👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
6.76K subscribers
1.97K photos
1.15K videos
37 files
763 links
اینستاگرام
https://www.instagram.com/admmmj123?r
=nametag

کانال دوم ما👇
@ADMMMJ1234
Download Telegram
#یتیمی_در_دیار_غربت🖤🥀
#قسمت_پانزدهم
خبر شهادت پدر و برادرم، فاطمه را بی‌تاب کرد.  پشت گوشی آه و فغان راه انداخت. خواست بیاید، اما به‌خاطر شرایطِ وخیم منطقه و خطرهای احتمالی
در مسیرِ راه‌ها مانعش شدیم.
خالد چهارساله، هر روز به انتظار پدر می‌نشست و او را صدا می‌زد. وقتی من را می‌دید با بُغض می‌گفت:
«ابجی، بابا و منصور کی میان؟! خیلی دلم براشون تنگ شده...!»
  شنیدن صدای مغموم و معصومش جگرم را خون می‌کرد. دنیا برایم تنگ و تاریک می‌شد.

در آن روزها احساس می‌کردم عضو جدیدی به جمع ما اضافه‌ می‌شود. برای تعویض روحیه‌ی اطرافیانم، بهترین فرصت بود تا باخبر شوند.
بارِ مسئولیت عثمان سنگین شده و دوری امیر و منصور او را افسرده کرده بود. خواستم این خبر خوش را اول به او بدهم.
_ «فدایی یه چیزی می‌خواستم بگم...»
_ «بفرما مجاهده‌ام. چیزی شده؟!»
دستم را روی گونه‌‌ی تب‌دارم گذاشتم. با صدایی شرم‌انگیز گفتم:
«راستش...راستش فکر کنم داری پدر می‌شی!»
یکّه خورد. صاف نشست. انگشت‌هایش را
در میان موهای لخت و سیاهش فرو برد و آن‌ها را بالا داد. یک‌باره از دل و جان خندید و دست‌هایش را بالا برد:
«الهی شکرت.»
چشم‌های سیاهش می‌درخشید.
لب‌هایش را با زبان خیس کرد. با ذوق ادامه داد:
_ «ان شاءالله به سلامتی بیاد و به جمع‌مون اضافه بشه...»
بعد با اشتیاق پرسید: «حالا اسمشو چی بزاریم؟!»
نگاه خندانم را به او دوختم:
«اول بزار بیاد بعد اسمش رو انتخاب می‌کنیم!»
_ «ولی من دوست دارم از الان مادرش‌و با همون اسم صدا بزنم!»
_«خب شما بگو.»
با کمی فکر جواب داد:
_«اوووم... اگه دختر بود اسمشو من می‌زارم، اگه پسر بود اسمش با تو.»
_ «باشه چشم.»
_ « خُب...پس اگه دختره اسمش سمیه باشه... حالا بگو ببینم اگه پسر باشه چی می‌زاری!»
_ «صلاح‌الدین!»
_«ماشاءالله چه اسم برازنده و قشنگی...!»
_ «ان‌شاءالله صلاح‌الدینی رو برای فتح اقصیٰ تربیت می‌کنیم.»
بعد از مدت‌ها خنده و شادی
در خیمه‌ی کوچک ما سررِیز شد. تنوعی خوشایند در مسیر زندگی‌مان به وجود آمد.
_«خب اُم صلاح‌الدین...نه نه! اُم سمیه!...»
نتوانستم جلوی قهقهه‌ی ناگهانی‌ام را بگیرم. اشک شوق از چشم‌هایم سرازیر شد. او نیز می‌خندید.
_ «مجاهدم این‌قدر منو نخندون! صدام میره بیرون و خفیف می‌شم!»
_«خدا نکنه...! خب پس بهتره بگم مجاهده‌ام... این خبر خوش‌و به مادر نمی‌گی؟!»
_ «هر وقت رفتی سروظیفه‌ات میرم می‌گم... حالا نمیشه.»
_«نه دیگه پاشو باهم بریم.»
به سمت خیمه مادر روانه شدیم. مادر
در حال جمع‌کردن وسایل و پیچاندنِ آن‌ها در بقچه‌‌ بود. حتم داشتم سفری در پیش دارد.
هنگام احوال‌پرسی، خالد خود را
در آغوش عثمان انداخت. عثمان شکلاتی را از جیبش بیرون آورد و به او داد. با هم حرف می‌زدند و شوخی می‌کردند. سمت مادر رفتم.
_ «مادرجان، جایی می‌خواهی بری؟!»
_ «اره مادر. خواهرت زنگ زد و گفت که شوهرش رفته ترکیه و الآن تنهاست.»
_ «خب خاله کجاست؟»
_ «پیش عروس دیگه‌اش رفته... خودتم که می‌بینی احسان زیاد این‌جا نیست و همش تو سنگره. برای همین فاطمه ازم خواست برم اونجا باهاشون زندگی کنم. احسان هم راضیه.»
با ناراحتی گفتم:
«چی می‌گی مادرجان؟! می‌خواهی منو تنها بزاری؟! من از دوری‌تون دق می‌کنم. خالدو یه روز نبینم می‌میرم!»
مادر چینی به پیشانی‌اش داد:
«خدا نکنه دختر قشنگم! خوب دور که نیستیم، جوزجان و فاریاب که خیلی نزدیکن. راحت می‌تونی به دیدنمون بیایی.»
_ «چرا رفته جوزجان؟ قبلاً که تو شهر میمنه بود!»
_ «شوهرش اونجا خونه خریده و حالا همونجا زندگی می‌کنن.»
چشم‌هایم نَم‌دار شد. اصرار فایده‌ای نداشت. حق با مادر بود؛ نمی‌توانست این‌جا تنها بماند. حداقل آن‌جا سرش گرم می‌شد.
_ «خب تو و احسان که تصمیم‌تون رو گرفتین، من چی می‌تونم بگم!»
اگر چه دوری از آن‌ دو برایم سخت می‌شد اما باید عادت می‌کردم.
در همین افکار بودم که عثمان بلافاصله گفت:
«مادر یه خبر خوش براتون داریم!»
مادر نگاهی سؤال‌انگیز به او انداخت. لبخند از لب‌های عثمان کَنده نمی‌شد. خوشی او به من هم انتقال یافت اما پایدار نبود و باز جایش را اندوه گرفت.
عثمان نگاهی کوتاه به من انداخت با همان انرژی به مادر گفت: «دارین مادربزرگ می‌شین!»
مادر شادمان خدا را شکر کرد:
_ «خیلی خوبه! تبریک میگم. ان‌شاءالله به سلامتی به دنیا بیاد. گوزل‌جان هم از تنهایی
در میاد.»
_ «ان‌شاءالله...»
با لحنی محزون پرسیدم:
«حالا کی می‌رین؟!»
_ «فردا صبحِ زود.»
_ «به ابجیم سلام منو برسونی.»
_ «حتما.»
همان موقع احسان از راه رسید. احسان و فدایی همدیگر را گرم
در آغوش گرفتند و با شوخی به شانه هم زدند. بعد از احوال‌پرسی، خبر دایی‌شدن‌اش را به او دادیم.
آن شب را با خنده و شوخی گذراندیم؛ اما غصه، مهمان ناخوانده‌ی قلبم، نگذاشت شیرینی آن شب را احساس کنم. ساعتی بعد با چشم‌های خیس از مادر خداحافظی کردم. به خیمه بازگشتیم.

ادامه دارد...
@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
#یتیمی_در_دیار_غربت🖤🥀 #قسمت_پانزدهم خبر شهادت پدر و برادرم، فاطمه را بی‌تاب کرد.  پشت گوشی آه و فغان راه انداخت. خواست بیاید، اما به‌خاطر شرایطِ وخیم منطقه و خطرهای احتمالی در مسیرِ راه‌ها مانعش شدیم. خالد چهارساله، هر روز به انتظار پدر می‌نشست و او را صدا…
#یتیمی_در_دیار_غربت🖤🥀

#قسمت_شانزدهم

بعد از خداحافظی از مادر، به خیمه برگشتیم. سمت قرآن رفتم تا حفظم را تحویل دهم.
شب‌ها قبل از خواب قرآن را زیرِ نظر مجاهدم حفظ می‌خواندم. آن‌زمانی که با خانواده
در قندهار زندگی می‌کردیم؛ در خانه‌ی پدری، سوره‌های بقره و کهف را از بر بودم. اکنون چهار جزء دیگر را نزد او حفظ کرده و پیش می‌رفتم.

غباری از اندوه بر چهرهٔ مجاهدم نشست. بلند شد و به سوی جانماز رفت. سر به سجده گذاشت. می‌دانستم آن لحظه برای هدایت خانواده‌اش دعا می‌کند؛ هنگامی‌که این حالت برایش پیش می‌آمد یعنی دلتنگ است.
سر بلند کرد؛ اشک‌ها بر رُخسار و محاسن زیبایش جاری بود. به سجده‌گاه می‌نگریست و با صدای گرفته مرا مخاطب قرار می‌داد:
_ «می‌دونی مجاهده‌ام، همون روزی که روستا رو فتح کردیم، خونواده‌ام با هواپیمای آمریکایی به بلخ رفتن... آه!... مادرم‌و خیلی دوست دارم؛ الآن چهار ساله که نه دیدمش و نه صداشو شنیدم... اگه مادرم هم‌عقیده‌ام بود، حالا پیشم بود... این دنیا هم می‌گذره ولی دعا کن هدایت بشه و
در بهشت کنارم باشه... گوزلم از الله بخواه که از جانب خودش هدایت رو نصیب‌ همه‌شون کنه!»
دستی روی صورتِ خیسم کشیدم:
_ «همیشه براشون دعا کردم. چشم بازهم می‌کنم.»
بعد از دعا دراز کشید و استراحت کرد.
ظهر روز بعد به مادر زنگ زدم. مطمئن شدم که رسیده‌اند. فاطمه گوشی را از دست او گرفت و تبریک گفت؛ خوشحال بود که خاله می‌شود. بعد از چند دقیقه خداحافظی کردیم.
روزها تنها بودم و مجاهدم اغلب
در میدان جنگ بود.
حق و باطل
در ستیز بودند؛ گاه حق چیره می‌گشت و گاه ناحق می‌شد. هر دو گروه دچار تلفات جانی و مالی می‌شدند؛ گاه پیروزِ میدان، دشمن غاصب بود و گاه میدان در دست مبارزینِ دلاور.
چند ماه بعد صاحب پسری شدیم. عثمان دل از او نمی‌کَند؛ به محض رسیدن از میدان به سراغش می‌آمد و با او بازی می‌کرد. همیشه به فرزندمان می‌گفت:
«صلاح‌الدینِ فاتحِ اقصیٰ باشی شیرپسر! ان‌شاءالله دینِ الله رو نصرت می‌کنیم... پدر و پسر باهم...»
صلاح‌الدین مانند پدرش خوش اخلاق و خوش سیما بود.

چند ماه بعد، به روستایی به نام کفترخان هجرت کردیم.
در آن روستا بسیاری از مهاجرین ازبک و تاجیک زندگی می‌کردند. همسایه‌های بسیار ارجمند و متینی بودند.
بعد از مدت‌ها مادر و فاطمه به خانه‌‌ام آمدند.
یکی از دوستانم که دختر یکی از شهدا بود را برای احسان انتخاب کردیم؛ دختری مجاهده و برازنده.
احسان هم
در میانِ مجاهدین فاریاب مشغول به جهاد بود. بعد از عزیمتِ او مراسم خواستگاری انجام شد. چند روز بعد عقدشان طبقِ سنت نبوی با مهریه‌ای کم بسته شد.
فاطمه به شهر خود رفت. مادر، احسان و عروس‌خانم با ما زندگی می‌کردند. خانه‌ی ما به اندازه‌ایی بود که بتوانیم باهم سَر کنیم. برای معذب نبودن همسرِ احسان با فدایی‌ام، میان راه‌های ورود و خروج پرده انداخته بودیم. اتاق بزرگ را پرده‌های زمخت و عریض نصب کردیم که تبدیل به دو اتاق شد.
زندگی عادی و خوبی داشتیم. احترام مقابل را نگه می‌داشتیم و از خواهر به هم نزدیک‌تر بودیم. روزهایی که مجاهد‌های ما
در سنگر بودند، چشم به انتطارشان می‌نشستیم.
ان‌شاءالله ادامه دارد...
@admmmj123
#یتیمی_در_دیار_غربت 🖤🥀

#قسمت_هفدهم

قرار بود ژنرال دُستم با گروهی از مزدورانش به فاریاب بیاید. به محض رسیدنِ این خبر، ابوصلاح‌الدین با تعدادی از مجاهدین برای انجامِ عملیات به جوزجان رفته بودند، تا نقشه‌ای را برای نابودی آن‌ها طرح‌ریزی کنند. 
دلواپس بودم. گوشی را برداشتم شماره مجاهدم را گرفتم، اما خاموش بود. به گوشی احسان زنگ زدم، آن‌ هم خاموش بود.
برآشفتم؛
در اتاق قدم می‌زدم. خود را دلداری دادم و به خاطر الله راه صبوری را پیش گرفتم.
وقتی نشستم صدای گوشی بلند شد. روی صفحهٔ آن شمارهٔ ناشناسی افتاده بود؛ دکمه‌ی سبز را فشردم. صدای زنی آمد که سلام داد. جواب دادم و گفتم:
_ «نمی‌شناسم‌تون؛ میشه معرفی کنید؟»
_«مادر عثمانم. تو زنشی، درسته؟!»
تعجب کردم و گفتم:
«بله مادرجان. شما خوبید؟!»
بدون جواب، سریع گفت:
«می‌تونم ببینمت؟!»
مشتاق شدم. پرسیدم:
_ «بله. کی و کجا هم دیگرو باید ببینیم؟!»
_ «آدرست رو بده، من خودم میام خونتون.»
_«ما تو روستای کفترخان هستیم مادرجان.»
_ «خوبه. امروز به خونه‌مون
در فاریاب اومدم... تا عصر خودمو اون‌جا می‌رسونم.»
_ «ان‌شاءالله به سلامتی برسین.»
وقتی تماس قطع شد، ناراحتی کل وجودم را دربرگرفت؛ احساس بدی پیدا کرده بودم.

                                     *
عثمان

مسیر تردد به دولت‌آباد (منطقه‌ی بین فاریاب و جوزجان) را مین‌گذاری کردیم. بعد از به اتمام‌رساندن، همراه با هم‌سنگری‌ها گوشهٔ امنی را برگزیدیم و نشستیم. گوشی‌ام را از جیب درآوردم؛ شارژ برقی نداشت و خاموش شده بود. حتم داشتم تا الآن ام‌صلاح‌الدین نگران شده بود.
نسیم شبانه صورتم را نوازش می‌کرد. به درخشش ستاره‌ها چشم دوختم. آسمان بیابان همیشه زیبا بود. ذهنم را از دل‌نگرانی ناگهانی که به سراغم آمده بود منحرف کردم. عظمت کائنات را می‌پائیدم و تسبیح می‌گفتم.
برادری جلو آمد و اطلاعاتی داد. با شنیدن خبرِ تکان‌دهنده‌اش مغزم از حرکت ایستاد. احساس کردم روحم از جسم جدا شد و به‌سوی فاریاب به پرواز درآمد.
در مکان عمومیِ مجاهدان در فاریاب دشمن حمله کرده بود؛ بیش از پنجاه نفر آن‌جا به شهادت رسیده بودند.
  انالله‌گویان سر بر سجده گذاشتم و برای‌شان دعا کردم.

                                   *
گوزل

عصر منتظر آمدن مادر عثمان بودم که نیامد. اما
در عوض لشکری مسلح با توپ و تانک به روستا حمله کردند. وقتی فهمیدم که هدف او شناساییِ مکان ما بوده، نفسم در سینه بند آمد. دنیا برایم تنگ و تاریک شد. حال عجیبی پیدا کردم.
در آن حمله ناگهانی، مجاهدین در عمل انجام‌شده قرار گرفته و بدون آمادگیِ قبلی شروع به دفاع کردند. به دلیل نداشتن تجهیزات کافی و نفرات، تلفات زیادی به ما وارد شد.
چند مجاهد دلاور را از دست دادیم. همراه با شیرزنان سلاح به دست گرفتیم و شروع به تیراندازی کردیم.
به‌خاطر این کوته‌فکری‌ خودم را ملامت می‌کردم و نمی‌توانستم خودم را ببخشم. اشک‌های ندامت روان بودند؛ شهادت این غیورمردان تقصیر من بود.
خود را به گوشه‌ایی رساندم؛ تیراندازی می‌کردم که ناگهان سوز بدی را
در بازویم احساس کردم. سرم گیج رفت و چشم‌هایم تار شد؛ از حال رفتم.

                                           *
عثمان

زنگ گوشی احسان بلند شد. بعد از مکالمه‌ای کوتاه، رنگ او پرید. سست و بی‌رمق نشست. 
کنارش رفتم و دست را روی شانه‌اش گذاشتم:
_ «احسان کی بود؟! خواهرت بود؟»
  احسان سکوت کرده بود. با بی‌قراری که از قبل به قلبم چنگ انداخته بود، بدی حالم را تشدید می‌کرد. صدایم بلند شد:
_ «گوشی‌تو بده به گوزل زنگ بزنم؛ ببینم اونجا چه‌ خبره!»
احسان به خود آمد:
_«فدایی آروم باش... مجاهده‌ام بود.»
بعد از کمی مکث با حالی پریشان گفت:
_ «چیزی نشده حال همه خوبه. فقط گوزل یه تیر خورده؛ یعنی به دستش خورده و زیاد عمیق نیست.»
چشم‌هایم گشاد شد. نمی‌دانستم چه باید بگویم. یک‌باره به خود آمدم که با تندی می‌گفتم:
«الان حالش چطوره؟! باید ببرنش پیش یه دکتر تا خونریزی نکنه؛ گوزلم ضعیف می‌شه... احسان‌جان به خانومت زنگ بزن بگو هر طوری شده سریع ببرنش بیمارستان.»
به عقب برگشتم. دست‌هایم را به درگاه رب لایزال بلند کردم؛ با چشم‌های خیس شفای مجاهده‌ام را از او خواستم.
    " یاارحم‌الراحمین، یارب المستضعفین
من توان بزرگ کردن صلاح‌الدین رو ندارم؛ نزار مجاهده‌ام قبل من شهید بشه. اون باید صلاح‌الدین زمانه رو برای بیت‌المقدس و برای نجات امت از چنگال دشمن تربیت کنه.
یارب... "

                     *
گوزل

سرم بسیار سنگین بود. صدای گریه‌های مادر و صلاح‌الدین را می‌شنیدم اما تاب باز کردن چشم‌هایم را نداشتم....
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
#یتیمی_در_دیار_غربت 🖤🥀 #قسمت_هفدهم قرار بود ژنرال دُستم با گروهی از مزدورانش به فاریاب بیاید. به محض رسیدنِ این خبر، ابوصلاح‌الدین با تعدادی از مجاهدین برای انجامِ عملیات به جوزجان رفته بودند، تا نقشه‌ای را برای نابودی آن‌ها طرح‌ریزی کنند.  دلواپس بودم.…
#یتیمی_در_دیار_غربت🖤🥀

#قسمت_هجدهم

عثمان

آبی
در آن بیابان برای وضو وجود نداشت؛ تیمم کردم. بعد از نماز شروع به قدم‌زدن کردم.
لطف الله بود که
در روزهایِ دشوار زندگی‌ام قرآن را در سینه محفوظ داشتم. هنگام تلاوت، چشم‌هایم تَر و در قلبم توده‌ای از غم بود؛ آشفته‌حال قدم برمی‌داشتم.
وقتی آیهٔ "لاتحزن إنّ الله معنا" بر زبانم جاری گشت، گویا مرهمی بر زخم قلبم و قوتی بر جسم و روحم شد. خود را نهیب زدم:
"عثمان! عثمان به خودت بیا پسر! مگه تو با الله عهد نبسته بودی که تمام دارو ندارتو فدای راهش کنی؟! حالا چی شده که کم آوردی و بی‌قراری؟!... اگه گوزل هم شهید بشه تو نباید خودتو ببازی! تو باید مثل سابق صبور و جسور باشی!
تویی که همیشه تو خطِ مقدم بودی، مگه فراموش کردی که شهادت تحفه‌ی الهی برای دوستارانِ‌شه؟! کسی‌که تو این مسیر قدم می‌زاره، هدفش فقط دیدارِ الله‌ و بوسیدن دستان رسول‌اللهﷺ هست؛ خوب می‌دونه که اگه یه وقتی وصالِ حق همراه با تاخیر باشه، ولی حتمیه؛ شک نکن هر کی این آرزو رو ته دلش داشته باشه بهش می‌رسه؛ چه گوزل باشه یا هرکس دیگه‌ای!... حالا صبور باش... "
به‌خاطر این تلنگری که از غیب چون جرقه‌ای
در ذهنم نشست، سجده‌ی شکر به‌جای آوردم.
به‌سمت یاران رفتم؛ بعضی از آن‌ها
در حال مناجات با خالق بودند، عده‌ایی از خستگی زیاد نشسته به خواب رفته بودند.
شجاعت‌ِ این غیورمردان
در میدان، ترس و تقوای‌شان در خلوت با خالقِ منان، قابل رشک بود. دو روز می‌شد که دست به غذا نزده‌ اما همچنان برخود مسلط و چون کوهی ثابت بودند.
پاهای سست و لرزانم تحمل وزنم را نداشت؛ خستگی از چهره‌های ما می‌بارید. هنگام راه رفتن، پاهایم روی زمین کشیده می‌شد. نشستم. با چشم دنبال احسان می‌گشتم که او را
در حال تیمم دیدم.

                           ***

گوزل

روی تخت دراز کشیده بودم. دستم پانسمان شده بود و سِرُم به دست دیگرم وصل بود. احساس ضعف و سرگیجه داشتم.
به‌خاطر کوتاهی‌ دیروز نمی‌توانستم ذهنم را معطوف کنم؛ فکر شهدا و تلفاتِ جبران‌ناپذیر چون خوره‌ای به جانم افتاده بود. اشتباه کرده بودم و اکنون چه باید می‌کردم؟! هق‌هق کردم و گریستم.
مریم به اتاق آمد. با لبخند جلو آمد و پرسید:
«چطوری مجاهده‌یِ فدایی؟»
اشک‌ها را پاک کردم و با بغض گفتم:
«الحمدلله خوبم. از مجاهدها و شهدا خبری داری؟!»
مریم جدی شد:
_ «گوزل‌جان با خون شهداست که درختِ اسلام آبیاری میشه! خودتو ناراحت نکن. مگه تو خودت سه تا شهید به‌خاطر الله ندادی؟! پس الآن زانوی غم بغل‌گرفتن چه فایده‌ای داره؟! حالا خودت بهتر می‌دونی که قربانی‌دادن
در راه الله چه افتخار بزرگیه.»
نفسی کشیدم و نگاهم را به پنجره اتاق دوختم:
_ «راست میگی مریم‌جان.»
بعد از مکث کوتاه دوباره به او نگاه کردم و گفتم:
«مریم گوشی‌تو بده به فدایی یه زنگی بزنم ببینم عملیاتشون چطور پیش می‌ره.»
_ «چشم خواهرجان. راستی احسان گفت که برادر فدایی گوشیش شارژ تموم کرده...»
تشکر کردم و گوشی را گرفتم. بعد از چند بوق احسان جواب داد. بعد از احوالپرسی فدایی را صدا زد. لحظهٔ بعد صدای گرم و دلنشین مجاهدم
در گوشم پیچید.
_ «السلام علیک... خوبی گوزلم؟! دستت بهتره؟! خونریزی نداره؟!»
از یه نفس سوال‌کردنش خنده‌ام گرفت:
_ «الحمدلله من خوبم... ولی...»
_ «ولی چی‌؟!... بگو مجاهده‌ام.»
_ «هیچی وقتی اومدی بهت میگم.»
_ «باشه ان‌شاءالله... ام‌صلاح‌الدین یه خبر مهم؛ الحمدلله عملیات ما هم فردا تموم میشه و پیش‌تون برمی‌گردیم.»
_ «الحمدلله... ان‌شاءالله موفق باشین.»
بعد از مکالمه تماس را قطع کردم. مریم کنار پنجره به محوطهٔ بیمارستان نگاه می‌کرد تا ما راحت حرف بزنیم.
مادر به‌همراه صلاح‌الدین از راه رسیدند. کودکم با خنده خود را
در آغوشم انداخت و مرا بوسه‌باران کرد. دلتنگی‌اش هویدا بود. دلبندم را شادمان به خود فشردم و بوسیدم.
دکترم که خانمی خوش‌رو بود برگه به‌دست به همراه پرستاری وارد اتاق شد. به سمت تخت آمد و با لبخند گفت:
«تبریک می‌گم خانوم؛ باز داری مادر میشی... ولی این دفعه دو تا هستن!»
حیرت کردم. مادر با صورتی پرتعجب و عبوس، به صلاح‌الدین نگاه کرد و بعد رو به دکتر گفت:
«دوقلویه؟! ولی صلاح‌الدین تازه چهارده ماهش شده! گوزل چطور می‌تونه سه تا بچه‌ کوچیک رو همزمان بزرگ کنه؟!»
دست مریم روی شانه مادر نشست. با متانت  گفت:
«مادرجان الله بزرگه. ما هم کمک‌حالِ گوزل هستیم؛ نگران نباش.»
حرفِ مریم چون آبی خُنک بر آتشِ درونم پاشیده شد. خدا را
در دل شکر کردم.
بار دیگر ضایعهٔ دیروز
در مقابل دیده‌ام جان گرفت و پَکرم کرد. به مریم نگاه کردم که لبخند ملیحی بر لب داشت؛ یکی از برادرهایش در حمله دیروز به شهادت رسیده بود؛ اکنون صبر و بردباری او قابل تحسین بود. حقا که صبر زیاد نشانه‌ی تقوای زیاد است؛ مریم هم دختر باایمان و با تقوا بود.
#یتیمی_در_دیار_غربت🖤🥀

#قسمت_نوزدهم

عثمان

ده تانک را که
در هر کدام حدود بیست نفر سرباز وجود داشت، منفجر کردیم.
فورا سوار موتورها شدیم و خود را به دشتِ لیلی رساندیم.
در آن‌جا هم حمله صورت گرفت و دست کم افراد زیادی را تارومار کردیم.
ابوجهل زمان، دُستم خبیث از هلی‌کوپتر پایین نیامد و بعد از زد و خورد دو جبهه، راه فرار را بر قرار ترجیح داد و رفت.
آسمان هنگام غروب چون خون سُرخ و گلگون بود. بمب‌های بال‌گردها از فراز آسمان راهی دل زمین شدند که صدای مرعوب آن
در دشت وسیع منعکس شد. شعله‌های آتش از هر سمت زبانه می‌کشیدند؛ دود سیاه به هوا بلند شده بود.
گلوله‌ تمام کردیم؛ تحت محاصره شدید قرار گرفتیم و گِردِ هم آمدیم.
شلیک تیرهای دشمن هم بیشتر شده بود. پنج نفر از مجاهدها تیرخوردند و افتادند. دست‌های ما خالی و همراهانم یک‌به‌یک پر می‌کشیدند.
نه ترس از مرگ داشتیم و نه وحشتی از تجهیزات دشمن! اما ازین‌که دوستانم
در مقابل دیده‌ام پرپر شدند و در آغوشم جام شهادت نوشیدند؛ قلبم ماتم گرفت و از توان ایستاد.
از پشت‌سر صدای الله‌اکبری را شنیدم. با جرأت به آن سو دویدم. با دیدن جسم غرق
در خونِ استادِ حفظ و امیرِ فنون جنگی‌ام سمیع‌الله یکّه خوردم. منقلب‌وار خود را به او رساندم و سرش را به آغوش گرفتم.
_ «استاد سمیع‌الله!»
لبخندی زد و با صدای ضعیف گفت:
_ «عثمان... امروز کامیاب شدم... الحمدلله...»
انگشت اشاره‌اش را بالا آورد و تشهد را خواند؛ سرش به سمت راست کج شد.
_ «استاد!...»
چند بار صدایش کردم اما تکان نخورد. اشک‌ها شورتر از قبل روی صورتِ غبارگرفته‌ام می‌باریدند. خاک را از صورتش پاک کردم.
یاد روزهای اول افتادم؛ آن روزی که با منصور به سمت میدان حرکت کردیم؛ وقتی تازه به میدان جهاد رسیده بودم با دیدن آن مکان سرسبز و حاصل‌خیز باهیجان گفتم:
«این‌جا چه جای قشنگ و دلنشینیه!»
سمیع‌الله مقابلم ایستاد. با لبخند ورودم را تبریک گفت:
_ «همینطوره. هیچ‌جایی مثل این‌جا آرومت نمی‌کنه... حالا بیا تا برات جهاد و شهادت رو معرفی کنم.»
دستم را گرفت و به گوشه‌ای راهنماییم کرد. باهم نشستیم. او با عشق تعریف می‌کرد و من با چشم نظاره می‌کردم. از آن روز شد برادر و استادم.
صدایش
در گوش‌هایم طنین انداخت:
"غروبِ مجاهد
در اصل طلوعِ مجاهده عثمان‌جان. جهاد عزته و شهادت شرف. جهاد دعوته و شهادت جنّت. جهاد ریشه در عقیده و باور انسان داره؛ یعنی این‌که آرزوش مثل خونِ تو رگ‌ها می‌مونه، بعد میره تو قلبت جاری میشه.
جهاد و شهادت مثل هوا برای نفس‌کشیدنه. آغاز زندگیِ واقعیه، یعنی زندگیِ بدونِ دردسر... اگه جزء هدفت بِشن، روزهات رو آفتابی و درخشان می‌کنن و شب‌هات رو مهتابی و پرستاره.
آرزویی که تو رو به آسمان پرواز بده، حتما بهت بال و پر هم می‌ده. بعد از اون تو رو به جایی می‌بره که نه چشمی دیده و نه ذهنی تصور کرده... "
به چشم‌هایم دقیق شد و با لذت ادامه داد:
"اون سرزمین متعلق به مجاهدها و شهداست؛ جایی که
در زیر عرشِ الهی قرار داره.
عثمان‌جان وقتی که تو دلِ دشمن می‌زنی و بعد خودت زخمی می‌شی یعنی دل از دنیا بُریدی. وقتِ پروازِ روحت، آسوده و آزاد میشی؛ هر جا می‌تونی بری حتی پیش شهدای بدر و اُحد...
تو معرکه، وقتی اجساد شهدا روی زمین می‌افته، بوی عطرآگینی فضا رو پُر می‌کنه! انگار که تکه‌ای از بهشته! طوری می‌شی که دلت تکون می‌خوره؛ اصلا نمیشه که وارد اون میدان بشی و پات گیر نکنه! عاشق اون
دیار می‌شی و شیدا و دیوانه شهادت.
بازم میگم اون‌جایی که برای عُشاقِ شهادت
در جنّت اختصاص دادن رو نه چشمی دیده، نه گوشی شنیده و نه تو ذهن کسی خطور کرده!
وقتی حسش کردی بعد آرزوش می‌کنی؛ وقتی آرزوش کردی بعد میشه هدفِ مهم زندگیت برادرم... "

گویا آن‌ تعریف و توصیف‌ها مصداقِ عشق خودش از این واژه‌ها بود؛ اکنون به آن دست یافت.
آن روز تصور می‌کردم آن صحنه‌ها را از قبل دیده بوده که آنگونه تشریح می‌کرد.
اشک‌ها فُزون‌تر از قبل می‌جوشیدند.
من و منصور با سمیع‌الله مثل برادرهای خونی بودیم.
در حمله‌ی هوایی در شهر هرات، تمام خانواده و اقوامش را از دست داده بود. بعد از آن به مجاهدها ملحق شد؛ یعنی قبل از من توفیق خدمت نصیبش شده بود. الآن نیز زودتر از من سر فدایِ دینِ الله کرد.
همیشه تشنهٔ شهادت بود. بی‌باکانه
در دل نبرد می‌زد. اکنون برای رسیدن به دیدار الله و بوسیدن دستان رسول‌اللهﷺ و دیدن خانواده‌اش راه آسمانی را در پیش گرفت.
آرام خوابیده بود. پیشانی‌اش را بوسیدم که قطره اشکی لجوجانه از چشم‌هایم فرو افتاد و روی چشم او غَلْط زد.
_ «استادجان شهادت مبارک... منتظرم باش؛ به‌زودی میام پیشت.»


                               ***
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
#یتیمی_در_دیار_غربت🖤🥀 #قسمت_نوزدهم عثمان ده تانک را که در هر کدام حدود بیست نفر سرباز وجود داشت، منفجر کردیم. فورا سوار موتورها شدیم و خود را به دشتِ لیلی رساندیم. در آن‌جا هم حمله صورت گرفت و دست کم افراد زیادی را تارومار کردیم. ابوجهل زمان، دُستم خبیث…
#یتیمی_در_دیار_غربت🥀📿

#قسمت_بیستم

عثمان

هنگام روشن‌شدن هوا، نه از دشمن خبری بود و نه از تجهیزاتی که به آن مغرور بودند.
تعداد ما بیست نفر بود. اقبال شانزده نفر بلند بود که به دیدار حق شتافتند. من و احسان و دو برادر دیگر به نام محمد و ثاقب از کاروان آن‌ها بازماندیم.
شهدا را با حسرت کنار هم گذاشتیم. به مرکز مجاهدین تماس گرفتیم تا ماشینی را برای بردن شهدا راهی کنند.
ساعت سه عصر اجساد را پشت کامیون گذاشتیم. سوار موتور شدیم و به سمت روستا حرکت کردیم.

                             *
گوزل

وقتی خبر را شنیدم، از اوج آرامش به میان آشفتگی پرت شدم. پاهایم سست شد و نشستم. با خود واگویه کردم: "خدا می‌داند این شانزده سلحشور چه کسانی بودند!
این سعادت نصیب چه کسی شده؟! عثمان و احسان جزء آن‌ها هستند یا نه؟!"
مادر تسبیح را
در میان انگشت‌هایش می‌گرداند و آشفته‌حال در اتاق قدم می‌زد.
وقتی متوجه نگاهم شد با بی‌قراری فقط گفت:
«احسان و عثمان!»
گنجایش افکار و خیال‌های واهی را نداشتم؛ برای اطمینان‌خاطر گفتم:
«ممکنه هر دو شهید بشن، ولی ما باید صبور باشیم. اون شونزده نفر به همراه تمام شهدای روستا که چند روز پیش شهید شدن پسرای تو و برادرای من بودن.»
بلند شدم. به سمتش رفتم و دستش را نوازش کردم. نگاهش
در چشم‌هایم دودو می‌زد.
_ «وقتی هفت سالم بود پدرم شهید شد. بعد ازون منصور و پدرم عبدالله‌جان
در راه الله تکه‌تکه شدن؛ اون زمان همه این‌ مصایب رو تونستیم تحمل کنیم، حالا اگه عثمان و احسان شهید بشن باز هم می‌تونیم دندون رو جگر بزاریم و دوری‌شونو تحمل کنیم مادرجان.»
مریم شانه‌اش را فشرد. از پشت هاله‌ای از اشک گفت:
_ «درسته گوزل‌جان؛ حرف به‌جایی گفتی؛ ما می‌تونیم صبور باشیم.»
عقربهٔ ساعت روی دوازده بامداد قرار گرفت. صدای
در خانه بلند شد. مجاهدها با سر و وضع خاکی وارد شدند.
عثمان با چهرهٔ غبارآلود و جانی بی‌رمق سلام کرد. به استقبالش رفتم. غم
در چشم‌هایش بیداد می‌کرد. دست‌های سرد و ورم‌کرده‌اش را به دست گرفتم تا اندکی گرم شوند. باحالی خراب لبخندی محزون تحویلم داد.
_ «مجاهدم، شهادت همسنگری‌هات مبارک. ان‌شاءالله نصیب ماهم بشه.»
اشک‌ مهمانِ خانهٔ چشم‌هایش شد. با صدای گرفته و پردرد گفت:
«اللهم ارزقنی شهادة فی سبیلک... گوزل‌جان دوستام یکی‌یکی تو بغلم شهید شدن!»
نگاهش را به اطراف چرخاند. چشمه نگاهش هر لحظه پر آب‌تر می‌شد. با سوز ادامه داد:
«آخ که چه حسی داره این پرواز...»
نگاهم کرد و با غم افزود:
_ «ام‌صلاح، وقتی اشک شوق چشماشونو و لبخند آزادی لب‌هاشون رو دیدم باورت میشه یه حالی شدم! اصلا نمی‌تونم حالِ اون صحنه رو با اون سکونش برات توصیف کنم!»
با دیده‌ی خیس دستش را محکم میان دو دستم گرفتم:
_ «مجاهدم یقین دارم من و تو هم یه روزی اون اشک و لبخند رو تجربه می‌کنیم. وقتی شهادت میاد که روحتو پرواز بده، همون لحظه آتش قلبت خاموش میشه؛ چون وقت وقتِ وصاله؛ همون موقع‌ست که اشکِ شادی و لبخند رهایی رو چهره‌ می‌شینه.»
_ «سبحان الله! الله سبحان نصیب ما هم بکنه...»
بعد از اندکی درنگ پرسید:
«چنان غرق شهدا بودم که شیرپسرمو از یاد بردم؛ صلاح‌الدینم کجاست؟»
_ «خوابه.»
کنار رختخوابش رفت و او را بوسید.
رو به من کرد:
_ «باید صبح زود شهدا رو خاکسپاری کنیم.»
روی رختخواب دراز کشید و ساعدش را روی چشم‌هایش گذاشت.

                                *

عثمان

قبل از دفن شهدا چهرهٔ نورانی استادم را نگاه کردم. زیر گوشش نجوا کردم: «دیدارمون باشه کنارِ حوضِ کوثر استادجان.»
به سمت شهدای دیگر رفتم و آهسته این جمله را تکرار کردم.

                               *

پنج سال بعد

گوزل

صاحب پسر و دختری دوقلو شده بودم. اسم آن‌ها را علی و سمیه نهادیم. وقتی شش ماه‌شان شد، علی به‌خاطر بیماری وفات کرد. راضی به رضای الهی بودیم و همچنان صبر پیشه می‌کردیم.
احسان و مریم هم پسری به نام یاسر داشتند.
در طی این پنج سال حافظ کلام الله شدم. برادرم خالد‌جان بزرگ و رشید و صلاح‌الدینِ زیبایم شیرمرد شده بود.
زندگی با فراز و نشیب‌هایش می‌گذشت. مجاهدهای دلاور هر روز
در نبرد حاضر بودند؛ مانع پیش‌روی کفار و مزودرانش شده و آن‌ها را زیر پوتین‌های خود لِه می‌کردند. شهدای زیادی از این سرزمین راه آسمانی را در پیش گرفته بودند. اما عزت خود را از دست ندادیم و برای دین خود حق‌مندانه می‌جنگیدیم.
    
                             *
عثمان

در میدان تمرین، سربازها را از زیر نظر گذراندم. به سمت اسلحه رفتم و هدف را نشانه گرفتم. صلاح‌الدین دوید و کنارم ایستاد. با زبان شیرین کودکانه‌اش گفت:
«بابا منم می‌خوام شلیک کنم!»
دستی به موهای سیاهش کشیدم:
_ «هنوز بچه‌ای... الان نمی‌شه.»
#یتیمی_در_دیار_غربت🖤🥀

#قسمت_بیست_و_یکم

بعد از تمرین، پدر و پسر باخستگی راه خانه را گرفتند. وقتی برگشتیم سمیه خود را
در آغوش پدرش انداخت؛ دخترِ بابایی بود و پدرش نازش را می‌خرید. خیلی به هم وابسته بودند.
روزی که قرار بود عثمان عازم عملیاتِ کوهستانی شود، حالاتش مرا به فکر وا داشت؛ محبت عجیب او نسبت به بچه‌ها و حرف‌هایی که بوی غریبی داشتند!
شب تا زمانی‌که بچه‌ها به خواب بروند با آن‌ها بازی و شوخی کرد. وقتی به خواب رفتند پیشانی هر دو را بوسید.
در حین نوازش گفت:
«الله سبحان از جگرگوشه‌های منم
در راستای دینش کار بگیره. این‌ها رو جزء افراد مؤثر برای امت قرار بده. به سمیه‌ام حیای عایشه، جسارت سمیه و غیرت خنسا عطا کنه. پسرم رو صلاح‌الدین‌وار فاتح قدس کنه. تقوا رو نصیبشون کنه.»
_«آمین.»
بلند شد و به سمت من آمد. کنارم نشست:
_«مجاهده‌ام! به صبوری و جسارتت شکی ندارم؛ اگه خدا خواست و شهید شدم... اطمینان دارم بچه‌هامونو طوری تربیت می‌کنی که
در آینده جزء فاتحان باشن و سربلندمون کنن...»
این طرز حرف‌زدن بوی رفتن را داشت که قلبم را از جا می‌کَند. بی‌اختیار گریه کردم. عثمان دستپاچه شد:
_ «گوزلم داری گریه می‌کنی؟!»
خودم را جمع‌وجور کردم و سرم را تکان دادم:
«نه این اشک شوقه... راستش از شهادت گفتی دلم برای رسیدن بهش بی‌تاب شد.»
با سر انگشت اشک‌هایم را پاک کرد. با آوایی دلنشین لب باز کرد:
«ام‌صلاح، تو بهترین نعمتی هستی که الله نصیبم کرد... حتی اون دنیا بعد از دیدارِ الله و رسولش، تو بهترین عطای الهی برای منی.»
او حرف می‌زد و من با گوشِ جان می‌شنیدم:
«اگه من زودتر شهید شدم، اون دنیا منتظرت می‌مونم تا یار جنتی من تو باشی. اگه تو زودتر توفیق یافتی، منتظرم باش. خب؟»
برای تایید چشم روی هم نهادم. نگاهم
در نگاهش قفل شد. اندکی بعد ادامه داد:
_«انتهای این مسیر دنیا، به آخرت می‌رسه. اون‌جا نه خبری از غمه و نه دوری و
غربت... تو دنیا باهم بودیم، ان‌شاءالله در آخرت هم کنار هم باشیم.»
_«اللهم آمین. زندگی با مجاهدی مثل تو خودش بهشته! عثمان‌جان وقتی تو کنارمی حس می‌کنم بوی بهشت بهم می‌رسه؛ غم و غصه‌ها رو از یاد می‌برم. وقتی که می‌ری سنگر، احساس می‌کنم برای رسیدن به بهشت، راه سفرمون رو آماده می‌کنی؛ اینم برام حُکم جنّتُ داره!»
لبخند گرمی زد و گفت:
«سبحان‌الله... دقیقاً همون چیزیه که میگن؛ همسرِ نیکو همسفر نیکوست!»
نفسم را بیرون دادم.
_ «خب دیگه حالا بخواب تا فردا سرحال بری عملیات.»
دراز کشید. بعد از اندک زمانی به خواب رفت.
خواب به چشمم نمی‌آمد. ساعت‌ها دیده‌ی سیری ناپذیرم را به او دوختم. علاوه بر سیمای زیبا، دارای سیرتِ زیبا بود. نمی‌توانستم از او دل بکَنم.
در حین خواب مژه‌های بلندش لغزید. بعد لبخند عمیقی زد؛ خواب می‌دید.
آن‌چنان خیره بودم که پلک‌های سنگینم روی هم افتادند.
فدایی را مجروح، با لباس خون‌آلود دیدم؛ تک‌وتنها الله‌اکبر گویان به سمت دشمن هجوم برد...
ناگهان از خواب پریدم. نفس‌‌زنان دستی بر صورت خیس از عرقم کشیدم. استغفار کردم و به سمت فدایی برگشتم؛ به آرامی پهلو عوض کرد. بلند شدم. وضو گرفتم.
برای سکون قلبم قرآن را به سینه فشردم. بعد آن را گشودم و شروع به خواندن کردم.

صبح عثمان هنگام وداع، چند بار بچه‌ها را
در آغوش گرفت و بوسید. سمیه با شیرین‌زبانی گفت: «باباجون باز کی برمی‌گردی؟»
خاطرهٔ چند سال پیش مقابل چشم‌هایم زنده شد؛ وقتی پدرم محمدصدیق‌ عازم میدان شد با لحنِ خوش همین سؤال را پرسیده بودم؛ اما پدرم زنده بازنگشت. شهید شد و چند روز بعد جسدِ غرق
در خونش را رؤیت کردم.
اشک‌ها بی‌مهابا شروع به باریدن کردند. نمی‌خواستم این حالم را ببیند. سرم را پایین انداختم.
فدایی سمیه را بغل کرد و گفت:
«نمی‌دونم جانِ بابا. ولی یادت باشه اگه دیدارمون این‌ دنیا نشد اون دنیا کنارِ حوض کوثره... باشه؟»
_ «محمد ﷺ و حوض کوثر! مامان همیشه از همینا میگه.»
_ «آفرین به عسل خودم!»
سمیه را بوسید. صلاح‌الدین گفت:
«بابا منم می‌خوام بیام. منم ببر...»
فدایی سمیه را به من داد. این‌بار صلاح‌الدین را به آغوش گرفت:
_ «باشه مجاهد بابا؛ ولی الان خیلی کوچیکی. ان‌شاءالله بزرگ شدی وظیفه تو اینه که اقصیٰ رو آزاد کنی تا صلاح‌الدین دوران باشی.»
صلاح‌الدین دستش را با صدایش بلند کرد. با حالت کودکانه و جسورانه گفت:
«قسم به آن ذاتی که جان من
در دست اوست... دشمنان اسلام رو... خوار می‌کنم... برای... برای آزادی اقصی... قدممو بلند می‌کنم(پایش را در آغوش پدرش بالا گرفت)... یا مبارز میشم یا شهید!...»
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
#یتیمی_در_دیار_غربت🖤🥀 #قسمت_بیست_و_یکم بعد از تمرین، پدر و پسر باخستگی راه خانه را گرفتند. وقتی برگشتیم سمیه خود را در آغوش پدرش انداخت؛ دخترِ بابایی بود و پدرش نازش را می‌خرید. خیلی به هم وابسته بودند. روزی که قرار بود عثمان عازم عملیاتِ کوهستانی شود،…
#یتیمی_در_دیار_غربت 🖤🥀

#قسمت_بیست_و_دوم

احسان

در مسیر چند ساعته با عثمان گرم گفتگو بودیم؛ نفهمیدیم چگونه به مقصد رسیدیم! وقتی وارد مقر شدیم، امیر سیدحبیب‌الله کسالت داشت؛ تقاضا کردیم تا در سنگر بماند و استراحت کند؛ اما او امتناع کرد. بعد از اصرار بسیار، مدیریت سپاه ما را به عثمان سپرد و با دعاهای خیرش راهی میدان شدیم.
سوار بر موتورها، از کنار کوه‌های سپیدپوش و رودخانه‌‌های یخ‌زده گذر کردیم تا به کوهستان رسیدیم؛ به‌خاطر کولاک، موتورها از حرکت ایستادند؛ نتوانستیم جلوتر برویم. پیاده شدیم.
مجاهدان چون دستهٔ زنجیری دست‌های یکدیگر را گرفتند و با صلابت از کوه بالا رفتند.
در آن بالا سوز سرما بیشتر بود و تن‌لرزه ایجاد می‌کرد.
خبرها حاکی از آن بود که آمریکایی‌ها برای دیدارِ حامیان خود به این منطقه که به مزدورانش اختصاص داشت، می‌آیند.
از هم فاصله گرفتیم و به کمین نشستیم. مدتی نگذشت که سر و کلّهٔ کفار با تجهیزات فریبنده‌شان پیدا شد.
به محض اینکه
در تیررس نگاه و هدف ما قرار گرفتند، با اشاره‌ی فدایی، مجاهدان بسم‌الله گویان همراه با فریاد تکبیر به آن‌ها یورش بردند؛ چندین تن را به درَک واصل کردند.
کفار جنون‌آمیز شلیک می‌کردند. حتم داشتم که با آمادگی قبلی اینگونه هجوم آورده و پیشروی می‌کنند.
یاران یک‌به‌یک به شهادت رسیدند و از کوه پایین افتادند. عثمان الله‌اکبر گفته و از مخفیگاه بیرون آمد. راکتی را به دست گرفت؛ با شلیک آن، یک تانک دشمن با سرنشین‌هایش به هوا بلند شد.
تنور میدان داغ بود و دلاورها با آخرین توان
در حال پیکار بودند.
به‌ناگاه هواپیمای بدون سرنشین بالای سر ما ظاهر شد و شروع به بمباران کرد. دست‌هایم را روی گوش‌هایم گذاشتم. مکث نکردم و از لای گردوغبار به جست‌و‌جوی برادرهایم شتافتم. فقط پنج تن از  آن‌ها را زنده یافتم؛ باقی همه جان سپرده و برف‌ها را با خون خود گلگون کرده بودند.
فدایی زخمی کنار صخره‌ای افتاده بود. صدایش زدم و سمتش دویدم. کمکش کردم تا به صخره تکیه دهد. با لب‌های خشک و صدای بی‌جان گفت:
«برو احسان... همراه برادرا از اینجا برو...خودتونو به یه جای امن برسونین...»
_ «بدون تو نمیشه؛ باهم میریم داداش!»
دستم را فشرد و با حالت جدی گفت:
«نه احسان!... به حرفم گوش بده... فعلا نباید شهید بشی... برو... مراقب خانواده و خواهرت باش... امروز، ان‌شاءالله به آرزوم می‌رسم...»
این را گفت و
در میان دست‌هایم از حال رفت. تکانش دادم؛ بی‌هوش بود.
یکی دیگر از مجاهدها هم سخت مجروح شده بود. هیچ تیری نداشتیم؛ جز دعا کارِ دیگری از دست ما برنمی‌آمد. نه راه پس داشتیم تا عقب نشینی کنیم و نه راه پیش.
در همین گیرودار و لحظه‌های نفس‌گیر و پُر تنش، توسط دشمن محاصره شدیم.
سربازی فریاد زد تا دست‌ها را بلند کنیم. چاره‌ای نبود؛ تسلیم شدیم. با احتیاط اسلحه‌ها را برداشتند. دست‌‌‌های ما
در حصار دست‌بندهای تنگ درآمدند.
صدای قهقهه‌‌ای بلند شد. به آن سمت برگشتم؛ با دیدن جمشید تعجب کردم. نزدیک شد و کنار فدایی ایستاد. با حالت منزجرکننده‌ای گفت:
«وای وای وای... ببین کی این‌جا افتاده!»
خندهٔ مستانه‌ای سرداد:
_ «دیدی چطور به دستم افتادی پسرعمو؟!»
عثمان کمی هوشیار شد. جمشید با کمال بی‌رحمی پوتینش را روی زخمش گذاشت و سخت فشرد. عثمان آخ خفه‌ای کرد و از هوش رفت.
به زورِ کتک، ما را داخل تانک‌ها بردند و حرکت کردند. حدس می‌زدم به سمت زندان شهر میمنه برده می‌شویم.
وقتی رسیدیم، جمشید به سمت فرمانده‌اش رفت.
در حین صحبت بااو به سمت عثمان اشاره کرد. صدایش را شنیدم:
«بااجازه‌تون می‌خوام مرگ این یکی با دستای خودِ من باشه...»
فرمانده با نفرت و خنده‌ تمسخرآمیز گفت:
«این تنِ لَش مال خودت.»
هر دو قهقهه زدند. تحمل این توهین‌ها را نداشتم. دست و پایم بسته بودند. از کوره
در رفتم و به سمت‌شان حمله‌ور شدم. مانعم شدند. جمشید شادمان جلو آمد و انگشتش را روی بینی‌ گذاشت:
_ «هیس... آقا احسان فعلا عجله نکن، نوبت تو هم می‌رسه؛ اما قبلش باید با عثمان‌خان تسویه‌ حساب کنم. باشه؟»
خون زیادی از عثمان رفته بود. رنگ به رو نداشت و بی‌حال گوشه‌ایی افتاده بود. جمشید به طرفش رفت. تشنه به خونش بود. موهای بلند و سیاهش را وحشیانه به چنگ گرفت؛ او را بلند کرد. عثمان آنقدر بی‌رمق بود که جانی برای راه رفتن نداشت؛ روی پاهایش کشیده می‌شد.
به اشاره جمشید ما هم به زورِ سربازها به دنبال آن‌ها وارد اتاق شکنجه شدیم. جمشید فدایی را محکم به دیوار کوبید و رو به سوی ما کرد و گفت:
«حالا رنج کشیدن برادر عزیزتر از جون‌تونو تماشا کنین...»
#یتیمی_در_دیار_غربت 🖤🥀

#قسمت_ آخر

احسان

  { إِنَّ الَّذِينَ قَالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقٰمُوا تَتَنَزَّلُ عَلَيْهِمُ الْمَلٰٓئِكَةُ أَلَّا تَخَافُوا وَلَا تَحْزَنُوا وَأَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتِى كُنتُمْ تُوعَدُونَ }
عثمان این آیه را تلاوت کرد و نالهٔ ضعیف‌اش
در اتاق پیچید.
جمشید او را چنان شکنجه کرده بود که تاب دیدن آن صحنه خارج از توان ما بود. از آن سیمای زیبا چیزی نمانده بود. خون از زخم‌ها و تاول‌هایش جریان داشت. وقت تلاوتِ آیه، چشم به سقف دوخته بود؛ گویا
در دنیای دیگری سَیر می‌کرد.
سربازی فوری وارد اتاق شد. به جمشید اطلاع داد که قمندان قادر آمده است. جمشید دست‌وپایش را گم کرد، بلافاصله اسلحه‌اش را بیرون آورد. صدای بَنگ‌بَنگ شلیک، فضای مسکوت اتاق را شکست. هر چه گلوله
در اسلحه‌اش بود را در سینه‌ی عثمان خالی کرد. خشک‌زده به او نگاه کردم. با برخورد گلوله‌ها، عثمان بود که با خود واگویه کرد:
«الحمدلله... الحمدلله... کامیاب شدم... اشهدُ ان‌ لااله الا الله...»
_«نه... نه... عثمان...!»
فریاد زدم. گریه کردم. عثمانم، امیرم، شوهرخواهرم، یار و برادرم، جلوی چشم‌هایم با تحمل دشوارترین شکنجه‌ها از دنیا رفت. جگرم آتش گرفت که نتوانستم برایش کاری انجام دهم.

جمشید قبل از رسیدن عمویش، پا به فرار گذاشت. قمندان قادر، خنده به لب وارد اتاق شد. اطراف را از زیر نظر گذراند. هنگامی که چشمش به جنازه‌ی غرق
در خونِ عثمان افتاد، خشکش زد. به او نزدیک شد. قدم‌هایش می‌لرزید. چشم‌هایش را ریز کرد؛ چهره‌ای سوخته و تاول‌‌زده، اما بسیار آشنا! دستش را بر قلبش گذاشت. بر زانوانش افتاد. احساس کردم کمرش شکست. آه جانسوزی از نهادش برخاست. عثمان را در آغوش گرفت. آه و فغان راه انداخت. زجه و فریاد زد و گفت:
- «آه پسرم! با چه خوشی اومده بودم تا تو رو به خونه برگردونم. تا دل مادرت از دیدنت شاد بشه. تا خواهر و برادرت از دلتنگی
در بیان. خوشحال بودم که با برگشتنت دوباره فضای خونه‌مون سرشار از شادی می‌شه. اما چی شد؟ پیدات کردم، ولی دیر کردم. خیلی دیر...»
نعره‌های دل‌خراش پدر برای پاره‌ی تنش، دل‌ِ سنگ را هم آب می‌کرد. دیدن آن جنایت اسفناک، مرغ‌های آسمان و موجودات زمین را نیز به گریه می‌انداخت.
              
با دست و پای غل‌ و زنجیر شده خودم را به سمت فدایی کشیدم. پیشانی‌ام را روی پیشانی زخمی‌اش گذاشتم. او را بوسیدم و نجوا کردم:
«شهادتت مبارک شیر دلاور... بالاخره به دیدار حق شتافتی و به مرادِ دلت رسیدی... آخ!... ما با غمِ دوریت چیکار کنیم عثمانم؟!...»
زار زدم و گریستم.
قمندان‌ قادر دستش را گرفت تا ببوسد، با دیدن دست مشت شده‌ که فقط انگشت اشاره‌اش را بالا نگه‌داشته بود، حیرت کرد. اشک‌هایش چون جویباری جاری شدند. با گریه و صدای دورگه شده گفت:
«قسم به الله که از امروز توبه می‌کنم... توبه می‌کنم بلکه روز قیامت دیدنِ چهره‌ات حتی از دور نصیبم بشه پسرم!... حق با تو بود...!»
قمندان با خود حرف می‌زد. آن لحظه نمی‌توانستم حرفش را باور کنم؛ اما بعدها متوجه شدم که به‌خاطر همین عشقِ پدری بوده که لطف و هدایت ربّ ذوالجلال شاملِ حالش شده است.
قمندان صورت خود را با دست پاک کرد. رو به سرباز دستور داد تا ماشینی برای حمل جنازه بیاورند. رو به ما کرد و گفت:
«این‌ها هم آزادن. دست‌بندهاشونو باز کن.»
چشم به فدایی دوخت و گریست.
مجاهدِ زخمی‌ که همراه ما دستگیر شده بود، نیز جان سپرده بود. هر دو شهید را سوار ماشین کردیم و به سمت المار حرکت کردیم.
    
                                  ***

گوزل

با صدای زنگِ گوشی، سمتش دویدم. به شماره نگاه کردم؛ با دیدن شماره‌ی احسان لبخندم محو شد. با تپش ناموزون قلب و دست‌های لرزان، دکمه را فشردم. روی پاهای ناتوانم نشستم. صدای گرفته‌ی احسان
در گوشی پیچید:
«خواهرجان، بازم
در راه الله شهید دادیم.»
چشم‌هایم تار شدند. انالله گویان سجده کردم.
_«الحمدلله رب‌العالمین.»
صدای ته‌نشین شده‌ام بالا آمد و گفتم:
«تقبل الله... ما هر روز شهید می‌دیم احسان‌جان! از زمان رسول‌اللهﷺ تا همین الآن. یادت نره که با خون شهداست که درخت دینِ اسلام آبیاری میشه و جوهرِ قلم عُلما پر میشه؛ پس اگه می‌خواهیم عزت اسلام ثابت بمونه و به تحلیل نره، باید شهید بدیم.»
_ «الله‌اکبر... سبحان الله!»
من‌من‌کنان پرسیدم:
«فدایی چی؟!... امروز فدایی منم فدای دین الله و رسولش شد؟»
_ «الله ازش قبول کنه. مبارک باشه؛ اونم به آرزوش رسید.»
گوشی لغزید و از دستم افتاد. به سجده افتادم.
"یارب چطوری سپاسگزارت باشم که مجاهدی چون عثمان رو نصیب من کردی...! یاربّ با زبانِ قاصرم شکرت می‌کنم که منو لایق این راهت دونستی. شکرت که امتحان من برای دینت بوده، نه دنیای فانی... پروردگارا با تو عهد بستم و دوباره می‌بندم که جان منِ حقیر و جانِ بچه‌ها و خونواده‌ام قربان راهت باشه..."
دوستان عزیزم حتما قبل از داستان #خاطرات_خونین . داستانِ #یتیمی_در_دیار_غربت را مطالعه کنید🌸🤍