#سراب
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_400
مستانه خیلی ماهرانه و بدون هیچ گونه اشتباهی بازی رو به نفع خودش چرخوند و آرمان نشیبا هم با وجوداینکه بعد از اتمام حبسش تونست به امریکا بره اما یه مهره سوخته شد چون از اونجا ریپورت شد،حالا همه چیز به نفع مستانه تموم شد و اون به هدفش نزدیک شد با قربانی کردن تو،با بدنام کردن رادین و با سوزوندن مهره ای به نام آرمان نشیبا به هدفش رسید. تو رو از زندگی رادین کنار گذاشت و اونو با خودش برد،کشوند و برد به جایی که می خواست. حالا فاز دوم نقشه اش شروع شد و اون ترتیب دادن پارتی ها و دورهمی های مداوم شبانه ای بود که شیشه و تریاک و مشروب پای ثابتش بود و آروم آروم رادین رو به سمت مصرفشون کشوندو از طرف دیگه روی
ذهن رادین کار کرد تا سهامش رو از شرکت،ماشین،آپارتمان ها و هر چه که توی ایران داشته بفروشه و اونجاسرمایه گذاری کنه و کالین رو به عنوان طرف حساب این سرمایه گذاری و صاحب شرکت خیالی ای که قرار بودرادین تموم سرمایه اش رو اونجا بذاره معرفی کرد، این سرمایه گذاری خیالی انجام شد، تمام ثروت و دارایی رادین بادست خودش یه وکالت تام الاختیار شد و به مستانه سپرده شد، مستانه مدتی کنار رادین موند تا دز مصرفی رادین بالا رفت و زمانی که قدرت سابقش رو هم از دست دادهمونطور که یه روز رادین رفت؛مستانه هم رفت،با کالین،باتمام دارایی های رادین رفت و کاری از دست رادین بر نمی اومد، این پروسه یک سال طول کشیده بود یعنی مدت
زمان رفتنشون از ایران و ناپدید شدن ناگهانی مستانه یک سال بود،یه روز صبح که رادین بیدار شد هیچ اثر وخبری از مستانه نبود فقط یه نامه بلند بالا روی میز کنار تخت بود، نامه ای که همه چیز رو توش نوشته بود، همه اینایی که بهت گفتم رو!
حس می کردم پنجه هایی قوی دست انداخته اند تا نفسم را از گلویم بیرون بکشند،دست به سمت یقه ام برده وچنگ زدم،نفس های عمیق می کشیدم و تمام افکارم مقابل چشمانم به ناگاه نابود شده و شکلی نو می گرفتند،حرف هایی را میشنیدم که در خواب نیز تصورش را نمی کردم
- اون خونه ای که توش بودن اجاره ای بود،برای رادین جز یه پس انداز جزئی چیزی نمونده بود،رادین حالا اعتیادداشت،رادین یه روز صبح بیدار شد و همه زندگیش رو نابود شده و برباد رفته دید،مستانه براش نوشته بود »یه روزی واقعا عاشقت بوم اما تو این عشق رو نابود کردی، من می پرستیدمت اما تو همه چیز رو خراب کردی،منو به فنا دادی تو من رو از خودم گرفتی، تمام عشق و علاقه زندگیم رو که شهرت و بازیگری بود ازم گرفتی،من موندم ویه آتش فشان همیشه فعال انتقام،من موندم و خشمی سرکش،من همه چیزم رو از دست دادم اما این انصاف نبودکه تو همه چیز داشته باشی، انصاف نبود من زجر بکشم و تو در آسایش و خوشی زندگی کنی، تو هم باید با من برابرمیشدی، یه روزی من این حسی رو که تو الان تجربه میکنی تجربه کردم حالا تو تجربه کن،نوش جانت... حالا این منم که میخوام با ثروت تو در کنار مردی که دوستش دارم زندگی کنم«
مزه خون را در دهانم حس کردم، لب های به اسارت درآمده توسط دندان هایم زجری کمتر از قلب و فکر به اسارت در آمده ام داشت،نفس کم می آوردم و حس می کردم هر آن ممکن است خفه شوم.. چشمان یاشار در عذابی آشکار غوطه ور بود اما عذابی که او می کشید نیمی از عذاب درونی من نبود
-مستانه برای تو هم توی اون نامه نوشته بود، نامه ای که منم خوندمش،نوشته بود »تو برای رادین زیادی خوب بودی،دلم برات می سوخت اما باید قربانی میشدی تا من پیشرفت کنم،رادین سالها پیش بهم یاد داد که میشه قلب و روح و هویت آدما رو به راحتی زیر پا گذاشت حالا من هم شبیه اون میشم و تو رو قربانی خواسته های خودم میکنم،آبرو و هویت تو برای من ارزشی نداره چون برای رسیدن به هدفم قربانی میشه و همیشه هدف وسیله روتوجیه میکنه« دستانش را محکم در هم قفل کرده و فشار میداد
- دو سه ماه پیش بود که یه نفر بهم زنگ زد،یه مرد که به انگلیسی بهم گفت همسایه طبقه بالای رادینه و اون رو در حالی پیدا کرده که اُور دُز کرده بود و به بیمارستان رسونده بودنش، شماره من تنها شماره ای بود که از دفترچه کوچیک داخل کشو اتاقش پیدا کرده بودن، پول خریدن مواد رو نداشت و بعد از یک هفته خماری دو بسته قرص رو
یک جا خورده بود
چشمان سرخم چیزی تا در آمدن از حدقه هایشان فاصله نداشت، ناممکن ها را با گوش های خود می شنیدم وناممکن ها را با چشمان خود می دیدم، برق اشک در چشمان یاشار درخشید
- رفتم بالای سرش، حالش خیلی بد بود،خیلی.. وقتی رسیدم اونجا نشناختمش، با اسم صداش می کردم و توی اتاق
مریض ها رو نگاه می کردم غافل از اینکه کنارش ایستاه بودم گفت »داداش، من اینجام« نگاهم به پسری افتاد که
هیچ شباهتی به رادین زیبا و خوش اندام من نداشت، اون پسر لاغری که اعتیاد از چهره اش می بارید شباهتی به برادر من نداشت
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_400
مستانه خیلی ماهرانه و بدون هیچ گونه اشتباهی بازی رو به نفع خودش چرخوند و آرمان نشیبا هم با وجوداینکه بعد از اتمام حبسش تونست به امریکا بره اما یه مهره سوخته شد چون از اونجا ریپورت شد،حالا همه چیز به نفع مستانه تموم شد و اون به هدفش نزدیک شد با قربانی کردن تو،با بدنام کردن رادین و با سوزوندن مهره ای به نام آرمان نشیبا به هدفش رسید. تو رو از زندگی رادین کنار گذاشت و اونو با خودش برد،کشوند و برد به جایی که می خواست. حالا فاز دوم نقشه اش شروع شد و اون ترتیب دادن پارتی ها و دورهمی های مداوم شبانه ای بود که شیشه و تریاک و مشروب پای ثابتش بود و آروم آروم رادین رو به سمت مصرفشون کشوندو از طرف دیگه روی
ذهن رادین کار کرد تا سهامش رو از شرکت،ماشین،آپارتمان ها و هر چه که توی ایران داشته بفروشه و اونجاسرمایه گذاری کنه و کالین رو به عنوان طرف حساب این سرمایه گذاری و صاحب شرکت خیالی ای که قرار بودرادین تموم سرمایه اش رو اونجا بذاره معرفی کرد، این سرمایه گذاری خیالی انجام شد، تمام ثروت و دارایی رادین بادست خودش یه وکالت تام الاختیار شد و به مستانه سپرده شد، مستانه مدتی کنار رادین موند تا دز مصرفی رادین بالا رفت و زمانی که قدرت سابقش رو هم از دست دادهمونطور که یه روز رادین رفت؛مستانه هم رفت،با کالین،باتمام دارایی های رادین رفت و کاری از دست رادین بر نمی اومد، این پروسه یک سال طول کشیده بود یعنی مدت
زمان رفتنشون از ایران و ناپدید شدن ناگهانی مستانه یک سال بود،یه روز صبح که رادین بیدار شد هیچ اثر وخبری از مستانه نبود فقط یه نامه بلند بالا روی میز کنار تخت بود، نامه ای که همه چیز رو توش نوشته بود، همه اینایی که بهت گفتم رو!
حس می کردم پنجه هایی قوی دست انداخته اند تا نفسم را از گلویم بیرون بکشند،دست به سمت یقه ام برده وچنگ زدم،نفس های عمیق می کشیدم و تمام افکارم مقابل چشمانم به ناگاه نابود شده و شکلی نو می گرفتند،حرف هایی را میشنیدم که در خواب نیز تصورش را نمی کردم
- اون خونه ای که توش بودن اجاره ای بود،برای رادین جز یه پس انداز جزئی چیزی نمونده بود،رادین حالا اعتیادداشت،رادین یه روز صبح بیدار شد و همه زندگیش رو نابود شده و برباد رفته دید،مستانه براش نوشته بود »یه روزی واقعا عاشقت بوم اما تو این عشق رو نابود کردی، من می پرستیدمت اما تو همه چیز رو خراب کردی،منو به فنا دادی تو من رو از خودم گرفتی، تمام عشق و علاقه زندگیم رو که شهرت و بازیگری بود ازم گرفتی،من موندم ویه آتش فشان همیشه فعال انتقام،من موندم و خشمی سرکش،من همه چیزم رو از دست دادم اما این انصاف نبودکه تو همه چیز داشته باشی، انصاف نبود من زجر بکشم و تو در آسایش و خوشی زندگی کنی، تو هم باید با من برابرمیشدی، یه روزی من این حسی رو که تو الان تجربه میکنی تجربه کردم حالا تو تجربه کن،نوش جانت... حالا این منم که میخوام با ثروت تو در کنار مردی که دوستش دارم زندگی کنم«
مزه خون را در دهانم حس کردم، لب های به اسارت درآمده توسط دندان هایم زجری کمتر از قلب و فکر به اسارت در آمده ام داشت،نفس کم می آوردم و حس می کردم هر آن ممکن است خفه شوم.. چشمان یاشار در عذابی آشکار غوطه ور بود اما عذابی که او می کشید نیمی از عذاب درونی من نبود
-مستانه برای تو هم توی اون نامه نوشته بود، نامه ای که منم خوندمش،نوشته بود »تو برای رادین زیادی خوب بودی،دلم برات می سوخت اما باید قربانی میشدی تا من پیشرفت کنم،رادین سالها پیش بهم یاد داد که میشه قلب و روح و هویت آدما رو به راحتی زیر پا گذاشت حالا من هم شبیه اون میشم و تو رو قربانی خواسته های خودم میکنم،آبرو و هویت تو برای من ارزشی نداره چون برای رسیدن به هدفم قربانی میشه و همیشه هدف وسیله روتوجیه میکنه« دستانش را محکم در هم قفل کرده و فشار میداد
- دو سه ماه پیش بود که یه نفر بهم زنگ زد،یه مرد که به انگلیسی بهم گفت همسایه طبقه بالای رادینه و اون رو در حالی پیدا کرده که اُور دُز کرده بود و به بیمارستان رسونده بودنش، شماره من تنها شماره ای بود که از دفترچه کوچیک داخل کشو اتاقش پیدا کرده بودن، پول خریدن مواد رو نداشت و بعد از یک هفته خماری دو بسته قرص رو
یک جا خورده بود
چشمان سرخم چیزی تا در آمدن از حدقه هایشان فاصله نداشت، ناممکن ها را با گوش های خود می شنیدم وناممکن ها را با چشمان خود می دیدم، برق اشک در چشمان یاشار درخشید
- رفتم بالای سرش، حالش خیلی بد بود،خیلی.. وقتی رسیدم اونجا نشناختمش، با اسم صداش می کردم و توی اتاق
مریض ها رو نگاه می کردم غافل از اینکه کنارش ایستاه بودم گفت »داداش، من اینجام« نگاهم به پسری افتاد که
هیچ شباهتی به رادین زیبا و خوش اندام من نداشت، اون پسر لاغری که اعتیاد از چهره اش می بارید شباهتی به برادر من نداشت
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚