👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_سی_و_چهارم ✍🏼با مادرش خداحافظی کرد و قطع کرد مادر شوهرم خیلی عصبانی و ناراحت بود ومن هم که گریه میکردم اوضاعمون کاملا بهم ریخت... مادر شوهرم شبها میومد پیشم با من بخوابه خیلی #زن #مهربون و گلی بود هیچ کس انقدری که برای من #زحمت…
❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_سی_و_پنجم
😔 #دوری مصطفی خیلی ضعیفم کرده بود حتی به گوش مصطفی هم رسیده بود ، همینکه شنیده بود به تلفن خونه زنگ زد گفت چی شده ؟ من اونجا نیستم چرا همه از حال بدت حرف میزنن؟
گفتم چیزی نیست فقط یکم #لاغر شدم اونم چون دارم #شیر میدم اینجوریه ، نمیخواستم #مصطفی به خاطر من #نگران بشه و از #هدفش دست بکشه و برگرده ...
😔حرف دیگران خیلی خیلی اذیتم میکرد بیشتر از همه حرف دوستان نزدیک #ناراحتم میکرد گاهی اوقات حتی بهم #تهمت دوست یابی و ولگردی در غیاب #شوهر و... هم میگفتن
خیلی برام #سخت بود اما یک کلمه هم به مصطفی نگفتم از #رفتار بد خواهرش هم نگفتم...
ولی مصطفی احساس میکرد که #دلگیرم خوب به هر حال #عاشقم بود و #عاشقان هم درد همدیگه رو میفهمن...
یه مقدار #پول جمع کردم و نیت کردم برای مصطفی و دوستاش یکم #خوراکی خریدم از جمله #آجیل و #شکلات و باسلوق و.......
میخواستم برای مصطفی بفرستم چون اوضاعشون بد بود...
✍🏼هر روز چون کسی رو نداشتم که براش از غصه هام بگم توی یک دفتر #درد_و_دل هام را مینوشتم..
خیلی #تنها بودم محدثه هم دیگه بزرگ شده بود دیگه بهش شیر نمیدادم
روز شنبه 11 اردیبهشت ساعت 6 صبح مصطفی به تلفون خونه زنگ زد گفت دارم میرم #عملیات خیلی #دلم برات #تنگ شده بود میخواستم صدات رو بشنوم، گفتم صدای توکه از من قشنگتره خیلی #دلتنگ بود گفتم چیه چرا ناراحتی ؟ گفت تو رو خدا #حلالم میکنی؟ من فقط #اذیتت کردم و #زندگیت رو از بین بردم...
😔این حرفش ناراحتم کرد خیلی خیلی زیاد گفتم من با تو #زندگی رو دوست دارم چرا میگی نابودش کردی؟ تو بهم طرز زندگی کردن رو #یاد دادی، تو باید #حلالم کنی چون خیلی زیاد اذیتت کردم و تو دم نزدی...
😢هر چی گفتم بهم بگو دوست دارم گفت نمیتونم گفتم با #فارسی بگو گفت نمیشه گفتم خوب #انگلیسی بگو گفت نمیتونم بخدا ، منم #ناراحت شدم...
گفت : دوستان که در کنارم هستن دارن #آماده میشن فهمیدم دور و برش پره هر کجا میرفت کلا پر بود و نتونست حرف بزنه... گفت خیلی #دلم برای محدثه تنگ شده #گوشی رو بهش بده اونم که خوابیده بود اصلا بلند نشد هر چی صداش کردم انگار نه انگار...
😔گفت که دیگه خیلی دیره باید برم وگرنه نمیرسم گفتم باشه برو #قطع کرد و رفت...نمیدونم چرا انقدر حالش بد بود تا حالا اینجوری نبود....
✍🏼 #ادامه_دارد... ان شاءالله😍
@admmmj123
💌 #قسمت_سی_و_پنجم
😔 #دوری مصطفی خیلی ضعیفم کرده بود حتی به گوش مصطفی هم رسیده بود ، همینکه شنیده بود به تلفن خونه زنگ زد گفت چی شده ؟ من اونجا نیستم چرا همه از حال بدت حرف میزنن؟
گفتم چیزی نیست فقط یکم #لاغر شدم اونم چون دارم #شیر میدم اینجوریه ، نمیخواستم #مصطفی به خاطر من #نگران بشه و از #هدفش دست بکشه و برگرده ...
😔حرف دیگران خیلی خیلی اذیتم میکرد بیشتر از همه حرف دوستان نزدیک #ناراحتم میکرد گاهی اوقات حتی بهم #تهمت دوست یابی و ولگردی در غیاب #شوهر و... هم میگفتن
خیلی برام #سخت بود اما یک کلمه هم به مصطفی نگفتم از #رفتار بد خواهرش هم نگفتم...
ولی مصطفی احساس میکرد که #دلگیرم خوب به هر حال #عاشقم بود و #عاشقان هم درد همدیگه رو میفهمن...
یه مقدار #پول جمع کردم و نیت کردم برای مصطفی و دوستاش یکم #خوراکی خریدم از جمله #آجیل و #شکلات و باسلوق و.......
میخواستم برای مصطفی بفرستم چون اوضاعشون بد بود...
✍🏼هر روز چون کسی رو نداشتم که براش از غصه هام بگم توی یک دفتر #درد_و_دل هام را مینوشتم..
خیلی #تنها بودم محدثه هم دیگه بزرگ شده بود دیگه بهش شیر نمیدادم
روز شنبه 11 اردیبهشت ساعت 6 صبح مصطفی به تلفون خونه زنگ زد گفت دارم میرم #عملیات خیلی #دلم برات #تنگ شده بود میخواستم صدات رو بشنوم، گفتم صدای توکه از من قشنگتره خیلی #دلتنگ بود گفتم چیه چرا ناراحتی ؟ گفت تو رو خدا #حلالم میکنی؟ من فقط #اذیتت کردم و #زندگیت رو از بین بردم...
😔این حرفش ناراحتم کرد خیلی خیلی زیاد گفتم من با تو #زندگی رو دوست دارم چرا میگی نابودش کردی؟ تو بهم طرز زندگی کردن رو #یاد دادی، تو باید #حلالم کنی چون خیلی زیاد اذیتت کردم و تو دم نزدی...
😢هر چی گفتم بهم بگو دوست دارم گفت نمیتونم گفتم با #فارسی بگو گفت نمیشه گفتم خوب #انگلیسی بگو گفت نمیتونم بخدا ، منم #ناراحت شدم...
گفت : دوستان که در کنارم هستن دارن #آماده میشن فهمیدم دور و برش پره هر کجا میرفت کلا پر بود و نتونست حرف بزنه... گفت خیلی #دلم برای محدثه تنگ شده #گوشی رو بهش بده اونم که خوابیده بود اصلا بلند نشد هر چی صداش کردم انگار نه انگار...
😔گفت که دیگه خیلی دیره باید برم وگرنه نمیرسم گفتم باشه برو #قطع کرد و رفت...نمیدونم چرا انقدر حالش بد بود تا حالا اینجوری نبود....
✍🏼 #ادامه_دارد... ان شاءالله😍
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
💥تنهایی؟؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است... #قسمت_یازدهم ✍🏼من سکوت کرده بودم سوژین گفت چرا هیچی نمیگی جوابمو بده منم گفتم خواهر قبلا تو #جهل بودم... گفت بخاطر دوستت میگی قبلا تو جهل بودی یعنی بابا و مامان و من همه تو #جهلیم روژین تو با انتخابت خانوادتو و…
💥 #تنهایی؟؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است...
#قسمت_دوازدهم
🌸🍃 10دقیقه گذشته بود کسی #سراغمو نگرفت همش سر و صدا می اومد رفتم بیرون از پله ها #گوش وایستادم شنیدم پدر میگفت نباید اینکار میکردی اینجوری بیشتر #علاقمند میشه و رو به رومون وایمسته مامانم میگفت همش تقصیر توئه انقد بهش #آزادی دادی دیگه بهش اجازه از اتاق بیرون رفتنم نمیدی..
💔 من با #گریه رفتم تو اتاق خیلی #درد داشتم دهنم ورم کرده بود و بینیم از هر دوتاشون #خون می اومد یه دفعه یکی اومد از پشت در روم #قفل کرد منم سریع رفتم که قفل نکنه همش داد میزدم آخرش قفل کرد منم با گریه گفتم #وضو ندارم چطوری #نماز بخونم...
➖دم در دراز کشیدم و #گریه میکردم ومیگفتم خدایا خودت کمکم کن یه نیم ساعتی بود #اذان و گفته بودن داشت کم کم با گریه #خوابم میبرد یه در بالکن باز شد سوژین با سطل آب با چشای پر از اشکش و دل #پرش گفت روژین جان بیا صورتتو برات بشورم منم رفتم صورتمو برام #شست و گفت خواهرت بمیره
🌸🍃منم گفتم سوژین التماست میکنم یکم دیگه آب بیار نمازم 😭 اونم گفت اخه چرا؟؟ گفتم خواهش میکنم زود برو برام آب بیار رفت آب آورد #نمازمو خوندم همش داشت بهم نگاه میکرد #قرآن آوردم یکم قرآن خوندم انگار اصلا سوژین اونجا نیست... دو روز از اتاق نذاشتن بیرون بیام گوشیمم ازم گرفته بودن
➖تا اینکه #محمد اومد از مامانم خواهش کرد که در رو باز کنه اومد تو سوژینم همراهش بود گفت بیا بریم #اسب_سواری... گفتم نمیام گفت مامان اجازه داده منم گفت باشه رفتم روسری آوردم همه موی سرمو پوشوندم اول قدم #حجابم حاضر شدم رفتم پایین همه جوری نگام کردن که انگار #اولین بار منو میبین خودمو برای یک #کتک دیگه آماده کرده بودم اما دیگه برام مهم نبود چون چیز بهتر از همه اینا داشتم...
✍🏼مامانم هیچی نگفت داشتیم میرفتیم بابام گفت همه با هم #میریم نگاهای سنگین همه برام خیلی سخت بود انگار خودمو #بیگانه حساب میکردم بینشون وقتی رسیدم خیلی #فامیلامون هم اونجا بودن همه فهمیده بودن که من #مسلمان شدم واسه فضولی اومده بودن اما برام مهم نبود وقت شام که یکی از #مردای فامیل به پدرم گفت بچه هنوز نمیدونه من شنیدم رفتم تو جمع گفتم شاید بچه باشم اما به شما ثابت میکنم که #اسلام منو بزرگ میکنه
♥️سبحان الله هیچ وقت انقد دل جرات نداشتم... از #رمضان فقط یه هفته مونده بود وقتی میگفت یه هفته خیلی دلم #تنگ میشد با اینکه خیلی اذیتم کردن اما بازم برام #شیرین بود.....
#ادامه_دارد_انشاءالله
@admmmj123
#قسمت_دوازدهم
🌸🍃 10دقیقه گذشته بود کسی #سراغمو نگرفت همش سر و صدا می اومد رفتم بیرون از پله ها #گوش وایستادم شنیدم پدر میگفت نباید اینکار میکردی اینجوری بیشتر #علاقمند میشه و رو به رومون وایمسته مامانم میگفت همش تقصیر توئه انقد بهش #آزادی دادی دیگه بهش اجازه از اتاق بیرون رفتنم نمیدی..
💔 من با #گریه رفتم تو اتاق خیلی #درد داشتم دهنم ورم کرده بود و بینیم از هر دوتاشون #خون می اومد یه دفعه یکی اومد از پشت در روم #قفل کرد منم سریع رفتم که قفل نکنه همش داد میزدم آخرش قفل کرد منم با گریه گفتم #وضو ندارم چطوری #نماز بخونم...
➖دم در دراز کشیدم و #گریه میکردم ومیگفتم خدایا خودت کمکم کن یه نیم ساعتی بود #اذان و گفته بودن داشت کم کم با گریه #خوابم میبرد یه در بالکن باز شد سوژین با سطل آب با چشای پر از اشکش و دل #پرش گفت روژین جان بیا صورتتو برات بشورم منم رفتم صورتمو برام #شست و گفت خواهرت بمیره
🌸🍃منم گفتم سوژین التماست میکنم یکم دیگه آب بیار نمازم 😭 اونم گفت اخه چرا؟؟ گفتم خواهش میکنم زود برو برام آب بیار رفت آب آورد #نمازمو خوندم همش داشت بهم نگاه میکرد #قرآن آوردم یکم قرآن خوندم انگار اصلا سوژین اونجا نیست... دو روز از اتاق نذاشتن بیرون بیام گوشیمم ازم گرفته بودن
➖تا اینکه #محمد اومد از مامانم خواهش کرد که در رو باز کنه اومد تو سوژینم همراهش بود گفت بیا بریم #اسب_سواری... گفتم نمیام گفت مامان اجازه داده منم گفت باشه رفتم روسری آوردم همه موی سرمو پوشوندم اول قدم #حجابم حاضر شدم رفتم پایین همه جوری نگام کردن که انگار #اولین بار منو میبین خودمو برای یک #کتک دیگه آماده کرده بودم اما دیگه برام مهم نبود چون چیز بهتر از همه اینا داشتم...
✍🏼مامانم هیچی نگفت داشتیم میرفتیم بابام گفت همه با هم #میریم نگاهای سنگین همه برام خیلی سخت بود انگار خودمو #بیگانه حساب میکردم بینشون وقتی رسیدم خیلی #فامیلامون هم اونجا بودن همه فهمیده بودن که من #مسلمان شدم واسه فضولی اومده بودن اما برام مهم نبود وقت شام که یکی از #مردای فامیل به پدرم گفت بچه هنوز نمیدونه من شنیدم رفتم تو جمع گفتم شاید بچه باشم اما به شما ثابت میکنم که #اسلام منو بزرگ میکنه
♥️سبحان الله هیچ وقت انقد دل جرات نداشتم... از #رمضان فقط یه هفته مونده بود وقتی میگفت یه هفته خیلی دلم #تنگ میشد با اینکه خیلی اذیتم کردن اما بازم برام #شیرین بود.....
#ادامه_دارد_انشاءالله
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
💥 #تنهایی؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است... #قسمت_بیست_ششم ✍🏼تونستم محمد را از چهار دیواری خانه بیرونش بیارم... #مسجد رو بهش نشون دادم انقد از دیدن مسجد #تعجب کرده بود انگار اولین بار مسجد رو دیده... این دفعه بیشتر باهاش #صحبت میکردم #برادرم رو کلا قانع…
️ 💥 #تنهایی؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است...
#قسمت_بیست_هفتم
✍🏼با گذشتن زمان #رابطه های #پاره شده داشت بهم میچسپید اول که منو محمد دوم سوژین و محمد و الحمدالله....
ما دو تا و خواهر و برادر در تلاش برای خوب شدن #رابطه #خانوادهمون بودیم با #مسلمان شدن محمد خیلی چیزا عوض شد...
🌸🍃دیگه هیچ کسی نمیتونست بهمون گیر بده بلکه دیگه جوری شده بود که انگار کل #زندگی مون اینطوری بودیم
#پدر و #مادر مون باهامون حرف میزدن #محبت میکردن سر سفره بودیم باهم میخندیدم باهم #شوخی میکردیم....
➖️اما هیچ کدومون مثل سابق نشدیم دلیلشم #باور و #عقیده هامون بودن که عرض تا آسمان باهم فرق داشت
😔نمیدونم اونا رو چقدر #اذیت میکرد اما #وجود منو خورد میکرد و میکنه..........
🌸🍃منو و خواهرم شروع کردیم به خوندن درس دینی همچنان هم حفظم میکردیم و از اون طرف معلم برادرمم شده بودم....
➖سبحان الله فدای الله بشم جوری شد اون به روزی برسه من #شاگردی شو بکنم
شلوار کوتاهش ریش قشنگش چهره ی مسلمانیش......
🌸🍃سر #کلاس #درس واقعا لذت بخش بود واقعا اون لحظه ها چیز دیگه ای از #الله نمیخواستم
تا اینکه یه روز مهناز بهم زنگ زد و واسه شام دعوتمون کرد خونه شون وقتی رفتیم چند #خواهر و #برادر دیگر هم اونجا بودن وقتی رفتم خیلی #خوشحال بودم ولی اونجا بود خیلی دلم #تنگ شده بود دلیلشم #چهره مهناز و فرشته بود (من یه عادتی دارم زود میفهمم کسی چیزی رو ازم قایم میکنه یا ناراحته)
➖چهرشون هر دوتاش بود بلاخره #طاقت نیاوردم و گفتم ، به فرشته گفتم چیزی که نشده احساس میکنم شما دوتا ناراحتید مهناز با برادرت که #دعوا نکردی؟؟ گفت نه عزیزم چه دعوایی خودت نمیشناسی اصلا برادرم اهل دعوا نیست...
خیالیم از این بابت راحت شد اما بازم #نگران بودم....
➖اون شب واقعا شب خوبی نبود نگاه های مهناز اذیتم میکرد هر وقت کار بدی میکردم #نگاه های خواهرم اینطوری بود فقط میکردم چه کار #بدی کردم که خواهرم اینجوریه.........
#ادامه_دارد_انشاءالله
@admmmj123
#قسمت_بیست_هفتم
✍🏼با گذشتن زمان #رابطه های #پاره شده داشت بهم میچسپید اول که منو محمد دوم سوژین و محمد و الحمدالله....
ما دو تا و خواهر و برادر در تلاش برای خوب شدن #رابطه #خانوادهمون بودیم با #مسلمان شدن محمد خیلی چیزا عوض شد...
🌸🍃دیگه هیچ کسی نمیتونست بهمون گیر بده بلکه دیگه جوری شده بود که انگار کل #زندگی مون اینطوری بودیم
#پدر و #مادر مون باهامون حرف میزدن #محبت میکردن سر سفره بودیم باهم میخندیدم باهم #شوخی میکردیم....
➖️اما هیچ کدومون مثل سابق نشدیم دلیلشم #باور و #عقیده هامون بودن که عرض تا آسمان باهم فرق داشت
😔نمیدونم اونا رو چقدر #اذیت میکرد اما #وجود منو خورد میکرد و میکنه..........
🌸🍃منو و خواهرم شروع کردیم به خوندن درس دینی همچنان هم حفظم میکردیم و از اون طرف معلم برادرمم شده بودم....
➖سبحان الله فدای الله بشم جوری شد اون به روزی برسه من #شاگردی شو بکنم
شلوار کوتاهش ریش قشنگش چهره ی مسلمانیش......
🌸🍃سر #کلاس #درس واقعا لذت بخش بود واقعا اون لحظه ها چیز دیگه ای از #الله نمیخواستم
تا اینکه یه روز مهناز بهم زنگ زد و واسه شام دعوتمون کرد خونه شون وقتی رفتیم چند #خواهر و #برادر دیگر هم اونجا بودن وقتی رفتم خیلی #خوشحال بودم ولی اونجا بود خیلی دلم #تنگ شده بود دلیلشم #چهره مهناز و فرشته بود (من یه عادتی دارم زود میفهمم کسی چیزی رو ازم قایم میکنه یا ناراحته)
➖چهرشون هر دوتاش بود بلاخره #طاقت نیاوردم و گفتم ، به فرشته گفتم چیزی که نشده احساس میکنم شما دوتا ناراحتید مهناز با برادرت که #دعوا نکردی؟؟ گفت نه عزیزم چه دعوایی خودت نمیشناسی اصلا برادرم اهل دعوا نیست...
خیالیم از این بابت راحت شد اما بازم #نگران بودم....
➖اون شب واقعا شب خوبی نبود نگاه های مهناز اذیتم میکرد هر وقت کار بدی میکردم #نگاه های خواهرم اینطوری بود فقط میکردم چه کار #بدی کردم که خواهرم اینجوریه.........
#ادامه_دارد_انشاءالله
@admmmj123