یواشکی دوست دارم
65.3K subscribers
42.7K photos
2.01K videos
168 files
323 links
من ﻫﻨوز ﮔﺎﻫﯽ
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺧﻮﺍﺏ ﺗﻮﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻢ 
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ 
ﺻﺪﺍﯾﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ 
ﺑﯿﻦ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ
ﺍﻣﺎﻣﻦﻫﻨﻮﺯ ﺗﻮﺭﺍ
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ
Download Telegram
#سراب
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_407

برخلاف من کسی بود که از این پیشنهاد استقبال می کرد و تصمیمی برای تنها گذاشتن پدر و مادرش نداشت،
زندگی در شهر پدری اش را ترجیح می داد و به قول خود دوست داشت از چرخه این زندگی دوری کرده و اندکی با
طبیعت و پاکیزگی ها و آرامش شهر اجدادی اش خو بگیرد و من خرسند بودم از دیدن خوشحالی شان، از لبانشان
که لبخندهای واقعی شان زنده تر از دیدن رنگین کمان در آسمان بارانی است و نگاه هایشان براق تر و روشن تر از
همیشه! اما جایگاه من همین جاست، همینجا در بر همسر و پسرم، بهشت من در
کنار امید و امیرحافظ معنا می شود، در کنار این دو عزیز دوستداشتنی که با حضورشان زندگیم را به هر آنچه که
تنها در خواب و رویا تصور می کردم بدل کرده بودند؛ امشب که لبهای ما خندان بود، امشب که حتی شادی از چهره
ریحانه نیز هویدا بود غم خفیف غیبت حنانه آزارم میداد، غمی که از ژرفای چشمان اندک حسرت بار امیرحافظ به
وجودم سپرده می شد؛ امشب دهمین شبی است که ریحانه در این خانه است، با شمارش آن شبِ سخت و دردناک؛
امشب ده شب از آن ماجرا گذشته، از اصرارهای بی پایان حنانه برای پی بردن به اصل ماجرا و علت جویی های دم به
دم اش از ریحانه برای دلیل این ترک ناگهانی خانه می گذرد، از فهمیدن حنانه و اشک هایی که برگونه اش نشستند
و نگاهی که شرم را تن پوش کرد و حلالیت های بی انتهایش از ریحانه می گذرد اما علی رغم تمام اینها نخواست که
روی زندگیش قلم بکشد، علی رغم تمام دلگرمی های امیرحافظی که اطمینان میداد پشت و پناه خودش و بچه اش
خواهد بود و او را روی چشمانش نگاه خواهد داشت نخواست که نزد ما بیاید، به ادامه زندگیش با جلال پافشاری کرد
و امیرحافظ به درخواست ریحانه از شکایت او چشم پوشی کرد، آن روزهای سخت گذشت؛ اکنون که ده شب از آن
شب می گذرد، ریحانه در خانه ما زندگی می کند و من هیچ شکایتی از این بابت ندارم زیرا خود زخم خورده این
روزگارم و با اشک انسانها عجین می شوم و دردهایشان را درک می کنم، حنانه هنوز در خانه خودش است، هنوز در
کنار همسرش است و علی رغم کینه و نفرتی که دارد سرسختانه پای زندگیش ایستاده و قصد دارد فرزندش را در
همان خانه، زیر سایه همان پدر بزرگ کند و در نهایت ما به تصمیمش احترام گذاشتیم؛ اما من دیدم، غم و درد
نگاهش را از زندگی اش در عین کتمان کردنش دیدم، نفرتش را هنگام صحبت از همسرش، من زجر نهفته صدایش
را شنیدم و به عنوان یک زن به او حق دادم، حق دادم نخواهد که خود را به زندگی پسرعمویش وصل کند، نخواهد
با وجود نداشتن کار و تحصیلات و پشتوانه ای به نام پدر و مادر یا برادر تصمیم به جدایی بگیرد، من ترس او را از
عواقب بعد از طلاق درک کردم و با خود اندیشیدم که شرایط من با وجود تمام سختی هایش بسیار مطلوب تر و بهتر
از حنانه بود؛ تازه فهمیدم که سیاهی انتهای هر چیزی نیست که می تواند در دل آن، سیاه تر نیز وجود داشته باشد،
تاریکی نبودِ مطلق نور است اما در دل آن تاریکی، تاریک تر هم وجود دارد، یک تاریکی بدون روزنه، بدون بازگشت،
یک تاریکی عمیقاً مطلق و بی انتها!
لبخند می زدم و شاد بودم از حضور خانواده ای که به بهانه تولد سه سالگی پسرم دور هم جمع بودند، کیک را
بریدیم و دوربین ریحانه این لحظات را ثبت می کرد، کادوهای بزرگ و کوچک مان را به دست امید دادیم و برای
عکس العمل های بامزه و شیرینش خندیدیم و همچنان دوربین ریحانه این لحظات را ثبت می کرد!
گرمای حضور امیرحافظ تمام قلبم را گرم کره بود، هیچ نقطه سرد و تاریکی در روح و فکرم وجود نداشت، هر چه
بود عشق بود و محبت و خوشبختی و خنده های پسرم که دورنمای رویاهای گذشته ام بودند؛ آهنگ ریتم گرفته
بود، مصطفی ضرب گرفته و امید می رقصید و ما از شدت خنده به حرکات نابلد امید اشک در چشمان مان جمع
شده بود، زنگ در را زدند خواستم بلند شوم اما ریحانه که سرپا ایستاده و لبانش می خندید و با شیفتگی به امیدِ
همدم و دوست صمیمی این روزهایش خیره بود به سمت در رفت، حواسم از شیطنت های امید کنده شد و نگاهم به
سمت در بود که ریحانه در چهارچوبش ایستاده بود، وقتی در را بست بلند شده و به سمتش رفتم، چرخید و چادر را
از سر کشید، بسته ای به طرفم گرفت و گفت:
- این مال امیده
با چشمانی ریز شده از تعجب بسته را از دستش گرفتم، آن را سر و ته کرده و نگاه می کردم که چشمم به یادداشت
کوچک چسبیده بر روی کاغذ کادو افتاد، بسته را بالا آورده و یاداشت را خواندم »امید، برادرزاده عزیزم تولدت
مبارک، کاش پدرت هم می توانست الاقل اندازه من به قد فرستادن یک کادو حقی از تو داشته باشد
مریم عزیز بابت تمام عشق و محبتی که به امید دادی، برای تمام روزهایی که کنارش بودی از تو متشکرم
دوستدارتان: یاشار«

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚