یواشکی دوست دارم
65.3K subscribers
42.7K photos
2.01K videos
168 files
323 links
من ﻫﻨوز ﮔﺎﻫﯽ
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺧﻮﺍﺏ ﺗﻮﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻢ 
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ 
ﺻﺪﺍﯾﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ 
ﺑﯿﻦ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ
ﺍﻣﺎﻣﻦﻫﻨﻮﺯ ﺗﻮﺭﺍ
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ
Download Telegram
#به_سرخی_لبهای_یار
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_241

ازاشپزخونه خارج شدم وارداتاق خودم شدم چمدونم رو از داخل کمد برداشتم وهرچی
نیازداشتم رو چیدم تو چمدون
_کمک نمیخوای
باشنیدن صداش ترسیده برگشتم طرفش
_ ترسوندمت
سرم روبه معنی مثبت تکون دادم که به طرفم اومد و بازوهام رو تودستش فشرد
_معذرت میخوام نمیخواستم بترسونمت
لبخند کمرنگی بهش زدم
_خوبم نگران نباش
_بیا بشین
اروم روی کاناپه نشستم
به ساعت نگاه کردم دو ونیم بود
_گرسنه نیستی
نگاهش کردم
_واقعیتش نه
اخم کرد
_چرا
_نمیدونم ولی سیرم
_اینطوری که نمیشه نمیخوای که بازوزن کم کنی
_نه ولی گرسنه نیستم میترسم بخورم بالا بیارم توکه شرا ی ط منومیددنی
باحرص سرتکون دادوکنارم نشست
_ازاینکه جراحیت کردم روزی هزاربارخودمو لعنت میکنم میدونی چرا
سوالی نگاهش کردم که با حرص ادامه داد
_چون نمیتونی مثل تمام مادرای دیگه تودوران بارداری هرچی میخوای روبخور ی
محدودیت داری ازطرفی دوقلو بارداری
دستم رو روی دستش گذاشتم
_خوبم نگران نباش
_چرا منو تو بایداینجوری باهم اشنامی شدیم
نگاهش کردم منظورش چی بود نتونستم ازش بپرسم میترسیدم ازجوابی که میخواست
بهم بده ازجام بلندشدم وروی تخت درازکشیدم
_تا ساعت چهار یکم استراحت می کنم بعد بیدارم کن
سرتکون دادو بیحرف ازاتاق خارج شد
نفهمیدم چطورخوابم برد اما وقتی چشم بازکردم همه جا تاریک بود اروم ازتخت پایین
اومدم وخواستم ازاتاق خارج شم که بادیدنش رو ی تخت نشستم زل زده بود بهم
باصدای دورگه شده ازخواب لب زدم
_ساعت چنده چرا صدام نکردی
به ساعتش نیم نگاهی انداخت
_۸شبه ؛دلم نیومد بیدارت کنم
_خیله خب بلندشو اماده شو بریم

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚
#به_سرخی_لبهای_یار
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_242

سرتکون دادوازجاش بلندشد
به طرف سرویس رفتم بعدانجام دادن کارهام ازسرویس خارج شدم یه مانتوی بارداری
طوسی خفاشی تنم کردم وشلوار بارداریم روپوشیدم شال همرنگ مانتوم روسرم کردم
وبرای دراومدن ازاین بی روحی یه رژ قرمز به لبم زدم وکمی عطرزدم ازاتاق خارج شدم که
دیدم روی مبل نشسته روبهش لب ز دم
_امیر چمدونم روبیزحمت میاری
سری تکون دادوسریع به طرفم اومد
_خوبی جایت دردنمیکنه
لبخندزنون دست روشکمم کشیدم
_نه خوبم پسرای مامان اذیت نمیکنن
بالبخند دستش رو روی شکمم کشید
_کارخوبی می کنن نبا ید مامانشون واذیت کنن خیله خب توزیاد سرپانمون بشین تابیام
سرتکون دادم رو ی مبل نشستم که به طرف اتاقم رفت وبعدچنددقیقه از اتاق خارج شد
بعدچندلحظه کنارم ایستاد
_خوبی ؟
_خوبم
_مطمئن ؟
_مطمئن!
_پس اروم پاشو بری
سرتکون دادم وازجام بلندشدم که دوباره حس کردم بچه ها تکون خوردن بالبخند وهول
زده دوباره سرجام نشستم که امیرصدرا باترس چندقدم رفته اروبرگشت و باهول و ولا
گفت
_چیشد یهو
دستم رو روی شکمم گذاشتم برا ی اولین بار بود که لگد می زدن خواستم جواب امیرصدرا
رو بدم که یکیشون چنان لگدی زد که ازدرد جیغ زدم
_اییییی
_یافاطمه زهرا چیشدیلدا نکنه وقتته وای نه الان خیلی زوده وای خدا خطرناکه نکنه بچه
هاخفه شدن باحرص جیغ زدم
_امیرصدراااااا
نگاهم کرد باچشمای گردشده زل زده به صورتم حتی نفس هم نمیکشید
_چرا می گی خفه شدن اخه ؟ هردوشون خوبن فقط لگدزرن انقدرکه پهلوم دردگرفت
همین
بی حال روی زمین نشست
_حالت خوبه
_خوبم
_یلدا
سوالی نگاهش کردم
_اگه اشکال نداشته باشه نریم شمال

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚
#به_سرخی_لبهای_یار
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_243

نگاهش کردم واقعی تش خودمم میخواستم بگم نر یم اماروم نمیشد دلم نمیخواست کلی 
ازش خاطره داشته باشم که بعدجدایی مثل خوره بیشتر روحمو بخوره ازحرفش 
خوشحال لب زدم 
_باشه 
باتعجب ومشکوکانه نگاهم کرد 
_یعنی ناراحت نیستی
سرم روبه معنی نه تکون دادم 
_نه چرا ناراحت باشم واقعی تش خودمم پشیمون شدم میخواستم بهت بگم ولی روم 
نمیشد
دستم روتودستش گرفت 
_نکنه به خاطرمن ا ی نومیگی 
_نه بابا 
_باورکنم
_اره خی الت راحت 
_پس من برم وسا یلو بذارم سرجاش بذاربچه هابه دنیاکه اومدن میریم شمال 
توچشمام پرشدازاشک اونموقع دیگه منو تو نسبتی باهم نداریم که بخوا یم بر ی م سفر 
سرم روانداختم پایین تانبینه اشک توچشمام رو ازجام بلندشدم وبرگشتم به اتاق 
مشترکمون لباسام روبایه بلوزو شلوارخونگی عوض کردم اواخر ابان بود وهوا یکم سرد 
البته برا ی من سربود وگرنه هواخوب بود به هرجون کندنی بود خودم رو رسوندم به 
اشپزخونه مواد لارم برا ی پختن ماکارانی اماده کردم همینطورکه پیازخوردمیکر دم اشکامم 
مثل سیل می ریخت روگونه م حالم خوب نبوددلتنگ بابا بودم بابا یی که بعداون روز فقط
بهم زنگ میزداونم به این خاطرکه یه وقت امیرصدرا اذ یتم نکنه هروقت که زنگ میزد 
بغض توصداش قلبمو اتیش میزد واین نفسم روبندمی اورد
_چراگر یه میکنی 
ازترس نفهمیدم چی شدکه دستم روبر یدم اونم اونقدر شدی د که تویه لحظه کل دستم 
وخون برداشت بااسترس به طرفم اومد و زخم روانگشتم روفشارداد 
_پاشو پاشو دستتوببرزیراب برات پانسمانش کنم حواست کجابود 
نگاهش کردم 
_ببخشیدکه یهواومدی تو اشپزخونه زهره ترک شدم 
بااخم نگاهم کرد 
_چیزی شده یلدا 
_نه
انگافهمیدحالم خوب نیست که کشش نداد دستم روشستم وبعد باکمک 
امیرصدراپانسمان کردم و غذارودم کردم بعد یک ساعت شام رو چیدم امیرصدرا که یه 
لحظه تنهام نذاشته بود بیشترمیز رواون چیده بود مقابلش نشستم وخیلی کم غذا 
کشیدم توبشقابم که امیرصدرا باحرص گفت 
_چراانقدرکم 
_نمیتونم بیشتربخورم یادت رفته 
_نه
اونقدرعصبی اینوگفت که دلم ترکید وبغض راه گلومو بست هرکاری کردم نتونستم 
غذاروبخورم باچشما ی عصبی نگاهم کرد

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚
#به_سرخی_لبهای_یار
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_244

_همین یه ذره ارو چرانمیخوری
چونه مشروع کردبه لرز یدن یه قطره اشک سمج چکید روگونه م ولب زدم
_سرم دادنزن
خشم تونگاهش فروکش کرد بادلجو یی به طرفم اومد که خودم و عقب کشیدم وروبهش
لب زدم
_می..میخوام ازا ین به بعد..تو..تو ..تواتاقا خودم بخوابم..بدون تو
چنان نگاهم کرد که قالب تهی کردم بادادگفت
_چیییییییییییییییی
به سکسکه افتادم
_نم..نمیخوام ..باتو تویه اتاق باشم
حس میکردم الانه که منو ازوسط دونصف کنه اما اون تمام خشمش رو سردستش خالی
کردوکوبیدبه میز ازترس شونه هام پرید اما نمیخواستم کوتاه بیام چرای ادم رفته بودزندگی
منوامیرصدرا چی بوده چراباهاش مهربون شدم اون منوفقط مثل یه عروسک دید
هربلایی هم خواست سرم اوردپس دلیلی نداره مثل دوتا عاشق کنارهم شبو روزکنیم
چیزی که ماروبهم وصل کرده فقط این بچه هان که اونم بعد دوماه وخورده ای دیگه
همه چی بینمون تموم میشه نمیخوام نمیخوام حتی یه لحظه فکرکنه همه ی
اینکارانقشه ست که منو ترک نکنه تاالانم خریت کردم بسه
ازجام بلندشدم و ازاشپزخونه خارج شدم به طرف اتاقم رفتم دراتاقم روقفل کردم وباز
گریه
اواخر دوران بارداریم بود افسرده مشغول بافتن شالگردن وکلاه ابی رنگ برا ی
دوتاپسرکوچولوهام بودم اسماشون و انتخاب کرده بودم کام یار وکامران البته اگه
امیرصدرا اجازه بده بعداون شب دیگه نه باهاش حرف زدم نه چیزی من موندم این اتاق
خیلی سعی کردباهام حرف بزنه اما من روزه سکوت گرفته بودم به سختی ازجام بلندشدم
شکمم بیش ازحد برامده شده بود ومن بیش ازحد لاغر روبه روی اینه ای ستادم وبه
خودم نگاه کردم باد یدن خودم وحشت کردم واقعا اینم منم همون یلدا ی چندماه پیش
بیست روزمونده به زایمانم چرا انقدر لاغرشدم حتی لاغرترازروز ی که رفته بودم دکتر
امیرصدراخودشو میزد فحش میداد دادوبیدادمیکرداماهیچ کدوم رومن تاثیری نداشت
مثل ادمی بودم که مرگ مغزی شده دکترابه خونواده م گفته بودن برنمی گرده م اما مادرم
راضی نمیشد دستگاه هاروازم جداکنن منم تنهاچیزی که باعث می شد ا ین نفس به
سختی بالا پایین بره بچه هام بودن تنهاچیزی که میخواستم این بودکه سالم به
دنیابیارمشون وبعد بمیرم اشکم فروچکید بازبه خودم نگاه کردم اونقدرلاغرشدم که حتی
اسکلت بیشترازمن جون داشت شکمم به حدی برامده شده بود که تحمل وزنش برای
منی که انقدربی جون بودم کار دشواری بود موهام بلندترشده بود اونقدر بلند که دیگه
تازانوهم می رسید حوصله موهام رونداشتم دلم میخواستم ازته بزنمشون خسته بودم
خسته ازهمه چی فقط بیست روز به جدای مون مونده
بچه هام ازناارومی من نااروم شدن وشروع کردن به لگد زدن ازدرد بی اختیار اروم
روزمین نشستم که در به ضرب بازشد شوکه به امیرصدراکه ریشش بلندشده بود
وباچشمای نگران نگاهم می کردنگاه کردم این ازکجافهمیدحالم بده که اومدتو ازترس اینکه
دردم بگیره دروقفل نمیکردم می ترسیدم تواتاق جون بدم وکسی نرسه به دادم نگران
خودم نبودم نگران بچه هام بودم فقط
یکیشون چنان لگد ی به پهلوم زد که حس کردم پهلوم سوراخ شد ازدرد چنان پر یدم که
امیرصدرا دوید طرفم
صورتم ازدردخیس اشک شده بود
_چ...چیشد یلدا


#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚
#به_سرخی_لبهای_یار
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_245

یلداحرف بزن
نگاهش کردم
_خوبم لگد زد
عصبی دستش رو روشکمم گذاشت از گرمای دستش مورمورم شد خیلی وقت بودکه
حتی انگشتش هم بهم نخورده بود وبازباهاش غر یبگی میکردم
_بسه اروم شید د یگه من کم دقش دادم شماها هم دارید میکشیدش چراانقدر جفتک
میپرونید لعنتیا چه گناهی کرده مادرشماشده بسه هرچی من لعنتی عذابش دادم حداقل
شماها عذابش ند ید
بچه ها تو وجودم اونقدر ناارومی می کردن که تنم خیس عرق شده بود وبی جون خودم
وبه امیرصدرا تکیه دادم
_وای وااااااااا ی امیرصدرااااااااا دارن میکشن منو حس میکنم االنه شکممو پاره کنن وا ی
وا ی خدا
رنگ ازصورتش پر یده بود چنان به طرف در دوی د که بامغز خورد زمین یه لحظه چنان
دردی وجودموگرفت که بی اختیار فری ادزدم
_یا حسیننننننننن وا ییییییی خداااااااا مردم ازدرد
امیرصدراباوحشت برگشت به طرفم ازجاش بلندشدوبه طرفم اومد
حس کردم ازبین پام مایعی روون شده دستش رو چنگ زدم
_و...وا....وایییییی .....ا.....امی... امیرصدرا ...دارم میمرم ازدرد
باهق هق لب زدم
_خودموخیس کردم
رنگش مثل گچ سفیدشده بود با ترس لب زد
_کیسه ابته یا زهرا کیسه ابت پاره شده
جیغ زدم
_وای وا ی خدا بچه بچه هام خفه نشن
بااخم لب زد
_خدانکنه خدانکنه ی لدا
_وای خدا
_الان زنگ می زنم اورژانس
تااومدن اورژانس از درد مردم وزنده شدم تواون لحظه هابی شتر بی کسی نابودم میکرد
هیچکس کنارم نب ود نه بابا نه مامان هی چکس من تنها درحال جون دادن بودم به پهنای
صورت اشک می ریختم وفقط ازخدایه چ یزی میخواستم بچه هام سالم به دنیابی ان برام
مهم نبودمن بمیرم فقط بچه هام سالم به دنیا بیان کافیه
نمیدونم چقدرگذشت تا اورژانس رسیداما دیگه جونی توتنم نمونده بود و بیهوش
شدم
باحس دردشدیدی زیرشکمم اروم چشم بازکردم که نور ز یاد باعث شد چشمم
رومجددببندم وبازکنم خیلی خسته بودم یه لحظه همه چی یادم اومد با استرس دست
روشکمم گذاشتم باتخت بودن شکمم وحشت زده جیغ زدم که امیرصدرا وارداتاق شد
بادیدنم سریع به طرفم اومد
_جان جانم درد داری
اشک روگونه ام چکید


#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚
#به_سرخی_لبهای_یار
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_246

_ب..بچه هام مردن
مهربون اشک هام رو ازگونه ام پاک کرد
_نه عزی زدلم هردوشون سالمن فقط منتظربودن مامان خوشگلشون چشم بازکنه
بااخم وگنگی نگاهش کردم
_مگه چندوقته ا ینجام
غمگین اهی کشید
_یه ماه
با بهت نگاهش کردم
_یک ماه چرااخه
_سکته کردی دکترام یگن همینکه بچه هارو به دنیااوردن تودچاره سکته قلبی شدی
ورفتی توکما تازه دوروزه ازکماخارج شدی ودکتر گفت خطررفع شد
_چ..چرا
بابغض وحرص نگاهم کرد
_کم خونی یکی ازدلایلش بود دکتراگفتن بدنت اونقدرضعیف شده که خدارحم کرده بچه ها سالم به دنیااومدن هیچ امیدی برای برگشتنت وجود نداشت یک ماه تمامه روز
وشب اینجام
_پس بچه ها چی کجان
دستم روتودستش گرفت ونوازش کرد
_پیش مادر پدرت توان
_چراهیچکس نیومده دیدنم
_هیشش بغض نکن تا چندساعت پیش پدرت اینجابود طفلک انقدرخسته بودکه به
زوروقسم روانه ش کردم خونه
_حالم خوب نیست سرم دردمی کنه دلم داره ازترس میترکه
بااخم لب زد
_ترس چی
_که نکنه دروغ بگی نکنه بچه هام مرده باشن
_به خداقسم هردوشون حالشون خوبه فقط بی تاب مادرشونن مثل من
_بابامو میخوام
نگاهم کرد بی اختیارزدم زیرگریه که گفت
_باشه باشه گریه نکن الان زنگ میزنم بیاد
تااومدن بابا همینطوریه سره گر یه کردم باورم نمیشد من سکته کردم خدایا چرابرم
گردوند ی چرا منونبردی پیش خودت شا ید دلت برام سوخت که یه باربچه هام ببینم بعد اره
_یلدا
نگاهش کردم باد یدن بابا نیم خیزشدم که ازدرد چهره م رفت توهم که امیرصدرانگران به
طرفم اومد
_چیکارمیکنی یلدا درازبکش حالت خوب نیست
_چرا انقدر درد دارم
_به خاطراینه مثل زنای دیگه که یه روزبعد ازفارغ شدن راه میرن راه نرفتی و دردت
خوب نشده


#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚
#به_سرخی_لبهای_یار
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_247

با قرارگرفتن باباکنارم سرموگذاشتم تو بغلش
_بابا بابایی دلم برات خیلی تنگ شده بود
_من بیشترنفسم چرا چرابامن اینکاروکردی نگفتی من می می رم نگفتی چجوری باید هروز
زندگی کنم وقتی تو روتخت بی جون چشم بستی هر روزصدبارمردموزنده شدم
_خدانکنه
غمگین نگا هم کرد
_پسراتو ندید ی نمی دونی چقدرنازن کپی توان
_جدی
_اره باباجان
به امیرصدرانگاه کرد
_برو بادکترش حرف بزن اگه مشکلی نی ست ببری مش خونه
تاترخیص کردنم دل تودلم نبود ازذوق همش گریه میکردم وامیرصدرا وبابا نگران نگاهم
میکردن نمیدونم چی شده بودکه بابا وامیرصدرا انقدرباهم خوب برخوردمیکردن تعجبم
زمانی بیشترشدکه رسیدیم خونه واردعمارت کشیدم که امیرصدرادست دورکمرم حلقه
کردواروم گفت
_وزنت وبندازرومن ز یادبه خودت فشارن یار
سرتکون دادم وکاری که گفت روانجام دادم تاتی تاتی کنان وارد خونه شدیم که یاشار
ومامان بالبخندبه طرفم اومدن بادیدن کیانا اخمام رفت توهم ازاینکه اینجابود ناراحت
بودم که ی اشار باامیرصدرادست دادوگفت
_چشمت روشن دیدی بالاخره بهوش اومد توکه خودتوکشتی امیر به حرف هیچکی
گوش نمیکرد
بهت زده به یاشارنگاه میکردم که امیرصدرا منو به طرف نزد یک تر ین مبل برد روش
نشستم وبی طاقت گفتم
_بچه هام کو
_خوابن مادر
به مامان نگاه کردم چقدردلم براش تنگ شده بودبا دلتنگی به خونه نگاه میکردم که
صدای اف اف باعث شد شونه هام بپره امیرصدرا کنارم نشست ومنو توبغلش گرفت
وباصدا ی گرمش لب زد
_جانم چیه خانومم چرا ترسیدی
_کی اومده
_پدرمادرم
بهت زده بابغض لب زدم
_صبرمیکردی یه هفته بگذره بعدکارویه سره میکرد ی نکنه به خاطرهمین بچه هارو
نمیاری ببینم که بتونم راحت تردل بکنم
بااخم نگاهم کرد
_یعنی چی یلدا ازچی حرف میزنی
تا خواستم حرفم وکامل کنم پدرومادرش به طرفم اومدن به زور دستم رورو ی شونه
امی رگذاشتم و با درد ازجام بلندشدم که مادرش منوتوبغل گرفت وغرق بوسه کرد
_فدات بشم الهی مادر قدم نورسیده مبارک باشه نورچشمی من
_ممنون مامانجون
با فاصله گرفتن مادرش پدرش بغلم گرفت و پیشونیم روبوسید

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚
#به_سرخی_لبهای_یار
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_248

_خیلی زحمت کشیدی باباجان خسته نباشی دخترکم
_مرسی اقاجون
ازترس مثل بیدمیلرزیدم همینکه همه دورهم نشستیم لب زدم
_من خوب میدونم الان چرااینجا جمع شدیم میخوا ین درباره طلاق منو امیرصدراصحبت
کنید
_یلدا
به صدای امیرصدراتوجه نکردم
_من هروقت که بگید میام اما فعلا بایدبچه هامو ببینم
_یلداتمومش کن
چنان داد زدکه قلبم فرور یخت بااشکایی که بی اختیار سراز یر بودن نگاهش کردم
_چراانقدرسنگدلی من حتی یه بارم ندیدمشون بذاریه بارفقط یه باربغلشون کنم بعد
میرم اززندگیت بیرون قول میدم که دیگه نبینمشون
_خفه شوووووو
باصدای دادش پدرش فریادکشیدکه ازترس به خودامیرصدراپناه بردم وتوبغلش خودمو
پنهون کردم مثل بیدمیلرزیدم انگارتوبرف بی لباس ایستادم امیرصدراانگارفهمیدحالم
چقدر بده که محکم منوبه خودش فشارداد که پدرش نعره بلندتری زد
_باراخری باشه سرش دادزدی توخیلی بلاهاسراین دختراوردی تومنو..
کوبیدبه سینه ش
_پدرتو دور زدی پای یه دختر بیگناه روکشیدی وسط کثافت کاری هات بانفهمی تمام
زندگیشو تباه کردی فقط برای اینکه به قول خودت پای بندنشی توباعث شد ی روزی
هزاربارارزوی مرگ کنم هروقت که اومدم بیمارستان و دیدم این دخترمثل یه تیکه گوشت
افتاده روتخت بیمارستان اب شدن پدر شو هردقیقه دیدم و خودم ولعنت کردم چون من
باعث شدم تو زندگی این دختروبه اینجابرسونی پدرش از غم کمرش خم شد مادرش ده
سال پیرشد برادرش نابودشد همه وهمه به خاطرخودخواهی توبودوبس
نمیتونستم ببینم انقدرامیرصدرا عذاب میکشه بنابراین میون حرف پدرش پریدم
_اقاجون ببخشیداگه بی ادبی میکنم وپریدم وسط حرفتون اینکه شمامیگید درسته
پسرتون زندگیمو تباه کرداما منم مقصربودم منم اشتباه کردم من نبایدقبول می کردم
پسرتونوسرزنش نکنیداشکال اصلی ازمن بوده توروخدا انقدر نشکنیدش
ازجام بلندشدم وباتمام توان دویدم به طرف اتاقی که چند ین ماه ندیده بودمش به
دردی که توتنم پیچید توجه نکردم صدای گریه نوزاد باعث شد تمام نیروم روجمع کنم و
وارداتاقم شدم بادیدنشون بنددلم پارشد دوتا پسر کوچولو که روزمین توجای خواب ابی
رنگ خوابیده بودن با اشکا یی که بندنمی اومد به طرفشون قدم برداشتم کنارشون
نشستم به صورتشون نگاه کردم وای خداباورم نمیشه این بچه های من باشن هردو
شبیه هم انگار مثل سیبی که ازوسط نصف شده بود هردوشون لباس قرمزرنگی تنشون
بود وکاله ودستش سفیدرنگ تنشون بود باصدا ی ضعیفی گریه میکردن های های زدم
زیرگریه بادستی که میلرزید یکیشون روتوبغلم گرفتم بوئیدمش وبوسیدمش وبالبا یی که
میلرز ید لب زدم
_جان جانم مامان جان ،جانم تمام زندگیم
بی اختیارلباسم رواروم بالا زدم و بهش شیردادم پسرکوچولوم داشت شیرمیخورد وای خدا
چه لذتی داشت اون لحظه اصلا قابل توصیف نبود همینطور اشک می ریختم وبهش
شیرمیدادم که یهو بادادی که امیرصدرازد اون یکی بچه که روزمین بود به شدت گریه
کرونش افزوده شد ونفسش رفت باهق هق نگاهش کردم که بچه ارو ازم جداکرد حالا
هردوتابچه باتمام وجودگر یه می کردن هردوروبغل کردازترس درحال سکته کردن بودم

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚
#به_سرخی_لبهای_یار
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_249

هرلحظه حس می کردم الانه ازدستش بی وفتن خیلی کوچولوبودن وقلبم داشت کنده می شد
باهق هق نالیدم
_بدش من بچه هارو هلاک شدن بچه هام گرسنه شونه
بااخم دادزد
_همین بهتر هالک شن ولی این شیرونخورن این اززهرم بدتره شیری که باگریه بهش
بدی اززهر زهرتره
التماس وار نالیدم
_توروخداامیرصدرا بچه اروبده به من
باابروهاش اشاره کرد اشکام روپاک کنم
تندتنداشکم روپاک کردم که کنارم نشست
_هیشش گر یه نکن بعدیک ماه حالاکه بیدارشدی گر یه نکن
_بد..بده ش من بچه هارو
_باید یه قولی بد ی
سر یع گفتم
_هرچی باشه قبوله
بالبخند ابروباالانداخت
_هرچی
سرتکون دادم و خواستم بچه هاروازش بگیرم که گفت
_بیا باهم زندگی کنیم گذشته هاروفراموش کن بی امثل همه ی زن وشوهرا زندگ ی کنیم
بهت زده نگاهش کردم دیگه حتی صدای گریه بچه ها هم به گوشم نمیرسید
_ن..نمیخوام بازم زوری باهام ادامه بدی
باحرص فریاد زد که بچه ها ازترس توبغلش لرزیدن
قلبم اتیش گرفت و باهق هق به دست کوبیدم
_نکن لعنتی بچه هام سکته کردن اینجوری نکن کشتیشون
_کی گفته من به زورمیخوام باهات زندگی کنم هاننن لعنت ی چرانمیفهمی علشقتم چرا
نمیفهمی دارم دیوونه میشم من احمق یه روزی فکرمیکردم هرگزعاشق نمیشم
اماعاشقت شدم عاشق دختری که هرگزفکرشم نمیکردم یلدا منوتو دوتاپسرداریم نگاشون
کن
بچه ها ازگریه به سکسه افتاده بودن با قلبی که از ترس می لرزید یکیشون روبغل گرفتم
وشروع کردم به شیردادنشو تکون دادنش
_جان جان مامان هیششش فدات بشم من هیشش غلط کردم غلط کردم دورت بگردم
اروم باش
انقدرگفتم تااروم شدهمینکه اروم گرفت اهسته گذاشتمش پای ن و اونیکی روهم ارو
اروم کردم و عاروق که زدن اروم تکونشون دادم که بعدبیست دقیقه خوابیدن تازه دردم
وحس کردم برای کنترل دردم لبم رو محکم گازگرفتم تا امیرصدرا خواست دادبزنه لب زدم
_مرگ من دادنزن
_لبتوگازمیگیری یعنی دردداری اره
سرتکون دادم که گفت
_یلدامن عاشقتم توروخدا بفهم حسم بخداواقعیه من لعنتی عاشقتم تواون مدت که
بیهوش بودی اونقدرگریه وزاری کردم اونقدرالتماس کردم که پدرو برادرت حلالم کردن
پدرت فهمیدعاشقتم گفت وقتی بهوش اومدبه دخترم بگو دوسش داری بگو عاشقشی
اون انقدر دلش پاک ومعصوم هست که ببخشتت وبه این زندگی یه وفرصت دوباره بده
یلدا توروبه علی قسم این فرصت وازم نگیر من اشتباه کردم تو ببخش منوتو الان
دوتابچه دار یم نگاه چقدرکوچولوان نذار حماقت من اوناروهم عذاب بده
_اخه
_یلداالتماست میکنم
بغض الودلب زدم
_اگه بچه هانبودن تواصرارنمیکردی باهات زندگی کنم توفق ط به خاطراینامیگی
دستمو تودستای بزرگ ومردونه اش گرفا
_به علی قسم که اینطورنیست یلدا من عاشقتم به قران قسم که اگه این دوتاروهم
نداشتیم بازم ازت میخواستم بمونی توزندگیم توروخدا یلدا یه فرصت بهم بده تاازاول
بسازم این زندگی رو
نگاهش کردم توچشماش صداقت موج میزد تونگاهش عشق ومیشد خوند خدایا
چیکارکنم چشمام روچندثانیه بستم مگه من ازخدانمیخواستم عاشقم شه حالا که عاشقم
شده چرانبایدقبولش کنم به پسرام نگاه کردم دلم میخواست فارغ ازگذشته کنارامیرصدرا
وا ین دوتاکوچولوها زندگی کنم زندگی خیلی چیزار وبهم فهموند نمیخوام ازدست
بدمشون بنابرا ین توچشماش نگاه کردم ولب زدم
_من عاشقتم
واین سراغاز یه زندگی جدید وعاشقانه شد برای منو امیرصدرا وکامیارو کامران بازم
بعضی وقتا دعوامون می شد قهر میکردیم اما چیزی که هرگز عوض نشد عشق میون
منوامیرصدرابودکه هرروز بزرگتروبزرگترمیشد

#پایان

@yavaashaki 📚
#به_سرخی_لبهای_یار
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_248

_خیلی زحمت کشیدی باباجان خسته نباشی دخترکم
_مرسی اقاجون
ازترس مثل بیدمیلرزیدم همینکه همه دورهم نشستیم لب زدم
_من خوب میدونم الان چرااینجا جمع شدیم میخوا ین درباره طلاق منو امیرصدراصحبت
کنید
_یلدا
به صدای امیرصدراتوجه نکردم
_من هروقت که بگید میام اما فعلا بایدبچه هامو ببینم
_یلداتمومش کن
چنان داد زدکه قلبم فرور یخت بااشکایی که بی اختیار سراز یر بودن نگاهش کردم
_چراانقدرسنگدلی من حتی یه بارم ندیدمشون بذاریه بارفقط یه باربغلشون کنم بعد
میرم اززندگیت بیرون قول میدم که دیگه نبینمشون
_خفه شوووووو
باصدای دادش پدرش فریادکشیدکه ازترس به خودامیرصدراپناه بردم وتوبغلش خودمو
پنهون کردم مثل بیدمیلرزیدم انگارتوبرف بی لباس ایستادم امیرصدراانگارفهمیدحالم
چقدر بده که محکم منوبه خودش فشارداد که پدرش نعره بلندتری زد
_باراخری باشه سرش دادزدی توخیلی بلاهاسراین دختراوردی تومنو..
کوبیدبه سینه ش
_پدرتو دور زدی پای یه دختر بیگناه روکشیدی وسط کثافت کاری هات بانفهمی تمام
زندگیشو تباه کردی فقط برای اینکه به قول خودت پای بندنشی توباعث شد ی روزی
هزاربارارزوی مرگ کنم هروقت که اومدم بیمارستان و دیدم این دخترمثل یه تیکه گوشت
افتاده روتخت بیمارستان اب شدن پدر شو هردقیقه دیدم و خودم ولعنت کردم چون من
باعث شدم تو زندگی این دختروبه اینجابرسونی پدرش از غم کمرش خم شد مادرش ده
سال پیرشد برادرش نابودشد همه وهمه به خاطرخودخواهی توبودوبس
نمیتونستم ببینم انقدرامیرصدرا عذاب میکشه بنابراین میون حرف پدرش پریدم
_اقاجون ببخشیداگه بی ادبی میکنم وپریدم وسط حرفتون اینکه شمامیگید درسته
پسرتون زندگیمو تباه کرداما منم مقصربودم منم اشتباه کردم من نبایدقبول می کردم
پسرتونوسرزنش نکنیداشکال اصلی ازمن بوده توروخدا انقدر نشکنیدش
ازجام بلندشدم وباتمام توان دویدم به طرف اتاقی که چند ین ماه ندیده بودمش به
دردی که توتنم پیچید توجه نکردم صدای گریه نوزاد باعث شد تمام نیروم روجمع کنم و
وارداتاقم شدم بادیدنشون بنددلم پارشد دوتا پسر کوچولو که روزمین توجای خواب ابی
رنگ خوابیده بودن با اشکا یی که بندنمی اومد به طرفشون قدم برداشتم کنارشون
نشستم به صورتشون نگاه کردم وای خداباورم نمیشه این بچه های من باشن هردو
شبیه هم انگار مثل سیبی که ازوسط نصف شده بود هردوشون لباس قرمزرنگی تنشون
بود وکاله ودستش سفیدرنگ تنشون بود باصدا ی ضعیفی گریه میکردن های های زدم
زیرگریه بادستی که میلرزید یکیشون روتوبغلم گرفتم بوئیدمش وبوسیدمش وبالبا یی که
میلرز ید لب زدم
_جان جانم مامان جان ،جانم تمام زندگیم
بی اختیارلباسم رواروم بالا زدم و بهش شیردادم پسرکوچولوم داشت شیرمیخورد وای خدا
چه لذتی داشت اون لحظه اصلا قابل توصیف نبود همینطور اشک می ریختم وبهش
شیرمیدادم که یهو بادادی که امیرصدرازد اون یکی بچه که روزمین بود به شدت گریه
کرونش افزوده شد ونفسش رفت باهق هق نگاهش کردم که بچه ارو ازم جداکرد حالا
هردوتابچه باتمام وجودگر یه می کردن هردوروبغل کردازترس درحال سکته کردن بودم

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚