👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
6.76K subscribers
1.97K photos
1.15K videos
37 files
763 links
اینستاگرام
https://www.instagram.com/admmmj123?r
=nametag

کانال دوم ما👇
@ADMMMJ1234
Download Telegram
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
💥تنهایی؟؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است... #قسمت_یازدهم ✍🏼من سکوت کرده بودم سوژین گفت چرا هیچی نمیگی جوابمو بده منم گفتم خواهر قبلا تو #جهل بودم... گفت بخاطر دوستت میگی قبلا تو جهل بودی یعنی بابا و مامان و من همه تو #جهلیم روژین تو با انتخابت خانوادتو و…
💥 #تنهایی؟؟☝️🏼#نه_الله_با_من_است...

#قسمت_دوازدهم

🌸🍃 10دقیقه گذشته بود کسی
#سراغمو نگرفت همش سر و صدا می اومد رفتم بیرون از پله ها #گوش وایستادم شنیدم پدر میگفت نباید اینکار میکردی اینجوری بیشتر #علاقمند میشه و رو به رومون وایمسته مامانم میگفت همش تقصیر توئه انقد بهش #آزادی دادی دیگه بهش اجازه از اتاق بیرون رفتنم نمیدی..

💔 من با
#گریه رفتم تو اتاق خیلی #درد داشتم دهنم ورم کرده بود و بینیم از هر دوتاشون #خون می اومد یه دفعه یکی اومد از پشت در روم #قفل کرد منم سریع رفتم که قفل نکنه همش داد میزدم آخرش قفل کرد منم با گریه گفتم #وضو ندارم چطوری #نماز بخونم...

دم در دراز کشیدم و
#گریه میکردم ومیگفتم خدایا خودت کمکم کن یه نیم ساعتی بود #اذان و گفته بودن داشت کم کم با گریه #خوابم میبرد یه در بالکن باز شد سوژین با سطل آب با چشای پر از اشکش و دل #پرش گفت روژین جان بیا صورتتو برات بشورم منم رفتم صورتمو برام #شست و گفت خواهرت بمیره

🌸🍃منم گفتم سوژین التماست میکنم یکم دیگه آب بیار نمازم 😭 اونم گفت اخه چرا؟؟ گفتم خواهش میکنم زود برو برام آب بیار رفت آب آورد
#نمازمو خوندم همش داشت بهم نگاه میکرد #قرآن آوردم یکم قرآن خوندم انگار اصلا سوژین اونجا نیست... دو روز از اتاق نذاشتن بیرون بیام گوشیمم ازم گرفته بودن

تا اینکه
#محمد اومد از مامانم خواهش کرد که در رو باز کنه اومد تو سوژینم همراهش بود گفت بیا بریم #اسب_سواری... گفتم نمیام گفت مامان اجازه داده منم گفت باشه رفتم روسری آوردم همه موی سرمو پوشوندم اول قدم #حجابم حاضر شدم رفتم پایین همه جوری نگام کردن که انگار #اولین بار منو میبین خودمو برای یک #کتک دیگه آماده کرده بودم اما دیگه برام مهم نبود چون چیز بهتر از همه اینا داشتم...

✍🏼مامانم هیچی نگفت داشتیم میرفتیم بابام گفت همه با هم
#میریم نگاهای سنگین همه برام خیلی سخت بود انگار خودمو #بیگانه حساب میکردم بینشون وقتی رسیدم خیلی #فامیلامون هم اونجا بودن همه فهمیده بودن که من #مسلمان شدم واسه فضولی اومده بودن اما برام مهم نبود وقت شام که یکی از #مردای فامیل به پدرم گفت بچه هنوز نمیدونه من شنیدم رفتم تو جمع گفتم شاید بچه باشم اما به شما ثابت میکنم که #اسلام منو بزرگ میکنه

♥️سبحان الله هیچ وقت انقد دل جرات نداشتم... از
#رمضان فقط یه هفته مونده بود وقتی میگفت یه هفته خیلی دلم #تنگ میشد با اینکه خیلی اذیتم کردن اما بازم برام #شیرین بود.....


#ادامه_دارد_ان‌شاءالله
@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
💥 #تنهایی؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است.... #قسمت_بیست_هشتم ✍🏼تا اینکه پیشم اومد مهناز #چادرش دستش بود و گفت میشه چادرامون رو عوض کنیم (چادرمو چون اولین #چادرم بود خیلی دوسش داشتم ) اما بااین حال دلم نیومد #چیزی بگم عوضش کردم... دستامو تند گرفته بود با…
💥 #تنهایی؟☝️🏼#نه_الله_با_من_است....

#قسمت_بیست_نهم

✍🏼با گذشت من خوب و خوبتر شدم فراموش نکردم
#همیشه و هر لحظه بیادشونم اما دیگه خیلی #ناراحت نبودم....

🌸🍃من و خواهرم پیش یه برادر درس میخوندیم محمد هم دیگه
#قرآن رو یاد گرفت و به اون برادر گفتم که دوس دارم برادرم درس #دینی بخونه اونم یه چند جای رو بهم گفت و همچنین شیراز را پیشنهاد داد واسه محمد...

خیلی دوست داشتم و من و خواهرم بریم اما شدنی نبود همین
#کلاسم دیگه با هزار #دعوا می اومدیم تصمیم گرفتم به محمد بگم واسه شیراز.....

وقتی بهش گفتم قبول نکرد میگفت نمیتونم تو دوری و
#غربت درس بخونم بعدشم نمیتونم حفظم را ادامه بدهم هر چی باهاش حرف میزدم قبول نمیکرد آخر یه با کمک یه #برادر الحمدالله قبول کرد و رفت شیراز واسه خوندن درس دینی و #حفظ_قرآن هر چند برام خیلی سخت بود دوری برادرم اما خیلیم خوشحال بودم و امید داشتم برادرم بشه یک #عالم ..

🌸🍃منو خواهرمم خودمون مشغول حفظ بودیم اما
#معلمی و برنامه ای درست نداشتیم واسه حفظ در این مواقع هم درس #مدرسه هم داشتیم...

سال دوم دبیرستان بودیم از یه طرفم من
#خواستگار داشتم پسر عمه خودم (خانوادی عمه الحمدالله #مسلمان بودن البته دو پسرو یه دخترش پسرهاش موحدن الحمدالله)

🌸🍃منو خواهرم هر چی
#خواستگار موحد داشتیم بدون اینکه بیان خونه بابام ردشون میکرد و هر چی از خدا بیخبر بود بهشون اجازه میداد بیان خواستگاری...

این اولین
#موحدی بود که پدرم اجازه داد بیاد خواستگاری اونم بخاطر #خواهرش (بجز پدر و دو عموم همه طایفه مون مسلمان بودن) پسر عمه ظاهرا آدمی خیلی محترم و #باایمانی بودن از نظر #ظاهر و #اخلاق هم خیلی خوب بود اما من اصلا قصد #ازدواج نداشتم و پدرمم قصد نداشت اولا منو به این #مسلمان موحد بده دوما سنم کم بود...

🌸🍃خیلی خوب یادمه شبی که قرار بود بیان چه
#دعوایی بود تو خونمون مامانم چه شری درست کرده بود بابا بخاطر خواهر بزرگتر چاره ای نداشت...

من عمه م رو خوب نمیشناختم عین
#بیگانه ها بودیم هیچ وقت یادم نمی اومد که عمه م خونه ی ما اومده باشه ما هم فقط چند باری رفته بودیم اونم واسه عروسی یا خونه پدربزرگم همدیگر دیده بودیم البته تازگی ها هر وقت ما میرفتیم خونه پدربزرگ اونام می اومدن و از دیدن منو #سوژین خیلی خوشحال میشد.....


#ادامه_دارد_ان‌شاءالله

@admmmj123