#سراب
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_417
- عزیزم بیتا رو بده تا ببرمش روی تخت
گردن صاف کرد، دخترکم را به آغوشم سپرد و خودش هم امید را در آغوش گرفت، بیتا را به اتاقش برده و روی
تخت گذاشتم و وقتی خارج شدم، امیرحافظ مشغول مرتب کردن پتوی امید بود، پیشانی امید را بوسید و از اتاقش
بیرن آمد؛ روبروی هم ایستادیم، نگاهش را در چشمانم می چرخاند و این لحن خاص نگاهش را که ترانه ها می سرود
و حرف ها میزد، بی نهایت دوست داشتم
- با دو تا فنجون چای، پشت پنجره اتاقمون و تماشای آسمون ابرگرفته وبارونش چطوری؟
- عالی ام!
ابروهایش را بالا برد و پشت دستم را نوازش کرد
- هرچی که با دستای تو باشه دوستداشتنی و دلچسبه!
با لبخند به نگاه خاص و شیطنت آمیزش پشت چشم نازک کردم
سینی کوچک را روی پاتختی گذاشته و به سمت پنجره رفته و کنارش ایستادم، دست به سینه زده و به بارانی که
هنوز قطره قطره باریده و تن خشک زمین را سیراب می کرد نگاه می کردم، دستانش پیچکی شد و به دورم پیچید،
چانه اش روی شانه ام نشست و زمزمه کرد
- مریم؟
پچ زدم
- جانم؟
- صدا زدنت رو بدون هیچ دلیل و بهانه ای دوست دارم
دست هایش، دستان حمایتگر و امیدبخشش محکم تر شد و صدایش به احساس نشست!
- همینجایی که هستی باش، تو این خونه خودت شاهی!
روی موهایم بوسه زد
- دوستت دارم!
با لذت چشمانم را بستم، این جمله هنوز مانند روز اولی که شنیدمش بکر و دست نخورده است، هنوز قلبم را به
هیجان می کشاند و روحم را به پرواز در می آورد؛ این زندگی، این خوشبختی و این آرامش نه تمام می شود و نه
کلیشه ای، در سختی ها و نامطلوبی ها نیز به قوت خوشی ها باقی است، این عشق هر چه زمان می گذرد و کهنه تر
می شود، با ارزش تر و دوستداشتنی تر می شود!
نگاهم را به سمت آسمان هدایت کردم؛ ابرها در حرکت بودند، باران می بارید، هوای بیرون سرد بود اما زندگی من
گرم تر از شعله های سرکش شومینه!
در پناه آغوش بی نظیر همسرم، در گرمای خانه ای که دو فرزند عزیزم در آن آرمیده و خوابی خوش را تجربه می
کردند به آسمان و باران روح بخشش خیره شدم!
"دل من در سبدی نیل به دست تو سپرد نگهش دار به موسی شدنش می ارزد".
#پایان
@yavaashaki 📚
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_417
- عزیزم بیتا رو بده تا ببرمش روی تخت
گردن صاف کرد، دخترکم را به آغوشم سپرد و خودش هم امید را در آغوش گرفت، بیتا را به اتاقش برده و روی
تخت گذاشتم و وقتی خارج شدم، امیرحافظ مشغول مرتب کردن پتوی امید بود، پیشانی امید را بوسید و از اتاقش
بیرن آمد؛ روبروی هم ایستادیم، نگاهش را در چشمانم می چرخاند و این لحن خاص نگاهش را که ترانه ها می سرود
و حرف ها میزد، بی نهایت دوست داشتم
- با دو تا فنجون چای، پشت پنجره اتاقمون و تماشای آسمون ابرگرفته وبارونش چطوری؟
- عالی ام!
ابروهایش را بالا برد و پشت دستم را نوازش کرد
- هرچی که با دستای تو باشه دوستداشتنی و دلچسبه!
با لبخند به نگاه خاص و شیطنت آمیزش پشت چشم نازک کردم
سینی کوچک را روی پاتختی گذاشته و به سمت پنجره رفته و کنارش ایستادم، دست به سینه زده و به بارانی که
هنوز قطره قطره باریده و تن خشک زمین را سیراب می کرد نگاه می کردم، دستانش پیچکی شد و به دورم پیچید،
چانه اش روی شانه ام نشست و زمزمه کرد
- مریم؟
پچ زدم
- جانم؟
- صدا زدنت رو بدون هیچ دلیل و بهانه ای دوست دارم
دست هایش، دستان حمایتگر و امیدبخشش محکم تر شد و صدایش به احساس نشست!
- همینجایی که هستی باش، تو این خونه خودت شاهی!
روی موهایم بوسه زد
- دوستت دارم!
با لذت چشمانم را بستم، این جمله هنوز مانند روز اولی که شنیدمش بکر و دست نخورده است، هنوز قلبم را به
هیجان می کشاند و روحم را به پرواز در می آورد؛ این زندگی، این خوشبختی و این آرامش نه تمام می شود و نه
کلیشه ای، در سختی ها و نامطلوبی ها نیز به قوت خوشی ها باقی است، این عشق هر چه زمان می گذرد و کهنه تر
می شود، با ارزش تر و دوستداشتنی تر می شود!
نگاهم را به سمت آسمان هدایت کردم؛ ابرها در حرکت بودند، باران می بارید، هوای بیرون سرد بود اما زندگی من
گرم تر از شعله های سرکش شومینه!
در پناه آغوش بی نظیر همسرم، در گرمای خانه ای که دو فرزند عزیزم در آن آرمیده و خوابی خوش را تجربه می
کردند به آسمان و باران روح بخشش خیره شدم!
"دل من در سبدی نیل به دست تو سپرد نگهش دار به موسی شدنش می ارزد".
#پایان
@yavaashaki 📚