یواشکی دوست دارم
68K subscribers
42.7K photos
2K videos
164 files
312 links
من ﻫﻨوز ﮔﺎﻫﯽ
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺧﻮﺍﺏ ﺗﻮﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻢ 
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ 
ﺻﺪﺍﯾﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ 
ﺑﯿﻦ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ
ﺍﻣﺎﻣﻦﻫﻨﻮﺯ ﺗﻮﺭﺍ
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ
Download Telegram
#سراب
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_409

تمیزش کنم که صدای زنگ تلفن فرمان توقف داد و ذهنم شروع به یافتن فردی که می توانست پشت آن خط باشد،
کرد.. با تردید به سمت گوشی تلفن رفته و آن را برداشتم، با پیچیدن صدایش در گوشی نفسم در سینه حبس شد!
- سلام!
قلبم به سان پروانه ای که بخواهد با عجله پیله اش را بشکافد و رها شود، به تکاپو افتاد؛ نگاهم به روبرو خیره شد و
ذهنم از حرکت ایستاد!
- مریم؟
صدای خودش بود؛ همانطور بم، خاص و مردانه! اما لحن بیانش شبیه آن روزها نبود، زبانم به سقف دهانم چسبیده
بود، به سختی گفتم:
- سلام!
- خوبی؟
سکوت کردم و نفس های منقطع ام، احساس های ضد و نقیضم را نشان میداد
- حق داری، بعد از اینهمه سال زنگ زدم و حالت رو می پرسم، منی که با خودخواهی ولت کردم
چندبار پلک زده و به سمت دیوار رفتم، به آن تکیه داده و با حیرت به این کلماتی که نرم، آرام و با طمانینه ادا می
شدند گوش سپرده و با تر کردن لب های کویری شده ام، گفتم:
- خوبم!
و از توان من همین کلمه کوتاه بر می آمد، بازدم بلندی که درون گوشی پخش شد آوای آه داشت و بیانگر هزاران
حرف و حسرت و آرزوی پوشیده!
- خدارو شکر
نه دلم می خواست و نه می توانستم سنگدل باشم، من رسم سنگدلی را از ابتدا نیاموختم در جاده زندگی هزاران
سنگ به پایم خورد اما قلبم از این سنگ ها مصون ماند، در کشاکش روزهای تلخ و دشوار زندگی هزاران نفر شیشه
نازک قلبم را شکستند اما تغییر ماهیت نداد، هنوز همان است؛ دلرحم و منعطف!
- تو خوبی؟
- نه، خوب نیستم؛ بعد از رفتن تو هیچوقت خوب نشدم
نگاهم به عسلی کثیف خیره ماند و بینی ام از بغض کاشته شده در گلویم سوخت، چه بر این مرد گذشت که انقدر
آسان و بدون مکث از خوب نبودن هایش سخن می گوید، آن غرور و براوج نشینی کجا مانده؟ تکبّرها و خودپسندی
هایش به کدامین سرزمین دور سفر کرده که اینگونه آه میکشد و میان هر جمله پرحسرتی آه میکشد و نفس هایش
آه می شود؟
- یاشار همه چیز رو برام تعریف کرد
- میدونم
صدای سنگینش، بغضم را یک پله بالاتر آورد
- متاسفم!
- تاسف حال هر روز و هر ساعت منه و حسرت، همدم روزهای زندگیم.. حسرت زندگی و خوشبختی ای که داشتم و
قدرش رو ندونستم
همچنان سکوت کردم و حرفی برای گفتن نداشتم، دوست نداشتم اظهار همدردی کنم تا غرورش جریحه دار شود،
دوست نداشتم گذشته را به رویش بیاورم تا شرمنده شود، هیچ دوست نداشتم از زندگی الانم بپرسد تا با دانستن
حال خوب من حسرت زده شود
- نمیخوای حرفی بزنی؟ نمی خوای بگی چقدر بی چشم و رو هستم که بهت زنگ زدم؟ اظهار خوشحالی نمی کنی
برای اینکه این روزها به حق شایسته منه که قلب پاک و بی ریای تو رو شکستم؟ همیشه این سکوتت آدم رو
شرمنده تر می کنه، پس یه چیزی بگو
- متاسفم برات...
بغض پله به پله بالاتر آمد، بالاترین قسمت گلویم گیر کرده بود و نگاهم هنوز مات عسلی کثیفی که جا مانده از
لحظات پر خنده و شاد بود، خنده ها در گوشم منعکس می شد و کسی سرزنشم می کرد از اینهمه خوشبختی که
رادین نصیبی از آن ندارد

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚
#سراب
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_410

- متاسفم برات که نتونستی عشق رو تجربه بکنی، خیلی زیباست رادین، خیلی.. کاش به خودت فرصت عاشق شدن
میدادی، عاشق آدمایی که هر روز در زندگیت بودن و نخواستی اون ها رو ببینی، عاشق همین آدمایی که سالها در
کنارت بودن؛ پدرت، خواهرت، برادرت، پسرت!
زیر لب زمزمه کرد
- پسرم، پسرم.. امشب تولدشه، تولد سه سالگیشه؟
لحن سوزناک و سرشار از حسرتش، به قلبم چنگ انداخت حس کردم پنجه ای قوی در حال خفه کردن قلبم است،
نگاه چرخاندم به سمت اتاق در بسته ای که امید در پناه گرمای تختش آرمیده بود؛ به دور از فکر و حضور پدر، به
دور از گرمای آغوش پدر! اشک از گوشه ای ترین قسمت چشمم پایین ریخت
- آره، امشب تولدش بود ولی تو نبودی، سه ساله که نیستی
این اشک بر صدایم تاثیر گذاشت و عجیب آنکه او فهمید
- گریه می کنی؟
از کی زنگ صداها را تشخیص میدهد؟ از کی رادینی که گویاترین احساس ها را نیز نمی دید، پوشیده ترین ها را
درک می کند؟ زندگی به راستی رادینی دیگر از او ساخته، رادینی که هیچ شباهتی به گذشته ندارد، رادینی با این
لحن متفاوت گفتار، با این کلمات متفاوت و با این احساس متفاوت!
- امشب پسرت سه ساله شده رادین، بزرگ شده، امیرحافظ براش پدری می کنه اما حالا تو برگشتی
کلافگی صدایش را از نوع بیان و استرس کلماتش می فهمیدم
- این برگشتن به دردش نمی خوره؛ یه پدر سرخورده، شکست خورده، بیمار!
- ولی تو داری خوب می شی، این بیماری داره خوب میشه
اعتیاد، چه کلمه خانه سوزانی است؛ گاه هیچ درمانی برای این درد وجود ندارد اما او در این مورد به موقع از چنگ
روزگار گریخته بود بغض بر صدایش خط
انداخت، کلماتش لرزیدند و دل مرا هم لرزاندند، عشقی یا حسی از او در قلبم وجود نداشت چرا که رگ به رگ و بُعد
به بُعد وجود و حیاتم را عشق و محبت امیرحافظ اشغال کرده بود اما رادین برایم یک خاطره بود، خاطرات گذشته
هرقدر تلخ باشند بخشی از زندگیت هستند، نمی توانی افرادی که در زندگیت بودند را فراموش کنی چرا که
حضورشان در بودن تو، در زیست تو و در بخش عظیمی از خاطراتت تاثیر گذاشته و رادین برای من یک خاطره تمام
شده اما نابود نشده بود، او وجود داشت و نمی توانستم این وجود و حضور را کتمان کنم، نمی توانستم حجم رنجی
که کشیده را نادیده بگیرم، نمی توانستم چشم بر این پشیمانی نمود یافته در رج به رج قالی وجودش ببندم
- من شایسته پدر بودن نیستم، یه مرد ضعیف که نتونست زندگیش رو حفظ کنه، مردی که عرضه نگه داشتن
خوشبختی هاش رو نداشت به درد اون نمی خوره، اون پسر کسی رو می خواد که مثل کوه پشتش باشه
با صدایی ضعیف گفت:
- یکی شبیه امیرحافظ
گوشه لبم را به اسارت دندان هایم کشیدم، این طرز حرف زدن از خودش دلم را می سوزاند، یادآوری آنهمه
خودشیفتگی و غرور ناتمامی که حال چیزی جز استیصال و درماندگی از آن نمانده بود، قلبم را به تپشی کند وا می
داشت؛ پسرش را با نام صدا نمی زد تا محبتش را انکار کند، تا به خود بقبولاند که دنیا سهمی از امید برای او قایل
نیست اما او با تمام بودها و هست هایش، با تمام تجارب و گذشته اش، با تمام باورها و هنجارهایش در نظر من یک
پدر است و این حق مسلم اوست که از پدر بودن خود لذت ببرد هچون منی که از مادر بودن خود لذت می بردم!
اشک گونه هایم را خیس کرده بود، سکوت او با صدای ریز بالا کشیدن بینی اش نشانی گمنام از اشک های آشکارش
داشت و کجای تخیل من چنین روزی را متصور می شد؟ روزی که رادین گریه کند، از حسرت نداشته ها و پشیمانی
هایش گریه کند و من شنونده صدای ضعیف و تحلیل رفته اش باشم، با تمام بدی هایی که در حقم کرد، با خیانتی که
به من و زندگیش کرد دوست نداشتم اینگونه ببینمش، با دست گونه ام را از خیسی پاک کردم
- بذار امید رو بیارم پیشت، این حق تویه که ببینیش
از ابتدای صحبت مان فقط این لحظه صدای قاطع و لحن جدی اش را شنیدم
- نه مریم، من نمی خوام پدرش باشم، من لیاقت پدر بودن رو ندارم، دوست ندارم هیچوقت ببینمش. دوست ندارم
دلبسته بشم
با ناتوانی به دیوار تکیه دادم

#ادامه_دارد


@yavaashaki 📚
#سراب
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_411

- دلبسته شو، دلبسته پسرت.. من مطمئنم امید هم دوست داره پدرش رو ببینه، هرجور که باشه؛ هر شکل و نوعی
که باشه
- این به نفع آینده اش نیست، دیدن من آرامشش رو می گیره، آینده اش رو خراب می کنه، نمی خوام منو ببینه یا
حرفی از من زده بشه، بذار فکر کنه که امیرحافظ پدرشه، بذار من محو بشم توی زندگی پسرم!
لب هایم لرزید، زبانم برای بیان هیچ کلمه ای نمی چرخید، قلبی که تا دقایقی پیش آوراره ای بیش نبود حال انگار از
رگ حیات افتاده و دیگر نمی تپید. صدایش گریه ای واضح را نمایان می کرد؛ این صدای لرزان، لحن شکننده و
کلمات پرسوز و سرشار از حسرت همیشه با من همراه شد!
- تو و امیرحافظ رو توی عکس دیدم، عکسی که یاشار برام آورده بود اما امید وجود نداشت و ته دلم خوشحال شدم
که ندیدمش، لبخندهای تو توی این عکس خیلی واقعی بود، نگاهت حسی رو داشت که من هیچ وقت توی چشمات
ندیده بودم؛ امیرحافظ همونیه که می تونه جای تمام دنیا رو برات پر کنه، تو لیاقت این خوشبختی رو داری، تو ارزش
این عشق رو داری.. اون که لیاقت نداشت من بودم
اشک با شدت به صورتم می کوبید و فریادی آشکار می شد از شکستن های بی انتهای یک مرد، یک مرد که بشکند
گویی یکی از کوه های دنیا سست شده و لرزیده باشد!
- من خیلی دیر فهمیدم که خوشبختی تو بودی، آرامش تو بودی؛ من خیلی دیر فهمیدم که تمام خوبی ها در تو
خالصه می شه؛ من وقتی تو رو فهمیدم که نداشتمت، زندگیم رو از دست داده بودم، سالمتیم رو از دست داده بودم..
خوشبختی در آغوش من بود و به دنبال خوشی های پوشالی می دویدم، چقدر دیر فهمیدم که تو، همون بهشت
مجسم بودی که من آسون از دستش دادم
هق هق تلخ و ضعیف گریه آخرین صدای این ارتباط بود و بوق های طوالنی هنوز درون پرده های گوشم رفت و آمد
می کردند؛ روی دیوار سُر خوردم و آرام آرام سقوط کردم، چشمانم جمع شد و گرمای تلخ اشک هایم را روی گونه
هایم احساس کردم!
مثل همیشه حضور پایای امیرحافظ _ همچون نامش، حافظ و نگهبان احساس و زندگیم_ تسکین و آرامش نسبی
قلبی بود که رادین را برای همیشه بخشیده بود!
امشب زنگ زده بود تا بگوید »بهش بگو تولدت مبارک« و تمام کلماتش معناهای مختلفی از این جمله بود، تولد
پسرش را تبریک گفت، پدری که گمنام ماندن را انتخاب کرد!
صبح روز بعد به دیدن خانواده ام رفتم؛ خانه را فروخته، وسایل را جمع کرده و آماده رفتن بودند، دلم برای نبودن
هایشان می گرفت اما آرزوی من آسودگی آنها بود، گاه زمان تنها تحفه ای است که پیشکش ات می شود تا کنار
عزیزانی باشی که بودن شان رو به اتمام است و دیدارشان سخت خواهد شد، آنها رفتند و من در میان دلتنگیِ از
ابتدا رشد کرده و بغض های بی پروای خود، در تسلی دادن به پسرم تالش می کردم. وقتی به خانه برگشتم، ریحانه
تمام کارها را انجام داده و هیچ اثری از خاطرات دیشب روی در و دیوار و فضای خانه نبود؛ سر چرخاندم تا پیدایش
کنم، بی حال و رنگ پریده روی مبل نشسته بود، با دیدنم لبخند زد اما من با نگرانی به سمتش پا تند کردم، نرسیده
به او از دیدن قرمزی خون جاری شده از بینی اش وحشت کردم، امید را به اتاقش فرستاده و با دستپاچگی دسته
ای دستمال کاغذی بیرون کشیده و جلوی بینی اش گرفتم اما او لبخند پردردی زد و گفت خوب است؛ دروغ می
گفت، خوب نبود و من نمی دانستم این دروغ قرار است بارها و بارها تکرار شود و هر بار به قلب من چنگ بزند،
صورت درهم رفته اش نشان واضحی از دردی عمیق داشت و لبخندش سرپوشی بر آن و من نمی دانستم این
سرپوش مدام تکرار خواهد شد و در پس آن قلب من از نگرانی ها خواهد لرزید!
اصرار می کرد خوب است و بیشتر مرا به شک می انداخت که این درد سابقه دار است، با اخم و تشر امیرحافظ به
دکتر رفت و آنچه شنیدیم فراتر از تمام تصورات مان بود، اما خودش انگار که خیلی وقت باشد می داند چه در
درونش می گذرد و از چه عذاب می کشد لبخند زد، لبخندی که هزاران حرف در پشت آن پنهان بود، به چهره های
ماتم زده ما نگاه کرد و گفت:
- خیلی وقته حالم خوب نیست، فکر نمی کردم سرطان باشه!
حالش خوب نبود و هیچ نمی گفت؛ با شماتت نگاهش کردم و شانه بالا انداخت
- توی اون خونه کسی پذیرای درد نبود، جلال جون میداد تا پول خرج کنه و کاری از دست حنانه ساخته نبود پس
چرا باید میگفتم؟
صورت امیرحافظ سرخ شد و فریاد کشید
- پس من چی؟ مرده بودم؟ نمی تونستی به من بگی؟
خندید
- سرت سلامت پسرعمو، سخت نگیر می گذره.. زندگی می گذره


#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚
#سراب
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_412

و گذشت، زندگی آنطور که خودش می خواست گذشت نه آنطور که از کودکی نقاشی اش می کردیم، آرزویش میکردیم و رویایش را می بافتیم!
بیماری اش پیشرفت کرده بود، خیلی دیر برای درمان اقدام کرده بودیم و سرطان جا خوش کرده بود؛ امیرحافظ به صورت جدی دنبال درمانش بود، اما این درمان هزینه سنگینی داشت.. روزی پریشان حال به خانه آمد، روی تخت نشسته و تازه از شانه زدن موهایم فارغ شده بودم؛ روبرویم نشست و در سکوت به چشمانم خیره شد، تردیدنگاهش را می خواندم، معلق بودنش بین گفتن و نگفتن را می فهمیدم، دستانم را میان دستان گرمش گرفت، من این
دستها را می ستودم؛ دستانی که از اوان جوانی کار کرده و زحمت کشیده بود، دستانی که در سخت ترین دوران زندگی بی منت و بی چشمداشت پشتوانه من شد، دستانی که یاور ریحانه و حنانه است، دستانی که تکیه گاه سفت
و سخت امید است! این دست ها بسیار ستودنی بودند؛ لبخند من تشویقی برای ناگفته های درون چشمانش بود تا بتواند کلمات را از نگاهش به روی لبانش جاری کند!
- شاید مجبور بشم برای درمان ریحانه خونه رو بفروشم، میخوام بدونم نظر تو چیه؟
لحظه اول از شنیدن حرفش شوکه شدم، انتظارش را نداشتم؛ در سکوت نگاهش می کردم که مردمک هایش درون چشمانم این سو و آن سو می رفت
- خونه پدریم ارزشش کمتر از اینجاست میخوام همینجا رو بفروشم و بریم اونجا زندگی کنیم اما اگه تو نخوای، اگه کوچکترین نارضایتی ته قلبت وجود داشته باشه این اتفاق نمیفته
صدایش محکم و لحنش اطمینان بخش بود، دستم را به گرمی فشرد
- مطمئن باش!
غرق در عمق چشمانش تنها به این فکر می کردم که یک انسان چقدر می تواند در انسان بودن اوج بگیرد و تا کجامی تواند پرواز کند؟ پلک بسته و نفس عمیقی کشیدم و کلمات را با آوایی رقصان به خارج از محوطه ذهن راندم!
- من هیچ مشکلی با این قضیه ندارم
گرمای بوسه اش تا عمق جانم نشست، حتی پشت پلک های بسته ام نیز آتشی از عشق جان گرفت و لبخند را به لبهایی هدیه داد که از اولین روز حضور این مرد مدام شکوفه زده و تبسم کرده!
چشم گشوده و در میان بلور اشک درون چشمانم به تصویر همیشه خاص و تکرار نشدنی اش خیره شدم، دستانم میان دستانش بود و گرمایش مستقیماً روی قلبم تاثیر می گذاشت!
- تو یه مردی، من اینو روزی فهمیدم که یواشکی کف دست حنانه پول گذاشتی، وقتی که ریحانه رو توی زندگیت پذیرفتی، وقتی که برای خوب شدنش حاضری ماحصل چندین سال کارت رو فدا کنی، من وقتی اینو فهمیدم که معجزه زندگی من و امید شدی، اومدی تا خوشبختمون کنی در حالی که هر کسی کنار تو می تونست طعم این
خوشبختی رو بچشه، هر کسی شبیه شرایط خودت ولی تو این خوشبختی رو به من و پسرم دادی. مرد بودن با نر بودن خیلی فرق می کنه، تو یه مردی.. یه مرد واقعی!
سر جلو آود، نگاه های مان هنوز همان گرهی بود که آن روز قول سفت شدنش را داد، گرهی روی ریسمان قوی زندگی که هیچ گاه بریده نمی شد؛ بوسه اش روی پیشانی ام و هرم دستان نوازشگرش لابه لای موهایم حسی را در
درونم بیدار می کرد که مرا تا اوج می برد، اوجی که فقط عشق می تواند ترسیمش کند و هوس به بالش نیز نمیرسد!
بعضی ها هستند که سراسر مهر و عشق اند و ما نمی دانیم زیرا حریمی مقدس بین خود و معشوقه شان دارند و این حریم آذین عشق خالص شان و سند پاکی نیت شان می شود، باید با این افراد زندگی کنی تا بتوانی روح شان را
لمس کنی و آنوقت وجودت به وجد می آید از کشف لایه های پنهانی شخصیت و ابعاد شگفت انگیز احساس شان؛بعضی ها همچون نی آوازی دارند شنیدنی و گوش نواز، اما تا اجازه نواختن ندهی خاموش اند، تا دل به دستشان
نسپاری از این آواز دلنواز بی بهره می مانی! امیرحافظ برای من پر از شگفتی ها بود، پر از رازها و لبخندها، انتخاب او بزرگترین شانس زندگیم بود، آنقدر وجودم را سرشار از آرامش و قلبم را لبریز از عشق کرده که به هرآنچه بخواهد
گردن نهم و دنیا در برابرش هیچ باشد چه رسد به خانه و پول و مالکیت، من طلبی از او ندارم لکن تمام عمر بدهکار محبت ها و الطافش هستم، من تمام عمر بنده عشق و آرامش هدیه داده اش هستم؛ او مرا با تمام شرایطی که داشتم
پذیرفت، در جامعه ای که زنانِ شبیه من به رسم پروانه می سوزند و دردشان را کسی نمی بیند و فریادشان را کسی نمی شنود او مرا با سرافرازی و غرور وارد زندگیش کرد، تمام اعتماد های ویران شده ام را از نو ساخت، غرور آوارشده ام را از نو ساخت، مرا و احساسم را از نو ساخت؛ من از او تمام آنچه را که نمی دانستم یاد گرفتم، راه و رسم زندگی را آموختم، همچون دانش آموزی در مکتبش درس آموختم و چه خوب رسم عشق ورزی را بلد بود، چه خوب جوانمردی را برایم سرمشق کرد، او امیدم را با آغوش باز پذیرفت و به سان پسر خود عزیزش داشت، ناراحتی های مرا به او منتقل نکرد

#ادامه_دارد


@yavaashaki 📚
#سراب
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_413

بر شیطنت ها و سختی های حضورش صبر کرد و اعتراضی بابت بودنش نکرد؛ خواسته ای نداشت و بی ادعا بخشید، تمام سهمش از زندگی را به من بخشید؛ عشق، محبت، آرامش، خانواده، غرور و خوشبختی! حال من هیچ طلبی از او ندارم، هیچ ادعایی در برابر او ندارم.. او شاه مهره زندگی من است،
اسطوره ای که در دل روزگار پر فراز و نشیبم ثبت خواهد شد!
آخرین دکمه یونیفرم آبی اش را بستم و با لبخند نگاهش کردم، دستی به موهای مرتب و به دقت شانه شده اش
کشیده و بار دیگر دلم غنج رفت از این روز خاص، باورم نمی شد که این پسر بچه زیبا و خوش پوش با این لباس های
یکدست آبی و کوله پشتی خاکستری مرد عنکبوتی، همان نوزادی باشد که روزی در آغوشش گرفته و بوی بهشت را
از حضورش به مشام کشیدم و هنوز بوی بهشت با من همراه است، با ذره ذره عشقی که از اعماق وجودم نثارش می
کنم در وجودم زنده و زنده تر می شود، لبخند دندان نمایی زد و جای خالی دو دندان جلویی اش مرا به خنده
انداخت، دست روی دهانم گذاشتم تا متوجه نشود، نگاهش به کوله پشتی کودکانه کنار پایش بود و حالت چهره اش
متفکر!
- دانشمند کوچک ما داره به چی فکر می کنه؟
با صدایش سر برگرداندم، در چهارچوب در ایستاده و با سری خم شده نگاه مان می کرد، لبخند زده و با نگاه پر
عشق نزدیک تر فراخواندمش، با قدم های محکم و پر استوار جلو آمد و در کنارم ایستاد، خم شد و دستی به گونه
اش کشید و بعد گفت:
- خب حالا وایسا تا یه عکس خوشگل ازت بگیرم بعد بریم
سر تکان داد و بدون مخالفت ایستاد اما نگاه و حواسش همچنان به سمت کیفش بود، و نگاه من به او و چهره تغییر
یافته اش بود، به جذابیت بیشتر جا افتادگی اش، به چند تار موی سفید کنار شقیقه هایش؛ امیرحافظ با دیدن حالت
چهره امید به خنده افتاده و رو به من گفت:
- چی توی کیفش گذاشتی که انقدر حواسش رو پرت کرده؟
قبل از اینکه من جوابی بدهم، دندان های شیری اش را به رخ کشید و با همان لحن سلیس و گفتار روان پاسخ داد:
- کیک شکلاتی هایی که عاشقشم
امیرحافظ دوباره خندید، خم شد و پر صدا گونه اش را بوسید
- آی شکمو!

#ادامه_دارد


@yavaashaki 📚
#سراب
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_414

با دست به دیوار اشاره کرد
- برو تکیه بده اونجا
امید چرخید و به سمت دیوار روبرو رفت
- چطوری وایسم؟
- هر طور دوست داری، توی کلاست حواست به کیکت نباشه امید، درس رو یاد نمی گیری!
دست هایش را به هم کوبید
- نه، قبل از شروع کلاس می خورمش!
این بار هر دو خندیدیم و او با حالت تعجب خاص خودش_گرد کردن چشم ها و به دندان گرفتن لب پایینی_ به ما نگاه می کرد
- ژستت رو بگیر
یک وری ایستاد، دست به کمر زد و امیرحافظ دوربین را بالا آورد تا عکس بیندازد، سال هاست که این عکس ها بخشی از لحظات به یادماندنی ما شده و امید دیگر عادت کرده و اعتراضی نمی کند اما هنوز نمی داند که این عکس
ها، از شب یلدا گرفته تا تولدش، از نوروز گرفته تا عید قربانش، از تمام روزهای خاصی که تجربه می کند و ثبت میشود، به دست چه کسی می رسد و نمی دانم اگر روزی بفهمد که چهارسال است امیرحافظ دوربین به دست گرفته و لحظاتی که ثبت می کند عکس شده و به دست پدرش می رسند، چه عکس العملی نشان می دهد؟ پدری که نام و اثری از او نیست، پدری که در یکی از شهرهای شمال زندگی ساده ای ساخت و حاضر نشد از هیچ کس حتی برادرش کمکی بگیرد، پدر تاجری که اکنون گلخانه دارد و گل و گیاه می پروراند اما اطمینان دارم که امید روزی پدرش را خواهد دید، شاید آن روز دیر نباشد؛ روزی که من این دو را با هم روبرو کنم!
امیرحافظ عکس را گرفت و دستش را پایین آورد، تنها من و او می دانستیم مقصد این عکس ها کجاست، پدری که چهار سال است لحظات شاد و خاص پسرش را با عکس هایش شریک می شود!
امید با ذوقی که از دیشب داشت بالاو پایین پرید و گفت:
- حالا وقت رفتنه؟
امیرحافظ با چشمانی که محبت در آنها موج میزدند، نگاهی عمیق به پسرمان انداخت و به نرمی گفت:
- الان وقت رفتنه!
به سمت من که با لبخند تماشای شان می کردم چرخید، دوربین را به دستم داد و گونه ام را بوسید، این محبت ها
هیچ گاه تمام نمی شود؛ هر روز ما عاشق تریم، عاشق تر از روزهایی که تجربه کرده ایم! لبخند و نگاه گرمم را به
سمتش روانه کردم، بی صدا لب زدم
-ممنون که هستی!
بی صدا لب زد
- ممنونم از تو
امید به سمت در دوید، روی نوک انگشتان پایش ایستاد و در را گشود، برگشت و رو به او گفت:
- بابا کیفم رو میاری؟ سنگینه!
خوب می دانست چطور خودش را برای امیرحافظ لوس کند، گاهی به جایگاه محبوبی که نزد او داشت حسادت می
کردم، با خنده خم شد و کیف را برداشت و زیر لب گفت:
- پدر سوخته!
امید را به داخل صدا کردم و از زیر قرآن ردشان کردم، دوباره بی قرار و بی تاب از در خارج شد، امیرحافظ پشت
سرش به سمت در رفت، لحظه ای صدای امید را از پشت در شنیدم که گفت:
- مامانی رو بوس کردی یادت نره منم بوس کنی!
با خنده سری به طرفین تکان داده و زیر لب زمزمه کردم:
- پسر خودمونم بهمون حسودی میکنه، چشم نداره محبت امیرحافظ رو به من ببینه
با قدم هایی نرم و آرام پشت پنجره ایستاده و به پدر و پسری که حیاط نسبتاً بزرگ خانه قدیمی را طی می کردند
نگاه کردم، نمی دانم چطور شد که ناگهان امیرحافظ با لفظ پدر در دهان امید چرخید، نگاه های متعجب ما را با خنده
جواب داد »به بابا که عمو نمی گن« و به این ترتیب امیرحافظ پدر رسمی و واقعی امید شد، دیدمش که در خانه را باز

#ادامه_دارد


@yavaashaki
#سراب
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_415

کرد و چیزی به امید گفت، سر امید باال آمد و برایم دست تکان داد و من نیز برای مرد کوچکم که حاضر نشده بود
اولین روز مدرسه همراهی اش کنم و خواسته بود به قول خودش مثل مرد! با همراهی پدرش به دبستان برود، دست
تکان داده و ته قلبم برای پیشرفت و موفقیت ابدی اش دعا کردم، دعا کردم تا خوشبختی را هر طور که معنا می کند
به دست آورد، خوشبختی من در کنار امیرحافظ معنا شد و خوشبختی هر انسانی در کنار کسی یا چیزی معنا می
شود که با حضور آن زندگیش عطری حقیقی دارد و در نبود آن روزهایش رنگ و بوی خود را از دست می دهند
هنوز پشت پنجره ایستاده و خیره به باران ریزی که شروع به باریدن کرده بود به گذشته های نه چندان دور فکر می
کردم. به چهار سال پیش؛ روزهایی که رادین آمده بود اما نبود، خودش خواست که نباشد؛ روزهایی که روال سخت
درمان ریحانه طی می شد و ما در کنارش بودیم، روزهایی که خانه خود را فروخته و به این خانه کلنگی و قدیمی
آمدیم، خانه ای که میراث پدر امیرحافظ بود؛ آن روزها من در کنار امیرحافظ و ریحانه ماندم، آن روزها ریحانه از یک
خواهر به من نزدیک تر شد، از عالقه کمرنگی که در گذشته به امیرحافظ داشته و بعد از شنیدن خبر ازدواجش سعی
کرده فراموشش کند گفت، بدون جبهه گیری شنیده و لبخند زدم، خوب میدانستم که نگاه این دو به هم حاال چیزی
فراتر از نگاه خواهر و برادری نیست. به یاد روزهایی افتادم که خانواده ام رفتند و زندگی جدیدی را شروع کردند و
این شروع چه پر برکت بود، جوانی به چهره و شادابی به روحیه شان برگشت؛ فراز و نشیب ها و سختی های بسیاری
گذشت اما من و امیرحافظ کنار هم ماندیم، او تکیه گاه من شد و من همدرد و همدل او!
پسرم بزرگ شد و قد کشید و امروز به کالس اول میرود، هر زمان که بتواند به درکی از واقعیت برسد از پدرش
برایش خواهم گفت؛ از رادین، بدون دروغ، بدون کم و زیاد برایش خواهم گفت تا خودش انتخاب کند! باران روی تن
شیشه می نشست و سپس به پایین می لغزید و نگاه من قطره را تا انتهایی ترین مسیرش همراهی می کرد، آن روزها
حال ریحانه خوب نبود و می ترسیدیم که نتواند دوام بیاورد، آنقدر به فکر ریحانه و بیماری اش بودیم که حنانه و
وضعیت بحرانی اش را از یاد برده بودیم، اینکه کودکی در بطن دارد که بعد از سالها صاحب آن شده و حضور کودک
چقدر برایش مهم است و نباید هیچ تنشی را تجربه کند اما ناگزیر از گفتن حقیقت بودیم و به این ترتیب حنانه پای
ثابت درمان ها و بیمارستان ها شد، آنقدر ذهن مان درگیر شیمی درمانی و روحیه دادن به ریحانه بود که حنانه را
فراموش کردیم، اضطراب زیادی را تجربه می کرد مخصوصاً با وجود اینکه خود را مقصر می دانست و گناهکار، مدام
خودش را سرزنش می کرد که اگر حواسش به ریحانه بود بیماری اش اینهمه پیشرفت نمی کرد، در تب و تاب استرس
های بی پایانی که تجربه می کرد جنینش را از دست داد و ضربه بزرگی به روحیه اش خورد، جلال گفت چرا باید به
زنی که عرضه به دنیا آوردن یک کودک را ندارد نان بدهد و تصمیم گرفت حنانه را طلاق دهد اما قبل از اجرایی
کردن تصمیمش به جرم دزدی بازداشت و به پنج سال زندان محکوم شد، امیرحافظ به صورت غیابی طالق حنانه راگرفت اما ضربه ای که به او وارد شده بود جبران پذیر نبود و در مدت کمی دچار افسردگی شدید شد، هیچ دارو
درمانی و رواندرمانی خاصی جواب نداد اما حال ریحانه با گذشت یک سال رو به بهبودی رفت، با سام _برادرزاده
آقای وزیری_آشنا شد؛ از شیدا دوست و منشی سابق شرکت آقای وزیری شنیده بودم که قصد ازواج دارد، شماره
سام را از شیدا گرفته و ریحانه را به او معرفی کردم، به این ترتیب آشنایی کوچکی بین شان صورت گرفت و با
شناخت بیشتر تصمیم به ازدواج گرفتند آن هم درست زمانی که حال ریحانه کاملا بهبود یافت و این چیزی شبیه
معجزه بود هرچند هنوز احتمال برگشت بیماری وجود دارد، شش ماه پیش جشن عروسی ساده و زیبایی برگذار
کردند و آن شب گویا باری بزرگ از روی دوش امیرحافظ برداشته شد اما حال حنانه هنوز هم خوب نیست، هنوز
افسرده و گوشه گیر است و دوست ندارد با کسی صحبت کند، در خانه همسر سابقش که به عنوان مهریه به او
رسیده زندگی می کند و حاضر نمی شود از تنهایی هایش جدا شود و هنوز در غم از دست دادن فرزندش است!
اما زندگی با تمام بالاو پایین ها، فراز و نشیب ها و تلخ و شیرین هایش در گذر است و هنوز خانه دل من گرم و
امیدوار!
با صدای گریه ریز بیتا از فکر بیرون آمده و به سمت اتاق پا تند کردم، روی تخت صورتی کوچکش نشسته بود و با
چشمان بسته می گریست، دخترک ناز و تپل یک ساله ام را در آغوش کشیده و به سینه ام چشباندم، موهایش را نوازش کردم و نگاه عسلی و زیبایش در چشمانم گره خورد، لبخندی به رویش زدم و گونه تپلش را بوسیدم

#ادامه_دارد


@yavaashaki 📚
#سراب
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_416

لبهای غنچه اش به لبخندی زیبا باز شد و من این ستاره درخشان را به آغوش گرم خود چسباندم و دقایقی بعد، پس از
سیری از شیر خوردن دوباره خوابید، پیشانی سفید و همچون برفش را بوسیده و درون تخت قرارش دادم، او نیز
همچون برادرش شکمو بود! از این فکر لبخندی زده و دقایقی طولانی نگاهش کردم، در عضو به عضو چهره این
فرشته می شد ردی از امیرحافظ را پیدا کرد، در واقع بیتا ترکیبی از امید و امیرحافظ بود اما نامش انتخاب امید بود،
امیدی که عاشق و شیفته خواهرش است و هر روز ساعت ها با او وقت می گذراند، اما نمی توانم محبت خاص امید و
ریحانه را کتمان کنم، در طول دو سال اخیر که ریحانه تصمیم به مبارزه و از نو ساختن زندگیش گرفت و با کمک ما
مهدکودکی تاسیس کرده و به شغل مورد علاقه اش پرداخت، تمام روزهایی که من سر کار بودم امید در کنار ریحانه
وقت می گذراند، حالا بیتا نیز در نبودن های من کنار ریحانه است، دستی به موهای مشکی دخترم که جعد
دوستداشتنی شان را از پدرش به ارث برده بود کشیده و از اتاق خارج شدم.
آخرین ظرف شسته شده را نیز درون سینک گذاشته و از آشپزخانه خارج شدم، با دیدن صحنه روبرویم لبخند روی
لب هایم طرح زد، جلوتر رفته و به بیتا که در آغوش امیرحافظ به خواب رفته و سر روی سینه اش گذاشته بود خیره
شدم، سر او نیز به کاناپه تکیه داده شده و چشمانش بسته بود، امید روی کاناپه دراز کشیده و سر روی پای راست امیرحافظ گذاشته بود، تلوزیون را که فیلم سینمایی اش به اتمام رسیده و چیزی جز صفحه سیاه نبود بسته و جلو
تر رفتم، خم شده و با ملایمت امیرحافظ را صدا کرم، پلک هایش نیمه باز شدند، لبخند زده و پچ پچ کردم....

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚
#سراب
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_417

- عزیزم بیتا رو بده تا ببرمش روی تخت
گردن صاف کرد، دخترکم را به آغوشم سپرد و خودش هم امید را در آغوش گرفت، بیتا را به اتاقش برده و روی
تخت گذاشتم و وقتی خارج شدم، امیرحافظ مشغول مرتب کردن پتوی امید بود، پیشانی امید را بوسید و از اتاقش
بیرن آمد؛ روبروی هم ایستادیم، نگاهش را در چشمانم می چرخاند و این لحن خاص نگاهش را که ترانه ها می سرود
و حرف ها میزد، بی نهایت دوست داشتم
- با دو تا فنجون چای، پشت پنجره اتاقمون و تماشای آسمون ابرگرفته وبارونش چطوری؟
- عالی ام!
ابروهایش را بالا برد و پشت دستم را نوازش کرد
- هرچی که با دستای تو باشه دوستداشتنی و دلچسبه!
با لبخند به نگاه خاص و شیطنت آمیزش پشت چشم نازک کردم
سینی کوچک را روی پاتختی گذاشته و به سمت پنجره رفته و کنارش ایستادم، دست به سینه زده و به بارانی که
هنوز قطره قطره باریده و تن خشک زمین را سیراب می کرد نگاه می کردم، دستانش پیچکی شد و به دورم پیچید،
چانه اش روی شانه ام نشست و زمزمه کرد
- مریم؟
پچ زدم
- جانم؟
- صدا زدنت رو بدون هیچ دلیل و بهانه ای دوست دارم
دست هایش، دستان حمایتگر و امیدبخشش محکم تر شد و صدایش به احساس نشست!
- همینجایی که هستی باش، تو این خونه خودت شاهی!
روی موهایم بوسه زد
- دوستت دارم!
با لذت چشمانم را بستم، این جمله هنوز مانند روز اولی که شنیدمش بکر و دست نخورده است، هنوز قلبم را به
هیجان می کشاند و روحم را به پرواز در می آورد؛ این زندگی، این خوشبختی و این آرامش نه تمام می شود و نه
کلیشه ای، در سختی ها و نامطلوبی ها نیز به قوت خوشی ها باقی است، این عشق هر چه زمان می گذرد و کهنه تر
می شود، با ارزش تر و دوستداشتنی تر می شود!
نگاهم را به سمت آسمان هدایت کردم؛ ابرها در حرکت بودند، باران می بارید، هوای بیرون سرد بود اما زندگی من
گرم تر از شعله های سرکش شومینه!
در پناه آغوش بی نظیر همسرم، در گرمای خانه ای که دو فرزند عزیزم در آن آرمیده و خوابی خوش را تجربه می
کردند به آسمان و باران روح بخشش خیره شدم!
"دل من در سبدی نیل به دست تو سپرد نگهش دار به موسی شدنش می ارزد".

#پایان


@yavaashaki 📚
#سراب
#به_قلم_پرستو_س
#قسمت_7

واقعا حق داشتن.
اگه با چشم خودم نمیدیدم باور نمیکردم.
کیان تمام شب کشیک کشید تا اون دختر بیدار شه و با چشمای خودش ببینه.
این همه سال انتظار یعنی تموم شد؟
یعنی این دختر به کار ما میاد؟
انقدر ریز و ظریف بود که آدم می ترسید بهش دست بزنه...
چطور میتونه کاری که ما میخوایمو انجام بده...
یعنی میتونه دووم بیاره ؟
نیما دیشب بهم اطلاعاتشو داده بود و فقط چنتا تماس لازم بود تا آمار کاملش در بیاد.
دختر جذاب و خواستنی بود ... میدونستم سرش دعوا میشه...
کیان::::::::::::
عادت به بیرون بودن اونم تو روز ندارم.
کلافه کوبیدم رو فرمون.
ترافیک تهران لعنتی آدمو دیوونه میکنه.
موبایلم زنگ خورد. سیا بود . یعنی انقدر سریع آمارو در آورده بود.
"چی شده؟"
"حدس بزن دختره کیه؟"
"کی؟"
"رضا راد... یکی از محافظ های منطقه هفت"
"جدی؟ حدس میزدم نباید خیلی هم یه آدم عادی باشه"...
"آره ... همینکه دختره خودش عجیبه"
"آره جالبه" ...
"حالا چکار میکنی کیان؟ خودت اقدام کنی ؟"
"نه ... طبق قوانین پیش میریم"
"باشه . هماهنگ میکنم"
نمیخواستم از الان خودم وارد عمل شیم.
نباید حساسیتی ایجاد می کردیم.
اما اگه مشکلی تو روند انتقال این دختر پیش بیاد خودم شخصا دخالت میکنم.
چراغ سبز شدو با سرعت حرکت کردم ... واقعا یه دختر ؟!
بی اختیار لبخند زدم.
باید جالب باشه ... منتظرم ببینم تا کجا دووم میاره...
مینو:::::::::::
کل روز گیج بودم . جدا از اینکه حالم عجیب بود.
هیچ جوری سر در نمی آوردم این چیه پشتم.
چند بار جلو آینه بررسیش کردم اما انگار رو پوستم حک شده بود .
یه دوش آب گرم گرفتم بازم اثر نکرد.
حدود ساعت 2 بود که بابا بیدار شد.
ساعت 7 صبح میرسید خونه و تا 2 میخوابید.
مامان صدام کرد برای نهار.
با دیدن قیافه ام گفت " چرا لب و لوچه ات آویزونه مینو ... چیزی شده ؟ از دیشب تعریف
نکردی"
مینا سوالی نگام کرد و اشاره کرد به مامان بگم
اما بهش اخم کردمو گفتم
"هیچی ... خوب بود . خسته شدم خوابم میاد"
"خب بعد نهار بخواب"
"آره میخوابم . راستی شب با دوستام میخوام برم بام"
"همین الان گفتی خسته ای"
"میدونی عاشق بام تهرانم اونم تو شب مامان"
"به بابات بگو ... هر شب نمیشه بری بیرون که مینو"...
پوفی کردمو سر میز نشستم.
بابا اومدو نشست.
تا خواستم بگم مامان خودش مطرح کرد.
بابا هم با تعجب نگام کردو گفت " نه مینو ... امشب خیلی شهر شلوغه تا بام بری 12 شبم
برنمیگردی خونه"
"بابا خواهش میکنم"
"عصر برین که تا 9 برگردی خونه"
به حالت قهر نگاش کردم که نگاهشو ازم گرفتو گفت " هرجور مایلی"
این یعنی حرف آخر و بحث تمومه.
بعد نهار به سعید زنگ زدمو گفتم.
اونم قبول کرد و گفت 5 میاد دنبالم.
سریع کارای دانشگاهمو انجام دادمو تا 5 بشه کامل آماده شدم.
زود از مامان اینا خداحافظی کردم رفتم سر کوچه.
سعید اومده بود...
رضا:::::::::::::
داشتم اخبار ساعت 7 نگاه میگردم که نسرین اومد پیشم نشست.
چایی آورد و دوتایی خلوت کردیم.
"کاش میشد دیگه نری رضا ... هر شب نگرانی"...
"دیگه زیاد نمونده . سه سال دیگه فقط"
هنوز نسرین چیزی نگفته بود که موبایلم زنگ خورد.
از گروه بود.
یعنی چیزی شده بود که خارج از شیفتم تماس گرفتن.
سریع جواب دادم
"بله"
"رضا"...
صدای احسان رئیسم بود
"جانم ؟"
"امشب نمیخواد بیای"
"چی؟ چرا؟" تا حالا امکان نداشت روزی شیفت کاری ما کنسل شه ... مگه اینکه ... خدای
من
سکوت احسان باعث شد بگم " چیزی شده ؟ اشتباهی از من سر زده ؟"
"نه ... همه چی اوکیه ... مدیرای گروه میخوان بیان خونه ات مالقاتت"...
"اوه ..." یه خبری بود پس ... یه خبر مهم ...
دستی تو موهام کشیدمو به نسرین نگران نگاه کردم.
چرا ما رنگ آرامش نمی بینیم.
"باشه ... مشکلی نیست ... چه ساعتی ؟"
"نگفتن ... فقط گفتن بهت اطلاع بدم میخوان ببیننت... کاری نداری"
"نه مرسی"
قطع کردمو نسرین گفت " رضا ... چی شده ؟"
"نمیدونم یا خبر خیلی خوبیه ... یا خبر خیلی بدیه ... چون مدیرای گروه دارن میان اینجا"
نسرین هاج و واج نگام کرد.
"رضا ... ماکه پسر نداریم ... نکنه دخترامونو بخوان؟"
منم از همین میترسیدم.
اما برای دلداری به نسرین گفتم " نه ... خیلی وقته هیچ دختری محافظ نشده . بیخود خودتو
نگران نکن"
"پس برا چی دارن میان ؟"
"بزار بیان میفهمیم"

#ادامه_دارد


@yavaashaki 📚