【رمان و بیو♡】
1.22K subscribers
971 photos
573 videos
14 files
38 links
کانال رمان‌های زیبا و جذاب هراتی🇦🇫
با عکس و کلیپ‌های دیدنی از شخصیت‌های داستان😎
و همچنان بیوگرافی‌های دپ و عاشقانه😍
:
موزیک🎧
شعر📖
تکست📚
چالش🎲
:
برای حمایت ازما لینک کانال را با دوستان‌تان شریک سازید🙏💚

ارتباط با ما👇
@RomanVaBio_bot
Download Telegram
برای رسیدن به رویاهات
باید تبدیل به یک دختر جدید بشی
اونقدر جدید که خودت سورپرایز بشی
اونقدر جدید که لایق آرزوهات بشی👩🏻‍🦱🖤

☁️🤍

@RomanVaBio
Hayatı deneyimleyin
hedeflerinizi aşın
زندگی را تجربه کن
اهدافت رو فتح کن . . .🎨🤎


☁️🤍

@RomanVaBio
【رمان و بیو♡】
چقدر زجر میبینند و غرور شان میشکند وقتی عذر کنان میگویند« بس کن دیگر تو را خدا نزن.!! براستی خداوند چرا زن ها را اینقدر ضعیف افریده..؟ چرا زن ها به این اسانی عذر کرده تسلیم میشوند..؟» نمیدانستم به سوالهایش چه پاسخی بدهم. اما فقط ایمان داشتم که خداوند زن ها…
#ساده_دل
#نویسنده_روشنا_امیری
#قسمت_ششم
نمیدانم‌ تنها برای من اینطور است یا همه با این وضع درگیر اند. اینکه اتفاقات خوب یکی یکی اتفاق می افتد و برای هر کدامش باید یک عالم تلاش کنی و زحمت بکشی. ولی اتفاقات بد همه یکجا و یکباره بر سرت میریزد، چنانی که نمیدانی اول به کدامش برسی و چیزی نمیماند که از پا درت بیارد.
کاملا مثل تقویم آنروز زنده گی ام..
با وجود تلاش های مکرر موفق به یافتن فامیل نباهت نشدم. به هر کوچه ای سر زدم، از هر جایی که نشانه امید بود مدد خواستم اما فایده ای نداشت.
من برایش وعده کرده بودم که هرگز نمیگذارم او را به خانه امن بفرستند. چیزی که بعد از صحت مند شدن نباهت و مرخص شدنش از شفاخانه امکان پذیر نبود. چون مطابهق فیصله دادستان، نباهت به دلیل نداشتن فامیل و یا هم سرپرست بعد از مرخصی باید روانه یی خانه ای امن میشد. و از آن به بعد من نمیتوانستم به عنوان وکیل مدافع اش از او در دادگاه دفاع کنم. زیرا بعد از اقامت نباهت در خانه امن، مسولیت قضیه اش هم از نهاد حقوقی ما به وکلای مخصوص خانه امن واگذار میشد. چیزی که روح نباهت را آزرده میساخت و او را از دوست عزیزش که برایش وعده ای همکاری داده بود جدا میساخت.
خوب به یاد دارم آنروز نباهت مثل کودکانی که نمی خواهد از مادرشان جدا شوند التماس میکرد و اشک میریخت. خودش را در اغوشم قایم کرده بود و نمیخواست روانه ای خانه امن شود. هر چه نوازشش میکردم و برایش وعده میدادم همیشه به دیدنش بروم و رهایش نکنم، قناعت نمیکرد و فقط و فقط این جمله را تکرار میکرد:« تو به من وعده کرده بودی!!»
جمله ای که مثل گلوله قلبم را متلاشی میکرد. واقعا انروز من بیشتر از نباهت اشک ریخته بودم. حتی چشمانم پف کرده و به خون نشسته بود. احساس میکردم این بد ترین شکست زنده گیم است. طعم شکست در گلویم تلخی میکرد. بی خبر شکستن هایی بودم که هیچ جایی از وجودم را آباد نمیماند..
از سوی دیگر تمام شدن موعد کارم در نهاد که برایم خیلی عزیز بود. انهم با طعم تلخ این شکست، بر اندوهم می افزود. فقط نوید دلم کامیاب شدن در دانشگاه ترکیه برای تحصیلات مقطع ماستری بود. که انهم با اعلان شدن نتایج امتحانم در بعد از ظهر آنروز نقش بر آب شد.
یک سری از آرزو ها هستند که در پرتو آن همه اجزای زنده گی معنی میابد. یک سری از آرزو ها هستند که ما همه متعلقات زنده گی و آینده مان را با آنها گره میزنیم. به گمان ما وجود شان زنده گی و عدم شان دلمرده گی است. به سنگ صبوری میمانند که هر زمانی دلمان گرفت و شکست به آغوش این رویاها پناه برده و به ارامش برسیم. تصور کنید اگر سنگ صبوری آدمی بشکند چی خواهد شد؟
کمر آدمی میشکند..
پشت اش خالی میشود..
درون وجودش خلای بزرگی شکل میگیرد و زنده گی اش تنها خلاصه میشود به تبادله گاز اکسیجن و کاربن دای اکساید..
حال آن روز من بد از آن بود که در قالب این کلمه ها وصف اش کنم..
درون خودم به رهبر جنگی تبدیل شده بودم که در میدان نبرد همه ای افراد و تجهیزاتش را از دست داده و شکست خورده و سر نگون به شهرش بر گشته باشد با دستان خالی و خورجینی مملو از اندوه و پریشانی..
اما این هم برای پایان ماجرای ان روز کافی نبود..
آن روز همه کاینات دست در دست هم داده بودند تا مرا به سوی تقدیری که آز ان می هراسیدم بکشاند..
عصر آن روز وقتی با چشمان پف کرده و به خون نشسته همراه با سر درد شدید که دل بدی هم به همراه داشت به خانه برگشتم، با حرف ها تهی از درک و خالی از مهر مادرم مقابل شدم..
هرچند از آدرس او هیچ گاهی نوازش یا محبت عمیق مادری ندیده بودم اما حد اقل توقع نداشتم در برابر اندوه دلم اینقدر بی تفاوت باشد. او بدون اینکه حتی یکبار هم علت حال و روز خرابم را از من بپرسد یکراست با اوراق دست داشته اش مثل اینکه تمام روز منتظر آمدن من باشد، مسئله تکراری که بار ها برایش توضیح دادم ناممکن است را باز کرد. همان مسئله گرفتن زمین های پدرم که در قبضه ای کاکای بی خیرم بود. شاید تا آنروز بیش از بیست بار برایش گفته بودم این دعوا امکان ندارد برنده شود و فقط منجر به روبرو شدنم با آن ادم نکبت خواهد شد. اما باز هم بالای حرفش پافشاری کرده میگفت من کمبود دلایل و مدارک را بهانه کرده شانه خالی میکنم.
آن روز هم با چند تا اوراق ناچیز اصرار داشت هرچه میشود باید دعوا را باز کنم. هرچه گفتم:«مادرم فدایت شوم حالم خوب نیست لطفا برای امروز کافیست..!»
اما بی هیچ نگرانی بابت حال من صریح گفت:«باز چی مرگت است..!!
روزی را بگو که حالت خوش باشد، جوانی ام را حیف کردم، خواری و زحمت کشیدم تا شما بزرگ شوید اما چه سود؟...هیچ..!!»
همیشه همینطور بود آب از آب تکان نمی خورد به دنیا آوردن و بزرگ کردنم را به رخم می کشید و منت میگذاشت انگار من انتخاب کرده بودم در این دنیا بیایم و من انتخاب کرده بودم سرنوشت او اینگونه باشد. به نظرم انتخاب کردن زنده گی در دنیا شاید بدترین تصمیم و انتخابش در زنده گی باشد.
از بس حالم خراب بود حتی چشمانم از درد در جایش سنگینی میکرد با وصف این حالم هم برایش اتفاقات آن روز را توضیح دادم چیزی که دوباره سبب سرازیر شدن باران از چشمانم شد. توقع داشتم سرم را روی زانویش بگذارد و بگوید:«فدایت سرت جان مادر غصه نخور...!».. یک توقع محال..
اما نه عصبانیتش بیشتر شد و سرزنش وار گفت:« که چی شده؟.. دنیا به آخر رسیده مگر.. برنده نشدی که نشدی.. اسبش را کجا ببندم. دیگر این همه اشک تمساح هم پیش من نریز..! ..حوصله ندارم. تا اینجای زنده گی به قدر کافی گریه کردم و گریه شنیدم دیگر تاب و حوصله ای این مسخره بازی ها برایم نمانده.. بار دیگر نبینم‌گریه کنی.. پیش هرکه گریه میکنی پیش من خودت را سرحال بگیر..!»
ذره تعجب نکردم از این حرف ها نه هم ناراحت شدم..
حال همیشه گی اش بود، دیگر عادت کرده بودم و بی حس شده بودم..
میگفت پیش من اشک نریز...
مگر آدم جز دامان مادرش در هنگام غم و درد به کجا باید پناه ببرد..
آنهم آدمی که مثل من هیچ کسی جز او را نداشت..
حالا اگر داشته هم باشد..
چی کسی میتواند برای آدمی مادرش شود جز خود مادر...؟
قطعا هیچ کس..!
فقط به سویش با حسرت نگاه کردم و مثل همیشه هورجینی از حرف های ناگفته و بغض را قورت دادم...
واقعا چه سخت است همزیستی با کسانی که دغدغه هایت را نمی فهمند اما عزیزان تو اند..
نمیدانم مادرم مرا چی فرض میکرد..
شاید یک مجسمه ای را صورتش با لبخند همیشه باید حکاکی شود و از غم و غصه ای حرف نزند..
مگر من انسان نیستم..؟
مگر من احساس ندارم..؟
مگر قلبم از جنس سنگ است که در برابر همه درد ها و ظلم های روزگار بی تفاوت باشد..؟
اما از این همه سوال ها چی سود..؟
به کی باید میگفتم..؟
به کی تکیه میکردم... ؟
جز سقوط در سیاه چال تنهاییم..
لذا دوباره در گرداب ذلت آور تنهایی فرو رفتم و با آخرین دعوا کردن با مادرم روانه اتاقم شدم و مثل سیلی سرد مادرم که به صورتم نشسته بود در اتاق را محکم بستم..
....
درون هر دختر استوار و قوی یک کودک دلشکسته و تنهاست..
زن ها هرقدر هم خودشان را قوی جلوه بدهند، استوار بمانند و با ثبات راه بروند باز هم جایی از اعماق قلب شان به یکی نیاز دارند تا حامی شان باشد..
آخر چی کسی میتواند تا آخرین لحظه عمر مقاومت کند..؟
برای هر کسی یک نقطه ای اعظمی تحمل است که از آن فراتر نمی تواند برود...
مخصوصا برای جنس فریبکار زن ها..
زن ها میتوانند برای اطرافیان شان فریب کار باشند..
میتوانند شب ها گریه کنند و روز ها نقاب خوشی را بر چهره زده راه بروند...
زن ها میتوانند غصه ها و درد های شان را پنهان کنند، بپوشانند اما فقط برای دیگران..
هر زنی وقتی شب ها به خلوت تنهایی پناه میبرد..
وقتی از سکوت جهان گوش هایش زنگ میزند..
همان جاست که با خودش مقابل میشود..
و به یادش میاید تا این حال چه نقشی را بازی میکرد..
زن ها همه را میتوانند فریب بدهند الا خودشان...
بلاخره یک جایی از زنده گی ناگزیر و بیخیال میشوند ونقاب صورت شان را پس میزنند..
مثل همان روز زنده گی من..!
در حالی که حتی حوصله ای تبدیل کردن لباسم را هم نداشتم و هنوز هم بند دستکول چرمی ام به گردنم حلقه کرده بود، چانه ام را به زانویم تکیه داده بودم وبا اشک های که امانم نمیداد به این فکر میکردم که چی کسی بیچاره تر ار من..!؟
نه شانه ای برای سر گذاشتن...
نه اغوشی برای پناه بردن..
نه گوشی برای شنیدن..
نه دستی برای نوازش..
نه حتی حرفی برای دلخوشی...
فقط بشنو، بغض قورت بده، گاهی پنهانی گریه کن و بس..!
چقدر بی بها هستم من..
همچین توته ای پازلی که انگار اضافی تولید شده و در گوشه ای از سطل اشغال پرت میشود...
با خود در دلم زمزمه میکردم :« خدایا حتی ارزش یک قلبی را هم نداشتم که دوستم داشته باشد..! »
تنها کسی که در ذهنم گشت زد فریده بود. خیلی دلم خواست با او حرف بزنم .
اشک هایم را با پشت دستم پاک کردم و آب بینی ام را بالا کشیده از داخل دستکولم مبایلم را بیرون آوردم. در همان لحظه یادم آمد که او اکنون در کورس آموزش زبان است و نمیتواند به تماسم پاسخ بدهد. دندان هایم را به هم ساییدم و مبایل را روی فرش پرتاپ کردم همان لحظه که با روشن شدن صفحه قفل موبایلم همراه بود متوجه چندین زنگ و پیام از آدرس امیر شدم که به دلیل بی صدا بودن مبایلم از صبح تا آن لحظه روز نتوانسته بودم صدای زنگ یا پیامش را بشنوم.
با تعجب و کنجکاوی زود مبایلم را برداشتم و وارد صفحه پیام امیر شدم. بی خیال انبار از پیام هایش که حتی هفته ها بازش نمیکردم رفتم سراغ آخرین پیامش:« سلام لیا جان..!
محکمه چطور گذشت؟
چنین بار تماس گرفتم پاسخ ندادی نگرانت شدم..
امید وار ام خوب باشی..
همین که پیامم را دریافت کردی حتما با من تماس بگیر.»
پوزخندی بر لبانم وصل شد و با خود گفتم:« مگر سرت را مار گزیده که نگران من شدی؟»
امیر اناً با دیدن انلاین شدن من پیش از اینکه جوابی بفرستم پیامی دیگری فرستاد:«
خوب هستی لیا جان..!»
چقدر نیاز داشتم به یکی که از من بپرسد خوب هستی بگویم اصلا نه..
چفدر نیاز داشتم یکی حالم را بپرسد..
آن موقع دیگر برایم مهم نبود مخاطب حرف هایم یک آشنا است یا بیگانه فقط نیاز داشتم به آدمی که ظرف دلم را نزدش خالی کنم و او گوش شنوای من باشد...
دقیقا کاری که امیر آنروز برای من کرد..
از سفره ای دلم ظرف های مملو از اندوه، سرزنش ها و نا امیدی را چید و جای ان میوه های امید و آرزو های جدید را برایم کاشت..
+:« موفق نشدم...
نه در محکمه و نه در بورسیه که برایش این همه برنامه ریخته بودم..همه اش نقش بر آب شد....
من بازنده شدم..💔😢»
-:« اول بگو بازنده به کی میگویند؟»
+:«همانی که تلاش میکند اما موفق نمی شود؟»
-:« قطعا نه..!
بازنده به کسی میگویند که از شکست خوردن میترسد و حتی دستی هم تکان نمیدهد و برای آرزو هایش نمی جنگد. بازنده آن کسی نیست که تلاشش را میکند هرچند در اخیر راه به آن نتیجه که دوست دارد نرسد. چون کسی که تلاش میکند هرگز شکست نمی خورد، یا پیروز میشود یا هم از آن تلاش چیزی را یاد میگیرد.. »
+:« اما من برایش قول داده بودم..!*
-:« بیبین لیاا..!
دست من و تو خیلی کوتاه تر آز آن است که روی بغض وزخم همه دست بکشیم..
آغوش من و تو خیلی کوچکتر از آن است که همه آدم های درد دیده ای دنیا را در آغوش بکشیم..
تو اگر خودت را هزار پارچه هم کنی نمیتوانی کنار همه آدم های درد دیده ای دنیا بمانی..
در کشور ما هزار ها نباهت وجود دارد که به خاطر داد خواهی از آنها حنجره ای تو کافی نیست..
تو باید ممنون خودت و قلب مهربانت باشی که غصه ای این همه آدم را می خورد و نگران خوب بودن حال همه است. اما بدان اصلا مهم نیست چقدر موفق بودی و به چقدر آدم ها قوت قلب دادی همین که در روز های سیه و تاریک زنده گی ات همچنان زلال ماندی و تلاشت را کردی کافیست..»
+:«😔»
-:«بیین لیا در جغرافیای که ما زنده گی میکنیم حتی مرد بودن کار سخت و دشواری است. حتی مردان سرزمین در نا ملایمتی های زنده گی دست و پای شان را گم میکنند و زمین میخورند.. پس خودت فکر کن زن بودن چقدر سخت است..
حالا اگر دختری مثل تو بدون هیچ مردی سرپرست خانواده اش میشود از آنها محافظت میکند این همه کافی نیست میخواهد دست مهربانش موهای همه مظلوم ها را لمس کند پس کار ساده ای نیست...تو از پس کار های بر آمدی که حتی ما مردان با این هیکل و جثه ای قوی نمی توانیم پس من برایت تبریک میگویم قهرمااان!»
+:« گفتی قهرمان؟
هرچند خودم را لایق این کلمه نمیدانم اما بابت این همه انرژی مثبت از شما سپاسگذارم..»
-:« مشکل همین جاست که تو خیلی متواضع و مهربان هستی و در کنار این خودت را خیلی کوچک فکر میکنی در حالی که من در درون تو عالم بزرگی را دیده ام، قهرمانی را دیده ام..
وها اشتباه نکنی که این حرف ها را صرف انرژی مثبت بدانی باید علاوه کنم که من برای هیچ‌ کسی به خاطر دلداری دروغی به زبان نمی آورم پس انچه برایت گفتم حقیقت محض بودم قهرمان..!»
گذشته از حیرت و تعحبی که از حرف ها و شناخت امیر نسبت به من در دلم‌‌ موج میزد، اعتراف میکنم او اولین کسی بود که مرا عمیقا فهمید حد اقل برای آن روز..
حرف های مثل موتر باربری بار سنگین قلبم را کی چیزی نمانده بود قفس سینه ام را بشکند در خود حمل کرده و به هوا برد..
اخر برای آدمی که از لبه ای زنده گی پرت شده است مهم نیست دستی که بلندش میکند به چه چیزی آلوده است......


#ادامه_دارد

@RomanVaBio
همین که تو هر صبح در خیالِ منی
حال هر روز من خوب است . . .

#صبح_بخیر

@RomanVaBio
باید یاد بگیرید نمی‌توانید محبوبِ همگان باشید،
شما می‌توانید بهترین آلویِ دنیا باشید،
رسیده، آبدار، شیرین و خوشمزه اما یادتان باشد؛
هستند آدم‌هایی که آلو دوست ندارند.

-لئو بوسکالیا

@RomanVaBio
‍خنده می‌بینی ولی از گریه‌ی دل غافلی
خانه‌ی ما از درون ابر است و بیرون آفتاب...

-فصیحی هروی


@RomanVaBio
.
ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻣُﺤَﻤﺪٍ ﻭَﻋَﻠَﻰﺁﻝِوَأصّحٰابِﻣُﺤَﻤَّد♥️

@RomanVaBio
【رمان و بیو♡】
چقدر نیاز داشتم به یکی که از من بپرسد خوب هستی بگویم اصلا نه.. چفدر نیاز داشتم یکی حالم را بپرسد.. آن موقع دیگر برایم مهم نبود مخاطب حرف هایم یک آشنا است یا بیگانه فقط نیاز داشتم به آدمی که ظرف دلم را نزدش خالی کنم و او گوش شنوای من باشد... دقیقا کاری که امیر…
#ساده_دل
#نویسنده_روشنا_امیری
#قسمت_هفتم
آدم ها تنها به دنیا میایند و تنها از دنیا میروند، اما در میان این دو تنهایی هرگز نمی خواهند تنها باشند..
آن روز صبح با حس متفاوتی از خواب برخواستم. نفس عمیقی گرفتم و لبخند زنان از جایم بلند شدم‌. ‌حس میکردم بار سنگینی از روی قلبم برداشته شده است. سبک شده بودم. نه اینکه بابت از دست دادن رویا هایم ناراحت نبودم ، بودم اما خودم را به این جمله که خدا بهترش را نصیبم خواهد کرد تسلی میدادم. مثل اینکه آدم چندین ساعت با گِل و خاک کار کند، کاملا با خاک و گرد آلوده شود، انقدر که از دست آلوده گی به خفقان برسد. در این موقع فقط دلش میخواهد با یک حمام از شر همه آلوده گی ها خالی شود. حس من دقیقا شبیه همین مورد بود. انقدر راحت شده بودم که حس میکردم دوباره متولد شده ام. و این احساس را مدیون حرف های دیشب امیر بودم.
از میان لباس هایم بهترین شان را انتخاب کردم. لباسی با زمینه ای لاجوردی و گل های سفید نسترن، چادر و کرمچ سفید هم با آن هماهنگ کردم. از اتاقم که بیرون شدم مادرم سر سفره در حال صرف صبحانه بود. بدون اینکه نگاهی به من بیندازد سرد و خشک گفت:« بیا صبحانه ات را بخور!»
کاملا آشکار بود جر و بحث های دیروز را فراموش نکرده. همیشه همینطور بود. او قهر میکردم حتی اگر مقصر هم میبود و من دوباره دل آسایش میکردم.
نزدیکش رفتم و خودم را خم کرده صورتش را بوسیدم و گفتم:« از من قهر نباش!
قول میدهم به آن موضوع زمین ها راه بهتری پیدا کنم..!». در جوابم فقط با یک لبخند اکتفا کرد و تنها همان لبخند به من کافی بو‌د.
از خانه بیرون رفتم و طبق معمول قدم زنان به سوی دانشگاه حرکت کردم. جاده های شهر مثل هر روز آدم های زیادی را در آغوشش جا داده بود. صدای رفت و آمد موتر ها، فروشنده گان میوه و سبزی که برای جلب توجه مشتری محصولات شان را تعریف میکردند، صدای خنده کودکان، قصه های عابرین همه با هم مخلوط شده در هوا میرقصید.
آفتاب انروز گرم و دلپذیر بود. گویا همه افراد و رفتار های آن روز با روز های دیگر فرق داشت. همه چیز دلگرم کننده بود. همه آن صورت هایی که نگاه میکردم لبخند و شادی برایم حکایت میکرد. یا شاید چیزی مرا دلگرم خودش کرده بود که هنوز به آن پی نبرده بودم.
هنوز از حویلی دانشگاه که همزمان با ورود دانشجویان همراه بود نگذشته بودم که صدای پیام مبایلم بلند شد:
« سلام استاد لیا..!
اگر دانشگاه هستید یکبار به اداره مالی سر بزنید. در بعضی اوراق رسمی  به امضای شما نیاز است.»
پیام را از روی صفحه قفل مبایل خواندم. متعلق به آقا فیاض بود.
از پله های مرمری دهلیز ورودی بالا رفتم، البته نیازی نبود زیاد دور بروم همین که وارد دهلیز اول میشدم دفتر دوم اداره مالی بود. تا میخواستم به دَر دفتر با انگشتم ضربه بزنم صدای آشنایی امیر از پشت در بگوشم رسید، البته بیشتر شبیه دعوا بود تا حرف زدن!
+:« چطور انسانیت است که یک محصل را از جریان امتحان بیرون بکشید آنهم برای چند افغانی!»
خانم اِیدا( مدیر مالی) که از آوازش معلوم بود خیلی عصبانی است در جواب امیر گفت:« ببخشید استاد امیر!!، انچیزی که شما چند افغانی میگویید تنها منبع در آمد ما است. در ضمن محصل ارجمند تان دو سمستر بدهکار است. چیزی که قانون دانشگاه ایجاب میکند باید با آن معامله شود.»
صدای آه عمیق امیر به گوشم رسید.با خود گفتم آیا او در برابر همه محصلانش همینطور مهربان است؟، او در مورد همه همینطور فکر میکند؟..
هنوز از این افکار خارج نشده بودم که امیر گفت:« باشد خانم اِیدا، میتوانید بدهکاری اش را از تنخواه من اخذ کنید اما دیگر فرزانه را از صحن امتحان بیرون نکنید.»
چهره اش را نمیتوانستم بیبینم اما از لرزش صدایش میتوانستم ناراحتی اش را درک کنم.
صدای ایدا خانم به گوشم رسید:« منظور تان از تنخواه کدام ماه است؟، شما حقوق تان را برداشتید.»
امیر که به احتمال زیاد چشمانش را از شدت قهر به هم میفشرد گفت:« از ماه جدید!»
انقدر حواسم مشغول و کنجکاو این گفتگو بود که قطع شدن آنرا را فراموش کرده بودم.. با باز شدن دَر چیزی نمانده بود با امیر برخورد کنم اما خوشبختانه در دقیقه نود پایم را عقب کشیدم. همین که سرم را بلند کردم با چهره ای ملایم امیر مقابل شدم. از خجالت زیاد دست و پایم را گم کردم که مبادا امیر متوجه این کارم شده باشد. اما از چهره اش معلوم نمیشد از چیزی بوی برده باشد یا شاید همانطور نشان میداد. با دیدنم لبخند ملیحی زد و صمیمانه گفت:« لیااا!
حالت چطور است؟، بهتر شدی!»
+:« تشکرر فعلا در بهترین حالت ممکنم قرار دارم!»
-:« خوشحال شدم....باید بروم درس دارم. بعدا میبینمت!» واز کنارم رد شد و رفت اما من تا ناپدید شدنش از منظره چشمانم نگاهش کردم.
با داخل شدنم در اداره مالی متوجه نگاهی کج ایدا خانم از عقب امیرشدم. حیران این طرز نگاهش بودم. اما به خودم زحمت فهمیدن را هم ندادم.
البته بعد ها با تمام معنا علت این نگاه ها را درک کردم.اما..
ایدا خانم که هنوز متوجه آمدن من نشده بود پلکان مملو از ریملش را که بالای ان را به طور ظریفی لاینر کشیده بود پایین و بالا کرد. به احتمال زیاد زیر لب چیزی شبیه دشنام را نثار امیر میکرد. او خانم تقریبا بیست و سه ساله و خوشتیب به نظر میرسید. حد اقل از آن زمانی که من دیده بودمش. تا نگاهش به من افتاد لبخندی زد و گفت:« اگر اشتباه نکنم باید استاد لیا باشید!»
+:«بلی!، خودم هستم.»
-:«بفرمایید بنشینید استاد محترم.» و چند اوراق را از جعبه ای میزش بیرون کشیده برایم داد و گفت:« پای این اوراق به امضای شما نیاز است. اگر لطف کنید!»
+:« خواهش میکنم چرا نه!»
 
**
بعد از ظهر آن روز زمانی که در صفحه فیسبوک گشت میزدم. متوجه حلقه آبی رنگ روی نمایه حساب کاربری جهان شدم. کنجاوانه روی آن فشار دادم و استوری باز شد. یک تصویر جهان در مقابل مسجد آی صوفیا بود که دو دقیقه قبل گذاشته شده بود. جهان در آن تصویردستانش را بغل کرده و لبخندی به پهنای صورت زده بود. زمینه تصویرش نهایت عالی بود. مسجد آی صوفیا، آسمان روشن و آبی، عبور و مرور عابرین و چند تا مرغ دریایی که در حال پرواز بودند زیبایی خاصی به آن تصویر داده بود اما از همه زیبا تر لبخند جهان بود، دلنشین با وقار و آرام..
در گوشه ای تصویر شعری نوشته بود که با خواندنش دهنم یک وجب باز ماند:
«خبرت است یکی عاشق چشمان تو است..
برده ای دل ز دلش سخت پریشان تو است..»
به حیرت افتاده بودم، از جهان و اینطور شعر عاشقانه بعید بود. از وقتی او را میشناختم همیشه آدم جدی با رفتار رسمی بود. کمتر شوخی میکرد. زیاد حرف نمیزد. اما در عین حال با من همیشه مهربان، تا آن حد که فریده میگفت نزد تو و با تو آدم دیگری است. با خواندن این شعر باورم شد که حرف فریده از عاشق شدن جهان راست است و همان لحظه برایش آرزوی وصال کردم. اما در همین حال فکر شیطنت آمیزی بر سرم زد و در جواب آن تصویر نوشتم:« اگر خبرش نباشد من خبرش کنم؟
دستت را روی شانه ای دختر خاله ات بگذار حلش میکند..»
نقطه سبز صفحه جهان نشان میداد که او روی خط است. دقیقه ای نگذشت که جهان جواب پیامم را ارسال کرد:« ع سلام..»
+:« ببخشی جهان جان اما میدانی من اینقدر با ادب نیستم و ها خودت را به کوچه ای حسن چپ نزن!»
-:« هههه میدانم، من ندانم کی بداند!، و نفهمیدم منظورت کوچه دوکان کاکا حسن است؟»
لبخند دندان نمایی زدم و در دلم گفتم:« هااای جهااان، تو از من فرار میکنی؟»
+:« نخیرر نه منظورم کوچه ای همانی است که عاشق چشمانش شدی؟، میگویم اگر خبرش نیست من خبرش کنم😁»
-:« نمیدانم شاید خبرش باشد و خودش را به بی خبری میزند. یا واقعا خبرش نیست!»
+:« او کیست که روی پسر خاله جذاب من اینقدر کبر میکند، دختر احمق مگر بهتر از تو میابد؟»
-:« اینطور نگو..!، او عاقل ترین دختر دنیا است.!»
اینبار دیگرر دهنم را با دستم بستم تا صدای لبخندم بلند نشود. باورم نمیشد این جهان است که اینطور صریح در مورد دختری صحبت میکند. در گذشته تا حرف از دختری میشد از شرم صورتش سرخ میگشت. یا وقتی از سه متری دختری را میدید خودش را گوشه میکرد. گاهی فریده با شیطنت میگفت:« نگران نباش جهان جان او تو را برای برادر خود نخواهد گرفت !» و این میشد که جهان دوباره داد و فریادش شروع میشد.
+:« اوو سبحان الله به این عشق!!، چقدر خوشبخت است آن دختر ولا حسودی ام شد. و ها ماشاءالله از برکت بورسیه تحصیلی صراحت حرف هایت هم بیشتر شده، نگران نباش حتما به خاله جانم میگویم پایت را در خانه آن بی خبر بند کند😊»
-:« اوو نه لیاا  مضری نکن فقط شوخی بود !!»
حتی از پس پیام هایش میتوانستم خجالت و حیایش را بیبینم. او همیشه همینطور بود.
+:« هههه نه میدانم شوخی نکردی، اما خیلی زیرک بودی نتوانستم از زبانت حرف بگیرم. خیالت راحت رازت راز است. به من اعتماد کن!»
-:« از دست تو هههه... »
ناگهان در ذهنم فکری خطور کرد. آیا امیر هم در مورد من با کسی اینطوری صحبت میکند؟
خودم از این طرز فکر خجل شده و خودم را سرزنش کردم. اخر این چه فکری بود که میکردم. لذا با خودم عهد کردم تا دیگر از حیطه ای رسمی با امیر بیرون نپرم.
آه که آدم گاهی اوقات چنان به یک تکه از آرامش خیره میشود که دید چشمانش را در برابر گنج های ابدی کور میسازد و این بد ترین نوع کوری است...

#ادامه_دارد

@RomanVaBio
گر عالمی از تو جدا گردد، تو با خویش بمان! ^^

@RomanVaBio
از اهمیت دادن زیاد بی اهمیت میشی. از خوبی کردن زیادی، بدی می بینی.
از مهربونی کردن زیادی هم احمق به حساب میای!
خلاصه که اگه تو احساساتت با آدما تعادل نداشته باشی، حتی اگه دریایی از محبت و مهربونی باشی یا ازت زده میشن یا ازت سوءاستفاده می کنن!✌️

@RomanVaBio
【رمان و بیو♡】
البته بعد ها با تمام معنا علت این نگاه ها را درک کردم.اما.. ایدا خانم که هنوز متوجه آمدن من نشده بود پلکان مملو از ریملش را که بالای ان را به طور ظریفی لاینر کشیده بود پایین و بالا کرد. به احتمال زیاد زیر لب چیزی شبیه دشنام را نثار امیر میکرد. او خانم تقریبا…
#ساده_دل
#نویسنده_روشنا_امیری
#قسمت_هشتم
از اراده خدا تا کوچکترین ذره در کاینات در حال تغییر است. این قانون طبیعت است. اما گاهی این تغییرات انقدر سریع رخ میدهد که باورش انسان را به حیرت می اندازد.
مثل تغییرات درون من..!
دیگر از تنهایی خوشم نمی آمد. از تنهایی مثل سرش چسپناک که به دامن ما میچسپد بیزار بودم. اینکه چیزی برای گفتن داشته باشی و کسی برای شنیدنش نباشد خیلی وحشتناک است. دیگر دلم میخواست وقتی خسته از کار برمیگردم کسی باشد که سرم را روی شانه هایش گذاشته و او با مهر و محبت هایش باتری وجودم را ثد فیصد شارژ کند. خسته شده بودم از اینقدر بی کسی، از جنس آن خسته گی هایی که حتی نمیشد با ده گیلاس قهوه هم از میانش برداشت. این روز ها مادرم را بهتر درک میکردم، علت آن بی مهری ها و بد خلقی هایش را بیشتر میدانستم. تنهایی پوست و وجود انسان را خشک کرده میترکاند. هر قدر مرحم بگذاری هم نمیشود دوباره ملایم و نرم شود. مادرم سالها  تنها بود. آه که خانه ای جنگ بسوزد، خراب شود که این همه قربانی از ما گرفت. تلفات جنگ تنها به مرده های افتاده روی زمین خلاصه نمیشود، تلفات جنگ روح خانواده های به جا مانده از قربانیان هستند که هرگز بزرگ نمیشود. شاید نزدیک به بیست سال ازختم جنگ میگذرد اما خانواده من هنوز تاوان انرا میپردازد. اخر در خانه ای که محبت نباشد مگر کودکی بزرگ میشود؟
نه هرگز..
شاید قد بکشد..
بلند شود..
راه برود..
اما هرگز بزرگ نمیشود..
خودم هم میدانستم آدم این روز هایم روز های قبل فرق داشت. در یکی از روز ها وقتی با فریده برای خرید لباس به بازار رفته بودیم، حرف های او بیشتر مرا متوجه این تغییرات ساخت. من او هنگام گذشتن از مقابل یک مغازه لباس فروشی به لباس عروس که خیلی زیبا بود خیره ماندیم. لباس دامن گشاد و بف داشت به اندازه زیر دامنش چهار تا کودک را میشد پنهان کرد. بالاتنه اش با مروارید های درخشان مزین شده بود که با آن برخورد نور آفتاب چشم ها را خیره میکرد.
فریده با دهن باز مانده اش همچنان که به لباس خیره مانده بود گفت:« ای خدا حتما در عروسی ام اینرا میخرم.»
من شانه اش را تکان داده گفتم:« آهای عزیزم بیدار شو هنور مجرد هستی اینرا فراموش نکن!»
فریده نگاهش را از لباس گرفت و همانطوری که با هم به راه افتاده بودیم گفت:« خوب شد گفتی اگر نه نمیدانستم. اخر نمیدانم خداوند چرا اینقدر انسان بی غیرت را نصیب من گردانیده!»
+:« کی را میگویی؟»
-:« یازنه ای بی غیرتت را، یعنی نمیگوید همسر عزیزم کجاست؟ چی میخواهد؟ منتظر نماند باید زودتر بروم. حتی به این اندازه ترسو است که به خوابم هم نمیاید!» و به من نگاه کرده گفت:« اخر تو بگو در خواب که نمیشه کسی را بلعید؟، مگر میشود؟»
از خنده نفس هایم به شمار امده بود. فریده هم همان طور که ادایم را در می آورد گفت:« البته دیگر به تو ریشخندی میاید. در هر چیز ریشخندی در ریش بابه هم ریشخندی!»
من که خنده هایم را به سختی ارام کرده بودم در حالی که از پله ها به طرف دوکان لباس بالا میرفتیم گفتم:« نه کجا ریشخندی است. باید حقیقت را بپزیری او از تو میترسد. از ترس حتی نمی خواهد به خوابت هم بیاید ههههه»
فریده که خریطه را از یک دست به دست دیگرش میگرفت گفت:« هممم، هر چه تو بگویی، البته مطمئن هستم به اندازه تو ترسناک نیستم. فراموش نکردم ان صنفی بیچاره ات چطور از ترس زیاد وقتی در محفل فراغت برایت میخواست پیشنهاد بدهد دست و پایش میلرزید. اگر من نمیبودم حتما پسر بیچاره همانجا سکته کرده تلف میشد. و لست دیگر از این قیبل ادم ها که اگر نام بگیرم شام میشود. اخر نمیدانم فقط تو را میخورد که انطور سیاه و کبود ساخته بودی چهره ات را!»
از این حرفش تکانی خوردم و سر جایم ایستادم. حالا دیگر در دهلیز طبقه دوم بودیم و فقط دو دوکان ازمحل فروش لباس فاصله داشتیم. فریده وقتی قدم های مرا پشت سرش احساس نکرد ایستاد و به عقب نگریست. ابرو هایش را بالا انداخته گفت:« چرا منتظر هستی؟، عجله کن دیگر!!»
همان طور که جدی نگاهش میکردم پرسیدم:« واقعا همینطور به نظر میرسم؟، ترسناک؟»
او چند قدم نزدیک امد و دستش را بن بازویم حلقه داده همانطوری که به راه می افتادیم گفت:« اوو نه لیا بان دگه فقط شوخی بود. اما واقعا تو خیلی جدی برخورد میکنی در این مسائل‌. لازم نیست عصبانی شوی و یا حالت را خراب بسازی فقط میتوانی با گفتن اینکه من از احساس شما ممنونم. یا مناسب شما نیستم موضوع را تمامش کنی!»
راست میگفت. من بیش از حد محافظه کار و جدی بودم در صنف درسی هم به گز آن هایی که در اخیر نامم پسوند خواهر اضافه میکردند، رابطه خوبی نداشتم. ما با هم همصنفی بودیم اما جز سلام و علیک حرفی تبادل نمیشد. حقیقتا من میترسیدم‌.
اما این روز ها در رابطه به امیر رفتارم خیلی فرق داشت. پیام هایش را بی درنگ جواب میدادم. به شوخی هایش علاقه داشتم. البته او هم در تغییر این رفتار ها دست کمی نداشت.
او هر لحظه از هر کارش برای من گزارش میداد. جایی که میرفت، غذایی که میخورد، لباسی که قرار بود بپوشد، همه اش را با من در میان میگذاشت.
وقتی هم که من میپرسیدم:« چرا این همه را به من میگویی؟»
میگفت:« تو دوستم هستی و وظیفه ات است همه اینها را بدانی..»
یا میشود از این بگویم که هر ساعت درسی من در صنف حضور میافت و کنار محصلین مینشست. وقتی علت امدنش را میپرسیدنت میگفت: « حیف است از چنین دانشمندی چیزی نیاموخت!»
یا هم گاهی خطاب به محصلین میگفت:« اگر چنین استاد با درایتی میداشتم ترجیح میدادم همیشه محصل باقی بمانم..»
یکبار هم او مرا کاغذ پران بازی دعوت کرد و گفت خانواده اش هم آنجا است و میخواهد با او بروم. اما من از رفتن به آنجا معذرت خواستم حقیقتا خودم را آماده ای رفتن نمیدانستم. من با شوخی به فریده گفته بودم او مرا با خانواده اش ملحق میکند اما او باز هم با گفتن اینکه:« نخیر او تورا جای خواهر و مادر خود فرض میکند» همه چیز را به گند کشید.
.......
نیم ساعت میشد که باران شروع به باریدن کرده بود. وقتی از خانه بیرون میشدم آسمان صاف و افتابی بود. اما درست بیست دقیقه قبل از بیرون شدنم از دانشگاه باران شروع به باریدن کرد. آه چقدر متنفر بودم از باران، از روز ابری، از پاییز، از برف، کلا از رنگ خاکستری آسمان..
شاید بگویید مگر میشود از باران متنفر بود؟ برف را دوست نداشت و از پاییز گریزان بود؟
بلی خوب هم میشود. من که همینطور بودم. در روز های ابری و باران، پاییز و زمستان دلم می گرفت و به ترکیدن میامد. فصل پاییز و زمستان به مشامم بوی از دست دادن و تمام شدن را میرساند که من از آن بیزار بودم.
تقریبا ده دقیقه‌ کنار جاده منتظر موتر ماندم اما نمیدانم در روز های بارانی جاده ها را چی مرگ میزد که گویا موتر های شهری را در خودش میبلعید. باران شدت میگرفت و موتر ها رفت و آمد شان شدید بود به اندازه ای که یکی از آنها لباس هایم را با آب سرک کثیف ساخت. عابرین با چتر های دست داشته شان به سرعت از کنارم میگذشتند عده ای شان هم نگاه دلسوزانه ای به من می کردند از بس که حالت چهره ام تغییر کرده بود مثلی که چندین ساعت زیر باران ایستاده بودم.
نمیدانم شاید ده دقیقه بعد از آن بود که موتری به رنگ لاجوردی ازمودل کرولا پیش پایم ایستاد.دلم بود اول برایش دشنام بدهم چون فکر کردم شاید قصد اذیت داشته باشد. البته از این رویداد ها خاطره ای خوبی نداشتم. اما تا شیشه ای موتر پایین شد و صورت راننده را دیدم اخم هایم دورشد. امیر پشت فرمان موتر بود . با نزدیک کردن سرش به شیشه طرف من گفت:« بیا لیاا من میرسانمت!»
من سرم را را به طرف شیشه خم کرده گفتم:« نه تشکرر خودم میروم، مزاحم شما نمیشوم.»
+: :« اهای بی معرفت مزاحم چی، ما همکار هستم. بیا سوار شو اگر نه شدت باران زیاد میشود. نگویی که نگفتی!»
من هم با چند بار بگو مگو با خودم سوار سیت عقبی موتر شدم. در جریان راه متوجه نگاه های دقیق امیر به خودم شدم تا جایی که از من چشم بر نمی داشت. لحظه ای خودم را  بابت سوار شدن در موترسرزنش کردم اما فایده نداشت. احساس میکردم دمای موتر دفعتا بالا رفته و از صورتم بخار بلند میشود. امیر که متوجه این حالتم شد، همانطوری که از شیشه عقب موتر نگاهم میکرد گفت:« چرا اینقدر مضطرب هستی!»
من هم با گفتن اینکه نه چنین چیزی نیست، حرف را تمام کردم. 
لحظه ای بعد امیر پیچ رادیو را این طرف و ان طرف تاب داده موج رادیو را تبدیل کرد و صدایش را بلند کرد. از قضا برنامه رادیویی تحت نام عاشقانه ها در حال پخش بود. خدایا دیگر یک همین کم بود!
افراد تماس گیرنده در از خاطرات و مبارزه شان برای عشق میگفتند. عده ای هم از فراق گله داشتند و اشک میرختند. الیته آن همه حرف ها آن زمان برای من چرندیات بیش نبود. امیر آهسته صدای رادیو را کم کرده گفت:« آه عشق! 
واژه ای افسونگر جهان هستی!. چقدر عجیب است مگر نه. سوژه ای نویسنده گان، درد درمندان، شعر شاعران بر مدارش میچرخد.»
از این حرف ها قلبم به تپش امده بود و زبانم به لکنت افتاده بود. به بسیار سختی فقط گفتم:« زیاد نمیدانم!» 
امیر که حس میکرد تحت تاثیر حرف هایش قرار گرفته ام به ادای خاصی گفت:« منم عاشق کسی هستم اما او نمیداند!»
ناخود اگاه بی اختیار گفتم:« از کجا معلوم شاید بداند اما میخواهد نازش را بکشی!»
حس کردم مخاطب حرف امیر من بودم و خودم هم نفهمیدم چطور این حرف ها را به زبان آوردم. خودم را از درون سرزنش کرده گفتم:« الهی زبانت لال شود لیا!»
امیر که چشمانش را از شیشه ای عقب تماشا کرده میتوانستم، ابرو هایش را بالا انداخته کشیده گفت:« که اینطورررر، اما باید بفهمد که ناز زیاد عاشق را خسته میسازد..»
-:« آنکه از ناز عشق خسته شود که عاشق نیست..! »
+:« وااای این ندانستنت اینقدر دانایی دارد پس اگر میدانستی محشرر میشد!!»
 
از خجالت سرم را پایین انداخته چیزی نگفتم.
چهار روز بعد از این اتفاق امیر در جریان پیام فرستادن برایم گفت:« میخواهم یک داشته ای با ارزشم را درون جعبه ای گذاشته به تو هدیه بدهم!»
وقتی پرسیدم چه چیزی او یک استیکر قلب فرستاد. هر چند در پیام خودم را نفهمیده جلوه داده از آن گذشتم اما خدا میداند چقدر از بابت گرفتن ان جعبه دلم به شور آمده بود. از کجا میدانستم درون آن جعبه خالی است

#ادامه_دارد

@RomanVaBio
𝐖𝐡𝐞𝐧 𝐲𝐨𝐮 𝐬𝐭𝐚𝐫𝐭 𝐭𝐚𝐤𝐢𝐧𝐠 𝐜𝐚𝐫𝐞 𝐨𝐟 𝐲𝐨𝐮𝐫𝐬𝐞𝐥𝐟, 𝐲𝐨𝐮 𝐬𝐭𝐚𝐫𝐭 𝐟𝐞𝐞𝐥𝐢𝐧𝐠 𝐛𝐞𝐭𝐭𝐞𝐫 𝐲𝐨𝐮 𝐬𝐭𝐚𝐫𝐭 𝐥𝐨𝐨𝐤𝐢𝐧𝐠 𝐛𝐞𝐭𝐭𝐞𝐫 𝐚𝐧𝐝 𝐲𝐨𝐮 𝐬𝐭𝐚𝐫𝐭 𝐭𝐨 𝐚𝐭𝐭𝐫𝐚𝐜𝐭 𝐛𝐞𝐭𝐭𝐞𝐫.𝐈𝐭 𝐚𝐥𝐥 𝐬𝐭𝐚𝐫𝐭𝐬 𝐰𝐢𝐭𝐡 𝐲𝐨𝐮

وقتی شروع به مراقبت از خودت می‌کنی،احساس بهتری پیدا می‌کنی،ظاهر بهتری پیدا می‌کنی و بهتر دلبری می‌کنی همه‌ش با خودت شروع می‌شه😍

@RomanVaBio