#سراب
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_406
لب های ریحانه لرزید و اشک از چشمش بیرون زد اما ابروهایش را گره کرد و صدا بالا برد
- مگه دروغ می گم؟ مگه برای تو اهمیتی داره که چی به سرم میاد؟
با همان بهت قدمی جلو گذاشت و دوباره زمزمه کرد
- چی داری میگی ریحانه؟ این حرفا چیه؟
چشمانش را محکم روی هم فشرد و فریاد زد
- حقیقت، دارم حقیقت رو می گم
چشم گشوده و با خس خسی که از درون سینه اش خارج میشد گفت:
- فکر کردی با پر کردن ماه به ماه کارتم وظیفه ات رو تموم کردی؟ الان باید ممنونت باشم از اینکه منو سربار زندگی
خواهرم کردی؟ سرت از زندگی خودت فارغ شد یادت افتاد دخترعمو داری؟
دستانش را کنار پاهایش مشت کرد، سرش را جلو برد و با تمام توان فریاد کشید
- زن و زندگیت رو روبراه کردی حالا یادت افتاده یه ریحانه بدبختی ام هست؟ الان که کار از کار گذشته داری برام
سینه چاک میکنی؟ وقتی اون بی همه چیز می خواست نابودم کنه کجا بودی؟ وقتی پنجه های قویش مثل یه پرنده
اسیرم کرده بود کجا بودی؟ تو گرمای خونه ات ور دل زن و بچه ات، الانم برو به خوشی هات برس!
به گریه افتاد، عقب عقب رفت و روی تخت نشست، با چشمانی خیس نگاهش می کردم، سرم به سمت امیرحافظ
چرخید؛ روی زمین سرخ خورد، زانوهایش تا شد و سرش به کمد دیواری تکیه خورد، زمزمه کرد
- راست میگی، من بی غیرتم، بی غیرتم که ولت کردم
دستم را میان دندان هایم گزیدم از بی انصافی بزرگی که در حق خودش می کرد، ریحانه با نگرانی نگاهش کرد؛
امیرحافظ داغان بود، دلواپسش بودم، نگاهش می کردم که ناگهان محکم روی صوتش کوبید و غرید
- تقصیر منه!
ریحانه از جا بلند شد، خود را به او رساند و مقابل پایش نشست
- نگو، به خودت اینطوری نگو
امیرحافظ دوباره روی سرش کوبید، با ترس چند قدم جلو رفتم اما با هق هق ریحانه متوقف شدم؛ حال هر دو به
غایت بد بود، حال هر دو خراب بود، خراب تر از ویرانه صد ساله یک خانه!
- غلط کردم اون حرفا رو بهت زدم، تو رو خدا اینطوری نکن با خودت
زانوهایم سست شده بود، روی زمین نشسته و نگاه شان کردم؛ هر دو کنار هم نشسته بودند و سرهایشان به کمدچسبیده بود، هر دو زانو به بغل، هر دو پریشان و سردرگم،امیرحافظ به روبرو خیره بود و پلک نمیزد، ریحانه هنوزهق هق می کرد و نفس های خش دار از سینه بیرون میداد، چه شب شومی بود، شبی که گویا قصد رسیدن به روشنایی نداشت!
دستی به لباس شب زیتونی و پوشیده ام کشیده و با برداشتن کیک باب اسفنجی که نوشته ای روی آن حک شده
بود به سالن پذیرایی رفتم، در میان دو جفت نگاه مشتاق و بازیگوش، کیک را روی عسلی قرار داده و سر بلند
کردم،؛ چشمان درشت و کشیده خاکستری اش پر از ستاره های ریز بود، لبخندی به گرمای خورشید نیم روزی لب
هایم را به کشش وا داشت، صاف ایستاده و با اشاره او که سمت چپش نشسته بود، عسلی را دور زده و روی کاناپه
سه نفره ای که تنها مرا کم داشت نشستم، فلش دوربین توجه مان را جلب کرد و لبخندهای ناگهانی مان به دل
چسبید، ریحانه از پشت دوربین عکاسی سر خم کرد و با قرار دادن انگشت های اشاره و شصت روی هم عالی شدن
عکس را اطلاع داد، کوتاه خندیده و خم شدم، سر کوچک پسر پر جنب و جوش ام را که دمی آرام نمی گرفت
بوسیده و نگاه بالا کشیدم و چشمانم مهمان النه مهری شد که روح زندگیم در آن شنا می کرد؛ این نگاه خالص وبدون ریا، این نگاه گرم و آشنا، معجزه زندگی من بود، معجزه ای به وسعت عشق!
لبخندِ روی لبانش همان تاییدی بود که همیشه دنبالش می گشتم، نگاهم در میان هیاهوی بی پایان امید میان جمع
کوچک مان سیر کرد، پدر و مادری که این آخرین حضورشان در این شهر و دیار بود و امشب با اطمینان یافتن از
خوشبختی من گفتند که می خواهند به تبریز بروند، پدرم دوست داشت سالهای بازنشستگی و سنین میانسالیِ در
حال انتهایش را در دیار و شهر خود بگذراند، همانجایی که برایش پر از خاطره است، همانجایی که هوای سردش گرمی دلها را کم نمی کند، به تعبیر خودش او پسر کوهستان است و تنفس و زیستن در این شهر غبارآلود برایش سخت شده، حال دوست دارد در شهر خود به دور از هیاهوی جهان و جهانیان روزگاری را به آرامش سپری کند، درکنار همسرش از روزهایی که در پیش خواهند بود لذت ببرد و در خانه پدری سکنی گزیده و شروع به مرور خاطرات کودکی و جوانی اش بکند؛ حال که مادرم از زندگی من، از خوشبختی و سعادت من در کنار امیرحافظ اطمینان پیداکرده بود برق رضایت از رفتن به شهرش را در چشمانش می دیدم و مصطفی علی رغم تمام بلند پروازی هایش...
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_406
لب های ریحانه لرزید و اشک از چشمش بیرون زد اما ابروهایش را گره کرد و صدا بالا برد
- مگه دروغ می گم؟ مگه برای تو اهمیتی داره که چی به سرم میاد؟
با همان بهت قدمی جلو گذاشت و دوباره زمزمه کرد
- چی داری میگی ریحانه؟ این حرفا چیه؟
چشمانش را محکم روی هم فشرد و فریاد زد
- حقیقت، دارم حقیقت رو می گم
چشم گشوده و با خس خسی که از درون سینه اش خارج میشد گفت:
- فکر کردی با پر کردن ماه به ماه کارتم وظیفه ات رو تموم کردی؟ الان باید ممنونت باشم از اینکه منو سربار زندگی
خواهرم کردی؟ سرت از زندگی خودت فارغ شد یادت افتاد دخترعمو داری؟
دستانش را کنار پاهایش مشت کرد، سرش را جلو برد و با تمام توان فریاد کشید
- زن و زندگیت رو روبراه کردی حالا یادت افتاده یه ریحانه بدبختی ام هست؟ الان که کار از کار گذشته داری برام
سینه چاک میکنی؟ وقتی اون بی همه چیز می خواست نابودم کنه کجا بودی؟ وقتی پنجه های قویش مثل یه پرنده
اسیرم کرده بود کجا بودی؟ تو گرمای خونه ات ور دل زن و بچه ات، الانم برو به خوشی هات برس!
به گریه افتاد، عقب عقب رفت و روی تخت نشست، با چشمانی خیس نگاهش می کردم، سرم به سمت امیرحافظ
چرخید؛ روی زمین سرخ خورد، زانوهایش تا شد و سرش به کمد دیواری تکیه خورد، زمزمه کرد
- راست میگی، من بی غیرتم، بی غیرتم که ولت کردم
دستم را میان دندان هایم گزیدم از بی انصافی بزرگی که در حق خودش می کرد، ریحانه با نگرانی نگاهش کرد؛
امیرحافظ داغان بود، دلواپسش بودم، نگاهش می کردم که ناگهان محکم روی صوتش کوبید و غرید
- تقصیر منه!
ریحانه از جا بلند شد، خود را به او رساند و مقابل پایش نشست
- نگو، به خودت اینطوری نگو
امیرحافظ دوباره روی سرش کوبید، با ترس چند قدم جلو رفتم اما با هق هق ریحانه متوقف شدم؛ حال هر دو به
غایت بد بود، حال هر دو خراب بود، خراب تر از ویرانه صد ساله یک خانه!
- غلط کردم اون حرفا رو بهت زدم، تو رو خدا اینطوری نکن با خودت
زانوهایم سست شده بود، روی زمین نشسته و نگاه شان کردم؛ هر دو کنار هم نشسته بودند و سرهایشان به کمدچسبیده بود، هر دو زانو به بغل، هر دو پریشان و سردرگم،امیرحافظ به روبرو خیره بود و پلک نمیزد، ریحانه هنوزهق هق می کرد و نفس های خش دار از سینه بیرون میداد، چه شب شومی بود، شبی که گویا قصد رسیدن به روشنایی نداشت!
دستی به لباس شب زیتونی و پوشیده ام کشیده و با برداشتن کیک باب اسفنجی که نوشته ای روی آن حک شده
بود به سالن پذیرایی رفتم، در میان دو جفت نگاه مشتاق و بازیگوش، کیک را روی عسلی قرار داده و سر بلند
کردم،؛ چشمان درشت و کشیده خاکستری اش پر از ستاره های ریز بود، لبخندی به گرمای خورشید نیم روزی لب
هایم را به کشش وا داشت، صاف ایستاده و با اشاره او که سمت چپش نشسته بود، عسلی را دور زده و روی کاناپه
سه نفره ای که تنها مرا کم داشت نشستم، فلش دوربین توجه مان را جلب کرد و لبخندهای ناگهانی مان به دل
چسبید، ریحانه از پشت دوربین عکاسی سر خم کرد و با قرار دادن انگشت های اشاره و شصت روی هم عالی شدن
عکس را اطلاع داد، کوتاه خندیده و خم شدم، سر کوچک پسر پر جنب و جوش ام را که دمی آرام نمی گرفت
بوسیده و نگاه بالا کشیدم و چشمانم مهمان النه مهری شد که روح زندگیم در آن شنا می کرد؛ این نگاه خالص وبدون ریا، این نگاه گرم و آشنا، معجزه زندگی من بود، معجزه ای به وسعت عشق!
لبخندِ روی لبانش همان تاییدی بود که همیشه دنبالش می گشتم، نگاهم در میان هیاهوی بی پایان امید میان جمع
کوچک مان سیر کرد، پدر و مادری که این آخرین حضورشان در این شهر و دیار بود و امشب با اطمینان یافتن از
خوشبختی من گفتند که می خواهند به تبریز بروند، پدرم دوست داشت سالهای بازنشستگی و سنین میانسالیِ در
حال انتهایش را در دیار و شهر خود بگذراند، همانجایی که برایش پر از خاطره است، همانجایی که هوای سردش گرمی دلها را کم نمی کند، به تعبیر خودش او پسر کوهستان است و تنفس و زیستن در این شهر غبارآلود برایش سخت شده، حال دوست دارد در شهر خود به دور از هیاهوی جهان و جهانیان روزگاری را به آرامش سپری کند، درکنار همسرش از روزهایی که در پیش خواهند بود لذت ببرد و در خانه پدری سکنی گزیده و شروع به مرور خاطرات کودکی و جوانی اش بکند؛ حال که مادرم از زندگی من، از خوشبختی و سعادت من در کنار امیرحافظ اطمینان پیداکرده بود برق رضایت از رفتن به شهرش را در چشمانش می دیدم و مصطفی علی رغم تمام بلند پروازی هایش...
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚