یواشکی دوست دارم
66K subscribers
42.7K photos
2.01K videos
166 files
321 links
من ﻫﻨوز ﮔﺎﻫﯽ
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺧﻮﺍﺏ ﺗﻮﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻢ 
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ 
ﺻﺪﺍﯾﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ 
ﺑﯿﻦ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ
ﺍﻣﺎﻣﻦﻫﻨﻮﺯ ﺗﻮﺭﺍ
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ
Download Telegram
#سراب
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_415

کرد و چیزی به امید گفت، سر امید باال آمد و برایم دست تکان داد و من نیز برای مرد کوچکم که حاضر نشده بود
اولین روز مدرسه همراهی اش کنم و خواسته بود به قول خودش مثل مرد! با همراهی پدرش به دبستان برود، دست
تکان داده و ته قلبم برای پیشرفت و موفقیت ابدی اش دعا کردم، دعا کردم تا خوشبختی را هر طور که معنا می کند
به دست آورد، خوشبختی من در کنار امیرحافظ معنا شد و خوشبختی هر انسانی در کنار کسی یا چیزی معنا می
شود که با حضور آن زندگیش عطری حقیقی دارد و در نبود آن روزهایش رنگ و بوی خود را از دست می دهند
هنوز پشت پنجره ایستاده و خیره به باران ریزی که شروع به باریدن کرده بود به گذشته های نه چندان دور فکر می
کردم. به چهار سال پیش؛ روزهایی که رادین آمده بود اما نبود، خودش خواست که نباشد؛ روزهایی که روال سخت
درمان ریحانه طی می شد و ما در کنارش بودیم، روزهایی که خانه خود را فروخته و به این خانه کلنگی و قدیمی
آمدیم، خانه ای که میراث پدر امیرحافظ بود؛ آن روزها من در کنار امیرحافظ و ریحانه ماندم، آن روزها ریحانه از یک
خواهر به من نزدیک تر شد، از عالقه کمرنگی که در گذشته به امیرحافظ داشته و بعد از شنیدن خبر ازدواجش سعی
کرده فراموشش کند گفت، بدون جبهه گیری شنیده و لبخند زدم، خوب میدانستم که نگاه این دو به هم حاال چیزی
فراتر از نگاه خواهر و برادری نیست. به یاد روزهایی افتادم که خانواده ام رفتند و زندگی جدیدی را شروع کردند و
این شروع چه پر برکت بود، جوانی به چهره و شادابی به روحیه شان برگشت؛ فراز و نشیب ها و سختی های بسیاری
گذشت اما من و امیرحافظ کنار هم ماندیم، او تکیه گاه من شد و من همدرد و همدل او!
پسرم بزرگ شد و قد کشید و امروز به کالس اول میرود، هر زمان که بتواند به درکی از واقعیت برسد از پدرش
برایش خواهم گفت؛ از رادین، بدون دروغ، بدون کم و زیاد برایش خواهم گفت تا خودش انتخاب کند! باران روی تن
شیشه می نشست و سپس به پایین می لغزید و نگاه من قطره را تا انتهایی ترین مسیرش همراهی می کرد، آن روزها
حال ریحانه خوب نبود و می ترسیدیم که نتواند دوام بیاورد، آنقدر به فکر ریحانه و بیماری اش بودیم که حنانه و
وضعیت بحرانی اش را از یاد برده بودیم، اینکه کودکی در بطن دارد که بعد از سالها صاحب آن شده و حضور کودک
چقدر برایش مهم است و نباید هیچ تنشی را تجربه کند اما ناگزیر از گفتن حقیقت بودیم و به این ترتیب حنانه پای
ثابت درمان ها و بیمارستان ها شد، آنقدر ذهن مان درگیر شیمی درمانی و روحیه دادن به ریحانه بود که حنانه را
فراموش کردیم، اضطراب زیادی را تجربه می کرد مخصوصاً با وجود اینکه خود را مقصر می دانست و گناهکار، مدام
خودش را سرزنش می کرد که اگر حواسش به ریحانه بود بیماری اش اینهمه پیشرفت نمی کرد، در تب و تاب استرس
های بی پایانی که تجربه می کرد جنینش را از دست داد و ضربه بزرگی به روحیه اش خورد، جلال گفت چرا باید به
زنی که عرضه به دنیا آوردن یک کودک را ندارد نان بدهد و تصمیم گرفت حنانه را طلاق دهد اما قبل از اجرایی
کردن تصمیمش به جرم دزدی بازداشت و به پنج سال زندان محکوم شد، امیرحافظ به صورت غیابی طالق حنانه راگرفت اما ضربه ای که به او وارد شده بود جبران پذیر نبود و در مدت کمی دچار افسردگی شدید شد، هیچ دارو
درمانی و رواندرمانی خاصی جواب نداد اما حال ریحانه با گذشت یک سال رو به بهبودی رفت، با سام _برادرزاده
آقای وزیری_آشنا شد؛ از شیدا دوست و منشی سابق شرکت آقای وزیری شنیده بودم که قصد ازواج دارد، شماره
سام را از شیدا گرفته و ریحانه را به او معرفی کردم، به این ترتیب آشنایی کوچکی بین شان صورت گرفت و با
شناخت بیشتر تصمیم به ازدواج گرفتند آن هم درست زمانی که حال ریحانه کاملا بهبود یافت و این چیزی شبیه
معجزه بود هرچند هنوز احتمال برگشت بیماری وجود دارد، شش ماه پیش جشن عروسی ساده و زیبایی برگذار
کردند و آن شب گویا باری بزرگ از روی دوش امیرحافظ برداشته شد اما حال حنانه هنوز هم خوب نیست، هنوز
افسرده و گوشه گیر است و دوست ندارد با کسی صحبت کند، در خانه همسر سابقش که به عنوان مهریه به او
رسیده زندگی می کند و حاضر نمی شود از تنهایی هایش جدا شود و هنوز در غم از دست دادن فرزندش است!
اما زندگی با تمام بالاو پایین ها، فراز و نشیب ها و تلخ و شیرین هایش در گذر است و هنوز خانه دل من گرم و
امیدوار!
با صدای گریه ریز بیتا از فکر بیرون آمده و به سمت اتاق پا تند کردم، روی تخت صورتی کوچکش نشسته بود و با
چشمان بسته می گریست، دخترک ناز و تپل یک ساله ام را در آغوش کشیده و به سینه ام چشباندم، موهایش را نوازش کردم و نگاه عسلی و زیبایش در چشمانم گره خورد، لبخندی به رویش زدم و گونه تپلش را بوسیدم

#ادامه_دارد


@yavaashaki 📚