آدم باید یکیو داشته باشه مثل شمس لنگرودی بهش بگه : « وقتی در من نگاه میکنی زخم های من آرام میگیرند »❤️
@RomanVaBio
@RomanVaBio
سلام
وقت همگی شما عزیزان بخیرر...
خبر خوش بری دخترا😍
بری شما معدن لباس پیدا کردم
مدل ها شیک و مقبول با قیمت مناسب، ارسال رایگان درب منزل...
از فردا بخیر روزی یک مدل ته کانال میگذارم پسند کردین پیام بدین؛😉
ببینم خریدن بلدین؟!😁
وقت همگی شما عزیزان بخیرر...
خبر خوش بری دخترا😍
بری شما معدن لباس پیدا کردم
مدل ها شیک و مقبول با قیمت مناسب، ارسال رایگان درب منزل...
از فردا بخیر روزی یک مدل ته کانال میگذارم پسند کردین پیام بدین؛😉
ببینم خریدن بلدین؟!😁
Privacy is powerful. What people don't know, they can't ruin.
حریم خصوصی قدرتمند است.
چیزی را که مردم نمی دانند
نمی توانند خراب کنند.
@RomanVaBio
حریم خصوصی قدرتمند است.
چیزی را که مردم نمی دانند
نمی توانند خراب کنند.
@RomanVaBio
【رمان و بیو♡】
چهار روز بعد از این اتفاق امیر در جریان پیام فرستادن برایم گفت:« میخواهم یک داشته ای با ارزشم را درون جعبه ای گذاشته به تو هدیه بدهم!» وقتی پرسیدم چه چیزی او یک استیکر قلب فرستاد. هر چند در پیام خودم را نفهمیده جلوه داده از آن گذشتم اما خدا میداند چقدر از…
#ساده_دل
#نویسنده_روشنا امیری
#قسمت_نهم
«یادگیری آن نیست که آنچه را آموخته ای دوباره بیان کنی، بلکه یادگیری آن است که آن چه را اموخته ای در زنده گی استفاده نمایی»
این یکی از مقوله های مشهور استاد فهیم توانا استاد جرم شناسی ام در دوران محصلی بود. من هم برای انجام هر چه بهتر وظیفه تدریس و بالابردن مهارت های یادگیری محصلان کنفرانسی را برای آموزش چگونه گی نوشتن وثایق، وکالت نامه و سایر اسناد حقوقی به صورت مجانی برای محصلانم تدارک داده بودم. با یک دسته از اسناد در دهلیز طبقه اول به سوی اتاقم روان بودم که با اقا فیاض روبرو شدم.از آنجای که ساعات کاری به اتمام رسیده بود او بکس کاری اش را در دست گرفته و در جهت مخالف من به سوی در خروجی در حال حرکت بود. همین در مقابلم رسید ایستاد وگفت:« خسته نباشی استاد لیا!
بعد از این چه برنامه داری؟»
-:« چیزی خاصی نه اسناد ها را در دفترم بگذارم به خانه میروم!»
+:« اگر من تو را به نوشیدن قهوه در کافه نزدیک دانشگاه دعوت کنم چی؟»
-:« گفتید کافه!»
+:« بلی ما همکاران همیشه میرویم تو هم امروز باید بیایی تا با هم نان و نمک شویم!» و لبخندی زد و گفت:« در حویلی منتظرت هستم!»
از خسته گی زیاد نمیخواستم به آنجا بروم اما زبانم نشد جواب رد بدهم. بعد از گذاشتن اسناد در دفتر روانه حویلی دانشگاه شدم و به گروه همکاران ملحق گردیدم.
آقا فیاض، خانم اِیدا، سما سروری و فروزان یوسفی انجا منتظر من ایستاده بودند. با امدن من خانم اِیدا گفت:« چه خوب که لیا هم آمد پس برویم..:»
اقا فیاض:« صبر هنوز یکی مانده!»
اِیدا:« کی؟»
سما در حال مرتب کردن چادرش با اشاره سر به خانم ایدا گفت:« دشمن جانی ات هههه»
اِیدا گفت:« چی امیر هم میاید؟»
فروزان گفت:« حال لیای بیچاره گیچ خواهد شد که تو با امیر چه دشمنی داری!!، زیاد در موردش فکر نکن ما که تا هنوز نفهمیدیم تو که هیچ نمی فهمی لیا جان!»
واقعا نمیدانستم منظور این حرف ها شوخی بود یا جدی اما برای مهم هم نبود.
اِیدا که از عصبانیت چشمانش را به هم میفشرد گفت:« کاش از اول میفهمیدم اصلا نمی آمدم!»
اقا فیاض:« هیسس ایدا امیر میاید نشنود اینطور پشت سرش حرف میزنی!!»
ایدا چشمانش را چرخاند و چیزی نگفت. از جهت مقابل امیر با دریشی استخوانی که با یخن قاق سفید رنگ به تن کرده بود قدم زنان امد. تا چشمش به من افتاد تبسمش عمیقتر شد و گفت:« اوو امروز مهمان هم داریم؟»
فروزان دستش را به دست سما حلقه کرده گفت:« مهمان نه از این به بعد صاحب خانه است.»
باز هم حالم دگرگون شده بود. قلبم تند میتپید و گونه هایم میسوخت.جای خسته گی چند لحظه قبلم را هیجان گرفته بود.
اقا فیاض با شیطنت گفت:« بهتر است بگویی استادم، چون این روز ها بیشتر از ساعات درسی ات درس میخوانی آن هم مجانی!» منظورش تشریف آوری امیر در ساعات درسی من بود.
امیر طبق عادت همیشه گی دستی به موهای سیاهش کشیده گفت:« باشد پس شما اول بفرمایید استاد عزیزم من به رسم احترام به تعقیب تان میایم.!» و همه خندیدند.
فاصله دانشگاه تا کافه را با موتر امیر طی کردیم. خانم ها سیت عقب، امیر پشت فرمان و اقا فیاض در سیت کنار او..
انچه در همه راه یکسان بود نگاه های بی وقفه امیر از شیشه ای عقب به من و نگاه های نفرت بر انگیز خانم ایدا به او..
...
کافه جای محشری بود.. صحن حویلی اش به باغ وسیعی میماند که انواع مختلف درختان قد بلند در ان عمومیت داشت. از آنجا که عصر بود رقصیدن برگ ها درختان و روشنایی آفتابی در حال غروب زیبایی آنجا را چهار چند میکرد. تعمیر کافه کلبه چوبی روشن و براق بود که ادم را به یاد نقاشی ها کلاسیک می انداخت. همین که داخل کافه میشدی بوی چوب چهار مغز را با تمام وجود به مشامت میرسید..
آن میز های گِرد و زیبا، آن موسیقی بدون کلام، حتی آن لباس یک دست گارسون ها همه و همه با هم خیلی هماهنگ بودند. فضای کافه نسبتا خلوت بود. مشتریان دو نفره، چهار نفره یا شش نفره گرد میز ها با هم قهوه می نوشیدند. خواندن چهره شان انقدر هم دشوار نبود. مثلا از چهره آشک آلوده آن دختر و پسر حلقه به دست معلوم بود که دوره ای نامزدی شان خوب نمیگذرد. یا هم از خنده ها و شوخی ها ان گروپ چهار نفره فهمیده میشد که دوستان صمیمی دوره دانشگاه هستند.
ما در یکی از میز های کنار پنجره نشستیم. از آنجا میشد بازی کودکان، قدم زدن مشتریان، صدای خش خش برگ در ختان را شنید. سفارش همه تقریبا یکسان بود قهوه با کیک کاکاوی جز امیر که بغلاوه را ترجیح داد..
فضای صمیمی و گرم انجا سبب شد خسته گی ها از من رخت بندد. البته اگر نگاه های امیر امانم میداد.
جرعه ای از قهوه را نوشیده بودم که به موبایل سما زنگ آمد و از جایش بلند شد.چشمان همه با او یکجا به تعقیبش حرکت کرد. او تازه یک ماه پیش ازدواج کرده بود.
در حالی که سما در گوشه ای از کافه مشغول پاسخ دادن به زنگ موبایلش بود، آقا فیاض از عقب او را نگاه کرده موذیانه گفت:« آه خدایا خودت بیبین بعد ازدواج حتی برای رفتن در کافه هم باید اجازه بگیری! »
اینبار فروزان پیش قدمی کرد و گفت: « ولا استاد ما زن ها اجازه نمیگیریم اجازه میدهیم. نگران این هستم که همسر تان از امدن به اینجا خبر دارد یا نه؟، اگر نداشته باشد که باید بترسید!» و همه خندیدند.
اقا فیاض:« چرا باید بترسم، دیگ ام را پخته ام، ظروف را هم می شورم. لباس اطفالم را هم بعد رفتن در ماشین لباس شویی تمیز میکنم. دیگر چرا باید بترسم. کسی از زن خود میترسد که کار خود را نکرده باشد!»
اینبار صدای قهقه به میز پهلو هم رسید. همزمان با آن سما هم دوباره به میز برگشت وهمانطوری که به چوکی اش مینشست کنجکاوانه پرسید:« چی شده به چی میخندید؟»
امیر گفت:« ولا نظر به گفته های استاد فیاض زن گرفتن هم عذاب الهی بوده ههه»
اقا فیاض دست به شانه ای امیر گذاشت و خندیده گفت:« کاملا دقیق، اصلا هوس نکنی از من به تو نصیحت خودت را به درد سر نینذاز!!»
سما ابرو هایش را بالا انداخته گفت:« یعنی شما مردا پشت سر ما اینطور حرف میزنید؟»
اقا فیاض:« نه نه اصلا این فقط تعریف بود هههه»
امیر ابرو هانش را به سوی من حرکت داده گفت:« میگویم از این حرف ها خانم مریم خبر نشود؟»
اقا فیاض لبخند دندان نمایی به سوی من زده گفت:« نه نه از من و لیا خواهری و برادری است، همانطور نیست لیا؟»
+:« نه اصلا اینطور نیست، خواهری و برادری بماند سر جایش.!»
-:« اوو نه پس دیگر حرفی نمیزنم جاسوس برامدی!»
+:« خوب پس باشد اینبار میگذرم از جرم تان..»
-:« اوو نفهمیدم استاد جرم شناسی یا من است.. باز هم ممنونت لیا!!
البته باید بگویم زن گرفتن درد سر است اما برای من درد سر شیرین و عذاب به جان برابر است.»
+:« حالا درست شد!»
اما اِیدا همچنان خاموش بود. واقعا درک نمیتوانستم چطور اینقدر کینه دل بوده میتواند که هنوز اثر آن دعوا در رفتارش هویدا است.
فروزان با اشاره به قاب بغلاوه امیر که تقریبا خالی شده بود گفت:« ماشاءالله از این خوش اشتهایی شما استاد امیر!!»
اقا فیاض با لحن شوخی گفت: « از برکت جیم رفتن است»
امیر همچنان که گیلاس قهوه را روی میز میگذاشت گفت:« چه فایده از این جیم رفتن!!»
سما:« چرا مگر خوش اندام شدن از مزیت های جیم رفتن نیست؟»
امیر از گوشه ای چشم به من نگاه کرده گفت:« است اما هر قدر هم که جیم بروی باز هم زورت به چشم های دختری که دوستش داری نمی رسد!!»
صدای همه با هم موزون و هماهنگ بلند شد:« اووووو»
فروزان:« باز غریزه ای شاعری امیر تکان خورد..»
اقا فیاض:« بله البته اما مچم شعر بود یا نثر ههه»
سما:« شعر نثر گونه هههه»
ایدا جز نگاه کج چیزی دیگری برای امیر نثار نکرد. و در تمام مدت نشستن ما در کافه به جز چند مکالمه کوتاه با سما و فروزان در بحث گروهی شرکت نداشت. چیزی که باعث شد اقا فیاض از او بپرسد:« ایدا چرا هیچ حرفی نمیزنی!»
-:« همه اش محصول خسته گی است. ترجیح میدهم از شوخی های شما لذت ببرم!»
اما ماند حرف من!
حال من چنان آشفته بود که نمی توانم بیان کنم. با ان نگاه کردن و بیان کردن حرفش کاملا واضیح بود مخاطبش من هستم. عصبانی بودم اما نمی خواستم به رویم بیاورم.اگر همکارانم منظور حرف امیر را گرفته باشند چی؟
اصلا دوست نداشتم در محیط کاری پشت سرم حرف های تبادل شوند. فقط به دنبال یک بهانه بودم که از آنجا بلند شده بروم. که تماس مادرم مثل دست غیبی ناجی من شد:
+:« بله!، سلام لیا کجاستی؟»
-:« سلام مادر جان، بیرون هستم، چیزی شده؟»
+:« نه چیزی نیست فقط کمی زودتر بیا خانه تنها هستم!»
-:« چشم مادرم!»
به همین بهانه از میز بلند شده و بعد خدا حافظی بدون نگاه کردن به امیر از کلبه چوبی بیرون شدم.
یک لحظه ایستادم و نفس عمیقی گرفتم. به این میماند که سال ها تحت فشار بوده باشم. دو قدم نگذاشته بودم که بند دستکولم پاره شد و زمین افتاد.از آنجا که روی سبزه های آپ پاشیده بودند. دستکولم کاملا گِل آلود شده بود. به دنبال چیزی میگشتم که با آن دستکولم را تمیز کنم که چشمم به نل آب گوشه ای حویلی کافه افتاد. به سوی انجا حرکت کردم. نل آب پشت درخت ناجوی بزرگ و در ناحیه دنج حویلی قرار داشت. صدای خش خش برگ در ختان به دلیل خلوت بودن ان ناحیه تنها چیزی بود که به گوش میرسد. خودم را خم کردم تا نل اب را باز کنم که صدایی از پشت سرم چیزی نمانده بود قلبم را ایستاده کند، البته اگر مغزم سر موقع اوازش را تشخیص نمیداد..
+:« لیاا!»
صورتم را چرخاندم و با دیدن چهره امیر چشمانم را به هم فشرده عصبی نفس کشیدم.
+:« ترسیدی؟»
-:« اگر اینطور دزدکی از پشت سر کسی را صدا بزنید معلوم است که میترسد. در ضمن شما اینجا چی کار دارید؟»
+:« به دنبال تو آمدم!»
-:« چرااا؟، بیبینید اقا امیر من از این رفتار ها خوشم نمی اید. دیگران چی فکر میکنند.
اینبار فروزان پیش قدمی کرد و گفت: « ولا استاد ما زن ها اجازه نمیگیریم اجازه میدهیم. نگران این هستم که همسر تان از امدن به اینجا خبر دارد یا نه؟، اگر نداشته باشد که باید بترسید!» و همه خندیدند.
اقا فیاض:« چرا باید بترسم، دیگ ام را پخته ام، ظروف را هم می شورم. لباس اطفالم را هم بعد رفتن در ماشین لباس شویی تمیز میکنم. دیگر چرا باید بترسم. کسی از زن خود میترسد که کار خود را نکرده باشد!»
اینبار صدای قهقه به میز پهلو هم رسید. همزمان با آن سما هم دوباره به میز برگشت وهمانطوری که به چوکی اش مینشست کنجکاوانه پرسید:« چی شده به چی میخندید؟»
امیر گفت:« ولا نظر به گفته های استاد فیاض زن گرفتن هم عذاب الهی بوده ههه»
اقا فیاض دست به شانه ای امیر گذاشت و خندیده گفت:« کاملا دقیق، اصلا هوس نکنی از من به تو نصیحت خودت را به درد سر نینذاز!!»
سما ابرو هایش را بالا انداخته گفت:« یعنی شما مردا پشت سر ما اینطور حرف میزنید؟»
اقا فیاض:« نه نه اصلا این فقط تعریف بود هههه»
امیر ابرو هانش را به سوی من حرکت داده گفت:« میگویم از این حرف ها خانم مریم خبر نشود؟»
اقا فیاض لبخند دندان نمایی به سوی من زده گفت:« نه نه از من و لیا خواهری و برادری است، همانطور نیست لیا؟»
+:« نه اصلا اینطور نیست، خواهری و برادری بماند سر جایش.!»
-:« اوو نه پس دیگر حرفی نمیزنم جاسوس برامدی!»
+:« خوب پس باشد اینبار میگذرم از جرم تان..»
-:« اوو نفهمیدم استاد جرم شناسی یا من است.. باز هم ممنونت لیا!!
البته باید بگویم زن گرفتن درد سر است اما برای من درد سر شیرین و عذاب به جان برابر است.»
+:« حالا درست شد!»
اما اِیدا همچنان خاموش بود. واقعا درک نمیتوانستم چطور اینقدر کینه دل بوده میتواند که هنوز اثر آن دعوا در رفتارش هویدا است.
فروزان با اشاره به قاب بغلاوه امیر که تقریبا خالی شده بود گفت:« ماشاءالله از این خوش اشتهایی شما استاد امیر!!»
اقا فیاض با لحن شوخی گفت: « از برکت جیم رفتن است»
امیر همچنان که گیلاس قهوه را روی میز میگذاشت گفت:« چه فایده از این جیم رفتن!!»
سما:« چرا مگر خوش اندام شدن از مزیت های جیم رفتن نیست؟»
امیر از گوشه ای چشم به من نگاه کرده گفت:« است اما هر قدر هم که جیم بروی باز هم زورت به چشم های دختری که دوستش داری نمی رسد!!»
صدای همه با هم موزون و هماهنگ بلند شد:« اووووو»
فروزان:« باز غریزه ای شاعری امیر تکان خورد..»
اقا فیاض:« بله البته اما مچم شعر بود یا نثر ههه»
سما:« شعر نثر گونه هههه»
ایدا جز نگاه کج چیزی دیگری برای امیر نثار نکرد. و در تمام مدت نشستن ما در کافه به جز چند مکالمه کوتاه با سما و فروزان در بحث گروهی شرکت نداشت. چیزی که باعث شد اقا فیاض از او بپرسد:« ایدا چرا هیچ حرفی نمیزنی!»
-:« همه اش محصول خسته گی است. ترجیح میدهم از شوخی های شما لذت ببرم!»
اما ماند حرف من!
حال من چنان آشفته بود که نمی توانم بیان کنم. با ان نگاه کردن و بیان کردن حرفش کاملا واضیح بود مخاطبش من هستم. عصبانی بودم اما نمی خواستم به رویم بیاورم.اگر همکارانم منظور حرف امیر را گرفته باشند چی؟
اصلا دوست نداشتم در محیط کاری پشت سرم حرف های تبادل شوند. فقط به دنبال یک بهانه بودم که از آنجا بلند شده بروم. که تماس مادرم مثل دست غیبی ناجی من شد:
+:« بله!، سلام لیا کجاستی؟»
-:« سلام مادر جان، بیرون هستم، چیزی شده؟»
+:« نه چیزی نیست فقط کمی زودتر بیا خانه تنها هستم!»
-:« چشم مادرم!»
به همین بهانه از میز بلند شده و بعد خدا حافظی بدون نگاه کردن به امیر از کلبه چوبی بیرون شدم.
یک لحظه ایستادم و نفس عمیقی گرفتم. به این میماند که سال ها تحت فشار بوده باشم. دو قدم نگذاشته بودم که بند دستکولم پاره شد و زمین افتاد.از آنجا که روی سبزه های آپ پاشیده بودند. دستکولم کاملا گِل آلود شده بود. به دنبال چیزی میگشتم که با آن دستکولم را تمیز کنم که چشمم به نل آب گوشه ای حویلی کافه افتاد. به سوی انجا حرکت کردم. نل آب پشت درخت ناجوی بزرگ و در ناحیه دنج حویلی قرار داشت. صدای خش خش برگ در ختان به دلیل خلوت بودن ان ناحیه تنها چیزی بود که به گوش میرسد. خودم را خم کردم تا نل اب را باز کنم که صدایی از پشت سرم چیزی نمانده بود قلبم را ایستاده کند، البته اگر مغزم سر موقع اوازش را تشخیص نمیداد..
+:« لیاا!»
صورتم را چرخاندم و با دیدن چهره امیر چشمانم را به هم فشرده عصبی نفس کشیدم.
+:« ترسیدی؟»
-:« اگر اینطور دزدکی از پشت سر کسی را صدا بزنید معلوم است که میترسد. در ضمن شما اینجا چی کار دارید؟»
+:« به دنبال تو آمدم!»
-:« چرااا؟، بیبینید اقا امیر من از این رفتار ها خوشم نمی اید. دیگران چی فکر میکنند.
لطفا کمی مراقب رفتار تان باشید و از محدوده ای تان پا جلو نگذارید!»
+:« برای امروز امکان ندارد. باید به تعقیبت می امدم. اگر چند لحظه منتظر میماندی سوپرایزم خراب نمیشد. و نگران نباش انها نمی فهمند که من به تعقیب تو آمدم. امروز بهترین روز برای من است نمی توانستم همینطور بگذارم بروی!!»
-:« نفهمیدم؟»
امیر دستانم را گرفت و به من عمیقا خیره شد. من هاج و واج نگاهش میکردم. حرارتی از دستان او به وجودم سرازیر شد. نگاه هایش سوزان و اتشین بود. در گرمی دستان که آن زمان مهربان تصورش میکردم، در نگاه سوزان چشمانش که آن زمان عشق میپنداشتم، ارامش عجیبی بود.
برای یک لحظه نفهمیدم چی شد؟
فقط حس کردم تمام کتله ای بدنم به همان نقطه جمع شده است..!
حس کردم وجودم یکباره آتش گرفت و دوباره سرد شد..!
صدای آب جاری از نل، خش خش در ختان همه در گوشم خفه می آمد..
گوش هایم به صدا در آمده بود حس میکردم همه مردم و جهان صدای ضربان قلبم را میشنوند..
مرکز ثقل بدنم همان نقطه ای از گونه ام شده بودم که پوست لبان امیر روی آن قرار داشت..
او بعد آن اتفاق آهسته دهنش را به گوشم نزدیک کرده گفت:« تولدت مبارک گودیگکم!!»
#ادامه_دارد
@RomanVaBio
+:« برای امروز امکان ندارد. باید به تعقیبت می امدم. اگر چند لحظه منتظر میماندی سوپرایزم خراب نمیشد. و نگران نباش انها نمی فهمند که من به تعقیب تو آمدم. امروز بهترین روز برای من است نمی توانستم همینطور بگذارم بروی!!»
-:« نفهمیدم؟»
امیر دستانم را گرفت و به من عمیقا خیره شد. من هاج و واج نگاهش میکردم. حرارتی از دستان او به وجودم سرازیر شد. نگاه هایش سوزان و اتشین بود. در گرمی دستان که آن زمان مهربان تصورش میکردم، در نگاه سوزان چشمانش که آن زمان عشق میپنداشتم، ارامش عجیبی بود.
برای یک لحظه نفهمیدم چی شد؟
فقط حس کردم تمام کتله ای بدنم به همان نقطه جمع شده است..!
حس کردم وجودم یکباره آتش گرفت و دوباره سرد شد..!
صدای آب جاری از نل، خش خش در ختان همه در گوشم خفه می آمد..
گوش هایم به صدا در آمده بود حس میکردم همه مردم و جهان صدای ضربان قلبم را میشنوند..
مرکز ثقل بدنم همان نقطه ای از گونه ام شده بودم که پوست لبان امیر روی آن قرار داشت..
او بعد آن اتفاق آهسته دهنش را به گوشم نزدیک کرده گفت:« تولدت مبارک گودیگکم!!»
#ادامه_دارد
@RomanVaBio
【رمان و بیو♡】
سلام وقت همگی شما عزیزان بخیرر... خبر خوش بری دخترا😍 بری شما معدن لباس پیدا کردم مدل ها شیک و مقبول با قیمت مناسب، ارسال رایگان درب منزل... از فردا بخیر روزی یک مدل ته کانال میگذارم پسند کردین پیام بدین؛😉 ببینم خریدن بلدین؟!😁
سلام علیکم
بمببب فروش🥳 بهترین مدل لباس عباییی
دوتکه پرهن شلوار
در رنگهای مختلف مدل بلند و کوتاه
جنس اصل مناسب فصل گرما🌞☀️🕶
با قیمت بسیار مناسب
مقطوع ۶۰۰ افغانی😲
ارسال رایگان درب منزل(هرات)🛵
👇👇
@RomanVaBio_bot
بمببب فروش🥳 بهترین مدل لباس عباییی
دوتکه پرهن شلوار
در رنگهای مختلف مدل بلند و کوتاه
جنس اصل مناسب فصل گرما🌞☀️🕶
با قیمت بسیار مناسب
مقطوع ۶۰۰ افغانی😲
ارسال رایگان درب منزل(هرات)🛵
👇👇
@RomanVaBio_bot
ما واقعا هنر کردهبودیم...
ما هنر کردهبودیم که با وجود زخمهای بسیارمان، هنوز مهربان بودیم. ما هنر کردهبودیم که با وجود تمام دلخوریها و رنجهایی که در ما اقامت داشت، همچنان لبخند میزدیم و دلمان نمیآمد کسی را برنجانیم و بانیِ شکستنِ هیچ دلی باشیم.
ما هنر کردهبودیم که خودمان بغض داشتیم و برای شادی و موفقیت دیگران دعا میکردیم.
ساده و بیشیله بودن هنر میخواست و ما از هنر لبریز بودیم، میخندیدیم و میبخشیدیم و کاری به کار هیچکس نداشتیم...
#نرگس_صرافیان_طوفان
@RomanVaBio
ما هنر کردهبودیم که با وجود زخمهای بسیارمان، هنوز مهربان بودیم. ما هنر کردهبودیم که با وجود تمام دلخوریها و رنجهایی که در ما اقامت داشت، همچنان لبخند میزدیم و دلمان نمیآمد کسی را برنجانیم و بانیِ شکستنِ هیچ دلی باشیم.
ما هنر کردهبودیم که خودمان بغض داشتیم و برای شادی و موفقیت دیگران دعا میکردیم.
ساده و بیشیله بودن هنر میخواست و ما از هنر لبریز بودیم، میخندیدیم و میبخشیدیم و کاری به کار هیچکس نداشتیم...
#نرگس_صرافیان_طوفان
@RomanVaBio
【رمان و بیو♡】
لطفا کمی مراقب رفتار تان باشید و از محدوده ای تان پا جلو نگذارید!» +:« برای امروز امکان ندارد. باید به تعقیبت می امدم. اگر چند لحظه منتظر میماندی سوپرایزم خراب نمیشد. و نگران نباش انها نمی فهمند که من به تعقیب تو آمدم. امروز بهترین روز برای من است نمی توانستم…
#ساده_دل
#نویسنده_روشنا_امیری
#قسمت_ دهم
مثل این بود که مغزم فلج شده باشد و جسمم بی اختیار در حال حرکت..
نمیدانستم چی بگویم و چی کار باید بکنم.. اصلا به یاد ندارم چگونه آنروز تا خانه رسیدم. چطور از نزد امیر فرار کردم؟، دویدم یا اهسته قدم زنان از نزدش گذشتم..؟
به یاد ندارم چطور سوار موتر شدم ؟
آیا سوار موتر شدم یانه؟
مثلی که حافظه ای آن چند ساعت را از دست داده بودم، هیچ چیز به یادم نبود..!
تا آن لحظه که وارد خانه شدم و صدای فریاد فریده مثل مریضی که بعد حمله قلبی با شوک الکتریکی به هوش بیاید، دوباره مغزم به فعالیت آغاز کرد..
+:« توووولدددت مباااارررک لیاااا..»
خاله ام با فریده و مادرم برای روز تولدم اماده گی گرفته بودند. دلیل زنگ مادرم هم همین بود. وقتی آنها با صورت رنگ پریده ومسکوت من مقابل شدند، هر کدام به نوبت موج از سوالات تکراری را به سوی من سرازیر کردند:« چی شده لیا؟» « رنگ و رخت چرا پریده؟»، « حالت خوب است؟» و....
خاله ام نزدیک من شد و با بلند کردن دستکولم نگاهی به مادرم انداخته گفت:« بیبین دستکولش هم کثیف شده، نکند کدام اتفاق بدی افتاده باشد خدای ناخواسته، مثلی که دختر شوک دیده باشد هیچ حرف نمیزند»
همانطور که با چهره مات شده پنجره خانه را تماشا میکردم گفتم:« من خوب هستم چیزی نیست... فقط...افتادم و..دستکولم کثیف شد؟»
مادرم گفت:« چطوری افتادی؟، در کجا؟»
سر جایم نشتم و گفتم:« این همه سوال پیچم نکنید مادر!!، با بایسکل برخوردم و افتادم همین!»
خاله ام کنارم نشست و گفت:« واای دختر گلم!، جایت درد نمیکند؟»
+:« نه کاملا خوب هستم نگران نباشید، فقط کمی ترسیدم..»
از آنطرف فریده به حرف خاله ام پرید و گفت:« البته نگران نباشید این همه تاثیر مجردی است!!»
خاله ام با نگاهی کجی به او گفت:« یعنی از این هم بزرگ تر میشوی؟، به جای اینکه بگویی خوب شد بخیر گذشت، خوشحال هستی که یک مضمون برای مسخره بازی تو پیدا شد!»
فریده:« خوب مادرم حالا که بخیر گذشته من دوباره چرا تکرارش کنم.؟»
خاله ام اینبار چشم غره ای به فریده رفت و چیزی نگفت. مادرم با لبخند در حالی که دستش را روی شانه ام گذاشته بود خطاب به خاله ام گفت:«فریده را سرزنش نکن خواهرجان، او فقط شوخی میکند!!»
فریده با چرب زبانی گفت:« قربان خاله ام، کاش دیگران هم مثل شما قدر مرا میدانستند!!» و نگاهی به من و خاله ام انداخت. خاله ام جوابش را فقط با تکان دادن سر به چپ و راست داد. همه میدانستند فریده در شوخی هرگز کم نمی آورد.
اما من انچنان غرق آن حادثه بودم که حتی حوصله ای شوخی های فریده را هم نداشتم. آن شب ندانستم چطور کیک را قطع کردم؟، حتی نفهمیدم آرزو کردم یا نه؟
نفهمیدم طعم کیک چطوری بود؟، مهم تر از همه نمیتوانستم تحلیل کنم خوش حال هستم یا خفه؟
مثلی که در هوا معلق بمانی و ندانی به کدام سمت مایل هستی بروی؟
فقط این را میدانستم که آن عمل امیر برایم غیر قابل توجیه بود. آن شب بعد از سرازیر شدن ده ها پیام و تماس شماره امیر را بدون اینکه نگاهی به پیام هایش بیندازم به لیست سیاه موبایل اضافه کردم. در جواب کنجکاوی های بیش از حد فریده در مورد حالت غیر طبیعی ام با گفتن:« چیزی نشده فقط با بایسکل تصادم کردم»، طفره رفتم. البته مطمئن نیستم باورش شده باشد.
تقریبا ده روز به همین منوال گذشت. هرباری که امیر در دانشگاه میخواست برای حرف زدن با من قدمی پیش بگذارد فقط چین های پیشانی و نگاه به شدت تنفر آمیزم کافی بود از سر راهم کنار بگذارد. دو شماره دیگری امیر از طریق آن کوشش حرف زدن را کرد مانند آن گل های که روی میزم گذاشته بود و در مقابل چشماش به زباله دانی انداخته شد، یا مثل آن ورق یاداشتی که روی میز خطابه صنف درسی ام گذاشته بود و پارچه هایش را دوباره از اتاق کاری اشت دریافته بود، به لیست سیاه اضافه نمودم.
یازده روز بعد از آن اتفاق خبر استعفا دادن صوفیه همکار بخش پذیرش ما برایم رسید. کنجکاو و ناراحت بودم از این تصمیم ناگهانی اش. او دختر مهربانی بود و من دوستش داشتم. درست وقتی میخواستم برای خدا حافظی با صوفیه از دهلیز منزل دوم نزد صوفیه بروم از جهت مخالف با امیر مقابل شدم. لحظه یی در جایم ساکت ماندم. امیر نفس زنان مثل اینکه دوان دوان خود را به آنجا رسانده باشد گفت:« لیا خواهش میکنم به حرف هایم گوش کن!»
از انجایی که دهلیز از دو سمت مخالف به وسیله پله ها به منزل اول وصل میشد بدون لحظه ای درنگ از رفتن به منزل سوم و خدا حافظی با صوفیه منصرف شدم و رویم را چرخانده به سرعت به سمت پله های رفته و پایین شدم. انقدر که چیزی نمانده بود پایم لغزیده پایین بیفتم. هنوز پشت سرم را نگاه میکردم که امیر به تعقیبم نباشد که امیر از سمت مقابل رو در رویم قرار گرفت. آن لحظه مثل کسی که مچ دستش را در دزدی گرفته باشند نفس نفس میزدم. امیر دست هایش را به علامت تسلیم بلند کرده گفت:« به تو آسیبی نمیرسانم لطفا حرفم را گوش کن!»
#نویسنده_روشنا_امیری
#قسمت_ دهم
مثل این بود که مغزم فلج شده باشد و جسمم بی اختیار در حال حرکت..
نمیدانستم چی بگویم و چی کار باید بکنم.. اصلا به یاد ندارم چگونه آنروز تا خانه رسیدم. چطور از نزد امیر فرار کردم؟، دویدم یا اهسته قدم زنان از نزدش گذشتم..؟
به یاد ندارم چطور سوار موتر شدم ؟
آیا سوار موتر شدم یانه؟
مثلی که حافظه ای آن چند ساعت را از دست داده بودم، هیچ چیز به یادم نبود..!
تا آن لحظه که وارد خانه شدم و صدای فریاد فریده مثل مریضی که بعد حمله قلبی با شوک الکتریکی به هوش بیاید، دوباره مغزم به فعالیت آغاز کرد..
+:« توووولدددت مباااارررک لیاااا..»
خاله ام با فریده و مادرم برای روز تولدم اماده گی گرفته بودند. دلیل زنگ مادرم هم همین بود. وقتی آنها با صورت رنگ پریده ومسکوت من مقابل شدند، هر کدام به نوبت موج از سوالات تکراری را به سوی من سرازیر کردند:« چی شده لیا؟» « رنگ و رخت چرا پریده؟»، « حالت خوب است؟» و....
خاله ام نزدیک من شد و با بلند کردن دستکولم نگاهی به مادرم انداخته گفت:« بیبین دستکولش هم کثیف شده، نکند کدام اتفاق بدی افتاده باشد خدای ناخواسته، مثلی که دختر شوک دیده باشد هیچ حرف نمیزند»
همانطور که با چهره مات شده پنجره خانه را تماشا میکردم گفتم:« من خوب هستم چیزی نیست... فقط...افتادم و..دستکولم کثیف شد؟»
مادرم گفت:« چطوری افتادی؟، در کجا؟»
سر جایم نشتم و گفتم:« این همه سوال پیچم نکنید مادر!!، با بایسکل برخوردم و افتادم همین!»
خاله ام کنارم نشست و گفت:« واای دختر گلم!، جایت درد نمیکند؟»
+:« نه کاملا خوب هستم نگران نباشید، فقط کمی ترسیدم..»
از آنطرف فریده به حرف خاله ام پرید و گفت:« البته نگران نباشید این همه تاثیر مجردی است!!»
خاله ام با نگاهی کجی به او گفت:« یعنی از این هم بزرگ تر میشوی؟، به جای اینکه بگویی خوب شد بخیر گذشت، خوشحال هستی که یک مضمون برای مسخره بازی تو پیدا شد!»
فریده:« خوب مادرم حالا که بخیر گذشته من دوباره چرا تکرارش کنم.؟»
خاله ام اینبار چشم غره ای به فریده رفت و چیزی نگفت. مادرم با لبخند در حالی که دستش را روی شانه ام گذاشته بود خطاب به خاله ام گفت:«فریده را سرزنش نکن خواهرجان، او فقط شوخی میکند!!»
فریده با چرب زبانی گفت:« قربان خاله ام، کاش دیگران هم مثل شما قدر مرا میدانستند!!» و نگاهی به من و خاله ام انداخت. خاله ام جوابش را فقط با تکان دادن سر به چپ و راست داد. همه میدانستند فریده در شوخی هرگز کم نمی آورد.
اما من انچنان غرق آن حادثه بودم که حتی حوصله ای شوخی های فریده را هم نداشتم. آن شب ندانستم چطور کیک را قطع کردم؟، حتی نفهمیدم آرزو کردم یا نه؟
نفهمیدم طعم کیک چطوری بود؟، مهم تر از همه نمیتوانستم تحلیل کنم خوش حال هستم یا خفه؟
مثلی که در هوا معلق بمانی و ندانی به کدام سمت مایل هستی بروی؟
فقط این را میدانستم که آن عمل امیر برایم غیر قابل توجیه بود. آن شب بعد از سرازیر شدن ده ها پیام و تماس شماره امیر را بدون اینکه نگاهی به پیام هایش بیندازم به لیست سیاه موبایل اضافه کردم. در جواب کنجکاوی های بیش از حد فریده در مورد حالت غیر طبیعی ام با گفتن:« چیزی نشده فقط با بایسکل تصادم کردم»، طفره رفتم. البته مطمئن نیستم باورش شده باشد.
تقریبا ده روز به همین منوال گذشت. هرباری که امیر در دانشگاه میخواست برای حرف زدن با من قدمی پیش بگذارد فقط چین های پیشانی و نگاه به شدت تنفر آمیزم کافی بود از سر راهم کنار بگذارد. دو شماره دیگری امیر از طریق آن کوشش حرف زدن را کرد مانند آن گل های که روی میزم گذاشته بود و در مقابل چشماش به زباله دانی انداخته شد، یا مثل آن ورق یاداشتی که روی میز خطابه صنف درسی ام گذاشته بود و پارچه هایش را دوباره از اتاق کاری اشت دریافته بود، به لیست سیاه اضافه نمودم.
یازده روز بعد از آن اتفاق خبر استعفا دادن صوفیه همکار بخش پذیرش ما برایم رسید. کنجکاو و ناراحت بودم از این تصمیم ناگهانی اش. او دختر مهربانی بود و من دوستش داشتم. درست وقتی میخواستم برای خدا حافظی با صوفیه از دهلیز منزل دوم نزد صوفیه بروم از جهت مخالف با امیر مقابل شدم. لحظه یی در جایم ساکت ماندم. امیر نفس زنان مثل اینکه دوان دوان خود را به آنجا رسانده باشد گفت:« لیا خواهش میکنم به حرف هایم گوش کن!»
از انجایی که دهلیز از دو سمت مخالف به وسیله پله ها به منزل اول وصل میشد بدون لحظه ای درنگ از رفتن به منزل سوم و خدا حافظی با صوفیه منصرف شدم و رویم را چرخانده به سرعت به سمت پله های رفته و پایین شدم. انقدر که چیزی نمانده بود پایم لغزیده پایین بیفتم. هنوز پشت سرم را نگاه میکردم که امیر به تعقیبم نباشد که امیر از سمت مقابل رو در رویم قرار گرفت. آن لحظه مثل کسی که مچ دستش را در دزدی گرفته باشند نفس نفس میزدم. امیر دست هایش را به علامت تسلیم بلند کرده گفت:« به تو آسیبی نمیرسانم لطفا حرفم را گوش کن!»