#تلنگر
📝دلنوشته یکی ازبرادران برای دختران و زنان سرزمینم ایران!!!
رد شد🚶 ، ولی هنوز ردش مانده است.
ای کاش پشت سرش👀 چشمی داشت و می دید و یا 🎥دوربینی بود و از دور به او نشان می داد که هنوز ردش مانده است. یا کسی جرعتش را داشت و به او می گفت که ردش مانده است.
کاش وقتی رد می شد، می دید پشت سرش چند نوجوانی که از مدرسه تعطیل شده بودند چگونه به 👖شلوار تنگ و نازکش نگاه می کردند، می دید که آن نوجوان به خاطر #سن_بلوغ و #نوجوانیش بعد از دیدن او به چه #گناه هایی کشیده شد😭.
ای کاش برمی گشت و می دید #پسر مغازه داری را که بخاطر مشکلات مالی هنوز #مجرد بود ،چگونه با حسرت و 😍شهوت نگاهش می کرد و هر روز به کنترل نگاه و #ایمانش_ناتوان تر می شد😭.کاش زمانی که #حجاب و پوشش خود را شخصی می دید، برمی گشت و می دید #ردش را بر زندگی شخصی جوان #متاهلی که وقتی 💄آرایش #غلیظش را می دید او را با همسرش مقایسه می کرد😭.
کاش می دانست 👿گرگ های انسان نما در پشت سرش چه می گفتند و وقتی دستشان به او نرسید نیت کثیف و #مزاحمت های خود را بر سر دختر #معصوم دیگری در آوردند😭.
کاش می شد، می رفتم این چیزهایی که ازاو اطلاع نداشت را به او می گفتم، و به اوهم می گفتم که فکر نکند که من در ذهنم 🤔او را انسانی فاسد و بدکار می دانم، #خداراشکر_، این را می فهمم که افراد را از روی ظاهرشان به #سیاه و #سفید تقسیم نکنم، و حتما او انسان خوب و شریفی است ولی ای #کاش آگاه می شد و کسی به او نشان می داد ردش را بر جامعه!!!
شاید اصلا نمی داند که اگر چند تار موی او راهم #نامحرم ببیند از لحاظ #دین و #قرآن گناه کرده است . شاید تا به حال #چادر سرش نکرده است یا اصلا چادری ندارد که سرش کند!.
ای کاش حداقل برای یک بار هم که شده #چادری سرش می کرد تا زیبایی و بوی پاکی و امنیت #چادر را حس کند.
اکنون یک سال از آخرین باری که دیدمش گذشته است، همان خیابان ، همان کوچه، و روبروی همان مغازه، نمی دانم چه اتفاقی افتاده که اینقدر تغییر کرده است.
او رد شد ، با #چادرش🌹!! و این بار هم ردش مانده است.! دلم می خواست به او بگویم، کاش برمی گشتی و می دیدی پشت #سرت جوان هایی را که وقتی دلشان از سیاهی جامعه گرفته بود و به خاطر پوشش های نامناسب جامعه ، نگران #لرزش ایمانشان بودند ،
وقتی #چادر_سیاهت را بر روی سرت می بینند که چگونه آب بر آتش چشم های ناپاک میریزی، شاید ندانی ولی چقدر از ته دل دعایت می کنند🌹.
کاش برمیگشتی و رد #سبز_چادر سیاهت را در تعجب چشمان دختر بد#حجاب می دیدی که با خودش می گفت :
( #چگونه_یک_دختر_جوانی_مثل_من_در_این_گرمای_تابستان_اینگونه_حجابش_را_محکم_و_کامل_گرفته_است_!!!) و می دیدی که چگونه تو را الگوی خود می کند و #آرام #آرام شال روی سرش از عقب به جلو برمی گردد.🌹
و کاش برمیگشتی و می فهمیدی که چگونه در #اجتماع #باسلاح #چادرت امر به معروف می کنی🌹،و کاش، مادری را که پشت سرت با چادر خاکی دعایت می کند ، می دیدی...
حب حلال ❤️
📝دلنوشته یکی ازبرادران برای دختران و زنان سرزمینم ایران!!!
رد شد🚶 ، ولی هنوز ردش مانده است.
ای کاش پشت سرش👀 چشمی داشت و می دید و یا 🎥دوربینی بود و از دور به او نشان می داد که هنوز ردش مانده است. یا کسی جرعتش را داشت و به او می گفت که ردش مانده است.
کاش وقتی رد می شد، می دید پشت سرش چند نوجوانی که از مدرسه تعطیل شده بودند چگونه به 👖شلوار تنگ و نازکش نگاه می کردند، می دید که آن نوجوان به خاطر #سن_بلوغ و #نوجوانیش بعد از دیدن او به چه #گناه هایی کشیده شد😭.
ای کاش برمی گشت و می دید #پسر مغازه داری را که بخاطر مشکلات مالی هنوز #مجرد بود ،چگونه با حسرت و 😍شهوت نگاهش می کرد و هر روز به کنترل نگاه و #ایمانش_ناتوان تر می شد😭.کاش زمانی که #حجاب و پوشش خود را شخصی می دید، برمی گشت و می دید #ردش را بر زندگی شخصی جوان #متاهلی که وقتی 💄آرایش #غلیظش را می دید او را با همسرش مقایسه می کرد😭.
کاش می دانست 👿گرگ های انسان نما در پشت سرش چه می گفتند و وقتی دستشان به او نرسید نیت کثیف و #مزاحمت های خود را بر سر دختر #معصوم دیگری در آوردند😭.
کاش می شد، می رفتم این چیزهایی که ازاو اطلاع نداشت را به او می گفتم، و به اوهم می گفتم که فکر نکند که من در ذهنم 🤔او را انسانی فاسد و بدکار می دانم، #خداراشکر_، این را می فهمم که افراد را از روی ظاهرشان به #سیاه و #سفید تقسیم نکنم، و حتما او انسان خوب و شریفی است ولی ای #کاش آگاه می شد و کسی به او نشان می داد ردش را بر جامعه!!!
شاید اصلا نمی داند که اگر چند تار موی او راهم #نامحرم ببیند از لحاظ #دین و #قرآن گناه کرده است . شاید تا به حال #چادر سرش نکرده است یا اصلا چادری ندارد که سرش کند!.
ای کاش حداقل برای یک بار هم که شده #چادری سرش می کرد تا زیبایی و بوی پاکی و امنیت #چادر را حس کند.
اکنون یک سال از آخرین باری که دیدمش گذشته است، همان خیابان ، همان کوچه، و روبروی همان مغازه، نمی دانم چه اتفاقی افتاده که اینقدر تغییر کرده است.
او رد شد ، با #چادرش🌹!! و این بار هم ردش مانده است.! دلم می خواست به او بگویم، کاش برمی گشتی و می دیدی پشت #سرت جوان هایی را که وقتی دلشان از سیاهی جامعه گرفته بود و به خاطر پوشش های نامناسب جامعه ، نگران #لرزش ایمانشان بودند ،
وقتی #چادر_سیاهت را بر روی سرت می بینند که چگونه آب بر آتش چشم های ناپاک میریزی، شاید ندانی ولی چقدر از ته دل دعایت می کنند🌹.
کاش برمیگشتی و رد #سبز_چادر سیاهت را در تعجب چشمان دختر بد#حجاب می دیدی که با خودش می گفت :
( #چگونه_یک_دختر_جوانی_مثل_من_در_این_گرمای_تابستان_اینگونه_حجابش_را_محکم_و_کامل_گرفته_است_!!!) و می دیدی که چگونه تو را الگوی خود می کند و #آرام #آرام شال روی سرش از عقب به جلو برمی گردد.🌹
و کاش برمیگشتی و می فهمیدی که چگونه در #اجتماع #باسلاح #چادرت امر به معروف می کنی🌹،و کاش، مادری را که پشت سرت با چادر خاکی دعایت می کند ، می دیدی...
حب حلال ❤️
💥 تلنگــــر....
همسرتــ 💍
برای #خودت است
نه براے نمایش دادن جلوی دیگران....
➖ میدانے چقدر از #جوانان با دیدن همسر بے حجابــ شما بہ #گناه میفتند‼️
@admmmj123
همسرتــ 💍
برای #خودت است
نه براے نمایش دادن جلوی دیگران....
➖ میدانے چقدر از #جوانان با دیدن همسر بے حجابــ شما بہ #گناه میفتند‼️
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
❤️ #نسیم_هدایت #قسمت_هجدهم ✍🏼فرداش رفتم #مدرسه ولی از دستش #ناراحت بودم که چرا بهم خندید مگه من خنده دارم فقط یه اتفاق ساده افتاد دیگه چرا میخنده باید کمکم میکرد منم خوشحال میشدم... 😒ولی هی میخندید ، خوب چیکار کنم... آخه من چرا زود جوگیر میشم حالا…
❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_نوزدهم
✍🏼یه لباس گلبهی رنگ انتخاب کردم
که شکوفه های ریزی توش داشت
خیلی قشنگ بود و البته کم قیمت
معمولا دوست نداشتم که #تجملاتی باشم در #اوج_سادگی #شیک و زیبا بود...
برگشتیم خونه و قرار شد دو روز بعدش بریم برای خرید لباس ، #مادر_شوهرم و آقا مصطفی اومدن دنبالم و با مادرم وخواهرم رفتیم آخی این آقا مصطفی چقد خوشتیپه همیشه چه هیکل ورزشکاری داره...
خلاصه لباس رو خریدیم هر چی مادر شوهرم گفت خوب بازم چیز دیگه ای بردار ولی من برنداشتم خوب #اسراف بود...
#مراسم_ازدواج هم داشت کم کم رو به راه میشد بلاخره روز #عروسی رسید
عروسی من با آقا مصطفی....
😍
خیلی #استرس داشتم پدرم خرج عروسیون رو داد که به ما فشار نیاد
چون آقا مصطفی خیلی سر شناس بود خیلی ها اومدن تقریبا 800 نفر دعوتی داشتیم خییییلی زیاد بود...
یکی از ماموستای #مشهور شهر رو #دعوت کردیم و برای مردم موعظه کرد از توحید و ترس از الله سبحان و در آخر هم برای #خوشبختی ما #دعا کرد و همه جمع آمین گفتن...
#همسر ماموستا اومد پیشم و برام دعای خیر کرد و در آخر گفت اینم یک #هدیه برای تو امیدوارم به نکاتش عمل کنی این #بهترین هدیه ای بود که تونستم بهت بدم بازش کردم #قرآن بود کلام الله....
😍بهترین هدیه عمرم رو گرفتم بازش کردم و قرآن خوندم دلم #آرام گرفت همه به من نگاه میکردن خونه دوماد اومدن دنبالم مادرم چون اولین دخترش بود که #ازدواج میکنه خیلی ناراحت بود و همش گریه میکرد...
😭منم وقتی مادرم رو میدیدم گریه کردم خیلی زیاد گریه کردیم پدرم اومد بالا و گفت بیا بریم وقت رفتن بود منم بلند شدم مادرم #چادر_سفید سرم کرد و بغلم کرد و همش گریه میکرد منم گریه کردم حتی پدرمم هم گریه کرد هر دوشون برام دعای خیر کردن...
بالاترین دعا هم مال پدر و مادرم بود انقد گریه کرده بودم که اصلا یادم نبود به #داماد نگاه کنم پدرم من رو سوار ماشین کرد و داماد پشت سرم اومد تو ماشین و حرکت کردیم منم مثل داغ دیده ها با خانوادم نگاه میکردم خدایا فکر میکردم این سهل ترین امتحانه که من از خانوادم #جدا میشم.....
توی راه بودیم که آقا مصطفی همش با #نگرانی بهم نگاه میکرد و زود به زود میگفت حالت خوبه منم هر وقت میگفت حالت خوبه بیشتر گریه ام میگرفت😭
یه دفعه صدای #موزیک از یکی از ماشین ها پخش شد آقا مصطفی سرش رو چرخوند ببینه کیه داداش کوچیکش بود ماشینش رو متوقف کرد و براش بوق داد که بایسته با عصبانیت پیاده شد و گفت مگه نگفتم #موسیقی روشن نکنید...
😡این عروسی منه نه شما نمیخوام با #گناه قاطی بشه اونم ترسید گفت باشه باشه...
😒اومد سوار شد دیگه نتونستم #گریه کنم اتقد #عصبانی بود و منم شوکه شدم ، بلاخره رسیدیم و پیاده شدیم
یه خونه نقلی خیلی کوچیک بود رفتیم تو همه خیلی خوش آمد گفتن اما خونه #دوماد مثل خونه ما شلوغ نبود چون همه دوستاش رو خونه ما دعوت کرده بود....
وقتی رفتیم داخل خونواده خودم هم به غیر از پدر و مادرم همه اومده بودن نشستم و برام آب آوردن و شیرینی خوریم و گفتن که باید بریم یکی یکی اومدن خداحافظی کردن #خواهرم و #برادر کوچیکم اومدن پیشم و بغلم کردن و خیلی گریه کردن فکر کنم من خیلی مهم بودم توی خانواده...
همه رفتن و #مراسم به خوشی تموم شد و آقا مصطفی گفت #نماز عصر رو به #جماعت بخونیم.....
✍🏼 #ادامه_دارد... ان شاءالله😍
@admmmj123
💌 #قسمت_نوزدهم
✍🏼یه لباس گلبهی رنگ انتخاب کردم
که شکوفه های ریزی توش داشت
خیلی قشنگ بود و البته کم قیمت
معمولا دوست نداشتم که #تجملاتی باشم در #اوج_سادگی #شیک و زیبا بود...
برگشتیم خونه و قرار شد دو روز بعدش بریم برای خرید لباس ، #مادر_شوهرم و آقا مصطفی اومدن دنبالم و با مادرم وخواهرم رفتیم آخی این آقا مصطفی چقد خوشتیپه همیشه چه هیکل ورزشکاری داره...
خلاصه لباس رو خریدیم هر چی مادر شوهرم گفت خوب بازم چیز دیگه ای بردار ولی من برنداشتم خوب #اسراف بود...
#مراسم_ازدواج هم داشت کم کم رو به راه میشد بلاخره روز #عروسی رسید
عروسی من با آقا مصطفی....
😍
خیلی #استرس داشتم پدرم خرج عروسیون رو داد که به ما فشار نیاد
چون آقا مصطفی خیلی سر شناس بود خیلی ها اومدن تقریبا 800 نفر دعوتی داشتیم خییییلی زیاد بود...
یکی از ماموستای #مشهور شهر رو #دعوت کردیم و برای مردم موعظه کرد از توحید و ترس از الله سبحان و در آخر هم برای #خوشبختی ما #دعا کرد و همه جمع آمین گفتن...
#همسر ماموستا اومد پیشم و برام دعای خیر کرد و در آخر گفت اینم یک #هدیه برای تو امیدوارم به نکاتش عمل کنی این #بهترین هدیه ای بود که تونستم بهت بدم بازش کردم #قرآن بود کلام الله....
😍بهترین هدیه عمرم رو گرفتم بازش کردم و قرآن خوندم دلم #آرام گرفت همه به من نگاه میکردن خونه دوماد اومدن دنبالم مادرم چون اولین دخترش بود که #ازدواج میکنه خیلی ناراحت بود و همش گریه میکرد...
😭منم وقتی مادرم رو میدیدم گریه کردم خیلی زیاد گریه کردیم پدرم اومد بالا و گفت بیا بریم وقت رفتن بود منم بلند شدم مادرم #چادر_سفید سرم کرد و بغلم کرد و همش گریه میکرد منم گریه کردم حتی پدرمم هم گریه کرد هر دوشون برام دعای خیر کردن...
بالاترین دعا هم مال پدر و مادرم بود انقد گریه کرده بودم که اصلا یادم نبود به #داماد نگاه کنم پدرم من رو سوار ماشین کرد و داماد پشت سرم اومد تو ماشین و حرکت کردیم منم مثل داغ دیده ها با خانوادم نگاه میکردم خدایا فکر میکردم این سهل ترین امتحانه که من از خانوادم #جدا میشم.....
توی راه بودیم که آقا مصطفی همش با #نگرانی بهم نگاه میکرد و زود به زود میگفت حالت خوبه منم هر وقت میگفت حالت خوبه بیشتر گریه ام میگرفت😭
یه دفعه صدای #موزیک از یکی از ماشین ها پخش شد آقا مصطفی سرش رو چرخوند ببینه کیه داداش کوچیکش بود ماشینش رو متوقف کرد و براش بوق داد که بایسته با عصبانیت پیاده شد و گفت مگه نگفتم #موسیقی روشن نکنید...
😡این عروسی منه نه شما نمیخوام با #گناه قاطی بشه اونم ترسید گفت باشه باشه...
😒اومد سوار شد دیگه نتونستم #گریه کنم اتقد #عصبانی بود و منم شوکه شدم ، بلاخره رسیدیم و پیاده شدیم
یه خونه نقلی خیلی کوچیک بود رفتیم تو همه خیلی خوش آمد گفتن اما خونه #دوماد مثل خونه ما شلوغ نبود چون همه دوستاش رو خونه ما دعوت کرده بود....
وقتی رفتیم داخل خونواده خودم هم به غیر از پدر و مادرم همه اومده بودن نشستم و برام آب آوردن و شیرینی خوریم و گفتن که باید بریم یکی یکی اومدن خداحافظی کردن #خواهرم و #برادر کوچیکم اومدن پیشم و بغلم کردن و خیلی گریه کردن فکر کنم من خیلی مهم بودم توی خانواده...
همه رفتن و #مراسم به خوشی تموم شد و آقا مصطفی گفت #نماز عصر رو به #جماعت بخونیم.....
✍🏼 #ادامه_دارد... ان شاءالله😍
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_سی_و_یکم ✍🏼خیلی مهربون مادرش رو بغل میکرد و دستاش رو میبوسید #مادر شوهرم گفت در بین تمام فرزندانم #مصطفی از همه بهتره... اون موقع هم که بچه بود میدونست که من به تنهایی برام سخته هزینه خونه رو جور کنم(مصطفی هم در کودکی پدرش رو…
❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_سی_و_دوم
✍🏼همینکه مصطفی خوابید رفتم لباسی که تنش بود بشورم تا واسه فردا تمیز باشه اونم شستم...
😔تا #سحر نخوابیدم توی حیاط بودم اومدم تو که سحری رو آماده کنم دیدم مصطفی داره نماز میخونه اونم نخوابیده بود سحری رو آماده کردم و صداش کردم خیلی #ساکت بودیم ، بعد از غذا #تشکر کرد و رفت #وضو بگیره....
منم سفره رو جمع کردم وقتی وضوش تموم شد یه دفعه چشمش به ساکش افتاد یه دفعه یه حالی شد و سرش رو انداخت پایین ، #نماز خوند و گفت باید برم بیرون کار دارم...
گفتم بهش که تو امروز مسافری #روزه نگیر ، بهت واجب نیست امروز با وجود #سفر خیلی سخته روزه هم بگیری گفت دوست دارم زبونم با روزه باشه من تا ظهر منتظرش بودم برگرده ساعت 2 برگشت همون لباسی رو تنم کردم که اولین روز به هم رسیدیم تنم بود
یعنی لباس #عقدم ....
همینکه برگشت خیلی #خسته بود از سر و صورتش گرد و خاکیش معلوم بود #سلام کرد و جوابش رو دادم یه بالش براش آوررم تا کمی استراحت کنه دراز کشید و دست چپش رو گذاشت روی سرش نمیتونستم ازش #جدا بشم...
😭کنارش نشستم به چهرهاش که نگاه میکردم گریه ام گرفت متوجه شدم که مصطفی هم گریه میکنه صدای هق هق گریه هام تمام اتاق رو گرفت من گریه میکردم و اشکهام روی سر مصطفی میریخت و مصطفی گریه میکرد و اشکش روی بالش....
😭هیچ کدوممون نمیتونستیم حتی یک کلمه هم بگیم فقط صدای هق هق گریه ی من بود که شنیده میشد خدا رو شکر محدثه پیش مادر شوهرم بود اگه این صحنه رو میدید میترسید...
تقریبا نیم ساعتی همینطوری گریه میکردیم که مادر شوهرم صدام کرد و گفت بیا محدثه تو رو میخواد...
من وقتی گریه میکردم تا یک روز بعدش آثار گریه توی صورتم مشخص بود چون چشمام درشت بود
رفتم که محدثه رو بیارم مادر شوهر فهمید #گریه کردم گفت #تعجب میکنم که چرا انقدر #بی_قراری میکنی گفتم نمیتونم یه روز هم دوریش رو تحمل کنم من خیلی سختی کشیدم دیگه نمیخوام ازش دور باشم گفت #دخترم یه سفر 1 هفته ای که این همه گریه نمیخواد
آخ از #دل پاره پاره ام خبر نداری #مادر جان نمیدونی که مصطفی داره برای همیشه میره...
رفتم خونه خودمون مصطفی رفته بود حموم تا مرتب و تمیز باشه به محدثه غذا دادم و خوابوندمش لباسهای مصطفی هم خشک شده بود اتوش کردم و بهش دادم بپوشه...
😔انگار باهم #غریبه بودیم نمیتونستیم هیچ حرفی بزنیم این دقایق آخر هیچ استفاده ای از کنار هم بودن نکردیم فقط #گریه بود و #سکوت....
😭زیپ ساکش رو بستم فکر کنم زیپ قلب خودم کنده شد و #قلبم داشت میومد بیرون من دارم با دستهای خودم وسایل #جدایی خودم و مصطفی رو آماده میکنم....
😔این یعنی اوج #دیونگی ، #شیطان خیلی بهم #فشار میاورد که حتی یک بار بهش بگم نرو تنهام نزار دارم جون میدم دارم میمیرم اما نتونستم...
💪🏼باید بتونم کمکش کنم که راحتتر بره پس خودم وسایلش رو آماده میکنم تا بدونه که من ناراضی نیستم درسته که خیلی #بیقراری میکردم اما ناراضی نبودم این امتحان خیلی خیلی سختی بود فقط #دعا میکردم بتونم امتحانم رو خوب پس بدم...
😭خدایا این اشکها و #دلتنگی ها رو به پای #گناه حساب نکن به پای این حساب نکن که من نمیخوام #همسرم رو بفرستم در راهت جهاد کنه به پای این حساب نکن که ناراضیم...
😔به پای #دلتنگیم حساب کن به پای این حساب کن که واقعا #غریبم به پای این حساب کن که #جدایی برام سخته منی که قلبم رو دو دستی تقدیم کردم الان قلبم داره از سینه ام جدا میشه واین هم #درد داره....
😔همینطوری داشتم با خودم حرف میزدم که مصطفی گفت نیم ساعت دیگه باید برم این رو که گفت تکون عجیبی خوردم خودش هم فهمید کاملا خشکم زده بود.....
✍🏼 #ادامه_دارد...
@admmmj123
💌 #قسمت_سی_و_دوم
✍🏼همینکه مصطفی خوابید رفتم لباسی که تنش بود بشورم تا واسه فردا تمیز باشه اونم شستم...
😔تا #سحر نخوابیدم توی حیاط بودم اومدم تو که سحری رو آماده کنم دیدم مصطفی داره نماز میخونه اونم نخوابیده بود سحری رو آماده کردم و صداش کردم خیلی #ساکت بودیم ، بعد از غذا #تشکر کرد و رفت #وضو بگیره....
منم سفره رو جمع کردم وقتی وضوش تموم شد یه دفعه چشمش به ساکش افتاد یه دفعه یه حالی شد و سرش رو انداخت پایین ، #نماز خوند و گفت باید برم بیرون کار دارم...
گفتم بهش که تو امروز مسافری #روزه نگیر ، بهت واجب نیست امروز با وجود #سفر خیلی سخته روزه هم بگیری گفت دوست دارم زبونم با روزه باشه من تا ظهر منتظرش بودم برگرده ساعت 2 برگشت همون لباسی رو تنم کردم که اولین روز به هم رسیدیم تنم بود
یعنی لباس #عقدم ....
همینکه برگشت خیلی #خسته بود از سر و صورتش گرد و خاکیش معلوم بود #سلام کرد و جوابش رو دادم یه بالش براش آوررم تا کمی استراحت کنه دراز کشید و دست چپش رو گذاشت روی سرش نمیتونستم ازش #جدا بشم...
😭کنارش نشستم به چهرهاش که نگاه میکردم گریه ام گرفت متوجه شدم که مصطفی هم گریه میکنه صدای هق هق گریه هام تمام اتاق رو گرفت من گریه میکردم و اشکهام روی سر مصطفی میریخت و مصطفی گریه میکرد و اشکش روی بالش....
😭هیچ کدوممون نمیتونستیم حتی یک کلمه هم بگیم فقط صدای هق هق گریه ی من بود که شنیده میشد خدا رو شکر محدثه پیش مادر شوهرم بود اگه این صحنه رو میدید میترسید...
تقریبا نیم ساعتی همینطوری گریه میکردیم که مادر شوهرم صدام کرد و گفت بیا محدثه تو رو میخواد...
من وقتی گریه میکردم تا یک روز بعدش آثار گریه توی صورتم مشخص بود چون چشمام درشت بود
رفتم که محدثه رو بیارم مادر شوهر فهمید #گریه کردم گفت #تعجب میکنم که چرا انقدر #بی_قراری میکنی گفتم نمیتونم یه روز هم دوریش رو تحمل کنم من خیلی سختی کشیدم دیگه نمیخوام ازش دور باشم گفت #دخترم یه سفر 1 هفته ای که این همه گریه نمیخواد
آخ از #دل پاره پاره ام خبر نداری #مادر جان نمیدونی که مصطفی داره برای همیشه میره...
رفتم خونه خودمون مصطفی رفته بود حموم تا مرتب و تمیز باشه به محدثه غذا دادم و خوابوندمش لباسهای مصطفی هم خشک شده بود اتوش کردم و بهش دادم بپوشه...
😔انگار باهم #غریبه بودیم نمیتونستیم هیچ حرفی بزنیم این دقایق آخر هیچ استفاده ای از کنار هم بودن نکردیم فقط #گریه بود و #سکوت....
😭زیپ ساکش رو بستم فکر کنم زیپ قلب خودم کنده شد و #قلبم داشت میومد بیرون من دارم با دستهای خودم وسایل #جدایی خودم و مصطفی رو آماده میکنم....
😔این یعنی اوج #دیونگی ، #شیطان خیلی بهم #فشار میاورد که حتی یک بار بهش بگم نرو تنهام نزار دارم جون میدم دارم میمیرم اما نتونستم...
💪🏼باید بتونم کمکش کنم که راحتتر بره پس خودم وسایلش رو آماده میکنم تا بدونه که من ناراضی نیستم درسته که خیلی #بیقراری میکردم اما ناراضی نبودم این امتحان خیلی خیلی سختی بود فقط #دعا میکردم بتونم امتحانم رو خوب پس بدم...
😭خدایا این اشکها و #دلتنگی ها رو به پای #گناه حساب نکن به پای این حساب نکن که من نمیخوام #همسرم رو بفرستم در راهت جهاد کنه به پای این حساب نکن که ناراضیم...
😔به پای #دلتنگیم حساب کن به پای این حساب کن که واقعا #غریبم به پای این حساب کن که #جدایی برام سخته منی که قلبم رو دو دستی تقدیم کردم الان قلبم داره از سینه ام جدا میشه واین هم #درد داره....
😔همینطوری داشتم با خودم حرف میزدم که مصطفی گفت نیم ساعت دیگه باید برم این رو که گفت تکون عجیبی خوردم خودش هم فهمید کاملا خشکم زده بود.....
✍🏼 #ادامه_دارد...
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
💥 #تنهایی؟؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است... #قسمت_دهم ✍🏼رفتم خونه بعد برگشتم مسجد نزدیکای نماز عصر بود هیچ نخورده بودم چون میدونستم مسلمانان اینجوری روزه میگیرن وقتی رفتم تو #اذان رو گفتن و برق قطع شد ماهم نفهمیدم منتظر #ماموستا بودیم که نماز رو شروع کنه…
💥تنهایی؟؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است...
#قسمت_یازدهم
✍🏼من سکوت کرده بودم سوژین گفت چرا هیچی نمیگی جوابمو بده منم گفتم خواهر قبلا تو #جهل بودم... گفت بخاطر دوستت میگی قبلا تو جهل بودی یعنی بابا و مامان و من همه تو #جهلیم روژین تو با انتخابت خانوادتو و همه ما رو از دست میدی توانش داری خانوادتو تو خودتو از ما جدا کردی ؟!
🌸🍃میخواست بره بیرون بازم دستشو گرفتم و گفتم خواهش میکنم #مامان اینا چیزی ندونن اونم هیچی نگفت دو روز گذشت بخاطر اینکه #سحری نمیکردم خیلی ضعف کرده بودم افطاریم چیز زیادی نمیتونستم بخورم...رفتم دکتر گفت باید حتما سحری کنی شب زنگ گوشی مو تنظیم کردم زنگ خورد بلند شدم وقتی داشتم میرفتم پایین واسه #سحری سوژین بیرون اومد یه نگاهی سنگینی بهم کرد و رفت من رفتم پایین یه چیزای از غذایی دیشب مونده بود رو گاز داشتم همش یواش یواش کارا رو میکردم که صدای در اتاق مامان اینا اومد .. وای خدا الان چیکار کنم مامانم بود اومد گفت #روژین دخترم چیکار میکنی مامان ؟؟ منم گفتم خیلی گرسنمه مامان گفت باشه چرا منو بیدار نکردی گفتم احتیاجی نیست... گفت اصلا به خودت نمیرسی این روزا اصلا خورد خوراکت برام جالب نیست نه صبحانه نه نهار شبام که یه ذره کسی ندونه انگار #روزه هستی وقتی اینو رنگم سفید شد.
➖باباهم اومد گفت این صداها چیه میاد مامان گفت همون #اذان مسلمان واسه بیدار شدن واسه سحری منم گفتم مامان تو کجا میدونی گفتن کوچیک که بودم این صدارو خیلی دوس داشتم و همیشه #همراه مامان وبابام و خواهرام بلند میشدم منم من یه لبخند زدم گفتم چه خوب بود... نمیدونم چطوری این کلمه به زبون اومد مامان یه کمی بهم نگاه کرد گفت نه #غذات نسوزه رفتارش فرق کرد منم غذارو آوردم که بخورم لقمه رو بخورم یه لحظه #بسم_الله بگم یه ذره شم گفتم فقط بسم... بقیه شو تو دلم گفتم مامان همون لحظه بهم مشکوک شده بود گفت من میرم میخوابم من خوشحال شدم گفتم باشه غذا مو خوردم در آخر گفتم #الحمدالله اینارو از مهناز یاد گرفته بودم داشتم قابلمه رو از روی میز برمیداشتم مامانم دوبار پیداش شد..
😳گفت اون کلمه اون کلمه چی بود گفتی منم گفتم کدوم من چیزی نگفتم اونم گفت روژین من #خنگ نیستم بهم بگو من تو رو #برادر و #خواهرات رو #دروغگو بار نیاوردم بهم بگو چرا گفتی الحمدالله منم #سکوت کرده بودم مامانم داد بیراه راه انداخت همه اومدن آشپزخانه گفتن چی شد اونم گفت روژین باید جواب بده سرم بلند کردم خانوادم رو به روم بودن مامانم بابام دو تا خواهرام نمیدونستم چیکار کنم چی بگم اما دهنمو باز کردم گفتم من #مسلمان شدم مامان بدون اجازه دادن به کلمه دیگم موهام و گرفت منو زد و همش بهم میگفت تو کی هستی واسه خودت تصمیم گرفتی و منو پرت کرد به کابینت و کفش آشپزخانه اومد طرف به دهنم زد و میگفت این دهنو میشکنم که بهش گفتی من #مسلمان شدم
🌸🍃 بابام اومد منو از دست مامان نجات داد گفت چیکار میکنی بچه رو کشتی اون هنوز بچه است یه #هوس زود گذره تموم میشه میره منم با این کلمه خیلی عصبی شدم با دهن پر از خون گفتم چیکار دارین میگین 14 سال مارو تو #غفلت و #نادانی و #جهل بزرگ کردی 14 سال عمرمو صرف #گناه و بدبختی هدر دادین 14 سال عمر بدون یه #سجده به خدام هدر رفت الانم این حرفا من مسلمانم و مسلمانم خواهم ماند مگر منو بکشید من هیچ وقت دوباره به #جهل و #نادانی قبل بر نمیگردم و زودم رفتم بالا رفتم اتاقم در قفل کردم دعوامون انقد بزرگ بود همه #همسایه ها از پنجره هاشون سرشون رو بیرون آورده بود....
#ادامه_دارد_انشاءالله
@admmmj123
#قسمت_یازدهم
✍🏼من سکوت کرده بودم سوژین گفت چرا هیچی نمیگی جوابمو بده منم گفتم خواهر قبلا تو #جهل بودم... گفت بخاطر دوستت میگی قبلا تو جهل بودی یعنی بابا و مامان و من همه تو #جهلیم روژین تو با انتخابت خانوادتو و همه ما رو از دست میدی توانش داری خانوادتو تو خودتو از ما جدا کردی ؟!
🌸🍃میخواست بره بیرون بازم دستشو گرفتم و گفتم خواهش میکنم #مامان اینا چیزی ندونن اونم هیچی نگفت دو روز گذشت بخاطر اینکه #سحری نمیکردم خیلی ضعف کرده بودم افطاریم چیز زیادی نمیتونستم بخورم...رفتم دکتر گفت باید حتما سحری کنی شب زنگ گوشی مو تنظیم کردم زنگ خورد بلند شدم وقتی داشتم میرفتم پایین واسه #سحری سوژین بیرون اومد یه نگاهی سنگینی بهم کرد و رفت من رفتم پایین یه چیزای از غذایی دیشب مونده بود رو گاز داشتم همش یواش یواش کارا رو میکردم که صدای در اتاق مامان اینا اومد .. وای خدا الان چیکار کنم مامانم بود اومد گفت #روژین دخترم چیکار میکنی مامان ؟؟ منم گفتم خیلی گرسنمه مامان گفت باشه چرا منو بیدار نکردی گفتم احتیاجی نیست... گفت اصلا به خودت نمیرسی این روزا اصلا خورد خوراکت برام جالب نیست نه صبحانه نه نهار شبام که یه ذره کسی ندونه انگار #روزه هستی وقتی اینو رنگم سفید شد.
➖باباهم اومد گفت این صداها چیه میاد مامان گفت همون #اذان مسلمان واسه بیدار شدن واسه سحری منم گفتم مامان تو کجا میدونی گفتن کوچیک که بودم این صدارو خیلی دوس داشتم و همیشه #همراه مامان وبابام و خواهرام بلند میشدم منم من یه لبخند زدم گفتم چه خوب بود... نمیدونم چطوری این کلمه به زبون اومد مامان یه کمی بهم نگاه کرد گفت نه #غذات نسوزه رفتارش فرق کرد منم غذارو آوردم که بخورم لقمه رو بخورم یه لحظه #بسم_الله بگم یه ذره شم گفتم فقط بسم... بقیه شو تو دلم گفتم مامان همون لحظه بهم مشکوک شده بود گفت من میرم میخوابم من خوشحال شدم گفتم باشه غذا مو خوردم در آخر گفتم #الحمدالله اینارو از مهناز یاد گرفته بودم داشتم قابلمه رو از روی میز برمیداشتم مامانم دوبار پیداش شد..
😳گفت اون کلمه اون کلمه چی بود گفتی منم گفتم کدوم من چیزی نگفتم اونم گفت روژین من #خنگ نیستم بهم بگو من تو رو #برادر و #خواهرات رو #دروغگو بار نیاوردم بهم بگو چرا گفتی الحمدالله منم #سکوت کرده بودم مامانم داد بیراه راه انداخت همه اومدن آشپزخانه گفتن چی شد اونم گفت روژین باید جواب بده سرم بلند کردم خانوادم رو به روم بودن مامانم بابام دو تا خواهرام نمیدونستم چیکار کنم چی بگم اما دهنمو باز کردم گفتم من #مسلمان شدم مامان بدون اجازه دادن به کلمه دیگم موهام و گرفت منو زد و همش بهم میگفت تو کی هستی واسه خودت تصمیم گرفتی و منو پرت کرد به کابینت و کفش آشپزخانه اومد طرف به دهنم زد و میگفت این دهنو میشکنم که بهش گفتی من #مسلمان شدم
🌸🍃 بابام اومد منو از دست مامان نجات داد گفت چیکار میکنی بچه رو کشتی اون هنوز بچه است یه #هوس زود گذره تموم میشه میره منم با این کلمه خیلی عصبی شدم با دهن پر از خون گفتم چیکار دارین میگین 14 سال مارو تو #غفلت و #نادانی و #جهل بزرگ کردی 14 سال عمرمو صرف #گناه و بدبختی هدر دادین 14 سال عمر بدون یه #سجده به خدام هدر رفت الانم این حرفا من مسلمانم و مسلمانم خواهم ماند مگر منو بکشید من هیچ وقت دوباره به #جهل و #نادانی قبل بر نمیگردم و زودم رفتم بالا رفتم اتاقم در قفل کردم دعوامون انقد بزرگ بود همه #همسایه ها از پنجره هاشون سرشون رو بیرون آورده بود....
#ادامه_دارد_انشاءالله
@admmmj123