یواشکی دوست دارم
67K subscribers
42.7K photos
2K videos
164 files
314 links
من ﻫﻨوز ﮔﺎﻫﯽ
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺧﻮﺍﺏ ﺗﻮﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻢ 
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ 
ﺻﺪﺍﯾﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ 
ﺑﯿﻦ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ
ﺍﻣﺎﻣﻦﻫﻨﻮﺯ ﺗﻮﺭﺍ
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ
Download Telegram
#سراب
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_397

صدایش شبیه ناقوس تلخ روزهای پیری و درد انسان ها بود!
- رادین رفت اما عشقش رو با خودش نبرد، مستانه ی عاشق با رفتن رادین شکست، آخرین روز اجرا و در اوج
تشویق ها و ازدحام جمعیت وقتی روی سن قرار گرفته بود چشمش بین جمعیت روی دو چشم خاکستری قفل شد،
چشم هایی که شبیه چشمای رادین بودند، ناگهان بین سیل جمعیت مشتاقی که تشویقش میکردن روی سن
میشینه و گریه میکنه، این آخرین تصویر مستانه از حضورش روی صحنه نمایش مدلینگه؛ بعد از اون مدتی رو به
دلیل افسردگی بستری میشه و همه چیزش رو از دست میده، مجله ها این عکس ها رو روی جلدشون میارن و همه
مستانه رو به عنوان یه فرد افسرده می شناسن، بعد از بهبود دیگه کسی حاضر به همکاری با مستانه نمیشه و اون
شغلش رو از دست میده، شغلی که انقدر براش زحمت کشیده و دویده بود
بی اختیار هق زدم، حس می کردم میله ای داغ درون سینه ام فرو میرود؛ نگاهم به دختری با چهره ای زیبا، موهای
پریشان و صورتی خیس که با درماندگی در میانه سن نشسته و پاهایش جمع شده خیره بود و تصویر لحظه به لحظه تارتر می شد، ذهنم در لابلای سرنوشت دختری می پلکید که حرفه مورد عالقه ای که سالها برایش زحمت کشیده
بود را با رفتن کسی که عاشقش بود از دست داده بود!
- تالش کرد تا به حرفه خودش برگرده اما نشد، تالش کرد تا شروع به بازیگری بکنه اما نشد، توی یک دوره ای
چهره مستانه خیلی معروف شده بود همه مستانه رو با لقب »مدلینگ افسرده« می شناختن و این یعنی یه شکست
بزرگ تر برای مستانه ای که رویای دیرینه اش شهرت در دنیای مد و بازیگری بود، همه از قصه زندگی مستانه باخبر
شده بودن، همه فهمیده بودن مستانه عاشق بوده اما طرف مقابلش به راحتی ترکش کرده و همه اینها هر روز سوژه
روزنانه ها و مجله های ایالتی می شد که مستانه توش زندگی می کرد.. ضربه ای که این بار بهش وارد شد خیلی
عمیق تر بود، روند درمان طوالنی مدتش رو طی کرد و افسردگیش بهبود یافت اما دیگه همون مستانه گذشته نبود،
حالا مستانه فقط یک هدف توی زندگیش داشت و اون نابودی رادینی بود که با بی رحمی رهاش کرد و زندگیش رو
ازش گرفت
مبل را دور زد و روبرویم نشست، روبروی منی که برای کسی اشک می ریختم که قایق زندگیم را ناگهان به سمت
گردباد دهشتناک هل داده بود و اگر پارویی نبود نابود می شدم
- تلاش کرد رادین رو پیدا بکنه و تونست، اون روزها رادین با تو ازدواج کرده بود، پس در نظر داشته باش که سه
سال پروسه درمان کامل مستانه و خروجش از حالت های افسردگی طول کشیده بود اما در این مدت تنها نبود، اون
با یه ایتالیایی تبار ساکن امریکا که خواننده تازه کار بود آشنا شده بود، کالین همه چیز رو در مورد مستانه می
دونست و تنها کسی بود که به مستانه اطمینان داد تو راهی که میخواد قدم برداره کنارش خواهد بود پس تالش کرد
تا آدرس رادین رو برای مستانه پیدا کنه و کرد، مستانه برگشت به ایران... نمی دونم چطور دوباره تونست با رادین
رابطه برقرار کنه و بهش نزدیک بشه اما این کار برای مستانه سخت نبود چون توی برهه ای این اتفاق افتاد که مدتی
از سقوط تو از پله ها گذشته بود و در واقع زندگی تون متزلزل بود، تو و رادین هر دو از کشمکش های زیادی که
داشتین خسته شده بودین، هر دوتون به این نتیجه رسیده بودین که دیگه همدیگر رو نمی خواین و رادین فهمیده
بود انتخاب تو اشتباه بوده اما نمی خواست اقرار کنه و به خاطر آرامش تو خودش رو کنار بکشه، پس با مستانه
صمیمی شد بدون اینکه حس دلبستگی خاصی به تو یا مستانه یا هر کس دیگه ای داشته باشه، و بدون اینکه بفهمه
مستانه با چه هدفی برگشته ادعاش رو مبنی بر اینکه هنوز نتونسته عشق رادین رو فراموش کنه پس برگشته تا
ببیندش، باور کرد و اون رو آروم آروم به زندگیش نزدیک کرد بدون اینکه بفهمه هر نگاه مستانه شعله آتش سرکش
انتقامه، بدون اینکه بفهمه رگ و پی مستانه با حس انتقام عجین شده، بدون اینکه هیچکدوم از اینا رو بفهمه..
مستانه یه برنامه ریزی دقیق برای رادین داشت، با همکاری و همفکری کالین داشت این نقشه رو مو به مو و کاملا...


#ادامه_دارد


@yavaashaki 📚
#سراب
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_398

حساب شده پیش می برد،چون خوب میدونست که اگر کوچکترین بی احتیاطی ای بکنه رادین می فهمه،مستانه خیلی خوب می دونست رادین چقدر باهوش و زیرکه اما کسی که همیشه ادعای زیرک بودن و هوش کنه از یه جایی ضربه میخوره،کسی که بر بال غرور و قله خودخواهی سوار بشه یه روزی بدجوری سقوط میکنه و این حکایت رادینه، رادینی که خودخواه ترین و مغرور ترین و خودشیفته ترین موجودی بود که می شناختم اما انسان یه روزی یه جایی تقاص کارش رو پس میده؛ رادین فریفته مستانه شد، اون خیلی خوب تونست خودش رو تو دل رادین و توشرکتش جا کنه،به مدارک و دارایی هاش دسترسی پیدا کنه اما باز هم وقت اجرای نقشه نبود، تا زمانی که تو کناررادین بودی مستانه نمی تونست به اون چیزی که میخواست برسه پس پای تو باید از زندگی رادین کوتاه میشد تارادین باهاش همراه بشه و به جایی که اون میخواد بره چون اینجا بودن برای پیشبرد نقشه های مستانه ریسک داشت، اما رادین حاضر نبود تو رو طلاق بده، مستانه تهدیدش میکرد که میره و تنهاش میذاره اما رادین باز هم حاضر به جدایی با تو نبود
لبخند تلخی زده و با تمسخر گفتم:
- چون تکلیفش با خودشم مشخص نبود،چون تعادل رفتاری نداشت من رو دوست نداشت اما باید ثابت میکرد که اون منو خواسته و من نمی تونم برای آینده ام بدون اراده اون تصمیم بگیرم، اصلا دلیل اینهمه رفتار متناقضش برام گنگه لبخند او نیز سراسر غم بود و تلخ!
- من میدونم، از زبون خودش شنیدم...
با دست صورتم را از خیسی اشک پاک کردم و او داشت نگاهم می کرد، حس بغض پنهان چشمانش قابل لمس بود
- چون تو شبیه مادری بودی که توی کودکی هاش در ذهنش تصور میکرد، برای رادینی که محروم بوده از عاطفه سرشار مادرانه تو نماد مادری بودی که می تونستی یه محبت خالص و مادرگونه بهش بدی، رادین توی بچگی هاش در ذهنش یه مادر رو شبیه تو تصور می کرد؛ وقتی شهلا کنارش نبود،وقتی در آغوش شهلا نبود،وقتی شهلا هفته به هفته و ماه به ماه در سفر بود رادین از مادر فقط اسمش رو می دونست مثل من،مثل دنیا،ما هیچ کدوم مفهوم مادر رو خوب درک نکردیم اما شخصیت من با رادین فرق داشت، اون کسی بود که درون ریزی می کرد و این بغض ها و عقده های فروخورده ازش یه کاخ خودشیفتگی و نادلبستگی ساخت، ازش کسی ساخت که فقط خودش روببینه و فقط خودش براش مهم باشه و اگر کسی رومیخواد اون رو در انحصار خودش بخواد.. تو کسی بودی که رادین نمی تونست باهاش بسازه چون خیلی باهاش تفاوت داشت اما نمی تونست و نمی خواست کسی رو که توی ذهنش شبیه رویای کودکی هاش می دیده از دست بده، وقتی با واقعیت روبرو میشد تو مریمی بودی که باهاش تفاوت داشتی اما بعد دیگر وجودش محبت نه همسرانه بلکه مادرانه تو رو میخواست، زمان هایی که مهربون میشد،روزهایی که تو در سوگ فرزندت بودی و اون بیشترین محبت رو بهت میکرد دلیل محبت هاش این بود که وقتی تورو در سوگ جنین به دنیا نیومده ات می دید حس درونش به غلیان می رسید،حسی که مدام تاکید میکرد دیدی
مریم یه مادر واقعیه،دیدی شبیه مادره.. اما زندگی تو و رادین به شکست رسید چون از زیربنا، انتخاب رادین اشتباه بود،چون رادین با رویاها و توهمات کودکی به سمت تو اومده بود و تو در واقعیت یه همسر بودی نه یه مادر و نمیتونستی مادر باشی،چون نقشت همسری بود و در مقام یه همسر به شدت با رادین متناقض بودی )پاسخ ابهامات
جاری در داستان بابت رفتارهای ضد و نقیض رادین در اینجا آورده شده. رادین مریم را انتخاب کرد چون نمادی که
در کودکی اش از یک مادر ساخته بود کسی شبیه مریم بود. مادر سمبلیک رادین تا سنین بزرگسالی نیز با او همراه
بود و به همین دلیل مریم را شبیه نماد ذهنی اش می دید و برای رسیدن به حس خالء از محبت مادر در دوران
کودکی مریم را برای زندگی اش انتخاب کرد. در مورد ریشه یابی روانشناختی ازدواج پسران جوان با زنان میانسال
این مسئله به صورت چشمگیرتری مطرح است؛ یعنی تعدادی از پسرانی که در کودکی به دلیل فوت یا طلاق یا به هر
دلیل دیگری از محبت مادر محروم بوده اند در بزرگسالی به دنبال کسی هستند که بتوانند حس محبت مادرانه را از
او دریافت کنند. دلیل ازدواج رادین با مریم نیز بر پایه همین حس بود اما این نوع ازدواج با شکست مواجه می شود
زیرا نقش مادر با نقش یک همسر در زندگی زناشویی منفک است.(
بینی ام را بالا کشیده و با همان صدای گرفته گفتم:
- تو اینا رو از کجا میدونی؟ چیزایی که حتی من هم نفهمیدم؟
لحظاتی چشمانش را روی هم فشرد و با انگشت اشاره گوشه چشمش را فشرد
- خودش بهم گفت، خودش از افکار و احساساتش بهم گفت، نیمی از هین ماجرا رو، آشناییش با مستانه، به ایران
برگشتن و دلیل ازدواجش با تو رو خودش بهم گفت..

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚
#سراب
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_399

تو چرا فکر نکردی به چه دلیل رادین هیچوقت یه جواب
درست برای سوالت که چرا با تو ازدواج کرده نداشت؟ اون در جواب این سوالت چی می گفت؟
-میگفت منو انتخاب کرده چون با دخترای دور و برش فرق دارم
سرش را تکان داد
- تو رو انتخاب کرده چون با دخترای دور و برش فرق داشتی،چون شبیه اونی بودی که می تونست توی کودکی هاش در کنارش باشه و نبود، چون نگاه کنترل شده و رفتار سرشار از متانت و لحن آروم حرف زدنت خصیصه های مادری بود که توی ذهن کودکانه اش ساخته و تا بزرگسالی در ناخودآگاهش همراه بوده و با دیدن تو جایگزین شده بود، انگار حفره ذهنش و بخشی از وجودش با تو می خواست پر بشه اما نشد، نتونست؛ چون اساساً اشتباه بود،پسری که در کودکی محبت مادرانه ندیده و حالا از همسری که با چادر و نگاه محجب و رفتار سرسنگین المان های یه مادر خوبِ پرداخته ذهنش رو داره،توقع محبتی از این جنس داره و نتیجه اش چیزی جز شکست نخواهد بود
چون همسر نمی تونه، نمی تونه و نمی تونه مادر باشه، چون همسر رفتار خاص خودش رو داره، چون همسر محبت
مادری به شوهرش نداره محبتی از جنس یک معشوقه یا حس معمول جنسی رو داره و توقع دریافت محبت مادری اززنی که همسرت میشه اشتباهه، اشتباه.. خانه رو از پای بست کج گذاشت تا ثریا دیوارش کج رفت؛ تو رو داشت و
بلد نبود چطور باهات رفتار کنه، چطور باهات زندگی کنه، به سمت مستانه ای رفت که خاطراتی با اون داشته و در
ذهنش ماندگار بوده هرچند نه به عنوان معشوقه بلکه صرفاً به عنوان یه دختر تاپ و برگزیده، نمی خواست تو رو از
دست بده و مستانه اصرار می کرد.. این اصرار ها به نتیجه ای نمی رسید و مستانه احساس خطر می کرد، پس باید
هر طور شده تو رو از سر راه برمی داشت
دندان هایم را روی لبم فشار دادم، چشمانم دو گوی آتش بودند و به یاشاری که با هر جمله ای دگرگون می شد و
نگاهش همچون خانه ای شنی فرومی ریخت، خیره بودند
- تصمیم گرفت هر طور شده تو رو از زندگی رادین خط بزنه، آرمان نشیبا رو فرستاد به سراغت تا باب دوستی رو
باهات باز کنه چون گمان می کرد تو هم مثل خودشی نمی دونست تو خیلی پاک تر از این حرف ها هستی، وقتی تو
دست رد به سینه آرمان نشیبا زدی و نقشه اولش مبنی بر لو دادن ارتباط تو و آرمان پیش رادین و از چشم انداختن
تو به خاطر خیانتت، شکست خورد به فکر راه دوم افتاد و اون جمع کردن یک سری مدارک جعلی و بیرون کشیدن
عکس های تو از گوشی رادینی که با رفتن تو به خونه پدرت خیلی بهش نزدیک شده و رمز موبایل و لپ تاپش رو در
اختیار داشت و ارایه اونها به دادگاه بود اما خودش نمی تونست این کار رو انجام بده چون رادین نباید می فهمید کی
پشت تمام این ماجراهاست پس آرمان نشیبا رو اجیر می کنه، آرمانی که رویای رفتن به آمریکا دیوونه اش کرده بود
و مستانه بهش قول داده بود »این رویات رو برآورده می کنم به شرطی که یه کاری برای من انجام بدی« آرمان نشیبا
این کار رو انجام داد و حتی تبعات بعدیش رو هم به جون خرید چون می دونست دیر یا زود تهمت بودن حرفهاش
اثبات و راهی زندان می شه اما داشتن اقامت امریکا براش خیلی مهم تر از این ها بود، وعده ای که مستانه بهش داده
بود نه گفتنی نبود پس قبول کرد و پا پیش گذاشت حالا بازی داشت می چرخید، بازی ای که توش انگشت اتهام به سمت تو و علت اتهام به سمت رادین بود، بازی مستانه یه بازی کاملاحساب شده و سودمند بود، یه بازی که شما دوتا باختید و گولش رو خوردید رادین باور کرد تو خودت این نقشه رو چیدی تا راضی به طلاق دادنت بشه پس ازچشمش افتادی و در نظرش اونقدر پست جلوه داده شدی که حاضر شدی به خوت که رادین به پاکیت ایمان داشت وبه سرت قسم می خورد، تهمت خیانت بزنی تااز دستش راحت بشی از این طرف هم تو فکر کردی همه اینها نقشه های پلید رادینه که ازت انتقام بگیره پس رادین پیش چشمت منفور شد، اونقدر منفور شد که نخوای حتی نگاهش کنی..

#ادامه_دارد


@yavaashaki 📚
#سراب
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_400


مستانه خیلی ماهرانه و بدون هیچ گونه اشتباهی بازی رو به نفع خودش چرخوند و آرمان نشیبا هم با وجوداینکه بعد از اتمام حبسش تونست به امریکا بره اما یه مهره سوخته شد چون از اونجا ریپورت شد،حالا همه چیز به نفع مستانه تموم شد و اون به هدفش نزدیک شد با قربانی کردن تو،با بدنام کردن رادین و با سوزوندن مهره ای به نام آرمان نشیبا به هدفش رسید. تو رو از زندگی رادین کنار گذاشت و اونو با خودش برد،کشوند و برد به جایی که می خواست. حالا فاز دوم نقشه اش شروع شد و اون ترتیب دادن پارتی ها و دورهمی های مداوم شبانه ای بود که شیشه و تریاک و مشروب پای ثابتش بود و آروم آروم رادین رو به سمت مصرفشون کشوندو از طرف دیگه روی
ذهن رادین کار کرد تا سهامش رو از شرکت،ماشین،آپارتمان ها و هر چه که توی ایران داشته بفروشه و اونجاسرمایه گذاری کنه و کالین رو به عنوان طرف حساب این سرمایه گذاری و صاحب شرکت خیالی ای که قرار بودرادین تموم سرمایه اش رو اونجا بذاره معرفی کرد، این سرمایه گذاری خیالی انجام شد، تمام ثروت و دارایی رادین بادست خودش یه وکالت تام الاختیار شد و به مستانه سپرده شد، مستانه مدتی کنار رادین موند تا دز مصرفی رادین بالا رفت و زمانی که قدرت سابقش رو هم از دست دادهمونطور که یه روز رادین رفت؛مستانه هم رفت،با کالین،باتمام دارایی های رادین رفت و کاری از دست رادین بر نمی اومد، این پروسه یک سال طول کشیده بود یعنی مدت
زمان رفتنشون از ایران و ناپدید شدن ناگهانی مستانه یک سال بود،یه روز صبح که رادین بیدار شد هیچ اثر وخبری از مستانه نبود فقط یه نامه بلند بالا روی میز کنار تخت بود، نامه ای که همه چیز رو توش نوشته بود، همه اینایی که بهت گفتم رو!
حس می کردم پنجه هایی قوی دست انداخته اند تا نفسم را از گلویم بیرون بکشند،دست به سمت یقه ام برده وچنگ زدم،نفس های عمیق می کشیدم و تمام افکارم مقابل چشمانم به ناگاه نابود شده و شکلی نو می گرفتند،حرف هایی را میشنیدم که در خواب نیز تصورش را نمی کردم
- اون خونه ای که توش بودن اجاره ای بود،برای رادین جز یه پس انداز جزئی چیزی نمونده بود،رادین حالا اعتیادداشت،رادین یه روز صبح بیدار شد و همه زندگیش رو نابود شده و برباد رفته دید،مستانه براش نوشته بود »یه روزی واقعا عاشقت بوم اما تو این عشق رو نابود کردی، من می پرستیدمت اما تو همه چیز رو خراب کردی،منو به فنا دادی تو من رو از خودم گرفتی، تمام عشق و علاقه زندگیم رو که شهرت و بازیگری بود ازم گرفتی،من موندم ویه آتش فشان همیشه فعال انتقام،من موندم و خشمی سرکش،من همه چیزم رو از دست دادم اما این انصاف نبودکه تو همه چیز داشته باشی، انصاف نبود من زجر بکشم و تو در آسایش و خوشی زندگی کنی، تو هم باید با من برابرمیشدی، یه روزی من این حسی رو که تو الان تجربه میکنی تجربه کردم حالا تو تجربه کن،نوش جانت... حالا این منم که میخوام با ثروت تو در کنار مردی که دوستش دارم زندگی کنم«
مزه خون را در دهانم حس کردم، لب های به اسارت درآمده توسط دندان هایم زجری کمتر از قلب و فکر به اسارت در آمده ام داشت،نفس کم می آوردم و حس می کردم هر آن ممکن است خفه شوم.. چشمان یاشار در عذابی آشکار غوطه ور بود اما عذابی که او می کشید نیمی از عذاب درونی من نبود
-مستانه برای تو هم توی اون نامه نوشته بود، نامه ای که منم خوندمش،نوشته بود »تو برای رادین زیادی خوب بودی،دلم برات می سوخت اما باید قربانی میشدی تا من پیشرفت کنم،رادین سالها پیش بهم یاد داد که میشه قلب و روح و هویت آدما رو به راحتی زیر پا گذاشت حالا من هم شبیه اون میشم و تو رو قربانی خواسته های خودم میکنم،آبرو و هویت تو برای من ارزشی نداره چون برای رسیدن به هدفم قربانی میشه و همیشه هدف وسیله روتوجیه میکنه« دستانش را محکم در هم قفل کرده و فشار میداد
- دو سه ماه پیش بود که یه نفر بهم زنگ زد،یه مرد که به انگلیسی بهم گفت همسایه طبقه بالای رادینه و اون رو در حالی پیدا کرده که اُور دُز کرده بود و به بیمارستان رسونده بودنش، شماره من تنها شماره ای بود که از دفترچه کوچیک داخل کشو اتاقش پیدا کرده بودن، پول خریدن مواد رو نداشت و بعد از یک هفته خماری دو بسته قرص رو
یک جا خورده بود
چشمان سرخم چیزی تا در آمدن از حدقه هایشان فاصله نداشت، ناممکن ها را با گوش های خود می شنیدم وناممکن ها را با چشمان خود می دیدم، برق اشک در چشمان یاشار درخشید
- رفتم بالای سرش، حالش خیلی بد بود،خیلی.. وقتی رسیدم اونجا نشناختمش، با اسم صداش می کردم و توی اتاق
مریض ها رو نگاه می کردم غافل از اینکه کنارش ایستاه بودم گفت »داداش، من اینجام« نگاهم به پسری افتاد که
هیچ شباهتی به رادین زیبا و خوش اندام من نداشت، اون پسر لاغری که اعتیاد از چهره اش می بارید شباهتی به برادر من نداشت

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚
#سراب
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_401

شانه هایم از گریه لرزید،دستش را میان دندان هایش به دام انداخت و محکم گزید تا هق هقش خفه شود اما من اشک فرو ریخته از گوشه چشمش را دیدم
- با خودم آوردمش،نمی خواست بیاد، می گفت تا لحظه مرگش اونجا می مونه و نمی خواد با این وضع برگرده اما من آوردمش، حالا توی کمپ ترک اعتیاد بستریه، حالش خیلی بده مریم..حال رادین خیلی بده ولی حاضر به درمان نمیشه،گفته تا تو نبخشیش حاضر نیست درمان بشه
سر خم کرده و با صدای بلند گریستم، تحمل این درد فراتر از توانم بود، با دست هایم صورتم را پوشاندم و گریستم!
صدای یاشار دردی را منعکس می کرد که روی قفسه سینه ام سنگینی داشت
- ببخشش مریم،رادین خیلی عوض شده؛روزگار باهاش بد تا کرد بزرگترین اشتباه رادین این بود که نتونست ازداشته هاش محافظت کنه، نتونست خوشبختی اش رو حفظ کنه و به راحتی اون رو از دست داد ولی مریم...
چشمان خیسم بالا آمد، مردمک هایم تا روی فاجعه زدگانِ خیره شده اش به من بالا آمدند، دردمندانه گفت:
- اینهمه تقاص حق رادین نیست، ازش بگذر تا بار عذاب وجدانش کم بشه،تا یکی از هزاران دردش التیام پیدا کنه
لب هایم لرزید،اشک مجرای گرمی بود که جان را از تن سرد و قلب یخ زده ام بیرون می کشید،چند بار سر تکان دادم،حسی هم نام پسرم در چشمانش بیدار شد
- واقعاً؟
باز هم سر تکان دادم اما این بار با لبخندی لرزان،در میان اشک هایی که روی گونه اش سُر می خورد لبخند زد،دست زیر چشمانم کشیده و دم بلندی گرفتم، بلند شد و ایستاد
- برم پیش رادین و بهش بگم که تو بخشیدیش،بهش بگم تا دوباره به زندگی برگرده هرچند دیگه هیچوقت زندگیش شبیه سابق نمیشه این رو خودشم میدونه
با تاسف سری به طرفین تکان دادم، گردنش به سمت در بسته اتاق امید چرخید، دقایقی نگاهش به در خیره بود ودر میان خیرگی هایش گفت:
- خیلی بزرگ شده،قیافه اش شبیه رادینه اما در حقیقت شبیه خودته
سر چرخاند،نگاهم کرد و با لحنی آمرانه زمزمه کرد:
- مواظبش باش
پلک هایم باز و بسته شد و وقتی به خود آمدم که او رفت و در را پشت سرش بست، انگار نفسِ اشک هایم آزاد شد؛
از روی مبل سر خورده و روی تن زمین جا گرفتم، سر روی زانوانم گذاشته و اشک های پر صدایم را آزاد کردم،صدای گریه ام او را از اتاق بیرون کشید، با دیدنم سراسیمه به سمتم آمد و شانه های من هنوز از بار آنچه شنیده بودم می لرزیدند،باور تمام پیش آمده ها سخت بود، در کنارم نشست و وقتی زبان باز کرد تشویش صدایش دلگرمی من بود زیرا می دیدم کسی نگرانم است،کسی به فکرم است اما همین تسکین یک غم بود برای رادینی که حال تنهابود و همدمی دلنگران نداشت
- خوبی مریم؟
سر بلند کردم، با دیدن صورت سراسر خیس و لبهای در حال لرزشم چشم گرد کرد و دُز نگرانی اش بالا رفت
- نه، نیستم...
هق زدم
- خوب نیستم امیرحافظ
دستش روی صورت خیسم نشست
- با من خوب میشی
سرم را به سینه اش تکیه داد و من در میان گرمای آغوشش گم شدم؛ گرمایی که این بار معنایش متفاوت بود،
گرمایی متساعد شده از یک همدلی قوی بود نه گرمای عشق جنسی به همسر، گرمایی بود که خالص و بی ریا وبدون چشمداشت عطا میشد؛به گوشه پیراهنش چنگ زده و گریه ام شدید تر شد، برای همه انسانها چنین گرمایی
را در لحظات آشفتگی و بحران آرزو میکردم، برای همه چنین تسکین قوی و آغوش بازی را در روزهای ملال ودلتنگی آرزو میکردم، این نهایت خوشبختی است زمانی که دلت تنگ است، زمانی که دنیا بر وفق حال و مرادت
نیست، زمانی که روزگار برعکس می چرخد و تو را به سرگیجه ای کشنده می رساند تا تمام خوبی هایش را نیز بالابیاوری،کسی در کنارت باشد که بدون توقع و چشمداشتی آغوشی گرم و پناه دهنده به رویت بگشاید و باآرامش وسکوت همراهی ات کند، تا آخرین لحظه پریشانی کنارت باشد و اجازه دهد خودت را بازیابی!

#ادامه_دارد


@yavaashaki 📚
#سراب
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_402


من تمام آن روز همچون طفلی پریشان و سرگردان بودم که مادرش را گم کرده، حس تنفر شدیدی که از رادین
داشتم از بین رفته یا الاقل کمرنگ شده بود حال می دانستم که او تقصیری در تهمت آرمان نشیبا نداشت، حال می
دانستم که رادین نیز فریب مستانه را خورده، روزی رادین گفت منتظر تقاصی که قرار است خدای من بگیرد می
ماند و امروز من به تماشای این تقاص نشسته ام، وعده ای که تخلّفی در آن نشد، امروز رادینِ خود شیفته و مغرور
که کوه را نیز لایق تعظیم در برابر خود نمی دید خواستار بخشش من شده بود و این یعنی دنیایی که به مثابه یک
گردانه است، بالای آن قرار می گیری اما گردانه می چرخد و آرام آرم سقوط می کنی و مجبور می شوی برای دیدن
کسی که روزی از بالا نگاهش می کردی سر بلند کنی!
یاشار رفت و دیگر خبری از او نشد، آن روز آمد تا خط به خط نامه ی مستانه و تک به تک جمالت رادین را به من
انتقال دهد، منتظر برگشتنش بودم، منتظر اینکه پیغام رادین را مبنی بر ادعایی برای داشتن امید بیاورد؛ اما هیچ
خبری نشد و این نشان میداد که گویا رادین واقعاً تغییر کرده بود
در تالطم روزهایی که با درون خود می جنگیدم و این جنگ هیچ صلحی نداشت، امیرحافظ غنیمت جنگی ام شد تا
مرا از گرداب درونم رهایی بخشد و به پیروزی و آبادانی برساند؛ باز هم عشق او بود که وجود زنده ام را زنده تر کرد
و من در بحر لحظات خوش با او بودن از خیال گذشته ها و گمان ها و دردها دور میشدم، هر روز با من حرف میزد،
مرا بابت بخشیدن رادین تحسین میکرد و تشویقم میکرد تا این بخشش را به اعماق قلبم برسانم، تا رادین را برای
همیشه و همه جوره ببخشم، دردهای عود شده آن روزهایم را با مرهم محبت و نوازش التیام میداد، از دنیای بیکران
و سرنوشت های عجیب آدم ها حرف میزد، سروری ها و مکنت های نابود شده را روایت میکرد و من در سایه حضور
او آرامش و ثبات درون خود را باز می یافتم بیشتر از چند روز تا تولد امید نمانده بود، بالای سرش نشسته بودم و او
با فاصله از من لبه تخت امید جای گرفته و به دست من که لابه لای موهای سیاه امید می چرخید نگاه میکرد، به
نیمرخ پسرم که پذیرای مهتاب تابیده از دل آسمان شده بود، خیره بودم که صدای آهسته اش را شنیدم
- برای تولدش چی بخریم؟
نگاهم را از چهره امید گرفته و به سمت او گرداندم، شانه بالا انداختم و او با لبخندی محو بدون اینکه پیوند نگاهش
لحظه ای از چهره امید قطع شود زمزمه کرد
- باید یه برنامه درست و حسابی براش بچینیم، دلم میخواد امسال یه تولد عالی داشته باشه
لبخند بر لب هایم شکوفه زد و چیزی ته دلم تکان خورد، سه سال از بودن امید می گذشت و هنوز پدرش او را ندیده
بود، کاش رادین مسیر زندگی را به قدری گمراه نمی رفت که حال توان برگشتش را نداشته باشد، کاش تا این حد...


#ادامه_دارد


@yavaashaki
#سراب
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_403

خود را در قعر خودبینی ها و اشتباهاتش غرق نمی کرد که سابقه خیانت بر صفحه زندگی مشترکش حک شود و تمام
راه ها را بیراهه و کوچه ها را بن بست کند
- مریم!
سر بلند کرده و به مرد زندگیم، به همسر مهربان و دلسوز و یار همراهم نگاه کردم؛ با حسی استخراج شده از سلول
به سلول تنم نگاهش کردم، حسی به نام عشق!
- حالا که فهمیدی تهمت نشیبا به دست رادین نبوده، حالا که فهمیدی رادین برای تمام رفتارهای ضدّ و تقیضش
دلیل داشته، اگر...
مستقیم به چشمانم خیره شد و لب تر کرد
- اگر با من ازدواج نکرده بودی و رادین درخواست برگشتن تون به هم رو میداد چه جوابی داشتی؟
بدون درنگ، بدون فکر گفتم:
- قبولش نمی کردم، به هیچ عنوان!
من در این مورد مطمئن بودم، هیچ تبصره و قانون و اما و اگری برای خوشبختی من در کنار امیرحافظ وجود نداشت،
هیچ بهانه و دستاویزی برای دوست نداشتن این مرد یا عوض کردن او با هر مرد دیگر موجود در دنیا وجود نداشت
- قبول نمی کردم ولی اگر ناممکن ها ممکن میشد یه کار دیگه می کردم
سرش را به معنای پرسش به طرفین تکان داد، ته نگاهش حسی شبیه اضطراب و نگرانی بود، او هنوز به عشق من
نسبت به خودش ایمان نداشت زیرا هیچ گاه از زبان من نشنیده بود اما امشب می خواستم بگویم که چقدر دوستش
دارم و اگر هزاران بار مرده و زنده شوم فقط و فقط مهر و عشق او را به دل راه خواهم داد، با تمام احساسم نگاهش
کردم و او رنگ نگاه ها را خوب می دانست، او دیلماجی نگاه ها و حرکات چهره ای من را خوب بلد بود
- اگه بتونم به عقب برگردم، این بار فقط تو رو برای زندگی انتخاب می کنم
به سمتش خم شده و با صدایی آهسته تر به او که هنوز فاصله ای زیاد با من داشت و به دقت نگاهم می کرد، گفتم:
- فقط تو رو امیرحافظ
گاهش کم کم رنگ شیطنت می گرفت، لبخند روی لبانش هم به همان رنگ در می آمد، به سمتم نیم خیز شد و من
با خنده آماده فرار بودم که زنگ در زده شد، چند بار و پشت سر هم؛ ترس به دلم چنگ انداخت، امیرحافظ با نگاهی
به من از جا پرید و به سمت آیفون پا تند کرد، دست روی گوش های امید گذاشتم تا صدای بی وقفه در اذیتش نکند
با صدای گفتگوی مبهمی چشمانم ریز شد، بلند شده و پر از تردید از اتاق بیرون رفتم و با دیدن ریحانه که با سر و
وضعی آشفته و بیمارگونه جلوی در بود، مات شده سر جایم ایستادم. ریحانه دخترعموی دوم امیرحافظ بود که بعد
از مرگ پدر و مادرش با خواهر و شوهرخواهر بی کار و بی عارش زندگی می کرد. مدتی قبل به دیدن شان رفته
بودیم. امیرحافظ در را تا انتها گشود و کنار ایستاد، چند قدم جلو رفته و با چشمانی گرد به ریحانه نگاه کردم، سر
امیرحافظ به سمتم برگشت و با چشم به او اشاره کرد، آب دهانم را قورت داده و به سمت ریحانه رفتم، دستش را که
گرفتم تا کمکش کنم لحظه ای از سردی بی انتهای دستانش شوکه شدم، گویا تکه یخی را به دست گرفته بوم، تا
اتاق خودمان راهنمایی اش کرده و روی تخت نشاندمش؛ نگاهم به پاهای لرزانش کشیده شد، شانه هایش جمع شده
بود و موهایش روی صورتش ریخته بود اما به شکلی پریشان؛ سر بلند کرد و با همان مردمک های بی قرار به
امیرحافظ که میان آستانه در ایستاده بود نگاه کرد و وقتی لب به سخن گشود صدای گرفته اش بر حیرت هر لحظه
ای ام افزود
- پول تاکسی رو حساب می کنی؟
بر عکس من که مدام متحیر می شدم، امیرحافظ با همان صورت صامت و ساکت از اتاق خارج شد، دست روی شانه
هایی که لرزششان بیشتر شده بود گذاشته و گفتم:
- الان برات یه لیوان آب قند میارم
خود را با هول و هراس به آشپزخانه رسانده و با دستانی که لرزش وجود ریحانه را وام گرفته بود، لیوان را پر از آب
کرده و مشتی قند داخلش انداختم، قاشق را درون لیوان می چرخاندم و صدای هم زده شدن قند ها تشویش درونم
را بیشتر می کرد؛ به اتاق برگشتم، لیوان را به سمت لبهایش می بردم که دستش را بالا آورد و آن را گرفت و جرعه
ای نوشید
- چی شده ریحانه؟
با صدای امیرحافظ سر برگرداندم، چین روی پیشانی و ابروهای در هم گره خورده اش جدیت خاصی به چهره اش
داده بود، جلو آمد و روبروی ریحانه ایستاد و او با حالتی هیستریک لیوان را درون دستش فشار داده و پایش را تکان

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚
#سراب
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_404

میداد، لیوان را به سمتم گرفت و بعد از اینکه آن را گرفتم دست به سمت موهای بیرون زده از روسری اش برد و
سعی کرد تار موهای پریشان را به داخل بفرستد، لب های خشکش به شدت می لرزیدند، اضطراب آشکار او به وجود
من نیز منتقل میشد، سرش را بالاآورد و نگاهم کرد، نگاه از چشمانش گرفته و عقب گرد کردم تا از اتاق خارج شده
و تنهایشان بگذارم اما هنوز قدم اول را به دومی نرسانده بودم که مچ دستم را گرفت و با همان صدای خشدار گفت:
- بمون!
چرخیده و سر جایم ایستادم، نفس لرزانی کشید، خیره در چشمان امیرحافظ گفت:
- فرار کردم
هین بلندی که از دهانم خارج شد با گردی چشمانم همزمان بود، دست روی دهانم گذاشته و نگاهش کردم، لرزش
شانه هایش این بار به سمت گردنش راه گرفته بود
- چی کار کردی؟
این صدای بم شده امیرحافظ نشانه خوبی نداشت، چشمانش را درشت کرد و با حالت گستاخی به صورت در هم فرو
رفته امیرحافظ خیره شد
- فرار کردم
امیرحافظ جلو آمد، آنقدری که دیگر جایی برای جلو آمدن نداشت
- چرا؟
نگاه ریحانه به بی قراری افتاد، لب هایش به لرزش افتاد و ناگهان با صدای بلند گریست، سر به زیر انداخت و شانه
هایش لرزید، حالش خیلی بد بود، آنقدری که این حس بد از وجود او به سمت فضای خانه نیز کشیده شده بود، به
من و امیرحافظ نیز کشیده شده بود.. دقایقی منتظر بودیم اما گویا او قصد حرف زدن نداشت، امیرحافظ صدایش
کرد اما عکس العملی نشان نداد، دندان هایش روی هم چفت شد و با خشم غرید
- نمیگی؟ برم از حنانه بپرسم؟
حنانه خواهر بزرگتر ریحانه بود. قصد قدم برداشتن کرد که ریحانه با شتابزدگی سر بلند کرد و صورت خیس از
اشکش در معرض دیدم قرار گرفت
- نه، نرو.. میگم، میگم!
در میان هق هق هایش نفس کشید و گفت:
- جلال بعضی شبا مست میکنه، وقتی مسته من ازش می ترسم؛ اون آدم درستی نیست، نگاهش همیشه اذیتم می
کرد تا جایی که وقتی اون خونه بود از اتاقم بیرون نمی اومدم، گاهی حنانه رو اذیت میکنه، میزنتش اما وقتی میخوام
اعتراض کنم حنانه مانعم می شه، وقتی عصبانیت من رو می بینه نیشخند میزنه، بعضی وقتا عمداً حنانه رو اذیت
میکرد تا صدای من رو دربیاره، نمی دونم این اخلاقش چی بود که از آزار دادن من خوشش میومد
به ریحانه ای که با هر جمله قطره ای از اشکش عجین کلمات پر دردش میشد، خیره بودم و با هر جمله اخم های او
بیشتر در هم فرو می رفت و حالت چهره اش تغییر می کرد، باز ریحانه ساکت شد و انگار این سکوت امیرحافظ را
آتش میزد که با تشر گفت:
- ادامه اش رو بگو!
آب بینی اش را بالا کشید و با صدایی که گرفتگی اش شدید تر شده بود لب به سخن گشود اما اجبار کلامش را می
فهمیدم، دوست نداشت این حرفها را بزند!
- دو ماه میشد بی کار بود و حنانه هر روز بهش غر میزد، انقدری که کارشون به دعوا میرسید و جلال از خونه بیرون
میزد، چند روز پیش اومد و گفت کار پیدا کرده، حنانه خیلی خوشحال شد، جلتل خوب میدونه که تنها راه خوش
اخالق بودن حنانه و آروم بودن زندگیش اینه که کار کنه زمان هایی که بیکار باشه حنانه زندگی رو براش زهر می
کنه، هر روز دعوا می کنن و حنانه غر میزنه، گریه میکنه، کنایه میزنه اما وقتی جلال کار داره حنانه با بقیه بدی هاش
می سازه، با این خبر بالاخره بعد از دو ماه آسایش به زندگی مون برگشت، دیشب گفت که شب کاره ولی ما اصلانمی
دونستیم کارش چی هست که باید شبا هم بمونه، امشب به خیال اینکه جلال شب رو نمیاد خودم رو از قفس اتاقم
بیرون کشیده بودم و با خیال راحت داشتم فیلم می دیدم که یهو توی چهارچوب در ظاهر شد، با دیدنش فهمیدم
حرفاش دروغ بوده و امشب اصلا سر کار نبوده، فهمیدم مست کرده؛ قبالً هم نگاه هاش برام یه جور هشدار بود، حالا
که با اون چشمای سرخ و خمار خیره ام شده بود بیشتر می ترسیدم، نگاهم به اتاق خواب کشیده شد، حنانه خواب
بود و درِ اتاقش بسته، این روزا حال زیاد مساعدی نداشت، وقتی به خودم اومدم که جلوم وایساده بود از شدت ترس
قالب تهی کردم اما نخواستم جیغ بکشم چون استرس برای حنانه خوب نیست، از جا پریدم و خواستم به سمت اتاقم
"
برم که بازوم رو گرفت و با صدای کشیده ای گفت "کجا خانوم؟ عجله نکن در خدمت باشیم

#ادامه_دارد


@yavaashaki 📚
#سراب
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_405

هق زد؛ گوشه لبم را به دندان گرفتم، چشمانم تحت فشار اشک بودند
- به سمت در دویدم، با تمام سرعتی که داشتم. دنبالم می اومد ولی اونقدر مست و وارفته بود که سرعتش کند شده
بود؛ اون نامرد می خواست...
دستان لرزان ریحانه، دست مشت شده امیرحافظ و صورت سرخش تنها چیزهایی بود که می دیدم
- فقط تونستم مانتو و روسریم رو بردارم.. تا خیابون یه نفس دویدم، تنها داراییم داشت به فنا میرفت و من جرات
نمی کردم به خاطر خواهرم برای حفظ دخترانه هام یا برای بیرون ریختن درد درونم فریاد بکشم
سرش را تا حد امکان پایین انداخت و گریست، صدای تلخ گریه هایش در فضا می پیچید و حس می کردم قلبم در
شرف ترکیدن است، پلک زدم و اشک از گوشه چشمم بیرون زد، دستان مشت شده امیرحافظ سفید شده بود، انگار
که خونی درون رگهای دستش جریان ندارد، گردنش از شدت فشاری که به دندان ها و چانه اش وارد میکرد می
لرزید، با چشمان سرخ و از حدقه در آمده به ریحانه ای که با تمام بی پناهی اش ضجّه میزد، نگاه می کرد؛ ورم رگ
روی پیشانی اش به قدری بود که می ترسیدم هر آن نماد غیرت ظاهر شده در چهره اش بترکد، از حال امیرحافظ
نگران بودم، تا سکته فاصله ای نداشت، از لای دندان های به هم فشرده اش بلند غرید
- می کشمش
انگار که باروتی منفجر شده باشد، از جا پرید و به سمت در حجوم برد، ریحانه با ترس به سمتش دوید، از پشت
پیراهنش را چنگ زد و با گریه گفت:
- نه، تو رو خدا نرو، نرو
امیرحافظ برگشت، سرخی صورتش دوچندان شده بود، فریاد کشید
- چشمم رو روی حال و روزت ببندم؟
دست روی پیشانی اش گذاشت و با سینه ای که به شدت بالا و پایین میشد زمزمه کرد
- وای خدا، خدای من!
دست روی دهانم گذاشته و گریستم
- آره چشمت رو ببند، گوشت رو هم ببند، اصلا فراموش کن چی گفتم
چشمانش گشاد شد، لحظاتی به ریحانه نگاه کرد و بعد بلند فریاد کشید
- خفه شو ریحانه!
ریحانه با صدای بلند گریست و فریادی خفه کشید، لبهای امیرحافظ می لرزید، خیره به پریشان حالی ریحانه لب
گزید، دست روی دستگیره گذاشت و ریحانه به آستین پیراهنش چنگ انداخت
- تو رو به جدّمون قسم امیرحافظ، نمیخوام حنانه بفهمه، تو رو به فاطمه زهرا قسم
- چی میگی دیوونه، چی میگی؟
دستش را جلوی صورت ریحانه تکان داد و در میان نفس های بلندش با حرص و بغض گفت:
- نفهمه که توی جهالتش بمونه؟ باید بدونه با چه کثافتی داره زندگی می کنه، باید بدونه؛ نمی ذارم اونجا بمونه،
نمیذارم تو چنگ اون نامرد بمونه، طلاقش رو می گیرم، همه چیز رو بهش میگم
ریحانه پاهایش را روی زمین کوبید و با کلماتی که تشویش و خواهشی توامان داشت تکرار کرد
- نه، نباید بدونه؛ نباید بدونه.. اون بارداره لعنتی، نباید چیزی بهش بگی واسه بچه اش خطر داره
دستم بی اراده صورتم را چنگ زد، نفس های امیرحافظ به غرّش تبدیل شد و سرش را به دیوار پشت سرش کوبید
- نمی ذارم قِسِر در بره، می کشمش؛ اون بی غیرت رو می کشم، من دختر عموهام رو دست اون سپرده بودم، حق
نداشت بهت چپ نگاه کنه، حق نداشت
ریحانه چند قدم عقب رفت، صورتش در میدان دیدم قرار گرفت؛ زیر چشمانش سرخ شده بود، لب هایش بی رنگ
بودند، صورتش در هم رفت
- وقتی منو مثل سرجهیزیه خواهرم می چسبوندی به زندگیش باید فکرش رو می کردی نه الان!
چشمان متحیر امیرحافظ به سمت ریحانه برگشت، زمزمه کرد
- چی میگی ریحانه؟

#ادامه_دارد


@yavaashaki 📚
#سراب
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_406


لب های ریحانه لرزید و اشک از چشمش بیرون زد اما ابروهایش را گره کرد و صدا بالا برد
- مگه دروغ می گم؟ مگه برای تو اهمیتی داره که چی به سرم میاد؟
با همان بهت قدمی جلو گذاشت و دوباره زمزمه کرد
- چی داری میگی ریحانه؟ این حرفا چیه؟
چشمانش را محکم روی هم فشرد و فریاد زد
- حقیقت، دارم حقیقت رو می گم
چشم گشوده و با خس خسی که از درون سینه اش خارج میشد گفت:
- فکر کردی با پر کردن ماه به ماه کارتم وظیفه ات رو تموم کردی؟ الان باید ممنونت باشم از اینکه منو سربار زندگی
خواهرم کردی؟ سرت از زندگی خودت فارغ شد یادت افتاد دخترعمو داری؟
دستانش را کنار پاهایش مشت کرد، سرش را جلو برد و با تمام توان فریاد کشید
- زن و زندگیت رو روبراه کردی حالا یادت افتاده یه ریحانه بدبختی ام هست؟ الان که کار از کار گذشته داری برام
سینه چاک میکنی؟ وقتی اون بی همه چیز می خواست نابودم کنه کجا بودی؟ وقتی پنجه های قویش مثل یه پرنده
اسیرم کرده بود کجا بودی؟ تو گرمای خونه ات ور دل زن و بچه ات، الانم برو به خوشی هات برس!
به گریه افتاد، عقب عقب رفت و روی تخت نشست، با چشمانی خیس نگاهش می کردم، سرم به سمت امیرحافظ
چرخید؛ روی زمین سرخ خورد، زانوهایش تا شد و سرش به کمد دیواری تکیه خورد، زمزمه کرد
- راست میگی، من بی غیرتم، بی غیرتم که ولت کردم
دستم را میان دندان هایم گزیدم از بی انصافی بزرگی که در حق خودش می کرد، ریحانه با نگرانی نگاهش کرد؛
امیرحافظ داغان بود، دلواپسش بودم، نگاهش می کردم که ناگهان محکم روی صوتش کوبید و غرید
- تقصیر منه!
ریحانه از جا بلند شد، خود را به او رساند و مقابل پایش نشست
- نگو، به خودت اینطوری نگو
امیرحافظ دوباره روی سرش کوبید، با ترس چند قدم جلو رفتم اما با هق هق ریحانه متوقف شدم؛ حال هر دو به
غایت بد بود، حال هر دو خراب بود، خراب تر از ویرانه صد ساله یک خانه!
- غلط کردم اون حرفا رو بهت زدم، تو رو خدا اینطوری نکن با خودت
زانوهایم سست شده بود، روی زمین نشسته و نگاه شان کردم؛ هر دو کنار هم نشسته بودند و سرهایشان به کمدچسبیده بود، هر دو زانو به بغل، هر دو پریشان و سردرگم،امیرحافظ به روبرو خیره بود و پلک نمیزد، ریحانه هنوزهق هق می کرد و نفس های خش دار از سینه بیرون میداد، چه شب شومی بود، شبی که گویا قصد رسیدن به روشنایی نداشت!
دستی به لباس شب زیتونی و پوشیده ام کشیده و با برداشتن کیک باب اسفنجی که نوشته ای روی آن حک شده
بود به سالن پذیرایی رفتم، در میان دو جفت نگاه مشتاق و بازیگوش، کیک را روی عسلی قرار داده و سر بلند
کردم،؛ چشمان درشت و کشیده خاکستری اش پر از ستاره های ریز بود، لبخندی به گرمای خورشید نیم روزی لب
هایم را به کشش وا داشت، صاف ایستاده و با اشاره او که سمت چپش نشسته بود، عسلی را دور زده و روی کاناپه
سه نفره ای که تنها مرا کم داشت نشستم، فلش دوربین توجه مان را جلب کرد و لبخندهای ناگهانی مان به دل
چسبید، ریحانه از پشت دوربین عکاسی سر خم کرد و با قرار دادن انگشت های اشاره و شصت روی هم عالی شدن
عکس را اطلاع داد، کوتاه خندیده و خم شدم، سر کوچک پسر پر جنب و جوش ام را که دمی آرام نمی گرفت
بوسیده و نگاه بالا کشیدم و چشمانم مهمان النه مهری شد که روح زندگیم در آن شنا می کرد؛ این نگاه خالص وبدون ریا، این نگاه گرم و آشنا، معجزه زندگی من بود، معجزه ای به وسعت عشق!
لبخندِ روی لبانش همان تاییدی بود که همیشه دنبالش می گشتم، نگاهم در میان هیاهوی بی پایان امید میان جمع
کوچک مان سیر کرد، پدر و مادری که این آخرین حضورشان در این شهر و دیار بود و امشب با اطمینان یافتن از
خوشبختی من گفتند که می خواهند به تبریز بروند، پدرم دوست داشت سالهای بازنشستگی و سنین میانسالیِ در
حال انتهایش را در دیار و شهر خود بگذراند، همانجایی که برایش پر از خاطره است، همانجایی که هوای سردش گرمی دلها را کم نمی کند، به تعبیر خودش او پسر کوهستان است و تنفس و زیستن در این شهر غبارآلود برایش سخت شده، حال دوست دارد در شهر خود به دور از هیاهوی جهان و جهانیان روزگاری را به آرامش سپری کند، درکنار همسرش از روزهایی که در پیش خواهند بود لذت ببرد و در خانه پدری سکنی گزیده و شروع به مرور خاطرات کودکی و جوانی اش بکند؛ حال که مادرم از زندگی من، از خوشبختی و سعادت من در کنار امیرحافظ اطمینان پیداکرده بود برق رضایت از رفتن به شهرش را در چشمانش می دیدم و مصطفی علی رغم تمام بلند پروازی هایش...

#ادامه_دارد


@yavaashaki 📚
#سراب
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_407

برخلاف من کسی بود که از این پیشنهاد استقبال می کرد و تصمیمی برای تنها گذاشتن پدر و مادرش نداشت،
زندگی در شهر پدری اش را ترجیح می داد و به قول خود دوست داشت از چرخه این زندگی دوری کرده و اندکی با
طبیعت و پاکیزگی ها و آرامش شهر اجدادی اش خو بگیرد و من خرسند بودم از دیدن خوشحالی شان، از لبانشان
که لبخندهای واقعی شان زنده تر از دیدن رنگین کمان در آسمان بارانی است و نگاه هایشان براق تر و روشن تر از
همیشه! اما جایگاه من همین جاست، همینجا در بر همسر و پسرم، بهشت من در
کنار امید و امیرحافظ معنا می شود، در کنار این دو عزیز دوستداشتنی که با حضورشان زندگیم را به هر آنچه که
تنها در خواب و رویا تصور می کردم بدل کرده بودند؛ امشب که لبهای ما خندان بود، امشب که حتی شادی از چهره
ریحانه نیز هویدا بود غم خفیف غیبت حنانه آزارم میداد، غمی که از ژرفای چشمان اندک حسرت بار امیرحافظ به
وجودم سپرده می شد؛ امشب دهمین شبی است که ریحانه در این خانه است، با شمارش آن شبِ سخت و دردناک؛
امشب ده شب از آن ماجرا گذشته، از اصرارهای بی پایان حنانه برای پی بردن به اصل ماجرا و علت جویی های دم به
دم اش از ریحانه برای دلیل این ترک ناگهانی خانه می گذرد، از فهمیدن حنانه و اشک هایی که برگونه اش نشستند
و نگاهی که شرم را تن پوش کرد و حلالیت های بی انتهایش از ریحانه می گذرد اما علی رغم تمام اینها نخواست که
روی زندگیش قلم بکشد، علی رغم تمام دلگرمی های امیرحافظی که اطمینان میداد پشت و پناه خودش و بچه اش
خواهد بود و او را روی چشمانش نگاه خواهد داشت نخواست که نزد ما بیاید، به ادامه زندگیش با جلال پافشاری کرد
و امیرحافظ به درخواست ریحانه از شکایت او چشم پوشی کرد، آن روزهای سخت گذشت؛ اکنون که ده شب از آن
شب می گذرد، ریحانه در خانه ما زندگی می کند و من هیچ شکایتی از این بابت ندارم زیرا خود زخم خورده این
روزگارم و با اشک انسانها عجین می شوم و دردهایشان را درک می کنم، حنانه هنوز در خانه خودش است، هنوز در
کنار همسرش است و علی رغم کینه و نفرتی که دارد سرسختانه پای زندگیش ایستاده و قصد دارد فرزندش را در
همان خانه، زیر سایه همان پدر بزرگ کند و در نهایت ما به تصمیمش احترام گذاشتیم؛ اما من دیدم، غم و درد
نگاهش را از زندگی اش در عین کتمان کردنش دیدم، نفرتش را هنگام صحبت از همسرش، من زجر نهفته صدایش
را شنیدم و به عنوان یک زن به او حق دادم، حق دادم نخواهد که خود را به زندگی پسرعمویش وصل کند، نخواهد
با وجود نداشتن کار و تحصیلات و پشتوانه ای به نام پدر و مادر یا برادر تصمیم به جدایی بگیرد، من ترس او را از
عواقب بعد از طلاق درک کردم و با خود اندیشیدم که شرایط من با وجود تمام سختی هایش بسیار مطلوب تر و بهتر
از حنانه بود؛ تازه فهمیدم که سیاهی انتهای هر چیزی نیست که می تواند در دل آن، سیاه تر نیز وجود داشته باشد،
تاریکی نبودِ مطلق نور است اما در دل آن تاریکی، تاریک تر هم وجود دارد، یک تاریکی بدون روزنه، بدون بازگشت،
یک تاریکی عمیقاً مطلق و بی انتها!
لبخند می زدم و شاد بودم از حضور خانواده ای که به بهانه تولد سه سالگی پسرم دور هم جمع بودند، کیک را
بریدیم و دوربین ریحانه این لحظات را ثبت می کرد، کادوهای بزرگ و کوچک مان را به دست امید دادیم و برای
عکس العمل های بامزه و شیرینش خندیدیم و همچنان دوربین ریحانه این لحظات را ثبت می کرد!
گرمای حضور امیرحافظ تمام قلبم را گرم کره بود، هیچ نقطه سرد و تاریکی در روح و فکرم وجود نداشت، هر چه
بود عشق بود و محبت و خوشبختی و خنده های پسرم که دورنمای رویاهای گذشته ام بودند؛ آهنگ ریتم گرفته
بود، مصطفی ضرب گرفته و امید می رقصید و ما از شدت خنده به حرکات نابلد امید اشک در چشمان مان جمع
شده بود، زنگ در را زدند خواستم بلند شوم اما ریحانه که سرپا ایستاده و لبانش می خندید و با شیفتگی به امیدِ
همدم و دوست صمیمی این روزهایش خیره بود به سمت در رفت، حواسم از شیطنت های امید کنده شد و نگاهم به
سمت در بود که ریحانه در چهارچوبش ایستاده بود، وقتی در را بست بلند شده و به سمتش رفتم، چرخید و چادر را
از سر کشید، بسته ای به طرفم گرفت و گفت:
- این مال امیده
با چشمانی ریز شده از تعجب بسته را از دستش گرفتم، آن را سر و ته کرده و نگاه می کردم که چشمم به یادداشت
کوچک چسبیده بر روی کاغذ کادو افتاد، بسته را بالا آورده و یاداشت را خواندم »امید، برادرزاده عزیزم تولدت
مبارک، کاش پدرت هم می توانست الاقل اندازه من به قد فرستادن یک کادو حقی از تو داشته باشد
مریم عزیز بابت تمام عشق و محبتی که به امید دادی، برای تمام روزهایی که کنارش بودی از تو متشکرم
دوستدارتان: یاشار«

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚
#سراب
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_408

اشک در چشمانم لغزید، کلمات لرزید و قلبم لحظه ای فشرده شد، دست جلو برده و کاغذ را کندم، لبخندی اجبای روی لب کشانده و نزد بقیه برگشتم، چشمان امید از دیدن بسته درون دستم درخشید
- مامانی بازم کادو؟
نگاه متعجب و خیره همه، از جمله او به سمتم چرخید، به سمت امید رفته و گفتم:
- بله پسرم، اینو یکی که خیلی دوستت داره برات فرستاده
کادو را با عجله از دستم بیرون کشید و مشغول باز کردنش به کمک ریحانه شد، کنار امیرحافظ نشستم و امید را
نگاه میکردم که سر او به سمتم خم شد و آهسته گفت:
- بسته از طرف کی بود؟
سر چرخانده و خیره نگاهش کردم
- یاشار، یه یادداشت هم گذاشته بود
مشتی را که کاغذ مچاله شده درونش بود باز کرده و بالا آوردم، با نگاهی گذرا به کاغذ درون دستم سری تکان داد،
گویا حس خفته درونم را از دریچه چشمانم خواند که لبخندهای جادویی و همیشه سحر کننده اش را روی لب آورد
و دست دور کمرم انداخت، سر به سمت گوشم برد و زمزمه کرد
- اگر خوشبختی همین لحظه و همین دقیقه است پس اجازه نمیدم ازش فرار کنی، درد و غم نگاهت رو به جون
میخرم به شرطی که باز برام بخندی، مثل همیشه؛ مثل همیشه ای که عاشق ترم می کنه
خیره در نگاه دریایی اش، خیره در آن دو گوی بلورین عشق، لبهایم به بزم خنده ای دل گشا مهمان شد و قلبم
خالی از غمی که لحظاتی بر وجود و مخیله ام چنگ انداخته بود. ساعات شادی سریع
است و کوتاه و گویا ساعت های از سر گذرانده به طول لبخندی گذشت و سپری شد، خانواده ام پیش از رفتن قول
گرفتند فردا برای آخرین باری که در این شهر هستند به دیدارشان بروم، وجود من از حضور آنها سرچشمه می
گرفت و روح حیاتم با گرمای هستی شان تغذیه میشد، با بودنشان و با دعاهای خالصانه شان!
امید آنقدر خسته بود که روی همان کاناپه با لباس های تولد و کلاهِ پو به خواب رفت، ریحانه بغلش کرد تا به اتاقش
ببرد و من خواستم مانع شوم
- خودم می برمش ریحانه جون، زحمتت میشه
پیشانی اش را چین داد
- میدونی که از این تعارفات خوشم نمیاد
لبخندی ناگزیر زدم و او ابرو بالا انداخت و با لبخند به سمت اتاق رفت؛ در این روزها تا حدودی شناختمش، آنقدر
مغرور بود که با دیدن کوچکترین بی اعتنایی از من این خانه را ترک کند، آنقدر سرزنده و شاد بود که بشود با
حضورش مجلسی را گرما بخشید، آنقدر بچه ها را دوست داشت که ساعت ها بدون ذره ای خستگی با آنها وقت
بگذراند، رگه های کمرنگی از علاقه ای پوشیده نسبت به امیرحافظ را تنها همان شب اول از نوع رفتار و حرفهایش،
حدس زدم اما بعد از آن رفتارش کاملا معمولی و همراه با احترام بود.. به سمت عسلی بزرگ جلوی کاناپه می رفتم تا

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚