یواشکی دوست دارم
66K subscribers
42.7K photos
2.01K videos
166 files
321 links
من ﻫﻨوز ﮔﺎﻫﯽ
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺧﻮﺍﺏ ﺗﻮﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻢ 
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ 
ﺻﺪﺍﯾﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ 
ﺑﯿﻦ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ
ﺍﻣﺎﻣﻦﻫﻨﻮﺯ ﺗﻮﺭﺍ
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ
Download Telegram
#سراب
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_402


من تمام آن روز همچون طفلی پریشان و سرگردان بودم که مادرش را گم کرده، حس تنفر شدیدی که از رادین
داشتم از بین رفته یا الاقل کمرنگ شده بود حال می دانستم که او تقصیری در تهمت آرمان نشیبا نداشت، حال می
دانستم که رادین نیز فریب مستانه را خورده، روزی رادین گفت منتظر تقاصی که قرار است خدای من بگیرد می
ماند و امروز من به تماشای این تقاص نشسته ام، وعده ای که تخلّفی در آن نشد، امروز رادینِ خود شیفته و مغرور
که کوه را نیز لایق تعظیم در برابر خود نمی دید خواستار بخشش من شده بود و این یعنی دنیایی که به مثابه یک
گردانه است، بالای آن قرار می گیری اما گردانه می چرخد و آرام آرم سقوط می کنی و مجبور می شوی برای دیدن
کسی که روزی از بالا نگاهش می کردی سر بلند کنی!
یاشار رفت و دیگر خبری از او نشد، آن روز آمد تا خط به خط نامه ی مستانه و تک به تک جمالت رادین را به من
انتقال دهد، منتظر برگشتنش بودم، منتظر اینکه پیغام رادین را مبنی بر ادعایی برای داشتن امید بیاورد؛ اما هیچ
خبری نشد و این نشان میداد که گویا رادین واقعاً تغییر کرده بود
در تالطم روزهایی که با درون خود می جنگیدم و این جنگ هیچ صلحی نداشت، امیرحافظ غنیمت جنگی ام شد تا
مرا از گرداب درونم رهایی بخشد و به پیروزی و آبادانی برساند؛ باز هم عشق او بود که وجود زنده ام را زنده تر کرد
و من در بحر لحظات خوش با او بودن از خیال گذشته ها و گمان ها و دردها دور میشدم، هر روز با من حرف میزد،
مرا بابت بخشیدن رادین تحسین میکرد و تشویقم میکرد تا این بخشش را به اعماق قلبم برسانم، تا رادین را برای
همیشه و همه جوره ببخشم، دردهای عود شده آن روزهایم را با مرهم محبت و نوازش التیام میداد، از دنیای بیکران
و سرنوشت های عجیب آدم ها حرف میزد، سروری ها و مکنت های نابود شده را روایت میکرد و من در سایه حضور
او آرامش و ثبات درون خود را باز می یافتم بیشتر از چند روز تا تولد امید نمانده بود، بالای سرش نشسته بودم و او
با فاصله از من لبه تخت امید جای گرفته و به دست من که لابه لای موهای سیاه امید می چرخید نگاه میکرد، به
نیمرخ پسرم که پذیرای مهتاب تابیده از دل آسمان شده بود، خیره بودم که صدای آهسته اش را شنیدم
- برای تولدش چی بخریم؟
نگاهم را از چهره امید گرفته و به سمت او گرداندم، شانه بالا انداختم و او با لبخندی محو بدون اینکه پیوند نگاهش
لحظه ای از چهره امید قطع شود زمزمه کرد
- باید یه برنامه درست و حسابی براش بچینیم، دلم میخواد امسال یه تولد عالی داشته باشه
لبخند بر لب هایم شکوفه زد و چیزی ته دلم تکان خورد، سه سال از بودن امید می گذشت و هنوز پدرش او را ندیده
بود، کاش رادین مسیر زندگی را به قدری گمراه نمی رفت که حال توان برگشتش را نداشته باشد، کاش تا این حد...


#ادامه_دارد


@yavaashaki