شهر خودمون و واقعا #دلتنگ همه شونم...

#ادامه‌دارد‌ان‌شاء‌الله...
@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
💥 #تنهایی؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است... #قسمت_هفدهم ✍🏼چند روزی از #تابستان مانده بود دیگه بچه هایی که واسه #قرآن خوندن می اومدن به مسجد مدرسه هاشون باز میشود مهناز و منم #مدرسه داشتیم تو دلم همش دعا میکردم #کاش مدرسه ای نبود همیشه بچه ها واسه قرآن خوندن…
💥 #تنهایی؟؟☝️🏼#نه_الله_با_من_است...

#قسمت_هجدهم


✍🏼از خواهرم قول گرفتم که هر چی بهم گفتن تو
#مدرسه پیش کسی نگه دیگه از اون روز #خواهرم هیچی نمیگفت و بقیه هم کمتر حرف میزدن کلاس های قرآنم رو واسه بزرگ سالان تو #مسجد شروع کردم ....

🌸🍃خیلی
#خوشحال بودم انگار تموم #دنیا ماله من بود این موضوع فقط خواهرم از #خانواده خودم میدونست بعضی وقتا باهام می اومد تو مسجد میدونستم #عاشق چیزی شده که من قبلا شده بودم منم از موضوع به نحو احسن استفاده میکردم و درمورد #قرآن و #نماز و #بهشت خیلی حرف میزدم اصلا ناراحت نمیشد خوب حالشو درک میکردم جوری به حرفام گوش میدادم که اصلا تعجب نمیکردم چون خودم توش میدیدم دیگه تو #سجده هام دعا میکردم برای #هدایت #سوژین ....


کم کم عاشق
#چادر میشدم 4 ماه و نیم میشد که مسلمان شده بودم هر وقت چیز سیاهی میدیدم یاد #چادر می افتادم بعضی وقتها که به خانه #کعبه توی تلویزیون نگاه میکردم خودمو فدای پارچه سیاهش میکردم اما میترسیدم و #حسرتی توی دلم بود که چطوری من صاحب #چادر بشم یعنی میشه...!!

یک هفته تمام میرفتم تو بازار به چادرا نگاه میکردم بلاخره یه روز امتحان کردم رفتم جلو آینه
#گریه م گرفت سبحان الله چقد زیباست چطوری بپوشم نمیتونستم از خودم جداش کنم خریدمش هنوزم تنم بود دلم نمیخواست برگردم خونه احساس میکردم #چادرم خونه و خانواده و همه چیزمه رفتم خونه نزدیکای خونه درش آوردم قبل از اینکه تو #پارگینک پنهانش کنم انقد بوسش کردم انگار هیچ وقت چادر ندیدم...

🌸🍃این موضوع رو به
#سوژین گفتم دیگه ازم عصبانی نشد گفت خواهر عزیزم واسه خودت دردسر درست نکن مامان بفهمه شاید #بد برات تموم بشه منم گفتم باورکن سوژین خودت میدونی من تا امروز چقد بی دل و جرات بودم اما دیگه نیستم برام مهم نیست آگه میخواد منو بکشه اما من دیگه پیشرفت میکنم ولی #پسرفت نمیکنم...

سوژین گفت نمیدونم چرا ولی برات خوشحالم حالا کجاست نشونم بده وقتی اینو گفت تمام بدنم سرد شد به روی خودم نیاوردم اما تو دلم
#جشن بزرگی به پا بود دیگه مطمئن شدم که خواهرم حتما #مسلمان خواهد شد...


#ادامه_دارد_ان‌شاءالله....

@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
💥 #تنهایی؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است... #قسمت_بیست_ششم ✍🏼تونستم محمد را از چهار دیواری خانه بیرونش بیارم... #مسجد رو بهش نشون دادم انقد از دیدن مسجد #تعجب کرده بود انگار اولین بار مسجد رو دیده... این دفعه بیشتر باهاش #صحبت میکردم #برادرم رو کلا قانع…
‍ ️ 💥 #تنهایی؟☝️🏼#نه_الله_با_من_است...

#قسمت_بیست_هفتم

✍🏼با گذشتن زمان
#رابطه های #پاره شده داشت بهم میچسپید اول که منو محمد دوم سوژین و محمد و الحمدالله....
ما دو تا و خواهر و برادر در تلاش برای خوب شدن
#رابطه #خانواده‌مون بودیم با #مسلمان شدن محمد خیلی چیزا عوض شد...


🌸🍃دیگه هیچ کسی نمیتونست بهمون گیر بده بلکه دیگه جوری شده بود که انگار کل
#زندگی مون اینطوری بودیم
#پدر و #مادر مون باهامون حرف میزدن #محبت میکردن سر سفره بودیم باهم میخندیدم باهم #شوخی میکردیم....


➖️اما هیچ کدومون مثل سابق نشدیم دلیلشم
#باور و #عقیده هامون بودن که عرض تا آسمان باهم فرق داشت

😔نمیدونم اونا رو چقدر
#اذیت میکرد اما #وجود منو خورد میکرد و میکنه..........

🌸🍃منو و خواهرم شروع کردیم به خوندن درس دینی همچنان هم حفظم میکردیم و از اون طرف معلم برادرمم شده بودم....

سبحان الله فدای الله بشم جوری شد اون به روزی برسه من
#شاگردی شو بکنم
شلوار کوتاهش ریش قشنگش چهره ی مسلمانیش......

🌸🍃سر
#کلاس #درس واقعا لذت بخش بود واقعا اون لحظه ها چیز دیگه ای از #الله نمیخواستم
تا اینکه یه روز مهناز بهم زنگ زد و واسه شام دعوتمون کرد خونه شون وقتی رفتیم چند
#خواهر و #برادر دیگر هم اونجا بودن وقتی رفتم خیلی #خوشحال بودم ولی اونجا بود خیلی دلم #تنگ شده بود دلیلشم #چهره مهناز و فرشته بود (من یه عادتی دارم زود میفهمم کسی چیزی رو ازم قایم میکنه یا ناراحته)

چهرشون هر دوتاش بود بلاخره
#طاقت نیاوردم و گفتم ، به فرشته گفتم چیزی که نشده احساس میکنم شما دوتا ناراحتید مهناز با برادرت که #دعوا نکردی؟؟ گفت نه عزیزم چه دعوایی خودت نمیشناسی اصلا برادرم اهل دعوا نیست...
خیالیم از این بابت راحت شد اما بازم
#نگران بودم....

اون شب واقعا شب خوبی نبود نگاه های مهناز اذیتم میکرد هر وقت کار بدی میکردم
#نگاه های خواهرم اینطوری بود فقط میکردم چه کار #بدی کردم که خواهرم اینجوریه.........


#ادامه_دارد_ان‌شاءالله


@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
💥 #تنهایی؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است... #قسمت_سی_دوم ✍🏼قرار شد شب بیاید واسه #خاستگاری ... پدرم اومد پیشم (پدرم مثل غریبه ها شده بود دیگه انگار #بابای من نبود دیگه مثل قبل روژین گفتن پر از مهر و محبت نبود)پدرم اومد بهم گفت یه بار #دیگه ازت میپرسم راضی…
‍ ‌ ‍ 💥 #تنهایی؟☝️🏼#نه_الله_با_من_است...

#قسمت_سی_سوم

✍🏼همچنان تو خونه ی ما
#دعوا بود بخاطر #نقابم همینکه من نقاب کردم خواهرمم نقاب کرد هر وقت ناراحت و خسته میشدیم از دست دعوای مامان و طعنه های مردم بهم میخندیدیم و میگفتیم حتما ارزش داره واسه همین انقدر #مخالف داره....

🌸🍃بازم بیشتر
#وابسته‌تر میشدیم به نقابمون ما برای خودمون واجبش کردیم یه روز که نشسته بودیم و از هم #حفظ قرآن رو میپرسیدم خواهرم ازم پرسید خواهر الان چند وقته مسلمان شدی من هرچی فکر کردم یادم نمی اومد که چه تاریخی بود فقط گفتم اولین روز #رمضان بود خواهر با گریه گفت من 25 روز که #هدایت پیدا کردم به لطف الله
من در تعجب مونده 25 روز گفتم خواهر من متوجه نمیشم گفت خواهر از وقتی
#نقابی شدم حساب کردم #اسلام آوردن و هدایت پیدا کردن #حجابی بودن #چادری بودن همه اینا به کنار اما بدون نقاب اسلامم کامل نبود...


همیشه یه چیزی کم داشتم اونم
#نقاب عزیزتر از جانم بود منم گفتم خواهر پس به اذن #الله منم روز هدایتم روزیه که نقابی شدم اون روز بود که هر کس از دوتا خواهر دو قلوی #نقاب بلند را میشناخت هدایتمون با نقابمون قشنگ تر شد بله مشکلاتشم بجاش اما #الله_با_ما_بود...

🌸🍃مشکلات نقابمون هنوزم باهامونه البته بامنه واسه خواهر تموم شده چون رفته یه جای دیگه.....

الحمدالله از همون موقع هیچ نامحرمی بدون
#نقاب ندیدمون جزء کسایی که واسه #خواستگاری اومده باشن
نامزدم
خوشحال بود از این قضیه حتی واسه مدرسه هم نقاب میزدیم البته داستان اونم خیلی طولانیه تا مرز اخراج شدن رفتیم ولی الحمدالله فضل الله شامل حال ما شد و #اخراج نشدیم از مدرسه...

🌸🍃نامزدم هر روز مارو به مدرسه میبرد و می آورد و بعضی
#شبها هم منو سوژین آقا فواد میرفتیم مهمونی برادرهای دینی آقا فواد خیلی وقت نبود که #هدایت پیدا کرده بود کسی رو نمیشناخت از دوستانمان، درست همه خانوادش همه مسلمانان خوبی بودن اما کلا اقا #فواد با بقیه فرق داشت از منم خواهش کرده بود که دوستهای دینی آشناش کنم و صمیمی بشیم....

من از ازدواجم خیلی راضی بودم خیلی
#خوشحال بودم و همیشه ازش #تشکر میکردم بخاطر اینکه کمکم کرد #نقاب بزنم البته کمکمان کرد اما باز هم هر روز تو خونه چند بار دعوا داشتیم... مثل دعوا های قبلا نبود مادرمو اصلا نمیشناختم بعضی وقتا #الله منو ببخشه از ته دل میخواستم بمیرم یا اون....


#ادامه_دارد_ان‌شاءالله ...

@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
‍ ‌ 💥 #تنهایی؟👋🏼 #نه_الله_با_من_است.... #قسمت_سی_هفتم ✍🏼عمه ام شب و روز میگفت چرا میخوای ازش #طلاق بگیری من همش میگفتم خودم بهتر میدونم... اون شب که عمه م خونه ما بود و برگشت خونه شون پدر و مادرم حسابی #دعوامون کردن... سوژین از کار مامانم حسابی ناراحت…
‍ ‌ 💥 #تنهایی؟✋🏼 #نه_الله_با_من_است....

#قسمت_سی_هشتم

💔پدرم میخواست
#قرآنها را تو آتیش بیاندازد جلوی چشای من و خواهرم....
خواهرم پدرم رو هل داد و تند گرفت فریاد زد پس شما برای چی مسلمانید....

🌸🍃الحمدالله هنوز یه ذره
#ایمان ته دل ادمای اونجا بود و نذاشتن قرآن ها رو آتیش بزند اما #کتاب های دینی رو آتیش زدن چون پدرم بهشون گفت مال داعش هاست میخواست #چادر و #نقابمون رو هم بسوزاند....

تمام خونه رو بهم ریخت سوژین گفت
#ازدواج میکنم کاری به اونا نداشته باش به من که #شوک وارد شده بود #احساس میکردم دارم بی هوش میشم چشام سیاهی میرفت...
خدایا
#خواهرم چی داره میگه #دیوونه شده دویدم #چادر و #نقابم را آوردم که پدرم پاره کنه دست از این #ازدواج برداره اما خواهرم حرف حالیش نمیشد انگار سوژین نبود هرچی من میگفتم حالیش نبود...

هرچی
#خواهش کردم کار ساز نبود دیگه سرو صدا تموم شد اما انگار #دنیا رو سرم خراب شده بود چشام خوب نمیدید خواهرم دستامو گرفت پاشو روژین الله اینبار باماست تو نگران چی هستی...
گفتم چیکار داری میکنی بخدا
#قسم من میمیرم اگر تو این ازدواج رو قبول کنی... محمد قبول نمیکنه نه قبول نمیکنه اون #برادر شیری ماست...

🌸🍃گفت روژین آروم باش من میدونم چیکار دارم میکنم همه چی
#حل میشه تو که ناامید نیستی پس خیالت راحت باشد....حرفای خواهر #تسکینی برای قلبم بود و بهش #اعتماد کردم و تونستم آروم بگیرم...

✍🏼خواهرم خیلی وقت بود تصمیمی گرفته بود اما دلیل محکمی نداشت واسه رفتن خواهر بهم گفت تصمیم داره بریم
#عربستان_سعودی (شهر پیامبرﷺ ) این تصمیم خواهر خیلی بیشتر شوکه ام کرد راستشو بخواین دوست داشتم برم بخاطر وضعیتمون تو خونه...
دیگه
#نفس کشیدن تو خونه خیلی سخت شده بود دلم هوای تازه میخواست که نفس بکشم و آروم #زندگی کنم خواهر به کمک چند نفری تونست کارای #سفر رو انجام بده و همچنان داشت واسه خونه فیلم بازی میکرد که انگار میخواد با #محمد ازدواج کنه محمد هم خبر داشت از تصمیمون و سه تایی داشتیم واسه خانوادی خودمون فیلم بازی میکردیم....

من واقعا
#نگران بودم نمیتونستم فکر کنم که خانوادم همین جوری بمیرن بدون #هدایت...تکلیف #خواهر و #برادرهای دیگه ام و پدر و مادرم چی میشه...

😔هرچی
#فکر میکردم بیشتر این #سفر برایم سخت میشد ، خواهرم متوجه رفتارهام شده اما میترسید ازم بپرسه میام یا نه خودم از این #واقعیت میترسیدم که از #خواهرم دور باشم نمیتونستم بهش بگم نرو چون اون دیگه رفتنی بود و باید میرفت تا این که یه روز از بیرون اومد و گفت یه خبر خیلی خوش دارم و از تعجب شاخ در میاری از #کنجکاوی #سکته میکردم...

🌸🍃همش میگفتم بگو زودباش دیگه اونم گفت یکی هست میتونه شناسنامه اون ور رو برامون جور کنه نمیدونستم باید
#خوشحال باشم یا #ناراحت . . . .


#ادامه_دارد_ان‌شاءالله

@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
‍ ‌ 💥 #تنهایی؟✌️🏼 #نه_الله_با_من_است... #قسمت_چهل_ششم 😔با بدبختی تونستم یه #کار پیدا کنم پیدا کردن کار واسه یه خانمه نقابی خیلی سخت بود اما بلاخره تمام سعی و تلاش خودم رو کردم... #نظافت_چی خونه ها شدم البته زیاد تو محیط خونه ها کار نمیکردم فقط پله…
‍ ‌ ‍💥 #تنهایی؟✌️🏼 #نه_الله_با_من_است...

#قسمت_چهل_هفتم

😔دلم
#حسابی با حرفهای اون خانم #درد میکرد با این حرفش به برادرم زنگ زدم اما خیلی #دعوام کرد که چرا رفتم و از این حرفا اما من بیشتر #نگران بودم مامانم از این موضوع باخبر بشه یا بابام که متاسفانه یا خوشبختانه باخبر شدن و مثل همیشه بازم #دعوا های پشت سر هم #تهدید های مامانم اما من عین خیالم نبود دیگه این دعوا ها اثری روم نداشت به پشتبانی #الله اونا هم حل شدن...


🌸🍃 من و برادرم تصمیم گرفتیم یه
#رستوران بزاریم که از همه نظر عالی بود از همه مهمتر من میتوانستم #حفظ نیمه کاره خودمو تموم کنم (این مدتی کار میکردم خیلی وقت برای درس هام رو داشتم) الحمدلله رستوران رو باز کردیم
اون موقع ها جزء
#بهترین روزای زندگیم بودن همه چیز حل شده بود الحمدلله خواهرم #آگرین و برادرم #آروین هم #مسلمان شدن اما در حد یه مسلمان معمولی امروز در حد #نماز و #روزه اما بازم جای شکر بود مامانم دیگه چیزی نگفت دیگه باهام سر و بحث نمیکردن دیگه دعوایی در کار نبود انگار دیگه #خوشحال بود از این موضوع یا اینکه #خسته شده بودن از #دعوا کردن با من چون میدونست من اگر بحث #اسلام باشه محاله #کم بیارم و #امید منو نمیتونه بشکنه.....


لطف الله دوباره شامل حال من شده بود و الحمدلله در دروان بی مشکل به سر میبردم از اون طرفم دنیام شده بود
#برادرم انقد بهم نزدیک بودیم حتی یه روز هم نمیتوانستیم بدون هم باشیم بزرگترین دلیلشم این بود که برادرم سبب تمام شدن #مشکلات من بود بزرگترین پشتبانی #دنیام بود و #بهترین دوست و یاور اسلامیم بود....

🌸🍃بعد از 5 سال و 7ماه از
#هدایتم تونستم به اذن الله #حفظم رو تموم کنم و #حافظ_قرآن شدم... در حالی من قبل از همه شروع کرده بود اما خیلی گذشت تا تموم کنم حالا بخاطر اینکه توان خودم همین قد بوده یا #سدهای که تو راه بود ولی بازم #خوشحال بودم و جای شکر بود...
من و برادرم همچنان تصمیم داشتیم بریم
#عربستان ( #مکه یا #مدینه) که خواهرم رو برگردونیم یا پیشش بمونیم این تصمیم با #ازدواج #برادرم محکم تر شد....


#ادامه_دارد_ان‌شاءالله...

@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
‍ ‌ ‍💥 #تنهایی؟✌️🏼 #نه_الله_با_من_است... #قسمت_چهل_هفتم 😔دلم #حسابی با حرفهای اون خانم #درد میکرد با این حرفش به برادرم زنگ زدم اما خیلی #دعوام کرد که چرا رفتم و از این حرفا اما من بیشتر #نگران بودم مامانم از این موضوع باخبر بشه یا بابام که متاسفانه…
‍ ‌ ‍ 💥 #تنهایی؟✌️🏼 #نه_الله_با_من_است...

#قسمت_چهل_هشتم

😊بله برادرم
#ازدواج کرد با یکی مثل خودش #باحیا و #نجیب لباس سفید و زیر چادرش و #نقاب سفید...

🌸🍃
#زن_داداشم دنیای منو نورانی کرد و هر چی به مشکلات گذشته م نگاه میکردم فقط #امید میدیدم از خوشحالی ازدواج برادرم دنیا مال من شده بود مال #ام_اسلام (لقب روژین) دلم میخواست این لحظه ها تموم نشه همش دستای #حنا زده زن داداشم و #ریش برادرم را بوس میکردم دعای #خوشبختی و #سعادت براشون میکردم اما لحظه های خوش آدم زود میگذره و الحمدلله یکی دیگر از #داعی_های دین به #زندگی من اضافه شد با اومدن شادی (زن داداشم) تصمیم ما محکم تر و محکم تر میشد و رفتن ما #نزدیک تر یعنی اولش قرار بود یه هفته بعد از #ازدواج بریم اما الحمدلله #الله دو برادر دوقلوی دیگر بهم بخشید دو برادر خونی که به اذن پرودگارم از #بندگان خوب الله خواهند شد...


😊همانطور که گفتم مادرم دیگه دست کشیده بود از مقابله کردن بامن... یه روز میخواستن واسه دو برادر تازه بدنیا اومدم اسم بزارن منم هیچی نگفتم هیچ نظری ندادم
#سکوت کرده بودم چون اصلا انتظار نداشتم اسمی که من بگم روشون بزارن و یا مامانم قبول کنه هر کی یه نظری میداد مامانم نگاش به من بود خیلی #عجیب نگاهم میکرد منم گفتم مامان چیزی شده چرا اینجوری نگام میکنی مامانم گفت #خوشحال نیستی دو برادر دیگه داری منم گفتم البته که خوشحالم نذاشت حرفم تموم شه گفت تو نظری برای اسمشون نداری منم گفتم : بیخودی حرف نمیزنم و یکم از این حقیقت #ناراحت بودم که هر چند دیگه مشکلی نبود اما بین من و خانوادم #فرق_های زیادی بود رفتم پیش دو برادر های کوچکم چشمای آبی رنگشون رو به من بود #زید و #سعد خیلی به این دو کوچولو میاد...


❤️تو دلم گفتم خدایا من دارم میرم اگر اسم هاشونم اینا نشد
#زندگی_شون مثل #صحابی باشه راهشون و هدایت روشن تو شامل حالشون کن تو فکر فرو رفته بودم....


🌸🍃که صدای مامانم و گفتن زید پسرم به گوشم رسید دلم میخواست بازم بشنوم شاید اشتباهی شنیدم نه بازم شنیدم این دفعه بابام بود مامانم گفت راست میگی
#روژین_جان خیلی بهشون میاد همینا رو روشون میزاریم...
☺️خدایا
#شکرت الحمدالله اون روز هیچ وقت نشستن کنار خانوادم یادم نمیره خیلی لذت بخش بود هر چی به خانوادم #نگاه میکردم یه چیزی تو دلم تکون میخورد نمیدونم اسمشو ناراحتی بزارم یا خوشحالی....


#ادامه_دارد_ان‌شاءالله ..

@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
‍ ‌ ‍ 💥 #تنهایی؟✌️🏼 #نه_الله_با_من_است... #قسمت_چهل_هشتم 😊بله برادرم #ازدواج کرد با یکی مثل خودش #باحیا و #نجیب لباس سفید و زیر چادرش و #نقاب سفید... 🌸🍃 #زن_داداشم دنیای منو نورانی کرد و هر چی به مشکلات گذشته م نگاه میکردم فقط #امید میدیدم از خوشحالی…
‍ ‌ ‍💥 #تنهایی؟👋🏼 #نه_الله_با_من_است...

#قسمت_چهل_نهم

✍🏼تصمیم داشتیم 6 مهر امسال بریم
#عربستان سعودی... برادرم قرار بود یه مراسم خداحافظی بگیره گفت 1 مهر میگیریم چند روزی مونده بود به یک مهر برادرم نظرش عوض شده که بجای مراسم خداحافظی یه #عقیقه برای خودمون بگیرم من از این موضوع خیلی #خوشحال بودم به خانوادم گفتم اونام بخاطر من چیزی نگفتن من با اجازه خانوادم میرفتم اونا از همه چی #خبر داشتن...


😔اون روز حالم خراب شد مدتی بود
#مریض میشدم #دکتر برام نمونه برداری و #آزمایش نوشته بودن اما بخاطر #ذوق و #اشتیاق #سفر یادم رفته بود انجام بدم...
رفتم
#آزمایش اونجا یه برادر دینیم کار میکنه وقتی آزمایش دید رنگ به چهرش نموند پرسیدم چه مشکلی دارم؟ و نگرانم کرد ازش خواهش کردم که چه آزمایشیه....
خلاصه با
#نگرانی و #دلتنگی برگشتم خونه فقط دلم میخواست پیش مامان و بابام باشم کنارشون بغلشون سعی خودمو کردم اصلا به روی خودم نیارم اذان ظهر رو میگفت #قلب من داشت می لرزید که اگر جواب آزمایش چیزی ازش میترسم باشه و...


😔من چی دارم با چه
#اعمالی برم پیش #الله خدایا خودت بهم #رحم کن وقتی #نگاه کردم پدر و مادرم بیخیال دارن وسایل سفر رو آماده می‌کنن واقعا حالم بد میشد خدایا یعنی اونا از #مرگ نمیترسن یعنی تا حالا بهش فکر کردن؟
روزی قبل از مراسم بیشتر از همیشه به خانوادم
#نگاه میکردم و کاراشون رو میدیدم بیشتر همیشه بهشون #فکر میکردم روز #مراسم بود قرار بود عصر برم جواب آزمایش رو بگیرم اما نه دلم میخواست برم نه میتونستم برم چون مراسم واسه شب بود لباس هامو پوشیدم رفتم جلو #آینه روسریم رو درست کنم بابام گفت #روژین دخترم بیام تو..؟ گفتم بیا بابا جونم تو چشمای سرخش معلوم بود گریه کرده پدرم 42 سال بود اما همیشه مثل یه مرد 24 ساله بود اما اون روز تو اتاق من خیلی بیشتر از سنش بنظر میرسید با دیدن چشمای پدرم نتونستم جلودار خودم بشم مثل همیشه با #سکوت و #لبخندی_تلخ اشکای منم اومد بابام منو تو بغلش گرفته بود #گریه نکن نور چشامم گریه نکن من دوست دارم بری #خواهرت رو برگردونی وقتی خواهرت رفت نه تنها پشتم شکست بلکه دیدم ذره ذره شدن مادرت رو تنهایی های تو و لبخندهای سردت...


😭یکم اروم شدیم از پدرم
#حلالیت خواستم که این همه سال اذیتشون کردم مقابلشون ایستادم بابام گفت میدونی واسه چی اومدم اینجا...؟ گفت: وقتی #مسلمان شدی خیلی از این بابت #خوشحال نشدم چون فکر میکردم خیلی طول نمیکشه و این باعث میشه بقیه تصمیمات بزرگ رو بگیری بعد پشیمون بشی و از آینده ت #ترس داشتم اما بعد از یک سال من #افتخار کردم که دو تا دخترانم مسلمانن همیشه به اسمت به #چادرت و حتی به #نقابت #افتخار کردم و میکنم چون من رو #سرافکنده نکردی دخترم...


😭حرفای بابام منو به دنیای دیگری برد
#اشکام اجازه نمیداد حتی جواب بابامو بدم فقط بی وقفه گریه میکردم من که #شرم داشتم حتی در تنهایی هام که اینا پدر و مادر من باشن اونا به من #افتخار میکردن... دلم نمیخواست از بغل بابام بیام بیرون دلم نمیخواست اشکام خشک بشن دلم میخواست دستام رو بلند کنم برای #هدایتشون #دعا کنم همون دعا کردنی که وجود #الله رو روشن کرد برام......



#ادامه_دارد_ان‌شاءالله...

@admmmj123