رسانه سپیده دم
1.69K subscribers
2.09K photos
805 videos
12 files
1.9K links
.
ارتباط با ادمین سپیده‌دم👇
T.me/sepidehdam_media_Admin

اینستاگرام سپیده‌دم
https://instagram.com/sepidehdam.media?igshid=YmMyMTA2M2Y=
توییتر سپیده.دم
https://twitter.com/Sepidehdam_Tv?s=08
یوتوب
https://youtube.com/channel/UCI7Jy5e7TEPLVYFs2gDrAEw
Download Telegram
.
🟠 روایت هم‌بندی‌های #محمد_قبادلو درباره چشم‌انتظاری او برای دیدار پدر و مادرش...


‏قصه‌ی آن شبی که باران می‌بارید و گورستان میهمانی بیست‌وسه ساله داشت!
[به روایت چندی از هم‌بندی‌های جاویدنام ‎#محمد_قبادلو]

بعد از دادگاه ما یک محمد دیگر دیدیم.
نمی‌دانیم به او چه گذشته بود اما شدیدا بهم ریخته بود.
طوریکه وقتی به بند برگشت کسی او را نمی شناخت.
هم لاغرتر از قبل و هم رنگ و رویش زرد شده بود.
کم حرف و کلافه بود؛ فقط گاهی با خودش حرف می‌زد!
یکبار شنیدیم که با خودش می‌گفت:
"اگه همینطور آب بشم خیلی خوبه، دیگه چیزی ازم نمیمونه که بخوان اعدامش کنن!"
سرفه و لرزش دست شدید داشت.
هرکس محمد را می‌دید متوجه بی‌قراریاش می‌شد.
هرگز نتوانست در زندان بعد از مدتی به اصطلاح با فضا اُخت شود.
شدیدا وابسته به مادرش بود.
علاوه بر این‌ها، از نظر جسمی هم بیمار و ضعیف شده بود.
یک نفرمان برایش واسطه شد که دارو بگیرد.
با کلی رفت و آمد گفتند فردا بیاید بهداری؛ بهش که گفتیم کمی جان گرفت.
گفت "خداروشکر، اگه درمون بشم، کم‌کم جون
‏می‌گیرم و تا روز قرار ملاقات با مادرم سرحالم"
آن شب زودتر هم خوابید اما روز بعد به ‎#بهداری زندان راهش ندادند.
گفته بودند اعدامی را چه به درمان؟!
قسم‌شان داده بود اما فقط به او خندیده بودند.
آنوقت بود که محمد درگیر شد.
معلوم بود تا ظلم روشنی نبیند تن به درگیری نمیدهد.
وکیل‌بند او را مدتی دربانِ زیر هشت کرد تا کمتر اذیت شود اما محمد ناآرام بود.
می‌گفت مجبورش کردند که در ‎#دادگاه حرف‌هایی بزند.
محمد اغلب سربه‌زیر و کم‌حرف بود؛ گاهی هم پرشور و با انگیزه به سختی ارتباط می‌گرفت؛ بعضی وقت‌ها که می‌زدیم زیر آواز، یواش با ما زمزمه می‌کرد.
خجالتی نبود اما صدایش
‏می‌لرزید. یکبار داشتیم ‎#مرغ_سحر را می‌خواندیم، او هم با ما می‌خواند اما صدایش از ته چاه می‌آمد.
گفتیم خب بلند بخوان، گفت: صدایم می‌لرزد. گفتیم صدای همه‌مان می‌لرزد چون نمی‌دانیم چه‌چیزی در انتظارمان است.
گفت "من می‌دونم. نمی‌ترسم ولی نگرانم. بابا دلش به من خوش بود. جوونی خودشو با ‎#جنگ گرفتن. من مثل جوونیش بودم. حالا اگه بمیرم، انگار ‎#بابا مرده. قهرمانم بود. بزرگ شدم که عصای دستش باشم اما ناامیدش کردم"
بعد رو به ما پرسید: "ناامیدش کردم نه؟!"
وقتی اینها را می‌گفت صدایش می‌لرزید و از تکان شانه‌هایش فهمیدیم که گریه می‌کند. یکی از بچه‌ها تلاش کرد برایش دارو بگیرد. جسمش شدیدا ضعیف شده بود و اشتهایش تقریبا صفر.
غذای زندان که فاجعه بود.
آدم سالم را هم مریض می‌کرد.
بوی شدید فاضلاب زندان هم همینطور!!!
با چند نفر پول روی هم گذاشتیم تا برای محمد کمپوت و دارو جور کنیم.
چیزهایی که تقویتش کنند.
محمد شدیدا به ‎پدر و مادرش وابسته بود و اینکه نمی‌گذاشتند خانواده را ببیند از پا درش آورده بود.
جوان با عاطفه‌ای بود. حرف که می‌زد سرش را پایین می‌گرفت.
حتی اگر دعوا هم می‌کرد باز سرش پایین بود.
به هر دری می‌زد تا ملاقات بگیرد و میگفت "به جای کمپوت و دارو یه کاری کنید بابا و ‎#مامان رو ببینم. باید بهشون بگم که جام خوبه؛ بگم که چی دیدم، تا دلشون قرص بشه پسر بدی نبودم"

تا آخرین لحظه می‌خواست پدر و مادرش را ببیند. خواسته‌ای نداشت، هیچ خواسته‌ای.
حتی دیگر درباره حکم اعدامش هم حرف نمی‌زد.
می‌گفت باید بهشان بگویم که آن شب چه دیدم
پدرم هم از سر ‎#غیرت جنگیده. خب من هم پسر همین پدرم. می‌خواهم بداند هرکجا رفتم از سر غیرت بود، فقط همین! می‌خواهم فکر کند من هم یکی از هم سنگرانش بودم که کشته شد. می‌خواهم شرمنده نباشد"
.
.
جاویدنام، قهرمانِ سربدار ‎#محمد_قبادلو هنگام اذان صبح سوم بهمن ۱۴۰۲ در ‎#زندان_قزلحصار ، بدون داشتن حق قرار ملاقات آخر، بدون حق داشتن وکیل و ‏بدون حق داشتن یک لحظه ‎#زندگی، در سکوتی مرگبار و کر کننده، در نیمه شبی سرد و بارانی، به دار آویخته شد تا ماشین کشتار رژیم سفاک ج.اسلامی، پس از ۴۵ سال قتل و غارت و جنایت و آدمکشی، همچنان روشن بماند تا مارهای نشسته بر دوش ‎#ضحاک_زمانه ، سیر و سیراب شوند!

#MohammadGhobadlou
متن از صفحه توئیتر پاپیون
#رسانه_سپیده_دم
.

https://t.me/sepidehdamTv/2408
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
.
🟠 سوگواری مادر رضا رسایی

جمهوری جنایتکار اسلامی بیش از ۴ دهه‌ست می‌زند و می‌گیرد و می‌کشد...
مادران داغدار، میراث تلخ این حکومت جانی هستند...
حال مامان آذر، مادر رضا رسایی هم به مادران دادخواه و داغدار ایران زمین، مامان سکینه "مادر ابراهیم کتابدار"، مامان گوهر "مادر ستار بهشتی"، مامان شعله "مادر ریحانه جباری"، مامان بهیه "مادر نوید افکاری"، مامان بتول "مادر بهنام محجوبی"، مامان شهناز "مادر مصطفی کریم‌بیگی"، مامان محبوبه "مادر پژمان قلی‌پور" و هزاران هزار مادر دادخواه دیگر اضافه شد، فراموش نکنیم:
#اگر_یکی_نشویم_یکی_یکی_کشته_میشویم


#رسانه_سپیده_دم
#رضا_رسايی
#رضا_رسائی
#پورونداد
#مامان_آذر
#سکینه_احمدی
#ابراهیم_کتابدار
#شعله_پاکروان
#ریحانه_جباری
#گوهر_عشقی
#ستار_بهشتی
#محبوبه_رمضانی
#پژمان_قلی_پور
#بهیه_نامجو
#نوید_افکاری
#شهناز_اکملی
#مصطفی_کریم_بیگی
#بهنام_محجوبی
#بتول_حسینی
#نه_به_اعدام
.
https://t.me/sepidehdamTv
.
🟠 روایت هم‌بندی‌های #محمد_قبادلو درباره چشم‌انتظاری او برای دیدار پدر و مادرش...


‏قصه‌ی آن شبی که باران می‌بارید و گورستان میهمانی بیست‌وسه ساله داشت!
[به روایت چندی از هم‌بندی‌های جاویدنام ‎#محمد_قبادلو]

بعد از دادگاه ما یک محمد دیگر دیدیم.
نمی‌دانیم به او چه گذشته بود اما شدیدا بهم ریخته بود.
طوریکه وقتی به بند برگشت کسی او را نمی شناخت.
هم لاغرتر از قبل و هم رنگ و رویش زرد شده بود.
کم حرف و کلافه بود؛ فقط گاهی با خودش حرف می‌زد!
یکبار شنیدیم که با خودش می‌گفت:
"اگه همینطور آب بشم خیلی خوبه، دیگه چیزی ازم نمیمونه که بخوان اعدامش کنن!"
سرفه و لرزش دست شدید داشت.
هرکس محمد را می‌دید متوجه بی‌قراریاش می‌شد.
هرگز نتوانست در زندان بعد از مدتی به اصطلاح با فضا اُخت شود.
شدیدا وابسته به مادرش بود.
علاوه بر این‌ها، از نظر جسمی هم بیمار و ضعیف شده بود.
یک نفرمان برایش واسطه شد که دارو بگیرد.
با کلی رفت و آمد گفتند فردا بیاید بهداری؛ بهش که گفتیم کمی جان گرفت.
گفت "خداروشکر، اگه درمون بشم، کم‌کم جون
‏می‌گیرم و تا روز قرار ملاقات با مادرم سرحالم"
آن شب زودتر هم خوابید اما روز بعد به ‎#بهداری زندان راهش ندادند.
گفته بودند اعدامی را چه به درمان؟!
قسم‌شان داده بود اما فقط به او خندیده بودند.
آنوقت بود که محمد درگیر شد.
معلوم بود تا ظلم روشنی نبیند تن به درگیری نمیدهد.
وکیل‌بند او را مدتی دربانِ زیر هشت کرد تا کمتر اذیت شود اما محمد ناآرام بود.
می‌گفت مجبورش کردند که در ‎#دادگاه حرف‌هایی بزند.
محمد اغلب سربه‌زیر و کم‌حرف بود؛ گاهی هم پرشور و با انگیزه به سختی ارتباط می‌گرفت؛ بعضی وقت‌ها که می‌زدیم زیر آواز، یواش با ما زمزمه می‌کرد.
خجالتی نبود اما صدایش
‏می‌لرزید. یکبار داشتیم ‎#مرغ_سحر را می‌خواندیم، او هم با ما می‌خواند اما صدایش از ته چاه می‌آمد.
گفتیم خب بلند بخوان، گفت: صدایم می‌لرزد. گفتیم صدای همه‌مان می‌لرزد چون نمی‌دانیم چه‌چیزی در انتظارمان است.
گفت "من می‌دونم. نمی‌ترسم ولی نگرانم. بابا دلش به من خوش بود. جوونی خودشو با ‎#جنگ گرفتن. من مثل جوونیش بودم. حالا اگه بمیرم، انگار ‎#بابا مرده. قهرمانم بود. بزرگ شدم که عصای دستش باشم اما ناامیدش کردم"
بعد رو به ما پرسید: "ناامیدش کردم نه؟!"
وقتی اینها را می‌گفت صدایش می‌لرزید و از تکان شانه‌هایش فهمیدیم که گریه می‌کند. یکی از بچه‌ها تلاش کرد برایش دارو بگیرد. جسمش شدیدا ضعیف شده بود و اشتهایش تقریبا صفر.
غذای زندان که فاجعه بود.
آدم سالم را هم مریض می‌کرد.
بوی شدید فاضلاب زندان هم همینطور!!!
با چند نفر پول روی هم گذاشتیم تا برای محمد کمپوت و دارو جور کنیم.
چیزهایی که تقویتش کنند.
محمد شدیدا به ‎پدر و مادرش وابسته بود و اینکه نمی‌گذاشتند خانواده را ببیند از پا درش آورده بود.
جوان با عاطفه‌ای بود. حرف که می‌زد سرش را پایین می‌گرفت.
حتی اگر دعوا هم می‌کرد باز سرش پایین بود.
به هر دری می‌زد تا ملاقات بگیرد و میگفت "به جای کمپوت و دارو یه کاری کنید بابا و ‎#مامان رو ببینم. باید بهشون بگم که جام خوبه؛ بگم که چی دیدم، تا دلشون قرص بشه پسر بدی نبودم"

تا آخرین لحظه می‌خواست پدر و مادرش را ببیند. خواسته‌ای نداشت، هیچ خواسته‌ای.
حتی دیگر درباره حکم اعدامش هم حرف نمی‌زد.
می‌گفت باید بهشان بگویم که آن شب چه دیدم
پدرم هم از سر ‎#غیرت جنگیده. خب من هم پسر همین پدرم. می‌خواهم بداند هرکجا رفتم از سر غیرت بود، فقط همین! می‌خواهم فکر کند من هم یکی از هم سنگرانش بودم که کشته شد. می‌خواهم شرمنده نباشد"
.
.
جاویدنام، قهرمانِ سربدار ‎#محمد_قبادلو هنگام اذان صبح سوم بهمن ۱۴۰۲ در ‎#زندان_قزلحصار ، بدون داشتن حق قرار ملاقات آخر، بدون حق داشتن وکیل و ‏بدون حق داشتن یک لحظه ‎#زندگی، در سکوتی مرگبار و کر کننده، در نیمه شبی سرد و بارانی، به دار آویخته شد تا ماشین کشتار رژیم سفاک ج.اسلامی، پس از ۴۵ سال قتل و غارت و جنایت و آدمکشی، همچنان روشن بماند تا مارهای نشسته بر دوش ‎#ضحاک_زمانه ، سیر و سیراب شوند!

#MohammadGhobadlou
متن از صفحه توئیتر پاپیون
#رسانه_سپیده_دم
.

https://t.me/sepidehdamTv/2408