یواشکی دوست دارم
ادامه ی داستان👇 هر روز ساعت هیجده داستان👇 🚩#دایانا_و_مرد_آرزو 🌸🍃 @Yavaashaki #قسمت_دوم همین چیزایی هم که الان پوشیده اید خیلی قشنگه ها. دایانا ، گره کوچک روسریش را باز کرد و بار دیگر گره کرد . سپس گفت: - اِی ، بد نیست . اما دیگه یک ماهی هست که خریدمشون…
🚩#دایانا_و_مرد_آرزوها
🍃🌸 @yavaashaki
#قسمت_آخر
دختر جوان ، درحالی که احساس مسرت می کرد ، با گامهایی لرزان (از شوق) از خودرو خارج شد . هر چند قدمی که بر می داشت ،سرش را برمی گرداند و مزدا را نگاه می کرد و دستی برای سهیل تکان می داد . پس از دور شدن دایانا ، سهیل از داخل خودرو پیاده شد و طوری که دایانا متوجه نمی شد، او را تعقیب کرد .
حوالی همان میدان بود که دایانا روی صندلی های یک ایستگاه اتوبوس نشست . سهیل ، گوشه ای لابلای جمعیت در حال گذر ، خود را پنهان کرده بود و دایانا را نظاره می کرد . دایانا دستش را به ساق شلوار خود انداخت و تایی که از داخل داده بود را باز کرد . شلواردیگر کوتاه نبود . از داخل کیفی که بر روی دوشش بود مقنعه ای بیرون آورد و در لحظه ای کوتاه آنرا سر کرد و از زیر مقنعه ، تکه پارچه ای که بر سرش بود ، بیرون کشید .
از داخل همان کیف ، آینه کوچکی خارج کرد و با یک دستمال کوچک ، از آرایش غلیظی که روی صورتش بود کاست . موهای خرمایی رنگش را که روی صورتش سرازیر شده بود ، داخل مقنعه کرد و با آمدن اولین اتوبوس ، از محل خارج شد . سهیل در طول دیدن این صحنه ها ، همچنان لبخند بر لب داشت . با رفتن دایانا، سهیل به سمت مزدا حرکت کرد .
به خودرو که نزدیک می شد زنگ موبایلی که همراهش بود ، به صدا در آمد. سهیل بلافاصله پاسخ داد:
- بله؟
صدای خواهش های پسر جوانی از آنسوی گوشی آمد .
- سلام ، آقا هر چی می خوایی از تو ماشین بردار ، فقط ماشین رو سالم بهم تحویل بده . تو رو خدا ، بگو کجاست بیام ببرم …
- خوب بابا ، چه خبرته . تا تو باشی و در ماشینت رو برای آب هویج گرفتن باز نزاری … ببینم به پلیس هم زنگ زدی ؟
- نه ، به جون شما نه ، فقط تو رو خدا ماشین رو بده .
- جون من قسم نخور ، من که می دونم زنگ زده ای …ولی عیبی نداره ، آدرس می دم بیا … فقط یه چیزی ، این یارویی که سی دیش توی ماشینت بود کی بود؟
- کی ؟ اون خارجیه ؟ … استینگ بود ، استینگ .
- هه هه … یه چیز دیگه هم می پرسم و بعدش آدرس رو می دم ؛ ونیز توی اسپانیاست ؟
- ونیز؟ نه بابا، ونیز که توی ایتالیاست … آقا داری مسخره ام می کنی ، آدرس رو بده دیگه …
- نه ، داشتم جدول حل می کردم . مزدای قرمزت ، ضلع جنوبی صادقیه پارک شده . گوشیت رو می زارم توی ماشین ، ماشین رو هم می بندم و سوییچ رو می اندازم توی سطل آشغالی که کنار ماشینته . راستی یه دایانا خانوم هم بهت زنگ می زنه ، یه دختر خوشگل،… برو حالش رو ببر ، برات مخ هم زدم ،… خداحافظ .
برگرفته از #infostory
#پایان
🌸🍃 @Yavaashaki
🍃🌸 @yavaashaki
#قسمت_آخر
دختر جوان ، درحالی که احساس مسرت می کرد ، با گامهایی لرزان (از شوق) از خودرو خارج شد . هر چند قدمی که بر می داشت ،سرش را برمی گرداند و مزدا را نگاه می کرد و دستی برای سهیل تکان می داد . پس از دور شدن دایانا ، سهیل از داخل خودرو پیاده شد و طوری که دایانا متوجه نمی شد، او را تعقیب کرد .
حوالی همان میدان بود که دایانا روی صندلی های یک ایستگاه اتوبوس نشست . سهیل ، گوشه ای لابلای جمعیت در حال گذر ، خود را پنهان کرده بود و دایانا را نظاره می کرد . دایانا دستش را به ساق شلوار خود انداخت و تایی که از داخل داده بود را باز کرد . شلواردیگر کوتاه نبود . از داخل کیفی که بر روی دوشش بود مقنعه ای بیرون آورد و در لحظه ای کوتاه آنرا سر کرد و از زیر مقنعه ، تکه پارچه ای که بر سرش بود ، بیرون کشید .
از داخل همان کیف ، آینه کوچکی خارج کرد و با یک دستمال کوچک ، از آرایش غلیظی که روی صورتش بود کاست . موهای خرمایی رنگش را که روی صورتش سرازیر شده بود ، داخل مقنعه کرد و با آمدن اولین اتوبوس ، از محل خارج شد . سهیل در طول دیدن این صحنه ها ، همچنان لبخند بر لب داشت . با رفتن دایانا، سهیل به سمت مزدا حرکت کرد .
به خودرو که نزدیک می شد زنگ موبایلی که همراهش بود ، به صدا در آمد. سهیل بلافاصله پاسخ داد:
- بله؟
صدای خواهش های پسر جوانی از آنسوی گوشی آمد .
- سلام ، آقا هر چی می خوایی از تو ماشین بردار ، فقط ماشین رو سالم بهم تحویل بده . تو رو خدا ، بگو کجاست بیام ببرم …
- خوب بابا ، چه خبرته . تا تو باشی و در ماشینت رو برای آب هویج گرفتن باز نزاری … ببینم به پلیس هم زنگ زدی ؟
- نه ، به جون شما نه ، فقط تو رو خدا ماشین رو بده .
- جون من قسم نخور ، من که می دونم زنگ زده ای …ولی عیبی نداره ، آدرس می دم بیا … فقط یه چیزی ، این یارویی که سی دیش توی ماشینت بود کی بود؟
- کی ؟ اون خارجیه ؟ … استینگ بود ، استینگ .
- هه هه … یه چیز دیگه هم می پرسم و بعدش آدرس رو می دم ؛ ونیز توی اسپانیاست ؟
- ونیز؟ نه بابا، ونیز که توی ایتالیاست … آقا داری مسخره ام می کنی ، آدرس رو بده دیگه …
- نه ، داشتم جدول حل می کردم . مزدای قرمزت ، ضلع جنوبی صادقیه پارک شده . گوشیت رو می زارم توی ماشین ، ماشین رو هم می بندم و سوییچ رو می اندازم توی سطل آشغالی که کنار ماشینته . راستی یه دایانا خانوم هم بهت زنگ می زنه ، یه دختر خوشگل،… برو حالش رو ببر ، برات مخ هم زدم ،… خداحافظ .
برگرفته از #infostory
#پایان
🌸🍃 @Yavaashaki
#بگو_سیب
#به_قلم_زهرا_ارجمند_نیا
#قسمت_پایانی_253
محکم تر من و به خودش فشرد و وادارم کرد نگاهش کنم.توی چشماش پر از ستاره بود : چقدر راحت تر شد نفس
کشیدنم.
خندیدم و خم شد و پیشونیم و بوسید : نفس نداشت هوا وقتی نبودی!
با دلتنگی عطر تنش و به ریه هام کشیدم: می دونم.
خندید : باز تو خوردنی شدی؟
گونش و بوسیدم : دیگه بدون من جایی نرو!
بلندم کرد و من و روی پشت ماشین نشوند ،چقدر خلوت بود اون منطقه ، دستاش و دو طرفم قرار داد : دیگه بدون
تو بهشتم نمی رم.
دستام و دور گردنش حلقه کردم و نفسامون بهم گره خورد : خب حاال که من انقدر زن خوبی ام و اومدم اینجوری با
دیدارم شادت کردم بریم بستنی بخوریم ؟از این قیفی های میوه ای با طعم تمشک و طالبی و شکالت و
زعفرون..بلند خندید و سرش به عقب پرتاب شد : چرا یادم رفته بود تو یه دختر بچه ی شیطونی؟
خودمم خندم گرفت و سرم و کج کردم : تازه خبر نداری دیشب که رفتم پیش مامانتینا به همین دختر بچه ی
شیطون سفارش نوه دادن.
با یه مهر و لبخند عجیبی خیرم شد : تصور مامان شدنت چقدر قشنگه.
با چشمای گرد شده زدم تخت سینش : بدتم نیومده انگار؟
بلند تر خندید و دستمو توی دستش مهار کرد ، نفسش توی صورت یخ زدم پخش شد : بریم اول بستنی بخوریم بعد
به سفارش مامانمم می رسم.
اخمام که توی هم رفت و با اون چشمای گرد شده نگاهش کردم طاقت نیاورد و صدای بلند خندش با بوسیدنم یکی
شد: ای جانم..چشماش و.
دستاش و دورم حلقه کرد و میون غرزن های من ، به حجم آغوشش دعوت شدم.خدا انگار عکاس این سکانس پایانی
بود.عکاس این خوشبختی ای که خودش هدیه داده بود و انگار لذت می برد از تماشاش ، توی آغوشش هوا دیگه
سرد نبود.بهاری بود که میون لبخندهامون شکوفه کرده بود.داشتم فکر می کردم چند سال پیش شایدم چند قرن
پیش ، قبل از این که حتی ما ، مادر و پدرامون ، اطرافیانمون دنیا بیایم ، اون اون باال با اون لبخند پر مهر و از جنس
نورش این لحظه رو برامون نوشته بود.توی تقدیرمون قرار داده بود و حاال ما منتهی الیه خواستش بودیم..خواسته ای
که عجیب شیرین بود و سرخ..درست مثل سیب.صدای موزیک پوریا از توی ماشین می اومد و من همچنان توی
آغوشش غر می زدم که دلم می خواد بستنی شاتوتیم دوتا اسکوپ باشه و اون با لبخند می گفت دلم می خواد
دخترمونم اول اسمش پ باشه...خواسته هامون زیادی متفاوت بود اما انگار با همه ی اینا بلد بودیم چطور خودمون و
به دنیای هم گره بزنیم و رنگ به دنیامون بدیم.درست مثل همین آغوش که سبز بود....مامان یه روز گفته بود حرمت
زندگی که حفظ شه ، همیشه مهر میونتون غوغا می کنه.مهر میونمون غوغا کرده بود و این لحظه فقط یک عکس پر
شکوه می خواست.دستاش و دو طرف صورتم گذاشت و هردو خیره ی هم شدیم ، زمزمه ی شیرینش جونم و همرنگ
شاتوت کرد :
لبخند تورا چندصباحیست ندیدم..یک بار دگر خانه ات آباد بگو سیب..
و صدای موزیکش ، انگار گوش های هردومون و از نو عاشق کرد.
نشون دادی لیاقت دوست دارم رو داری..
چه لحظه ای جون می ده واسه عکس یادگاری..
تکون نخور ، پلک نزن بهم نریزه ترکیب..
یه خورده عاشقونه تر آهان..حاال.. بگو سیب..
#پایان....
نویسنده : زهرا ارجمندنیا
@yavaashaki 📚
#به_قلم_زهرا_ارجمند_نیا
#قسمت_پایانی_253
محکم تر من و به خودش فشرد و وادارم کرد نگاهش کنم.توی چشماش پر از ستاره بود : چقدر راحت تر شد نفس
کشیدنم.
خندیدم و خم شد و پیشونیم و بوسید : نفس نداشت هوا وقتی نبودی!
با دلتنگی عطر تنش و به ریه هام کشیدم: می دونم.
خندید : باز تو خوردنی شدی؟
گونش و بوسیدم : دیگه بدون من جایی نرو!
بلندم کرد و من و روی پشت ماشین نشوند ،چقدر خلوت بود اون منطقه ، دستاش و دو طرفم قرار داد : دیگه بدون
تو بهشتم نمی رم.
دستام و دور گردنش حلقه کردم و نفسامون بهم گره خورد : خب حاال که من انقدر زن خوبی ام و اومدم اینجوری با
دیدارم شادت کردم بریم بستنی بخوریم ؟از این قیفی های میوه ای با طعم تمشک و طالبی و شکالت و
زعفرون..بلند خندید و سرش به عقب پرتاب شد : چرا یادم رفته بود تو یه دختر بچه ی شیطونی؟
خودمم خندم گرفت و سرم و کج کردم : تازه خبر نداری دیشب که رفتم پیش مامانتینا به همین دختر بچه ی
شیطون سفارش نوه دادن.
با یه مهر و لبخند عجیبی خیرم شد : تصور مامان شدنت چقدر قشنگه.
با چشمای گرد شده زدم تخت سینش : بدتم نیومده انگار؟
بلند تر خندید و دستمو توی دستش مهار کرد ، نفسش توی صورت یخ زدم پخش شد : بریم اول بستنی بخوریم بعد
به سفارش مامانمم می رسم.
اخمام که توی هم رفت و با اون چشمای گرد شده نگاهش کردم طاقت نیاورد و صدای بلند خندش با بوسیدنم یکی
شد: ای جانم..چشماش و.
دستاش و دورم حلقه کرد و میون غرزن های من ، به حجم آغوشش دعوت شدم.خدا انگار عکاس این سکانس پایانی
بود.عکاس این خوشبختی ای که خودش هدیه داده بود و انگار لذت می برد از تماشاش ، توی آغوشش هوا دیگه
سرد نبود.بهاری بود که میون لبخندهامون شکوفه کرده بود.داشتم فکر می کردم چند سال پیش شایدم چند قرن
پیش ، قبل از این که حتی ما ، مادر و پدرامون ، اطرافیانمون دنیا بیایم ، اون اون باال با اون لبخند پر مهر و از جنس
نورش این لحظه رو برامون نوشته بود.توی تقدیرمون قرار داده بود و حاال ما منتهی الیه خواستش بودیم..خواسته ای
که عجیب شیرین بود و سرخ..درست مثل سیب.صدای موزیک پوریا از توی ماشین می اومد و من همچنان توی
آغوشش غر می زدم که دلم می خواد بستنی شاتوتیم دوتا اسکوپ باشه و اون با لبخند می گفت دلم می خواد
دخترمونم اول اسمش پ باشه...خواسته هامون زیادی متفاوت بود اما انگار با همه ی اینا بلد بودیم چطور خودمون و
به دنیای هم گره بزنیم و رنگ به دنیامون بدیم.درست مثل همین آغوش که سبز بود....مامان یه روز گفته بود حرمت
زندگی که حفظ شه ، همیشه مهر میونتون غوغا می کنه.مهر میونمون غوغا کرده بود و این لحظه فقط یک عکس پر
شکوه می خواست.دستاش و دو طرف صورتم گذاشت و هردو خیره ی هم شدیم ، زمزمه ی شیرینش جونم و همرنگ
شاتوت کرد :
لبخند تورا چندصباحیست ندیدم..یک بار دگر خانه ات آباد بگو سیب..
و صدای موزیکش ، انگار گوش های هردومون و از نو عاشق کرد.
نشون دادی لیاقت دوست دارم رو داری..
چه لحظه ای جون می ده واسه عکس یادگاری..
تکون نخور ، پلک نزن بهم نریزه ترکیب..
یه خورده عاشقونه تر آهان..حاال.. بگو سیب..
#پایان....
نویسنده : زهرا ارجمندنیا
@yavaashaki 📚
#در_بند_تو_آزادم
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#قسمت_114
همراه زهره برای غذای ظهر تدارک میدیدیم، هر دو آسیب دیده بودیم و به تنهایی کاری از پیش نمیبردیم. همین که پلو را دم گذاشتیم، صدای مداوم زنگ خانه بلند شد و پشتم را لرزاند. تصویر مانیتور آیفن مشکل داشت و نمیشد شخص پشت در را دید، پس گوشی را کنار گوشم گرفتم و جواب دادم:
_کیه؟
صدای زمخت مردانهای که عجیب هم لحن کوچه بازاری داشت، گوشم را آزرد:
_به اون زهره بگو بیاد پایین بینم!
گوشی به دست به زهره زل زدم، با عجله دست روی دهانهی گوشی گذاشتم و گفتم:
_زهره، به گمونم برادرته!
رنگش مثل گچ سفید شد و به تته پته افتاد:
_چ... چی... برادر من؟
به تندی سر تکان دادم و به پنجره اشاره کردم.گوشی را سر جایش گذاشتم و هر دو سمت پنجره دویدیم. هنوز پاهایم درد داشت اما از هول چنان دویدم که دردش هم فراموشم شد. آرام پرده را کنار زدم و سرک کشیدیم. زهره چنگی به صورتش زد و گفت:
_خاک به سرم، اینا اینجا رو از کجا پیدا کردن؟
جواب سوالش سخت نبود، الاقل من خوب میدانستم حضور اینها زیر سر چه کسی است! لب گزیدم و حرصی گفتم:
_سیاوش! نباید میفهمید اینجایی! بد کردی، نباید دیروز گوشی رو از من میگرفتی!
اشکش سرازیر شد و لرزان گفت:
_خیر نبینی سیاوش.به زمین گرم بشینی،ای که الهی جنازتو کفن کنم.
مات نفرینهایش بودم که باز زنگ در به صدا آمد،نه یک بار، نه دو بار، بلکه هزار زنگ به گوشهای ترسیدهی من وزهره رسید! دیگر طاقتم طاق شد و سمت آیفون رفتم که زهره دستم را کشید:
_چکار میخوای بکنی؟
کلافه گفتم:
_میخوام ببینم دردشون چیه؟
_دردشون منم، منِ بیچاره! آخه چرا دست بردار نیستن؟! بود و نبود من تو اون روستای خراب شده چه منفعتی برای اینا داره آخه؟
_خب بذار حالیشون کنم که تو هم آدمی، حق تصمیم گیری داری!
با ترس دستم را چنگ زد و گفت:
_نه نه، اصلا با اونا دهن به دهن نشو، تو اونا رو نمیشناسی دلسا. هیچکس حریفشون نمیشه، شر درست نکن.
_یعنی چی؟ دست بذارم روی دست تا این زنگ بسوزه؟ مگه نمیبینی ول کن نیستن، بذار باهاشون حرف بزنم. نمیذارم بفهمن تو اینجایی.
یکهوصدای هوار یکی از آنها داخل کوچه پیچید:
_این در و باز میکنی یا نه؟ هوی کجا قایم شدی؟
دهانم باز ماند و از ترسِ آبرویمان برای لحظهای مغزم قفل کرد، زهره با ترس نگاهم کرد و گفت:
_ نگفتم تو نمیشناسیشون، الان آبروریزی میکنن. خدایا من و بکش، از دست اینا هرجا باشم آسایش ندارم. خدامرگتون بده آخه به شمام میگن داداش؟!
از صدای عربده هایی که داخل کوچه میکشیدند بیشتر از آنها ترسیدم و به طرف گوشی موبایلم رفتم، به تنهایی که نمیتوانستم کاری از پیش ببرم، باید یک نفر کمکم میکرد! یک مرد!
اول خواستم شمارهی عمو را بگیرم، اما با یادآوری پیام و اطلاعش از اوضاع پیش آمده، شمارهای که آن شب با من تماس گرفته بود را لمس کردم و منتظر ماندم.
دومین بوق آزاد خورده شد که صدایش آب خنکی شد به آتشِ افتاده به جانم، همینکه صدایش را شنیدم، آرام گرفتم:
_الو دلسا خانم؟
لبهایم لرزید و از این بلبشویی که پیش آمده بود بغض کردم، با صدای لرزانی گفتم:
_آقای فراهانی!؟
صدایش کنجکاو و نگران به گوشم رسید:
_جانم؟
_میشه بیاین اینجا؟
اشکم سرازیر شد که به سرعت گفت:
_چی شده؟ اتفاقی افتاده؟ تو خوبی؟
#پایان_جلد_اول
@yavaashaki📚
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#قسمت_114
همراه زهره برای غذای ظهر تدارک میدیدیم، هر دو آسیب دیده بودیم و به تنهایی کاری از پیش نمیبردیم. همین که پلو را دم گذاشتیم، صدای مداوم زنگ خانه بلند شد و پشتم را لرزاند. تصویر مانیتور آیفن مشکل داشت و نمیشد شخص پشت در را دید، پس گوشی را کنار گوشم گرفتم و جواب دادم:
_کیه؟
صدای زمخت مردانهای که عجیب هم لحن کوچه بازاری داشت، گوشم را آزرد:
_به اون زهره بگو بیاد پایین بینم!
گوشی به دست به زهره زل زدم، با عجله دست روی دهانهی گوشی گذاشتم و گفتم:
_زهره، به گمونم برادرته!
رنگش مثل گچ سفید شد و به تته پته افتاد:
_چ... چی... برادر من؟
به تندی سر تکان دادم و به پنجره اشاره کردم.گوشی را سر جایش گذاشتم و هر دو سمت پنجره دویدیم. هنوز پاهایم درد داشت اما از هول چنان دویدم که دردش هم فراموشم شد. آرام پرده را کنار زدم و سرک کشیدیم. زهره چنگی به صورتش زد و گفت:
_خاک به سرم، اینا اینجا رو از کجا پیدا کردن؟
جواب سوالش سخت نبود، الاقل من خوب میدانستم حضور اینها زیر سر چه کسی است! لب گزیدم و حرصی گفتم:
_سیاوش! نباید میفهمید اینجایی! بد کردی، نباید دیروز گوشی رو از من میگرفتی!
اشکش سرازیر شد و لرزان گفت:
_خیر نبینی سیاوش.به زمین گرم بشینی،ای که الهی جنازتو کفن کنم.
مات نفرینهایش بودم که باز زنگ در به صدا آمد،نه یک بار، نه دو بار، بلکه هزار زنگ به گوشهای ترسیدهی من وزهره رسید! دیگر طاقتم طاق شد و سمت آیفون رفتم که زهره دستم را کشید:
_چکار میخوای بکنی؟
کلافه گفتم:
_میخوام ببینم دردشون چیه؟
_دردشون منم، منِ بیچاره! آخه چرا دست بردار نیستن؟! بود و نبود من تو اون روستای خراب شده چه منفعتی برای اینا داره آخه؟
_خب بذار حالیشون کنم که تو هم آدمی، حق تصمیم گیری داری!
با ترس دستم را چنگ زد و گفت:
_نه نه، اصلا با اونا دهن به دهن نشو، تو اونا رو نمیشناسی دلسا. هیچکس حریفشون نمیشه، شر درست نکن.
_یعنی چی؟ دست بذارم روی دست تا این زنگ بسوزه؟ مگه نمیبینی ول کن نیستن، بذار باهاشون حرف بزنم. نمیذارم بفهمن تو اینجایی.
یکهوصدای هوار یکی از آنها داخل کوچه پیچید:
_این در و باز میکنی یا نه؟ هوی کجا قایم شدی؟
دهانم باز ماند و از ترسِ آبرویمان برای لحظهای مغزم قفل کرد، زهره با ترس نگاهم کرد و گفت:
_ نگفتم تو نمیشناسیشون، الان آبروریزی میکنن. خدایا من و بکش، از دست اینا هرجا باشم آسایش ندارم. خدامرگتون بده آخه به شمام میگن داداش؟!
از صدای عربده هایی که داخل کوچه میکشیدند بیشتر از آنها ترسیدم و به طرف گوشی موبایلم رفتم، به تنهایی که نمیتوانستم کاری از پیش ببرم، باید یک نفر کمکم میکرد! یک مرد!
اول خواستم شمارهی عمو را بگیرم، اما با یادآوری پیام و اطلاعش از اوضاع پیش آمده، شمارهای که آن شب با من تماس گرفته بود را لمس کردم و منتظر ماندم.
دومین بوق آزاد خورده شد که صدایش آب خنکی شد به آتشِ افتاده به جانم، همینکه صدایش را شنیدم، آرام گرفتم:
_الو دلسا خانم؟
لبهایم لرزید و از این بلبشویی که پیش آمده بود بغض کردم، با صدای لرزانی گفتم:
_آقای فراهانی!؟
صدایش کنجکاو و نگران به گوشم رسید:
_جانم؟
_میشه بیاین اینجا؟
اشکم سرازیر شد که به سرعت گفت:
_چی شده؟ اتفاقی افتاده؟ تو خوبی؟
#پایان_جلد_اول
@yavaashaki📚
#در_بند_تو_آزادم
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#قسمت_161
_من آتیش میگیرم کسی بخواد زنم و ازم جدا کنه، این یعنی خودم محاله حتی فکرش به سرم بزنه، امروز چیزای خوبی نشنیدم، کم عذاب نکشیدم ولی بیخیال، دیگه تموم شد! تو مال منی! اگه همیشه همینطور بخندی دیگه غمی ندارم. تو تنها کسی هستی که از ته دل میخوامش، تو فرشته ی زندگیه منی. دیگه نبینم چشات خیس بشه! به قول شاعر میگن هیچ عشقی تو دنیا مثل عشق اولی نیست!
در آغوشم گرفت و زمزمه کرد:
_دلم میخواد زودتر توی لباس سفید عروسی ببینمت! راستی دلسا، یادته گفتم خیلی خستهم؟ عجیب نیست که الان احساس خستگی نمیکنم؟ اتفاقا خیلی هم شارژم! فقط کافی بود تو رو بغلم بگیرم!
حس خاصی وجودم را در برگرفت و از ته دل زمزمه کردم:
_خیلی دوستت دارم پیام! خیلی دوستت دارم مردِ زندگیم.
سر از شانهام برداشت و لبخند عمیقی به رویم پاشید و با شتاب سمت لبانم هجوم آورد و بوسهای حرصی و طولانی
از لبم گرفت و نفس زنان جدا شد و گفت:
_دیگه زیاد صبر کردم! تحمل ندارم!
به حرفش با خجالت خندیدم و مشتی حواله ی بازویش کردم که با خنده گفت:
_عه مگه دروغ میگم؟ از دیروز تا حالازمان زیادی نگذشته به نظرت؟
و خندید، همانطور که به خندیدنش نگاه میکردم دلم از داشتنش پر التهاب شد و از ته دل برای مردی که خدا سر راهم قرار داده بود شکر گفتم.
باورم نمیشد آن گذشتهی تلخ جایش را به این عشق پاک و ناب داده باشد.
بالاخره در خوشبختی به رویم باز شده بود، زندگیام به مرحلهی ثبات و راستی رسیده بود! چه چیزی از داشتن پیام
بهتر در این دنیا وجود داشت؟ اینکه چهقدر خوشحال بودم را فقط خدا میدانست!
با شوق بوسهای کنار لبش کاشتم و گفتم:
_من خیلی خوشبختم که تورو دارم پیام! خیلی خوشبخت!
بوسهای طولانی روی پیشانیام کاشت و گفت:
_پس من چی بگم؟ اصلا نمیدونم چطور حسم و بیان کنم! دلسا؟
_جونم؟
_دیگه هیچی رو ازم مخفی نکن، باشه؟ من تورو با همهی گذشتت خواستم! تا تهش فقط با تویم، پس لطفا دیگه برای ناراحت نشدن من چیزی رو مخفی نکن!
چشم روی هم فشردم. که دستم را سمت اتاق کشید و گفت:
_حالا کی خوابش میاد؟
چشمکی تحویلم داد که هر دو از ته دل خندیدیم.
وقتی تُ
آرزوی من شدی
فهمیدم
بعضی آرزوها دورند
خیلی دور
عشقم...!!!
با این حال اگر هنوز هم
تُ را آرزو می کنم
شاید .....!!!
آرزویی زیباتر از تُ
سراغ ندارم
با تشکر از تمامی دوستان و همراهانم.
#پایان
@yavaashaki 📚
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#قسمت_161
_من آتیش میگیرم کسی بخواد زنم و ازم جدا کنه، این یعنی خودم محاله حتی فکرش به سرم بزنه، امروز چیزای خوبی نشنیدم، کم عذاب نکشیدم ولی بیخیال، دیگه تموم شد! تو مال منی! اگه همیشه همینطور بخندی دیگه غمی ندارم. تو تنها کسی هستی که از ته دل میخوامش، تو فرشته ی زندگیه منی. دیگه نبینم چشات خیس بشه! به قول شاعر میگن هیچ عشقی تو دنیا مثل عشق اولی نیست!
در آغوشم گرفت و زمزمه کرد:
_دلم میخواد زودتر توی لباس سفید عروسی ببینمت! راستی دلسا، یادته گفتم خیلی خستهم؟ عجیب نیست که الان احساس خستگی نمیکنم؟ اتفاقا خیلی هم شارژم! فقط کافی بود تو رو بغلم بگیرم!
حس خاصی وجودم را در برگرفت و از ته دل زمزمه کردم:
_خیلی دوستت دارم پیام! خیلی دوستت دارم مردِ زندگیم.
سر از شانهام برداشت و لبخند عمیقی به رویم پاشید و با شتاب سمت لبانم هجوم آورد و بوسهای حرصی و طولانی
از لبم گرفت و نفس زنان جدا شد و گفت:
_دیگه زیاد صبر کردم! تحمل ندارم!
به حرفش با خجالت خندیدم و مشتی حواله ی بازویش کردم که با خنده گفت:
_عه مگه دروغ میگم؟ از دیروز تا حالازمان زیادی نگذشته به نظرت؟
و خندید، همانطور که به خندیدنش نگاه میکردم دلم از داشتنش پر التهاب شد و از ته دل برای مردی که خدا سر راهم قرار داده بود شکر گفتم.
باورم نمیشد آن گذشتهی تلخ جایش را به این عشق پاک و ناب داده باشد.
بالاخره در خوشبختی به رویم باز شده بود، زندگیام به مرحلهی ثبات و راستی رسیده بود! چه چیزی از داشتن پیام
بهتر در این دنیا وجود داشت؟ اینکه چهقدر خوشحال بودم را فقط خدا میدانست!
با شوق بوسهای کنار لبش کاشتم و گفتم:
_من خیلی خوشبختم که تورو دارم پیام! خیلی خوشبخت!
بوسهای طولانی روی پیشانیام کاشت و گفت:
_پس من چی بگم؟ اصلا نمیدونم چطور حسم و بیان کنم! دلسا؟
_جونم؟
_دیگه هیچی رو ازم مخفی نکن، باشه؟ من تورو با همهی گذشتت خواستم! تا تهش فقط با تویم، پس لطفا دیگه برای ناراحت نشدن من چیزی رو مخفی نکن!
چشم روی هم فشردم. که دستم را سمت اتاق کشید و گفت:
_حالا کی خوابش میاد؟
چشمکی تحویلم داد که هر دو از ته دل خندیدیم.
وقتی تُ
آرزوی من شدی
فهمیدم
بعضی آرزوها دورند
خیلی دور
عشقم...!!!
با این حال اگر هنوز هم
تُ را آرزو می کنم
شاید .....!!!
آرزویی زیباتر از تُ
سراغ ندارم
با تشکر از تمامی دوستان و همراهانم.
#پایان
@yavaashaki 📚
#سراب
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_417
- عزیزم بیتا رو بده تا ببرمش روی تخت
گردن صاف کرد، دخترکم را به آغوشم سپرد و خودش هم امید را در آغوش گرفت، بیتا را به اتاقش برده و روی
تخت گذاشتم و وقتی خارج شدم، امیرحافظ مشغول مرتب کردن پتوی امید بود، پیشانی امید را بوسید و از اتاقش
بیرن آمد؛ روبروی هم ایستادیم، نگاهش را در چشمانم می چرخاند و این لحن خاص نگاهش را که ترانه ها می سرود
و حرف ها میزد، بی نهایت دوست داشتم
- با دو تا فنجون چای، پشت پنجره اتاقمون و تماشای آسمون ابرگرفته وبارونش چطوری؟
- عالی ام!
ابروهایش را بالا برد و پشت دستم را نوازش کرد
- هرچی که با دستای تو باشه دوستداشتنی و دلچسبه!
با لبخند به نگاه خاص و شیطنت آمیزش پشت چشم نازک کردم
سینی کوچک را روی پاتختی گذاشته و به سمت پنجره رفته و کنارش ایستادم، دست به سینه زده و به بارانی که
هنوز قطره قطره باریده و تن خشک زمین را سیراب می کرد نگاه می کردم، دستانش پیچکی شد و به دورم پیچید،
چانه اش روی شانه ام نشست و زمزمه کرد
- مریم؟
پچ زدم
- جانم؟
- صدا زدنت رو بدون هیچ دلیل و بهانه ای دوست دارم
دست هایش، دستان حمایتگر و امیدبخشش محکم تر شد و صدایش به احساس نشست!
- همینجایی که هستی باش، تو این خونه خودت شاهی!
روی موهایم بوسه زد
- دوستت دارم!
با لذت چشمانم را بستم، این جمله هنوز مانند روز اولی که شنیدمش بکر و دست نخورده است، هنوز قلبم را به
هیجان می کشاند و روحم را به پرواز در می آورد؛ این زندگی، این خوشبختی و این آرامش نه تمام می شود و نه
کلیشه ای، در سختی ها و نامطلوبی ها نیز به قوت خوشی ها باقی است، این عشق هر چه زمان می گذرد و کهنه تر
می شود، با ارزش تر و دوستداشتنی تر می شود!
نگاهم را به سمت آسمان هدایت کردم؛ ابرها در حرکت بودند، باران می بارید، هوای بیرون سرد بود اما زندگی من
گرم تر از شعله های سرکش شومینه!
در پناه آغوش بی نظیر همسرم، در گرمای خانه ای که دو فرزند عزیزم در آن آرمیده و خوابی خوش را تجربه می
کردند به آسمان و باران روح بخشش خیره شدم!
"دل من در سبدی نیل به دست تو سپرد نگهش دار به موسی شدنش می ارزد".
#پایان
@yavaashaki 📚
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_417
- عزیزم بیتا رو بده تا ببرمش روی تخت
گردن صاف کرد، دخترکم را به آغوشم سپرد و خودش هم امید را در آغوش گرفت، بیتا را به اتاقش برده و روی
تخت گذاشتم و وقتی خارج شدم، امیرحافظ مشغول مرتب کردن پتوی امید بود، پیشانی امید را بوسید و از اتاقش
بیرن آمد؛ روبروی هم ایستادیم، نگاهش را در چشمانم می چرخاند و این لحن خاص نگاهش را که ترانه ها می سرود
و حرف ها میزد، بی نهایت دوست داشتم
- با دو تا فنجون چای، پشت پنجره اتاقمون و تماشای آسمون ابرگرفته وبارونش چطوری؟
- عالی ام!
ابروهایش را بالا برد و پشت دستم را نوازش کرد
- هرچی که با دستای تو باشه دوستداشتنی و دلچسبه!
با لبخند به نگاه خاص و شیطنت آمیزش پشت چشم نازک کردم
سینی کوچک را روی پاتختی گذاشته و به سمت پنجره رفته و کنارش ایستادم، دست به سینه زده و به بارانی که
هنوز قطره قطره باریده و تن خشک زمین را سیراب می کرد نگاه می کردم، دستانش پیچکی شد و به دورم پیچید،
چانه اش روی شانه ام نشست و زمزمه کرد
- مریم؟
پچ زدم
- جانم؟
- صدا زدنت رو بدون هیچ دلیل و بهانه ای دوست دارم
دست هایش، دستان حمایتگر و امیدبخشش محکم تر شد و صدایش به احساس نشست!
- همینجایی که هستی باش، تو این خونه خودت شاهی!
روی موهایم بوسه زد
- دوستت دارم!
با لذت چشمانم را بستم، این جمله هنوز مانند روز اولی که شنیدمش بکر و دست نخورده است، هنوز قلبم را به
هیجان می کشاند و روحم را به پرواز در می آورد؛ این زندگی، این خوشبختی و این آرامش نه تمام می شود و نه
کلیشه ای، در سختی ها و نامطلوبی ها نیز به قوت خوشی ها باقی است، این عشق هر چه زمان می گذرد و کهنه تر
می شود، با ارزش تر و دوستداشتنی تر می شود!
نگاهم را به سمت آسمان هدایت کردم؛ ابرها در حرکت بودند، باران می بارید، هوای بیرون سرد بود اما زندگی من
گرم تر از شعله های سرکش شومینه!
در پناه آغوش بی نظیر همسرم، در گرمای خانه ای که دو فرزند عزیزم در آن آرمیده و خوابی خوش را تجربه می
کردند به آسمان و باران روح بخشش خیره شدم!
"دل من در سبدی نیل به دست تو سپرد نگهش دار به موسی شدنش می ارزد".
#پایان
@yavaashaki 📚
#آغوش_تو
#به_قلم_زهرا_فاطمی
#قسمت_181
خواستم بهش بتوپم اما با این حرفش غش کردم از خنده و محکم به بازوش چسبیدم:
-روانیتم!
لبخند معنی داری زد و دستمو گرفت؛ لمس کرد حلقه مو:
-سلیقه ام تکه ها!
-من یا این؟!
-بماند...
-عه امیر عباس؟
خندید...
-کجا میریم حالا؟
-یه جای خوب!...
-مشهد که نیست؟!
لبخند زد از گردنش آویزون شدم:
-عاشقتم!
به زور از خودش جدام کرد:
-خودتو کنترل کن به این انرژی هات نیاز داری الکی هدرش نده!
زدم به بازوش:
-لوس.. دلتم بخواد، اصلا مگه دیگه بهت دست زدم؟!
-زشته دوتا مجرد میبینه حسرت میخوره گناهش میفته گردن ما!
-برو بابا باز فاز حاج آقاییش عود کرد؛
-باز گفت حاج آقا!
-حقته! بی احساس
از تهران خارج شده بودیم و من به حالت قهر باهاش حرف نمیزدم، گوشیش زنگ خورد،
هندزفزیشو گذاشت توی گوشش و جواب داد:
-جانم عزیز؟
-آره... اومدیم بیرون
-چیزی شده؟؟
لبخند زد:
-واقعا؟!
-باشه... باشه،حتما میگم
-نه بر که نمیگردیم اومدنی میریم پیشش باشه، دستتون درد نکنه! خداحافظ
گوشی رو گذاشت سرجاش،چیزی نمی گفت ولی همچنان لبخند به لب داشت.
-عزیز چی گفت که همچنان لبخند مونالیزا به لب داری حاج آقا؟
اخم کرد و نگام کرد:
-میگم نگو حاج آقا...
نیشم باز شد:
-حاج آقا؟؟
-لا اله الا الله!! حالا که اینطور شد منم خبر خوبو بهت نمیدم!
-چه خبری؟
-نمیگم...
-عه امیر عباس؟
-حالا شدم امیر عباس؟؟
-نگی خودمو از ماشین پرت میکنم بیرونا!
سری از تاسف برام تکون داد:
-خبر خوش... سرکار خانم ساغر خانومتون از کما اومده بیرون و الان هوشیار...
چنان جیغ زدم و پریدم بغلش که به زور ماشینو کنترل کرد تا تصادف نکنیم... صورتش رو غرق در بوسه کردم:
-عاشقتم به خدا
ماشین رو یه گوشه جاده نگه داشت:
-اینجوری نمیشه باید به فکر یه هتلی مسافرخونه ای باشم این هیجان تورو تخلیه کنم، شک دارم تا مشهد جون
سالم به در ببریم!
-منحرف! ابجیمه عشقمه! دلم براش یه ذره شده دور بزن برگردیم!
ماشین رو روشن کرد و به راهش ادامه داد:
-نه دیگه شرمندتونم من به امام رضا قول دادم نمی خوام بد قول بشم!
-امیر عباس؟
-نه...
-خیلی لجبازی!
-می دونم...
زدمش که خندید:
-برگشتنی می بینیمش!
-دلم براش یه ذره شده می فهمی!؟؟
-قول میدم اینقدر بهت خوش بگذره که اصال یادت بره ساغر کیه!
-اینطوریه؟
سرشو با لبخند تکون داد.
-حاج آقا؟؟
و این چنین زندگی قشنگ ما شروع شد...
پراز عشق، دوستی، خواستن، لجبازی، شوخی محبت ،گذشت و یکدلی...
همه چیز داستان مشخص شد جز امیر علی,
امیر علی که پرونده اشیا عتیقه ای که باباش از مملکت خارج کرده بود دست پلیس بود!
امیر عباس پرونده رو سپرد به یکی ازهمکاراش و خودشو وقف فاطی کرد.میخواست خوش باشه و بهشون خوش بگذره!
شاید دیر یا زود زندگی امیر علی با اون پرونده دگرگون بشه اما این دیگه بستگی به تقدیرش داره... راضیه,رها,محمدرضا,ابی...
اینا همگی سرگذشتشون رو به تقدیرشون می سپرم و ادامه نمیدم
فاطی تحمل کرد مبارزه کرد و جنگید، آخرش هم به خوشبختی محضش رسید
خوشبختی که وقت برگشتن از ماه عسل شیرینشون در کنار عزیز رها محمدرضا و عباس و افسون مادر بزرگ واقعیش که به خواست امیر عباس و عزیز به جمعشون پیوسته بود، یک زندگی پراز مهر و خوشی رو تجربه کرد!
فاطی مصداق بارز این آیه است:
آیه ای که خداوند توی کتاب مقدسش به بنده های خودش وعده میده:
"ان مع العسر یسرا
همانا بعد از گذشت سختی ها آسانی به همراه است...در پناه حق تعالی
#پایان
@yavaashaki 📚
#به_قلم_زهرا_فاطمی
#قسمت_181
خواستم بهش بتوپم اما با این حرفش غش کردم از خنده و محکم به بازوش چسبیدم:
-روانیتم!
لبخند معنی داری زد و دستمو گرفت؛ لمس کرد حلقه مو:
-سلیقه ام تکه ها!
-من یا این؟!
-بماند...
-عه امیر عباس؟
خندید...
-کجا میریم حالا؟
-یه جای خوب!...
-مشهد که نیست؟!
لبخند زد از گردنش آویزون شدم:
-عاشقتم!
به زور از خودش جدام کرد:
-خودتو کنترل کن به این انرژی هات نیاز داری الکی هدرش نده!
زدم به بازوش:
-لوس.. دلتم بخواد، اصلا مگه دیگه بهت دست زدم؟!
-زشته دوتا مجرد میبینه حسرت میخوره گناهش میفته گردن ما!
-برو بابا باز فاز حاج آقاییش عود کرد؛
-باز گفت حاج آقا!
-حقته! بی احساس
از تهران خارج شده بودیم و من به حالت قهر باهاش حرف نمیزدم، گوشیش زنگ خورد،
هندزفزیشو گذاشت توی گوشش و جواب داد:
-جانم عزیز؟
-آره... اومدیم بیرون
-چیزی شده؟؟
لبخند زد:
-واقعا؟!
-باشه... باشه،حتما میگم
-نه بر که نمیگردیم اومدنی میریم پیشش باشه، دستتون درد نکنه! خداحافظ
گوشی رو گذاشت سرجاش،چیزی نمی گفت ولی همچنان لبخند به لب داشت.
-عزیز چی گفت که همچنان لبخند مونالیزا به لب داری حاج آقا؟
اخم کرد و نگام کرد:
-میگم نگو حاج آقا...
نیشم باز شد:
-حاج آقا؟؟
-لا اله الا الله!! حالا که اینطور شد منم خبر خوبو بهت نمیدم!
-چه خبری؟
-نمیگم...
-عه امیر عباس؟
-حالا شدم امیر عباس؟؟
-نگی خودمو از ماشین پرت میکنم بیرونا!
سری از تاسف برام تکون داد:
-خبر خوش... سرکار خانم ساغر خانومتون از کما اومده بیرون و الان هوشیار...
چنان جیغ زدم و پریدم بغلش که به زور ماشینو کنترل کرد تا تصادف نکنیم... صورتش رو غرق در بوسه کردم:
-عاشقتم به خدا
ماشین رو یه گوشه جاده نگه داشت:
-اینجوری نمیشه باید به فکر یه هتلی مسافرخونه ای باشم این هیجان تورو تخلیه کنم، شک دارم تا مشهد جون
سالم به در ببریم!
-منحرف! ابجیمه عشقمه! دلم براش یه ذره شده دور بزن برگردیم!
ماشین رو روشن کرد و به راهش ادامه داد:
-نه دیگه شرمندتونم من به امام رضا قول دادم نمی خوام بد قول بشم!
-امیر عباس؟
-نه...
-خیلی لجبازی!
-می دونم...
زدمش که خندید:
-برگشتنی می بینیمش!
-دلم براش یه ذره شده می فهمی!؟؟
-قول میدم اینقدر بهت خوش بگذره که اصال یادت بره ساغر کیه!
-اینطوریه؟
سرشو با لبخند تکون داد.
-حاج آقا؟؟
و این چنین زندگی قشنگ ما شروع شد...
پراز عشق، دوستی، خواستن، لجبازی، شوخی محبت ،گذشت و یکدلی...
همه چیز داستان مشخص شد جز امیر علی,
امیر علی که پرونده اشیا عتیقه ای که باباش از مملکت خارج کرده بود دست پلیس بود!
امیر عباس پرونده رو سپرد به یکی ازهمکاراش و خودشو وقف فاطی کرد.میخواست خوش باشه و بهشون خوش بگذره!
شاید دیر یا زود زندگی امیر علی با اون پرونده دگرگون بشه اما این دیگه بستگی به تقدیرش داره... راضیه,رها,محمدرضا,ابی...
اینا همگی سرگذشتشون رو به تقدیرشون می سپرم و ادامه نمیدم
فاطی تحمل کرد مبارزه کرد و جنگید، آخرش هم به خوشبختی محضش رسید
خوشبختی که وقت برگشتن از ماه عسل شیرینشون در کنار عزیز رها محمدرضا و عباس و افسون مادر بزرگ واقعیش که به خواست امیر عباس و عزیز به جمعشون پیوسته بود، یک زندگی پراز مهر و خوشی رو تجربه کرد!
فاطی مصداق بارز این آیه است:
آیه ای که خداوند توی کتاب مقدسش به بنده های خودش وعده میده:
"ان مع العسر یسرا
همانا بعد از گذشت سختی ها آسانی به همراه است...در پناه حق تعالی
#پایان
@yavaashaki 📚
#چیره_دل
#به_قلم_کلثوم_حسینی
#قسمت_پایانی_357
حسرت بخورم... آه بهاوند، شاید ندونی ولی تو رو همیشه توی ای ن تصویر می دیدم... باهات حرف میزدم و در ِددل میکردم و...
دستش حمایت گرا و دلنشین روی موهای افشون و موجدارم می لغزد: ساغر...
بی اراده آه غمگین و حزینی می کشم: این تصویر یه عکس معمولی نیست، تصویر عشق یه دختر به
معشوقاش هست که هیچوقت نتونست حرف دلش رو بهش بزنه .
در گیر و دار غم و اندوه دل و نفس می زدم که انگشتر را از توی جعبه اش بیرون می آورد و با نوازش زنگ صدایش، انگشتر را لای انگشت چپم فرو میفرستد: انگشتر ُدرنجف، تبرک شده ضریح حرم ضامن آهو هست...
با نرمی شصت پوست یخ زده ام را نوازش وار لمس می کند: نمیتونم اون سالها رو برگردونم ولی دلم میخواد همیشه خوشحال و راضی ببینمت مهربانو...
حزن آلود و حزین با بغض چنبره زده توی آغوشش می خزم و دستانم را محکم شیفته و تنگدل دور گردنش می پی چانم و با قریبی هق میزنم: بهاوند.. خدا میدونه چقد رسیدن به تو رو محال میدونستم... باورم نم یشه که الان کنار تو، پیش توام... تو بامن این همه مهربونی حرف میزنی...بهاوند انگار...
زیرلب مردانه بیتی را با خلوص و آرامش زمزمه میکند.
- آنکه به دل اسیرمش
در دل و جان پذی رمش
گر چه گذشت عمر من
باز زسر بگیرمش "موالنا"
محزون و با بغض بینی ام را به پیراهن مست کننده اش میمالم و سرم را روی کتف اش جابه جا می کنم
و با بی تابی و خوف آنی، بی هوا آب بینی ام را بالا می کشم: انگار که رویا و خواب باشه... میترسم،میترسم از خواب بیدار بشم و بب ینم تو فقط سراب ِرویام بودی!
با تبسم دستی روی خرمن موهایم میکشد: آروم باش خانمم... به بزرگی خدا ایمان بیار... خواب و رویا نیست مهربانو...
سپس با عوض کردن حال و هوای گرفته مان، سرش را با خنده مردانه ای زاویه میدهد: فسقل بابا رو هم آوردی، می خوای سه نفره بریم حرم؟!
دل به دلش می دهم با لحن زمزمه وار اما دو رگه و خش دار بغض آلود جواب می دهم.
- ما الان یه خانوادهایم... و خانواده باید هم ی شه کنار هم باشن، همهجا... انصاف نبود خودم تنها بیام
مشهد و دخترم رو بذارم پیش بقیه، نسیم الان دست من امانت نیست، دختر ِخود ِمنه.
چانه ام را با دو انگشت شصت و اشاره اش نرم میگیرد. لبخند رضایت بخشی رولبانش نقش می بندد
ُ و حین ِ نزدیک شدن سرش؛ مماس صورت خیس و گرگرفته ام. با لحن وافر از محبت و مهرنوازانه بم و گیرا نجوا می کند: فتبارک الله.
گرگرفته با لحن شیرین و گیرا با حال قریبی قبل از وصال عشق زیرلب زمزمه میکنم.»لبخندت را به
وسعت یک بغل پراز عشق دوست دارم.«
آنکه بی باده کند جان مرا
مست کجاست؟!
آنجان جهان ، یارکجاست.
#پایان
@yavaashaki 📚
#به_قلم_کلثوم_حسینی
#قسمت_پایانی_357
حسرت بخورم... آه بهاوند، شاید ندونی ولی تو رو همیشه توی ای ن تصویر می دیدم... باهات حرف میزدم و در ِددل میکردم و...
دستش حمایت گرا و دلنشین روی موهای افشون و موجدارم می لغزد: ساغر...
بی اراده آه غمگین و حزینی می کشم: این تصویر یه عکس معمولی نیست، تصویر عشق یه دختر به
معشوقاش هست که هیچوقت نتونست حرف دلش رو بهش بزنه .
در گیر و دار غم و اندوه دل و نفس می زدم که انگشتر را از توی جعبه اش بیرون می آورد و با نوازش زنگ صدایش، انگشتر را لای انگشت چپم فرو میفرستد: انگشتر ُدرنجف، تبرک شده ضریح حرم ضامن آهو هست...
با نرمی شصت پوست یخ زده ام را نوازش وار لمس می کند: نمیتونم اون سالها رو برگردونم ولی دلم میخواد همیشه خوشحال و راضی ببینمت مهربانو...
حزن آلود و حزین با بغض چنبره زده توی آغوشش می خزم و دستانم را محکم شیفته و تنگدل دور گردنش می پی چانم و با قریبی هق میزنم: بهاوند.. خدا میدونه چقد رسیدن به تو رو محال میدونستم... باورم نم یشه که الان کنار تو، پیش توام... تو بامن این همه مهربونی حرف میزنی...بهاوند انگار...
زیرلب مردانه بیتی را با خلوص و آرامش زمزمه میکند.
- آنکه به دل اسیرمش
در دل و جان پذی رمش
گر چه گذشت عمر من
باز زسر بگیرمش "موالنا"
محزون و با بغض بینی ام را به پیراهن مست کننده اش میمالم و سرم را روی کتف اش جابه جا می کنم
و با بی تابی و خوف آنی، بی هوا آب بینی ام را بالا می کشم: انگار که رویا و خواب باشه... میترسم،میترسم از خواب بیدار بشم و بب ینم تو فقط سراب ِرویام بودی!
با تبسم دستی روی خرمن موهایم میکشد: آروم باش خانمم... به بزرگی خدا ایمان بیار... خواب و رویا نیست مهربانو...
سپس با عوض کردن حال و هوای گرفته مان، سرش را با خنده مردانه ای زاویه میدهد: فسقل بابا رو هم آوردی، می خوای سه نفره بریم حرم؟!
دل به دلش می دهم با لحن زمزمه وار اما دو رگه و خش دار بغض آلود جواب می دهم.
- ما الان یه خانوادهایم... و خانواده باید هم ی شه کنار هم باشن، همهجا... انصاف نبود خودم تنها بیام
مشهد و دخترم رو بذارم پیش بقیه، نسیم الان دست من امانت نیست، دختر ِخود ِمنه.
چانه ام را با دو انگشت شصت و اشاره اش نرم میگیرد. لبخند رضایت بخشی رولبانش نقش می بندد
ُ و حین ِ نزدیک شدن سرش؛ مماس صورت خیس و گرگرفته ام. با لحن وافر از محبت و مهرنوازانه بم و گیرا نجوا می کند: فتبارک الله.
گرگرفته با لحن شیرین و گیرا با حال قریبی قبل از وصال عشق زیرلب زمزمه میکنم.»لبخندت را به
وسعت یک بغل پراز عشق دوست دارم.«
آنکه بی باده کند جان مرا
مست کجاست؟!
آنجان جهان ، یارکجاست.
#پایان
@yavaashaki 📚
#به_سرخی_لبهای_یار
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_249
هرلحظه حس می کردم الانه ازدستش بی وفتن خیلی کوچولوبودن وقلبم داشت کنده می شد
باهق هق نالیدم
_بدش من بچه هارو هلاک شدن بچه هام گرسنه شونه
بااخم دادزد
_همین بهتر هالک شن ولی این شیرونخورن این اززهرم بدتره شیری که باگریه بهش
بدی اززهر زهرتره
التماس وار نالیدم
_توروخداامیرصدرا بچه اروبده به من
باابروهاش اشاره کرد اشکام روپاک کنم
تندتنداشکم روپاک کردم که کنارم نشست
_هیشش گر یه نکن بعدیک ماه حالاکه بیدارشدی گر یه نکن
_بد..بده ش من بچه هارو
_باید یه قولی بد ی
سر یع گفتم
_هرچی باشه قبوله
بالبخند ابروباالانداخت
_هرچی
سرتکون دادم و خواستم بچه هاروازش بگیرم که گفت
_بیا باهم زندگی کنیم گذشته هاروفراموش کن بی امثل همه ی زن وشوهرا زندگ ی کنیم
بهت زده نگاهش کردم دیگه حتی صدای گریه بچه ها هم به گوشم نمیرسید
_ن..نمیخوام بازم زوری باهام ادامه بدی
باحرص فریاد زد که بچه ها ازترس توبغلش لرزیدن
قلبم اتیش گرفت و باهق هق به دست کوبیدم
_نکن لعنتی بچه هام سکته کردن اینجوری نکن کشتیشون
_کی گفته من به زورمیخوام باهات زندگی کنم هاننن لعنت ی چرانمیفهمی علشقتم چرا
نمیفهمی دارم دیوونه میشم من احمق یه روزی فکرمیکردم هرگزعاشق نمیشم
اماعاشقت شدم عاشق دختری که هرگزفکرشم نمیکردم یلدا منوتو دوتاپسرداریم نگاشون
کن
بچه ها ازگریه به سکسه افتاده بودن با قلبی که از ترس می لرزید یکیشون روبغل گرفتم
وشروع کردم به شیردادنشو تکون دادنش
_جان جان مامان هیششش فدات بشم من هیشش غلط کردم غلط کردم دورت بگردم
اروم باش
انقدرگفتم تااروم شدهمینکه اروم گرفت اهسته گذاشتمش پای ن و اونیکی روهم ارو
اروم کردم و عاروق که زدن اروم تکونشون دادم که بعدبیست دقیقه خوابیدن تازه دردم
وحس کردم برای کنترل دردم لبم رو محکم گازگرفتم تا امیرصدرا خواست دادبزنه لب زدم
_مرگ من دادنزن
_لبتوگازمیگیری یعنی دردداری اره
سرتکون دادم که گفت
_یلدامن عاشقتم توروخدا بفهم حسم بخداواقعیه من لعنتی عاشقتم تواون مدت که
بیهوش بودی اونقدرگریه وزاری کردم اونقدرالتماس کردم که پدرو برادرت حلالم کردن
پدرت فهمیدعاشقتم گفت وقتی بهوش اومدبه دخترم بگو دوسش داری بگو عاشقشی
اون انقدر دلش پاک ومعصوم هست که ببخشتت وبه این زندگی یه وفرصت دوباره بده
یلدا توروبه علی قسم این فرصت وازم نگیر من اشتباه کردم تو ببخش منوتو الان
دوتابچه دار یم نگاه چقدرکوچولوان نذار حماقت من اوناروهم عذاب بده
_اخه
_یلداالتماست میکنم
بغض الودلب زدم
_اگه بچه هانبودن تواصرارنمیکردی باهات زندگی کنم توفق ط به خاطراینامیگی
دستمو تودستای بزرگ ومردونه اش گرفا
_به علی قسم که اینطورنیست یلدا من عاشقتم به قران قسم که اگه این دوتاروهم
نداشتیم بازم ازت میخواستم بمونی توزندگیم توروخدا یلدا یه فرصت بهم بده تاازاول
بسازم این زندگی رو
نگاهش کردم توچشماش صداقت موج میزد تونگاهش عشق ومیشد خوند خدایا
چیکارکنم چشمام روچندثانیه بستم مگه من ازخدانمیخواستم عاشقم شه حالا که عاشقم
شده چرانبایدقبولش کنم به پسرام نگاه کردم دلم میخواست فارغ ازگذشته کنارامیرصدرا
وا ین دوتاکوچولوها زندگی کنم زندگی خیلی چیزار وبهم فهموند نمیخوام ازدست
بدمشون بنابرا ین توچشماش نگاه کردم ولب زدم
_من عاشقتم
واین سراغاز یه زندگی جدید وعاشقانه شد برای منو امیرصدرا وکامیارو کامران بازم
بعضی وقتا دعوامون می شد قهر میکردیم اما چیزی که هرگز عوض نشد عشق میون
منوامیرصدرابودکه هرروز بزرگتروبزرگترمیشد
#پایان
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_249
هرلحظه حس می کردم الانه ازدستش بی وفتن خیلی کوچولوبودن وقلبم داشت کنده می شد
باهق هق نالیدم
_بدش من بچه هارو هلاک شدن بچه هام گرسنه شونه
بااخم دادزد
_همین بهتر هالک شن ولی این شیرونخورن این اززهرم بدتره شیری که باگریه بهش
بدی اززهر زهرتره
التماس وار نالیدم
_توروخداامیرصدرا بچه اروبده به من
باابروهاش اشاره کرد اشکام روپاک کنم
تندتنداشکم روپاک کردم که کنارم نشست
_هیشش گر یه نکن بعدیک ماه حالاکه بیدارشدی گر یه نکن
_بد..بده ش من بچه هارو
_باید یه قولی بد ی
سر یع گفتم
_هرچی باشه قبوله
بالبخند ابروباالانداخت
_هرچی
سرتکون دادم و خواستم بچه هاروازش بگیرم که گفت
_بیا باهم زندگی کنیم گذشته هاروفراموش کن بی امثل همه ی زن وشوهرا زندگ ی کنیم
بهت زده نگاهش کردم دیگه حتی صدای گریه بچه ها هم به گوشم نمیرسید
_ن..نمیخوام بازم زوری باهام ادامه بدی
باحرص فریاد زد که بچه ها ازترس توبغلش لرزیدن
قلبم اتیش گرفت و باهق هق به دست کوبیدم
_نکن لعنتی بچه هام سکته کردن اینجوری نکن کشتیشون
_کی گفته من به زورمیخوام باهات زندگی کنم هاننن لعنت ی چرانمیفهمی علشقتم چرا
نمیفهمی دارم دیوونه میشم من احمق یه روزی فکرمیکردم هرگزعاشق نمیشم
اماعاشقت شدم عاشق دختری که هرگزفکرشم نمیکردم یلدا منوتو دوتاپسرداریم نگاشون
کن
بچه ها ازگریه به سکسه افتاده بودن با قلبی که از ترس می لرزید یکیشون روبغل گرفتم
وشروع کردم به شیردادنشو تکون دادنش
_جان جان مامان هیششش فدات بشم من هیشش غلط کردم غلط کردم دورت بگردم
اروم باش
انقدرگفتم تااروم شدهمینکه اروم گرفت اهسته گذاشتمش پای ن و اونیکی روهم ارو
اروم کردم و عاروق که زدن اروم تکونشون دادم که بعدبیست دقیقه خوابیدن تازه دردم
وحس کردم برای کنترل دردم لبم رو محکم گازگرفتم تا امیرصدرا خواست دادبزنه لب زدم
_مرگ من دادنزن
_لبتوگازمیگیری یعنی دردداری اره
سرتکون دادم که گفت
_یلدامن عاشقتم توروخدا بفهم حسم بخداواقعیه من لعنتی عاشقتم تواون مدت که
بیهوش بودی اونقدرگریه وزاری کردم اونقدرالتماس کردم که پدرو برادرت حلالم کردن
پدرت فهمیدعاشقتم گفت وقتی بهوش اومدبه دخترم بگو دوسش داری بگو عاشقشی
اون انقدر دلش پاک ومعصوم هست که ببخشتت وبه این زندگی یه وفرصت دوباره بده
یلدا توروبه علی قسم این فرصت وازم نگیر من اشتباه کردم تو ببخش منوتو الان
دوتابچه دار یم نگاه چقدرکوچولوان نذار حماقت من اوناروهم عذاب بده
_اخه
_یلداالتماست میکنم
بغض الودلب زدم
_اگه بچه هانبودن تواصرارنمیکردی باهات زندگی کنم توفق ط به خاطراینامیگی
دستمو تودستای بزرگ ومردونه اش گرفا
_به علی قسم که اینطورنیست یلدا من عاشقتم به قران قسم که اگه این دوتاروهم
نداشتیم بازم ازت میخواستم بمونی توزندگیم توروخدا یلدا یه فرصت بهم بده تاازاول
بسازم این زندگی رو
نگاهش کردم توچشماش صداقت موج میزد تونگاهش عشق ومیشد خوند خدایا
چیکارکنم چشمام روچندثانیه بستم مگه من ازخدانمیخواستم عاشقم شه حالا که عاشقم
شده چرانبایدقبولش کنم به پسرام نگاه کردم دلم میخواست فارغ ازگذشته کنارامیرصدرا
وا ین دوتاکوچولوها زندگی کنم زندگی خیلی چیزار وبهم فهموند نمیخوام ازدست
بدمشون بنابرا ین توچشماش نگاه کردم ولب زدم
_من عاشقتم
واین سراغاز یه زندگی جدید وعاشقانه شد برای منو امیرصدرا وکامیارو کامران بازم
بعضی وقتا دعوامون می شد قهر میکردیم اما چیزی که هرگز عوض نشد عشق میون
منوامیرصدرابودکه هرروز بزرگتروبزرگترمیشد
#پایان
@yavaashaki 📚
یواشکی دوست دارم
#خمار_مستی #به_قلم_فاطمه_بامداد #قسمت_217 چشمام سیاهی رفت و لحظه اخر صدای یازهرای ارسلان وعالم بی خبری پی درپی به صورتم ضربه می زد بیجون چشم بازکردم وبه ارسلان که صورتش پرازتشویش بودنگاه کردم که حس کردم روزمین وهوا معلقم ارسِلان سرم روبه سینه ش چسبوندوشروع …
#خمار_مستی
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_218
بااوردن یه تخت کوچولو چرخدارکه یه نوزادکوچولو تویه پتو صورتی پیچیده
شده بود بااشتیاق به طرفش رفتم بااحتیاط بغلش گرفتم چقدرکوچولوبود خدایا
شکرت اروم دستشوبوسیدم وگذاشتمش سرجاش که بردنش
بعدچندساعت دکتراجازه دادبرم داخل اتاق عشقم روببینم همینکه وارداتاق
شدم بادیدن چشمای باز رزا دلم لرز پید چشمای پرازاشکش رودوخته بود به در
همونجاکناردر ورودی خشک شدم اشک ازچشمش چکید رو روبالشتی وتودلم
به خودم لعنت فرستادم که من باعث این اشک روگونه شم اشک تمام صورتش روخیس کردخواستم به طرفش برم که باشنیدن حرفش حس کردم خدا جونموگرفت
رزا_توبهم شک داری ارسلان من نمیتونم با ادمی که بهم شک داره زندگی کنم
از زندگیت میرم وتوحق نداری جلومو بگیری نمیمونم چون تو منو به ناحق بابچه ای که ازخون تو توبطنم بودورشدکرده بود بهم تهمت خراب بودن زدی صدای هق هقش مثل خنجرقلبم روشکافت دوییدم طرفش می ترسیدم بخیه هاش اسیب ببینن اخه تازه عمل کرده بودنش میترسیدم خدایا چرامصیبتای من تموم ی نداره خواستم دستش روبگیرم که به شدت پسم زد
رزا_به من دست نزن
بغضم شکست وروزمین وارفتم
وباهق هق مردونه لب زدم
_نفهمیدم اون لحظه چی میگم رزا اون لحظه تمام جونم اومد توسرم یه لحظه
فکرکردم توهم منو تنهامیذاری ولی سریع فهمیدم اشتباه کردم فهمیدم تومثل
اون نیستی توروخدا ببخش منو دخترمون به دنیااومده رزا توروخدا به خاطرحماقت من خوشیمون وخراب نکن
صدای لرزون و همراه با دردش قلبم رواتیش زد
رزا_گریه .....نکنم میدونم که یه لحظه یه لحظه عصبی شدی توحال خودت نبودی
به چشمای معصوم ومهربونش نگاه کردم که دستاش روازهم بازکردواشاره
کردبغلش کنم مثل پرنده ای که ازقفس ازادش کرده باشن ازجام بلندشدم
وبغلش کردم وروموهاش روبوسیدم
_ارسلانت رومیبخشی رزا من نفهم ومیبخش ی ؟
رزا_بچه م خوبه
_اره بخدا خوبه انقدرنازه تپله
رزا_بخشیدمت چون عاشقتم
&رزا&
حرف ارسلان خیلی دردداشت اما من خوب ارسلان رومیشناختم میدونستم
حرفی که زده ازشکاکی وبددلیش نیست فقط از ترس و تجربه تلخ گذشته ش
نشاءت میگیره بنابراین بخشیدمش و کنار الهه کوچولوم و علی وعشق زندگیم
زندگی روتجربه کردم که هرگز فکرشم نمیکردم
#پایان
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_218
بااوردن یه تخت کوچولو چرخدارکه یه نوزادکوچولو تویه پتو صورتی پیچیده
شده بود بااشتیاق به طرفش رفتم بااحتیاط بغلش گرفتم چقدرکوچولوبود خدایا
شکرت اروم دستشوبوسیدم وگذاشتمش سرجاش که بردنش
بعدچندساعت دکتراجازه دادبرم داخل اتاق عشقم روببینم همینکه وارداتاق
شدم بادیدن چشمای باز رزا دلم لرز پید چشمای پرازاشکش رودوخته بود به در
همونجاکناردر ورودی خشک شدم اشک ازچشمش چکید رو روبالشتی وتودلم
به خودم لعنت فرستادم که من باعث این اشک روگونه شم اشک تمام صورتش روخیس کردخواستم به طرفش برم که باشنیدن حرفش حس کردم خدا جونموگرفت
رزا_توبهم شک داری ارسلان من نمیتونم با ادمی که بهم شک داره زندگی کنم
از زندگیت میرم وتوحق نداری جلومو بگیری نمیمونم چون تو منو به ناحق بابچه ای که ازخون تو توبطنم بودورشدکرده بود بهم تهمت خراب بودن زدی صدای هق هقش مثل خنجرقلبم روشکافت دوییدم طرفش می ترسیدم بخیه هاش اسیب ببینن اخه تازه عمل کرده بودنش میترسیدم خدایا چرامصیبتای من تموم ی نداره خواستم دستش روبگیرم که به شدت پسم زد
رزا_به من دست نزن
بغضم شکست وروزمین وارفتم
وباهق هق مردونه لب زدم
_نفهمیدم اون لحظه چی میگم رزا اون لحظه تمام جونم اومد توسرم یه لحظه
فکرکردم توهم منو تنهامیذاری ولی سریع فهمیدم اشتباه کردم فهمیدم تومثل
اون نیستی توروخدا ببخش منو دخترمون به دنیااومده رزا توروخدا به خاطرحماقت من خوشیمون وخراب نکن
صدای لرزون و همراه با دردش قلبم رواتیش زد
رزا_گریه .....نکنم میدونم که یه لحظه یه لحظه عصبی شدی توحال خودت نبودی
به چشمای معصوم ومهربونش نگاه کردم که دستاش روازهم بازکردواشاره
کردبغلش کنم مثل پرنده ای که ازقفس ازادش کرده باشن ازجام بلندشدم
وبغلش کردم وروموهاش روبوسیدم
_ارسلانت رومیبخشی رزا من نفهم ومیبخش ی ؟
رزا_بچه م خوبه
_اره بخدا خوبه انقدرنازه تپله
رزا_بخشیدمت چون عاشقتم
&رزا&
حرف ارسلان خیلی دردداشت اما من خوب ارسلان رومیشناختم میدونستم
حرفی که زده ازشکاکی وبددلیش نیست فقط از ترس و تجربه تلخ گذشته ش
نشاءت میگیره بنابراین بخشیدمش و کنار الهه کوچولوم و علی وعشق زندگیم
زندگی روتجربه کردم که هرگز فکرشم نمیکردم
#پایان
@yavaashaki 📚