👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
6.63K subscribers
1.91K photos
1.13K videos
37 files
738 links
اینستاگرام
https://www.instagram.com/admmmj123?r
=nametag

کانال دوم ما👇
@ADMMMJ1234
Download Telegram
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی

#قسمت_دوازدهم

🌸🍃شب بابام اومد بابام یه جوری بود همش صدام میزد نُها برام چایی بیار ببینم بزرگ شدی؛منم با خوشحالی رفتم طرف آشپزخونه چایی آوردم... گفت بهبه نه بابا دخترم یه پارچه خانوم شده دیگه وقتشه شوهرش بدیم من با قهقه خندیدم حرفهای بابام رو مثل همیشه شوخی گرفتم. بابام گفت ببین خودش دوست داره شوهر کنه ببین چطور میخنده منم گفتم بابا مثل این پیرمردها شدی که دختر دم_بخت زیاد دارن کسی در خونشون رو نمیزنه میخوای منو از کول خودت بندازی؟مگه من اضافهم؟ بابام گفت نه دخترم تو گل سرسبد خودمی ولی دختر هر چه زودتر بره دنبال بخت و زندگی خودش... چشمام که با لب هام میخندید یهو خنده از چشمام محو شد انگار بابام این حرفش شوخی نیست انگار جدی است. گفتم بابا ول کن توروخدا من قلبم ضعیفه تحمل این شوخیها رو ندارم بابام با جدیت گفت من شوخی نمیکنم فردا شب مهمون داریم؛میخوان بیان خاستگاریت منم یه خندهای پر از استرس و وحشت گفتم چی میگی بابا..؟من هنوز سیزده سالمه بزارید لاعقل هیجده سالم بشه بعد به فکر ازدواج من باشید بلند شدم با ناراحتی به اتاقم رفتم بابام چند بار صدام زد ولی جواب ندادام مامانم گفت نها هنوز دختربچه ست حتی نمیفهمه شوهر چیه.بابام سر مامانم داد زد گفت به تو هیچ ربطی نداره دخالت نکن اگر من بزرگ خونهام پس من تصمیم گیر خانواده هستم؛سبحان الله انگار بابام رو جادو کرده بودن اصلا اون بابایی که میشناختم نبود.اون شب را با دعا خوندن توی تاریکی به صبح رسوندم خوابم نبرد بلند شدم رفتم مدرسه انقدر خسته بودم چشام گود افتاده بود چند بار سر کلاس خوابم برد مثل روزای قبل نبودم که با عجله کتابام رو جمع کنم زود برم پیش بهزاد؛ فقط تو دلم دعا میکردم بابام فقط باهام شوخی کرده باشه خواسته اذیتم کنه توی ذهنم هر بار یه چیزی میگذشت از مدرسه بیرون اومدم بهزاد نبود نمیدونم چرا اون روز بهزاد نیومده بود نگرانش شدم زود اومدم خونه رفتم سمت گوشی به خونه خاله زنگ زدم سلام کردم برادرش جواب داد گفتم بهزاد کجاست گفت خونه منم گفتم مگه امروز نرفت مدرسه؟گفت نه خیلی مریضه.نتوانستم خودم رو کنترل کنم رفتم پیش مامانم گفتم مامان فردا امتحان دارم اصلا بلد نیستم یه نیم ساعتی میرم خونه خاله بهزاد بهم بگه... مامانم گفت صبر کن نهارت رو بخور بعد ضعف میکنی منم با عجله گفتم نه نمیتونم مامان اونجا خونه خاله چیزی میخورم با عجله دوان دوان رفتم خیلی دور نبود با پیاده ده دقیقه ای میشد نتونستم خودم رو بگیرم تاکسی گرفتم زودتر برسم از تاکسی پیاده شدم جلو در عمومحمد تازه از سرکار برمیگشت سلام کردم گفت سلام نها خانم عروس گلم... دیگه مثل قبل از این حرف خیلی خجالت نمیکشیدم گفت تنها اومدی نها؟ گفتم بله تو یکی از کتابام مشکل دارم اومدم بهزاد بهم بگه... رفتیم تو خالهم منتطر عمو محمدن منو دیدن با تعجب گفت نها تو کی اومدی؟ منم بدون اینکه جواب حرفاشون رو بدم گفتم بهزاد کو کارش دارم؟ خاله گفت تو اتاقشه یه کم مریضه منم گفتم امتحان دارم باید کمکم کنه رفتم تو اتاقش درو نبستم خوابش برده بود آروم صداش زدم بهزاد اونم فقط یک دفعه چشماش باز کرد یه کم چشماش رو مالید گفت نها تویی کی اومدی چطور اومدی؟تعجب کرده بود به آرومی گفتم امروز نیومدی جلو مدرسه نگرانت شدم چته چرا مریضی..؟گفت آخخخ نهایم دیشب خواب وحشتانکی دیدم داشتم تو خواب دیوانه میشدم گفتم انشاءالله خیره چه خوابی بگو برام.گفت تویه باغ پرگل بودیم خواستم برات گل بچینم گمت کردم خیلی دنبالت گشتم پیدات نکردم از یه جاده بی راه اومدم که اونجا شاید پیدات کنم یه طرف پرگل بود یه طرف هم مثل کویر توی کویر دیدم لباس سفید عروس تنت بود اومدم نزدیکت بشم یه مَرد دیگه کنارت بود اون داشت میخندید تو گریه میکردی هر قطره از اشکت خون بود هول شدم گفتم نها چشمات از #چشمات خون میاد که از خواب پریدم #سبحان_الله تمام بدنم مورمور شد

#ادامه‌دارد‌ان‌شاءالله
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_یازدهم ✍🏼خوابم برد مادرم اومد صدام زد و گفت بلند شو نماز عشا رو بخون و دیره باید بریم #مسجد... ما در ایام #شب_قدر بودیم تا من #وضو گرفتم یکی زنگ در رو زد و اومد داخل... 😍اه اینکه بازم آقا #مصطفی است اومده بود دنبالم بریم واسه…
❤️ #نسیم_هدایت

💌
#قسمت_دوازدهم

✍🏼صبح زود بلند شدم برای
#مدرسه نمیدونم چرا اصلا #خسته نبودم و #احساس کسالت نمیکردم با وجود اینکه شبش اصلا نخوابیدم این به خاطر حلاوت و شیرینی #ایمان بود که در وجودم رخنه کرده بود...
والله به خاطر
#دین الله هر کاری میکردم و یک ذره احساس خستگی و سستی نمیکردم...
❤️من با قلبم با زبانم و با بدنم ایمان رو قبول کردم به همین خاطر احساس خستگی نمیکردم
🌔ایام رمضان داشت میگذشت و من با آقا مصطفی روزگار خوبی رو میگذروندیم و هر شب با هم میرفتیم
#مسجد و باهم بر میگشتیم و آقا مصطفی حرفهای #بامزه میزد اما قبل از اینکه من بخندم خودش میخندید روز جشن #فطر رسید توی این مدت که #ایمان آورده بودم همیشه شب قبل از عید خوابم نمیبرد...

اون شب هم مثل شبهای قبل خوابم نمیبرد ، صبحش بهترین لباسم رو برای
#جشن پوشیدم و خودم رو مرتب کردم اما کسی نیومد دنبالم واسه #نماز_عید منم که نمیتونستم با این لباس و #چادر رو این اوضاع برم بیرون....
😢یکم که گذشت و کامل از اومدن آقا مصطفی نا امید شدم یه دفعه زنگ در رو زدن و مادرم در رو باز کرد یه صدای قشنگی اسم من رو برد اه
#چشم_عسلی اومده دنبالم.....😍
گفت که
#نماز بیرون از مسجد بر گزار میشه عجله عجله #چادرم رو پوشیدم خواهرم هم با ما اومد و رفتیم واسه نماز ؛ حرف آقا مصطفی خیلی برو داشت خیلی ها طرفدارش بودن طوریکه توی همون صف اول براش جا باز کردن بعد از نماز و خطبه همه از یکدیگه حلالیت خواستن و هم دیگرو در آغوش میگرفتن...

😍چه
#صحنه قشنگی منم که هیچ وقت کم نمی آوردم با وجود اینکه خیلیها رو نمیشناختم اما میرفتم بغل میکردم و بوس میکردم و حلالیت میخواستم....
😍یه دفعه بین جمعیت چشمم خورد به دو تا چشم خوشکل اه بازم چشم عسلی خودمونه منتظر منه اشاره کرد برم پیشش...
سلام کردم و جوابم رو داد گفت که به هیچ کس
#تبریک عید رو نگفته و میخواد من اولین نفر باشم یه جعبه شیرینی آورد و گفت اولین جشن رو که کنار هم بودیم مبارک میخوام خودم اولین شیرینی رو بهت بدم...

🍰در شیرینی رو باز کرد و وای بازم شیرینی گردوئی من خیلی دوسش دارم تشکر کردم و چشمام رو مهربونی کردم و یه جوری نگاهش کردم که دلش آب شد بعد شیرینی خوردم...
😳هنوز دو تا نخورده بودم که سیل جمعیت وقتی فهمیدن ما شیرینی میخوریم به طرف ما اومد....
😭گفتم من به کسی نمیدم من شیرینی گردویی دوست دارم خندید گفت آره میدونم به همین خاطر چند تا جعبه گرفتم میدونستم به کسی نمیدی شیرینی رو بین همه پخش کرد و با همه روبوسی کرد و میخندید طوری که صدای خنده اش بین اون همه جمعیت مشخص بود....
منو خواهرم هر جوری بود جلو جای خودمون رو باز کردیم و جلو نشستیم تا چندتا از خواهران رو برسونیم شیرینی رو عقب گذاشته بودم که یه دفعه خواهران پیداش کردن و با بچه هاشون همه رو از دم از لبه تیغ رد کردن و هیچی نموند داشتم میترکیدم از ناراحتی آقا مصطفی کنار چشمی نگام میکرد و ریز ریز میخندید...
😡
همه رو رسوندیم دم در و تشکر کردن و خدا حافظی توی مسیر یک کلمه هم حرف نزدم ناراحت بودم آخه شیرینی مردم رو خورده بودن ما هم رسیدیم دم در و خداحافظی کردم و رفتم داخل...
داشتیم خونه رو آماده اومدن مهمونا میکردیم که زنگ زدن و مادرم در رو باز کرد نمیدونم چرا احساس میکردم چشم عسلیه حدسم درست بود خودش بود...
منم از گوشه دیوار یواشکی نگاش میکردم داشتن از پله ها میومدن بالا منم هول شدم و خودم رو جمع و جور کردم اومدن تو منم سلام کردم فهمیدم یه چیزی دستشه ، آخی واسه منه منم به خاطر اینکه دلش رو آب کنم یه خنده ژکوندی زدم و نگاش کردم طوری که کامل فهمیدم دلش تکون خورد و گفت رفتم برات شیرینی خریدم...
😍گفتم جدی زودی از دستش قاپیدم و بازش کردم شروع کردم به خوردن گفت
#کادوی اصلیت اینجاست تو جیبم گفتم چیه گفت نمیدم بهت تا اسمم رو صدا بزنی...

🙈منم که روم نمیشد قشنگ کنار چشمی
#نگاه کردم ببینم کدوم جیبش باد کرده جیب سمت چپش بود رفتم زودی دست کردم تو جیبش هر چند سعی کرد بهم نده اما من بیرونش آوردم آخی یه #شاخه_گل بود و با یه جعبه #طلا
بازش کردم و یه انگشتر خوشکل توش بود
#انگشتر ستاره ای بود💍
گفتم ممنونم زودی دستم کردم و رفتم بازم شیرینی خوردم چقد خندید صداش توی خونه پیچید... مگه من
#خنده دارم😒

#ادامه‌دارد‌ان‌شاءالله😍
@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
💥تنهایی؟؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است... #قسمت_یازدهم ✍🏼من سکوت کرده بودم سوژین گفت چرا هیچی نمیگی جوابمو بده منم گفتم خواهر قبلا تو #جهل بودم... گفت بخاطر دوستت میگی قبلا تو جهل بودی یعنی بابا و مامان و من همه تو #جهلیم روژین تو با انتخابت خانوادتو و…
💥 #تنهایی؟؟☝️🏼#نه_الله_با_من_است...

#قسمت_دوازدهم

🌸🍃 10دقیقه گذشته بود کسی
#سراغمو نگرفت همش سر و صدا می اومد رفتم بیرون از پله ها #گوش وایستادم شنیدم پدر میگفت نباید اینکار میکردی اینجوری بیشتر #علاقمند میشه و رو به رومون وایمسته مامانم میگفت همش تقصیر توئه انقد بهش #آزادی دادی دیگه بهش اجازه از اتاق بیرون رفتنم نمیدی..

💔 من با
#گریه رفتم تو اتاق خیلی #درد داشتم دهنم ورم کرده بود و بینیم از هر دوتاشون #خون می اومد یه دفعه یکی اومد از پشت در روم #قفل کرد منم سریع رفتم که قفل نکنه همش داد میزدم آخرش قفل کرد منم با گریه گفتم #وضو ندارم چطوری #نماز بخونم...

دم در دراز کشیدم و
#گریه میکردم ومیگفتم خدایا خودت کمکم کن یه نیم ساعتی بود #اذان و گفته بودن داشت کم کم با گریه #خوابم میبرد یه در بالکن باز شد سوژین با سطل آب با چشای پر از اشکش و دل #پرش گفت روژین جان بیا صورتتو برات بشورم منم رفتم صورتمو برام #شست و گفت خواهرت بمیره

🌸🍃منم گفتم سوژین التماست میکنم یکم دیگه آب بیار نمازم 😭 اونم گفت اخه چرا؟؟ گفتم خواهش میکنم زود برو برام آب بیار رفت آب آورد
#نمازمو خوندم همش داشت بهم نگاه میکرد #قرآن آوردم یکم قرآن خوندم انگار اصلا سوژین اونجا نیست... دو روز از اتاق نذاشتن بیرون بیام گوشیمم ازم گرفته بودن

تا اینکه
#محمد اومد از مامانم خواهش کرد که در رو باز کنه اومد تو سوژینم همراهش بود گفت بیا بریم #اسب_سواری... گفتم نمیام گفت مامان اجازه داده منم گفت باشه رفتم روسری آوردم همه موی سرمو پوشوندم اول قدم #حجابم حاضر شدم رفتم پایین همه جوری نگام کردن که انگار #اولین بار منو میبین خودمو برای یک #کتک دیگه آماده کرده بودم اما دیگه برام مهم نبود چون چیز بهتر از همه اینا داشتم...

✍🏼مامانم هیچی نگفت داشتیم میرفتیم بابام گفت همه با هم
#میریم نگاهای سنگین همه برام خیلی سخت بود انگار خودمو #بیگانه حساب میکردم بینشون وقتی رسیدم خیلی #فامیلامون هم اونجا بودن همه فهمیده بودن که من #مسلمان شدم واسه فضولی اومده بودن اما برام مهم نبود وقت شام که یکی از #مردای فامیل به پدرم گفت بچه هنوز نمیدونه من شنیدم رفتم تو جمع گفتم شاید بچه باشم اما به شما ثابت میکنم که #اسلام منو بزرگ میکنه

♥️سبحان الله هیچ وقت انقد دل جرات نداشتم... از
#رمضان فقط یه هفته مونده بود وقتی میگفت یه هفته خیلی دلم #تنگ میشد با اینکه خیلی اذیتم کردن اما بازم برام #شیرین بود.....


#ادامه_دارد_ان‌شاءالله
@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
#یتیمی_در_دیار_غربت🖤🥀 #قسمت_یازدهم گوزل شب چادرِ سیاه خود را گسترانده بود. سوزِ هوای زمستانی، اهالی روستا را خانه‌نشین کرده بود. آسمان امشب بدون لکّه‌ای ابر، زیبایی چشم‌گیری داشت. بعد از نماز عشاء مادر گفت: «سفره رو پهن کنیم، ممکنه پدرتون دیر بیاد؛ تا…
#یتیمی_در_دیار_غربت 🖤🥀

#قسمت _دوازدهم

عثمان

بعد از ملاقات با احسان و منصور، دلم را به دریا زدم. خودم را برای رودررو شدن با پدر آماده کردم. به سوی اتاق کارش راه افتادم. پشت در نفس عمیقی کشیدم. در زدم و وارد شدم. مثل همیشه پشت میزش مشغول بازدید برگه‌های سیاه‌شده‌ بود. جلو رفتم. نگاهی به اطراف انداختم و گفتم:
  «پدر اگه بگم این مسیری که دارین طی می‌کنین غلطه، چی‌کار می‌کنین؟!»
نگاهی خشمگین از پشت عینکش انداخت و با غیظ گفت:
«خودم بهتر از تو درست و غلط‌بودن راه‌مو می‌دونم. نیازی به یادآوری تو نیست!»
با لحنی مظلومانه گفتم:
«خب من می‌خوام وظیفه‌ایی دستم بدین. می‌خوام یه جایگاهی کنارتون داشته باشم.»
چشمان پدر به‌یک‌باره درخشید. لبخندی بر لبانش نشست. با مهربانی گفت:
«آباریکلا! پسر خودم هستی.»
با کمی فکر افزود:
«امروز که چهارشنبه‌ست. راستش روز جمعه قراره که دوستام بیان این‌جا. وظیفه تو اینه که دستور بدی تا امینت این‌جا خوب برقرار بشه. امروز عموت می‌ره دنبالشون. احتمالا با چند تانک جنگی میان. باید خیلی احتیاط کنیم پسر. اگه مجاهدها خبر بشن باز مین میزارن... بازم تاکید می‌کنم خوب حواستو جمع کنی.»
_ «چشم. خیالتون راحت. اطراف سرباز می‌ذارم تا امنیت همه چیز برقرار باشه.»
بعد از کمی صحبت از اتاق خارج شدم. راهم را به سمت اتاقم کج کردم. گوشی را برداشتم و به منصور زنگ زدم. از جریان مطلع‌اش کردم.
پرانرژی گفت:
«عالیه! پس یه پیروزی بزرگی تو راهه!»
_ «اره ان‌شاءالله.»
_ «حالا باید زودتر مین‌گذاری رو شروع کنیم؛ چند تا بمب میارم تا با هم تو راهشون کار بزاریم.»
_ «باشه.»
شب‌هنگام غوغایی در درونم فوران کرد. دستانم را بلند کردم و با عاجزی از الله کمک خواستم: «خدایا راه درست رو نشونم بده.»
با طلوع صبح، قلبم مایل به انجام این عملیات شد؛ باید زودتر آن را به سرانجام برسانم.
پنجشنبه بود. منصور ساک به‌دست سر قرار آمد. ساک را که باز کرد در آن بمب‌هایی وجود داشت. بدون فوتِ وقت شروع به مین‌گذاری کردیم. بمب‌ها را در دل خاک جاسازی کردیم. هلاکت دشمنان دین باید درسِ عبرتی برای مزدوران دین‌فروش باشد.
از هم جدا شدیم. به عمارت بازگشتم و به سربازی دستور دادم:
«تا وقتی مهمانان آمریکایی نیومدن، اجازه عبور از مسیر تردد اون‌ها رو به اَحدالناسی ندید؛ نه به پیاده و نه سواره؛ چون احتمال‌داره مین‌گذاری کنند.»
سرباز اطاعتی کرد و رفت.
تا شب عمارت را بسیار زیبا آراستند. تمام آمادگی‌ها برای مهمانی فردا مهیا بود و چیزی کم‌وکسر نبود.
آشوب درونم را چیزی آرام نمی‌کرد. خواب از چشمانم ربوده شده بود. دست‌هایم را به درگاه پروردگار عالمیان بلند کردم. برای موفقیت این عملیات و برای سربلندی خودم و یاری مجاهدین دعا کردم.
ساعت نُه صبح خبر رسید که گروه آمریکایی‌ها حرکت کردند.
به منصور زنگ زدم تا به سمت مکان مین‌گذاری شده برویم. زودتر از آن‌ها به آن‌جا رسیدم. منصور همراه با دو مجاهد دیگر آمد. از کوه بالا رفتیم. به اطراف چشم دوختیم. از دور غباری بلند شد. ماشین‌ها و تانک‌ها در حال نزدیک‌شدن بودند. وقتی نزدیک شدند و  روی هدف قرار گرفتند، سویچ‌ها را الله‌اکبرگویان فشردیم.
همان‌دم صدای انفجار مهیبی گوش را کر کرد. با پنج مینی که منفجر شد، دو ماشین و دو تانک به هوا رفتند.
خوشحال همدیگر را در آغوش گرفتیم.
منصور گفت:
«خب عثمان‌جان تو دیگه باید با ما بیایی؛ با شنیدن خبر انفجار بهت شک می‌کنن و جونت تو خطر میفته.»
_«بسیار خب... بریم.»
سوار موتور شدیم و از پشت کوه‌ها راه افتادیم.
وقتی به منطقه‌ی مجاهدین رسیدم، قلبم دیوانه‌وار خود را به سینه می‌کوبید. از موتور پیاده شدم. مجاهدین جلو آمدند و خوش‌آمد گفتند. منصور عملیاتی که انجام‌داده بودم را با آب‌وتاب شرح داد. از موفقیت‌ام احساس مسرّت کردند و تبریک گفتند. از خوشحالی آن‌ها خرسند شدم.
صدای گوشی‌ام بلند شد و نگاه‌ها به سمتم کشیده شد. شماره جمشید افتاده بود.
_ «الو!»
جمشید با گریه و ناله گفت: «عثمان پدرمو طالبا کُشتن!... همراه با گروه داشت به روستا میومد ولی تو راه مین گذاشته بودن... پدرمم... همراه اونا رفت...»
گریه نمی‌گذاشت حرف بزند. نمی‌دانستم چه بگویم و سکوت کردم.
جمشید گفت: «عثمان تو کجایی؟!»
باید حقیقت را می‌گفتم. باید می‌فهمیدند که من از آن‌ها نیستم و راهم سوا از آن‌هاست. چشمانم را فشردم.
_ «جمشید من اومدم پیش مجاهدین؛ دیگه مجاهدم.»
با صدایی بلند داد زد:
«چی؟!... پس این بمب‌گذاری کار تو بوده؟!... قاتل اگه دستم بهت برسه، خودم می‌کشمت. اگه انتقام پدرمو نگیرم جمشید نیستم!»
_ «من از مرگ نمی‌ترسم جمشید! مرگ در راه حق هدف منه. پدرت عموم بود، من حاضرم به‌خاطر الله جون پدرخودمو هم بگیرم. فهمیدی؟! حالا برو برای پدرت دعای مغفرت کن تا الله از گناهانش بگذره.»
اجازه حرف به او ندادم و گوشی را قطع کردم.
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
📜🪶 #خاطرات_خونین 🥀 #قسمت_یازدهم محمد با طی‌کردن راه‌‌ها و تحمل سختی‌ها به سرزمین عشاق الشهادة رسیدیم. نزد مجاهدین رفتیم. به گروه فدائیان اسلام و آزادگان راه قرآن ملحق شدیم. روزها و شب‌ها را در میدان نبرد یا در سنگر، با فراق محبوبم می‌گذراندم. در عملیاتِ…
📜🪶 #خاطرات_خونین 🥀

#قسمت_دوازدهم

سه سال بعد
محمد

گوشهٔ سنگر کز کرده بودم. قلبم در حصارگاه ترکیه پر می‌زد اما عقلم به‌جایی قد نمی‌داد. به امید انتقالِ همسفرانِ دربندم به زندان‌های شام، تمام زندان‌ها را زیر پا کرده بودم. هیچ‌مکانی نبود که از قلم افتاده باشد.
گاهی می‌گفتم اسمایم شهید شده تا اندکی قلبم آرام گیرد، اما اسارت مرز یادم می‌آمد و می‌گفتم نه! هنوز نفس می‌کشد.
آهی کشیدم و به آسمان ابری چشم دوختم. آسمان هم چون چشم‌های من بارانی بود. الله را صدا زدم:
"یاربّ! چطوری پیداش کنم؟! چند ساله که دنبالشم. حتی یه ردّی هم ازش ندیدم! روزا برام مثل هزارسال می‌گذره و پیرم کرده! خودت فرجی کن.
یا الله اگه یارم شهید شده بود یه ذرّه‌ هم غمی نداشتم، ولی از چیزی که می‌ترسیدم سرم اومد؛ گرفتار اسارت شده!
یاربّ، دست‌هام خالیه و دروازه‌ها به‌روم بسته شده، خودت راهی رو نشونم بده..."


هر کس چنین دردی را چشیده باشد، حال مرا درک می‌کرد. دلتنگی شدیدم قابل وصف نبود. گاهی کلمه‌ها هم برای بیان سختی‌ و دوری‌ِ دو یار منجمد می‌شوند.
با دلِ تنگم که بی‌قرارِ یار بود و هم برای شهادت می‌تپید چه می‌کردم؟! تنها خواسته‌ام از خداوند این بود که بر زخم‌های بی‌درمانم مرهمی بگذارد.
آرزوی ما تربیت نسلی مجاهد برای آزادی بیت‌المقدس بود. آرزوی ما این بود که شهد شهادت را کنار هم بنوشیم. گویا این هجران را پایانی نبود و راه ما از هم جدا بود.
درد امت در قلب ما جولان کرده بود. خواهران اسیر لحظه‌ای از ذهن ما دور نمی‌شدند. همراه برادران غریبانه در کوچه‌های شام می‌گشتیم و دشت و بیابان‌ها را پیاده گز می‌کردیم. دل به خطرها می‌زدیم تا هرجا که زندانی وجود دارد بندهایش را بشکنیم.
درد ما هیچ‌وقت کم نمی‌شد. ظلم مستبدان دنیای به این وسعت را تنگ کرده بود چه برسد به قلب کوچک ما!
کاش مجاهده‌ام را زودتر می‌یافتم، آن‌گاه مسیر شهادت را سنگر به‌ سنگر با هم می‌پیمودیم. برای رسیدن به جامِ سُرخ با هم مسابقه می‌دادیم.
گاه در تصوراتم او را می‌دیدم که از من سبقت می‌گرفت، گاه من از او جلو می‌زدم. باز او با سرعت تندبادی‌اش از من پیشی می‌گرفت و من نیز کوتاه نمی‌آمدم، بی‌نفس به دنبالش می‌دویدم.
آه، خدای من...!
یک باره به خودم آمدم؛ نه! مشکلات نمی‌توانند مرا از پای درآورند؛ من مجاهدم و با سختی‌های امت بزرگ شده‌ام. من بوی جنت(میدان جهاد) را احساس کرده‌ام و شیرینی نبرد را چشیده‌ام. قسم به الله دوست دارم بمیرم و باز زنده شوم، شهید شوم و بار دیگر برخیزم و در راه الله بجنگم.
یارب در مقابل این آزمونت استقامتم بده.

                                   ***

اسما

گاهی آن‌قدر درونت پُر از درد و اندوه می‌شود که حالی برای ادامهٔ زندگی نداری. فقط دلت می‌خواهد بروی و به جای امنی برسی. جایی که تنها تو و خدایت باشد. با آخرین توان از عمق وجود فریاد بزنی و خود را از غم‌ها خالی کنی.
چنین احساسی داشتم. کاسهٔ صبرم لبریز شده بود. دفتر را برای چندمین بار برداشتم و برای یارم نوشتم تا بلکه اندکی حالِ دلم تغییر کند.
در این مدت بسیاری از زندانی‌ها آزاد شده بودند، اما خبری از شکستن زنجیرهای ما نبود.
جنداللهِ چهارساله‌ام با قرآن رشد کرده بود و صدای شیرین تلاوتش اشک همه را درمی‌آورد. برای خواهران بعضی از آیات را از حفظ با ترجمه می‌خواند.
بذر شجاعت را در وجودش کاشته بودم و منتظر جوانهٔ آن بودم. برای به‌بار نشستن آن بسیار دعا می‌کردم.
جگرگوشه‌ام آمد و کنارم نشست. به چشم‌هایم خیره شد و گفت:
«مامان‌ من دیگه بزرگ شدم. اونی‌ که شماها رو به این روز انداخته می‌کشم... همه مادرای اسیر رو آزاد می‌کنم تا پیش بچه‌هاشون برن... از ظالما انتقام می‌گیرم.»
چشم‌هایم نمناک شدند. شیرمردم را که در طوفان‌های شدید بزرگ شده بود را به آغوش کشیدم. حقا که با این سن کمش از بادهای روزگار ترسی نداشت. این غیرت عُمری‌ اولادم از لطف الله و تلاش‌های بسیارم در راستای تربیتش بود.
چشم به نیم‌رُخ زیبایش دوختم. محمد در ذهنم آمد. بسیار دلتنگش بودم.
_«باشه مجاهدِ مامان!»
دستی بر موهای موّاجش کشیدم. بیشتر عادت‌ها و اخلاقیات جندالله مثل من بود اما شباهت ظاهری‌اش به پدرش رفته بود.
وقتی از پدرش می‌گفتم آن‌قدر خوشحال می‌شد که دست‌هایش را به‌هم می‌کوبید و می‌گفت: اگر من هم آزاد شوم همراه پدرم به سنگر می‌روم. دشمنان دین را سر به نیست می‌کنم و پرچم اسلام را بالا می‌برم. گاهی با زبان کودکانه‌اش می‌گفت که هر جای این کرهٔ خاکی باشم عزت را برای مسلمانان می‌آورم و تلاش می‌کنم آن‌ها را قوی کنم.