یواشکی دوست دارم
68K subscribers
42.7K photos
2K videos
164 files
312 links
من ﻫﻨوز ﮔﺎﻫﯽ
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺧﻮﺍﺏ ﺗﻮﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻢ 
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ 
ﺻﺪﺍﯾﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ 
ﺑﯿﻦ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ
ﺍﻣﺎﻣﻦﻫﻨﻮﺯ ﺗﻮﺭﺍ
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ
Download Telegram
#آغوش_تو
#به_قلم_زهرا_فاطمی
#قسمت_172

از اومدن امیر علی به این خونه واهمه داشتم...
رفتم توی حیاط؛ یا خدایی گفتم و درو باز کردم.
امیر علی بود و مادرم!
مادرم بغلم کرد:
-دورت بگردم مادر می دونی چند وقته ندیدمت؟!
به امیر علی نگاه کردم:
-نمی خوای بس کنی؟ حال عزیز بده می فهمی؟!
برو بابایی گفت و هلم داد و وارد حیاط شد.
-امیر علی راست میگه؟فاطی اینجاست؟! دلم براش یه ذره شده...
فقط سرمو تکون دادم.
-اومدیم با امیر علی ببریمش!
-یعنی چی ببریمش؟
مادرم شالشو بیرون آورد و در دست گرفت:
-وا خوب زنشه!
چشمامو بستم و یه نفس عمیق کشیدم؛ به مادرم نگاه کردم:
-مامان؟! زنش بود...
-ای بابا مادر این چه حرفیه؟!اون سری هم اشتباه کردیم به حرف فاطی گوش دادیم و موقت خوندیم! این سری ان
شاالله یک جشنی برای جفتشون...
پریدم وسط حرفش:
-مامان میشه بس کنی؟!
-تو چرا ناراحت میشی مادر؟! بده گذشته رو رها کرده و...
-مامان فاطی زن منه...
خشکش زد!
-چی گفتی؟!
-گفتم زن منه!
بهم سیلی زد؛ نگاش کردم.
-امیر عباس...
نتونست ادامه بده.
-زدی دستت درد نکنه حقم بود! ولی دوستش دارم! الان هم زن منه و امیر هیچ کاری ازش بر نمیاد...
-این دفعه رو اشتباه میکنی آقای به اصطلاح داداش!
برگشتم به عقب؛ امیر علی دل از دیدن باغ کنده بود و با چندتا برگه در دست مقابلم ایستاد:
-زنته؟! مهم نیست چندتا کلمه عربی میگه والسلام! بعدش مال من میشه!
_امیر حوصله جر و دعوا ندارم عزیز هنوز حالش بده!
-چیکار به عزیزت دارم!؟ بروفاطی رو صدا بزن بیاد کارش دارم!
-کاری داری به خودم بگو.
-برو گفتم! میری یا خودم هوار بکشم و آبرو ریزی راه بندازم؟!
حیف جاش نبود مگرنه بلد بودم چجوری جوابشو بدم وادبش کنم!
رفتم توی ساختمون؛ پشت در اتاق فاطی ایستادم؛ در زدم.بازم جوابمو نداد!
-فاطی باز کن کارت دارم!
محل نداد.
-امیر علی اومده کارت داره گفت...
درو باز کرد!
اسم امیر علی که اومد باز کرد...چرا آخه؟!
نگاش کردم:
-چت شده فاطی؟! چرا حرف نمیزنی؟ اگه دلخوری بگو...
به جای اینکه جوابمو بده کنارم زد و رفت بیرون.
دستمو مشت کردم زدم به دیوار"لعنتی...
رفتم دنبالش،توی حیاط داشت با امیر علی حرف میزد.
"با اون حرف میزد و با من نه؟!"
خواستم برم سمتش که مادرم مانع شد ودستمو گرفت:
-بزار باهم حرف بزنن.
-مامان؟!
-امیر یه بارم شده به حرف من گوش بده!
-گوش بدم که چی بشه؟ چرا همیشه طرف اونو میگیرین؟ اون از قضیه نجمه که با اینکه می دونستین زن منه؛ بازم برای امیر رفتین خواستگاری؟ اون پسرتونه و من نه؟!
_امیر عباس؟!
-کوتاه نمیام! کم زجر نکشیده که بخوام دو دستی تقدیمش کنم! امیر اگه لیاقت داشت نگهش می داشت نه اینکه طوری از خودش برونتش که حتی با شنیدن اسمش تموم وجودش پر بشه از نفرت! امیر علی مرد زندگی نمیشه؛
یکیه مثل باباش! اگه اون تونست شما رو خوشبخت کنه امیر هم می تونه فاطی رو خوشبخت کنه!
-چی وز وز میکنی دم گوش مامان؟!
برگشتم و به امیر علی لبخند به لب نگاه کردم؛ ترسیدم!
نه از خودش!
ازلبخندی که روی لبش نقش بسته بود...
-هیچی مادر... تو حرفاتو با فاطی زدی؟؟
به فاطی نگاه کرد:
-من حرفامو زدم... تصمیم با خودشه هر چند که می دونم جوابش چیه!

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚
#آغوش_تو
#به_قلم_زهرا_فاطمی
#قسمت_173

زد به بازوم:
-چند روز دیگه می بینم چجوری سنگ رو یخ میشی!
خندید و نگاهشو دوخت به فاطی:
-منتظر جوابتم عزیزم.
آتیش گرفتم ؛ خواستم له و لوردش کنم که مادرم مانع شد.
امیر علی به همراه مادرم رفتن، من بودم و فاطی که ساکت تراز همیشه به یه نقطه زل زده بود!
نشستم کنارش روی تخت و انگشتش رو به آرومی لمس کردم، از دنیای خودش خارج شد و نگام کرد:
-چی بهت گفت؟
دستشو کشید:
-زنگ بزن راضیه بیاد.
وا رفتم:
-یعنی چی فاطی؟
از سرجاش بلند شد:
-عزیز خانم منو قبول نمیکنه... از من خوشش نمیاد؛ نمی خوام حالشو بدتر کنم.
جلوش ایستادم:
-امیر علی چیو بهت گفت؟! اینو به من بگو!
نگام کرد؛ جوابم رو فقط و فقط با نگاهش داد و رفت توی ساختمون و منم نشستم روی تخت.
"خدا لعنتت کنه امیر علی..."دستمو فرو کردم لا به لای موهام.
"معلوم نیست چی بهش گفته که تبدیل شده به یه تیکه سنگ!"
من به راضیه زنگ نزدم ولی خودش زد و ازش خواست که بیاد برای پرستاری از عزیز، راضیه که اومد خودشو توی اتاق حبس کرد.
در اتاقش رو قفل میکرد و حتی وقتی یه لحظه باهم توی سالن یا آشپزخونه برخورد میکردیم، سریع رد میشد و بهم محل نمیداد.
از شب دلشوره داشتم...
فردا رو میخواستم مرخصی بگیرم ولی نشد! دلم بی تابی فاطی رو میکرد.
بازم تالش خودمو کردم اما فایده ای نداشت.
صبح قبل از رفتن تقه ای به در اتاقش زدم؛ دلتنگش بودم.
اما بازم جوابی جزسکوت نداشتم،
رفتم اداره، پرونده جدیدی گذاشته شد روی میزم:
-قاچاق اشیا عتیقه!
داشتم میخوندمش که تلفتم زنگ خورد:
-بله؟!
-سروان؟؟ این زندانی جدید دوباره درخواست ملاقات کرده! می خواد دختره رو ببینه.
-یعنی چی دختره؟ این چه طرز گفتاره؟!
-عذر میخوام؛ چی جوابش رو بدم؟
به صورتم دست کشیدم؛ توی این گیر و دار فقط مجید رو کم داشتم!
باید یه جوری برخورد میکردم که واسه همیشه قیدش رو بزنه:
-بگو با شوهرش رفته دنبال کارهای عروسیش!
-ولی قربان...
-همینی که شنیدی!
-چشم...
نگاهم به ساعت بود و دلشوره ام لحظه به لحظه بیشتر میشد و دلیل شونمی فهمیدم!
گوشیم زنگ خورد؛ به شماره نگاه کردم، رها بود:
-الو؟!
صدای گریه اش می اومد:
-چی شده رها؟!
-داداش عباس؛ فاطی!
قلبم وایساد:
-فاطی چی؟؟
-فاطی رو بردن...
از روی صندلی طوری بلند شدم که صندلی پرت شد گوشه ی اتاق:
-چی میگی رها؟؟
-بیاین خونه... توروخدا!
نفهمیدم چجوری کتمو برداشتم و رفتم بیرون؛ فقط تونستم به احمدی بگم برام مرخصی رد کنه!
سوار ماشین شدم و تا اونجا که سرعت داشت روندم.
در حیاط نیمه باز بود؛ رفتم داخل.
رها و محمد رضا و راضیه و حتی عزیز توی حیاط بودن!
-چی شده؟
همه برگشتن سمت من...
-مگه با شماها نیستم میگم چی شده؟!
-داداش آبجی فاطی رو بردن!
رفتم سمت محمد رضا:
-کی برد؟!
-پلیس!
عزیز بود؛ نگاش کردم:
-به چه جرمی؟!
-هم سفته هم دزدی!
قلبم وایساد! امکان نداشت؛ محال بود باور کنم فاطی دزدی کرده باشه!
عزیز رفت توی ساختمون منم دنبالش رفتم:

#ادامه_دارد


@yavaashaki 📚
#آغوش_تو
#به_قلم_زهرا_فاطمی
#قسمت_174

-عزیز ثابت میکنم تهمته!
سری از تاسف برام تکون داد:
-خودش اعتراف کرد...
یه نفس عمیق کشید و ادامه داد:
-ببین عباس؛ منم می دونم یه چیزایی از ظاهر فاطی شبیه نجمه است! ولی نجمه کجا و فاطی کجا!؟ناخن کوچیکه
نجمه هم نمیشه... قیدشو بزن... دختر به این ماهی رو ول کردی دل بستی به کی؟ هر چند که من به دلبستنت هم
مشکوکم... مطمئنم به خاطر دلت صیغه اش نکردی!
عزیزم بود، قلبش ناراحت و مریض!
می تونستم معترضش بشم؟!
می تونستم مخالفت کنم؟!
هست و نیستم بود توی زندگی!!
ولی فاطی چی؟ کی رو داشت توی این زندگی کوفتی؟!
عزیز رفت توی اتاقش؛ تکیه زدم به دیوار و چشمامو بستم.
-داداش عباس؟!
چشم باز کردم و به رها خیره شدم؛ هنوز اشک می ریخت.
-فاطی رو آزاد میکنین دیگه؟!
-نمی دونی کدوم آگاهی بردنش؟!
-با آقا امیر علی رفت از اون بپرسین.
انگار برق بهم وصل کردن:
-امیر علی؟
-آره... آبجی فاطی صداش زد امیر علی!
اول خودش اومد، بعد که باهم حرف زدن دعواشون شد و امیر علی رفت و با پلیس برگشت، آبجی هم قبول کرد و رفت.
سریع گوشیمو بیرون آوردم و بهش زنگ زدم؛ خاموش بود...
لعنتی...
دلم گواه بد میداد از این کار امیر علی...
هر چی گشتم و استعالم زدم خبری نشد، انگار نه انگار که فاطمه نامی وجود داره!
به مادرم زنگ زدم؛ به تک تک دوستاش؛
همه بی خبر بودن!
بیمارستان؛ هتل، حتی به سرم زد و به سردخونه هام سر زدم.
آب شده بودن...
حالم خراب بود...
یک هفته از غیبت فاطی و امیر علی می گذشت.
مثل دیوونه ها از این سر شهر تا اون سر شهر دنبالش میگشتم.
شبا با ماشین شهر رو زیر و رو میکردم و در آخر با تنی خسته بر میگشتم خونه...
روی تختش دراز می کشیدم و ملحفه شو در آغوش می کشیدم.
فقط و فقط از خدا می خواستم سالم باشه.
با دست نوازشی که به سرم کشیده میشد، سریع بلند شدم.
فکر کردم فاطی برگشته ولی نه...
خبری نبود!
عزیز بود که با صورت غرق در اندوهش به من خیره شده بود...
-اینقدر دوسش داری؟؟
بغض مردونه ام گرفت! چشم بستم؛ بغلم کرد و سرمو مادرانه نوازش کرد:
شب کابوس میبینم؛ پدر بزرگت دیشب تو خواب بهم گفت نا امیدش کردم! دلشو شکستم... باور کن روز اولی که پاشو گذاشت توی این خونه فهمیدم شبیه نجمه اس ولی وضعش؛ رفتارش؛ خیالم ولی راحت بود که قبولش
نمیکنی! اصلا نگاش نمیکنی که بخوای دل ببندی... ولی اشتباه کردم! نمی دونم کی؟؟ کجا دل بستی و دل بست
بهت؟! همیشه میگفتم لیاقتت یکیه مثل نجمه نه یه دختره ی خیابونی... خدا نشونم داد! جهنمش رو با آتشیشش
نشونم نداد با حال داغون بچه ام نشونم داد!! قسم میخورم حتی برای نجمه هم اینقدر داغون ندیدمت مادر!! خدا
منو ببخشه...
عزیز نوازشم میکرد و حرفمیزد.
حتی اونم فهمیده بود فاطی یه چیز دیگه است!
ولی تموم ذهنم مشغول این بود که الان کجاست و چیکار میکنه!؟
-بخور دیگه!
رومو ازش برگردوندم.
-اذیت نکن، یه هفته اس باهات کنار اومدم و هیچی بهت نگفتم، بخور این کوفتی رو پوست و استخون شدی!
ظرف غذایی که گذاشته بود، جلوم رو پرت کردم کف زمین:
-بمیرم بهتره تا این کوفتی های تورو بخورم!
-داری میری رو اعصابما...
-گمشو تو هم!
_فااااطی؟!
-زهر مار و فاطی! حناق و فاطی! به هوای زندون منو از خونه میکشونی بیرون بعد بیهوشم میکنی میاری توی این
جای کوفتی؟! هه... واقعا که نوبرش رو آوردی! تو فقط و فقط یه آدم مریضی، فهمیدی؟؟ مریض!
دستشو برد بالا که بزنه ولی منصرف شد و به جاش لگدی به میز جلوش زد و پرت زمینش کرد:

#ادامه_دارد


@yavaashaki 📚
#آغوش_تو
#به_قلم_زهرا_فاطمی
#قسمت_175

-اینقدر نخور تا بمیری!
-هدفمم همینه...
خیز برداشت سمتم:
_انتظار داشتی بندازمت زندان بعد اون امیر عباس لجن با یه سند بیرونت بیاره و بشه قهرمان زندگیت؟؟ نه خیراینقدرهالو نشدم خیالت راحت...اینکه اون همه با امید نقشه ریختی برای به دست آوردن اون کتیبه به درک! اینکه اون امید خرم گول حرفی که به تو زدم رو خورد و رفت توی اتاقک به درک! اینکه نگهبانم رو بیهوش کرد و عین
عمله ها همه جارو کند و صندوق رو تیکه تیکه کرد به درک! فقط یه چیزی رو میگم که حساب کار دستت بیاد وبفهمی تا چه حد میخوامت!! تموم این ثروتی که الان دارم مدیون همون کتیبه هاس...الان هم همه اش اونور مرزه وبابا برای فروش اونا داره سگ دو میزنه با هر کله گنده ای!اما تو و اون امید نفهم اینقدر احمق بودین که فکر کردین
من ثروت به اون با ارزشی رو تو خونه نگه میدارم!من فقط و فقط برای شناخت دشمنم تورپهن کردم و تو فامیل چو انداختم که کل دارو ندارمون یه جورایی بخاطر چراغ جادوم توی خونه اس...خواستم بفهمم کی دندون طمعش تیز تراز بقیه است؟!
خوب هم فهمیدم!بالای ده نفر ذات کثیفشون رو رو کردن...همین امید آشغال هم تا گرفتمش خواستم بندازمش تو هلفدونی سفته هاتو رو کرد؛ خیلی ساده ای فاطی!به خاطر اون چندرقاز خودتو فروختی؟! ثروت من در مقابل اون؟!
بازمو رها کرد و از سرجاش بلند شد:
-گذشته هارو فراموش میکنم؛ هر چی بوده و نبوده بره به درک!من الان فقط و فقط میخوام تو مال من بشی؛یه هفته بهت وقت دادم دیگه وقتت تمومه!
-گیرم مال تو شدم!بعدش چی؟!زندگی باکسی که دلش پیش یکی دیگه اس به چه درد تو میخوره؟!
-گوه خوردی که دلت پیش یکی دیگه است! مگه دست خودته؟! تو اول زن من شدی نه اون مرتیکه لجن!
هولش دادم:
-لجن خودتی و اون دوستای عوضیت...بار آخرت باشه در مورد امیر عباسم اینجوری...طوری بهم سیلی زد که برای یه لحظه جلوی چشمم سیاهی رفت.
-بار آخرت باشه اسم اونو جلوی من میاری! فهمیدی؟
چشم باز کردم و نگاش کردم:
-دوسش دارم!
-غلط کردی که دوسش داری.
از شدت عصبانیت سرخ شده بود.
-غلطو وقتی کردم که قبول کردم با تو باشم من یه ثانیه امیر عباس رو با صدتای تو عوض نمیکنم!
-فاطی من روانی بشم بد روانی میشما!
نگاش کردم:
-روانیت هم دیدم!
-یک کلمه دیگه حرف بزنی بلایی سرت میارم اون سرش ناپیدا...بعدم بهت گفتم که اون تو رو بخاطر شباهتت دوست داره! فهمیدی؟؟ دو روز دیگه اصلا یادش میره فاطی کی بوده!
پوزخند زدم:
-تو اصلا عددی نیستی که بخوای در مورد امیر عباس نظر بدی! درسته ازش دلخورم؛درسته شاید دیگه طرفش نرم،ولی مطمئن باش تا آخر عمرم تنها مرد زندگیم فقط و فقط امیر عباسه!
-خفففففه شووو
رومو ازش برگردوندم
-یک ماه با تو بودم؛یک ماه زندگیم تبدیل شد به یه جهنم واقعی! حاضر بودم تو خیابون بخوابم اما یه عوضی مثل تو لمسم نکنه!
برگشتم سمتش؛ نقطه ضعفش دستم بود، از سر جام بلند شدم ادامه دادم:
-تو فقط حرص تن منو میزنی ولی اون نه! با اینکه موقعیتش رو داشت و می تونست ولی از حدش فراتر نرفت!
-تو گفتی و من باور کردم! من که میدونم چند بار...
-هیییس... دارم حرف میزنم! امیر عباس فقط به من آغوش داد! یه آغوش پراز محبت، امنیت، عشق،اطمینان...
حتی یه بارم به هوای نفسش دستمو لمس نکرده، منو نبوسیده، ولی تو چی؟ چند بار خواستی به من تعرض
کنی؟ چندبار برای نیاز خودت منو بوسیدی؟!
واقعیت اینه تو عاشق نبودی! فقط می خوای ادای عاشقی رو در بیاری! تو فقط و فقط می خوای با داشتن من روی امیر عباس رو کم کنی!
_خفه شو... خفه شو... خفه شو لعنتی چرا نمیفهمی دوست دارم؟؟
داشت می سوخت!توی آتش حسادت دست و پا میزد و تنها امیدش به من بود! به تایید اینکه اون بهتره نه امیرعباس!!
رو به روش ایستادم و زل زدم تو صورتش:
-چون دوستم نداری!
عصبی هولم داد به عقب؛ انتظار این حرکتش رو نداشتم تعادلم رو از دست دادم و خوردم زمین.
-دوستت دارم... اینو...
برگشت سمتم همین که نگاهش به من افتاد رنگش پرید و دوید سمتم، سرمو گرفت و با ترس به دست خونیش نگاه
کرد:
-من نمی خواستم...
چشمام بسته شد...
کاش اینبار فرشته مرگ بیاد سراغم!
از این همه بدبختی و در به دری خسته شده بودم
*امیر عباس*
از بیمارستان که زنگ زدن و گفتن فاطی اونجاست؛ ندونستم چجوری خودمو برسونم اونجا؟!
هم می ترسیدم هم دلهره داشتم هم بیقرار بودم برای دیدنش!
توی سالن بیمارستان امیر علی رو دیدم که نشسته روی صندلی!
حمله بردم سمتش و چسبوندمش به دیوار:
-چه بالیی سرش آوردی؟! به خداوندی خدا یه تار موش کم شده باشه خودم با دست های خودم خلاصه ات میکنم!
-چه خبره؟ اینجا بیمارستانه ها!دعوا داری بفرما بیرون
سکوت امیر علی منو می ترسوند

#ادامه_دارد


@yavaashaki 📚
#آغوش_تو
#به_قلم_زهرا_فاطمی
#قسمت_176

سکوت امیر علی منو می ترسوند...
نکنه فاطی!!
یقه اشو ول کردم و رفتم سمت پرستارمیگفت به سرش ضربه خورده و هنوز بیهوشه!
نگاش کردم؛ لاغر شده بود! نشستم روی تخت و به صورتش زل زدم
-تا آخرین لحظه اسم تورو آورد...
برگشتم سمت در؛ امیر علی توی چارچوب در ایستاده بود.
-تو چیکار میکنی که شیفته ات میشن ؟؟؟
برگشتم و به فاطی نگاه کردم:
-کاری نمیکنم! فقط خودمم! تلافی بلایی هم که سرش آوردی رو میکنم! منتها الان وقتش نیست...
-من از تو هم بیشتر دوسش داشتم نمی خواستم بالیی سرش بیارم! عصبی شدم! نه از خودش! از حرفایی که بهم
میزد... هولش دادم...
-بسه امیر علی برو بیرون... الان فقط میخوام خودشو ببینم، فهمیدی؟؟
-میرم ولی یه چیزی رو قبلش بهم بگو.
نگاش کردم:
-چون شبیه نجمه اس دوسش داری؟؟
-چون چشماش شبیه نجمه اس عاشقش، شدم؟! اینم شد دلیل؟! خودشو دوست دارم با تموم اخلاق های خوب و
بدش! لجبازی هاش؛ دلسوزی هاش؛ از خود گذشتگی هاش...
دستشو لمس کردم:
-تو زندگی من دوتا فرشته اومد؛
یکی نجمه؛ یکی فاطی! اینقدری میخوامش فقط و فقط دلم میخواد نگاش کنم! ولی با تموم این احوال کاری رو که
کردی بی جواب نمی ذارم بلایی...
برگشتم و با جای خالی امیر علی مواجه شدم.
نفس عمیقی کشیدم و برگشتم سمت فاطی...
به عزیز که گفتم فاطی پیدا شده، همون پشت گوشی خدارو شکر کردو خواست بیاد، مانع شدم.
میخواستم وقتی به هوش میاد تنها باشیم.
شب شده بود و من هم چنان منتظر به صورتش مظلومش چشم دوخته بودم.
دستمو بردم و گره روسریش، رو شل تر کردم، موهای بهم ریخته اشو لمس کردم ،خم شدم تا عطرشون رو استشمام
کنم که پلک هاش تکون خورد.
یه وجبی صورتش متوقف شدم و زل زدم بهش.
چشماشو به آرومی باز کرد و اولین چیزی که دید صورت من بود و چشم های مشتاق و خیس من...
-سالم خانم خانما ساعت خواب؟!
با بهت نگام میکرد:
-چیه؟ جوری نگام میکنی که انگار تا حالامنو ندیدی؟!
چشماشو باز و بسته کرد، دستشو آورد سمتم و صورتمو لمس کرد، چشامو بستم:
-مجید...
سریع چشمامو باز کردم.
-چرا اینقدر دیر کردی؟! می دونی چقدر دلم برات تنگ شده بود؟!
-فاطی منم! امیر عباس...
خندید:
-دیونه شدی؟! تو مجیدی... من می شناسمت!
فکر کردم داره شوخی میکنه ولی شوخی نبود دکتر که اومد و معاینه اش کرد،گفت احتمال زیاد ضربه به سرش اونو دچار شوک کرده!
اتفاق بد بعدی که متوجه اش شدیم، بی حسی پاهاش بود.
ممکن بود برگرده به حالت اولیه و ممکن بود برای همیشه همون حالت بمونه!
خدا می دونه اون لحظه چقدر امیر علی رو لعنت کردم...
فاطی رو با ویلچر بردم خونه، عزیز اسپند دود کرد! خوشحال بودن...
ولی وقتی فهمیدن قضیه از چه قراره همه دپرس شدن!
بدترین چیزی که روی اعصابم بود؛ منو به نام مجید صدا میزد!
حاضر بودم بمیرم ولی اسم اونو نیاره...
شب پیشش موندم؛ با نوازش موهاش خوابش برد.
ملحفه رو مرتب کردم و به این فکر افتادم که باید یه تخت دو نفره سفارش بدم.
فاطی نه عزیز رو می شناخت، نه رها نه محمدرضا، نه امیر علی و نه حتی مادرم!
تنها آشناش، من بودم که اونم، مجید خطابم میکرد!
-مجید جان لیوانو میدی؟
بدون اینکه به عزیز نگاه کنم لیوانو دادم به فاطی.
-مجیدم نمکو میدی؟
نفس عمیقی کشیدم و نمک پاشو گذاشتم جلوش.

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚
#آغوش_تو
#به_قلم_زهرا_فاطمی
#قسمت_177


-مجید جان؟
چشمامو بستم...
عصبی بودم!
-چی میخوای دخترم بگو من بهت میدم!
-شما راحت باشین میخواستم به مجید بگم بعد از شام بریم پیاده روی.
-باشه مادر تو غذات رو بخور با هم برین اتفاقا برای پات هم خوبه!
یک ماه گذشته بود
یک ماهی که فقط حال جسمیش بهتر شده بود و با عصا راه میرفت تموم مدت خودم به تنهایی کارهاشو انجام میدادم
البته به جز حموم که کلا نرفت!
بعد از شام طبق خواسته اش بردمش و توی کوچه و خیابون با ماشین دورش دادم، خوشحال بود و می خندید!
ماشین رو یه کوچه بالاتر پارک کردم و تا خونه همراهیش کردم.
راه می رفت و ذوق میکرد حتی بدون عصا!
شاید روزی صدبار مجید خطابم میکرد... به هوای اون نوازشم میکرد و توی بغلم به خواب میرفت؛ من
تمام مدت سکوت کرده بودم...
دوستش داشتم، با تموم این احوال همین که بود برام کافی بود!
تنها نکته مثبت این اتفاق کم رنگ شدن امیر علی توی زندگیمون بود!
وضع فاطی رو که دید خودش سرد شد.
_مجید؟!
برگشتم و نگاش کردم.
-دو ساعته دارم صدات میزنما!
-ببخشید...
بهم نزدیک شد:
-میگما؟!
نگاش کردم:
-چیه؟
دیشب خواب دیدم باهم عروسی کردیم!
دستمو مشت کردم:
-بریم بخوابیم خستمه!
نذاشت برم:
-یه چیز دیگه هم هست!
برگشتم سمتش:
-چی؟
-چرا هیچ وقت منو بوس نمیکنی؟ قبلا که همیشه
دستمو گذاشتم روی لبش:
-خوابم میاد! یه وقت دیگه در مورد این چیزا حرف بزنیم باشه؟؟
به مظلوم ترین حالت ممکن سرشو تکون داد
خسته و کوفته از سر کار اومدم؛ پرونده جدید بد روی اعصابم بود و بدتر از همه حال فاطی بود که عذابم میداد؛
دکتر و دارو هم بی تاثیر بود.
دست و صورتمو شستم؛
عزیز یادداشت گذاشته بود میره بیرون.
یه سیب از توی یخچال برداشتم و بی هوا در اتاقمو باز کردم.
سرمو که بلند کردم سر جا خشکم زد...
با چادر نماز سفید نشسته بود روی زمین و چندتا عکس توی دستش بود و اشک می ریخت.
-فاطمه؟!
سرشو برگردوند و منو نگاه کرد؛ هیچی نگفت، رفتم سمتش، نشستم روی زمین:
-این دختره کیه؟! مگه نگفتی فقط منو دوست داری؟!
عکس های نجمه رو از روی زمین برداشتم:
-هنوزم میگم فقط تورو دوست دارم.
-پس این همه عکس توی کشو میزت چیکار میکنه؟؟ چرا حتی یه عکسم از من نداری؟ چرا فقط عکس این دختره است؟؟
عکسا رو گذاشتم سرجاش و نشستم کنارش، زل زدم تو چشمای خیسش:
-اون یه فرشته بود که اومد زندگیمو عوض کرد و رفت... ولی تو هم یه فرشته ای که اومدی...
-اومدم جای اونو برات پر کنم؟؟
-نه اومدی بهم نشون بدی که عاشقی یعنی چی!
چادرش رو لمس کردم
-کی اینو بهت داده؟عزیز؟!
سرشو تکون داد.
-بلدی بخونی؟!
-مامانم یادم داده
خم شدم سمتش:
-فاطمه؟
نگام نمیکردهر وقت صداش میزدم سر به زیر میشد:
-دوستم داری؟
چادر رو کشید روی سرش:
-میخوام ادامه شو بخونم پاشو برو
گوشه چادرش رو کنار زدم و دستشو گرفتم:

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚
#آغوش_تو
#به_قلم_زهرا_فاطمی
#قسمت_178

-یعنی نداری؟!
نگام کرد؛ دستمو بردم و صورتش رو لمس کردم. چشماشو بست.
پیشونیم رو چسبوندم به پیشونیش و یه نفس عمیق کشیدم:
-کی منو یادت میاد؟!
نگام کرد:
-من هیچ وقت تورو از یاد نمی برم،مطمئن باش!
لبخندی زدم:
-اتفاقا خیلی وقته منو فراموش کردی!
ب*غ*لم کرد:
-نکردم...
حس عاشقی موج میزد بینمون اما همین که یادم می اومد این حس برای مجیده حالم بد میشد...
از خودم جداش کردم و بلند شدم...
-من میرم دوش بگیرم.
لبخند زد.
حوله پوش از حموم اومدم بیرون
در اتاقو باز کردم؛ نبود...
ترسیدم!
در اتاق قبلی خودش رو باز کردم؛ نبود
-فاطمه؟!... فاطمه؟...
-تو آشپزخونه ام...
یه نفس عمیق کشیدم، جلوی گاز وایساده بود؛ برگشت سمتم:
-برو لباس بپوش سرما میخوری!
با اخم نگاش کردم :
-با این وضع پات وایسادی غذا درست میکنی؟ من چی بگم به تو؟
لبخند کش داری زد:
-برو مگرنه میام میخورمتا... با اون موهاش؛
دست گذاشتم رو سرم:
-موهام چشه مگه؟؟
-چش نیس موعه!! ولی خوشکله لامصب...
خندم گرفت:
-دیوونه...
خندید...
سری تکون دادم و لباس پوشیدم برگشتم تو آشپزخونه؛
طوری که نفهمه رفتم پشت سرش و یهو از پشت سر بغلش کردم؛ ترسید و جیغ کشید. خواست فرار کنه محکم گرفتمش
تو هوا دست و پا میزد و من غش غش میخندیدم
-اوهوم... اوهوم...
سریع برگشتم و همین که عزیز خانم و رها رو توی چارچوب در دیدم فاطمه رو رها کردم.
-بدون ما انگار بیشتر خوش میگذره؟!
سرم رو خاروندم و به فاطمه نگاه کردم، سرخ شده بود ،یکی زد به بازوم
-تقصیراینه ها!شانس آوردی غذام نسوخت مگرنه پدرتو در میاوردم!
لب گزیدم وبه عزیز خانم که میخندید ،نگاه کردم. دست رها رو گرفت:
-تا ما میریم شما این میزو بچینین ببینیم چه کردین؟!
-چشم...
فاطی لبخند به لب برگشت سمت من ، همین که نگاهش به من افتاد ایشی کرد و ازم فاصله گرفت، خندم می گرفت!
-من چیکار کنم؟
-تشریف ببر بیرون!
-نمی برم...
با غضب نگام کرد؛ خدایی نتونستم نخندم!
-موهام خوشکله اینجوری نگام نکن!
غش کرد از خنده...با کمک هم میزو چیدیم؛ غذا با شوخی و خنده خورده شد.
تا یه کم زیاده روی میکردم عزیز بهم چشم غره میرفت جلوی بچه ها زشته!!
ولی دست خودم نبود
پا به پاش می خندیدم و شوخی میکردم... آخر کار هم ظرف هارو باهم شستیم.
کارش که تموم شد رفت سمت در
-کجا؟
-یک ماهه رنگ حموم ندیدم با اجازه شخص شخیصتون میخوام برم!
خندم گرفت:
-برو به سلامت...
دستی برام تکون داد و رفت.
دستمال روگذاشتم کنار وظرف هارو توی کابینت جا دادم..
سرم به پرونده گرم بود که چشمامو از پشت سر با دستاش گرفت:
-اگه گفتی من کی ام؟
دستاشو گرفتم و از پشت به خودم چسبوندمش:
-هر کی تورو نشناسه من یکی خوب می شناسم!
خندید؛ یه نفس عمیق کشیدم:
-چه عطری داری تو؟!

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚
#آغوش_تو
#به_قلم_زهرا_فاطمی
#قسمت_179

چیزی نگفت فقط یه نفس عمیق کشید ، برگشتم و نگاش کردم:
-موهاتو خشک کن سرما میخوری؟!
-پس تو چیکاره ای؟
خندیدم:
-امان ازدست تو...
نشوندمش روی تخت و خودمم نشستم پشت سرش، سشوار به دست موهاشو خشک کردم.
صافشون کردم و با کش بستم، خم شدم دم گوشش زمزمه کردم:
-امر دیگه ای نیست؟!
نگام کرد؛ احساس کردم میخواد چیزی بگه! ولی نگفت...
-اجازه هست برم به کارم برسم؟!
به پرونده اشاره کردم؛ روی تخت دراز کشید. جوابمو نداد:
-سکوتت علامت رضاست دیگه؟!
....-
-نخیر... اینجوری نمیشه! باید یه طور دیگه به خدمتت برسم!
افتادم به جونش واسه قلقلک!
به التماس افتاد که ولش کردم.
-خیلی بدی!
خندیدم و از روی تخت بلند شدم و نشستم روی صندلی...
سنگینی نگاهشو حس میکردم؛ سرمو بلند کردم و عینکمو برداشتم:
-بله خانم؟!
لبخند معنی داری زد:
-خوشتیپی!...
خندم گرفت:
-امشب شیطون میزنی ها! حواست هست ؟!
سرشو تکون داد:
-منم شیطون میشما؟؟
خودشو انداخت روی تخت و چشماشو بست؛سرمو تکون دادم:
-من عاشق همین شیطونم دیگه!
خودمم میخواستم؛ کنترل از دستم خارج بود...
نشستم کنارش؛کی بدش می اومد که عشقشو لمس کنه و ببوسه؟؟؟
اما همین که سر خم کردم و زل زدم تو چشماش، یادم افتاد به عشقی که تصور میکرد و من نبودم!
چشمامو بستم و برگشتم:
-من شیطونی بلد نیستم! بگیر بخواب بچه...
خواستم بلند بشم که دستمو گرفت، برگشتم.
-برای من بلد نیستی یا برای بقیه؟!
گنگ نگاش کردم:
-منظورت چیه؟
پوزخندی زد و پشتشو بهم کرد:
-شب بخیر
برش گردوندم:
-فاطمه گفتم منظورت چیه؟!
زل زد تو چشمام:
-هیچ حسی به من نداری درسته؟ فقط داری تحملم میکنی؟
اخم کردم:
-چجور این فکر به سرت زد که بهت حسی ندارم؟
-مشخصه!؛
-برای من خودت مهمی! روحت نه جسمت...
-منم روحت رو خواستم نه جسمت!
-واضح بگو فاطمه، نمی فهمم!
-من هم روحم مال توهه هم جسمم اما تو هیچ کدوم!
-چون بهت دست نمیزنم یعنی دوست ندارم؟؟
-منو اینقدر بی بند و بار میبینی؟؟
-بی بند بار؟ من کی اینو گفتم؟؟اینکه بخوام باهات باشم و تو تو خیالت با یکی دیگه باشی عذابم میده! می دونم که
نمی فهمی ولی گفتم که بدونی...
-اتفاقا خوب می فهمم به هوای عشق یه نفرو بغل کنی و اون به هوای عشقش به تو عشق بورزه یعنی چی و چقدر درد داره!
نمی خواستم باهاش بحث کنم، پاشدم که برم اما جمله ی آخرش باعث شد تا سرجای خودم میخکوب بشم؛ با بهت
نگاش کردم:
-منظورت چیه؟؟
از سر جاش بلند شد:
-سخته بفهمی کسی که تو ذهنت و قلبت می پرستیدیش، به هوای یکی شبیه خودت قبولت کرده باشه! تو هم
چشیدی مگه نه؟! دیدی چه کشیدم؟! دیدی چه زجری بهم دادی؟ هم تو هم داداشت!! اون کسی که توی ذهنت با
جسم من ساختی من نیستم نجمه است! همین دختری که عکسش توی کشوی میز تو و روی دیوار داداشته... اون من نیستم...
-فاطی یعنی همه ی این مدت منو...
-بله می شناختم؛ بازی دادم همتونو! کم بهم بدی نکردین... اول از همه هم، اون داداش به اصطلاح عاشقت میدون روخالی کرد.منتظر بودم تو هم قیدمو بزنی ولی مثل اینکه عشقت به نجمه زیاد بوده که حتی به یه شباهت جزئی هم راضی شدی!
به حدی عصبانی شدم از دستش که دلم میخواست هوار بکشم، خیلی خودمو کنترل کردم یک ماه تموم منو بازی داده بود! یک ماه کم نبود...
نگاش کردم؛ مطمئنم سرخی چشمام ترسوندتش که قدمی به عقب برداشت:
-من کی گفتم تو شبیه نجمه ای؟ من کی به هوای اون تورو بغل کردم؟؟ من کی اینقدر پست بودم که خودم
خبر ندارم؟؟کی؟؟
ترسید ؛ چشماشو بست.

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚
#آغوش_تو
#به_قلم_زهرا_فاطمی
#قسمت_180

-عباس... عباس مادر چی شده؟؟؟
عزیز پشت در اتاق بود و فاطی گوشه ی دیوار می لرزید/
-چیزی نیست عزیز بخوابین.
-چرا داد میزنی مادر بچه ها خوابن؟!
نفس عمیقی کشیدم:
-ببخشید دیگه تکرار نمیشه!
-شب بخیر... حواستم به فاطمه باشه...
مطمئنم اینو از قصد گفت که اذیتش نکنم، خوب می دونست من الکی صدامو بالا نمیبرم!
-چشم عزیز شب بخیر...
عزیز که رفت نشستم روی تخت وموهامو چنگ کردم:
-روزی صدبار اسم مجید رو کوبوندی تو سرم! مجیدم...مجید جان... عزیزم!!بره به درک کثافت لعنتی... منو جای اون
آشغال صدا میزدی!! یعنی من با اون یکی ام؟ ارزش من با اون یکیه؟ نمی فهمی چی کشیدم؟ اینکه یه ذره هم دوسش داشته باشی منو می سوزوند!! با تموم این احوال طاقت آوردم و دم نزدم... ببین، بفهم چقدر دوستت داشتم
که حتی حاضر شدم جای یه نفر دیگه نقش بازی کنم به هوای اینکه دوسم داشته باشی!
نشست روی زمین و زانوهاشو بغل گرفت:
_میخواستم فقط تنبیه بشی؛ بفهمی چی کشیدم...
-بی انصاف!...به جرم گناهی که نکردم باید تنبیه بشم؟؟ به خداوندی خدا؛ به خاک نجمه قسم میخورم من حتی یک
بار هم تو رو به هوای اون لمس نکردم.
اشک میریخت، منم گوشه ی تخت* عصبی ملافه رو چنگ میکردم.
نگاش کردم:
-گریه نکن دیگه بسه.
اشکاشو پاک کرد:
-لوسم کردی، گریه ام نخوامم میاد!
لبخند محوی زدم:
-پاشو بیا اینجا!
نگام کرد:
-میخوای تلافی کنی؟
سرمو تکون دادم.
-نمیام...
-نیای باید شبو همون جا بخوابی!
-میخوابم...
-بدون آغوش من؟
مکثی کرد؛ از سرجاش بلند شد و اومد سمتم، دستشو گرفتم و نشوندم بغل دستم:
-خطایی که کردی غیر قابل بخششه ولی من می بخشم، اما شرط داره!
نگام کرد:
-چه شرطی؟
به گونه ام اشاره کردم، سرخ شد؛ جدی تر نگاش کردم:
-زود منتظرم!
دستشو گرفت جلوی صورتش؛ خندم گرفت!
-بابا یه بوس میخوام چقدر التماس کنم خب؟!
بی هوا گونمو تندی بوسید و خزید زیر پتو و تا کله کشید روی خودش!
خندیدم:
-انگار نه انگار یه بنده خدایی تا یه ساعت پیش بلبل زبونی میکرد و شیطونی میخواست!
-شیطونی من در حد بغله نه بوس،منحرف! خیر سرت حاج آقایی ها!
-باز گفتی حاج آقا؟!
خندید؛ حرص میخوردم و اون بیشتر می خندید...
تا دم دمای صبح اذیتش کردم و سر به سرم گذاشت.
شیرین بود این لحظه ها... لحظه های عاشقی و به هم رسیدن!
-برای بار سوم عرض میکنم وکیلم؟
به قرآن توی دستم نگاه کردم؛ نگاهم چرخید به چشم های منتظر امیر عباس، از توی آینه لبخندی بهش زدم و
قرآن رو بستم و بوسیدم:
-با اجازه ی عزیز خانم بله...
دست زدن و نقل پاشیدن، امیر عباس بله رو گفت؛ حلقه رد و بدل کردیم.
شیرین بود این لحظه ها!
خاص بودن این صحنه ها!
عقدمون توی محضر بود؛ خبری از جشن آنچنانی نبود، ماشین چند صد میلیونی، لباس عروس پر زرق و برق و خونه
ی بالا شهر! خبری ازین چیزا نبود...
خودمون بودیم!
من؛ امیر عباس، رها، محمد رضا، عزیز خانم و فهمیه مادر امیر عباس...
امیر علی نیومد، دل خوشی هم نداشتم به اومدنش!
بی خیال امید و سفته ها شد منم بی خیال شکایت و حبسش شدم، همین که دورم رو خط کشیده بود جای شکر داشت!
بعد از تبریک و روبوسی، بدرقه مون کردن برای رفتن به قشنگ ترین سفر زندگیم!
سوار ماشین شدیم و قبل از رفتن دسته گلمو پرت کردم سمت رها؛ با چادر چه خانم شده بود!
دسته گل رو که گرفت سرخ شد از خجالت!
عزیز با چشمای خیسش برامون دست تکون داد و گفت که خوشبخت باشیم...
اون وسط فقط فهمیه لبخند ملیحی به لب داشت
هنوزم می خواست من زن امیر علی می شدم نه امیر عباس! اما دل من پیش پسر بزرگش گیر کرده بود...
شیشه که بالا اومد برگشتم سمت امیر عباس که توی کت و شلوار دامادی حسابی خواستنی شده بود.
- عروس باید سر سنگین باشه چه معنی میده تا کمر از پنجره بری بیرون؟
اخم کردم.
-یه بلایی سرت بیاد من چه خاکی تو سرم بکنم خدا دیگه بهم فرشته نمیده میگه سهمیه ات تموم شد!

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚
#آغوش_تو
#به_قلم_زهرا_فاطمی
#قسمت_181

خواستم بهش بتوپم اما با این حرفش غش کردم از خنده و محکم به بازوش چسبیدم:
-روانیتم!
لبخند معنی داری زد و دستمو گرفت؛ لمس کرد حلقه مو:
-سلیقه ام تکه ها!
-من یا این؟!
-بماند...
-عه امیر عباس؟
خندید...
-کجا میریم حالا؟
-یه جای خوب!...
-مشهد که نیست؟!
لبخند زد از گردنش آویزون شدم:
-عاشقتم!
به زور از خودش جدام کرد:
-خودتو کنترل کن به این انرژی هات نیاز داری الکی هدرش نده!
زدم به بازوش:
-لوس.. دلتم بخواد، اصلا مگه دیگه بهت دست زدم؟!
-زشته دوتا مجرد میبینه حسرت میخوره گناهش میفته گردن ما!
-برو بابا باز فاز حاج آقاییش عود کرد؛
-باز گفت حاج آقا!
-حقته! بی احساس
از تهران خارج شده بودیم و من به حالت قهر باهاش حرف نمیزدم، گوشیش زنگ خورد،
هندزفزیشو گذاشت توی گوشش و جواب داد:
-جانم عزیز؟
-آره... اومدیم بیرون
-چیزی شده؟؟
لبخند زد:
-واقعا؟!
-باشه... باشه،حتما میگم
-نه بر که نمیگردیم اومدنی میریم پیشش باشه، دستتون درد نکنه! خداحافظ
گوشی رو گذاشت سرجاش،چیزی نمی گفت ولی همچنان لبخند به لب داشت.
-عزیز چی گفت که همچنان لبخند مونالیزا به لب داری حاج آقا؟
اخم کرد و نگام کرد:
-میگم نگو حاج آقا...
نیشم باز شد:
-حاج آقا؟؟
-لا اله الا الله!! حالا که اینطور شد منم خبر خوبو بهت نمیدم!
-چه خبری؟
-نمیگم...
-عه امیر عباس؟
-حالا شدم امیر عباس؟؟
-نگی خودمو از ماشین پرت میکنم بیرونا!
سری از تاسف برام تکون داد:
-خبر خوش... سرکار خانم ساغر خانومتون از کما اومده بیرون و الان هوشیار...
چنان جیغ زدم و پریدم بغلش که به زور ماشینو کنترل کرد تا تصادف نکنیم... صورتش رو غرق در بوسه کردم:
-عاشقتم به خدا
ماشین رو یه گوشه جاده نگه داشت:
-اینجوری نمیشه باید به فکر یه هتلی مسافرخونه ای باشم این هیجان تورو تخلیه کنم، شک دارم تا مشهد جون
سالم به در ببریم!
-منحرف! ابجیمه عشقمه! دلم براش یه ذره شده دور بزن برگردیم!
ماشین رو روشن کرد و به راهش ادامه داد:
-نه دیگه شرمندتونم من به امام رضا قول دادم نمی خوام بد قول بشم!
-امیر عباس؟
-نه...
-خیلی لجبازی!
-می دونم...
زدمش که خندید:
-برگشتنی می بینیمش!
-دلم براش یه ذره شده می فهمی!؟؟
-قول میدم اینقدر بهت خوش بگذره که اصال یادت بره ساغر کیه!
-اینطوریه؟
سرشو با لبخند تکون داد.
-حاج آقا؟؟
و این چنین زندگی قشنگ ما شروع شد...
پراز عشق، دوستی، خواستن، لجبازی، شوخی محبت ،گذشت و یکدلی...
همه چیز داستان مشخص شد جز امیر علی,
امیر علی که پرونده اشیا عتیقه ای که باباش از مملکت خارج کرده بود دست پلیس بود!
امیر عباس پرونده رو سپرد به یکی ازهمکاراش و خودشو وقف فاطی کرد.میخواست خوش باشه و بهشون خوش بگذره!
شاید دیر یا زود زندگی امیر علی با اون پرونده دگرگون بشه اما این دیگه بستگی به تقدیرش داره... راضیه,رها,محمدرضا,ابی...
اینا همگی سرگذشتشون رو به تقدیرشون می سپرم و ادامه نمیدم
فاطی تحمل کرد مبارزه کرد و جنگید، آخرش هم به خوشبختی محضش رسید
خوشبختی که وقت برگشتن از ماه عسل شیرینشون در کنار عزیز رها محمدرضا و عباس و افسون مادر بزرگ واقعیش که به خواست امیر عباس و عزیز به جمعشون پیوسته بود، یک زندگی پراز مهر و خوشی رو تجربه کرد!
فاطی مصداق بارز این آیه است:
آیه ای که خداوند توی کتاب مقدسش به بنده های خودش وعده میده:
"ان مع العسر یسرا
همانا بعد از گذشت سختی ها آسانی به همراه است...در پناه حق تعالی

#پایان

@yavaashaki 📚