#سراب
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_414
با دست به دیوار اشاره کرد
- برو تکیه بده اونجا
امید چرخید و به سمت دیوار روبرو رفت
- چطوری وایسم؟
- هر طور دوست داری، توی کلاست حواست به کیکت نباشه امید، درس رو یاد نمی گیری!
دست هایش را به هم کوبید
- نه، قبل از شروع کلاس می خورمش!
این بار هر دو خندیدیم و او با حالت تعجب خاص خودش_گرد کردن چشم ها و به دندان گرفتن لب پایینی_ به ما نگاه می کرد
- ژستت رو بگیر
یک وری ایستاد، دست به کمر زد و امیرحافظ دوربین را بالا آورد تا عکس بیندازد، سال هاست که این عکس ها بخشی از لحظات به یادماندنی ما شده و امید دیگر عادت کرده و اعتراضی نمی کند اما هنوز نمی داند که این عکس
ها، از شب یلدا گرفته تا تولدش، از نوروز گرفته تا عید قربانش، از تمام روزهای خاصی که تجربه می کند و ثبت میشود، به دست چه کسی می رسد و نمی دانم اگر روزی بفهمد که چهارسال است امیرحافظ دوربین به دست گرفته و لحظاتی که ثبت می کند عکس شده و به دست پدرش می رسند، چه عکس العملی نشان می دهد؟ پدری که نام و اثری از او نیست، پدری که در یکی از شهرهای شمال زندگی ساده ای ساخت و حاضر نشد از هیچ کس حتی برادرش کمکی بگیرد، پدر تاجری که اکنون گلخانه دارد و گل و گیاه می پروراند اما اطمینان دارم که امید روزی پدرش را خواهد دید، شاید آن روز دیر نباشد؛ روزی که من این دو را با هم روبرو کنم!
امیرحافظ عکس را گرفت و دستش را پایین آورد، تنها من و او می دانستیم مقصد این عکس ها کجاست، پدری که چهار سال است لحظات شاد و خاص پسرش را با عکس هایش شریک می شود!
امید با ذوقی که از دیشب داشت بالاو پایین پرید و گفت:
- حالا وقت رفتنه؟
امیرحافظ با چشمانی که محبت در آنها موج میزدند، نگاهی عمیق به پسرمان انداخت و به نرمی گفت:
- الان وقت رفتنه!
به سمت من که با لبخند تماشای شان می کردم چرخید، دوربین را به دستم داد و گونه ام را بوسید، این محبت ها
هیچ گاه تمام نمی شود؛ هر روز ما عاشق تریم، عاشق تر از روزهایی که تجربه کرده ایم! لبخند و نگاه گرمم را به
سمتش روانه کردم، بی صدا لب زدم
-ممنون که هستی!
بی صدا لب زد
- ممنونم از تو
امید به سمت در دوید، روی نوک انگشتان پایش ایستاد و در را گشود، برگشت و رو به او گفت:
- بابا کیفم رو میاری؟ سنگینه!
خوب می دانست چطور خودش را برای امیرحافظ لوس کند، گاهی به جایگاه محبوبی که نزد او داشت حسادت می
کردم، با خنده خم شد و کیف را برداشت و زیر لب گفت:
- پدر سوخته!
امید را به داخل صدا کردم و از زیر قرآن ردشان کردم، دوباره بی قرار و بی تاب از در خارج شد، امیرحافظ پشت
سرش به سمت در رفت، لحظه ای صدای امید را از پشت در شنیدم که گفت:
- مامانی رو بوس کردی یادت نره منم بوس کنی!
با خنده سری به طرفین تکان داده و زیر لب زمزمه کردم:
- پسر خودمونم بهمون حسودی میکنه، چشم نداره محبت امیرحافظ رو به من ببینه
با قدم هایی نرم و آرام پشت پنجره ایستاده و به پدر و پسری که حیاط نسبتاً بزرگ خانه قدیمی را طی می کردند
نگاه کردم، نمی دانم چطور شد که ناگهان امیرحافظ با لفظ پدر در دهان امید چرخید، نگاه های متعجب ما را با خنده
جواب داد »به بابا که عمو نمی گن« و به این ترتیب امیرحافظ پدر رسمی و واقعی امید شد، دیدمش که در خانه را باز
#ادامه_دارد
@yavaashaki
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_414
با دست به دیوار اشاره کرد
- برو تکیه بده اونجا
امید چرخید و به سمت دیوار روبرو رفت
- چطوری وایسم؟
- هر طور دوست داری، توی کلاست حواست به کیکت نباشه امید، درس رو یاد نمی گیری!
دست هایش را به هم کوبید
- نه، قبل از شروع کلاس می خورمش!
این بار هر دو خندیدیم و او با حالت تعجب خاص خودش_گرد کردن چشم ها و به دندان گرفتن لب پایینی_ به ما نگاه می کرد
- ژستت رو بگیر
یک وری ایستاد، دست به کمر زد و امیرحافظ دوربین را بالا آورد تا عکس بیندازد، سال هاست که این عکس ها بخشی از لحظات به یادماندنی ما شده و امید دیگر عادت کرده و اعتراضی نمی کند اما هنوز نمی داند که این عکس
ها، از شب یلدا گرفته تا تولدش، از نوروز گرفته تا عید قربانش، از تمام روزهای خاصی که تجربه می کند و ثبت میشود، به دست چه کسی می رسد و نمی دانم اگر روزی بفهمد که چهارسال است امیرحافظ دوربین به دست گرفته و لحظاتی که ثبت می کند عکس شده و به دست پدرش می رسند، چه عکس العملی نشان می دهد؟ پدری که نام و اثری از او نیست، پدری که در یکی از شهرهای شمال زندگی ساده ای ساخت و حاضر نشد از هیچ کس حتی برادرش کمکی بگیرد، پدر تاجری که اکنون گلخانه دارد و گل و گیاه می پروراند اما اطمینان دارم که امید روزی پدرش را خواهد دید، شاید آن روز دیر نباشد؛ روزی که من این دو را با هم روبرو کنم!
امیرحافظ عکس را گرفت و دستش را پایین آورد، تنها من و او می دانستیم مقصد این عکس ها کجاست، پدری که چهار سال است لحظات شاد و خاص پسرش را با عکس هایش شریک می شود!
امید با ذوقی که از دیشب داشت بالاو پایین پرید و گفت:
- حالا وقت رفتنه؟
امیرحافظ با چشمانی که محبت در آنها موج میزدند، نگاهی عمیق به پسرمان انداخت و به نرمی گفت:
- الان وقت رفتنه!
به سمت من که با لبخند تماشای شان می کردم چرخید، دوربین را به دستم داد و گونه ام را بوسید، این محبت ها
هیچ گاه تمام نمی شود؛ هر روز ما عاشق تریم، عاشق تر از روزهایی که تجربه کرده ایم! لبخند و نگاه گرمم را به
سمتش روانه کردم، بی صدا لب زدم
-ممنون که هستی!
بی صدا لب زد
- ممنونم از تو
امید به سمت در دوید، روی نوک انگشتان پایش ایستاد و در را گشود، برگشت و رو به او گفت:
- بابا کیفم رو میاری؟ سنگینه!
خوب می دانست چطور خودش را برای امیرحافظ لوس کند، گاهی به جایگاه محبوبی که نزد او داشت حسادت می
کردم، با خنده خم شد و کیف را برداشت و زیر لب گفت:
- پدر سوخته!
امید را به داخل صدا کردم و از زیر قرآن ردشان کردم، دوباره بی قرار و بی تاب از در خارج شد، امیرحافظ پشت
سرش به سمت در رفت، لحظه ای صدای امید را از پشت در شنیدم که گفت:
- مامانی رو بوس کردی یادت نره منم بوس کنی!
با خنده سری به طرفین تکان داده و زیر لب زمزمه کردم:
- پسر خودمونم بهمون حسودی میکنه، چشم نداره محبت امیرحافظ رو به من ببینه
با قدم هایی نرم و آرام پشت پنجره ایستاده و به پدر و پسری که حیاط نسبتاً بزرگ خانه قدیمی را طی می کردند
نگاه کردم، نمی دانم چطور شد که ناگهان امیرحافظ با لفظ پدر در دهان امید چرخید، نگاه های متعجب ما را با خنده
جواب داد »به بابا که عمو نمی گن« و به این ترتیب امیرحافظ پدر رسمی و واقعی امید شد، دیدمش که در خانه را باز
#ادامه_دارد
@yavaashaki