#سراب
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_177
_نه بابا! زنم بیدار شد و یه صبحانه مفصل برام درست کرد نمیذاره من بدون ناشتایی بیام سر کار
به کنایه پنهان کالمش شانه بالا انداختم و با بی خیالی گفتم:
_ بگو برات صبحانه بیارن
حرص کلامش واضح تر شد
_ چشم، منتظر دستور شما بودم
لب کج کرده و بی صدا ادایش را در آوردم و ته دلم کسی گفت» چشمشو دور دیدی شیر شدی، جرأت داری جلوی
روی خودش بکن« با صدای بلندی به افکارم پاسخ دادم
_ جلوی خودشم می کنم
با صدای متحیرش از جا پریدم
_ چی؟
به سرفه افتادم،اصلا حواسم نبود تماس هنوز برقرار است.. خود را جمع و جور کردم
_ هیچی؛ ببین...
صدایم را پایین آورده و گفتم
_ صبحونه بخور، گرسنه نمونی
تاثیر لحنم بود یا صدایم که او نیز با آرامش و مالطفتی پنهان پاسخ داد
_ چشم
لبخند زدم و باز همان صدای مزاحم: » نه به کج کردن لب و دهنت براش و نه به این نگرانی ها و لوس شدن هات«چشم غره ای به این صدای نخودهر آشی رفتم تا ساکت شود..بعد از کلی ناز و ادا و لوس بازی های معمول زنانه و گرفتنِ قول آمدنش برای ناهار؛ خداحافظی کردم.. با لبخند به آشپزخانه رفتم تا تدارک غذایی خوشمزه را ببینم.ساعتی مشغول آشپزی بودم، در قابلمه قیمه را که گذاشتم و برنج را درون پلوپز ریختم با دمی عمیق از آنجا خارجشدم، نگاهم گوی شد و روی دور تا دور خانه چرخید و درنهایت با لبخندی منشأ گرفته از رضایت درونی به سمت حمام پا تند کردم. پس از دوشی کوتاه و آرایشی ملایم و تن پوش حریر فاخر و زیبا به بلندای مچ پاهایم از اتاق خارج شدم.. لحظه ای ذهنم به سمت دیشب و آن تماس های مکرر و آن پرخاش ها و کالفگی رادین، راه کج کرد اما خیلی زود از سر بیرون شان کردم زیرا نمی خواستم امروز هیچ چیز ذهنم را درگیر کند.. امروز بی دلیل خوشحال بودم و میخواستم این خوشحالی را با همسرم شریک شوم.. اصلا چه دلیلی بالاتر از تعطیلی امروز و وقت گذراندن در کنار رادین میتواند خوشحال کننده باشد؟ منم و دلی که هنوز با همسر و زندگیم همراه است، منم و دستانی که برای ساختن های دوباره ماهر شده، منم و ذهنی که برای فراموشی های پی در پی استاد شده، منم و دلی که برای بخشیدن های گاه به زیاد، نرم شده.. منم و رادینی که هنوز هم کشف کردنش سخت تر از گشودن رمزهای یک گنج نامه پر از دشواری است، منم و رادینی که از دل و ذهنش بی خبرم.. منم و امروزی برای ساختن، برای خوب ساختن..در حالی که ترانه ای را زیر لب زمزمه می کردم، با لبخند مشغول تزیین سالاد با گوجه ای که تالش میشد تا به شکل گل درآید، بودم..موهایم آنقدری بلند شده بودند که با هر حرکت ظریف تاب بخورند و دلخوشی های کوچک من را بیشتر و پررنگ تر کنند.. امروز و این لبخند، این شوق و انتظار برای بودن در کنار همسر.. امروز و خورشیدی که انگار بیشتر از همیشه نور دارد، این خانه و منی که هنوز میتواند لبخند بزند، همه و همه دلخوشی اند.. دلخوشی هایی کوچک و دوستداشتنی و ریسمان دل من به همین دلخوشی ها بند است. وقتی آهنگی که لبهایم کلماتش را ادا می کرد به اوج رسید، لبخندی پررنگ چاشنی حرکت ظریف کمرم شد و موهایم باز از جا حرکت کرده و تاب خوردند.. زن همیشه زیباست، اصلا مگر میشود زن زیبا نباشد؟ زن ها همه شعرند و از تار موهایشان غزل می ریزد..
زن ها همه زیبایی محض اند و نگاه هایشان شکوفه می چیند.. اصلا زن یعنی لطافت و شکنندگی و همه آنچه زیبایی
معنا می شود! دری که با صدایی نسبتاً بلند بسته شد، قلبم را به بی قراری و عضالتم را به پرش غیر ارادی واداشت..چاقو از دستم رها شد، دست روی سینه ام گذاشته و با چشمان درشت شده از روی کانتر سر بیرون کشیدم و او را دیدم؛ با یک مَن اخم، با صورتی درهم؛ لبخندم رنگ باخت، این اخم ها حوصله می خواست، زمان میبرد تا باز شود وبه گمان این اخم های لعنتی امروزم را در هم می پیچید.. این اخم های لعنتی شده توان به هم ریختن حال خوش امروزم را داشت.. عقب گرد کرده و از آشپزخانه خارج شدم، وسط نشیمن ایستاده بود.. نگاهش روی من استپ زد،آرام چرخ خورد و بالا و پایین شد.. همه ی مرا اسکن کرد با آن خاکستری هایی که خوب به نظر نمی رسیدند، آرام به نظر نمی رسیدند و من خشمی پنهان را در این چهره جذاب می دیدم.. لبخند زدم برای به دست آوردن لبخندهای پرپر شده درونم، برای گشودن گره سفت ابروانش و صدا با لطافتِ تمام خلاء فضا را خط خطی کرد
_ سلام، خسته نباشی
#ادامه_دارد....
@yavaashaki 📚
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_177
_نه بابا! زنم بیدار شد و یه صبحانه مفصل برام درست کرد نمیذاره من بدون ناشتایی بیام سر کار
به کنایه پنهان کالمش شانه بالا انداختم و با بی خیالی گفتم:
_ بگو برات صبحانه بیارن
حرص کلامش واضح تر شد
_ چشم، منتظر دستور شما بودم
لب کج کرده و بی صدا ادایش را در آوردم و ته دلم کسی گفت» چشمشو دور دیدی شیر شدی، جرأت داری جلوی
روی خودش بکن« با صدای بلندی به افکارم پاسخ دادم
_ جلوی خودشم می کنم
با صدای متحیرش از جا پریدم
_ چی؟
به سرفه افتادم،اصلا حواسم نبود تماس هنوز برقرار است.. خود را جمع و جور کردم
_ هیچی؛ ببین...
صدایم را پایین آورده و گفتم
_ صبحونه بخور، گرسنه نمونی
تاثیر لحنم بود یا صدایم که او نیز با آرامش و مالطفتی پنهان پاسخ داد
_ چشم
لبخند زدم و باز همان صدای مزاحم: » نه به کج کردن لب و دهنت براش و نه به این نگرانی ها و لوس شدن هات«چشم غره ای به این صدای نخودهر آشی رفتم تا ساکت شود..بعد از کلی ناز و ادا و لوس بازی های معمول زنانه و گرفتنِ قول آمدنش برای ناهار؛ خداحافظی کردم.. با لبخند به آشپزخانه رفتم تا تدارک غذایی خوشمزه را ببینم.ساعتی مشغول آشپزی بودم، در قابلمه قیمه را که گذاشتم و برنج را درون پلوپز ریختم با دمی عمیق از آنجا خارجشدم، نگاهم گوی شد و روی دور تا دور خانه چرخید و درنهایت با لبخندی منشأ گرفته از رضایت درونی به سمت حمام پا تند کردم. پس از دوشی کوتاه و آرایشی ملایم و تن پوش حریر فاخر و زیبا به بلندای مچ پاهایم از اتاق خارج شدم.. لحظه ای ذهنم به سمت دیشب و آن تماس های مکرر و آن پرخاش ها و کالفگی رادین، راه کج کرد اما خیلی زود از سر بیرون شان کردم زیرا نمی خواستم امروز هیچ چیز ذهنم را درگیر کند.. امروز بی دلیل خوشحال بودم و میخواستم این خوشحالی را با همسرم شریک شوم.. اصلا چه دلیلی بالاتر از تعطیلی امروز و وقت گذراندن در کنار رادین میتواند خوشحال کننده باشد؟ منم و دلی که هنوز با همسر و زندگیم همراه است، منم و دستانی که برای ساختن های دوباره ماهر شده، منم و ذهنی که برای فراموشی های پی در پی استاد شده، منم و دلی که برای بخشیدن های گاه به زیاد، نرم شده.. منم و رادینی که هنوز هم کشف کردنش سخت تر از گشودن رمزهای یک گنج نامه پر از دشواری است، منم و رادینی که از دل و ذهنش بی خبرم.. منم و امروزی برای ساختن، برای خوب ساختن..در حالی که ترانه ای را زیر لب زمزمه می کردم، با لبخند مشغول تزیین سالاد با گوجه ای که تالش میشد تا به شکل گل درآید، بودم..موهایم آنقدری بلند شده بودند که با هر حرکت ظریف تاب بخورند و دلخوشی های کوچک من را بیشتر و پررنگ تر کنند.. امروز و این لبخند، این شوق و انتظار برای بودن در کنار همسر.. امروز و خورشیدی که انگار بیشتر از همیشه نور دارد، این خانه و منی که هنوز میتواند لبخند بزند، همه و همه دلخوشی اند.. دلخوشی هایی کوچک و دوستداشتنی و ریسمان دل من به همین دلخوشی ها بند است. وقتی آهنگی که لبهایم کلماتش را ادا می کرد به اوج رسید، لبخندی پررنگ چاشنی حرکت ظریف کمرم شد و موهایم باز از جا حرکت کرده و تاب خوردند.. زن همیشه زیباست، اصلا مگر میشود زن زیبا نباشد؟ زن ها همه شعرند و از تار موهایشان غزل می ریزد..
زن ها همه زیبایی محض اند و نگاه هایشان شکوفه می چیند.. اصلا زن یعنی لطافت و شکنندگی و همه آنچه زیبایی
معنا می شود! دری که با صدایی نسبتاً بلند بسته شد، قلبم را به بی قراری و عضالتم را به پرش غیر ارادی واداشت..چاقو از دستم رها شد، دست روی سینه ام گذاشته و با چشمان درشت شده از روی کانتر سر بیرون کشیدم و او را دیدم؛ با یک مَن اخم، با صورتی درهم؛ لبخندم رنگ باخت، این اخم ها حوصله می خواست، زمان میبرد تا باز شود وبه گمان این اخم های لعنتی امروزم را در هم می پیچید.. این اخم های لعنتی شده توان به هم ریختن حال خوش امروزم را داشت.. عقب گرد کرده و از آشپزخانه خارج شدم، وسط نشیمن ایستاده بود.. نگاهش روی من استپ زد،آرام چرخ خورد و بالا و پایین شد.. همه ی مرا اسکن کرد با آن خاکستری هایی که خوب به نظر نمی رسیدند، آرام به نظر نمی رسیدند و من خشمی پنهان را در این چهره جذاب می دیدم.. لبخند زدم برای به دست آوردن لبخندهای پرپر شده درونم، برای گشودن گره سفت ابروانش و صدا با لطافتِ تمام خلاء فضا را خط خطی کرد
_ سلام، خسته نباشی
#ادامه_دارد....
@yavaashaki 📚
#آغوش_تو
#به_قلم_زهرا_فاطمی
#قسمت_177
-مجید جان؟
چشمامو بستم...
عصبی بودم!
-چی میخوای دخترم بگو من بهت میدم!
-شما راحت باشین میخواستم به مجید بگم بعد از شام بریم پیاده روی.
-باشه مادر تو غذات رو بخور با هم برین اتفاقا برای پات هم خوبه!
یک ماه گذشته بود
یک ماهی که فقط حال جسمیش بهتر شده بود و با عصا راه میرفت تموم مدت خودم به تنهایی کارهاشو انجام میدادم
البته به جز حموم که کلا نرفت!
بعد از شام طبق خواسته اش بردمش و توی کوچه و خیابون با ماشین دورش دادم، خوشحال بود و می خندید!
ماشین رو یه کوچه بالاتر پارک کردم و تا خونه همراهیش کردم.
راه می رفت و ذوق میکرد حتی بدون عصا!
شاید روزی صدبار مجید خطابم میکرد... به هوای اون نوازشم میکرد و توی بغلم به خواب میرفت؛ من
تمام مدت سکوت کرده بودم...
دوستش داشتم، با تموم این احوال همین که بود برام کافی بود!
تنها نکته مثبت این اتفاق کم رنگ شدن امیر علی توی زندگیمون بود!
وضع فاطی رو که دید خودش سرد شد.
_مجید؟!
برگشتم و نگاش کردم.
-دو ساعته دارم صدات میزنما!
-ببخشید...
بهم نزدیک شد:
-میگما؟!
نگاش کردم:
-چیه؟
دیشب خواب دیدم باهم عروسی کردیم!
دستمو مشت کردم:
-بریم بخوابیم خستمه!
نذاشت برم:
-یه چیز دیگه هم هست!
برگشتم سمتش:
-چی؟
-چرا هیچ وقت منو بوس نمیکنی؟ قبلا که همیشه
دستمو گذاشتم روی لبش:
-خوابم میاد! یه وقت دیگه در مورد این چیزا حرف بزنیم باشه؟؟
به مظلوم ترین حالت ممکن سرشو تکون داد
خسته و کوفته از سر کار اومدم؛ پرونده جدید بد روی اعصابم بود و بدتر از همه حال فاطی بود که عذابم میداد؛
دکتر و دارو هم بی تاثیر بود.
دست و صورتمو شستم؛
عزیز یادداشت گذاشته بود میره بیرون.
یه سیب از توی یخچال برداشتم و بی هوا در اتاقمو باز کردم.
سرمو که بلند کردم سر جا خشکم زد...
با چادر نماز سفید نشسته بود روی زمین و چندتا عکس توی دستش بود و اشک می ریخت.
-فاطمه؟!
سرشو برگردوند و منو نگاه کرد؛ هیچی نگفت، رفتم سمتش، نشستم روی زمین:
-این دختره کیه؟! مگه نگفتی فقط منو دوست داری؟!
عکس های نجمه رو از روی زمین برداشتم:
-هنوزم میگم فقط تورو دوست دارم.
-پس این همه عکس توی کشو میزت چیکار میکنه؟؟ چرا حتی یه عکسم از من نداری؟ چرا فقط عکس این دختره است؟؟
عکسا رو گذاشتم سرجاش و نشستم کنارش، زل زدم تو چشمای خیسش:
-اون یه فرشته بود که اومد زندگیمو عوض کرد و رفت... ولی تو هم یه فرشته ای که اومدی...
-اومدم جای اونو برات پر کنم؟؟
-نه اومدی بهم نشون بدی که عاشقی یعنی چی!
چادرش رو لمس کردم
-کی اینو بهت داده؟عزیز؟!
سرشو تکون داد.
-بلدی بخونی؟!
-مامانم یادم داده
خم شدم سمتش:
-فاطمه؟
نگام نمیکردهر وقت صداش میزدم سر به زیر میشد:
-دوستم داری؟
چادر رو کشید روی سرش:
-میخوام ادامه شو بخونم پاشو برو
گوشه چادرش رو کنار زدم و دستشو گرفتم:
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_زهرا_فاطمی
#قسمت_177
-مجید جان؟
چشمامو بستم...
عصبی بودم!
-چی میخوای دخترم بگو من بهت میدم!
-شما راحت باشین میخواستم به مجید بگم بعد از شام بریم پیاده روی.
-باشه مادر تو غذات رو بخور با هم برین اتفاقا برای پات هم خوبه!
یک ماه گذشته بود
یک ماهی که فقط حال جسمیش بهتر شده بود و با عصا راه میرفت تموم مدت خودم به تنهایی کارهاشو انجام میدادم
البته به جز حموم که کلا نرفت!
بعد از شام طبق خواسته اش بردمش و توی کوچه و خیابون با ماشین دورش دادم، خوشحال بود و می خندید!
ماشین رو یه کوچه بالاتر پارک کردم و تا خونه همراهیش کردم.
راه می رفت و ذوق میکرد حتی بدون عصا!
شاید روزی صدبار مجید خطابم میکرد... به هوای اون نوازشم میکرد و توی بغلم به خواب میرفت؛ من
تمام مدت سکوت کرده بودم...
دوستش داشتم، با تموم این احوال همین که بود برام کافی بود!
تنها نکته مثبت این اتفاق کم رنگ شدن امیر علی توی زندگیمون بود!
وضع فاطی رو که دید خودش سرد شد.
_مجید؟!
برگشتم و نگاش کردم.
-دو ساعته دارم صدات میزنما!
-ببخشید...
بهم نزدیک شد:
-میگما؟!
نگاش کردم:
-چیه؟
دیشب خواب دیدم باهم عروسی کردیم!
دستمو مشت کردم:
-بریم بخوابیم خستمه!
نذاشت برم:
-یه چیز دیگه هم هست!
برگشتم سمتش:
-چی؟
-چرا هیچ وقت منو بوس نمیکنی؟ قبلا که همیشه
دستمو گذاشتم روی لبش:
-خوابم میاد! یه وقت دیگه در مورد این چیزا حرف بزنیم باشه؟؟
به مظلوم ترین حالت ممکن سرشو تکون داد
خسته و کوفته از سر کار اومدم؛ پرونده جدید بد روی اعصابم بود و بدتر از همه حال فاطی بود که عذابم میداد؛
دکتر و دارو هم بی تاثیر بود.
دست و صورتمو شستم؛
عزیز یادداشت گذاشته بود میره بیرون.
یه سیب از توی یخچال برداشتم و بی هوا در اتاقمو باز کردم.
سرمو که بلند کردم سر جا خشکم زد...
با چادر نماز سفید نشسته بود روی زمین و چندتا عکس توی دستش بود و اشک می ریخت.
-فاطمه؟!
سرشو برگردوند و منو نگاه کرد؛ هیچی نگفت، رفتم سمتش، نشستم روی زمین:
-این دختره کیه؟! مگه نگفتی فقط منو دوست داری؟!
عکس های نجمه رو از روی زمین برداشتم:
-هنوزم میگم فقط تورو دوست دارم.
-پس این همه عکس توی کشو میزت چیکار میکنه؟؟ چرا حتی یه عکسم از من نداری؟ چرا فقط عکس این دختره است؟؟
عکسا رو گذاشتم سرجاش و نشستم کنارش، زل زدم تو چشمای خیسش:
-اون یه فرشته بود که اومد زندگیمو عوض کرد و رفت... ولی تو هم یه فرشته ای که اومدی...
-اومدم جای اونو برات پر کنم؟؟
-نه اومدی بهم نشون بدی که عاشقی یعنی چی!
چادرش رو لمس کردم
-کی اینو بهت داده؟عزیز؟!
سرشو تکون داد.
-بلدی بخونی؟!
-مامانم یادم داده
خم شدم سمتش:
-فاطمه؟
نگام نمیکردهر وقت صداش میزدم سر به زیر میشد:
-دوستم داری؟
چادر رو کشید روی سرش:
-میخوام ادامه شو بخونم پاشو برو
گوشه چادرش رو کنار زدم و دستشو گرفتم:
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#چیره_دل
#به_قلم_کلثوم_حسینی
#قسمت_177
موشکافانه نیمه خیزشده براندازم می کند: چیزی ازش دیدی که می گی؟
ُ دستی روی گرگرفته ام صورت میکشم باز ناخواسته همه چیز را لو میدهم... آخر سر، با این دهان لقی؛ سرم را به باد می دهم!
- من چیزی نمی دونم!
دروغ که کار شاغی نبود وقتی شاخه و برگ هم با لعاب دروغین بعدش در پی اش داشت!
- این حرفت رو واسه خودم چه تعبیر کنم؟
پراسترس دسته کی فم را در دستم میچلانم.
- والا نمیدونم... اگه امر دیگه ای ندارین، بنده مرخص شم؟
دستانش را روی زانوی ش می کوبد، از روی لبه میزش برم ی خیزد و همزمان با برداشتن کی ف چرمی اش؛پاکتی از روی میز برمی دارد با صلابت نزدی کم میآید و پاکت سفید را به طرفم می گیرد.
- اینم حقوقت ولی از دفعه دیگه شماره حساب میدی به حساب داری تا مستقیم واریزکنن نه اینکه بیارند واسه من!
متوجه طعنه کلامش میشوم با خونسردی پاکت را گرفته و داخل کیفم می اندازم.
- مزاحم شماوقت نکردم برم حساب باز کنم وگرنه حتما نمی شدن!
با نگاه خ یره اش؛ لپم را از داخل محکم میگزم. باز گاف می دهم.
انگار باید هربار که این بشر ترسناک را می دیدم جلویش باید مدام ضایع می شدم!
با خاموش شدن چراغ دفتر، ناخودآگاه روی پاشنه پا چرخیدم.
- ِا چقد تاریک شد!
صدای قدمه ای سنگی ناش که از من دور میشد، رعب آور و بسی دلهره آور بود. جوری قدم برمی داشت که انگار در حکومت نظامی قرار داریم و او ارشد همه در محل فرماندهی اش بود!
سخته و کلافه پوفی کشیدم با نگرانی از در شیشهای خارج شدم و او را درحال ایستاده وسط
دمودستگاه کارخانه اش از بالای پله ها یافتم.
روزنه ای از روشنای به واسطه برق دکل ِ کارخانه؛ به نیمرخش تابید و چهره اش را بازتر کرد.
کله تاس و هی کل غول مانندش را دلهره آور بود اما همیشه خدا شش تیغ می کرد و اتوکشیده بود، اگر اخلاق فوق نظامی اش را فاکتور می گرفتم در واقع خیلی هم خوش پوش و ِلول بود.
استایل ورزشکاری و نامبروان یا حتی دیسیپلین متخصص کامران نیک منش!
با زدن پوزخندی، سری برای خود تکان میدهم.
- اخلاق و مخلاق نداره چه فایده!
بی اعتنا به او از کنارش رد می شوم و همزمان سوئیچ م را از جیب کوچک کیفم بیرون می کشم که صدایش را از پشت سر میشنوم.
- می رسونمت!
ابهت و جنتلمنی اش میترا را می کشت. به عقب که برمی گردم با خونسردی ابرو
خنده ام می گیرد، این ُبالا می اندازم.
- متشکرم اما ماشین هست...
نیمنگاهی به ساعت مچ یاش می اندازد و بدون حرف سری برای خود تکان می دهد به راه میافتد...
به طرف محوطه باز یا همان فضای اندک سبز کارخانه می رویم. جلوتر از من با قدم های محکم و باصلابت گام های بلند برمی داشت و من؛ با تعجب به طول گام ها و قدمهای کوچک خودم توجه میکنم اما با صدا در آمدن دزدگیر؛ گردنم را بالا می گیرم که کامران ر یلکس دستگی ره فولوکس تیگوان مشکیش را لمس می کند.
- جناب رئیس فعلا تا شنبه، خداحافظ!
با خنده این جمله را میگویم که سرش را به طرفم مایل می کند. شیطنت آمیز با نیش باز دزدگیر ماشین را زده و با پرستیژ خانمانه ای پشت فرمان مینشینم.
در سکوت کم ی نگاهم میکند و در نهایت پشت ُرل می نشیند. دو چراغ بزرگ اتومبیل لوکسش را که روشن می کند با باز شدن اتوماتیک درب بزرگ کارخانه، لبخند پهنی میزنم.
- ایول تکنولوژی!
نگهبان هم نبود با خونسردی به طرف خروجی ماشین را هدایت م یکند. کمی منتظر میمانم تا به کل خارج شود و بعد با خریت محضی؛ تیک آف ممتدی میکشم و با سرعت از درب خارج می شوم از مقابل پنجره های دودی اتومبیلش با رضایت و شیطنت آمیز عبور میکنم و برای خود غش غش میخندم.
- کپ کرده بدبخت!
خوش خیال چنان می رانم که گویا حرفه ای هستم. یکباره با صدای جیغ لاستیک ها و قرار گرفتن ً اتومبیلش؛ دقیقا کنار سمت پنجره خود؛ متعجب با کنجکاوی گردنم را به طرف اتومبیلش
میچرخانم که پنجره شاگرد کنار راننده پایین میرود و کامران با پوزخند و خونسردانه نگاهم میکند.
بی اراده اخمهایم درهم میتندد که خط نگاهش را به رو به رو می دهد و اینبار چنان گاز میدهد و از کنار ماشین می شتابد که با دهان باز و چشمان وقزده به رد تای رها و غبار به جا مانده چشم میدوزم.
بی اختیار با دو دو زدگی زل می زنم. به کامران نمی آمد اهل تلافی و اینکارها باشد!
ترسیده دستی روی عرق پیشانیم میکشم.
- خیلی شبیه ارشیاست !
میترسیدم، اعتراف می کنم از کامران چه بسا بیشتر از ارشیا می ترسیدم!
قدرت با شخصیت های ارشیا و کامران تداخل ایجاد می کند. نباید با آنها سرشاخ شوم.
مشتی محکمی روی فرمان میکوبم.
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_کلثوم_حسینی
#قسمت_177
موشکافانه نیمه خیزشده براندازم می کند: چیزی ازش دیدی که می گی؟
ُ دستی روی گرگرفته ام صورت میکشم باز ناخواسته همه چیز را لو میدهم... آخر سر، با این دهان لقی؛ سرم را به باد می دهم!
- من چیزی نمی دونم!
دروغ که کار شاغی نبود وقتی شاخه و برگ هم با لعاب دروغین بعدش در پی اش داشت!
- این حرفت رو واسه خودم چه تعبیر کنم؟
پراسترس دسته کی فم را در دستم میچلانم.
- والا نمیدونم... اگه امر دیگه ای ندارین، بنده مرخص شم؟
دستانش را روی زانوی ش می کوبد، از روی لبه میزش برم ی خیزد و همزمان با برداشتن کی ف چرمی اش؛پاکتی از روی میز برمی دارد با صلابت نزدی کم میآید و پاکت سفید را به طرفم می گیرد.
- اینم حقوقت ولی از دفعه دیگه شماره حساب میدی به حساب داری تا مستقیم واریزکنن نه اینکه بیارند واسه من!
متوجه طعنه کلامش میشوم با خونسردی پاکت را گرفته و داخل کیفم می اندازم.
- مزاحم شماوقت نکردم برم حساب باز کنم وگرنه حتما نمی شدن!
با نگاه خ یره اش؛ لپم را از داخل محکم میگزم. باز گاف می دهم.
انگار باید هربار که این بشر ترسناک را می دیدم جلویش باید مدام ضایع می شدم!
با خاموش شدن چراغ دفتر، ناخودآگاه روی پاشنه پا چرخیدم.
- ِا چقد تاریک شد!
صدای قدمه ای سنگی ناش که از من دور میشد، رعب آور و بسی دلهره آور بود. جوری قدم برمی داشت که انگار در حکومت نظامی قرار داریم و او ارشد همه در محل فرماندهی اش بود!
سخته و کلافه پوفی کشیدم با نگرانی از در شیشهای خارج شدم و او را درحال ایستاده وسط
دمودستگاه کارخانه اش از بالای پله ها یافتم.
روزنه ای از روشنای به واسطه برق دکل ِ کارخانه؛ به نیمرخش تابید و چهره اش را بازتر کرد.
کله تاس و هی کل غول مانندش را دلهره آور بود اما همیشه خدا شش تیغ می کرد و اتوکشیده بود، اگر اخلاق فوق نظامی اش را فاکتور می گرفتم در واقع خیلی هم خوش پوش و ِلول بود.
استایل ورزشکاری و نامبروان یا حتی دیسیپلین متخصص کامران نیک منش!
با زدن پوزخندی، سری برای خود تکان میدهم.
- اخلاق و مخلاق نداره چه فایده!
بی اعتنا به او از کنارش رد می شوم و همزمان سوئیچ م را از جیب کوچک کیفم بیرون می کشم که صدایش را از پشت سر میشنوم.
- می رسونمت!
ابهت و جنتلمنی اش میترا را می کشت. به عقب که برمی گردم با خونسردی ابرو
خنده ام می گیرد، این ُبالا می اندازم.
- متشکرم اما ماشین هست...
نیمنگاهی به ساعت مچ یاش می اندازد و بدون حرف سری برای خود تکان می دهد به راه میافتد...
به طرف محوطه باز یا همان فضای اندک سبز کارخانه می رویم. جلوتر از من با قدم های محکم و باصلابت گام های بلند برمی داشت و من؛ با تعجب به طول گام ها و قدمهای کوچک خودم توجه میکنم اما با صدا در آمدن دزدگیر؛ گردنم را بالا می گیرم که کامران ر یلکس دستگی ره فولوکس تیگوان مشکیش را لمس می کند.
- جناب رئیس فعلا تا شنبه، خداحافظ!
با خنده این جمله را میگویم که سرش را به طرفم مایل می کند. شیطنت آمیز با نیش باز دزدگیر ماشین را زده و با پرستیژ خانمانه ای پشت فرمان مینشینم.
در سکوت کم ی نگاهم میکند و در نهایت پشت ُرل می نشیند. دو چراغ بزرگ اتومبیل لوکسش را که روشن می کند با باز شدن اتوماتیک درب بزرگ کارخانه، لبخند پهنی میزنم.
- ایول تکنولوژی!
نگهبان هم نبود با خونسردی به طرف خروجی ماشین را هدایت م یکند. کمی منتظر میمانم تا به کل خارج شود و بعد با خریت محضی؛ تیک آف ممتدی میکشم و با سرعت از درب خارج می شوم از مقابل پنجره های دودی اتومبیلش با رضایت و شیطنت آمیز عبور میکنم و برای خود غش غش میخندم.
- کپ کرده بدبخت!
خوش خیال چنان می رانم که گویا حرفه ای هستم. یکباره با صدای جیغ لاستیک ها و قرار گرفتن ً اتومبیلش؛ دقیقا کنار سمت پنجره خود؛ متعجب با کنجکاوی گردنم را به طرف اتومبیلش
میچرخانم که پنجره شاگرد کنار راننده پایین میرود و کامران با پوزخند و خونسردانه نگاهم میکند.
بی اراده اخمهایم درهم میتندد که خط نگاهش را به رو به رو می دهد و اینبار چنان گاز میدهد و از کنار ماشین می شتابد که با دهان باز و چشمان وقزده به رد تای رها و غبار به جا مانده چشم میدوزم.
بی اختیار با دو دو زدگی زل می زنم. به کامران نمی آمد اهل تلافی و اینکارها باشد!
ترسیده دستی روی عرق پیشانیم میکشم.
- خیلی شبیه ارشیاست !
میترسیدم، اعتراف می کنم از کامران چه بسا بیشتر از ارشیا می ترسیدم!
قدرت با شخصیت های ارشیا و کامران تداخل ایجاد می کند. نباید با آنها سرشاخ شوم.
مشتی محکمی روی فرمان میکوبم.
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_سرخی_لبهای_یار
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_177
زیردست ستاره ومریم بودم و یکی روصورتم کارمیکرد یکی رو موهام ازبس نشسته بودم
کمر دردگرفته بودم وعصبی بودم چهارساعت ز یردستشون بودم مگه میخوان عروس
درست کنن اخه
_یلداجان میتونی پاشی
بااین حرف مثل فشنگ ازجام بلندشدم
جلوی اینه قدی لباس باپوست سفیدم تضادجالی روایجادکرده بود به صورتم نگاه کردم
ارایش غلیظی که بیش ازحدبهم می اومد وموهایی که بابلیس شده بودودورم ریخته بود
وتاج تمام مروارید قرمز که فوق العاده قشنگ بود ووسط موهام بود جلوی موهام رو
توصورتم کج ریخته بود وپایینش رو بابلیس کرده بود
همه چی فوق العاده بود مخصوصا لبای سرخ شده از رژلب که بدجورتوچشم بود
بالبخندبرگشتم به طرفشون
_ممنون خیلی خوب شده
بااین حرفم هردولبخندزدن مریم اشاره کردبشینم
_یلداجون بشین تاماهم اماده شیم باهم بریم
_باشه مشکلی نیست
روی صندلی نشستم و گوشیم رو روشن کردم خیلی وقت بود به صفحه مجازیم سرنزده
بودم همینطور تواینستامیگشتم که بادیدن عکسام تو پیجای مختلف لبخند زدم چقدر
لایک خورده
من همینومیخواستم بهش رسیدم
وارد پیجم شدم تمام عکسام روتوپیج گذاشتم وگوشی روخاموش کردم
مریم وستاره که خیلی زوداماده شدن بودن لبخندرضایت رولبم نشست وبه
خواست من همه با ماشین من به طرف محل مهمونی رفتیم
بعد چهل دقیقه رسیدیم به یه باغ بزرگ وشیک ماشین روتومحل موردنظرپارک کردم و خیلی اروم ازماشین پیاده شدم
همراه بچه ها به طرف حامی وفواد که کناریه می زا یستاده بودن رفتیم
کنارشون ایستادیم به فوادنگاه کردم
_سلام تولدت مبارک
بالبخندنگاهم کردودستش روجلو اوردکه خیلی راحت باهاش به گرمی دست دادم
بعدازفواد با حامی دست دادم که لب زد
_خب لباساتون روعوض کنید بیاین عکس بگیریم
منو مریم وستاره سرتکون دادیم وبه طرف جایی که مخصوص عوض کردن لباس
بودرفتیم مانتوشالم رودراوردم وهمراه ستاره ومریم برگشتیم پیش حامی وفواد به باغ
نگاه کردم که پربود از میزها ی گردسفید و صندلی های سفید مخمل که روش میوه
وشیر ینی چیده شده بود به میز بزرگی که فواد وحامی کنارش ا یستاده بودن نگاه کردم که
خیلی زیبا طلایی سفید چیده شده بود کنارشون ایستادم که سامان وترمه هم اومدن
بعدازاحوالپرسی چندین عکس گرفتیم وکم کم مهمونااومدن و یک ساعت بعد باغ
پرشدازمهمون ها دیجی شروع کرد به پخش اهنگ های شاد فواد مشغول رسیدگی به
مهمان هاش بود وبقیه اکیپ دورهم یک میزروانتخاب کردیم و مشغول خوش وبش
کردن شدیم بااومدن خدمه لیوانی روبرداشتم که بقیه هم به طبع برداشتن لیوانم ولب زدم
_به سلامتی خودمون
عطشم کم نشد بنابراین دومین لیوان روهم سرکشیدم سرم رونزد یک صورت سامان بردم
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_177
زیردست ستاره ومریم بودم و یکی روصورتم کارمیکرد یکی رو موهام ازبس نشسته بودم
کمر دردگرفته بودم وعصبی بودم چهارساعت ز یردستشون بودم مگه میخوان عروس
درست کنن اخه
_یلداجان میتونی پاشی
بااین حرف مثل فشنگ ازجام بلندشدم
جلوی اینه قدی لباس باپوست سفیدم تضادجالی روایجادکرده بود به صورتم نگاه کردم
ارایش غلیظی که بیش ازحدبهم می اومد وموهایی که بابلیس شده بودودورم ریخته بود
وتاج تمام مروارید قرمز که فوق العاده قشنگ بود ووسط موهام بود جلوی موهام رو
توصورتم کج ریخته بود وپایینش رو بابلیس کرده بود
همه چی فوق العاده بود مخصوصا لبای سرخ شده از رژلب که بدجورتوچشم بود
بالبخندبرگشتم به طرفشون
_ممنون خیلی خوب شده
بااین حرفم هردولبخندزدن مریم اشاره کردبشینم
_یلداجون بشین تاماهم اماده شیم باهم بریم
_باشه مشکلی نیست
روی صندلی نشستم و گوشیم رو روشن کردم خیلی وقت بود به صفحه مجازیم سرنزده
بودم همینطور تواینستامیگشتم که بادیدن عکسام تو پیجای مختلف لبخند زدم چقدر
لایک خورده
من همینومیخواستم بهش رسیدم
وارد پیجم شدم تمام عکسام روتوپیج گذاشتم وگوشی روخاموش کردم
مریم وستاره که خیلی زوداماده شدن بودن لبخندرضایت رولبم نشست وبه
خواست من همه با ماشین من به طرف محل مهمونی رفتیم
بعد چهل دقیقه رسیدیم به یه باغ بزرگ وشیک ماشین روتومحل موردنظرپارک کردم و خیلی اروم ازماشین پیاده شدم
همراه بچه ها به طرف حامی وفواد که کناریه می زا یستاده بودن رفتیم
کنارشون ایستادیم به فوادنگاه کردم
_سلام تولدت مبارک
بالبخندنگاهم کردودستش روجلو اوردکه خیلی راحت باهاش به گرمی دست دادم
بعدازفواد با حامی دست دادم که لب زد
_خب لباساتون روعوض کنید بیاین عکس بگیریم
منو مریم وستاره سرتکون دادیم وبه طرف جایی که مخصوص عوض کردن لباس
بودرفتیم مانتوشالم رودراوردم وهمراه ستاره ومریم برگشتیم پیش حامی وفواد به باغ
نگاه کردم که پربود از میزها ی گردسفید و صندلی های سفید مخمل که روش میوه
وشیر ینی چیده شده بود به میز بزرگی که فواد وحامی کنارش ا یستاده بودن نگاه کردم که
خیلی زیبا طلایی سفید چیده شده بود کنارشون ایستادم که سامان وترمه هم اومدن
بعدازاحوالپرسی چندین عکس گرفتیم وکم کم مهمونااومدن و یک ساعت بعد باغ
پرشدازمهمون ها دیجی شروع کرد به پخش اهنگ های شاد فواد مشغول رسیدگی به
مهمان هاش بود وبقیه اکیپ دورهم یک میزروانتخاب کردیم و مشغول خوش وبش
کردن شدیم بااومدن خدمه لیوانی روبرداشتم که بقیه هم به طبع برداشتن لیوانم ولب زدم
_به سلامتی خودمون
عطشم کم نشد بنابراین دومین لیوان روهم سرکشیدم سرم رونزد یک صورت سامان بردم
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
یواشکی دوست دارم
#خمار_مستی #به_قلم_فاطمه_بامداد #قسمت_176 ارسلان_ ُجل و پلاست رو جمع کن برو ازاینجا ما دیگه نیازی به تو نداریم پرستار بچه نمیخوایم حس میکردم یکی قلبموتودستش گرفته وفشارمیده اما نبایدبفهمه چطور اتیش به جونم زده لبخند پررنگی رولبم نشوندم و توذهنم یه جمله…
#خمار_مستی
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_177
شیرین_رزا توروخدا نرو ارسلان روان یه عقده ایه داره عقده زنشو سرتوخالی
میکنه داره عقده تمام سالهایی که زنش اونوله کرد روسرتودرمیاره تونرو
توروخدانرو علی میمیره اون خیلی وابسته ت شده حاجی کمرش خم شده
رزا توروخدا نرو
اشکام روگونه م میریخت وباهق هق لب زدم
ِ _نمیتونم بمونم منوببخش شیرین قول بده مراقب علی باشی
شیرین بغض کرده لب زد
شیرین_رزا...
نذاشتم ادامه بده درماشین روبستم وباگریه به راننده گفتم حرکت کنه باحرکت
کردن ماشین بغضم باصداشکست راننده که مرد جوون ی بود بانگرانی نگاهم کرد
_ابجی اتفاقی افتاده
نتونستم چیز ی بگم فقط لب زدم
_جلوی یه مسافرخونه نگهدارید
سرتکون دادوبی حرف دیگه ای بعدیکساعت جلوی یه مسافرخونه قدیمی به اسم
بلبل نگه داشت
ازماش ین پیاده شدم و کرایه ش روحساب کردم وبه سختی بااون چمدون ها
وارد مسافرخونه شدم وروبه مردی که توی باجه کوچ یکش ایستاده بودرفتم
_یه اتاق میخوام
نگاهم کرد
_شناسنامه وکارت ملی
شناسنامه وکارت ملیم روبهش دادم که لب زد
_تاوقتی که اینجا باشی ایناپیش من مییونه در ضمن کرایه هرشب اتاق بانهاروشام ۷۰ تومن
سرتکون دادم صدهزارتومن رو پیشخون گذاشتم
_علل حساب پیشتون باشه
بالبخند ازدیدن پول کلیدی بهم دادوگفت
_اتاق بیست وشیش طبقه دوم که مخصوص خانوماست
سرتکون دادم ولب زدم
_کسی هست این چمدونهاروبیاره بهش پول میدم
سریع ازجاش دراومدوکنارم ایستاد
_من برات میارم ش یتلش میشه بیست تومن
سرتکون دادم و به راه افتادم وبعدچنددقیقه جلوی اتاقی ایستادم واردتاق شدم
وپول مردودادم واون رفت سریع دراتاق رو دوقفله کردم وکلی دوپشت درگذاشتم
وباهق هق خودم رو روی تخت یک نفره فلزی تک نفره انداختم
&ارسالن&
بادیدنش ضربان قلبم رفت روهزار چراانقدراین دختر ناز وزیبابود
هیکل تپل وقدمتوسطش عاشق تمام خصوصیاتش بودم اخ که وقتی بغلش
میکردم انگار دنیامال من بود رنگ کت شلواری که تنش بود عجیب بهش می
اومد اما ارایشش غلیظ بود وخواستنی ترش کرده بود
بادیدن تاپش که یقه ش خیلی بازبود اخمام رفت توهم دلم نمی خواست
هیچکس جزمن حتی موهاش روببینه چه برسه به تنش
بااخم به طرفش رفتم و ازش خواستم شالش روسرش کنه اما بغض کرد ومن از
اینکه باحرفام ناراحتش کردم هزاربارخودمو لعنت کردم که با لج بازی رفت
تواتاقش وعلی رو توبغلم گذاشت به طرف اتاقش رفتم وخواستم وارداتاقش
بشم که دراتاق روقفل دیدم ازحرص حس میکردم از مغزم دودبلندمیشه باداد
ازش خواستم دروبازکنه که صدایی نیومد چند دقیقه بعدنگران از حالش به
طرف شیرین رفتم وعلی روتوبغل مادرگذاشتم و برگشتیم جلوی اتاق هرچقدر
صداش زدیم دروبازنکرد مجبورشدم ازاتاق حاجی کلید یدک روبردارم ودر اتاق
روبازکنم باورودبه اتاق و دیدن روشنا یی برق حمام نفسم روحرص بیرون دادم
که شیرین
صداش زد واون بعدچنددقیقه با تن پوش از حمام خارج شد دلم می خواست
بگیرمش توبغلم وتوخودم حلش کنم اما چشما ی قرمز وبینی سرخ شده ازگریه
ش قلبم رواتیش زد وعصبی ازاینکه من باعث شدم گریه کنه سرش دادزدم که
بابغض جوابم رودادوبدترعصبیم کرد نه به خاطرجوابی که بهم دادبه خاطربغض
توصداش وقتی درجواب شیرین گفت فقط پرستار علی
دلم می خواست پرتش کنم روتخت
وبعد بهش بفهمونم فقط وفقط مال منه نه حتی عل ی
دادزدم اونم خیلی بلندوباحرص وخشم توچشمای خوشگلش نگاه کردم و
خشن گفتم
_ ُجل و پلاست رو جمع کن برو ازاینجا ما دیگه نیازی به تو نداریم پرستار بچه نمیخوایم
لبخندرولبش بدجور اتیشم می زد
که باهمون لبخندجوابم رودادو گفت میره
انگار یک ی محکم تو دهنم کوبید بااین حرفش
غلط میکرد بره کجامیخواست بره ازشدت عصبانیت دلم می خواست سرم وبکوبم
تواینه اما ازاتاق خارج شدم نمی ذاشتم بره نبایدمی رفت کجا می خواد بره مگه
دست اونه که بره مگه بی صاحابه که ساعت ۱۲شب بره بیرون
با حرص علی روازتوبغل مادرگرفتم که شروع کردبه دست وپازدن باخشم ودلهره
به در اتاقش چشم دوختم وکه همون لحظه دراتاق بازشد چمدون به دست
ازاتاق خارج شد سرش که به طرفم چرخید قلبم فرو ریخت نه نبایدمیرفت
نمیذارم بره اون به خاطرعلی هم که شده میمونه ازخشم وترس نفسم یکی
درمیون ازسینه م درمیومد که نگاه ازم گرفت وبه طرف در خروجی رفت انگاربه
پاهام وزنه وصل کرده بودن یه چیز ی توسرم دادمیزداون نمیره اما رفت
بارفتنش حاجی با خشم و نگرانی به همراه شیرین به طرفم اومد شیرین که
منتظربودبهش بگم چته تابغضش بترکه وحاجی باصورت برافروخته نگاهم کرد
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_177
شیرین_رزا توروخدا نرو ارسلان روان یه عقده ایه داره عقده زنشو سرتوخالی
میکنه داره عقده تمام سالهایی که زنش اونوله کرد روسرتودرمیاره تونرو
توروخدانرو علی میمیره اون خیلی وابسته ت شده حاجی کمرش خم شده
رزا توروخدا نرو
اشکام روگونه م میریخت وباهق هق لب زدم
ِ _نمیتونم بمونم منوببخش شیرین قول بده مراقب علی باشی
شیرین بغض کرده لب زد
شیرین_رزا...
نذاشتم ادامه بده درماشین روبستم وباگریه به راننده گفتم حرکت کنه باحرکت
کردن ماشین بغضم باصداشکست راننده که مرد جوون ی بود بانگرانی نگاهم کرد
_ابجی اتفاقی افتاده
نتونستم چیز ی بگم فقط لب زدم
_جلوی یه مسافرخونه نگهدارید
سرتکون دادوبی حرف دیگه ای بعدیکساعت جلوی یه مسافرخونه قدیمی به اسم
بلبل نگه داشت
ازماش ین پیاده شدم و کرایه ش روحساب کردم وبه سختی بااون چمدون ها
وارد مسافرخونه شدم وروبه مردی که توی باجه کوچ یکش ایستاده بودرفتم
_یه اتاق میخوام
نگاهم کرد
_شناسنامه وکارت ملی
شناسنامه وکارت ملیم روبهش دادم که لب زد
_تاوقتی که اینجا باشی ایناپیش من مییونه در ضمن کرایه هرشب اتاق بانهاروشام ۷۰ تومن
سرتکون دادم صدهزارتومن رو پیشخون گذاشتم
_علل حساب پیشتون باشه
بالبخند ازدیدن پول کلیدی بهم دادوگفت
_اتاق بیست وشیش طبقه دوم که مخصوص خانوماست
سرتکون دادم ولب زدم
_کسی هست این چمدونهاروبیاره بهش پول میدم
سریع ازجاش دراومدوکنارم ایستاد
_من برات میارم ش یتلش میشه بیست تومن
سرتکون دادم و به راه افتادم وبعدچنددقیقه جلوی اتاقی ایستادم واردتاق شدم
وپول مردودادم واون رفت سریع دراتاق رو دوقفله کردم وکلی دوپشت درگذاشتم
وباهق هق خودم رو روی تخت یک نفره فلزی تک نفره انداختم
&ارسالن&
بادیدنش ضربان قلبم رفت روهزار چراانقدراین دختر ناز وزیبابود
هیکل تپل وقدمتوسطش عاشق تمام خصوصیاتش بودم اخ که وقتی بغلش
میکردم انگار دنیامال من بود رنگ کت شلواری که تنش بود عجیب بهش می
اومد اما ارایشش غلیظ بود وخواستنی ترش کرده بود
بادیدن تاپش که یقه ش خیلی بازبود اخمام رفت توهم دلم نمی خواست
هیچکس جزمن حتی موهاش روببینه چه برسه به تنش
بااخم به طرفش رفتم و ازش خواستم شالش روسرش کنه اما بغض کرد ومن از
اینکه باحرفام ناراحتش کردم هزاربارخودمو لعنت کردم که با لج بازی رفت
تواتاقش وعلی رو توبغلم گذاشت به طرف اتاقش رفتم وخواستم وارداتاقش
بشم که دراتاق روقفل دیدم ازحرص حس میکردم از مغزم دودبلندمیشه باداد
ازش خواستم دروبازکنه که صدایی نیومد چند دقیقه بعدنگران از حالش به
طرف شیرین رفتم وعلی روتوبغل مادرگذاشتم و برگشتیم جلوی اتاق هرچقدر
صداش زدیم دروبازنکرد مجبورشدم ازاتاق حاجی کلید یدک روبردارم ودر اتاق
روبازکنم باورودبه اتاق و دیدن روشنا یی برق حمام نفسم روحرص بیرون دادم
که شیرین
صداش زد واون بعدچنددقیقه با تن پوش از حمام خارج شد دلم می خواست
بگیرمش توبغلم وتوخودم حلش کنم اما چشما ی قرمز وبینی سرخ شده ازگریه
ش قلبم رواتیش زد وعصبی ازاینکه من باعث شدم گریه کنه سرش دادزدم که
بابغض جوابم رودادوبدترعصبیم کرد نه به خاطرجوابی که بهم دادبه خاطربغض
توصداش وقتی درجواب شیرین گفت فقط پرستار علی
دلم می خواست پرتش کنم روتخت
وبعد بهش بفهمونم فقط وفقط مال منه نه حتی عل ی
دادزدم اونم خیلی بلندوباحرص وخشم توچشمای خوشگلش نگاه کردم و
خشن گفتم
_ ُجل و پلاست رو جمع کن برو ازاینجا ما دیگه نیازی به تو نداریم پرستار بچه نمیخوایم
لبخندرولبش بدجور اتیشم می زد
که باهمون لبخندجوابم رودادو گفت میره
انگار یک ی محکم تو دهنم کوبید بااین حرفش
غلط میکرد بره کجامیخواست بره ازشدت عصبانیت دلم می خواست سرم وبکوبم
تواینه اما ازاتاق خارج شدم نمی ذاشتم بره نبایدمی رفت کجا می خواد بره مگه
دست اونه که بره مگه بی صاحابه که ساعت ۱۲شب بره بیرون
با حرص علی روازتوبغل مادرگرفتم که شروع کردبه دست وپازدن باخشم ودلهره
به در اتاقش چشم دوختم وکه همون لحظه دراتاق بازشد چمدون به دست
ازاتاق خارج شد سرش که به طرفم چرخید قلبم فرو ریخت نه نبایدمیرفت
نمیذارم بره اون به خاطرعلی هم که شده میمونه ازخشم وترس نفسم یکی
درمیون ازسینه م درمیومد که نگاه ازم گرفت وبه طرف در خروجی رفت انگاربه
پاهام وزنه وصل کرده بودن یه چیز ی توسرم دادمیزداون نمیره اما رفت
بارفتنش حاجی با خشم و نگرانی به همراه شیرین به طرفم اومد شیرین که
منتظربودبهش بگم چته تابغضش بترکه وحاجی باصورت برافروخته نگاهم کرد
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚