👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی #قسمت_سی_و_ششم 🌸🍃اون شب تا صبح بهم فحش داد حتی بچه هارو بیدار کرد تبسم فهمید گفت به مامانم رحم نمیکنی به این پسر بیچاره #رحم کن بزار لااقل پسرت این همه زجر نکشه محمد به حدی منو دوست داشت که چه قبلا چه الان تحمل یه قطرە اشکم رو…
🦋
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی
#قسمت_سی_و_هفتم
🌸🍃محمد و تبسم یه نگاهی بهم کردن من با اشاره گفتم گوش ندید راستشو بخواید دلم نمیومد از سر سفره بلندشون کنم گفتم لااقل شکمشون سیر بشه ولی اون همش تکرار میکرد گفت من براتون آوردم #حرامتون بشه شما که بچه #مسلمونی چرا #حرام میخوری؟! محمدم قاشق رو پرت کرد وسط سفره گفت من بمیرمم حرام نمیخورم منم بهش رو کردم گفتم چطور به #جگر_گوشە خودتم رحم نمیکنی یه پسر هفت هشت ساله چی میفهمه که اذیتش میکنی ولی اون بدتر میشد تبسم و محمد غذاشون رو نخوردن گفتن غذای حرام نمیخوریم اون شب هیچی نخوردن داشتیم از سرما یخ میزدیم چند بار سعی کردم لااقل گاز رو روشن کنم اما با عصبانیت میاومد و کتک رو به طرفم میگرفت میگفت با یه ضربە مغزت رو تو دهنت میریزم خودش میرفت تو حیاط آتیش روشن میکرد خودش رو گرم میکرد با مامانش تلفنی حرف میزد گزارش کاراش رو میداد ما هم از سرما کە چند پتو هم داشتیم به خودمون پیچیده بودیم باور کنید فرشها هم انقدر سرد بودن که پامون رو روش میزاشتیم پامون بیشتر یخ میکرد...هر سه تامون زیر پتو رفتیم و با هم فقط دعا میکردیم سوره های قرآن رو که حفظ بودیم میخوندیم من بخاطر اینکه کمتر متوجه سرما بشن بهشون میگفتم ببینم کدومتون قرآن رو بیشتر حفظ هستین محمد با هاها کردن دستای منو گرم میکرد منم با ها کردن دستای تبسم و محمد رو گرم میکردم بعضی وقتها اشکام رو میدیدن میگفتن مامان چرا گریه میکنی امتحان الله است باید تحمل کنیم باید قوی باشیم شاید از این بدتر باشه #سبحان_الله بچه هام داشتن به من صبر نشون میدادن حتی تبسم به محمد میگفت میدونم از هر دوتاتون قوی ترم بازوهاش رو بالا میبرد میگفت ببین از این بازوها معلومه من زرنگ ترم محمد میگفت نه من #زرنگ_ترم با اون همه درد میخندیدن اون شب تا نزدیکی های صبح نه گاز نه برق نه آب برامون وصل نکرد... انقدر دعا کردیم تا الله متعال کمی رحم تو دلش گذاشت گاز رو برامون روشن کرد ولی چه فایده محمد #مریض شده بود... روزها گذشت دیگه حتی هیچی تو خونه نمیآورد من بیشتر نمازام رو دزدکی میخوندم که کمتر بچه ها رو اذیت کنه ولی تبسم اصلا براش مهم نبود گفت اگه قراره برای سجده کردن به خالقم بهم غذا و آب ندە بزار ندە کتکم بزنه من بیشتر سجده برای خالقم میبرم اصلا از سجده بردن برای خالقم بیشتر لذت می برم... من و تبسم رو تو خونه تنها میزاشت هیچی بە خونه نمیاورد میگفت بگو خدا براتون بفرسته ولی محمد رو به زور باخودش میبرد خونه پدرش غذا بخورن اما محمدم همه زندگیم اونجا فقط از ترس پدرش سر سفره مینشست منو تبسم از این خوشحال بودیم که لااقل محمد سیر میشه ما بزرگ تر بودیم تحمل میکردیم... ولی محمد اصلا غذا نمیخورد... بر میگشتن خونه حتی پدرش اعتراض میکرد میگفت تو کاری کردی باهاشون جرئت ندارن غذا بخورن انقدر ترسوندیشون...محمد گفت بابا من از کسی نمترسم فقط نمیتونم شکم خودم رو سیر کنم ولی خواهر و مادرم با شکم گرسنه بخوابن... منو تبسم بغلش کردیم هزار بار قوربون #صدقش رفتیم برای فهم و درکش که با اون سن کم چطور میتونه گرسنگی رو تحمل کنه چطور فکرش تا این حد میرسه...یه روز که بچهها خونه نبودن صدام زد گفتم چیه گفت بیا از هم جدا بشیم من که از خدام بود گفتم پس بچهها؟ گفت بچه ها پیش خودم هستن گفتم اگه بچه هام رو بهم بدی میرم؛ #بحثمون بالا گرفت میدونست نقطه ضعف چیه؛ گفت من تا این لحظه باهات زندگی کردم دیگه نمیخوام میخوام طلاقت بدم منم گفتم بسته تمومش کن چون میدونستم میخواد چکار کنه گفت نه دیگه من فکر خودم رو کردم تصمیم خودم گرفتم نه عصبانیم نه نئشه ام نه خمارم نه مستم تو عقل کامل تصمیم خودم گرفتم و سه طلاقم داد بعد گفت از این لحظه تو خواهرمی مادرمی... #وایییی سبحان الله مثل دیوانه ها شدم با عصبانیت #لعنتش کردم هی میگفتم خدا لعنتت کنه میدونست از این که من تو دین حساسم او به من نامحرم شده صدام میزد #نها_خواهرم #مادرم بیا کارت دارم.. 😔بعد وایییی خدایااا چطور اون روز وحشتناک رو فراموش کنم اون که هیچ دینی نداش اصلا گناه براش مطرح نبود... رفتم تو اتاق خواب گریه کنان لباسم رو جمع کنم از خونه اون نامردم لعنتی برم بیرون ولی اون در اتاق خواب رو قفل کرد به زور اومد با کتک و مشت زد تو سرم ، خیلی ازخودم دفاع کردم زدمش ولی اون لعنتی فقط با مشت روسرم میزد قدرتم رو ازم گرفت...
😭یاالله چطور بگم خودمم برام سخته گفتنش.. به زور بهم #تجاوز کرد بهم میخندید میگفت تو الان یه زناکاری همش تکرار میکرد خواستم از جام بلند بشم از سردرد به زمین خوردم فقط گریه میکردم میگفتم خدا تاکی تاکی تاکییییییییییییی😭
#ادامهدارد انشاءالله
@admmmj123
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی
#قسمت_سی_و_هفتم
🌸🍃محمد و تبسم یه نگاهی بهم کردن من با اشاره گفتم گوش ندید راستشو بخواید دلم نمیومد از سر سفره بلندشون کنم گفتم لااقل شکمشون سیر بشه ولی اون همش تکرار میکرد گفت من براتون آوردم #حرامتون بشه شما که بچه #مسلمونی چرا #حرام میخوری؟! محمدم قاشق رو پرت کرد وسط سفره گفت من بمیرمم حرام نمیخورم منم بهش رو کردم گفتم چطور به #جگر_گوشە خودتم رحم نمیکنی یه پسر هفت هشت ساله چی میفهمه که اذیتش میکنی ولی اون بدتر میشد تبسم و محمد غذاشون رو نخوردن گفتن غذای حرام نمیخوریم اون شب هیچی نخوردن داشتیم از سرما یخ میزدیم چند بار سعی کردم لااقل گاز رو روشن کنم اما با عصبانیت میاومد و کتک رو به طرفم میگرفت میگفت با یه ضربە مغزت رو تو دهنت میریزم خودش میرفت تو حیاط آتیش روشن میکرد خودش رو گرم میکرد با مامانش تلفنی حرف میزد گزارش کاراش رو میداد ما هم از سرما کە چند پتو هم داشتیم به خودمون پیچیده بودیم باور کنید فرشها هم انقدر سرد بودن که پامون رو روش میزاشتیم پامون بیشتر یخ میکرد...هر سه تامون زیر پتو رفتیم و با هم فقط دعا میکردیم سوره های قرآن رو که حفظ بودیم میخوندیم من بخاطر اینکه کمتر متوجه سرما بشن بهشون میگفتم ببینم کدومتون قرآن رو بیشتر حفظ هستین محمد با هاها کردن دستای منو گرم میکرد منم با ها کردن دستای تبسم و محمد رو گرم میکردم بعضی وقتها اشکام رو میدیدن میگفتن مامان چرا گریه میکنی امتحان الله است باید تحمل کنیم باید قوی باشیم شاید از این بدتر باشه #سبحان_الله بچه هام داشتن به من صبر نشون میدادن حتی تبسم به محمد میگفت میدونم از هر دوتاتون قوی ترم بازوهاش رو بالا میبرد میگفت ببین از این بازوها معلومه من زرنگ ترم محمد میگفت نه من #زرنگ_ترم با اون همه درد میخندیدن اون شب تا نزدیکی های صبح نه گاز نه برق نه آب برامون وصل نکرد... انقدر دعا کردیم تا الله متعال کمی رحم تو دلش گذاشت گاز رو برامون روشن کرد ولی چه فایده محمد #مریض شده بود... روزها گذشت دیگه حتی هیچی تو خونه نمیآورد من بیشتر نمازام رو دزدکی میخوندم که کمتر بچه ها رو اذیت کنه ولی تبسم اصلا براش مهم نبود گفت اگه قراره برای سجده کردن به خالقم بهم غذا و آب ندە بزار ندە کتکم بزنه من بیشتر سجده برای خالقم میبرم اصلا از سجده بردن برای خالقم بیشتر لذت می برم... من و تبسم رو تو خونه تنها میزاشت هیچی بە خونه نمیاورد میگفت بگو خدا براتون بفرسته ولی محمد رو به زور باخودش میبرد خونه پدرش غذا بخورن اما محمدم همه زندگیم اونجا فقط از ترس پدرش سر سفره مینشست منو تبسم از این خوشحال بودیم که لااقل محمد سیر میشه ما بزرگ تر بودیم تحمل میکردیم... ولی محمد اصلا غذا نمیخورد... بر میگشتن خونه حتی پدرش اعتراض میکرد میگفت تو کاری کردی باهاشون جرئت ندارن غذا بخورن انقدر ترسوندیشون...محمد گفت بابا من از کسی نمترسم فقط نمیتونم شکم خودم رو سیر کنم ولی خواهر و مادرم با شکم گرسنه بخوابن... منو تبسم بغلش کردیم هزار بار قوربون #صدقش رفتیم برای فهم و درکش که با اون سن کم چطور میتونه گرسنگی رو تحمل کنه چطور فکرش تا این حد میرسه...یه روز که بچهها خونه نبودن صدام زد گفتم چیه گفت بیا از هم جدا بشیم من که از خدام بود گفتم پس بچهها؟ گفت بچه ها پیش خودم هستن گفتم اگه بچه هام رو بهم بدی میرم؛ #بحثمون بالا گرفت میدونست نقطه ضعف چیه؛ گفت من تا این لحظه باهات زندگی کردم دیگه نمیخوام میخوام طلاقت بدم منم گفتم بسته تمومش کن چون میدونستم میخواد چکار کنه گفت نه دیگه من فکر خودم رو کردم تصمیم خودم گرفتم نه عصبانیم نه نئشه ام نه خمارم نه مستم تو عقل کامل تصمیم خودم گرفتم و سه طلاقم داد بعد گفت از این لحظه تو خواهرمی مادرمی... #وایییی سبحان الله مثل دیوانه ها شدم با عصبانیت #لعنتش کردم هی میگفتم خدا لعنتت کنه میدونست از این که من تو دین حساسم او به من نامحرم شده صدام میزد #نها_خواهرم #مادرم بیا کارت دارم.. 😔بعد وایییی خدایااا چطور اون روز وحشتناک رو فراموش کنم اون که هیچ دینی نداش اصلا گناه براش مطرح نبود... رفتم تو اتاق خواب گریه کنان لباسم رو جمع کنم از خونه اون نامردم لعنتی برم بیرون ولی اون در اتاق خواب رو قفل کرد به زور اومد با کتک و مشت زد تو سرم ، خیلی ازخودم دفاع کردم زدمش ولی اون لعنتی فقط با مشت روسرم میزد قدرتم رو ازم گرفت...
😭یاالله چطور بگم خودمم برام سخته گفتنش.. به زور بهم #تجاوز کرد بهم میخندید میگفت تو الان یه زناکاری همش تکرار میکرد خواستم از جام بلند بشم از سردرد به زمین خوردم فقط گریه میکردم میگفتم خدا تاکی تاکی تاکییییییییییییی😭
#ادامهدارد انشاءالله
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
❤️ #نسیم_هدایت ❣ #قسمت_اول ✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ✍🏼 داستان زندگیم رو شروع میکنم تا بدست #دختر_یتیمم برسد....😔 👌🏼تا #عبرتی شود برای تمام #خواهران_دینیم که بیشتر از گذشته به #الله_تعالی نزدیک شوند...... ✍🏼 #دختری بودم 12 ساله که از…
❤️ #نسیم_هدایت
❣ #قسمت_دوم
✍🏼کم کم شروع کردم با #خواهر کوچیکم حرف زدن اول خیلی بدش میومد #عصبانی میشد؛ و میگفت ولم کن...
اما من ولش نمیکردم...
خیلی سمج تر از این حرفها بودم...
در این بین متوجه شدم که یکی از هم کلاسی هام مثل من #موحد و #هدایت شده خیلی #خوشحال شدم...
واقعا به یک #همدم و#همفکر نیاز داشتم...اون میرفت #کلاس_قرآن
یه روز اومد بهم گفت بیا باهم بریم
منم میدونستم که خانوادم اجازه نمیدن ولی خودم خیلی مشتاق بودم...برای همین هر جوری بود رفتم و به خانوادم چیزی نگفتم...
😍وای فضای خیلی معنوی و عالی داشت...
همینکه وارد مسجد شدم احساس کردم خیلی #آرامش میگیرم، اولین جلسه رو فقط به اونها نگاه کردم چون چیزی بلد نبودم...
از اینکه به خانوادم راستش رو نگفته بودم #ناراحت بودم...
فردای اون روز به مادرم گفتم که رفتم کلاس قرآن مادرم چیزی نگفت تعجب کردم، ولی خیلی خوشحال بودم که چیزی نگفت
ادامه دادم با خواهر کوچکترم حرف زدن از #الله گفتم ، از عظمتش و از اینکه ما فقط و فقط به خودش #نیاز داریم نه به بندهای ناتوانش...
خواهرم با شنیدن حرفهام #سکوت میکرد و توی فکر میرفت فهمیدم که دلش نرم شده...
کم کم رفتم به کلاسهای #عقیدتی و همچنان پدرم با من ضدیت میکرد...
😔هر روز داستان دعوای پدرم با پسران #مسجد به گوشم میخورد و من خیلی ناراحت میشدم این کار هر روز پدرم بود چند باری هم براشون مامور آورده بود...
✍🏼خلاصه زندگیم به همین منوال میگذشت ومن روز به روز بیشتر و بیشتر احساس #تنهایی میکردم...
یک روز توی کلاس بودم بحث #حجاب به میان اومد و اینکه با #چادر کامل میشه...من خیلی تو #فکر رفتم همین که رسیدم خونه #چادر کهنه مادرم رو آوردم و دزدکی امتحانش کردم....
✨ #سبحان الله
✨ #چه_زیباست_دین_الله_تعالی
😍من خیلی با چادر زیبا شدم
رفتم و طوری که پدرم نبینه #چادر رو قایم کردم اما برای مادرم انگار رفتارهام عادی شده بود...
فرداش که رفتم #مدرسه چادر رو سرم کردم ، چادر کش نداشت و منم چون بچه بودم نمیتونستم مهارش کنم #اما_شکست_نخوردم 💪☺️
🤔با خودم گفتم #والله_میپوشم همین کار رو هم کردم و پوشیدم و رفتم مدرسه، همینکه رسیدم #دوستام همه نگاهم میکردن ویک لحظه چشم ازم بر نمیداشتن...
دوست موحدم ساریه جان که بهترین دوستم شده بود اومد و بغلم کرد گفت از فردا باهم میاییم مدرسه اونم چادر سرش میکنه....
وقتی از مدرسه بر گشتم #بارون شدیدی سر گرفت و منم با چادر نمیتونستم راه برم...
😭وقتی رسیدم خونه دیدم گِل تا زانوهام رسیده...!و چادرم رو داغون کرده...
😔مادرم که اینو دید چون از شلختگی خیلی بدش میومد بعد از ظهرش رفت برام چادر خرید از خوشحالی توی پوستم نمیگنجیدم...
😍فرداش با چادر خودم رفتم مدرسه
سال 79 بود مردم عادت نداشتن یک #دختر_جون رو با چادر ببینن اونم توی شهری که #بی_حجابی بیداد میکرد...😔
😍همچنان با خواهرم صحبت میکردم تا اینکه فهمیدم اونم شروع کرده به #نماز_خوندن اما به خاطر شخصیت خجالتیش از ما #پنهون میکرد همینکه نماز میخوند دنیایی بود برای من...
الآن دیگه نوبت #مادرم بود ...
خیلی سخت بود به یکی بزرگتر از خودت بگی #نماز_بخون و نصیحتش کنی...حالا اگه اون یه نفر مادرت باشه دیگه خیلی سخت تر میشه... منم به همین خاطر رفتم #سی_دی گرفتم
وبا پول برادر بزرگم یه دستگاه خریدیم آوردیم خونه و موعظه ها و خطبه های بعضی علما رو آوردیم و روشن کردیم برای مادرم
✨ #الحمدلله مادرم خیلی خوشش اومد و هر روز موضوعات جدیدی از ما میخواست...
☺️ با لطف الله تعالی مادرم هم که شروع کرد به #نماز_خوندن این واقعا #عالی بود...
با این حال بازم مخالف بعضی رفتارهای من بود... من مثل قبل به #کلاس_قرآن و کلاسهای #عقیدتی میرفتم و پدرمم مثل قبل من رو به حساب نمی آورد...
یه روز توی کلاس از #وجوب زدن #نقاب حرف زدن و منم خیلی خوشم اومد هر کاری کردم نتونستم #نقاب پیدا کنم... در سطح شهر اصلا چنین چیزی پیدا نمیشد ، منم به ساریه گفتم بیا با چادر خودمون نقاب بزنیم...😊اون سال چند تا از دوستهای دیگم هم مثل ما شروع کردن به نماز خوندن....
✍🏼 #ادامه_دارد... ان شاءالله
@admmmj123
❣ #قسمت_دوم
✍🏼کم کم شروع کردم با #خواهر کوچیکم حرف زدن اول خیلی بدش میومد #عصبانی میشد؛ و میگفت ولم کن...
اما من ولش نمیکردم...
خیلی سمج تر از این حرفها بودم...
در این بین متوجه شدم که یکی از هم کلاسی هام مثل من #موحد و #هدایت شده خیلی #خوشحال شدم...
واقعا به یک #همدم و#همفکر نیاز داشتم...اون میرفت #کلاس_قرآن
یه روز اومد بهم گفت بیا باهم بریم
منم میدونستم که خانوادم اجازه نمیدن ولی خودم خیلی مشتاق بودم...برای همین هر جوری بود رفتم و به خانوادم چیزی نگفتم...
😍وای فضای خیلی معنوی و عالی داشت...
همینکه وارد مسجد شدم احساس کردم خیلی #آرامش میگیرم، اولین جلسه رو فقط به اونها نگاه کردم چون چیزی بلد نبودم...
از اینکه به خانوادم راستش رو نگفته بودم #ناراحت بودم...
فردای اون روز به مادرم گفتم که رفتم کلاس قرآن مادرم چیزی نگفت تعجب کردم، ولی خیلی خوشحال بودم که چیزی نگفت
ادامه دادم با خواهر کوچکترم حرف زدن از #الله گفتم ، از عظمتش و از اینکه ما فقط و فقط به خودش #نیاز داریم نه به بندهای ناتوانش...
خواهرم با شنیدن حرفهام #سکوت میکرد و توی فکر میرفت فهمیدم که دلش نرم شده...
کم کم رفتم به کلاسهای #عقیدتی و همچنان پدرم با من ضدیت میکرد...
😔هر روز داستان دعوای پدرم با پسران #مسجد به گوشم میخورد و من خیلی ناراحت میشدم این کار هر روز پدرم بود چند باری هم براشون مامور آورده بود...
✍🏼خلاصه زندگیم به همین منوال میگذشت ومن روز به روز بیشتر و بیشتر احساس #تنهایی میکردم...
یک روز توی کلاس بودم بحث #حجاب به میان اومد و اینکه با #چادر کامل میشه...من خیلی تو #فکر رفتم همین که رسیدم خونه #چادر کهنه مادرم رو آوردم و دزدکی امتحانش کردم....
✨ #سبحان الله
✨ #چه_زیباست_دین_الله_تعالی
😍من خیلی با چادر زیبا شدم
رفتم و طوری که پدرم نبینه #چادر رو قایم کردم اما برای مادرم انگار رفتارهام عادی شده بود...
فرداش که رفتم #مدرسه چادر رو سرم کردم ، چادر کش نداشت و منم چون بچه بودم نمیتونستم مهارش کنم #اما_شکست_نخوردم 💪☺️
🤔با خودم گفتم #والله_میپوشم همین کار رو هم کردم و پوشیدم و رفتم مدرسه، همینکه رسیدم #دوستام همه نگاهم میکردن ویک لحظه چشم ازم بر نمیداشتن...
دوست موحدم ساریه جان که بهترین دوستم شده بود اومد و بغلم کرد گفت از فردا باهم میاییم مدرسه اونم چادر سرش میکنه....
وقتی از مدرسه بر گشتم #بارون شدیدی سر گرفت و منم با چادر نمیتونستم راه برم...
😭وقتی رسیدم خونه دیدم گِل تا زانوهام رسیده...!و چادرم رو داغون کرده...
😔مادرم که اینو دید چون از شلختگی خیلی بدش میومد بعد از ظهرش رفت برام چادر خرید از خوشحالی توی پوستم نمیگنجیدم...
😍فرداش با چادر خودم رفتم مدرسه
سال 79 بود مردم عادت نداشتن یک #دختر_جون رو با چادر ببینن اونم توی شهری که #بی_حجابی بیداد میکرد...😔
😍همچنان با خواهرم صحبت میکردم تا اینکه فهمیدم اونم شروع کرده به #نماز_خوندن اما به خاطر شخصیت خجالتیش از ما #پنهون میکرد همینکه نماز میخوند دنیایی بود برای من...
الآن دیگه نوبت #مادرم بود ...
خیلی سخت بود به یکی بزرگتر از خودت بگی #نماز_بخون و نصیحتش کنی...حالا اگه اون یه نفر مادرت باشه دیگه خیلی سخت تر میشه... منم به همین خاطر رفتم #سی_دی گرفتم
وبا پول برادر بزرگم یه دستگاه خریدیم آوردیم خونه و موعظه ها و خطبه های بعضی علما رو آوردیم و روشن کردیم برای مادرم
✨ #الحمدلله مادرم خیلی خوشش اومد و هر روز موضوعات جدیدی از ما میخواست...
☺️ با لطف الله تعالی مادرم هم که شروع کرد به #نماز_خوندن این واقعا #عالی بود...
با این حال بازم مخالف بعضی رفتارهای من بود... من مثل قبل به #کلاس_قرآن و کلاسهای #عقیدتی میرفتم و پدرمم مثل قبل من رو به حساب نمی آورد...
یه روز توی کلاس از #وجوب زدن #نقاب حرف زدن و منم خیلی خوشم اومد هر کاری کردم نتونستم #نقاب پیدا کنم... در سطح شهر اصلا چنین چیزی پیدا نمیشد ، منم به ساریه گفتم بیا با چادر خودمون نقاب بزنیم...😊اون سال چند تا از دوستهای دیگم هم مثل ما شروع کردن به نماز خوندن....
✍🏼 #ادامه_دارد... ان شاءالله
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
❤️ #نسیم_هدایت ❣ #قسمت_دوم ✍🏼کم کم شروع کردم با #خواهر کوچیکم حرف زدن اول خیلی بدش میومد #عصبانی میشد؛ و میگفت ولم کن... اما من ولش نمیکردم... خیلی سمج تر از این حرفها بودم... در این بین متوجه شدم که یکی از هم کلاسی هام مثل من #موحد و #هدایت شده…
❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_سوم
✍🏼الحمدلله توی مدرسه 10 الی 12 تایی چادری بودیم...
همه باهم مقنعه هامون رو جلو آوردیم و با دست راست چادرمون رو جلوی صورتمون گرفتیم نقاب نمیشد ولی از هر چیزی بهتر بود...
😔#مادرم وقتی فهمید خیلی #عصبانی شد...یه روز چادرم رو شسته بودم و گذاشته بودم روی بخاری که خشک بشه برم مدرسه، ولی یادم رفت چادرم رو بردارم و چادرم سوخت...
😭😭مادرم به این بهانه چادرم رو دو نیم کرد و همه اش رو #پاره کرد...
😞و #داغون_شدم به این فکر میکردم
الآن چطور برم بیرون #گریه کردم و از ناراحتی رفتم کت خیلی خیلی #گشاد مادرم رو آوردم و تنم کردم مادرم چاق بود و من خیلی لاغر #الحمدلله که حجابم حفظ شد...اما نقابم چی؟
😔اون روز توی مدرسه با هیچ کس حرف نزدم...وقتی هم اومدم خونه رفتم توی اتاقم و در رو بستم تا یک هفته #اعتصاب_غدا کردم بخاطر چادرم....
😔انقدر #ضعیف و #لاغر شده بودم مادرم نتونست طاقت بیاره رفت و یک #چادر جدید برام گرفت...
😍وای #سبحان_الله انگار تمام خوشی های دنیا به یکباره به من هدیه داده شده بود...
☺️همینکه چادر جدید رو سرم کردم بازهم همون #شکوه و #زیبایی و #امنیت رو #حس کردم....
😌احساس میکردم کسی #خوشبخت تر از من وجود ندارد....
اوضاع تا چند هفته ای #آروم بود تا اینکه یک روز #پدرم من رو وقتی داشتم از مدرسه بر میگشتم دید...
اولش چون جلوی صورتم رو پوشونده بودم منو نشناخت...!
پشت سرم راه افتاد که بیاد خونه وقتی رسیدم دم در تازه متوجه شد منم...
😭 #دعوای مفصلی به پا کرد...
😭از همه چیز #محرومم کرد... و دیگه نزاشت با هیچ کدوم از دوستام برم و بیام...
😔غیر از مدرسه اجازه رفتن به هیچ کجا رو نداشتم خوبیش این بود که دوستای موحدم همکلاسیم بودن این خیلی عالی بود.
به حدی #محروم و #طرد شدم که حتی نمی اومدم اتاق نشیمن کنارشون بشینم ، درسته که همه از یک رگ و خون بودیم اما جنس #عقایدمون خیییلی با هم فرق داشت...
😞من که نمیتونستم قبول کنم که نرم به کلاسای عقیده... یه راه چاره پیدا کردم برادرم یه #ضبط صوت کوچیک داشت (واکمن) ازش قرض گرفتم و با یه نوار کاست دزدکی به مدرسه بردم...
اون ضبط رو دادم دست #ساریه و بهش گفتم همه درسارو رو برام ضبط کنه...
خدا ازش راضی باشه خیلی کمک حالم بود همه رو ضبط میکرد برام و من میومدم خونه و دزدکی گوش میدادم و آیه ها رو #حفظ میکردم...
یه روز برادرم اومد خونه و گفت #کارم_داره منم رفتم ببینم چی شده ؛داداشم در مورد #خوردن_ذبح یا گوشت دست غیر موحد حرف زد در مورد #سوسیس و #کالباس گفت چیزی که ما خیلی استفاده میکردیم خیلی حرف زدیم و خیلی موعظه کرد منم مجاب دونستم که دیگه از اون گوشت وخوراک #نخورم...
😔و البته این برای پدرم ضربه خیلی #سنگینی بود... هر چند من پدرم رو #عاشقانه دوست داشتم اما الله تعالی رو بیشتر و بیشتر و صدها و بار بیشتر از پدرم دوست داشتم و به خاطرش دست به #هرکاری میزدم....
😔پدرم با اینکار من سخت #عصبانی شد و کلا حتی از #غذاخوردن محرومم کرد
💪🏼 #اما_من_تسلیم_نشدم
❤️من #الله رو داشتم... کسی که در هر لحظه ای ازش #کمک میخواستم کمکم میکرد...
با خودم میگفتم الان چیکار کنم که بیشترین #تاثیر رو روی پدرم بزاره تصمیم گرفتم به برادرم بگم کمتر بره بیرون و بیشتر توی خونه بمونه...
#الحمدلله به حرفم گوش داد و بیشتر توی خونه موند من و برادرم همیشه با هم 3نماز جماعت میخوندیم، همیشه با هم #تلاوت میکردیم...اینها خیلی روی پدرم #تاثیر_مثبت گذاشت....
✍ #ادامه_دارد... ان شاءالله
@admmmj123
💌 #قسمت_سوم
✍🏼الحمدلله توی مدرسه 10 الی 12 تایی چادری بودیم...
همه باهم مقنعه هامون رو جلو آوردیم و با دست راست چادرمون رو جلوی صورتمون گرفتیم نقاب نمیشد ولی از هر چیزی بهتر بود...
😔#مادرم وقتی فهمید خیلی #عصبانی شد...یه روز چادرم رو شسته بودم و گذاشته بودم روی بخاری که خشک بشه برم مدرسه، ولی یادم رفت چادرم رو بردارم و چادرم سوخت...
😭😭مادرم به این بهانه چادرم رو دو نیم کرد و همه اش رو #پاره کرد...
😞و #داغون_شدم به این فکر میکردم
الآن چطور برم بیرون #گریه کردم و از ناراحتی رفتم کت خیلی خیلی #گشاد مادرم رو آوردم و تنم کردم مادرم چاق بود و من خیلی لاغر #الحمدلله که حجابم حفظ شد...اما نقابم چی؟
😔اون روز توی مدرسه با هیچ کس حرف نزدم...وقتی هم اومدم خونه رفتم توی اتاقم و در رو بستم تا یک هفته #اعتصاب_غدا کردم بخاطر چادرم....
😔انقدر #ضعیف و #لاغر شده بودم مادرم نتونست طاقت بیاره رفت و یک #چادر جدید برام گرفت...
😍وای #سبحان_الله انگار تمام خوشی های دنیا به یکباره به من هدیه داده شده بود...
☺️همینکه چادر جدید رو سرم کردم بازهم همون #شکوه و #زیبایی و #امنیت رو #حس کردم....
😌احساس میکردم کسی #خوشبخت تر از من وجود ندارد....
اوضاع تا چند هفته ای #آروم بود تا اینکه یک روز #پدرم من رو وقتی داشتم از مدرسه بر میگشتم دید...
اولش چون جلوی صورتم رو پوشونده بودم منو نشناخت...!
پشت سرم راه افتاد که بیاد خونه وقتی رسیدم دم در تازه متوجه شد منم...
😭 #دعوای مفصلی به پا کرد...
😭از همه چیز #محرومم کرد... و دیگه نزاشت با هیچ کدوم از دوستام برم و بیام...
😔غیر از مدرسه اجازه رفتن به هیچ کجا رو نداشتم خوبیش این بود که دوستای موحدم همکلاسیم بودن این خیلی عالی بود.
به حدی #محروم و #طرد شدم که حتی نمی اومدم اتاق نشیمن کنارشون بشینم ، درسته که همه از یک رگ و خون بودیم اما جنس #عقایدمون خیییلی با هم فرق داشت...
😞من که نمیتونستم قبول کنم که نرم به کلاسای عقیده... یه راه چاره پیدا کردم برادرم یه #ضبط صوت کوچیک داشت (واکمن) ازش قرض گرفتم و با یه نوار کاست دزدکی به مدرسه بردم...
اون ضبط رو دادم دست #ساریه و بهش گفتم همه درسارو رو برام ضبط کنه...
خدا ازش راضی باشه خیلی کمک حالم بود همه رو ضبط میکرد برام و من میومدم خونه و دزدکی گوش میدادم و آیه ها رو #حفظ میکردم...
یه روز برادرم اومد خونه و گفت #کارم_داره منم رفتم ببینم چی شده ؛داداشم در مورد #خوردن_ذبح یا گوشت دست غیر موحد حرف زد در مورد #سوسیس و #کالباس گفت چیزی که ما خیلی استفاده میکردیم خیلی حرف زدیم و خیلی موعظه کرد منم مجاب دونستم که دیگه از اون گوشت وخوراک #نخورم...
😔و البته این برای پدرم ضربه خیلی #سنگینی بود... هر چند من پدرم رو #عاشقانه دوست داشتم اما الله تعالی رو بیشتر و بیشتر و صدها و بار بیشتر از پدرم دوست داشتم و به خاطرش دست به #هرکاری میزدم....
😔پدرم با اینکار من سخت #عصبانی شد و کلا حتی از #غذاخوردن محرومم کرد
💪🏼 #اما_من_تسلیم_نشدم
❤️من #الله رو داشتم... کسی که در هر لحظه ای ازش #کمک میخواستم کمکم میکرد...
با خودم میگفتم الان چیکار کنم که بیشترین #تاثیر رو روی پدرم بزاره تصمیم گرفتم به برادرم بگم کمتر بره بیرون و بیشتر توی خونه بمونه...
#الحمدلله به حرفم گوش داد و بیشتر توی خونه موند من و برادرم همیشه با هم 3نماز جماعت میخوندیم، همیشه با هم #تلاوت میکردیم...اینها خیلی روی پدرم #تاثیر_مثبت گذاشت....
✍ #ادامه_دارد... ان شاءالله
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_دهم ✍🏼عجله عجله رفتیم به کلاس خودم رو رسوندم #استادم گفت اولین روزهای متاهلی و دیر اومدن خدا آخرش رو بخیر کنه... 😢منم که پر رو گفتم ان شاءالله همه خندیدن چون #شاگرد اول کلاس #تجوید بودم نتونست هیچی بگه بهم آروم نشستم تازه…
❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_یازدهم
✍🏼خوابم برد مادرم اومد صدام زد و گفت بلند شو نماز عشا رو بخون و دیره باید بریم #مسجد... ما در ایام #شب_قدر بودیم تا من #وضو گرفتم یکی زنگ در رو زد و اومد داخل...
😍اه اینکه بازم آقا #مصطفی است اومده بود دنبالم بریم واسه #نماز و #عبادت ، خودش تا الان مسجد بود نرفته بود خونه ، سبحان الله خیلی انسان #متقی و از #خدا_ترسی بود منم عجله ای خودم رو آماده کردم و رفتیم...
#مادرم و #خواهرم هم اومدن ولی پدرم نیومد چون همیشه #عادت داشت #تنهایی عبادت کنه و میگفت بیشتر عبادت میکنه و بهش لذت میده....
🕌جلوی مسجد خدا حافظی کردیم و رفتم داخل مسجد صدای قاری #قرآن که قرآن رو خیلی قشنگ و شیوا و دلنشین میخوند تمام مسجد پخش شده بود. همیشه عادت داشتم یه #قرآن کوچیک با خودم ببرم دست کردم به قرآن خوندن با قرآن خوندن نیمه دوم خودم رو پیدا میکردم..
😍یاالله با #آیه #آیه کلامت جان میگرفتم و روحم تازه میشد #دعا کردم خیلی دعا کردم که الله تعالی #ثابت قدمم کنه و #عاقبتم رو بخیر کنه برای #پدر و #مادرم و برای تمام #مسلمانان برای #ازدواجم که پر از #خیر و #برکت باشد....
🌔شب قدر هم تموم شد و بر گشتیم در راه آثا مصطفی گفت میخوام باهات حرف بزنم بین راه مادرم و خواهرم جلو تر رفتن و من و آقا مصطفی پشت سرشون....
شروع کرد با #بسم_الله گفتن و گفت که اولین باری که من رو دیده توی خونه یکی از دوستانش بوده که دخترش با من دوست صمیمی بود ، منظورش خونه ساریه بود گفت که خوشم اومد ازت با وجود #نقابت و #ایمانت زیبا بودی و سرزنده و شلوغ احساس کردم و خودم رو در وجودت دیدم الان دو سه روزه که ما #عقد کردیم و یه تکه از #وجود هم شدیم ...
گفت وقتی اومدم #خواستگاریت و گفتی که شرط ازدواجت #جهاده واقعا #خوشحال شدم و به روی خودم نیاوردم من #دل بهت دادم و تا زمانی که به عقدم در نیومدی شبها خوابم نمیبرد این حرفها رو که میزد توی دلم #غوغایی به پا بود اما به روی خودم نیاوردم چقد خوب بود این حرفها رو ازش میشنیدم... گفت که واقعا #دوست_دارم و میخوام از نظر #ایمان نقطه قوتش باشم قدم به قدم با هم و در کنار هم سختی ها رو به جون بخریم و #جان و #مالمون رو فدای #دینمون بکنیم....
😍انگار داشت #حرف_دل من رو میزد اینها #اهداف من بود که از زبون یکی دیگه شنیده میشد گفت خوب حالا میخوام بدونم واقعا شما با من همراه و همدل هستید....؟
گفتم الان وقتشه که یه چشمه از اون همه درسی که استادها برام تلاش کردن و بهم #آموزش دادن رو رو کنم
💫بسم الله الرحمن الرحیم
چندین حدیث و آیه در مورد #جهاد در راه الله گفتم و هدف ما و وظیفه شرعی ما نسبت به #دین و #اهدافمون رو بیان کردم و گفتم که #هدف از وجود انسان #عبادت برای الله تعالی هستش و لا غیر ... و هر هدفی غیر از این هدف در زندگی داشته باشی #باطل هست و #نابود خواهد شد...
☝️🏼️همانند قول الله تعالی
📖وقل جاء الحق وزهق الباطل ان الباطل کان زهوقا
😊میتونستم #احساس کنم که خیلی خیلی خوشحال شد و نمیدونست چی بگه اصلا حتی راه رفتنش هم تغییر کرد...
گفت فکر نمیکردم تا این حد #خوب و فهمیده باشی منم گفتم ما اینیم دیگه یه لحظه مکث کرد انتظار نداشت این حرف رو بزنم ولی گفت آره و با صدای بلند خندید، طوری که صداش رفت پیش مادرم و خواهرم اونها هم متوجه شدن....
رسیدیم به خونه مادرم هر چی اصرار کردیم نیومد داخل گفت بر میگردم...
😢خونه اونها از ما خیلی دور بود و ماشین هم نیاورده بود میخواست با پای پیاده برگرده نصف شب هم که هیچ ماشینی نبود.
😍این #هیکل درشت مال #ورزشکار بود دیگه خداحافظی کرد و رفت تا سفره رو انداختیم #ذکر خوندم...
❤️اللهم انک عفو تحب العفو فاعفو عنی
همه اش ورد زبانم بود....
با هم سحری خوردیم و حرف زدیم و #اذان گفتن و رفتم #نماز خوندم و.....
✍🏼 #ادامه_دارد... ان شاءالله😍
@admmmj123
💌 #قسمت_یازدهم
✍🏼خوابم برد مادرم اومد صدام زد و گفت بلند شو نماز عشا رو بخون و دیره باید بریم #مسجد... ما در ایام #شب_قدر بودیم تا من #وضو گرفتم یکی زنگ در رو زد و اومد داخل...
😍اه اینکه بازم آقا #مصطفی است اومده بود دنبالم بریم واسه #نماز و #عبادت ، خودش تا الان مسجد بود نرفته بود خونه ، سبحان الله خیلی انسان #متقی و از #خدا_ترسی بود منم عجله ای خودم رو آماده کردم و رفتیم...
#مادرم و #خواهرم هم اومدن ولی پدرم نیومد چون همیشه #عادت داشت #تنهایی عبادت کنه و میگفت بیشتر عبادت میکنه و بهش لذت میده....
🕌جلوی مسجد خدا حافظی کردیم و رفتم داخل مسجد صدای قاری #قرآن که قرآن رو خیلی قشنگ و شیوا و دلنشین میخوند تمام مسجد پخش شده بود. همیشه عادت داشتم یه #قرآن کوچیک با خودم ببرم دست کردم به قرآن خوندن با قرآن خوندن نیمه دوم خودم رو پیدا میکردم..
😍یاالله با #آیه #آیه کلامت جان میگرفتم و روحم تازه میشد #دعا کردم خیلی دعا کردم که الله تعالی #ثابت قدمم کنه و #عاقبتم رو بخیر کنه برای #پدر و #مادرم و برای تمام #مسلمانان برای #ازدواجم که پر از #خیر و #برکت باشد....
🌔شب قدر هم تموم شد و بر گشتیم در راه آثا مصطفی گفت میخوام باهات حرف بزنم بین راه مادرم و خواهرم جلو تر رفتن و من و آقا مصطفی پشت سرشون....
شروع کرد با #بسم_الله گفتن و گفت که اولین باری که من رو دیده توی خونه یکی از دوستانش بوده که دخترش با من دوست صمیمی بود ، منظورش خونه ساریه بود گفت که خوشم اومد ازت با وجود #نقابت و #ایمانت زیبا بودی و سرزنده و شلوغ احساس کردم و خودم رو در وجودت دیدم الان دو سه روزه که ما #عقد کردیم و یه تکه از #وجود هم شدیم ...
گفت وقتی اومدم #خواستگاریت و گفتی که شرط ازدواجت #جهاده واقعا #خوشحال شدم و به روی خودم نیاوردم من #دل بهت دادم و تا زمانی که به عقدم در نیومدی شبها خوابم نمیبرد این حرفها رو که میزد توی دلم #غوغایی به پا بود اما به روی خودم نیاوردم چقد خوب بود این حرفها رو ازش میشنیدم... گفت که واقعا #دوست_دارم و میخوام از نظر #ایمان نقطه قوتش باشم قدم به قدم با هم و در کنار هم سختی ها رو به جون بخریم و #جان و #مالمون رو فدای #دینمون بکنیم....
😍انگار داشت #حرف_دل من رو میزد اینها #اهداف من بود که از زبون یکی دیگه شنیده میشد گفت خوب حالا میخوام بدونم واقعا شما با من همراه و همدل هستید....؟
گفتم الان وقتشه که یه چشمه از اون همه درسی که استادها برام تلاش کردن و بهم #آموزش دادن رو رو کنم
💫بسم الله الرحمن الرحیم
چندین حدیث و آیه در مورد #جهاد در راه الله گفتم و هدف ما و وظیفه شرعی ما نسبت به #دین و #اهدافمون رو بیان کردم و گفتم که #هدف از وجود انسان #عبادت برای الله تعالی هستش و لا غیر ... و هر هدفی غیر از این هدف در زندگی داشته باشی #باطل هست و #نابود خواهد شد...
☝️🏼️همانند قول الله تعالی
📖وقل جاء الحق وزهق الباطل ان الباطل کان زهوقا
😊میتونستم #احساس کنم که خیلی خیلی خوشحال شد و نمیدونست چی بگه اصلا حتی راه رفتنش هم تغییر کرد...
گفت فکر نمیکردم تا این حد #خوب و فهمیده باشی منم گفتم ما اینیم دیگه یه لحظه مکث کرد انتظار نداشت این حرف رو بزنم ولی گفت آره و با صدای بلند خندید، طوری که صداش رفت پیش مادرم و خواهرم اونها هم متوجه شدن....
رسیدیم به خونه مادرم هر چی اصرار کردیم نیومد داخل گفت بر میگردم...
😢خونه اونها از ما خیلی دور بود و ماشین هم نیاورده بود میخواست با پای پیاده برگرده نصف شب هم که هیچ ماشینی نبود.
😍این #هیکل درشت مال #ورزشکار بود دیگه خداحافظی کرد و رفت تا سفره رو انداختیم #ذکر خوندم...
❤️اللهم انک عفو تحب العفو فاعفو عنی
همه اش ورد زبانم بود....
با هم سحری خوردیم و حرف زدیم و #اذان گفتن و رفتم #نماز خوندم و.....
✍🏼 #ادامه_دارد... ان شاءالله😍
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_چهاردهم ✍🏼باخودم میگفتم که چقدر الله تعالی منو دوست داره و به اینکه من چکار کردم که چنین #مرد_خوبی نصیبم شد آیا من لایقش هستم... اکثر اوقات برام #گل میخرید و روبان قرمز بهش میزد همه رو لای دفترم میزاشتم دفتر #خاطراتی داشتم که…
❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_پانزدهم
✍🏼یکدفعه گفتن #مهمان داریم اونهم مهمونهایی که من باید تو خونه بودم
#خانواده آقا مصطفی بودن زنداداشش بود با خواهرشون اومده بودن خونه ما ای خدا من #عادت نکردم کلاسم رو تعطیل کنم خوب چیکار کنم که برم هر کاری کردم نشد و کلاسم رو تعطیل کردم نتونستم برم دیگه بیخیال شدم و نشستم...
😌 همه خانوادش منو دوست داشتن
زنداداش آقا مصطفی هم برام کادو گرفته بود منم که #عاشق کادو اما اینبار بازش نکردم که نکنه بازم مثل قبل خیت بشم
اینکه خانواده آقا مصطفی انقد با من خوب بودن به خاطر من نبود به خاطر #خوبی خود آقا مصطفی بود خیلی #مرد_نازنینی بود....
😍مهمونا رفتن و من هم #کادو رو باز کردم بازم یه لباس #خوشکل بود
چقد لباسهام زیاد شده بودن دیگه داشت از حد میگذشت یه بار هم آقا مصطفی یه پارچه خیلی خیلی قشنگ بهم کادو داد منم یه ادکلن بهش دادم...
خلاصه #دوران_نامزدی میگذشت خیلی وقتها که با خودم فکر میکردم... یاد شعری که نوشته بود می افتادم و ناراحت میشدم و میگفتم یعنی منظورش چیه...؟
یه روز که میخواستم برم #مدرسه اون هفته شیفت بعداز ظهر بودم گفت که باهام کار داره منم رفتم و گفتم بله بفرمایید
یکم در هم بود و ناراحت نمیتونست حرف بزنه غمگین بود گفتم چیه که انقدر ناراحت هستی در یک کلمه حرفش رو زد گفت که باید برم...
😳وقت خداحافظیه...
😭منم بی مهابا #گریه کردم و گریه کردم و گریه کردم هیچ حرفی نزدم فقط گریه کردم گفت زود باش بریم مدرسه دیر میشه
منم خودم رو آماده کردم هیچ کس نمیدونست که چرا گریه میکنم مادرم فکر میکرد که با هم #دعوا کردیم
نمیدونست دخترش داره تنها میشه
توی مدرسه نتونستم درس بخونم انقدر گریه کردم که فشارم اومده بود پایین به #مادرم زنگ زدن بیا دنبالش اونم اومد و رفتیم دکتر فشارم اومده بود روی هفت
مادرم دلیلش رو پرسید اما من هیچی نگفتم رفتم خونه...
خدایا بین #عمل و #حرف خیلی فاصله زیاده اما من پای #وعده ام هستم و هیچی نمیگم و این هدف خودم بوده...
شبش آقا مصطفی اومد خونمون به مادرم گفتم بهش چیزی نگی گفت باشه اما باهاش حرف میزنم ببینم چی شده همینکه اومد تو مادرم سوال پیچش کرد چی شده چرا باهم دعوا کردید؟
دعوا کردن خوبه و #خاطره میشه واسه آدم ولی #آشتی کنونش بهترین خاطره هاست و از این حرفا...
☹️اونم بیچاره #هنگ کرده بود که خدایا چی شده یک کلمه هم متوجه نمیشد...
مادرم رو صدا کردم که دیگه دست از سر اون بیچاره بر داره مادرم هم اومد گفت چیه بزار باهاش حرف بزنم ببینم چی شده تو که هیچی نمیگی
گفتم ولش کن بابا #ناراحتی من که به اون ربط نداره خودم حوصله ندارم
گفت آره کاملا مشخصه به اون ربط نداره هر دو تون مثل داغ دیده ها شدید
آقا مصطفی که نشست هیچ حرفی نزد پدرم گفت مصطفی جان چیزی شده؟ مشکلی پیش اومده؟ اما چیزی نگفت گفت نه هیچ #مشکلی پیش نیومده...
😔منم که فقط میتونستم #نگاهش کنم دیگه هیچ حرفی نمیتونستم بزنم
چایی آوردم و یکم میوه آوردم
همه به ما #نگاه میکردن که اینا چشون شده چرا اینجوری رفتار میکنن،
بعد از خوردن #میوه یکم نشست و بعد گفت میخوام برم...
منم از جام بلند شدم که روانه اش کنم
از همه خداحافظی کرد و توی راه پله ایستاد و گفت امشب وسایلم رو #آماده میکنم نتونست چیزی بگه حتی نتونست خداحافظی کنه رفت...
😔انقدر #ناراحت بودم که منم رفتم اون اتاق و #گریه کردم اون شب اصلا خوابم نبرد از شدت ناراحتی با خودم میگفتم خدایا الان چیکار کنم ؟ صبح شد و منم چشمام پف کرده بود...
✍🏼 #ادامه_دارد... ان شاءالله 😍
@admmmj123
💌 #قسمت_پانزدهم
✍🏼یکدفعه گفتن #مهمان داریم اونهم مهمونهایی که من باید تو خونه بودم
#خانواده آقا مصطفی بودن زنداداشش بود با خواهرشون اومده بودن خونه ما ای خدا من #عادت نکردم کلاسم رو تعطیل کنم خوب چیکار کنم که برم هر کاری کردم نشد و کلاسم رو تعطیل کردم نتونستم برم دیگه بیخیال شدم و نشستم...
😌 همه خانوادش منو دوست داشتن
زنداداش آقا مصطفی هم برام کادو گرفته بود منم که #عاشق کادو اما اینبار بازش نکردم که نکنه بازم مثل قبل خیت بشم
اینکه خانواده آقا مصطفی انقد با من خوب بودن به خاطر من نبود به خاطر #خوبی خود آقا مصطفی بود خیلی #مرد_نازنینی بود....
😍مهمونا رفتن و من هم #کادو رو باز کردم بازم یه لباس #خوشکل بود
چقد لباسهام زیاد شده بودن دیگه داشت از حد میگذشت یه بار هم آقا مصطفی یه پارچه خیلی خیلی قشنگ بهم کادو داد منم یه ادکلن بهش دادم...
خلاصه #دوران_نامزدی میگذشت خیلی وقتها که با خودم فکر میکردم... یاد شعری که نوشته بود می افتادم و ناراحت میشدم و میگفتم یعنی منظورش چیه...؟
یه روز که میخواستم برم #مدرسه اون هفته شیفت بعداز ظهر بودم گفت که باهام کار داره منم رفتم و گفتم بله بفرمایید
یکم در هم بود و ناراحت نمیتونست حرف بزنه غمگین بود گفتم چیه که انقدر ناراحت هستی در یک کلمه حرفش رو زد گفت که باید برم...
😳وقت خداحافظیه...
😭منم بی مهابا #گریه کردم و گریه کردم و گریه کردم هیچ حرفی نزدم فقط گریه کردم گفت زود باش بریم مدرسه دیر میشه
منم خودم رو آماده کردم هیچ کس نمیدونست که چرا گریه میکنم مادرم فکر میکرد که با هم #دعوا کردیم
نمیدونست دخترش داره تنها میشه
توی مدرسه نتونستم درس بخونم انقدر گریه کردم که فشارم اومده بود پایین به #مادرم زنگ زدن بیا دنبالش اونم اومد و رفتیم دکتر فشارم اومده بود روی هفت
مادرم دلیلش رو پرسید اما من هیچی نگفتم رفتم خونه...
خدایا بین #عمل و #حرف خیلی فاصله زیاده اما من پای #وعده ام هستم و هیچی نمیگم و این هدف خودم بوده...
شبش آقا مصطفی اومد خونمون به مادرم گفتم بهش چیزی نگی گفت باشه اما باهاش حرف میزنم ببینم چی شده همینکه اومد تو مادرم سوال پیچش کرد چی شده چرا باهم دعوا کردید؟
دعوا کردن خوبه و #خاطره میشه واسه آدم ولی #آشتی کنونش بهترین خاطره هاست و از این حرفا...
☹️اونم بیچاره #هنگ کرده بود که خدایا چی شده یک کلمه هم متوجه نمیشد...
مادرم رو صدا کردم که دیگه دست از سر اون بیچاره بر داره مادرم هم اومد گفت چیه بزار باهاش حرف بزنم ببینم چی شده تو که هیچی نمیگی
گفتم ولش کن بابا #ناراحتی من که به اون ربط نداره خودم حوصله ندارم
گفت آره کاملا مشخصه به اون ربط نداره هر دو تون مثل داغ دیده ها شدید
آقا مصطفی که نشست هیچ حرفی نزد پدرم گفت مصطفی جان چیزی شده؟ مشکلی پیش اومده؟ اما چیزی نگفت گفت نه هیچ #مشکلی پیش نیومده...
😔منم که فقط میتونستم #نگاهش کنم دیگه هیچ حرفی نمیتونستم بزنم
چایی آوردم و یکم میوه آوردم
همه به ما #نگاه میکردن که اینا چشون شده چرا اینجوری رفتار میکنن،
بعد از خوردن #میوه یکم نشست و بعد گفت میخوام برم...
منم از جام بلند شدم که روانه اش کنم
از همه خداحافظی کرد و توی راه پله ایستاد و گفت امشب وسایلم رو #آماده میکنم نتونست چیزی بگه حتی نتونست خداحافظی کنه رفت...
😔انقدر #ناراحت بودم که منم رفتم اون اتاق و #گریه کردم اون شب اصلا خوابم نبرد از شدت ناراحتی با خودم میگفتم خدایا الان چیکار کنم ؟ صبح شد و منم چشمام پف کرده بود...
✍🏼 #ادامه_دارد... ان شاءالله 😍
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_بیست_و_سوم 😔نمیخواستم بره نمیخواستم اینجوری تموم بشه ولی من نمیتونستم جلوی کسی رو که میخواد در #راه_الله #جهاد کنه را بگیرم... 💔اما والله قلبم داشت از جا در میومد من در #تنهایی خودم غوطه میخوردم و کسی از حالم خبر نداشت ، نمیشد…
❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_بیست_و_چهارم
✍🏼دیگه کم کم حتی نمیتونستم راه برم
برادرم طبق معمول شبها دیر میومد پیش #نامزدش بود به شب که ساعت 1 برگشت دید من جلوی پنجره هستم و #گریه میکنم بدون اینکه حتی سلام کنه گریه کرد فکر کرد که من متوجه نشدم اما من صدای گریه های یواشکیش رو شنیدم خیلی #داغون بودم داغون تر از همیشه...
تازه گوشی #موبایل به بازار اومده بود به برادرم گفتم یه موبایل برام بخر چون واقعا نمیتونستم برم بیرون یه موبایل برام گیر آورد خیلی #خوشحال شدم دیگه تو پوست خودم نمیگنجیدم اولین کاری که کردم رفتم به مصطفی زنگ زدم خیلی با خوشحالی باهاش حرف زدم اما اون اصلا خوشحال نبود کاملا #غمگین بود نمیتونست حرف بزنه گفتم چی شده چرا حالت گرفته است...؟
😔گفت میخوام #آرام باشی و خوب به حرفهام گوش بدی گفتم باشه بگو
گفت: دیگه نمیتونم برگردم برای همیشه حتی دیگه نمیزارن باهات #حرف بزنم تلفنی الان هم با اصرار گذاشتن....
#فریاد زدم گفتم والله قبول نمیکنم والله قبول نمیکنم تو گفتی برای #همیشه نمیری من حالم خوب نیست حداقل برگرد بچه ات رو ببین چیزی نمونده...
😔آروم گفت میدونم #ناراحتی هر چقدر دوست داری سرم فریاد بکش چون قبلنا گاهی اوقات بهانه کارتون میگرفتم به خاطر اینکه کم سن و سال بودم بهش گفتم دیگه #بهانه کارتون نمیگیرم فقط برگرد اینو که گفتم گریه کرد و #قطع کرد...
#چادرم رو برداشتم و به سختی خودم رو راه میبردم و رفتم بیرون اونهم با چه حال بدی میخواستم برم پیشش اما نمیدونستم #کجا برم فقط میرفتم بلاخره #مادرم پیدام کرد وقتی پیدام کرد کاملا داغون شده بودم حالم خیلی بد بود با خواهرم هر جوری بود یه جا برام پیدا کردن یکم بشینم و بعد دوباره راه افتادیم و رفتیم خونه آقا مصطفی خبر دار شده بود که زدم بیرون بعد از اینکه قطع کرده بود بازم زنگ زده بود برای #خداحافظی بهش گفته بودن رفته بیرون و هیچ کس هم نمیدونه کجاست خیلی #نگران شده بود...
منم که از همه #ناراحت تر و #غمگین تر بودم وقتی برگشتم بازم زنگ زد اما من دیگه باهاش حرف نزدم چون میدونستم میخواد #خداحافظی کنه دیگه اصلا باهاش حرف نزدم اما بازم شبانه #منتظرش بودم به مادرم گفته بود فلان #شب برمیگردم....
اما من خبر نداشتم مثل همیشه یه شب جلوی پنجره بودم دقیقا ساعت 2.30 دقیقه نصف شب بود که زنگ در رو زدن نصف شبی از خوشحالی بال بال زدم و رفتم در رو باز کنم اما منکه نمیتونستم راه برم مادرم در رو باز کرد وای خودش بود بخدا خودش بود من یکبار دیگه دیدمت....
😍یه صورت پر از خاک با بدن بوی عرق و سر تراشیده شده و صورت خیلی خیلی لاغر اصلا کاملا عوض شده بود اما من خوشحال بودم که برگشته بود بلاخره دیدمش من #مصطفی رو بدست آوردم یکبار دیگه....
خیلی #خسته و #داغون بود اما ما فقط به هم دیگه نگاه کردیم فقط #نگاه ، مادرم گفت مصطفی جان برو بخواب چرا انقدر #لاغر شدی مگه مجبور بودی انقد سخت کار کنی اونم نتونست جوابش رو بده فقط به من نگاه میکرد و من هم به اون...
انگار یه نیروی تازه گرفته بودم آقا مصطفی بهم گفت چرا انقدر عوض شدی؟ فکرش رو نمیکردم که منم تغییر کرده باشم گفتم نمیدونم مادرم یه جای خواب براش انداخت و رفت بخوابه منکه اینهمه مدت سرپا بودم نمیخواستم بخوابم مادرم گفت شما که باید فردا برید خونه خودتون بریم بخوابیم رفتیم خوابیدیم خیلی خوشحال بودم تمام دنیا یکباره فقط به من تقدیم شده بود با همه قشنگیش....
مصطفی و من صبح خیلی زود بلند شدیم من اون روز حالم خیلی خوب بود با وجود اینکه همه جا رو #برف گرفته بود اما رفتیم خونه مصطفی و من خیلی خیلی #خوشحال بودیم گفت اونجا که بودم همه اش به تو فکر میکردم یه #کادو بهم داد گفت اینو برات خریدم بازش کردم یه #شال خیلی قشنگ توش بود یه دونه دیگه دستم داد و گفت اینم واسه نی نی کوچولو....
یه دست لباس نارنجی رنگ خیلی کوچولو و خوشکل هم خریده بود مادر شوهرم اومد پایین از دیدن مصطفی خیلی خوشحال شد هم دیگر رو بغل کردن...
#مادر_شوهرم نشسته بود پیش ما و با مصطفی حرف میزدن من هم به حرفهاشون گوش میدادم گفت بیایید بالا واسه نهار گفتم چشم ، مصطفی یه دوش گرفت و منن ساکش رو باز کردم و وسایل هاش رو جدا کردم بشورم براش....
رفتیم بالا نهار خوردیم و اوندیم پایین مصطفی خستگی از تنش در نرفته بود بازم خیلی خسته بود و خوابید
😊منم با تمام #احساسم بهش نگاه میکردم به چشمای قشنگ عسلیش که الان بسته شدن از خستگی به تن لاغرش به #وجود مبارکش که بازم خونه رو #نورانی کرد.....
#ادامه_دارد…
@admmmj123
💌 #قسمت_بیست_و_چهارم
✍🏼دیگه کم کم حتی نمیتونستم راه برم
برادرم طبق معمول شبها دیر میومد پیش #نامزدش بود به شب که ساعت 1 برگشت دید من جلوی پنجره هستم و #گریه میکنم بدون اینکه حتی سلام کنه گریه کرد فکر کرد که من متوجه نشدم اما من صدای گریه های یواشکیش رو شنیدم خیلی #داغون بودم داغون تر از همیشه...
تازه گوشی #موبایل به بازار اومده بود به برادرم گفتم یه موبایل برام بخر چون واقعا نمیتونستم برم بیرون یه موبایل برام گیر آورد خیلی #خوشحال شدم دیگه تو پوست خودم نمیگنجیدم اولین کاری که کردم رفتم به مصطفی زنگ زدم خیلی با خوشحالی باهاش حرف زدم اما اون اصلا خوشحال نبود کاملا #غمگین بود نمیتونست حرف بزنه گفتم چی شده چرا حالت گرفته است...؟
😔گفت میخوام #آرام باشی و خوب به حرفهام گوش بدی گفتم باشه بگو
گفت: دیگه نمیتونم برگردم برای همیشه حتی دیگه نمیزارن باهات #حرف بزنم تلفنی الان هم با اصرار گذاشتن....
#فریاد زدم گفتم والله قبول نمیکنم والله قبول نمیکنم تو گفتی برای #همیشه نمیری من حالم خوب نیست حداقل برگرد بچه ات رو ببین چیزی نمونده...
😔آروم گفت میدونم #ناراحتی هر چقدر دوست داری سرم فریاد بکش چون قبلنا گاهی اوقات بهانه کارتون میگرفتم به خاطر اینکه کم سن و سال بودم بهش گفتم دیگه #بهانه کارتون نمیگیرم فقط برگرد اینو که گفتم گریه کرد و #قطع کرد...
#چادرم رو برداشتم و به سختی خودم رو راه میبردم و رفتم بیرون اونهم با چه حال بدی میخواستم برم پیشش اما نمیدونستم #کجا برم فقط میرفتم بلاخره #مادرم پیدام کرد وقتی پیدام کرد کاملا داغون شده بودم حالم خیلی بد بود با خواهرم هر جوری بود یه جا برام پیدا کردن یکم بشینم و بعد دوباره راه افتادیم و رفتیم خونه آقا مصطفی خبر دار شده بود که زدم بیرون بعد از اینکه قطع کرده بود بازم زنگ زده بود برای #خداحافظی بهش گفته بودن رفته بیرون و هیچ کس هم نمیدونه کجاست خیلی #نگران شده بود...
منم که از همه #ناراحت تر و #غمگین تر بودم وقتی برگشتم بازم زنگ زد اما من دیگه باهاش حرف نزدم چون میدونستم میخواد #خداحافظی کنه دیگه اصلا باهاش حرف نزدم اما بازم شبانه #منتظرش بودم به مادرم گفته بود فلان #شب برمیگردم....
اما من خبر نداشتم مثل همیشه یه شب جلوی پنجره بودم دقیقا ساعت 2.30 دقیقه نصف شب بود که زنگ در رو زدن نصف شبی از خوشحالی بال بال زدم و رفتم در رو باز کنم اما منکه نمیتونستم راه برم مادرم در رو باز کرد وای خودش بود بخدا خودش بود من یکبار دیگه دیدمت....
😍یه صورت پر از خاک با بدن بوی عرق و سر تراشیده شده و صورت خیلی خیلی لاغر اصلا کاملا عوض شده بود اما من خوشحال بودم که برگشته بود بلاخره دیدمش من #مصطفی رو بدست آوردم یکبار دیگه....
خیلی #خسته و #داغون بود اما ما فقط به هم دیگه نگاه کردیم فقط #نگاه ، مادرم گفت مصطفی جان برو بخواب چرا انقدر #لاغر شدی مگه مجبور بودی انقد سخت کار کنی اونم نتونست جوابش رو بده فقط به من نگاه میکرد و من هم به اون...
انگار یه نیروی تازه گرفته بودم آقا مصطفی بهم گفت چرا انقدر عوض شدی؟ فکرش رو نمیکردم که منم تغییر کرده باشم گفتم نمیدونم مادرم یه جای خواب براش انداخت و رفت بخوابه منکه اینهمه مدت سرپا بودم نمیخواستم بخوابم مادرم گفت شما که باید فردا برید خونه خودتون بریم بخوابیم رفتیم خوابیدیم خیلی خوشحال بودم تمام دنیا یکباره فقط به من تقدیم شده بود با همه قشنگیش....
مصطفی و من صبح خیلی زود بلند شدیم من اون روز حالم خیلی خوب بود با وجود اینکه همه جا رو #برف گرفته بود اما رفتیم خونه مصطفی و من خیلی خیلی #خوشحال بودیم گفت اونجا که بودم همه اش به تو فکر میکردم یه #کادو بهم داد گفت اینو برات خریدم بازش کردم یه #شال خیلی قشنگ توش بود یه دونه دیگه دستم داد و گفت اینم واسه نی نی کوچولو....
یه دست لباس نارنجی رنگ خیلی کوچولو و خوشکل هم خریده بود مادر شوهرم اومد پایین از دیدن مصطفی خیلی خوشحال شد هم دیگر رو بغل کردن...
#مادر_شوهرم نشسته بود پیش ما و با مصطفی حرف میزدن من هم به حرفهاشون گوش میدادم گفت بیایید بالا واسه نهار گفتم چشم ، مصطفی یه دوش گرفت و منن ساکش رو باز کردم و وسایل هاش رو جدا کردم بشورم براش....
رفتیم بالا نهار خوردیم و اوندیم پایین مصطفی خستگی از تنش در نرفته بود بازم خیلی خسته بود و خوابید
😊منم با تمام #احساسم بهش نگاه میکردم به چشمای قشنگ عسلیش که الان بسته شدن از خستگی به تن لاغرش به #وجود مبارکش که بازم خونه رو #نورانی کرد.....
#ادامه_دارد…
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_سی_ام ✍🏼بلند شد #وضو گرفت و نماز مغربش رو خوند بعد از نماز دستاش رو بلند کرد و #گریه کرد همیشه میدیدم که بعد از نمازش #دعا میکرد گاهی اوقات گریه میکرد اما این بار خیلی #فرق میکرد... 😔اصلا نمیدونستم چش شده اصلا به ذهنم هم #خطور…
❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_سی_و_یکم
✍🏼خیلی مهربون مادرش رو بغل میکرد و دستاش رو میبوسید #مادر شوهرم گفت در بین تمام فرزندانم #مصطفی از همه بهتره...
اون موقع هم که بچه بود میدونست که من به تنهایی برام سخته هزینه خونه رو جور کنم(مصطفی هم در کودکی پدرش رو ازدست داد)وقتی میدید سختی میکشم هرچی بهش #پول میدادم بره خرج کنه جمعش میکرد و در زمان مبادا بهم برمیگردوند همیشه سرش رو میگذاشت روی #روسری من تا خوابش میبرد...
تنها کسی که دفتر مشقش خیلی دیر تموم میشد مصطفی بود، چون هیچ خطی رو جا نمیزاشت حتی گاهی اوقات در گوشه های دفترش #مشق مینوشت کمی که بزرگتر شد رفت سرکار و توی خرج خونه بهم #کمک میکرد.
😔مادر شوهرم نمیدونست مصطفی فردا از پیشمون میره برای همیشه خود به خود اینا رو میگفت حتی بیچاره گریه اش هم گرفت، منم بزور میتونستم خودم رو نگه دارم منکه همیشه توی حرف این و اون میپریدم و همش میخندیدم، اون #شب فقط ساکت بودم، #افطار رو آماده کردم و نشست تا افطاری کند
😞نمیخواستم به #چشمای عسلیش #نگاه کنم چون گریه ام میگرفت، به خودم گفتم من باید #قوی باشم اما چه طوری بدنی که #قلب نداشته باشه #زنده است و درجا نمیمیره؟
✍🏼گفت پاشو بریم خونه پدرت تا خداحافظی کنم برای آخرین بار ببینمشون خیلی #مادرم رو دوست داشت خیلی زیاد...
مادرم هم همینطور مصطفی رو دوست داشت بعضی وقتها برادرهام به مصطفی #حسودی میکردن و میگفتن مادرم مصطفی رو بیشتر از ما دوست داره با وجود اینکه پسرش نیست و دامادشه، خودم رو آماده کردم و رفتیم من کلید خونه پدرم رو داشتم، خونه نبودن، گفتم لامپها رو روشن نکن همینطوری خوبه هر دو نشستیم روبه روی هم #تاریک بود اما میتونستم ببینمش همینکه صورت #غم آلودش رو دیدم نتونستم جلوی خودم رو بگیرم تا تونستم #گریه کردم...
📞پدر و مادرم اومدن خونه ، مادرم مصطفی رو خیلی دوست داشت رفته بودن خونه #نامزد برادر کوچیکم الحمدلله همه داشتن سرو سامان میگرفتن خواهرم هم یک ماهی میشد که #عروسی کرده بود...
😢وقتی اومدن تو دیدن لامپها خاموشه و من چشمام پف کرده #نگران شدن فکر کردن با هم #دعوا کردیم هر چند مادرم میدونست که مصطفی اهل دعوا نیست و همش به من میگفت چی شده؟ بازم مصطفی رو #ناراحت کردی؟هیچی نمیگفتم...مصطفی گفت نه بخدا خودش کمی #دل_تنگه آخه میخوام بازم برم سفر کاری اون هم ناراحته...مادرم گفت اینهمه گریه واسه اینه
😔مصطفی به پدر و مادرم همش #نگاه میکرد و زود به زود میگفت تو روخدا #حلالم کنید من خیلی اذیتتون کردم، مادرم میگفت مصطفی جان آخه تو چیکار کردی عزیزم بخدا انقدر دوست دارم شاید بگم از پسرانم بیشتر پدرمم میگفت بخدا خیلی گلی مصطفی جان...
من حوصله نداشتم گفتم بریم دیگه دیره من حتی چادرم رو هم روی سرم برنداشته بودم محدثه میومد و میرفت چون مادرم رو خیلی دوست داشت نمیخواست برگرده، رفتیم پایین پله ها مصطفی گفت بازم ازتون #حلالیت میخوام مادرم هم #خندید و با #شوخی گفت حلالی بابا...خداحافظی کردم و محدثه رو بغل کردم، مصطفی ماشین نیاورده بود وایسادیم واسه #ماشین که یکی از #دوستان مصطفی مارو دید و وایساد همسرش هم توی ماشین بود وقتی سوار شدیم محدثه خوابش برد دوستش هم همش باهاش حرف میزد در آخر گفت آقا مصطفی بیایید یه شب بیایید خونمون خوشحال میشیم...
مصطفی هم گفت #چشم اگر وقت شد میاییم همسرش هم با من حرف میزد منم به خاطر اینکه تابلو نباشم منم حرف میزدم، گفت بیایید خونمون...
😭توی دلم گفتم نه دیگه من هستم و نه مصطفی کجا بیاییم ولی گفتم چشم ان شاءالله توی یه فرصت خوب میاییم،
پیاده شدیم، مصطفی گفت میخوام دستت رو محکم بگیرم تو دستم محدثه بیدار شد و با پای خودش راه افتاد
وقتی دستم رو گرفت منم بهش #تکیه دادم انگار واقعا نمیتونستم راه برم
من داشتم قدم به قدم به #تنهایی و #جدایی نزدیک میشدم و این من رو ذره ذره آب میکرد😭
رسیدیم خونه گفت میخوام خودم محدثه رو بخوابونم گفتم باشه محدثه رو بغل کرد و براش خوند...
دختری دارم شاه نداره
از خوشکلی تا نداره
به کس کسونش نمیدم
به هر کسونش نمیدم
به کسی میدم #مجاهد باشه
پیرهن تنش پاره باشه
بخواب لالا بخواب دخترم ماه من
لالا عزیزم پدر میره اما دلش اینجاست
😔لالا چشمام پر از غصه است
چقد سخته ازت جدا میشم
😭خدایا #دخترم رو تو نگهدار
منکه میرم خودت مواظبش باش...
💓هر چی توی دلش بود رو میگفت
محدثه چون #شعر پدرش کمی آهنگ #غمگین داشت گریه اش گرفت اما خوابید
😭منم رفتم وسایلش رو آماده کنم
ساکش رو برداشتم دو دست لباس براش گذاشتم، کمی #مربا و #شربت آلبالو درست کرده بودم میدونستم خیلی دوست داره و گذاشتم تو ساکش کمی #گردو هم خریده بود گذاشتم ساکش والله با بستن ساکش #بند_بند وجودم میلرزید و #قلبم انگار #میایستاد...
✍🏼 #ادامه_دارد_ان شاءالله😍
@admmmj123
💌 #قسمت_سی_و_یکم
✍🏼خیلی مهربون مادرش رو بغل میکرد و دستاش رو میبوسید #مادر شوهرم گفت در بین تمام فرزندانم #مصطفی از همه بهتره...
اون موقع هم که بچه بود میدونست که من به تنهایی برام سخته هزینه خونه رو جور کنم(مصطفی هم در کودکی پدرش رو ازدست داد)وقتی میدید سختی میکشم هرچی بهش #پول میدادم بره خرج کنه جمعش میکرد و در زمان مبادا بهم برمیگردوند همیشه سرش رو میگذاشت روی #روسری من تا خوابش میبرد...
تنها کسی که دفتر مشقش خیلی دیر تموم میشد مصطفی بود، چون هیچ خطی رو جا نمیزاشت حتی گاهی اوقات در گوشه های دفترش #مشق مینوشت کمی که بزرگتر شد رفت سرکار و توی خرج خونه بهم #کمک میکرد.
😔مادر شوهرم نمیدونست مصطفی فردا از پیشمون میره برای همیشه خود به خود اینا رو میگفت حتی بیچاره گریه اش هم گرفت، منم بزور میتونستم خودم رو نگه دارم منکه همیشه توی حرف این و اون میپریدم و همش میخندیدم، اون #شب فقط ساکت بودم، #افطار رو آماده کردم و نشست تا افطاری کند
😞نمیخواستم به #چشمای عسلیش #نگاه کنم چون گریه ام میگرفت، به خودم گفتم من باید #قوی باشم اما چه طوری بدنی که #قلب نداشته باشه #زنده است و درجا نمیمیره؟
✍🏼گفت پاشو بریم خونه پدرت تا خداحافظی کنم برای آخرین بار ببینمشون خیلی #مادرم رو دوست داشت خیلی زیاد...
مادرم هم همینطور مصطفی رو دوست داشت بعضی وقتها برادرهام به مصطفی #حسودی میکردن و میگفتن مادرم مصطفی رو بیشتر از ما دوست داره با وجود اینکه پسرش نیست و دامادشه، خودم رو آماده کردم و رفتیم من کلید خونه پدرم رو داشتم، خونه نبودن، گفتم لامپها رو روشن نکن همینطوری خوبه هر دو نشستیم روبه روی هم #تاریک بود اما میتونستم ببینمش همینکه صورت #غم آلودش رو دیدم نتونستم جلوی خودم رو بگیرم تا تونستم #گریه کردم...
📞پدر و مادرم اومدن خونه ، مادرم مصطفی رو خیلی دوست داشت رفته بودن خونه #نامزد برادر کوچیکم الحمدلله همه داشتن سرو سامان میگرفتن خواهرم هم یک ماهی میشد که #عروسی کرده بود...
😢وقتی اومدن تو دیدن لامپها خاموشه و من چشمام پف کرده #نگران شدن فکر کردن با هم #دعوا کردیم هر چند مادرم میدونست که مصطفی اهل دعوا نیست و همش به من میگفت چی شده؟ بازم مصطفی رو #ناراحت کردی؟هیچی نمیگفتم...مصطفی گفت نه بخدا خودش کمی #دل_تنگه آخه میخوام بازم برم سفر کاری اون هم ناراحته...مادرم گفت اینهمه گریه واسه اینه
😔مصطفی به پدر و مادرم همش #نگاه میکرد و زود به زود میگفت تو روخدا #حلالم کنید من خیلی اذیتتون کردم، مادرم میگفت مصطفی جان آخه تو چیکار کردی عزیزم بخدا انقدر دوست دارم شاید بگم از پسرانم بیشتر پدرمم میگفت بخدا خیلی گلی مصطفی جان...
من حوصله نداشتم گفتم بریم دیگه دیره من حتی چادرم رو هم روی سرم برنداشته بودم محدثه میومد و میرفت چون مادرم رو خیلی دوست داشت نمیخواست برگرده، رفتیم پایین پله ها مصطفی گفت بازم ازتون #حلالیت میخوام مادرم هم #خندید و با #شوخی گفت حلالی بابا...خداحافظی کردم و محدثه رو بغل کردم، مصطفی ماشین نیاورده بود وایسادیم واسه #ماشین که یکی از #دوستان مصطفی مارو دید و وایساد همسرش هم توی ماشین بود وقتی سوار شدیم محدثه خوابش برد دوستش هم همش باهاش حرف میزد در آخر گفت آقا مصطفی بیایید یه شب بیایید خونمون خوشحال میشیم...
مصطفی هم گفت #چشم اگر وقت شد میاییم همسرش هم با من حرف میزد منم به خاطر اینکه تابلو نباشم منم حرف میزدم، گفت بیایید خونمون...
😭توی دلم گفتم نه دیگه من هستم و نه مصطفی کجا بیاییم ولی گفتم چشم ان شاءالله توی یه فرصت خوب میاییم،
پیاده شدیم، مصطفی گفت میخوام دستت رو محکم بگیرم تو دستم محدثه بیدار شد و با پای خودش راه افتاد
وقتی دستم رو گرفت منم بهش #تکیه دادم انگار واقعا نمیتونستم راه برم
من داشتم قدم به قدم به #تنهایی و #جدایی نزدیک میشدم و این من رو ذره ذره آب میکرد😭
رسیدیم خونه گفت میخوام خودم محدثه رو بخوابونم گفتم باشه محدثه رو بغل کرد و براش خوند...
دختری دارم شاه نداره
از خوشکلی تا نداره
به کس کسونش نمیدم
به هر کسونش نمیدم
به کسی میدم #مجاهد باشه
پیرهن تنش پاره باشه
بخواب لالا بخواب دخترم ماه من
لالا عزیزم پدر میره اما دلش اینجاست
😔لالا چشمام پر از غصه است
چقد سخته ازت جدا میشم
😭خدایا #دخترم رو تو نگهدار
منکه میرم خودت مواظبش باش...
💓هر چی توی دلش بود رو میگفت
محدثه چون #شعر پدرش کمی آهنگ #غمگین داشت گریه اش گرفت اما خوابید
😭منم رفتم وسایلش رو آماده کنم
ساکش رو برداشتم دو دست لباس براش گذاشتم، کمی #مربا و #شربت آلبالو درست کرده بودم میدونستم خیلی دوست داره و گذاشتم تو ساکش کمی #گردو هم خریده بود گذاشتم ساکش والله با بستن ساکش #بند_بند وجودم میلرزید و #قلبم انگار #میایستاد...
✍🏼 #ادامه_دارد_ان شاءالله😍
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
💥 #تنهایی؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است... #قسمت_سی_یکم ✍🏼آخرین روزی که اونجا پیش برادرم بودم رفت بازار با #برادران دیگر ماهم داشتیم کم کم آماده میشدیم برای آمدن... 🌸🍃محمد برگشت یه #نقاب همراهش بود منم با هیجان رفتم نزدیک میخواستم از دستش بگیرم گفت…
💥 #تنهایی؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است...
#قسمت_سی_دوم
✍🏼قرار شد شب بیاید واسه #خاستگاری ... پدرم اومد پیشم (پدرم مثل غریبه ها شده بود دیگه انگار #بابای من نبود دیگه مثل قبل روژین گفتن پر از مهر و محبت نبود)پدرم اومد بهم گفت یه بار #دیگه ازت میپرسم راضی به این #ازدواج راضی هستی؟؟؟؟
گفتم بله راضی #باباجون گفت باشه هر طور میل خودته...
🌸🍃 تعجب کردم بخاطر راضیت بابام این سوالش دیگه تعجبم صد برابر شد احساس کردم #شوخی میکنه یا میخواد #مسخره ام کنه اما به روی #خودم نیاوردم و خیلی جدی بر خورد کردم (از وقتی مهناز #ازدواج کرده بود دوست داشتم #مهریه منم مثل اون باشه) بهش گفتم #بخاطر یگانگی #الله و واحد هر چی گفتین نه نگید نه بیشتر نه کمتر انتظار #اعتراضش رو داشتم نگاه سرد پدرم به من و یک کمی #سکوت گفت باشه نمیدونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت اما از یه بابت مطمئنم بودم که خیلی جایه تعجب بود برام
خلاصه #عقد کردم....
➖دیگه معلوم نبود کی مراسم #آخریه عمه م خیلی خوشحال بود همینطور #فواد (نامزدم) خودمم ناراضی نبودم
بلاخره تصمیم گرفتم که به فواد بگم که میخوام #نقاب بزنم و باید #پشتیبانم باشه اما نمیدونستم چطوری و چگونه یه روز که قرار شد اون بعد #کلاسم بیاد دنبالم #نقابم رو با خودم بردم وقتی اون اومد زدم هیچ وقت هیچ وقت به انذازه اون روز احساس #آرامش و #خوشبختی نکردم که اولین بار #نقاب زدم...
🌸🍃 وقتی آقا #فواد اومد خوب معلوم بود که خیلی #تعجب کرده بود وقتی سوار ماشین شدم اصلا هیچی به #ذهنم نمیرسید که بهش بگم اونم گفت خیلی بهت میاد روژین خانم #ماشاءالله کاش همیشه همینطوری بودی منم گفتم منم #همینو میخوام میخوام برای همیشه همینطوری باشم آقا فواد خواهشا کمک کنید بتونم از این بعد #نقاب بزنم فقط من نیستم خواهرمم تو فکر فرو رفته بود اونم گفت روژین خانم #نقابتو برندار میریم به نهایت #دعوا ....
➖ دیگه از این بابت منم مطمئنم ، نقابمو بر نداشتمو با #دلشوره و #نگرانی و دل پرم برگشتم خونه #همینجوری شد که تصور کرده بود حتی بدتر اتفاق افتاد تنها چیزی که تغییر کرده بود این #بار کمی پشتم گرم تر بود...
با طرفداری آقا فواد دعوا کردند همش میگفت #همسر من باید #نقاب بزنه...
🌸🍃آخه #پدر و #مادرم میخواستن نقاب منو پاره کن که الحمدالله اون نذاشت...
و اونام آقا فواد رو بیرون کردن از خونه من به سرعت #دنبالش کردم که ازش معذرت خواهی کنم اونم خیلی #مهربون و #با_غیرت گفت اشکالی نداره #روژینم مواظب نقابتون باشید با همه #دلتنگی ها و توان خودم #دعوا کرده بودم و هنوز هم ادامه داشت دلم خیلی خوش بود دیگه برام مهم نبود چی میشه و چه خواهد شد.
#ادامه_دارد_انشاءالله.....
@admmmj123
#قسمت_سی_دوم
✍🏼قرار شد شب بیاید واسه #خاستگاری ... پدرم اومد پیشم (پدرم مثل غریبه ها شده بود دیگه انگار #بابای من نبود دیگه مثل قبل روژین گفتن پر از مهر و محبت نبود)پدرم اومد بهم گفت یه بار #دیگه ازت میپرسم راضی به این #ازدواج راضی هستی؟؟؟؟
گفتم بله راضی #باباجون گفت باشه هر طور میل خودته...
🌸🍃 تعجب کردم بخاطر راضیت بابام این سوالش دیگه تعجبم صد برابر شد احساس کردم #شوخی میکنه یا میخواد #مسخره ام کنه اما به روی #خودم نیاوردم و خیلی جدی بر خورد کردم (از وقتی مهناز #ازدواج کرده بود دوست داشتم #مهریه منم مثل اون باشه) بهش گفتم #بخاطر یگانگی #الله و واحد هر چی گفتین نه نگید نه بیشتر نه کمتر انتظار #اعتراضش رو داشتم نگاه سرد پدرم به من و یک کمی #سکوت گفت باشه نمیدونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت اما از یه بابت مطمئنم بودم که خیلی جایه تعجب بود برام
خلاصه #عقد کردم....
➖دیگه معلوم نبود کی مراسم #آخریه عمه م خیلی خوشحال بود همینطور #فواد (نامزدم) خودمم ناراضی نبودم
بلاخره تصمیم گرفتم که به فواد بگم که میخوام #نقاب بزنم و باید #پشتیبانم باشه اما نمیدونستم چطوری و چگونه یه روز که قرار شد اون بعد #کلاسم بیاد دنبالم #نقابم رو با خودم بردم وقتی اون اومد زدم هیچ وقت هیچ وقت به انذازه اون روز احساس #آرامش و #خوشبختی نکردم که اولین بار #نقاب زدم...
🌸🍃 وقتی آقا #فواد اومد خوب معلوم بود که خیلی #تعجب کرده بود وقتی سوار ماشین شدم اصلا هیچی به #ذهنم نمیرسید که بهش بگم اونم گفت خیلی بهت میاد روژین خانم #ماشاءالله کاش همیشه همینطوری بودی منم گفتم منم #همینو میخوام میخوام برای همیشه همینطوری باشم آقا فواد خواهشا کمک کنید بتونم از این بعد #نقاب بزنم فقط من نیستم خواهرمم تو فکر فرو رفته بود اونم گفت روژین خانم #نقابتو برندار میریم به نهایت #دعوا ....
➖ دیگه از این بابت منم مطمئنم ، نقابمو بر نداشتمو با #دلشوره و #نگرانی و دل پرم برگشتم خونه #همینجوری شد که تصور کرده بود حتی بدتر اتفاق افتاد تنها چیزی که تغییر کرده بود این #بار کمی پشتم گرم تر بود...
با طرفداری آقا فواد دعوا کردند همش میگفت #همسر من باید #نقاب بزنه...
🌸🍃آخه #پدر و #مادرم میخواستن نقاب منو پاره کن که الحمدالله اون نذاشت...
و اونام آقا فواد رو بیرون کردن از خونه من به سرعت #دنبالش کردم که ازش معذرت خواهی کنم اونم خیلی #مهربون و #با_غیرت گفت اشکالی نداره #روژینم مواظب نقابتون باشید با همه #دلتنگی ها و توان خودم #دعوا کرده بودم و هنوز هم ادامه داشت دلم خیلی خوش بود دیگه برام مهم نبود چی میشه و چه خواهد شد.
#ادامه_دارد_انشاءالله.....
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
💥 #تنهایی؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است... #قسمت_سی_سوم ✍🏼همچنان تو خونه ی ما #دعوا بود بخاطر #نقابم همینکه من نقاب کردم خواهرمم نقاب کرد هر وقت ناراحت و خسته میشدیم از دست دعوای مامان و طعنه های مردم بهم میخندیدیم و میگفتیم حتما ارزش داره واسه همین…
💥 #تنهایی؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است...
#قسمت_سی_چهارم
✍🏼روزهای منو #خواهر با #دعوا شروع میشد و با #دعوا تموم شد بدون #وقفه بدون #خسته شدن ، #مادرم همچنان مخالف بود البته همه بودن ولی اون عجیب بود دست بردار نبود #هیچیم براش مهم نبود #تنها دل خوشی منم آقا فواد بود یه مدت که گذشت مادرم یکم کمتر باهمون #دعوا میکرد...
🌸🍃مادر آقا فواد ما را #دعوت کردن شهر خودشان من از این موضوع خیلی ناراحت شدم چون من کلاس #قرآن داشتم خیلیم مهم بود باید اون روز اونجا باشم #واقعیتش نخواستم بهانه دست مامانم بدم واسه دعوا بیخیال شدم به مامانمو اینا حرف #مصلحتی گفتم واسه نیومدن....
➖ اونام قبول کردن اون روز #دوشنبه بود قرار بود پنچ شنبه برن یه چند روزی اونجا باشن بعد من #جمعه برم آقا فواد که تو شهر ما کار میکرد اونم تصمیم گرفت که جمعه باهم بریم...
🌸🍃صبح زود وقت نماز بود همه حتی خواهرم #سوژین رفتن به شهر آقا فواد منم پا شدم یکم درس مدرسه حاضر کردم میخواستم لباس مدرسه #بپوشم آقا فواد آیفون رو زد رفتم باز کردم اومد تو گفت #ببخشید یکم زود اومدم اخه یکم کار دارم بعدا حالا تا وقت نماز تموم نشده من برم وضو بگیرم...
➖کت شو تو اتاق #گذاشت و رفت وضو بگیره یه چیزی توجه مو جلب کرد به خودش ،، یه جیب داشت کت که #توری بود یه چیزی توش بود توجه مو جلب دو بار رفتم ببینم برگشتم بنظر خودم کار #زشتی بود برم نگاه کنم اما بلاخره نتونستم جلو فضولی و کنجکاویم رو بگیرم رفتم جلو و یه ورقه بود که یه چیز سبز یه کارت سبز توش بود #عکس فواد و با نوشته کارت که ثابت میکرد که #جاسوس مساجد است...
😭چشام تار میدید دستام شروع کرد به لرزیدن خدای من حتما #چشام بد دیدن همش به اسمش نگاه میکردم به عکسش نه باورم نمیشد یعنی مطمئنم اون روز من #سکته کردم یه لحظه از دنیا رفتم...
صدایش را شنیدم یعنی میدیدمش اون لحظه #میکشتمش به سرعت نمیدونم چطوری و چگونه در رو بستم هیچ وقت اینطوری #گریه نکردم چشام اصلا هیچ جا رو نمیدید اومد در رو باز کنه بسته بود دهنمو بستم که چیزی #نشنوه گفت آه روژین چرا در رو بستی نمیتونستم حرف بزنم واقعا نمیتونستم چن بار گفت روژین روژین روژین منم یکم به خودم اومدم بلند گفتم الله اکبر ....
🌸🍃 اونم گفت اها پس نماز میخونی باشه زود باش بخونو بیا در رو باز کن به هیچ جوری #خودمو بگیرم نمیتونستم خودمو جمع کنم بعد چند دقیقه گفتم آقا برین اتاق #سوژین تازه نمازتون رو بخونید من باید آماده بشم واسه مدرسه لباس بپوشم اونم رفت اتاق #سوژین من تنها چیزی به عقلم رسید این بود به سوژین زنگ زدم گفتم توروخدا برگرد 💔 توروخدا برگرد....
➖ اونم گفت چرا چی شده براش همه چیز رو توضیح دادم اونم زبونش #بند اومد گفت بهت پیام میدم ، صدات قطع و وصل میشه بهت پیام میدم خواهر #امیدت به #الله باشه ...
#ادامه_دارد_انشاءالله
@admmmj123
#قسمت_سی_چهارم
✍🏼روزهای منو #خواهر با #دعوا شروع میشد و با #دعوا تموم شد بدون #وقفه بدون #خسته شدن ، #مادرم همچنان مخالف بود البته همه بودن ولی اون عجیب بود دست بردار نبود #هیچیم براش مهم نبود #تنها دل خوشی منم آقا فواد بود یه مدت که گذشت مادرم یکم کمتر باهمون #دعوا میکرد...
🌸🍃مادر آقا فواد ما را #دعوت کردن شهر خودشان من از این موضوع خیلی ناراحت شدم چون من کلاس #قرآن داشتم خیلیم مهم بود باید اون روز اونجا باشم #واقعیتش نخواستم بهانه دست مامانم بدم واسه دعوا بیخیال شدم به مامانمو اینا حرف #مصلحتی گفتم واسه نیومدن....
➖ اونام قبول کردن اون روز #دوشنبه بود قرار بود پنچ شنبه برن یه چند روزی اونجا باشن بعد من #جمعه برم آقا فواد که تو شهر ما کار میکرد اونم تصمیم گرفت که جمعه باهم بریم...
🌸🍃صبح زود وقت نماز بود همه حتی خواهرم #سوژین رفتن به شهر آقا فواد منم پا شدم یکم درس مدرسه حاضر کردم میخواستم لباس مدرسه #بپوشم آقا فواد آیفون رو زد رفتم باز کردم اومد تو گفت #ببخشید یکم زود اومدم اخه یکم کار دارم بعدا حالا تا وقت نماز تموم نشده من برم وضو بگیرم...
➖کت شو تو اتاق #گذاشت و رفت وضو بگیره یه چیزی توجه مو جلب کرد به خودش ،، یه جیب داشت کت که #توری بود یه چیزی توش بود توجه مو جلب دو بار رفتم ببینم برگشتم بنظر خودم کار #زشتی بود برم نگاه کنم اما بلاخره نتونستم جلو فضولی و کنجکاویم رو بگیرم رفتم جلو و یه ورقه بود که یه چیز سبز یه کارت سبز توش بود #عکس فواد و با نوشته کارت که ثابت میکرد که #جاسوس مساجد است...
😭چشام تار میدید دستام شروع کرد به لرزیدن خدای من حتما #چشام بد دیدن همش به اسمش نگاه میکردم به عکسش نه باورم نمیشد یعنی مطمئنم اون روز من #سکته کردم یه لحظه از دنیا رفتم...
صدایش را شنیدم یعنی میدیدمش اون لحظه #میکشتمش به سرعت نمیدونم چطوری و چگونه در رو بستم هیچ وقت اینطوری #گریه نکردم چشام اصلا هیچ جا رو نمیدید اومد در رو باز کنه بسته بود دهنمو بستم که چیزی #نشنوه گفت آه روژین چرا در رو بستی نمیتونستم حرف بزنم واقعا نمیتونستم چن بار گفت روژین روژین روژین منم یکم به خودم اومدم بلند گفتم الله اکبر ....
🌸🍃 اونم گفت اها پس نماز میخونی باشه زود باش بخونو بیا در رو باز کن به هیچ جوری #خودمو بگیرم نمیتونستم خودمو جمع کنم بعد چند دقیقه گفتم آقا برین اتاق #سوژین تازه نمازتون رو بخونید من باید آماده بشم واسه مدرسه لباس بپوشم اونم رفت اتاق #سوژین من تنها چیزی به عقلم رسید این بود به سوژین زنگ زدم گفتم توروخدا برگرد 💔 توروخدا برگرد....
➖ اونم گفت چرا چی شده براش همه چیز رو توضیح دادم اونم زبونش #بند اومد گفت بهت پیام میدم ، صدات قطع و وصل میشه بهت پیام میدم خواهر #امیدت به #الله باشه ...
#ادامه_دارد_انشاءالله
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
🥀🌻🥀 #زن_امروزی ✍ بعضی خانوما میگن چرا شوهر ما تو خونه حرف نمیزنه ولی با دیگران این همه میگه و میخنده... چرا واسه ما خرج نمیکنه ولی به دیگران که میرسه این همه دست و دلباز میشه.... و خیلی مثال های دیگه... ❗️میدونید یکی از دلایلش چی میتونه باشه؟؟ اینکه…
.
#مادرم_تاج_سرم
🥀🌻🥀
#زن_امروزی
مامانتون و ببوسین و بهش بگین تموم زندگی تون و مدیون حضورشین که اگه یه لحظه نباشه غصههای عالم میریزه تو دلمون
#حب_حلال
@admmmj123
#مادرم_تاج_سرم
🥀🌻🥀
#زن_امروزی
مامانتون و ببوسین و بهش بگین تموم زندگی تون و مدیون حضورشین که اگه یه لحظه نباشه غصههای عالم میریزه تو دلمون
#حب_حلال
@admmmj123