👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
💥 #تنهایی؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است... #قسمت_هفدهم ✍🏼چند روزی از #تابستان مانده بود دیگه بچه هایی که واسه #قرآن خوندن می اومدن به مسجد مدرسه هاشون باز میشود مهناز و منم #مدرسه داشتیم تو دلم همش دعا میکردم #کاش مدرسه ای نبود همیشه بچه ها واسه قرآن خوندن…
💥 #تنهایی؟؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است...
#قسمت_هجدهم
✍🏼از خواهرم قول گرفتم که هر چی بهم گفتن تو #مدرسه پیش کسی نگه دیگه از اون روز #خواهرم هیچی نمیگفت و بقیه هم کمتر حرف میزدن کلاس های قرآنم رو واسه بزرگ سالان تو #مسجد شروع کردم ....
🌸🍃خیلی #خوشحال بودم انگار تموم #دنیا ماله من بود این موضوع فقط خواهرم از #خانواده خودم میدونست بعضی وقتا باهام می اومد تو مسجد میدونستم #عاشق چیزی شده که من قبلا شده بودم منم از موضوع به نحو احسن استفاده میکردم و درمورد #قرآن و #نماز و #بهشت خیلی حرف میزدم اصلا ناراحت نمیشد خوب حالشو درک میکردم جوری به حرفام گوش میدادم که اصلا تعجب نمیکردم چون خودم توش میدیدم دیگه تو #سجده هام دعا میکردم برای #هدایت #سوژین ....
➖ کم کم عاشق #چادر میشدم 4 ماه و نیم میشد که مسلمان شده بودم هر وقت چیز سیاهی میدیدم یاد #چادر می افتادم بعضی وقتها که به خانه #کعبه توی تلویزیون نگاه میکردم خودمو فدای پارچه سیاهش میکردم اما میترسیدم و #حسرتی توی دلم بود که چطوری من صاحب #چادر بشم یعنی میشه...!!
✨یک هفته تمام میرفتم تو بازار به چادرا نگاه میکردم بلاخره یه روز امتحان کردم رفتم جلو آینه #گریه م گرفت سبحان الله چقد زیباست چطوری بپوشم نمیتونستم از خودم جداش کنم خریدمش هنوزم تنم بود دلم نمیخواست برگردم خونه احساس میکردم #چادرم خونه و خانواده و همه چیزمه رفتم خونه نزدیکای خونه درش آوردم قبل از اینکه تو #پارگینک پنهانش کنم انقد بوسش کردم انگار هیچ وقت چادر ندیدم...
🌸🍃این موضوع رو به #سوژین گفتم دیگه ازم عصبانی نشد گفت خواهر عزیزم واسه خودت دردسر درست نکن مامان بفهمه شاید #بد برات تموم بشه منم گفتم باورکن سوژین خودت میدونی من تا امروز چقد بی دل و جرات بودم اما دیگه نیستم برام مهم نیست آگه میخواد منو بکشه اما من دیگه پیشرفت میکنم ولی #پسرفت نمیکنم...
➖سوژین گفت نمیدونم چرا ولی برات خوشحالم حالا کجاست نشونم بده وقتی اینو گفت تمام بدنم سرد شد به روی خودم نیاوردم اما تو دلم #جشن بزرگی به پا بود دیگه مطمئن شدم که خواهرم حتما #مسلمان خواهد شد...
#ادامه_دارد_انشاءالله....
@admmmj123
#قسمت_هجدهم
✍🏼از خواهرم قول گرفتم که هر چی بهم گفتن تو #مدرسه پیش کسی نگه دیگه از اون روز #خواهرم هیچی نمیگفت و بقیه هم کمتر حرف میزدن کلاس های قرآنم رو واسه بزرگ سالان تو #مسجد شروع کردم ....
🌸🍃خیلی #خوشحال بودم انگار تموم #دنیا ماله من بود این موضوع فقط خواهرم از #خانواده خودم میدونست بعضی وقتا باهام می اومد تو مسجد میدونستم #عاشق چیزی شده که من قبلا شده بودم منم از موضوع به نحو احسن استفاده میکردم و درمورد #قرآن و #نماز و #بهشت خیلی حرف میزدم اصلا ناراحت نمیشد خوب حالشو درک میکردم جوری به حرفام گوش میدادم که اصلا تعجب نمیکردم چون خودم توش میدیدم دیگه تو #سجده هام دعا میکردم برای #هدایت #سوژین ....
➖ کم کم عاشق #چادر میشدم 4 ماه و نیم میشد که مسلمان شده بودم هر وقت چیز سیاهی میدیدم یاد #چادر می افتادم بعضی وقتها که به خانه #کعبه توی تلویزیون نگاه میکردم خودمو فدای پارچه سیاهش میکردم اما میترسیدم و #حسرتی توی دلم بود که چطوری من صاحب #چادر بشم یعنی میشه...!!
✨یک هفته تمام میرفتم تو بازار به چادرا نگاه میکردم بلاخره یه روز امتحان کردم رفتم جلو آینه #گریه م گرفت سبحان الله چقد زیباست چطوری بپوشم نمیتونستم از خودم جداش کنم خریدمش هنوزم تنم بود دلم نمیخواست برگردم خونه احساس میکردم #چادرم خونه و خانواده و همه چیزمه رفتم خونه نزدیکای خونه درش آوردم قبل از اینکه تو #پارگینک پنهانش کنم انقد بوسش کردم انگار هیچ وقت چادر ندیدم...
🌸🍃این موضوع رو به #سوژین گفتم دیگه ازم عصبانی نشد گفت خواهر عزیزم واسه خودت دردسر درست نکن مامان بفهمه شاید #بد برات تموم بشه منم گفتم باورکن سوژین خودت میدونی من تا امروز چقد بی دل و جرات بودم اما دیگه نیستم برام مهم نیست آگه میخواد منو بکشه اما من دیگه پیشرفت میکنم ولی #پسرفت نمیکنم...
➖سوژین گفت نمیدونم چرا ولی برات خوشحالم حالا کجاست نشونم بده وقتی اینو گفت تمام بدنم سرد شد به روی خودم نیاوردم اما تو دلم #جشن بزرگی به پا بود دیگه مطمئن شدم که خواهرم حتما #مسلمان خواهد شد...
#ادامه_دارد_انشاءالله....
@admmmj123