👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_سی_و_چهارم ✍🏼با مادرش خداحافظی کرد و قطع کرد مادر شوهرم خیلی عصبانی و ناراحت بود ومن هم که گریه میکردم اوضاعمون کاملا بهم ریخت... مادر شوهرم شبها میومد پیشم با من بخوابه خیلی #زن #مهربون و گلی بود هیچ کس انقدری که برای من #زحمت…
❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_سی_و_پنجم
😔 #دوری مصطفی خیلی ضعیفم کرده بود حتی به گوش مصطفی هم رسیده بود ، همینکه شنیده بود به تلفن خونه زنگ زد گفت چی شده ؟ من اونجا نیستم چرا همه از حال بدت حرف میزنن؟
گفتم چیزی نیست فقط یکم #لاغر شدم اونم چون دارم #شیر میدم اینجوریه ، نمیخواستم #مصطفی به خاطر من #نگران بشه و از #هدفش دست بکشه و برگرده ...
😔حرف دیگران خیلی خیلی اذیتم میکرد بیشتر از همه حرف دوستان نزدیک #ناراحتم میکرد گاهی اوقات حتی بهم #تهمت دوست یابی و ولگردی در غیاب #شوهر و... هم میگفتن
خیلی برام #سخت بود اما یک کلمه هم به مصطفی نگفتم از #رفتار بد خواهرش هم نگفتم...
ولی مصطفی احساس میکرد که #دلگیرم خوب به هر حال #عاشقم بود و #عاشقان هم درد همدیگه رو میفهمن...
یه مقدار #پول جمع کردم و نیت کردم برای مصطفی و دوستاش یکم #خوراکی خریدم از جمله #آجیل و #شکلات و باسلوق و.......
میخواستم برای مصطفی بفرستم چون اوضاعشون بد بود...
✍🏼هر روز چون کسی رو نداشتم که براش از غصه هام بگم توی یک دفتر #درد_و_دل هام را مینوشتم..
خیلی #تنها بودم محدثه هم دیگه بزرگ شده بود دیگه بهش شیر نمیدادم
روز شنبه 11 اردیبهشت ساعت 6 صبح مصطفی به تلفون خونه زنگ زد گفت دارم میرم #عملیات خیلی #دلم برات #تنگ شده بود میخواستم صدات رو بشنوم، گفتم صدای توکه از من قشنگتره خیلی #دلتنگ بود گفتم چیه چرا ناراحتی ؟ گفت تو رو خدا #حلالم میکنی؟ من فقط #اذیتت کردم و #زندگیت رو از بین بردم...
😔این حرفش ناراحتم کرد خیلی خیلی زیاد گفتم من با تو #زندگی رو دوست دارم چرا میگی نابودش کردی؟ تو بهم طرز زندگی کردن رو #یاد دادی، تو باید #حلالم کنی چون خیلی زیاد اذیتت کردم و تو دم نزدی...
😢هر چی گفتم بهم بگو دوست دارم گفت نمیتونم گفتم با #فارسی بگو گفت نمیشه گفتم خوب #انگلیسی بگو گفت نمیتونم بخدا ، منم #ناراحت شدم...
گفت : دوستان که در کنارم هستن دارن #آماده میشن فهمیدم دور و برش پره هر کجا میرفت کلا پر بود و نتونست حرف بزنه... گفت خیلی #دلم برای محدثه تنگ شده #گوشی رو بهش بده اونم که خوابیده بود اصلا بلند نشد هر چی صداش کردم انگار نه انگار...
😔گفت که دیگه خیلی دیره باید برم وگرنه نمیرسم گفتم باشه برو #قطع کرد و رفت...نمیدونم چرا انقدر حالش بد بود تا حالا اینجوری نبود....
✍🏼 #ادامه_دارد... ان شاءالله😍
@admmmj123
💌 #قسمت_سی_و_پنجم
😔 #دوری مصطفی خیلی ضعیفم کرده بود حتی به گوش مصطفی هم رسیده بود ، همینکه شنیده بود به تلفن خونه زنگ زد گفت چی شده ؟ من اونجا نیستم چرا همه از حال بدت حرف میزنن؟
گفتم چیزی نیست فقط یکم #لاغر شدم اونم چون دارم #شیر میدم اینجوریه ، نمیخواستم #مصطفی به خاطر من #نگران بشه و از #هدفش دست بکشه و برگرده ...
😔حرف دیگران خیلی خیلی اذیتم میکرد بیشتر از همه حرف دوستان نزدیک #ناراحتم میکرد گاهی اوقات حتی بهم #تهمت دوست یابی و ولگردی در غیاب #شوهر و... هم میگفتن
خیلی برام #سخت بود اما یک کلمه هم به مصطفی نگفتم از #رفتار بد خواهرش هم نگفتم...
ولی مصطفی احساس میکرد که #دلگیرم خوب به هر حال #عاشقم بود و #عاشقان هم درد همدیگه رو میفهمن...
یه مقدار #پول جمع کردم و نیت کردم برای مصطفی و دوستاش یکم #خوراکی خریدم از جمله #آجیل و #شکلات و باسلوق و.......
میخواستم برای مصطفی بفرستم چون اوضاعشون بد بود...
✍🏼هر روز چون کسی رو نداشتم که براش از غصه هام بگم توی یک دفتر #درد_و_دل هام را مینوشتم..
خیلی #تنها بودم محدثه هم دیگه بزرگ شده بود دیگه بهش شیر نمیدادم
روز شنبه 11 اردیبهشت ساعت 6 صبح مصطفی به تلفون خونه زنگ زد گفت دارم میرم #عملیات خیلی #دلم برات #تنگ شده بود میخواستم صدات رو بشنوم، گفتم صدای توکه از من قشنگتره خیلی #دلتنگ بود گفتم چیه چرا ناراحتی ؟ گفت تو رو خدا #حلالم میکنی؟ من فقط #اذیتت کردم و #زندگیت رو از بین بردم...
😔این حرفش ناراحتم کرد خیلی خیلی زیاد گفتم من با تو #زندگی رو دوست دارم چرا میگی نابودش کردی؟ تو بهم طرز زندگی کردن رو #یاد دادی، تو باید #حلالم کنی چون خیلی زیاد اذیتت کردم و تو دم نزدی...
😢هر چی گفتم بهم بگو دوست دارم گفت نمیتونم گفتم با #فارسی بگو گفت نمیشه گفتم خوب #انگلیسی بگو گفت نمیتونم بخدا ، منم #ناراحت شدم...
گفت : دوستان که در کنارم هستن دارن #آماده میشن فهمیدم دور و برش پره هر کجا میرفت کلا پر بود و نتونست حرف بزنه... گفت خیلی #دلم برای محدثه تنگ شده #گوشی رو بهش بده اونم که خوابیده بود اصلا بلند نشد هر چی صداش کردم انگار نه انگار...
😔گفت که دیگه خیلی دیره باید برم وگرنه نمیرسم گفتم باشه برو #قطع کرد و رفت...نمیدونم چرا انقدر حالش بد بود تا حالا اینجوری نبود....
✍🏼 #ادامه_دارد... ان شاءالله😍
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
#همسفر_دردها♥️... #قسمت_ششم🍀 این بار هم شیمی درمانی شدم ولی خیلی #بدتر از بار قبل بود 35 کیلو وزنم کم شد 15 روز یک #قطره آب هم نمیتونستم بخورم هیچکس انتظار نداشت #زنده بمونم مردم دسته دسته میاومدن خونهمون که اواخر عمرم پیشم باشن موهام #ریخته بود دور…
#همسفر_دردها♥️....
#قسمت_هفتم🍀
داستان زیبای #روژین جان رو خوندم و کنجکاو شدم بیماری روژین چیه! به پی وی #ام_نیلا رفتم و بهش گفتم بیماری روژین رو بهم بگه و گفت #سرطان داره..
همون لحظه گریه م گرفت گفتم من سالها سرطان داشتم و دوست دارم هرچی بلدم به روژین بگم مطمئنا خوب میفهممش ام نیلا لطف کرد و پی وی روژین جانم رو بهم داد...
قبل از هر چیز براش یک #گل فرستادم گفتم دوستی من رو #بخاطر_الله بپذیر ، اون هم با ملایمت و مهر و محبت پاسخگوی من بود کم کم بهش گفتم چه سالهایی گذروندم و چه بیماری داشتم باهم حرف میزدیم از درداش برام گفت... میگفت تو خوب منو میفهمی با وجود اینکه یک برادرمو از دست دادم خودم بارها تا مرز #شهادتین رفتم ولی بازم برای روژین انتظار نداشتم ترکم کنه... اکثر روزها به هم زنگ میزدیم بهش روحیه میدادم که تو خوب میشی و سلامتیت را به دست میاری...
خودش میگفت تو خیلی با اراده و #قوی هستی من با توحرف میزنم پر انرژی میشم... ماه #رمضان فرا رسید همیشه رمضان ها برای من #فرق داشت خیلی سخته ببینی #بندگان الله روزه میگیرن و تو نمیتونی همیشه در رمضان میگفتم یا الله تو منو #لایق عبادتت نمیدونی که نمی.تونم روزه بگیرم ؛ همیشه #عذاب میکشیدم... پدرم بهم میگفت تو اجرت بیشتر از ماست صبر میکنی بر این بیماری سخت...
ولی دیگه به حرف دکتر گوش نکردم چهار پنج سال اخیر رو روزه میگرفتم چقدر لذت داشت فقط الله میدونه کلا توی مسجد بودم صبح تا یک ربع به افطار تدریس میکردم و اون یک ربع خودمو به خونه میرسوندم تا عشا دیگه از تراویح تا ساعت 12 بازم توی مسجد بودم...
لذتی غیر قابل وصف داشت بعضی وقتها با خودم میگویم اگر این #عبادت و ذکر و دعا نبود ما آدمها چقد #غمگین و #دلتنگ بودیم اما الحمدلله که الله ما رو به قرآن و نماز و دعا رهنمون ساخت تا باری از گناه و غبار دلهایمان را پاک کنیم... پدرم میگفت دخترم ماشاالله خداوند چه #توانی به تو داده که همش در مسجدی و استراحتی نداری به پدرم میگفتم الحمدلله که الله منو #لایق میدونه روزه بگیرم و به تراویح برم به راستی که #استراحت و #آرامش و #آسایش من در #عبادت_الله است
این رمضان با رمضان های دیگه فرق داشت چون سحری باید دوست عزیزم #روژین رو بیدار میکردم سبحان الله هر وقت با روژین حرف میزدم #احساس میکردم ایمان صحابه رو داره اکثر دوستانمون روژین رو منع میکردن از #روزه گرفتن اما من خوب میفهمیدم و هیچوقت نگفتم روزه نگیر روژین با اون #جسم بیمار و پر از #دردش تنها برای خودش #افطار درست میکرد برامون عکسای غذاهاش رو میفرستاد همیشه برای #غربتش گریه میکردم #رفیق عزیزتر از جانم دوستی که بخاطر الله باهم #رفاقت کردیم....
خانواده عبدالله #مخالف ازدواج ما بودن و نیومدن برای #خاستگاری
اما برای عبدالله #اطمینان داشتم چون به الله سپرده بودم که برام #شریک زندگیم رو #انتخاب کنه و جواب #استخاره هم منو ۱۰۰ درصد مطمئنم کرد....
شب خاستگاری باز هم هر دو در #حضور جمع از خواسته هامون حرف زدیم دو روز بعدش #نامزد شدیم و #عقد کردیم و مرداد تابستون ۹۶ #عروسی کردیم...
یکی دو هفته از #عروسی مون گذشت عبدالله گفت نظرت چیه بریم #مسافرت گفتم باشه رفتیم مسافرت گفت میریم پیش #خانوادهم گفتم باشه تو دلم #آشوب بود میگفتم یعنی چی میشه؟ بعدش به خودم گفتم نترس و #اندوهگین نباش اگر از دوستان خدایی.... #آگاه باش #اولیای خدا اندوهگین نمیشوند و نمیترسند چرا که #الله را دارند با این حرف خودم رو آروم میکردم ولی بعد از ده دیقه بازم استرسم میاومد... به عبدالله میگفتم #روسریم خوبه #چادرم خوبه میخندید من خیلی اضطراب داشتم وقتی رفتیم تو دیگه من کلا #گیج شده بودم اصلا در خودم نمیدیدم حرف بزنم... ولی خواهرای عبدالله سنگ تموم گذاشتن برام خیلی #خوب بودن....
پدر شوهرم میدونست پام رو #قطع کردن ولی گفت پاش بریده #زخمه یا شکسته؟ همه زدن زیر #خنده ولی من #بغض کردم اومدم بگم مریض بودم ولی هر کاری کردم صدام بالا نمیاومد #سبحان_الله حتی نمیتوانستم حرف بزنم حتی عبدالله هم #هیچی نتوانست بگه...
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
#قسمت_هفتم🍀
داستان زیبای #روژین جان رو خوندم و کنجکاو شدم بیماری روژین چیه! به پی وی #ام_نیلا رفتم و بهش گفتم بیماری روژین رو بهم بگه و گفت #سرطان داره..
همون لحظه گریه م گرفت گفتم من سالها سرطان داشتم و دوست دارم هرچی بلدم به روژین بگم مطمئنا خوب میفهممش ام نیلا لطف کرد و پی وی روژین جانم رو بهم داد...
قبل از هر چیز براش یک #گل فرستادم گفتم دوستی من رو #بخاطر_الله بپذیر ، اون هم با ملایمت و مهر و محبت پاسخگوی من بود کم کم بهش گفتم چه سالهایی گذروندم و چه بیماری داشتم باهم حرف میزدیم از درداش برام گفت... میگفت تو خوب منو میفهمی با وجود اینکه یک برادرمو از دست دادم خودم بارها تا مرز #شهادتین رفتم ولی بازم برای روژین انتظار نداشتم ترکم کنه... اکثر روزها به هم زنگ میزدیم بهش روحیه میدادم که تو خوب میشی و سلامتیت را به دست میاری...
خودش میگفت تو خیلی با اراده و #قوی هستی من با توحرف میزنم پر انرژی میشم... ماه #رمضان فرا رسید همیشه رمضان ها برای من #فرق داشت خیلی سخته ببینی #بندگان الله روزه میگیرن و تو نمیتونی همیشه در رمضان میگفتم یا الله تو منو #لایق عبادتت نمیدونی که نمی.تونم روزه بگیرم ؛ همیشه #عذاب میکشیدم... پدرم بهم میگفت تو اجرت بیشتر از ماست صبر میکنی بر این بیماری سخت...
ولی دیگه به حرف دکتر گوش نکردم چهار پنج سال اخیر رو روزه میگرفتم چقدر لذت داشت فقط الله میدونه کلا توی مسجد بودم صبح تا یک ربع به افطار تدریس میکردم و اون یک ربع خودمو به خونه میرسوندم تا عشا دیگه از تراویح تا ساعت 12 بازم توی مسجد بودم...
لذتی غیر قابل وصف داشت بعضی وقتها با خودم میگویم اگر این #عبادت و ذکر و دعا نبود ما آدمها چقد #غمگین و #دلتنگ بودیم اما الحمدلله که الله ما رو به قرآن و نماز و دعا رهنمون ساخت تا باری از گناه و غبار دلهایمان را پاک کنیم... پدرم میگفت دخترم ماشاالله خداوند چه #توانی به تو داده که همش در مسجدی و استراحتی نداری به پدرم میگفتم الحمدلله که الله منو #لایق میدونه روزه بگیرم و به تراویح برم به راستی که #استراحت و #آرامش و #آسایش من در #عبادت_الله است
این رمضان با رمضان های دیگه فرق داشت چون سحری باید دوست عزیزم #روژین رو بیدار میکردم سبحان الله هر وقت با روژین حرف میزدم #احساس میکردم ایمان صحابه رو داره اکثر دوستانمون روژین رو منع میکردن از #روزه گرفتن اما من خوب میفهمیدم و هیچوقت نگفتم روزه نگیر روژین با اون #جسم بیمار و پر از #دردش تنها برای خودش #افطار درست میکرد برامون عکسای غذاهاش رو میفرستاد همیشه برای #غربتش گریه میکردم #رفیق عزیزتر از جانم دوستی که بخاطر الله باهم #رفاقت کردیم....
خانواده عبدالله #مخالف ازدواج ما بودن و نیومدن برای #خاستگاری
اما برای عبدالله #اطمینان داشتم چون به الله سپرده بودم که برام #شریک زندگیم رو #انتخاب کنه و جواب #استخاره هم منو ۱۰۰ درصد مطمئنم کرد....
شب خاستگاری باز هم هر دو در #حضور جمع از خواسته هامون حرف زدیم دو روز بعدش #نامزد شدیم و #عقد کردیم و مرداد تابستون ۹۶ #عروسی کردیم...
یکی دو هفته از #عروسی مون گذشت عبدالله گفت نظرت چیه بریم #مسافرت گفتم باشه رفتیم مسافرت گفت میریم پیش #خانوادهم گفتم باشه تو دلم #آشوب بود میگفتم یعنی چی میشه؟ بعدش به خودم گفتم نترس و #اندوهگین نباش اگر از دوستان خدایی.... #آگاه باش #اولیای خدا اندوهگین نمیشوند و نمیترسند چرا که #الله را دارند با این حرف خودم رو آروم میکردم ولی بعد از ده دیقه بازم استرسم میاومد... به عبدالله میگفتم #روسریم خوبه #چادرم خوبه میخندید من خیلی اضطراب داشتم وقتی رفتیم تو دیگه من کلا #گیج شده بودم اصلا در خودم نمیدیدم حرف بزنم... ولی خواهرای عبدالله سنگ تموم گذاشتن برام خیلی #خوب بودن....
پدر شوهرم میدونست پام رو #قطع کردن ولی گفت پاش بریده #زخمه یا شکسته؟ همه زدن زیر #خنده ولی من #بغض کردم اومدم بگم مریض بودم ولی هر کاری کردم صدام بالا نمیاومد #سبحان_الله حتی نمیتوانستم حرف بزنم حتی عبدالله هم #هیچی نتوانست بگه...
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
#همسفر_دردها♥️.... #قسمت_هفتم🍀 داستان زیبای #روژین جان رو خوندم و کنجکاو شدم بیماری روژین چیه! به پی وی #ام_نیلا رفتم و بهش گفتم بیماری روژین رو بهم بگه و گفت #سرطان داره.. همون لحظه گریه م گرفت گفتم من سالها سرطان داشتم و دوست دارم هرچی بلدم به روژین…
#همسفر_دردها♥️....
#قسمت_هشتم🍀
دلم گرفته بود خیلی #تنها بودم دیگه همه فهمیدن بودن که #ترسیدم پدر شوهرم با مادر شوهرم رفتن اتاق خودشون و منو خواهر شوهرام و برادر شوهرام باهم بودیم دیگه کمی حالم #بهتر شد باهم حرف میزدیم شوخی میکردیم خیلی بهتر شدم
روز بعد رفتارم #بهتر بود استرس شب قبل رو نداشتم پدر شوهر و مادر شوهرمم باهام خوب بودن....
از مسافرت برگشتیم عبدالله #خوشحال بودم چون خانواده همسرم خوب بودن و آدمای بی غل و غش و پایبند به #فرائض بودن....
بعد از یک #ماه عبدالله گفت مجبوریم برای کار بریم خارج از کشور و پیش خانوادهم باهم رفتیم دو هفته اول تنها بودم یک شب گفتم یا الله من با تو #معامله میکنم با همهشون #خوب خواهم بود تو #وکیل من باش و #محبت من را در #قلبشان قرار بده الحمدلله با خواهر شوهرم خیلی رابطه م خوب شد از #نزدیکترین دوستانم هم رابطهم بهتر شد خیلی دوسش دارم شاید اندازه برادرام خیلی #درکم میکنه خیلی باهام خوب بود و واقعا دختری اهل #دین و #عاقل و #فهمیده بود بی آلایش دیگه بقیه شونم که کم سن و سال بودن ارتباطم باهاشون خوب شد....
یک روز #ام_محدثه (نسیم هدایت) که از دوستانم بود با من #تماس گرفت با صدای گرفته پر از #اندوه گفت که روژین فوت کرده...
بی مهابا #اشکم میریخت تلفن رو قطع کردم #دومین عزیزم رو از دست دادم برای بار دوم من در عین #ناباوری خواهرم رو از دست دادم چقدر برام #سخت و #دردناک بود...
روزها فکرش رو میکردم و شبها گریه چند روز از این خبر #تلخ گذشت داشتم #وضو میگرفتم با خودم گفتم آسیه بَس کن دوست داشتی روژین مثل خودت #زجر بکشه؟ سختی بکشه؟ الله بهتر میداند...
شب خوابم برد توی خوابم با روژین جانم #روبرو بودم من عصا نداشتم و هردومون #سالم بودیم یک نوع لباس تنمون بود ؛ بهم گفت آسیه خودت میدونی چقدر #عبادت داشتم اما باز هم #حسرت میخورم کاش عبادتهایم بیشتر بود... دوست عزیز من حتی بعد از وفاتش هم برای من #خیر به همراه داشت سبب شد بیشتر به فکر عباداتم باشم...
بعد از یک ماه پدر شوهر و مادرشوهرم و یکی دیگه از خواهر شوهرام که #همسن خودم بود اومدن خونمون؛ با خودم میگفتم #یاالله انقد #محبت میکنم و توی این غریبیشون مادرشوهرم برام مثل مادر خودم باشه همه #تلاش خودم رو میکردم #بیادبی نکنم و #مرهمی برای دل مادر شوهرم باشم چون خیلی #غمگینه یک روز پدر شوهرم با پدرم تلفنی حرف زدن یا الله من تو خواب هم نمیدیدم اینطور بشه... اون شب خوابم نمیبرد همش گریه میکردم عبدالله میگفت چرا انقد گریه میکنی؟ میگفتم #یقین دارم الله کسی که بر او #توکل کند رو #ضایع نمیکنه؛ گفتم عبدالله من خدا رو #وکیل کردم و او کاری کرد #پدرم و #پدرت با هم حرف بزنن اون شب فقط میگفتم الحمدلله عبدالله هم میگفت الحمدلله که خانمی به این #خوبی دارم...
با خواهر شوهرام کلا باهم بودیم خیلی خوب بودن الحمدلله برای من #خواهری کردن الله خواست اینطور بشه وگرنه من بهشون #حق میدادم که منو نخوان چون خیلی سخته یک پا بودن #عروس خانواده...
مادر شوهرم #مغرب ها برامون چای درست میکرد و لذت میبردیم و بعد از #سه ماه برگشتیم شهر خودمون و واقعا #دلتنگ همه شونم...
#ادامهداردانشاءالله...
@admmmj123
#قسمت_هشتم🍀
دلم گرفته بود خیلی #تنها بودم دیگه همه فهمیدن بودن که #ترسیدم پدر شوهرم با مادر شوهرم رفتن اتاق خودشون و منو خواهر شوهرام و برادر شوهرام باهم بودیم دیگه کمی حالم #بهتر شد باهم حرف میزدیم شوخی میکردیم خیلی بهتر شدم
روز بعد رفتارم #بهتر بود استرس شب قبل رو نداشتم پدر شوهر و مادر شوهرمم باهام خوب بودن....
از مسافرت برگشتیم عبدالله #خوشحال بودم چون خانواده همسرم خوب بودن و آدمای بی غل و غش و پایبند به #فرائض بودن....
بعد از یک #ماه عبدالله گفت مجبوریم برای کار بریم خارج از کشور و پیش خانوادهم باهم رفتیم دو هفته اول تنها بودم یک شب گفتم یا الله من با تو #معامله میکنم با همهشون #خوب خواهم بود تو #وکیل من باش و #محبت من را در #قلبشان قرار بده الحمدلله با خواهر شوهرم خیلی رابطه م خوب شد از #نزدیکترین دوستانم هم رابطهم بهتر شد خیلی دوسش دارم شاید اندازه برادرام خیلی #درکم میکنه خیلی باهام خوب بود و واقعا دختری اهل #دین و #عاقل و #فهمیده بود بی آلایش دیگه بقیه شونم که کم سن و سال بودن ارتباطم باهاشون خوب شد....
یک روز #ام_محدثه (نسیم هدایت) که از دوستانم بود با من #تماس گرفت با صدای گرفته پر از #اندوه گفت که روژین فوت کرده...
بی مهابا #اشکم میریخت تلفن رو قطع کردم #دومین عزیزم رو از دست دادم برای بار دوم من در عین #ناباوری خواهرم رو از دست دادم چقدر برام #سخت و #دردناک بود...
روزها فکرش رو میکردم و شبها گریه چند روز از این خبر #تلخ گذشت داشتم #وضو میگرفتم با خودم گفتم آسیه بَس کن دوست داشتی روژین مثل خودت #زجر بکشه؟ سختی بکشه؟ الله بهتر میداند...
شب خوابم برد توی خوابم با روژین جانم #روبرو بودم من عصا نداشتم و هردومون #سالم بودیم یک نوع لباس تنمون بود ؛ بهم گفت آسیه خودت میدونی چقدر #عبادت داشتم اما باز هم #حسرت میخورم کاش عبادتهایم بیشتر بود... دوست عزیز من حتی بعد از وفاتش هم برای من #خیر به همراه داشت سبب شد بیشتر به فکر عباداتم باشم...
بعد از یک ماه پدر شوهر و مادرشوهرم و یکی دیگه از خواهر شوهرام که #همسن خودم بود اومدن خونمون؛ با خودم میگفتم #یاالله انقد #محبت میکنم و توی این غریبیشون مادرشوهرم برام مثل مادر خودم باشه همه #تلاش خودم رو میکردم #بیادبی نکنم و #مرهمی برای دل مادر شوهرم باشم چون خیلی #غمگینه یک روز پدر شوهرم با پدرم تلفنی حرف زدن یا الله من تو خواب هم نمیدیدم اینطور بشه... اون شب خوابم نمیبرد همش گریه میکردم عبدالله میگفت چرا انقد گریه میکنی؟ میگفتم #یقین دارم الله کسی که بر او #توکل کند رو #ضایع نمیکنه؛ گفتم عبدالله من خدا رو #وکیل کردم و او کاری کرد #پدرم و #پدرت با هم حرف بزنن اون شب فقط میگفتم الحمدلله عبدالله هم میگفت الحمدلله که خانمی به این #خوبی دارم...
با خواهر شوهرام کلا باهم بودیم خیلی خوب بودن الحمدلله برای من #خواهری کردن الله خواست اینطور بشه وگرنه من بهشون #حق میدادم که منو نخوان چون خیلی سخته یک پا بودن #عروس خانواده...
مادر شوهرم #مغرب ها برامون چای درست میکرد و لذت میبردیم و بعد از #سه ماه برگشتیم شهر خودمون و واقعا #دلتنگ همه شونم...
#ادامهداردانشاءالله...
@admmmj123
🌹اسرار و اهمیت سوره ی #بقره
😊توصیه ای به :
🔸کسانیکه #جادو شده اند
🔹کسانیکه #بیماری لاعلاج دارند
🔸کسانیکه پریشان و #دلتنگ هستند
🔹کسانی که به دنبال #اجابت دعاهاشون هستند.
🔸وهرکس در #جستجوی خیر و #برکت در زندگی و مال و اهلش هست.
🌴رسول اللّه (صلی اللّه علیه و سلم) میفرمایند:
{اقْرَءُوا سُورَةَ الْبَقَرةِ، فَإِنَّ أَخْذَهَا بَرَکَةٌ، وَتَرْکَهَا حَسْرةٌ، وَلا تَسْتَطَیعُهَا الْبَطَلَةُ}
سوره ی #بقره را بخوانید؛ زیرا یاد گرفتن آن #برکت است، و ترک کردن آن باعث #حسرت می شود، و #ساحران تاب و تحمل مقابله با آن را ندارند.
@admmmj123
😊توصیه ای به :
🔸کسانیکه #جادو شده اند
🔹کسانیکه #بیماری لاعلاج دارند
🔸کسانیکه پریشان و #دلتنگ هستند
🔹کسانی که به دنبال #اجابت دعاهاشون هستند.
🔸وهرکس در #جستجوی خیر و #برکت در زندگی و مال و اهلش هست.
🌴رسول اللّه (صلی اللّه علیه و سلم) میفرمایند:
{اقْرَءُوا سُورَةَ الْبَقَرةِ، فَإِنَّ أَخْذَهَا بَرَکَةٌ، وَتَرْکَهَا حَسْرةٌ، وَلا تَسْتَطَیعُهَا الْبَطَلَةُ}
سوره ی #بقره را بخوانید؛ زیرا یاد گرفتن آن #برکت است، و ترک کردن آن باعث #حسرت می شود، و #ساحران تاب و تحمل مقابله با آن را ندارند.
@admmmj123