یواشکی دوست دارم
65.3K subscribers
42.7K photos
2.01K videos
168 files
323 links
من ﻫﻨوز ﮔﺎﻫﯽ
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺧﻮﺍﺏ ﺗﻮﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻢ 
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ 
ﺻﺪﺍﯾﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ 
ﺑﯿﻦ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ
ﺍﻣﺎﻣﻦﻫﻨﻮﺯ ﺗﻮﺭﺍ
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ
Download Telegram
#سراب
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_405

هق زد؛ گوشه لبم را به دندان گرفتم، چشمانم تحت فشار اشک بودند
- به سمت در دویدم، با تمام سرعتی که داشتم. دنبالم می اومد ولی اونقدر مست و وارفته بود که سرعتش کند شده
بود؛ اون نامرد می خواست...
دستان لرزان ریحانه، دست مشت شده امیرحافظ و صورت سرخش تنها چیزهایی بود که می دیدم
- فقط تونستم مانتو و روسریم رو بردارم.. تا خیابون یه نفس دویدم، تنها داراییم داشت به فنا میرفت و من جرات
نمی کردم به خاطر خواهرم برای حفظ دخترانه هام یا برای بیرون ریختن درد درونم فریاد بکشم
سرش را تا حد امکان پایین انداخت و گریست، صدای تلخ گریه هایش در فضا می پیچید و حس می کردم قلبم در
شرف ترکیدن است، پلک زدم و اشک از گوشه چشمم بیرون زد، دستان مشت شده امیرحافظ سفید شده بود، انگار
که خونی درون رگهای دستش جریان ندارد، گردنش از شدت فشاری که به دندان ها و چانه اش وارد میکرد می
لرزید، با چشمان سرخ و از حدقه در آمده به ریحانه ای که با تمام بی پناهی اش ضجّه میزد، نگاه می کرد؛ ورم رگ
روی پیشانی اش به قدری بود که می ترسیدم هر آن نماد غیرت ظاهر شده در چهره اش بترکد، از حال امیرحافظ
نگران بودم، تا سکته فاصله ای نداشت، از لای دندان های به هم فشرده اش بلند غرید
- می کشمش
انگار که باروتی منفجر شده باشد، از جا پرید و به سمت در حجوم برد، ریحانه با ترس به سمتش دوید، از پشت
پیراهنش را چنگ زد و با گریه گفت:
- نه، تو رو خدا نرو، نرو
امیرحافظ برگشت، سرخی صورتش دوچندان شده بود، فریاد کشید
- چشمم رو روی حال و روزت ببندم؟
دست روی پیشانی اش گذاشت و با سینه ای که به شدت بالا و پایین میشد زمزمه کرد
- وای خدا، خدای من!
دست روی دهانم گذاشته و گریستم
- آره چشمت رو ببند، گوشت رو هم ببند، اصلا فراموش کن چی گفتم
چشمانش گشاد شد، لحظاتی به ریحانه نگاه کرد و بعد بلند فریاد کشید
- خفه شو ریحانه!
ریحانه با صدای بلند گریست و فریادی خفه کشید، لبهای امیرحافظ می لرزید، خیره به پریشان حالی ریحانه لب
گزید، دست روی دستگیره گذاشت و ریحانه به آستین پیراهنش چنگ انداخت
- تو رو به جدّمون قسم امیرحافظ، نمیخوام حنانه بفهمه، تو رو به فاطمه زهرا قسم
- چی میگی دیوونه، چی میگی؟
دستش را جلوی صورت ریحانه تکان داد و در میان نفس های بلندش با حرص و بغض گفت:
- نفهمه که توی جهالتش بمونه؟ باید بدونه با چه کثافتی داره زندگی می کنه، باید بدونه؛ نمی ذارم اونجا بمونه،
نمیذارم تو چنگ اون نامرد بمونه، طلاقش رو می گیرم، همه چیز رو بهش میگم
ریحانه پاهایش را روی زمین کوبید و با کلماتی که تشویش و خواهشی توامان داشت تکرار کرد
- نه، نباید بدونه؛ نباید بدونه.. اون بارداره لعنتی، نباید چیزی بهش بگی واسه بچه اش خطر داره
دستم بی اراده صورتم را چنگ زد، نفس های امیرحافظ به غرّش تبدیل شد و سرش را به دیوار پشت سرش کوبید
- نمی ذارم قِسِر در بره، می کشمش؛ اون بی غیرت رو می کشم، من دختر عموهام رو دست اون سپرده بودم، حق
نداشت بهت چپ نگاه کنه، حق نداشت
ریحانه چند قدم عقب رفت، صورتش در میدان دیدم قرار گرفت؛ زیر چشمانش سرخ شده بود، لب هایش بی رنگ
بودند، صورتش در هم رفت
- وقتی منو مثل سرجهیزیه خواهرم می چسبوندی به زندگیش باید فکرش رو می کردی نه الان!
چشمان متحیر امیرحافظ به سمت ریحانه برگشت، زمزمه کرد
- چی میگی ریحانه؟

#ادامه_دارد


@yavaashaki 📚