#سراب
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_416
لبهای غنچه اش به لبخندی زیبا باز شد و من این ستاره درخشان را به آغوش گرم خود چسباندم و دقایقی بعد، پس از
سیری از شیر خوردن دوباره خوابید، پیشانی سفید و همچون برفش را بوسیده و درون تخت قرارش دادم، او نیز
همچون برادرش شکمو بود! از این فکر لبخندی زده و دقایقی طولانی نگاهش کردم، در عضو به عضو چهره این
فرشته می شد ردی از امیرحافظ را پیدا کرد، در واقع بیتا ترکیبی از امید و امیرحافظ بود اما نامش انتخاب امید بود،
امیدی که عاشق و شیفته خواهرش است و هر روز ساعت ها با او وقت می گذراند، اما نمی توانم محبت خاص امید و
ریحانه را کتمان کنم، در طول دو سال اخیر که ریحانه تصمیم به مبارزه و از نو ساختن زندگیش گرفت و با کمک ما
مهدکودکی تاسیس کرده و به شغل مورد علاقه اش پرداخت، تمام روزهایی که من سر کار بودم امید در کنار ریحانه
وقت می گذراند، حالا بیتا نیز در نبودن های من کنار ریحانه است، دستی به موهای مشکی دخترم که جعد
دوستداشتنی شان را از پدرش به ارث برده بود کشیده و از اتاق خارج شدم.
آخرین ظرف شسته شده را نیز درون سینک گذاشته و از آشپزخانه خارج شدم، با دیدن صحنه روبرویم لبخند روی
لب هایم طرح زد، جلوتر رفته و به بیتا که در آغوش امیرحافظ به خواب رفته و سر روی سینه اش گذاشته بود خیره
شدم، سر او نیز به کاناپه تکیه داده شده و چشمانش بسته بود، امید روی کاناپه دراز کشیده و سر روی پای راست امیرحافظ گذاشته بود، تلوزیون را که فیلم سینمایی اش به اتمام رسیده و چیزی جز صفحه سیاه نبود بسته و جلو
تر رفتم، خم شده و با ملایمت امیرحافظ را صدا کرم، پلک هایش نیمه باز شدند، لبخند زده و پچ پچ کردم....
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_416
لبهای غنچه اش به لبخندی زیبا باز شد و من این ستاره درخشان را به آغوش گرم خود چسباندم و دقایقی بعد، پس از
سیری از شیر خوردن دوباره خوابید، پیشانی سفید و همچون برفش را بوسیده و درون تخت قرارش دادم، او نیز
همچون برادرش شکمو بود! از این فکر لبخندی زده و دقایقی طولانی نگاهش کردم، در عضو به عضو چهره این
فرشته می شد ردی از امیرحافظ را پیدا کرد، در واقع بیتا ترکیبی از امید و امیرحافظ بود اما نامش انتخاب امید بود،
امیدی که عاشق و شیفته خواهرش است و هر روز ساعت ها با او وقت می گذراند، اما نمی توانم محبت خاص امید و
ریحانه را کتمان کنم، در طول دو سال اخیر که ریحانه تصمیم به مبارزه و از نو ساختن زندگیش گرفت و با کمک ما
مهدکودکی تاسیس کرده و به شغل مورد علاقه اش پرداخت، تمام روزهایی که من سر کار بودم امید در کنار ریحانه
وقت می گذراند، حالا بیتا نیز در نبودن های من کنار ریحانه است، دستی به موهای مشکی دخترم که جعد
دوستداشتنی شان را از پدرش به ارث برده بود کشیده و از اتاق خارج شدم.
آخرین ظرف شسته شده را نیز درون سینک گذاشته و از آشپزخانه خارج شدم، با دیدن صحنه روبرویم لبخند روی
لب هایم طرح زد، جلوتر رفته و به بیتا که در آغوش امیرحافظ به خواب رفته و سر روی سینه اش گذاشته بود خیره
شدم، سر او نیز به کاناپه تکیه داده شده و چشمانش بسته بود، امید روی کاناپه دراز کشیده و سر روی پای راست امیرحافظ گذاشته بود، تلوزیون را که فیلم سینمایی اش به اتمام رسیده و چیزی جز صفحه سیاه نبود بسته و جلو
تر رفتم، خم شده و با ملایمت امیرحافظ را صدا کرم، پلک هایش نیمه باز شدند، لبخند زده و پچ پچ کردم....
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚