#گربه سیاه
#پارت275
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
حسام :اون يه تکيهگاه خوبه. اون معنای مردونگی رو فهميده. ولی من هميشه از مسئوليت فراری بودم. نتونستم درست تصميم بگيرم، نتونستم آدم باشم.
سینا: از فرصتی که برات ساختم درست استفاده نکردی، حداقل اينبار درست تصميم بگير. باشه؟
حسام سرش را بالا و پايين انداخت. سينا شانهی حسام را گرفت و فشرد و گفت: مرد باش، همين.
شاهين اما در حال خواندن درددلهای نيلا با رامين بود. رامين نوشته بود: سلام نيلا جان. خوبی؟ اين دو تا غد يک دنده لجباز رو اگر ول کنی تا ابد رو در روی همن. بايد کاری کنی کنار هم بايستن، نه مقابل هم. بايد با هم متحدشون کنی. بهترين راه هم نبود تو بين اون دوتاست. آماده باش، پس فردا بيای پيش من. منتظر جوابت هستم.
نيلا در جواب نوشته بود: سلام رامين، پيش تو؟ ديوونه شدی؟ من پاسپورت و رضايت شوهرمو ندارم.
رامین :اومدن به شمال رضايت شوهر شايد، اما پاسپورت نمیخواد. از من به تو نصيحت، از شوهرت اجازه نگير. بيا چون دور بشی کسايی رو که دوست داری با هم و کنار هم به دست مياری. همهی اونها برای پيدا کردن تو با هم متحد میشن و تلاش میکنن. نيلا من دور شدم، به خاطر خودم. به خاطر گذشته، به خاطر شاهين و هيچکس نمیدونه کجام. اما تو اونقدر برام عزيز هستی که به دنيام راهت بدم. من از ايران خارج نشدم، منتظرتم.
و اين آخرين ايميل رامين بود. شاهين با هزار سؤال که برايش ايجاد شده بود اطرافش را کاويد. از جايش بلند شد و رفت پالتويش را از روی مبل برداشت. او گوشیاش را از جيبش بيرون کشيد و با رامين تماس گرفت. خط او خاموش بود. شاهين اين بار با ربکا تماس گرفت.
پس از چند بوق آزاد او جواب داد و گفت: جونم شاهين؟
شاهین :اين مسخره بازيا چيه؟
ربکا: کدوم مسخره بازی عزيزم؟
شاهین :رامين کجاست؟
ربکا :مگه خبر نداری؟ رامين رفته.
شاهين عصبی داد زد: به من دروغ نگو. خبر دارم رامين از کشور خارج نشده. اون کدوم گورستونيه؟
ربکا :شاهين!
شاهین :گوش کن ربکا، ديوونم نکن. من میدونم رامين از ايران خارج نشده و نيلا رفته پيشش. حتی میدونم که شمالن اما کجا؟ ويلای رامين کجاست؟
ربکا :شاهين.
شاهین :بله!
ربکا :رفتن ويلای من. برات آدرسش رو میفرستم.
شاهین :منتظرم.
شاهين ارتباط را قطع کرد که ديد سينا و حسام منتظر نگاهش میکنند. شاهين خود را روی مبل انداخت و زير لب با خيالی که آسوده شده بود گفت: نيلا پيش پسرعمومه، حالش خوبه. ديگه نگران نباش سينا. به پدر مادرت زنگ بزن و از نگرانی درشون بيار.
سینا: پسر عموت؟
شاهين دست در جيبش کرد و پاکت سيگار و فندکش را برداشت. يک نخ سيگار کنج لبش گذاشت و آن را آتش زد. پکی به سيگارش زد و همانطور آرام گفت: آره، تو نديديش. منتظرم آدرس بفرستن که بريم.
سینا: باشه.
شاهين با انگشتانی که سيگار ميانشان بود لبش را به بازی گرفت و به کارهای رامين انديشيد. خيلی حرفها داشت که با او بزند و بايد هر چه زودتر تکليفش را با او روشن میکرد. بايد میفهميد رامين چه مرگش شده است و اين گذشتهای که او را آزار میدهد چيست؟! به نيلا انديشيد که حالا تنها کنار رامين چکار میکند. حس متناقضی در وجودش موج میزد. از يک طرف خوشحال بود که او را پيدا کرده است. از يک طرف ديگر از دست هر دوی آنها عصبانی بود.
سينا با ترديد پرسيد: حالت خوبه شاهين؟
او رو به جلو خم شد. پک عميقی به سيگارش زد و سرش را بالا و پايين انداخت. دود حبس شده در دهانش را بيرون فرستاد و به خاکستر شکل گرفته سر سيگارش نگاه کرد.
خاکستر از وسط شکست و نزديک بود روی زمين بريزد. دو انگشت ديگرش را بلند کرد که خاکستر پشت دستش ريخت.
حسام به سينا نگاه کرد و سرش را تکان داد. سينا يک زيرسيگاری برداشت و رفت آن را روی دسته مبل گذاشت. شاهين نگاهش را بالا برد و خطاب به سينا با صدای سنگين گفت: ممنون.
و بعد دستش را کج کرد و خاکستر روی آن، توی زيرسيگاری ريخت. سينا مقابلش روی ميز نشست و گفت: پسرعموت متأهله؟
شاهين پک عميق ديگری به سيگارش زد و گفت: - نه!
و به دودی که دورش میچرخيد نگاه کرد.
سینا: بهش اطمينان داری؟
شاهین :بيشتر از چشمام!
سینا: پس از چی نگرانی؟
شاهین : يه حسايی هست که قابل توصيف نيست. اون پسرعمومه، اصلا برادرمه، باز هم رفتن نيلا پيشش برام سخته.
سینا: به غيرتت برخورده؟
شاهين ياد شبی افتاد که نيلا در اتاق رامين و در تخت او خوابيده بود. زيرسيگاری را برداشت و سيگار را در آن له کرد و گفت: آره به غيرتم برمیخوره. چرا زن من بايد از خونه فراری بشه و به کسی غير از من پناه ببره؟
سينا مژههای بلند او را نگريست. شاهين نگاهش را بالا برد و با نگاه به چشمهای سينا گفت: تو زن منو از خونه زندگیاش فراری دادی.
سینا: زن تو خواهر منه، يادت نره تو هم بهش گفتی اگر نيومدی برو درخواست طلاق بده.
#ادامه_دارد
#پارت275
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
حسام :اون يه تکيهگاه خوبه. اون معنای مردونگی رو فهميده. ولی من هميشه از مسئوليت فراری بودم. نتونستم درست تصميم بگيرم، نتونستم آدم باشم.
سینا: از فرصتی که برات ساختم درست استفاده نکردی، حداقل اينبار درست تصميم بگير. باشه؟
حسام سرش را بالا و پايين انداخت. سينا شانهی حسام را گرفت و فشرد و گفت: مرد باش، همين.
شاهين اما در حال خواندن درددلهای نيلا با رامين بود. رامين نوشته بود: سلام نيلا جان. خوبی؟ اين دو تا غد يک دنده لجباز رو اگر ول کنی تا ابد رو در روی همن. بايد کاری کنی کنار هم بايستن، نه مقابل هم. بايد با هم متحدشون کنی. بهترين راه هم نبود تو بين اون دوتاست. آماده باش، پس فردا بيای پيش من. منتظر جوابت هستم.
نيلا در جواب نوشته بود: سلام رامين، پيش تو؟ ديوونه شدی؟ من پاسپورت و رضايت شوهرمو ندارم.
رامین :اومدن به شمال رضايت شوهر شايد، اما پاسپورت نمیخواد. از من به تو نصيحت، از شوهرت اجازه نگير. بيا چون دور بشی کسايی رو که دوست داری با هم و کنار هم به دست مياری. همهی اونها برای پيدا کردن تو با هم متحد میشن و تلاش میکنن. نيلا من دور شدم، به خاطر خودم. به خاطر گذشته، به خاطر شاهين و هيچکس نمیدونه کجام. اما تو اونقدر برام عزيز هستی که به دنيام راهت بدم. من از ايران خارج نشدم، منتظرتم.
و اين آخرين ايميل رامين بود. شاهين با هزار سؤال که برايش ايجاد شده بود اطرافش را کاويد. از جايش بلند شد و رفت پالتويش را از روی مبل برداشت. او گوشیاش را از جيبش بيرون کشيد و با رامين تماس گرفت. خط او خاموش بود. شاهين اين بار با ربکا تماس گرفت.
پس از چند بوق آزاد او جواب داد و گفت: جونم شاهين؟
شاهین :اين مسخره بازيا چيه؟
ربکا: کدوم مسخره بازی عزيزم؟
شاهین :رامين کجاست؟
ربکا :مگه خبر نداری؟ رامين رفته.
شاهين عصبی داد زد: به من دروغ نگو. خبر دارم رامين از کشور خارج نشده. اون کدوم گورستونيه؟
ربکا :شاهين!
شاهین :گوش کن ربکا، ديوونم نکن. من میدونم رامين از ايران خارج نشده و نيلا رفته پيشش. حتی میدونم که شمالن اما کجا؟ ويلای رامين کجاست؟
ربکا :شاهين.
شاهین :بله!
ربکا :رفتن ويلای من. برات آدرسش رو میفرستم.
شاهین :منتظرم.
شاهين ارتباط را قطع کرد که ديد سينا و حسام منتظر نگاهش میکنند. شاهين خود را روی مبل انداخت و زير لب با خيالی که آسوده شده بود گفت: نيلا پيش پسرعمومه، حالش خوبه. ديگه نگران نباش سينا. به پدر مادرت زنگ بزن و از نگرانی درشون بيار.
سینا: پسر عموت؟
شاهين دست در جيبش کرد و پاکت سيگار و فندکش را برداشت. يک نخ سيگار کنج لبش گذاشت و آن را آتش زد. پکی به سيگارش زد و همانطور آرام گفت: آره، تو نديديش. منتظرم آدرس بفرستن که بريم.
سینا: باشه.
شاهين با انگشتانی که سيگار ميانشان بود لبش را به بازی گرفت و به کارهای رامين انديشيد. خيلی حرفها داشت که با او بزند و بايد هر چه زودتر تکليفش را با او روشن میکرد. بايد میفهميد رامين چه مرگش شده است و اين گذشتهای که او را آزار میدهد چيست؟! به نيلا انديشيد که حالا تنها کنار رامين چکار میکند. حس متناقضی در وجودش موج میزد. از يک طرف خوشحال بود که او را پيدا کرده است. از يک طرف ديگر از دست هر دوی آنها عصبانی بود.
سينا با ترديد پرسيد: حالت خوبه شاهين؟
او رو به جلو خم شد. پک عميقی به سيگارش زد و سرش را بالا و پايين انداخت. دود حبس شده در دهانش را بيرون فرستاد و به خاکستر شکل گرفته سر سيگارش نگاه کرد.
خاکستر از وسط شکست و نزديک بود روی زمين بريزد. دو انگشت ديگرش را بلند کرد که خاکستر پشت دستش ريخت.
حسام به سينا نگاه کرد و سرش را تکان داد. سينا يک زيرسيگاری برداشت و رفت آن را روی دسته مبل گذاشت. شاهين نگاهش را بالا برد و خطاب به سينا با صدای سنگين گفت: ممنون.
و بعد دستش را کج کرد و خاکستر روی آن، توی زيرسيگاری ريخت. سينا مقابلش روی ميز نشست و گفت: پسرعموت متأهله؟
شاهين پک عميق ديگری به سيگارش زد و گفت: - نه!
و به دودی که دورش میچرخيد نگاه کرد.
سینا: بهش اطمينان داری؟
شاهین :بيشتر از چشمام!
سینا: پس از چی نگرانی؟
شاهین : يه حسايی هست که قابل توصيف نيست. اون پسرعمومه، اصلا برادرمه، باز هم رفتن نيلا پيشش برام سخته.
سینا: به غيرتت برخورده؟
شاهين ياد شبی افتاد که نيلا در اتاق رامين و در تخت او خوابيده بود. زيرسيگاری را برداشت و سيگار را در آن له کرد و گفت: آره به غيرتم برمیخوره. چرا زن من بايد از خونه فراری بشه و به کسی غير از من پناه ببره؟
سينا مژههای بلند او را نگريست. شاهين نگاهش را بالا برد و با نگاه به چشمهای سينا گفت: تو زن منو از خونه زندگیاش فراری دادی.
سینا: زن تو خواهر منه، يادت نره تو هم بهش گفتی اگر نيومدی برو درخواست طلاق بده.
#ادامه_دارد
#گربه سیاه
#پارت280
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
بعد هم يک ليوان بزرگ برداشت و در آن چای ريخت. به ياد شاهين افتاد که هميشه در ليوان يا ماگ بزرگ چای مینوشيد.
آهی کشيد. شکرپاش را برداشت و مقداری شکر در ليوان ريخت و آن را به هم زد. چای را مزه کرد. وقتی از شيرينی آن اطمينان حاصل کرد به اتاقش رفت.
پرده را کنار زد و آسمان گرفته را نگريست. زير لب گفت: به اي برف و اي هوا چه قدم زدنی دارين؟
بعد هم دو جرعه از چایاش را نوشيد و دفتر را برداشت و روی تخت نشست و به ديوار تکيه زد.
دفتر را باز کرد و صفحات خوانده شده اش را ورق زد و جلو رفت.
دوازدهم آذر.
امروز رفته بودم دانشگاه. وقتی وارد محوطه شدم، فرزانه و زهرا رو ديدم. بدو بدو رفتم پيششون و بغلشون کردم. طبق معمول هميشه. انگار صد سال بود نديده بودمشون. با اينکه فقط يک روز از ديدار قبليمون میگذشت.
با هم به داخل ساختمون رفتيم. اوه چه خبر بود خدايا. چوب میانداختی آسمون به زمين نمیرسيد بس که شلوغ بود. پای تابلوهای اعلانات به شدت هرج و مرج بود. از يکی از بچههای کلاسمون پرسيدم: چه خبر شده؟
و اون گفت که برنامه امتحانات ميان ترم اعلام شده و همه دارن برنامه رو مینويسن.
پوفی کردم و کلافه مشغول بيرون کشيدن خودکار و دفترچه يادداشت صورتيم از تو کيفم شدم. بعد هم خودم رو لا به لای جمعيت جا دادم. هر کار میکردم نمیتونستم درست حسابی تابلو رو ببينم. يکی از بچههای همکلاسيم از زور بقيه افتاد رو شونهام و بهم فشار آورد. با اخم بهش نگاه کردم که لبخند گشادی زد و گفت: ببخشيد خانم سهرابی، زيادی فشار ميدن.
با عصبانيت گفتم: برو کنار آقای رضايی، اومدی تو جمع خانوما که چی؟
فرصت نکرد جوابم رو بده، چون يقه لباسش از پشت تو دست يکی افتاد و عقب کشيده شد. وقتی نگاه کردم ديدم همون پسره راستاده که داره با اخم و تخم به رضايی میگه«خجالت هم خوب چيزيه. خودت رو انداختی وسط خانوما که چی مثلا؟»
رضايی دهن باز کرد حرف بزنه که راستاد تهديدوار انگشت اشارهاش رو سمتش گرفت و آهسته چيزی گفت. رضايی ساکت شد و يک قدم عقب گذاشت و بعد رفت.
راستاد نيمنگاهی سمتم انداخت. از اون نگاههای اخم آلود و جدی هميشگیاش. لبخند زدم و خواستم سلام کنم اما نگاهش دو ثانيه هم طول نکشيد. سريع نگاهش رو از من گرفت. راه افتاد و با دو تا دوست هميشگیاش دور شد و رفت. چند لحظه ايستادم و به دور شدنش نگاه کردم. با دوستاش از پلهها بالا رفت و از جلوی ديدم محو شد. نمیفهميدم اين بشر چرا اينقدر مغروره.
با اينکه کمک به اون بزرگی به من کرده بود اما هر وقت من رو میديد راهش رو کج میکرد. نمیدونم، شايد هم فکر کرده بود که من حتماً اون کارهام و اون روز توی دردسر افتادم. حالا هم نمیخواست به من روی خوش نشون بده. پوفی کردم و با خودم گفتم: مرفهين بی درد در موردت فکر کنن آدم ناپاکی، چه شود! شونهام رو بالا انداختم
و دوباره خودم رو سپردم به دل جمعيت و سعی کردم برنامه امتحاناتم رو بنويسم. همونطور که با امواج فشار دانشجوها تلوتلو میخوردم، کسی زد رو شونهام. وقتی برگشتم ديدم راستاده. با همون جزوه که زده بود رو شونهام، اشاره کرد برم بيرون. از توی جمعيت خودم رو بيرون کشيدم و گفتم: سلام، بله؟
سر دو منيش رو بالا و پايين انداخت ولی جواب سلام نداد. بعد هم يه برگه به سمتم گرفت. برگه رو گرفتم و نگاه کردم. برنامه امتحانی بود. لبخند گشادی زدم و روز و ساعت امتحانها رو نگاه کردم. زير لب گفتم: ايول، برنامه امتحانيمونه.
سر بلند کردم تا تشکر کنم، اما نبود. دور و برم رو برانداز کردم، ولی رفته بود.
بيستم آذر ماه.
امروز بعد از امتحانم اومدم توی محوطه که يک جايی بشينم و منتظر فرزانه و زهرا بشم. هوا سرد بود و تقريباً حياط شلوغ بود. هر جا رو نگاه کردم نيمکت خالی نبود.
برای همين رفتم و وارد بوفه شدم و پشت ميز نشستم. با گوشيم به فرزانه پيام دادم که کجا هستم و بعد از امتحان زياد دنبالم نگرده. يک شيرکاکائو با کيک سفارش دادم و منتظر شدم. دستم رو زدم کنار سرم و به فکر فرو رفتم. فکر اينکه از اين به بعد بايد چکار کنم. خرج خودم و دانشگاهم رو از کجا بيارم. بابا که هميشه هشتش گرو نُهش بود. خرج اون دو تای ديگه هم به غير از من بود. حالا که چند روز بود کار نداشتم، داشتم به عمق فاجعه پی میبردم.
جيب خالی و خرج و مخارج دانشگاه و رفت و آمد و کتاب و جزوه و هزار کوفت و زهرمار ديگه. بايد دوباره دنبال کار میگشتم. اما مگه کار به اين سادگی پيدا میشه؟ بيات هم که به من کار داد نيتش چيز ديگه بود واگرنه کی به يه دختر دانشجو کار نيمه وقت ميده. اون هم با حقوق و دستمزد بالا که کفاف خرج و مخارج رو بده و يه چيزی هم تهش بمونه برای خرج کردن.
#ادامه_دارد
@RomanVaBio
#پارت280
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
بعد هم يک ليوان بزرگ برداشت و در آن چای ريخت. به ياد شاهين افتاد که هميشه در ليوان يا ماگ بزرگ چای مینوشيد.
آهی کشيد. شکرپاش را برداشت و مقداری شکر در ليوان ريخت و آن را به هم زد. چای را مزه کرد. وقتی از شيرينی آن اطمينان حاصل کرد به اتاقش رفت.
پرده را کنار زد و آسمان گرفته را نگريست. زير لب گفت: به اي برف و اي هوا چه قدم زدنی دارين؟
بعد هم دو جرعه از چایاش را نوشيد و دفتر را برداشت و روی تخت نشست و به ديوار تکيه زد.
دفتر را باز کرد و صفحات خوانده شده اش را ورق زد و جلو رفت.
دوازدهم آذر.
امروز رفته بودم دانشگاه. وقتی وارد محوطه شدم، فرزانه و زهرا رو ديدم. بدو بدو رفتم پيششون و بغلشون کردم. طبق معمول هميشه. انگار صد سال بود نديده بودمشون. با اينکه فقط يک روز از ديدار قبليمون میگذشت.
با هم به داخل ساختمون رفتيم. اوه چه خبر بود خدايا. چوب میانداختی آسمون به زمين نمیرسيد بس که شلوغ بود. پای تابلوهای اعلانات به شدت هرج و مرج بود. از يکی از بچههای کلاسمون پرسيدم: چه خبر شده؟
و اون گفت که برنامه امتحانات ميان ترم اعلام شده و همه دارن برنامه رو مینويسن.
پوفی کردم و کلافه مشغول بيرون کشيدن خودکار و دفترچه يادداشت صورتيم از تو کيفم شدم. بعد هم خودم رو لا به لای جمعيت جا دادم. هر کار میکردم نمیتونستم درست حسابی تابلو رو ببينم. يکی از بچههای همکلاسيم از زور بقيه افتاد رو شونهام و بهم فشار آورد. با اخم بهش نگاه کردم که لبخند گشادی زد و گفت: ببخشيد خانم سهرابی، زيادی فشار ميدن.
با عصبانيت گفتم: برو کنار آقای رضايی، اومدی تو جمع خانوما که چی؟
فرصت نکرد جوابم رو بده، چون يقه لباسش از پشت تو دست يکی افتاد و عقب کشيده شد. وقتی نگاه کردم ديدم همون پسره راستاده که داره با اخم و تخم به رضايی میگه«خجالت هم خوب چيزيه. خودت رو انداختی وسط خانوما که چی مثلا؟»
رضايی دهن باز کرد حرف بزنه که راستاد تهديدوار انگشت اشارهاش رو سمتش گرفت و آهسته چيزی گفت. رضايی ساکت شد و يک قدم عقب گذاشت و بعد رفت.
راستاد نيمنگاهی سمتم انداخت. از اون نگاههای اخم آلود و جدی هميشگیاش. لبخند زدم و خواستم سلام کنم اما نگاهش دو ثانيه هم طول نکشيد. سريع نگاهش رو از من گرفت. راه افتاد و با دو تا دوست هميشگیاش دور شد و رفت. چند لحظه ايستادم و به دور شدنش نگاه کردم. با دوستاش از پلهها بالا رفت و از جلوی ديدم محو شد. نمیفهميدم اين بشر چرا اينقدر مغروره.
با اينکه کمک به اون بزرگی به من کرده بود اما هر وقت من رو میديد راهش رو کج میکرد. نمیدونم، شايد هم فکر کرده بود که من حتماً اون کارهام و اون روز توی دردسر افتادم. حالا هم نمیخواست به من روی خوش نشون بده. پوفی کردم و با خودم گفتم: مرفهين بی درد در موردت فکر کنن آدم ناپاکی، چه شود! شونهام رو بالا انداختم
و دوباره خودم رو سپردم به دل جمعيت و سعی کردم برنامه امتحاناتم رو بنويسم. همونطور که با امواج فشار دانشجوها تلوتلو میخوردم، کسی زد رو شونهام. وقتی برگشتم ديدم راستاده. با همون جزوه که زده بود رو شونهام، اشاره کرد برم بيرون. از توی جمعيت خودم رو بيرون کشيدم و گفتم: سلام، بله؟
سر دو منيش رو بالا و پايين انداخت ولی جواب سلام نداد. بعد هم يه برگه به سمتم گرفت. برگه رو گرفتم و نگاه کردم. برنامه امتحانی بود. لبخند گشادی زدم و روز و ساعت امتحانها رو نگاه کردم. زير لب گفتم: ايول، برنامه امتحانيمونه.
سر بلند کردم تا تشکر کنم، اما نبود. دور و برم رو برانداز کردم، ولی رفته بود.
بيستم آذر ماه.
امروز بعد از امتحانم اومدم توی محوطه که يک جايی بشينم و منتظر فرزانه و زهرا بشم. هوا سرد بود و تقريباً حياط شلوغ بود. هر جا رو نگاه کردم نيمکت خالی نبود.
برای همين رفتم و وارد بوفه شدم و پشت ميز نشستم. با گوشيم به فرزانه پيام دادم که کجا هستم و بعد از امتحان زياد دنبالم نگرده. يک شيرکاکائو با کيک سفارش دادم و منتظر شدم. دستم رو زدم کنار سرم و به فکر فرو رفتم. فکر اينکه از اين به بعد بايد چکار کنم. خرج خودم و دانشگاهم رو از کجا بيارم. بابا که هميشه هشتش گرو نُهش بود. خرج اون دو تای ديگه هم به غير از من بود. حالا که چند روز بود کار نداشتم، داشتم به عمق فاجعه پی میبردم.
جيب خالی و خرج و مخارج دانشگاه و رفت و آمد و کتاب و جزوه و هزار کوفت و زهرمار ديگه. بايد دوباره دنبال کار میگشتم. اما مگه کار به اين سادگی پيدا میشه؟ بيات هم که به من کار داد نيتش چيز ديگه بود واگرنه کی به يه دختر دانشجو کار نيمه وقت ميده. اون هم با حقوق و دستمزد بالا که کفاف خرج و مخارج رو بده و يه چيزی هم تهش بمونه برای خرج کردن.
#ادامه_دارد
@RomanVaBio
【رمان و بیو♡】
#گربه سیاه #پارت280 #نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی ... بعد هم يک ليوان بزرگ برداشت و در آن چای ريخت. به ياد شاهين افتاد که هميشه در ليوان يا ماگ بزرگ چای مینوشيد. آهی کشيد. شکرپاش را برداشت و مقداری شکر در ليوان ريخت و آن را به هم زد. چای را مزه…
احساس افسردگی میکنم. هر وقت جيبم داره خالی میشه حس افسردگی بهم دست ميده. کاش يکی پيدا میشد بهم بگه بيا، اين هم يه چمدون پول درشت برو حالش رو ببر. اما آخه از کجا، چطوری؟
داشتم همينطوری با خودم فکر میکردم که پيشخدمت اومد جلوی ميز و سفارشم رو گذاشت و رفت. وقتی از جلوی ديدم کنار رفت، راست نشستم که نگام افتاد به ميز رو به روييم. اون سه تا دوست هميشگی اونجا نشسته بودن و داشتن میگفتن و میخنديدن. ولی من از بس تو فکر بودم که اصلاً متوجه نشدم کی اومدن.
نگاه راستاد از رو دوستش که داشت وراجی میکرد چرخيد و افتاد رو من. درست رو به روم نشسته بود و دو تا دوستاش چپ و راستش نشسته بودن. هر دو هم رو به روی هم بودن.
يه لبخند هم گوشه لب راستاد بود که انگار از شنيدن حرفای دوستش خيلی ذوق کرده بود. نگاهش رو گرفت و دوباره به دوستش داد. ته حرفای دوستش سرش رو بالا گرفت و خنديد. يه خنده از ته دل و چقدر با اين خنده به دل مینشست. وقتی خندهاش تموم شد دستهاش رو از زير بغلش بيرون کشيد و روی ميز گذاشت و فنجونش رو برداشت.
فنجون رو با دو دست گرفت و برداشت. فنجونش رو به لباش نزديک کرد و باز هم نگاهش رو به من داد.
#ادامه_دارد
@RomanVaBio
داشتم همينطوری با خودم فکر میکردم که پيشخدمت اومد جلوی ميز و سفارشم رو گذاشت و رفت. وقتی از جلوی ديدم کنار رفت، راست نشستم که نگام افتاد به ميز رو به روييم. اون سه تا دوست هميشگی اونجا نشسته بودن و داشتن میگفتن و میخنديدن. ولی من از بس تو فکر بودم که اصلاً متوجه نشدم کی اومدن.
نگاه راستاد از رو دوستش که داشت وراجی میکرد چرخيد و افتاد رو من. درست رو به روم نشسته بود و دو تا دوستاش چپ و راستش نشسته بودن. هر دو هم رو به روی هم بودن.
يه لبخند هم گوشه لب راستاد بود که انگار از شنيدن حرفای دوستش خيلی ذوق کرده بود. نگاهش رو گرفت و دوباره به دوستش داد. ته حرفای دوستش سرش رو بالا گرفت و خنديد. يه خنده از ته دل و چقدر با اين خنده به دل مینشست. وقتی خندهاش تموم شد دستهاش رو از زير بغلش بيرون کشيد و روی ميز گذاشت و فنجونش رو برداشت.
فنجون رو با دو دست گرفت و برداشت. فنجونش رو به لباش نزديک کرد و باز هم نگاهش رو به من داد.
#ادامه_دارد
@RomanVaBio
يک لحظه ياد گذشته ها افتادم و دوست پسرای بدبختم که حتی يک شارژ ناقابل هم خرجم نمیکردن. با خودم گفتم چرا حالا که اين خودش میخواد خرج نکنم. لابد کل عمرش برای دخترايی مثل سايه از جيبش خرج کرده، حالا بذار يه بارم برای دختری از جنس من خرج کنه.
پس گفتم: نه! هر چی بخوام بر میدارم.
سرشو تکون داد و گفت: خانم ميرزايی لطفاً به خانم کمک کنين، هر چی میخواد بر داره.
خانم ميرزايی نسبتاً چاق سر تکون داد و گفت: چشم.
شاهين رفت رو مبل چرم نشست و يک مجله برداشت و پاش رو روی پای ديگهاش انداخت و مشغول ورق زدن شد. وای خدای من چه صحنه باحالی بود. يه جنتلمن ببرتت خريد. بشينه با آرامش مجله ورق بزنه.
اصلاً هم براش اهميت نداشته باشه قيمت روی اتيکتای لباسا چنده. فقط بگه انتخاب کن. بعد هم از خانم ميرزايی چاق بخواد هر چی خواستی بهت بده. وای خدا من و اين همه خوشبختی محاله. اين يه رؤيای فانتزی بود که امروز توی واقعيت اتفاق افتاد.
#ادامه_دارد
@RomanVaBio
پس گفتم: نه! هر چی بخوام بر میدارم.
سرشو تکون داد و گفت: خانم ميرزايی لطفاً به خانم کمک کنين، هر چی میخواد بر داره.
خانم ميرزايی نسبتاً چاق سر تکون داد و گفت: چشم.
شاهين رفت رو مبل چرم نشست و يک مجله برداشت و پاش رو روی پای ديگهاش انداخت و مشغول ورق زدن شد. وای خدای من چه صحنه باحالی بود. يه جنتلمن ببرتت خريد. بشينه با آرامش مجله ورق بزنه.
اصلاً هم براش اهميت نداشته باشه قيمت روی اتيکتای لباسا چنده. فقط بگه انتخاب کن. بعد هم از خانم ميرزايی چاق بخواد هر چی خواستی بهت بده. وای خدا من و اين همه خوشبختی محاله. اين يه رؤيای فانتزی بود که امروز توی واقعيت اتفاق افتاد.
#ادامه_دارد
@RomanVaBio
#گربه سیاه
#پارت290
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
توی چشمای شاهين نگاه کردم، اين مرد چقدر آروم بود. چقدر مهربون بود. هميشه لبخند میزد. هميشه همه رو دور خودش جمع میکرد. هميشه سعی داشت به همه کمک کنه. حتی اولين برخورد ما با هم اينطور بود که شاهين برای کمک کردن به من بلند شد. اما چرا اونطور که بايد و شايد عاشقش نيستم. چرا نمیتونم عاشقانه بخوامش؟ اونطور که اون من رو میخواد؟
ناخواسته نگاهم سمت رامين و نرمين چرخيد. نرمين با صدای بلند خنديد و رامين لبخند عميقی روی لباش بود و داشت استکان چایاش رو نگاه میکرد.
شاهين اسمم رو صدا زد. نگاهمو طرفش چرخوندم و گفتم: نه، ناراحت نيستم. خوشحالم، وقتی تکليفم روشن بشه خوشحالتر هم میشم.
شاهين دستش رو دور شونهام انداخت و گفت: حتماً روشن میشه، همين روزها. نگران نباش. ببين رامين هم داره به نرمين خانم توجه نشون ميده. ممکنه اونا هم کار رو باهم تموم کنن.
چيزی نگفتم. ته قلبم غمی رو حس میکردم که نمیدونستم از چيه!
کمی بعد شاهرخ صدامون کرد و رفتيم برای ناهار. دور ميز نشستيم و مشغول خوردن ناهارمون شديم.
تمام توجه شاهين به من بود و مدام بهم تعارف میکرد غذا بخورم و بشقابم رو پر میکرد. اما رامين با صدای آروم با نرمين حرف میزد و اصلاً نمیشد صداش رو شنيد.
حرف زدنهای شاهين و پچپچ کردنهای رامين اعصابم رو به هم میريخت. يکدفعه داد زدم: بسه ديگه.
طوری که همه ساکت شدن و نرمين و شاهين هم از جا پريدن. همه بهم خيره شده بودن. دست و پام رو گم کردم. سعی کردم به خودم مسلط بشم. گفتم: ببخشيد، من يک کم سرم درد میکنه.
بعد از جام بلند شدم و رفتم توی ويلا. رفتم توی آشپزخونه و يک ليوان آب از يخچال برداشتم و آروم آب رو نوشيدم تا حالم بهتر بشه و آتيش درونم رو سرد کنه.
شاهين اومد داخل و گفت: عزيزم. طوری شده؟ حالت خوبه؟
سرم رو بالا و پايين انداختم و گفتم: آره.
با نگرانی گفت: ولی میدونم از چيزی ناراحتی. کاش بهم بگی چی شده؟
میدونستم اگر جوابش رو ندم دست بردار نيست و مدام میپرسه. پس گفتم: اين بلاتکليفی اذيتم میکنه، همين.
جلو اومد و بهم لبخند زد و گفت: قول میدم همين هفته تکليفت رو روشن کنم.
بهش خيره شدم. دلم آشوب شد. نفهميدم چرا. ازم خواست برگرديم سر ميز و بهش گفتم اون بره ، بعد من میرم. شاهين رفت و من با نگرانی همونجا ايستادم.
کمی بعد کسی اومد تو آشپزخونه. شاهرخ بود. نيمنگاهی بهم انداخت و رفت سمت ظرفشويی.
خيلی با هم صميمی نبوديم. کاری به هم نداشتيم. اون آدمی بود که با دوستای پسرش خيلی راحتتر برخورد میکرد و تو جمع اونا شادتر و پر سر صداتر بود. کل جمع رو با حضورش به هم میريخت. يا میرقصيد يا چالش راه مینداخت يا بازی. از جرأت حقيقت گرفته تا بازيای خنده دار.
ولی به دخترا که میرسيد از بالا نگاهشون میکرد. نديده بودم با دختری دوست باشه يا حالت عاشقانهای از خودش نشون بده.
آب رو باز کرد و يه خورده مايع ظرفشويی ريخت تو دستش و مشغول شستن دستاش شد. با همون حال گفت: چرا غذات رو نخوردی؟
آروم گفتم: الان میرم میخورم.
پرسيد: مشکلت چيه؟
تعجب کردم. با همون حالت تعجب پرسيدم: در چه رابطهای؟
در حاليکه دستهاش رو محکم به هم میسابيد گفت: در رابطه با رابطهات با شاهين.
سرم رو تکون دادم و ليوان دستم رو بردم گذاشتم روی سينک ظرفشويی و گفتم: مشکلی نداريم.
دستهاش رو گرفت زير آب و گفت: شاهين نداره، تو يه چيزيت هست.
نگاهش کردم. رو کرد بهم و محکم زد روی اهرم شير و آب رو بست و با گره هميشگی ابروهاش نگام کرد و گفت: حواست باشه.
نفهميدم چی میگه. با نگاه خيره پرسيدم: يعنی چی؟
ديد و گفت: شاهين خيلی بیآزار و مهربونه، دلش صافه. حواست باشه دلش رو نشکنی.
چند لحظه نگاهم کرد و بعد رفت. کاملا فهميدم شاهرخ آدم تيزيه. برخلاف چيزی که نشون میداد. بايد از اين به بعد بيشتر مراقب رفتارهام باشم.
دهم ارديبهشت.
خودم هم باورم نمیشه شاهين همه چيز رو پيشبرد. اون به خواستگاريم اومد. همراه با خانوادهاش و همه چيز درست شد. ما جواب مثبت داديم و حالا قراره چند روز ديگه مراسم نامزديمون برگزار بشه.
بيست و سوم ارديبهشت ماه.
مراسم نامزدی من و شاهين برگزار شد. چه تالاری، چه جشنی، چه لباسی، چه طلاهايی، دهن کل فاميلمون وا مونده بود. همه داشتن به خاطر شاهين و خانوادهاش و وضع مالی اونا از تعجب سکته میزدن. مخصوصاً اونايی که تا ديروز هر وقت به ما میرسيدن، غرورشون به خاطر وضع مالی بهترشون من رو خفه میکرد.
اونايی که پسر داشتن و ولی با ما وصلت نکردن.
#ادامه_دارد
@RomanVaBio
#پارت290
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
توی چشمای شاهين نگاه کردم، اين مرد چقدر آروم بود. چقدر مهربون بود. هميشه لبخند میزد. هميشه همه رو دور خودش جمع میکرد. هميشه سعی داشت به همه کمک کنه. حتی اولين برخورد ما با هم اينطور بود که شاهين برای کمک کردن به من بلند شد. اما چرا اونطور که بايد و شايد عاشقش نيستم. چرا نمیتونم عاشقانه بخوامش؟ اونطور که اون من رو میخواد؟
ناخواسته نگاهم سمت رامين و نرمين چرخيد. نرمين با صدای بلند خنديد و رامين لبخند عميقی روی لباش بود و داشت استکان چایاش رو نگاه میکرد.
شاهين اسمم رو صدا زد. نگاهمو طرفش چرخوندم و گفتم: نه، ناراحت نيستم. خوشحالم، وقتی تکليفم روشن بشه خوشحالتر هم میشم.
شاهين دستش رو دور شونهام انداخت و گفت: حتماً روشن میشه، همين روزها. نگران نباش. ببين رامين هم داره به نرمين خانم توجه نشون ميده. ممکنه اونا هم کار رو باهم تموم کنن.
چيزی نگفتم. ته قلبم غمی رو حس میکردم که نمیدونستم از چيه!
کمی بعد شاهرخ صدامون کرد و رفتيم برای ناهار. دور ميز نشستيم و مشغول خوردن ناهارمون شديم.
تمام توجه شاهين به من بود و مدام بهم تعارف میکرد غذا بخورم و بشقابم رو پر میکرد. اما رامين با صدای آروم با نرمين حرف میزد و اصلاً نمیشد صداش رو شنيد.
حرف زدنهای شاهين و پچپچ کردنهای رامين اعصابم رو به هم میريخت. يکدفعه داد زدم: بسه ديگه.
طوری که همه ساکت شدن و نرمين و شاهين هم از جا پريدن. همه بهم خيره شده بودن. دست و پام رو گم کردم. سعی کردم به خودم مسلط بشم. گفتم: ببخشيد، من يک کم سرم درد میکنه.
بعد از جام بلند شدم و رفتم توی ويلا. رفتم توی آشپزخونه و يک ليوان آب از يخچال برداشتم و آروم آب رو نوشيدم تا حالم بهتر بشه و آتيش درونم رو سرد کنه.
شاهين اومد داخل و گفت: عزيزم. طوری شده؟ حالت خوبه؟
سرم رو بالا و پايين انداختم و گفتم: آره.
با نگرانی گفت: ولی میدونم از چيزی ناراحتی. کاش بهم بگی چی شده؟
میدونستم اگر جوابش رو ندم دست بردار نيست و مدام میپرسه. پس گفتم: اين بلاتکليفی اذيتم میکنه، همين.
جلو اومد و بهم لبخند زد و گفت: قول میدم همين هفته تکليفت رو روشن کنم.
بهش خيره شدم. دلم آشوب شد. نفهميدم چرا. ازم خواست برگرديم سر ميز و بهش گفتم اون بره ، بعد من میرم. شاهين رفت و من با نگرانی همونجا ايستادم.
کمی بعد کسی اومد تو آشپزخونه. شاهرخ بود. نيمنگاهی بهم انداخت و رفت سمت ظرفشويی.
خيلی با هم صميمی نبوديم. کاری به هم نداشتيم. اون آدمی بود که با دوستای پسرش خيلی راحتتر برخورد میکرد و تو جمع اونا شادتر و پر سر صداتر بود. کل جمع رو با حضورش به هم میريخت. يا میرقصيد يا چالش راه مینداخت يا بازی. از جرأت حقيقت گرفته تا بازيای خنده دار.
ولی به دخترا که میرسيد از بالا نگاهشون میکرد. نديده بودم با دختری دوست باشه يا حالت عاشقانهای از خودش نشون بده.
آب رو باز کرد و يه خورده مايع ظرفشويی ريخت تو دستش و مشغول شستن دستاش شد. با همون حال گفت: چرا غذات رو نخوردی؟
آروم گفتم: الان میرم میخورم.
پرسيد: مشکلت چيه؟
تعجب کردم. با همون حالت تعجب پرسيدم: در چه رابطهای؟
در حاليکه دستهاش رو محکم به هم میسابيد گفت: در رابطه با رابطهات با شاهين.
سرم رو تکون دادم و ليوان دستم رو بردم گذاشتم روی سينک ظرفشويی و گفتم: مشکلی نداريم.
دستهاش رو گرفت زير آب و گفت: شاهين نداره، تو يه چيزيت هست.
نگاهش کردم. رو کرد بهم و محکم زد روی اهرم شير و آب رو بست و با گره هميشگی ابروهاش نگام کرد و گفت: حواست باشه.
نفهميدم چی میگه. با نگاه خيره پرسيدم: يعنی چی؟
ديد و گفت: شاهين خيلی بیآزار و مهربونه، دلش صافه. حواست باشه دلش رو نشکنی.
چند لحظه نگاهم کرد و بعد رفت. کاملا فهميدم شاهرخ آدم تيزيه. برخلاف چيزی که نشون میداد. بايد از اين به بعد بيشتر مراقب رفتارهام باشم.
دهم ارديبهشت.
خودم هم باورم نمیشه شاهين همه چيز رو پيشبرد. اون به خواستگاريم اومد. همراه با خانوادهاش و همه چيز درست شد. ما جواب مثبت داديم و حالا قراره چند روز ديگه مراسم نامزديمون برگزار بشه.
بيست و سوم ارديبهشت ماه.
مراسم نامزدی من و شاهين برگزار شد. چه تالاری، چه جشنی، چه لباسی، چه طلاهايی، دهن کل فاميلمون وا مونده بود. همه داشتن به خاطر شاهين و خانوادهاش و وضع مالی اونا از تعجب سکته میزدن. مخصوصاً اونايی که تا ديروز هر وقت به ما میرسيدن، غرورشون به خاطر وضع مالی بهترشون من رو خفه میکرد.
اونايی که پسر داشتن و ولی با ما وصلت نکردن.
#ادامه_دارد
@RomanVaBio
#گربه سیاه
#پارت295
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
جواب دادم: معلومه که من و تو. من اين درد سر رو به خاطر تو کشيدم. من به خاطر تو پا روی شاهين گذاشتم. حسابش رو با قهر و ناز خالی کردم که تو به پولات برسی. حالا که رسيدی بايد من رو از اين مخمصه نجات بدی. بهترين راهش هم اينه که از کشور خارج بشيم.
رامين درمانده و هاج و واج نگاهم کرد و گفت: مگه تو عاشق شاهين نيستی؟
خنديدم و گفتم: من اون گاگول خوشگل رو فقط به خاطر پولش دوست دارم. الان که پول نداره و پولاش دست منه، من خودم رو بيشتر از اون دوست دارم. به هر حال آقا رامين اين کار برای تو بود و تو میتونی تصميمت رو بگيری. میتونی با خوشی با من همراه بشی و هر دو با اين پولا فرار کنيم. میتونی هم بترسی و نخوای بيای و من تنها برم. اما مطمئن باش در حالت دوم به شاهين خبر ميدم که تو مجبورم به اين کار کردی.
رامين با تعجب زيادی گفت: من؟ من تو رو مجبور به کدوم کار کردم؟
شونههام رو بالا انداختم و گفتم: همينه که هست.
رامين سرش رو به چپ و راست تکون داد و گفت: شاهين مار تو آستينش پرورش داده.
خنديد و گفت: حاج آقا چطور؟ تو چی هستی؟
سکوت کرد و چند دقيقه بعد گفت: ببينم چی میشه؟
امروز عصر هم شاهين بهم خبر داد که قراره خانوادهاش رو ببره جنوب تا حال و هواشون عوض بشه. ازم خواست همراهشون برم اما من نمیتونم اين کار رو بکنم چون کار زيادی دارم.
چهاردهم آبان.
امروز شاهين، حاج خانم و حاج آقا و دخترا رو برده کيش. اونجا خونه دارن. حالا من میتونم با خيال راحت تکليفم رو با رامين روشن کنم.
شانزدهم آبان.
اين رامين بیعرضه هنوز هيچ جوابی به من نداده. هر وقت هم بهش زنگ میزنم که ببينم تصميمش چی شده و میخواد چه غلطی بکنه، همهاش میگه من نمیتونم به شاهين خيانت بکنم، طرف حساب من اون نيست. حتی امروز گفت پولش رو پس بده. پسره بیعرضه هر چی مرد دور و بر من هست همهشون بیعرضه هستن.
نوزدهم آبان.
اين روزا که شاهين نيست چقدر دور و برم خلوت شده.
بيست و سه آبان.
شايد اين آخرين خاطره من باشه که دارم مینويسم. وقتی به گذشت اين چند وقت آشنايیام با شاهين فکر میکنم غصه امونم رو میبره. درد تموم وجودم رو میگيره. اين چه بلايی بود سر خودم آوردم. شايد اين خدای شاهين بود. خدايی که به قلب اون حاکمه. خدايی که قلب اون رو صاف و بی غل و غش آفريد و من رو پر از خودخواهی تموم نشدنی.
من چرا با خودم اين کار رو کردم؟ چرا خوشبختی به اين بزرگی رو نديدم؟ چرا محبتاش رو با محبت جواب ندادم؟ چرا يکبار، فقط يکبار وقتی با شوق گفت دوستت دارم بهش در عوض از ته دلم جواب ندادم؟ چرا اين همه بهش بد کردم؟
اشکهام بند نميان. اين حال و روز حق منه. حتی در خودم نمیبينم به شاهين زنگ بزنم و ازش معذرت بخوام. بهش بگم که اون چقدر خوب بود و من قدرش رو ندونستم. بهش بگم من لياقت داشتن اون رو ندارم. من لياقت هيچی رو ندارم. من انسان ناسپاس و سيری ناپذيری بودم و بدجور توی هچل افتادم. من سر بهترين مرد زندگیام کلاه گذاشتم تا به عشقی برسم که پوچ بود. به خواهرم خيانت کردم، به شاهين هم، بدتر از همه به خودم.
ديروز صبح که داشتم میرفتم با کسی قرار بذارم تا من رو از مرز خارج کنه اتفاق وحشتناکی افتاد.
به من گفته بودن پولات رو از حسابت خارج کن، بايد تبديل به دلار بشه. اين همه پول رو با هزارتا دردسر از بانک طی چند روز خارج کردم. حالا داشتم میرفتم سر قرار که من رو دزديدن. يه ماشين جلوی پام سبز شد و دو تا پسر جوون با سرعت و قدرت من رو انداختن توی يک ون و ساکهای دستم رو پرت کردن بغلم. يکيشون يه دستمال جلوی صورتم گرفت و حتی نتونستم جيغ بکشم. صدا رو توی گلوم خفه کردن. خيلی زود از هوش رفتم. وقتی به هوش اومدم توی يک اتاق بودم. گيج بودم، خيلی گيج. دستهام بسته بود و بالای سرم به ميلههای تخت بسته شده بودن. با يک پارچه دهنم رو بسته بودن. نمیتونستم جيغ بکشم. نمیتونستم داد بزنم. هر چی تلاش کردم دستهام رو از تخت و از بند گرهها رها کنم نشد. چند دقيقه بعد در باز شد و در کمال ناباوری ديدم شاهرخ اومد تو.
اومد و با لبخند پيروزمندانهای که بهم زد با تأسف سرش رو تکون داد. التماسگر جيغای خفه میکشيدم. جلو اومد. يک دستش توی جيبش بود يک پاش رو روی لبهی تخت گذاشت و چند لحظه نگاهم کرد.
چشمهاش شبيه چشمهای شاهين بود. ولی داخل چشماش گربه وحشی وجود داشت مثل گربه های سیاه آماده حمله به دشمن . اما فقط احساس میکردم اگر شاهين عصبانی بشه اين شکلی من رو نگاه میکنه. اما اون هيچوقت از من عصبانی نشد.
#ادامه_دارد
@RomanVaBio
#پارت295
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
جواب دادم: معلومه که من و تو. من اين درد سر رو به خاطر تو کشيدم. من به خاطر تو پا روی شاهين گذاشتم. حسابش رو با قهر و ناز خالی کردم که تو به پولات برسی. حالا که رسيدی بايد من رو از اين مخمصه نجات بدی. بهترين راهش هم اينه که از کشور خارج بشيم.
رامين درمانده و هاج و واج نگاهم کرد و گفت: مگه تو عاشق شاهين نيستی؟
خنديدم و گفتم: من اون گاگول خوشگل رو فقط به خاطر پولش دوست دارم. الان که پول نداره و پولاش دست منه، من خودم رو بيشتر از اون دوست دارم. به هر حال آقا رامين اين کار برای تو بود و تو میتونی تصميمت رو بگيری. میتونی با خوشی با من همراه بشی و هر دو با اين پولا فرار کنيم. میتونی هم بترسی و نخوای بيای و من تنها برم. اما مطمئن باش در حالت دوم به شاهين خبر ميدم که تو مجبورم به اين کار کردی.
رامين با تعجب زيادی گفت: من؟ من تو رو مجبور به کدوم کار کردم؟
شونههام رو بالا انداختم و گفتم: همينه که هست.
رامين سرش رو به چپ و راست تکون داد و گفت: شاهين مار تو آستينش پرورش داده.
خنديد و گفت: حاج آقا چطور؟ تو چی هستی؟
سکوت کرد و چند دقيقه بعد گفت: ببينم چی میشه؟
امروز عصر هم شاهين بهم خبر داد که قراره خانوادهاش رو ببره جنوب تا حال و هواشون عوض بشه. ازم خواست همراهشون برم اما من نمیتونم اين کار رو بکنم چون کار زيادی دارم.
چهاردهم آبان.
امروز شاهين، حاج خانم و حاج آقا و دخترا رو برده کيش. اونجا خونه دارن. حالا من میتونم با خيال راحت تکليفم رو با رامين روشن کنم.
شانزدهم آبان.
اين رامين بیعرضه هنوز هيچ جوابی به من نداده. هر وقت هم بهش زنگ میزنم که ببينم تصميمش چی شده و میخواد چه غلطی بکنه، همهاش میگه من نمیتونم به شاهين خيانت بکنم، طرف حساب من اون نيست. حتی امروز گفت پولش رو پس بده. پسره بیعرضه هر چی مرد دور و بر من هست همهشون بیعرضه هستن.
نوزدهم آبان.
اين روزا که شاهين نيست چقدر دور و برم خلوت شده.
بيست و سه آبان.
شايد اين آخرين خاطره من باشه که دارم مینويسم. وقتی به گذشت اين چند وقت آشنايیام با شاهين فکر میکنم غصه امونم رو میبره. درد تموم وجودم رو میگيره. اين چه بلايی بود سر خودم آوردم. شايد اين خدای شاهين بود. خدايی که به قلب اون حاکمه. خدايی که قلب اون رو صاف و بی غل و غش آفريد و من رو پر از خودخواهی تموم نشدنی.
من چرا با خودم اين کار رو کردم؟ چرا خوشبختی به اين بزرگی رو نديدم؟ چرا محبتاش رو با محبت جواب ندادم؟ چرا يکبار، فقط يکبار وقتی با شوق گفت دوستت دارم بهش در عوض از ته دلم جواب ندادم؟ چرا اين همه بهش بد کردم؟
اشکهام بند نميان. اين حال و روز حق منه. حتی در خودم نمیبينم به شاهين زنگ بزنم و ازش معذرت بخوام. بهش بگم که اون چقدر خوب بود و من قدرش رو ندونستم. بهش بگم من لياقت داشتن اون رو ندارم. من لياقت هيچی رو ندارم. من انسان ناسپاس و سيری ناپذيری بودم و بدجور توی هچل افتادم. من سر بهترين مرد زندگیام کلاه گذاشتم تا به عشقی برسم که پوچ بود. به خواهرم خيانت کردم، به شاهين هم، بدتر از همه به خودم.
ديروز صبح که داشتم میرفتم با کسی قرار بذارم تا من رو از مرز خارج کنه اتفاق وحشتناکی افتاد.
به من گفته بودن پولات رو از حسابت خارج کن، بايد تبديل به دلار بشه. اين همه پول رو با هزارتا دردسر از بانک طی چند روز خارج کردم. حالا داشتم میرفتم سر قرار که من رو دزديدن. يه ماشين جلوی پام سبز شد و دو تا پسر جوون با سرعت و قدرت من رو انداختن توی يک ون و ساکهای دستم رو پرت کردن بغلم. يکيشون يه دستمال جلوی صورتم گرفت و حتی نتونستم جيغ بکشم. صدا رو توی گلوم خفه کردن. خيلی زود از هوش رفتم. وقتی به هوش اومدم توی يک اتاق بودم. گيج بودم، خيلی گيج. دستهام بسته بود و بالای سرم به ميلههای تخت بسته شده بودن. با يک پارچه دهنم رو بسته بودن. نمیتونستم جيغ بکشم. نمیتونستم داد بزنم. هر چی تلاش کردم دستهام رو از تخت و از بند گرهها رها کنم نشد. چند دقيقه بعد در باز شد و در کمال ناباوری ديدم شاهرخ اومد تو.
اومد و با لبخند پيروزمندانهای که بهم زد با تأسف سرش رو تکون داد. التماسگر جيغای خفه میکشيدم. جلو اومد. يک دستش توی جيبش بود يک پاش رو روی لبهی تخت گذاشت و چند لحظه نگاهم کرد.
چشمهاش شبيه چشمهای شاهين بود. ولی داخل چشماش گربه وحشی وجود داشت مثل گربه های سیاه آماده حمله به دشمن . اما فقط احساس میکردم اگر شاهين عصبانی بشه اين شکلی من رو نگاه میکنه. اما اون هيچوقت از من عصبانی نشد.
#ادامه_دارد
@RomanVaBio
تلوتلوخوران عقب رفت و روی تخت نشست و مشغول خواندن خاطرات نوشين شد.
ساعات پشت هم میگذشت و هيچ خبری از شاهين نشد. هر چقدر بيشتر میگذشت بيشتر نگرانی به دل و جانشان چنگ میانداخت.
نيلا مضطرب در حال قدم زدن در سالن بود. سينا هم با آرامش در حال کار کردن با لپتاپش بود و داشت پروژهاش را دنبال میکرد.
#ادامه_دارد
@RomanVaBio
ساعات پشت هم میگذشت و هيچ خبری از شاهين نشد. هر چقدر بيشتر میگذشت بيشتر نگرانی به دل و جانشان چنگ میانداخت.
نيلا مضطرب در حال قدم زدن در سالن بود. سينا هم با آرامش در حال کار کردن با لپتاپش بود و داشت پروژهاش را دنبال میکرد.
#ادامه_دارد
@RomanVaBio
#گربه سیاه
#پارت305
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
aramadım ben de seni yar
من هم سراغتو نگرفتم
aramam, aramam, aramam
دنبالت نميام
gözyaşlarım sele döndü yar
اشکهام به سيل تبديل شد يارم
ayrılanlar geri döndü yar
کسايی که رفته بودن برگشتن يارم
leylek baba bile döndü yar
حتی لک لک هم از کوچش برگشت ای يار
____
برای مرگ نوشين عشق سابقش در قلبش درد داشت. برای مرگ کسی که چند سال منتظر بود بازگردد و از او دليل رفتنش را بپرسد.
حالا با حقيقتی تلخ رو به رو شده بود. نوشين همان سال مرده بود. درد در وجودش میچرخيد. تنش، سرش درد داشت. اما نمیخواست به قرصهايش پناه ببرد. نمیخواست تا خود مقصد بخوابد.
با ساعدش چشمهايش را پاک میکرد و آن چشمههای جوشان دوباره راهشان را به روی گونههايش باز میکردند. دلتنگيش امروز سرباز کرده بود آن هم بعد از چند ماه زندگی با نيلا.
نام نيلا در سرش چرخيد و تصويرش در ذهنش روشن شد. او را لحظهای که دلتنگ هم بودند به خاطر آورد. چند لحظه او را در حاليکه داشتند با هم صحبت میکردند به خاطر آورد. او را همراه با ابراز احساساتش.
ساکت شد و از گريه دست برداشت. پلکهايش را روی هم گذاشت. وقتی کمی آرام شد با صدای خشدار گفت: آقا سينا.
سينا صدای آهنگ را کم کرد و گفت: بله.
شاهین :ببخشيد اگه نتونستم با نيلا...
سينا حرف او را قطع کرد و گفت: نيلا زنته، وقت برای اينکه بخوای سنگات رو باهاش وا بکنی زياده. فعلا مسائل گذشتهات مهمتر هستن. بهتره به اونا برسی و با خودت حل و فصلشون کنی. بعد میتونی به نيلا هم برسی. اون هستو پيش من میمونه و مراقبشم. خيالت از نيلا راحت باشه. تا من هستم نگران نيلا نباش. بسپرش به من. اگر کاری داری انجام بده. اگر میخوای تنها بمونی، تنها بمون و با خودت کنار بيا. اگر احتياج داری يه مدت با خودت خلوت کنی، خلوت کن. خدا رو شکر که نيلا پيدا شد و خيال هممون راحت شد. همين که پيدا شد برای همه کافيه. از اينکه از نامزد سابقت خبردار شدی و مسئلهاش برات حل شد و فهميدی کجاست خوشحالم ولی به خاطر فوتش بهت تسليت میگم. خيلی متأسف و ناراحت شدم.
شاهين به سختی گفت: ممنونم.
او با خود فکر کرد که سينا چقدر مرد فهميدهای است. او میتوانست به جای اين حرفها داد و هوار راه بيندازد و از او بخواهد که به گذشته فکر نکند و دست زنش را بگيرد و ببرد و يا با گرفتن همسرش از او تهديدش کند اما سينا داشت به شاهين فرصت میداد تا آرامشش را بازيابد.
آنها شبانه به تهران رسيدند شاهين رو به سينا گفت: نرو خونه، بيا تو. بايد قبرش رو بکنم بهم کمک کن.
سینا: باشه.
شاهين و سينا به درون باغ رفتند و خانواده راستاد به استقبالشان آمدند. کمی بعد رامين هم از راه رسيد.
سينا با خانواده راستاد سلام و احوالپرسی کرد اما شاهين بیتوجه به شلوغی باغ و جمع شدن خانوادهاش، به سراغ انبار رفت تا بيل و کلنگ بياورد.
آقای راستاد از نيلا پرسيد: چه اتفاقی افتاده؟ شاهين چشه؟ تو کجا بودی دختر؟ میدونی چقدر نگرانت شديم؟ چرا شاهين اينقدر پريشونه؟ رامين قرار بود دانمارک باشه چرا سر از شمال درآورده؟ تو پيش اون چکار میکردی؟
نيلا در جواب اين همه سؤال سرش را به چپ و راست تکان داد و ماهمنير را نگريست. ماهمنير متعجب از نگاه نيلا گفت: چی شده؟
نیلا: هيچی، پسرتون اومده دنبال نوشين.
ماهمنير هين بلندی کشيد و نزديک بود پس بيفتد که ربکا و شيلا زير بازوهای او را گرفتند. هوا سرد بود و هنوز برف در سطح باغ بود.
رامين پای درختی نشست و سيگاری در آورد و آن را به لب گرفت. آقای راستاد گيج پرسيد: میشه يکی بگه اينجا چه خبره؟ رامين تو که بايد الان اون سر دنيا باشی، اينجا چکار میکنی؟
عروسم که بايد الان توی خونهاش باشه، يهو گم و گور میشه. بعد يهو همه با هم سروکلهتون پيدا میشه، اون هم با خواهر نامزد سابق پسرم.
و با دست اشارهای به نرمين که کمی عقبتر از رامين ايستاده بود کرد.
سينا دستهايش را زير بغلش زد و نگاهی به جمع انداخت. ناخواسته نگاهش روی شيلا افتاد. شيلا را نگريست که شانههای مادرش را ماساژ میداد اما نگاه شيلا سمت او بود.
سينا نگاهش را از شيلا گرفت و به زير فرستاد و گفت: آقای راستاد نامزد سابق پسرتون، چند سال پيش توسط پسرتون کشته شده و توی همين باغ خاک شده.
آقای راستاد و شيلا ناباور سينا را نگاه کردند. آقای راستاد، خندهی عصبی کرد و گفت: امکان نداره، چی میگين شما؟ شاهين نامزد خودش رو کشته باشه؟
سینا: شاهرخ... پسر کوچيکتون.
شاهين با بيل و کلنگ برگشت و بر سر رامين فرياد زد: کجای باغچه؟
رامین :همون وسط.
شاهين شروع به کلنگ زدن کرد و سينا به کمکش رفت. همه در آن برف و سرما ايستادند و به کار آنها نگاه کردند.
#ادامه_دارد
@RomanVaBio
#پارت305
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
aramadım ben de seni yar
من هم سراغتو نگرفتم
aramam, aramam, aramam
دنبالت نميام
gözyaşlarım sele döndü yar
اشکهام به سيل تبديل شد يارم
ayrılanlar geri döndü yar
کسايی که رفته بودن برگشتن يارم
leylek baba bile döndü yar
حتی لک لک هم از کوچش برگشت ای يار
____
برای مرگ نوشين عشق سابقش در قلبش درد داشت. برای مرگ کسی که چند سال منتظر بود بازگردد و از او دليل رفتنش را بپرسد.
حالا با حقيقتی تلخ رو به رو شده بود. نوشين همان سال مرده بود. درد در وجودش میچرخيد. تنش، سرش درد داشت. اما نمیخواست به قرصهايش پناه ببرد. نمیخواست تا خود مقصد بخوابد.
با ساعدش چشمهايش را پاک میکرد و آن چشمههای جوشان دوباره راهشان را به روی گونههايش باز میکردند. دلتنگيش امروز سرباز کرده بود آن هم بعد از چند ماه زندگی با نيلا.
نام نيلا در سرش چرخيد و تصويرش در ذهنش روشن شد. او را لحظهای که دلتنگ هم بودند به خاطر آورد. چند لحظه او را در حاليکه داشتند با هم صحبت میکردند به خاطر آورد. او را همراه با ابراز احساساتش.
ساکت شد و از گريه دست برداشت. پلکهايش را روی هم گذاشت. وقتی کمی آرام شد با صدای خشدار گفت: آقا سينا.
سينا صدای آهنگ را کم کرد و گفت: بله.
شاهین :ببخشيد اگه نتونستم با نيلا...
سينا حرف او را قطع کرد و گفت: نيلا زنته، وقت برای اينکه بخوای سنگات رو باهاش وا بکنی زياده. فعلا مسائل گذشتهات مهمتر هستن. بهتره به اونا برسی و با خودت حل و فصلشون کنی. بعد میتونی به نيلا هم برسی. اون هستو پيش من میمونه و مراقبشم. خيالت از نيلا راحت باشه. تا من هستم نگران نيلا نباش. بسپرش به من. اگر کاری داری انجام بده. اگر میخوای تنها بمونی، تنها بمون و با خودت کنار بيا. اگر احتياج داری يه مدت با خودت خلوت کنی، خلوت کن. خدا رو شکر که نيلا پيدا شد و خيال هممون راحت شد. همين که پيدا شد برای همه کافيه. از اينکه از نامزد سابقت خبردار شدی و مسئلهاش برات حل شد و فهميدی کجاست خوشحالم ولی به خاطر فوتش بهت تسليت میگم. خيلی متأسف و ناراحت شدم.
شاهين به سختی گفت: ممنونم.
او با خود فکر کرد که سينا چقدر مرد فهميدهای است. او میتوانست به جای اين حرفها داد و هوار راه بيندازد و از او بخواهد که به گذشته فکر نکند و دست زنش را بگيرد و ببرد و يا با گرفتن همسرش از او تهديدش کند اما سينا داشت به شاهين فرصت میداد تا آرامشش را بازيابد.
آنها شبانه به تهران رسيدند شاهين رو به سينا گفت: نرو خونه، بيا تو. بايد قبرش رو بکنم بهم کمک کن.
سینا: باشه.
شاهين و سينا به درون باغ رفتند و خانواده راستاد به استقبالشان آمدند. کمی بعد رامين هم از راه رسيد.
سينا با خانواده راستاد سلام و احوالپرسی کرد اما شاهين بیتوجه به شلوغی باغ و جمع شدن خانوادهاش، به سراغ انبار رفت تا بيل و کلنگ بياورد.
آقای راستاد از نيلا پرسيد: چه اتفاقی افتاده؟ شاهين چشه؟ تو کجا بودی دختر؟ میدونی چقدر نگرانت شديم؟ چرا شاهين اينقدر پريشونه؟ رامين قرار بود دانمارک باشه چرا سر از شمال درآورده؟ تو پيش اون چکار میکردی؟
نيلا در جواب اين همه سؤال سرش را به چپ و راست تکان داد و ماهمنير را نگريست. ماهمنير متعجب از نگاه نيلا گفت: چی شده؟
نیلا: هيچی، پسرتون اومده دنبال نوشين.
ماهمنير هين بلندی کشيد و نزديک بود پس بيفتد که ربکا و شيلا زير بازوهای او را گرفتند. هوا سرد بود و هنوز برف در سطح باغ بود.
رامين پای درختی نشست و سيگاری در آورد و آن را به لب گرفت. آقای راستاد گيج پرسيد: میشه يکی بگه اينجا چه خبره؟ رامين تو که بايد الان اون سر دنيا باشی، اينجا چکار میکنی؟
عروسم که بايد الان توی خونهاش باشه، يهو گم و گور میشه. بعد يهو همه با هم سروکلهتون پيدا میشه، اون هم با خواهر نامزد سابق پسرم.
و با دست اشارهای به نرمين که کمی عقبتر از رامين ايستاده بود کرد.
سينا دستهايش را زير بغلش زد و نگاهی به جمع انداخت. ناخواسته نگاهش روی شيلا افتاد. شيلا را نگريست که شانههای مادرش را ماساژ میداد اما نگاه شيلا سمت او بود.
سينا نگاهش را از شيلا گرفت و به زير فرستاد و گفت: آقای راستاد نامزد سابق پسرتون، چند سال پيش توسط پسرتون کشته شده و توی همين باغ خاک شده.
آقای راستاد و شيلا ناباور سينا را نگاه کردند. آقای راستاد، خندهی عصبی کرد و گفت: امکان نداره، چی میگين شما؟ شاهين نامزد خودش رو کشته باشه؟
سینا: شاهرخ... پسر کوچيکتون.
شاهين با بيل و کلنگ برگشت و بر سر رامين فرياد زد: کجای باغچه؟
رامین :همون وسط.
شاهين شروع به کلنگ زدن کرد و سينا به کمکش رفت. همه در آن برف و سرما ايستادند و به کار آنها نگاه کردند.
#ادامه_دارد
@RomanVaBio
با صدای بلند پدر جان گفته از خواب بیدار شدم حس می کردم بار غم از شانه هایم برداشته شد احساس خوبِ داشتم چی خواب زیبایی بود کاش بیدار نمی شدم تا پدرم را سیر می دیدم از خداوند طلب خیر نموده پس به خواب رفتم. فردای آن روز تصمیم گرفتم تا جریان شب و حرف های عدنان را به مادرم باز گو نماییم مادرم را می پالیدم که عمه ام گفت مادرت مهمان دارد و در صالون نشستند با عجله خودرا به صالون رساندم و خودرا به آغوش مادرم قایم نمودم گریه کنان گفتم مادر جان من نمی خواهم به حق من بی انصافی شود
مادرم که از حالت من نگران شده بود پرسید چی شده دخترم؟
سرم را بلند کرده گفتم مادر جان لطفاً برای من کاری کن من تحمل کارهای این بی خردان و بی وجدان هارا ندارم.
مادرم اشک هایم را پاک کرده گفت دخترم آرام شده بگو چی چیزی تورا غمگین ساخته؟
با صدای بغض آلود تمام جریان شب را برایش بازگو کردم و گفتم عدنان می خواهد بامن ازدواج کند ومانع مکتب رفتنم شود.
اشکهایم را با پشت دست پاک نموده گفتم مادر جان پس آرزو های پدرم چی؟ این بی عدالتی است من که هنوز صنف یازده مکتب هستم. شماکه پدر بزرگ را می شناسید اگر بفهمد عدنان چنین نیت دارد او زودتر از همه اقدام می کند من نمی توانم بپذیرم لطفاً مادر جان اجازه ندی با من چنین کنند من نمی توانم از درس و تحصیل خود بخاطر ازدواج دور شوم. مادرم که اشک هایش جاری بود گفت دخترم خداوند مهربان است تشویش نکن جان مادر آرام باش. با گریه گفتم اگر من را مثل شما به زور نکاح کنند چی؟ از عقب صدای آمد که گفت…
#ادامه_دارد
@RomanVaBio
مادرم که از حالت من نگران شده بود پرسید چی شده دخترم؟
سرم را بلند کرده گفتم مادر جان لطفاً برای من کاری کن من تحمل کارهای این بی خردان و بی وجدان هارا ندارم.
مادرم اشک هایم را پاک کرده گفت دخترم آرام شده بگو چی چیزی تورا غمگین ساخته؟
با صدای بغض آلود تمام جریان شب را برایش بازگو کردم و گفتم عدنان می خواهد بامن ازدواج کند ومانع مکتب رفتنم شود.
اشکهایم را با پشت دست پاک نموده گفتم مادر جان پس آرزو های پدرم چی؟ این بی عدالتی است من که هنوز صنف یازده مکتب هستم. شماکه پدر بزرگ را می شناسید اگر بفهمد عدنان چنین نیت دارد او زودتر از همه اقدام می کند من نمی توانم بپذیرم لطفاً مادر جان اجازه ندی با من چنین کنند من نمی توانم از درس و تحصیل خود بخاطر ازدواج دور شوم. مادرم که اشک هایش جاری بود گفت دخترم خداوند مهربان است تشویش نکن جان مادر آرام باش. با گریه گفتم اگر من را مثل شما به زور نکاح کنند چی؟ از عقب صدای آمد که گفت…
#ادامه_دارد
@RomanVaBio
#_اسنا
#_وژمه_محمدی
#_پارت_دهم
استاد با دقت به بیک نگاه کرده
مار دراز به رنگ سیاه را با دست خود
از بیک بیرون کرده گفت
اینکه مصنوعی است
همه بالایم میخندیدن من از خجالت
گونه هایم سرخ شده بود
و اشک هایم جاری بود
استاد به شاگردان گفت این شوخی مزخرف کار کیست؟
شاگردان گفتن کار ما نیست و هیچکسی جرأت این کار را ندارد
زیرا اینجا مکان درسی است
و اینکار خلاف نصاب ما است
استاد شاگردان را آرام ساخته
با من از صنف بیرون شد
با ملایمت پرسید اسنا جان اگر بالای کسی شک داری برایم بگو
تا به جزایش برسم
نترس من همرایت هستم
اشک هایم را پاک کرده گفتم نخیر استاد من بالای کسی شک ندارم
صنفی هایم هیچکدام شان
با من مشکل ندارند
از کی شکایت میکردم چون
می فهمیدم کار اسماعیل بود
وقتی من با خاله انیسه مصروف حرف زدن بودم او از موقع استفاده کرده مار مصنوعی را داخل بیکم گذاشته
آنروز تا شب حال دلم خوب نبود
در آشپز خانه به خود قهوه آماده میکردم
اسماعیل در آشپز خانه از عقب مه آمده منتظر عکس العمل من بخاطر کارش بود
اما من بی اعتنا میخواستم
به اتاقم بروم که صدا کرد
امروز تان چطور گذشت خانم ترسو
با سوالش همان صحنه صنف و خنده های صنفی هایم پیش چشمانم ظاهر شد
خونم به جوش آمده
اما بخاطر وعده که به خاله انیسه داده بودم
رویم را دور داده به نرمی گفتم
خیلی خوش گذشت
او آبرو هایش را بالا انداخته آب جوش را میخواست در گیلاس خود بریزد تمام آب جوش بالای دستش ریخت
من از یخچال برایش یخ پیش کردم دستانش کاملا سرخ شده بود
با خود گفتم من که دعای بد نکرده بودم اما خداوند یکتا خودش عادل است به جزای اعمالت رسیدی
او با عجله از آپارتمان خارج شده
سوار موتر خود شد
چند لحظه ی از رفتنش گذشته بود که خاله انیسه از کارش برگشت
برای او از اتفاق رخ داده حرف نزدم چون می فهمیدم پریشان میشه
زمان در گذر بود دیگر
نه من با اسماعیل کاری داشتم
و نه او با من
او با خاله انیسه مصروف کار های خود میبودن و من مصروف
درس های خود
من وقت تر از آنها به خانه میرسیدم
شام بود به میل خود غذا آماده کردم
در آشپز خانه زم زمه کنان مصروف کارم بودم که در باز شد
صدای اسماعیل میامد که با خود مهمان آورده بود حرف زنان طرف صالون میرفتن
چادرم را سر نموده منتظر ماندم تا آنها وارد صالون شوند
اسماعیل که متوجه شد من در آشپز خانه هستم با صدای نسبتاً بلند گفت دو قهوه برای مان آماده کرده بیار
با خود گفتم امر کردن این را ببین یکبار قهوه نوشید توبه نکرده باز میخواهد
دو گیلا قهوه تیار کرده در آشپز خانه گذاشتم خودم بدون اینکه او
متوجه شود وارد اتاقم شدم
در را قفل نمودم
صدایش میامد که می گفت
قهوه تیار کردن مگر چقدر طول میکشد
من سکوت اختیار کرده هیچ نگفتم
او با من کاری نداشت اما خود را امن احساس نمیکردم
بعد از نیم ساعت خاله انیسه آمد و خیال من راحت شد
خاله انیسه به اتاق من آمد با چهره خندان من را به آغوش گرفته میگفت
امروز خیلی خوشحالم از دیدن خوشی او من نیز خوشحال شده گفتم خاله جان میشود دلیل خوشی شما را بپرسم
گفت بلی قرار است از اینجا کوچ کنیم من و اسماعیل بلاخره
موفق شدیم
تا خانه بخریم
به خاله انیسه تبریک گفته
در دلم آرزو کردم
کاش من هم مثل شما از وضع مالی خوبی بر خوردار میبودم
همینجا زندگی میکردم و در آن خانه با اسماعیل نمیبودم
خاله ام با من گرم حرف زدن بود که اسماعیل آمده خطاب به من گفت نگفتم قهوه را آماده کرده در آشپز خانه بگذار گفتم برای ما بیار
فراموش کردم که تو ترسو استی و توان مقابله شدن با من را نداری
تا میخواستم جوابش را بدهم که خاله ام گفت
جان عمه تو اسنا را درست نمشناسی لطفاً با او اینطور حرف نزن
ببین حتا برایتان قهوه آماده کرده اینکه نبرده به معنی این نیست که ترسو باشد
اسماعیل بدون توجه به حرف هایش گفت بیاید که فیاض منتظر شما است
خاله انیسه با اسماعیل رفتن
با خود گفتم من با این آدم بی درک و بی احساس در یک خانه زندگی کرده نمیتوانم
اما چی کار میکردم نه مادرم می پذیرد تنها زندگی کنم و نه خاله انیسه قبول میکند
زمان میگذشت و زندگی در موجودیت اسماعیل برایم خسته کن شده بود
گرچی مصروفیت های او بیشتر بود
اگر ساعتی فرصت میبود و خانه میامد دلم از موجودیت او قرار نداشت
یاد حرف های پدرم افتادم که میگفت هر گاه اظطراب بی قراری و ناراحتی به تو دست یافت به درگاهی
خداوند متعال پناه ببر
با یاد او به آرامش میرسی
آن شب من و خاله انیسه با هم بودیم
او از فرط خسته گی خوابید و من وضو گرفته نمازم را ادا نمودم
بعد قرآن کریم را باز نموده با صدای نسبتاً بلند تلاوت نمودم
#ادامه_دارد
@RomanVaBio
#_وژمه_محمدی
#_پارت_دهم
استاد با دقت به بیک نگاه کرده
مار دراز به رنگ سیاه را با دست خود
از بیک بیرون کرده گفت
اینکه مصنوعی است
همه بالایم میخندیدن من از خجالت
گونه هایم سرخ شده بود
و اشک هایم جاری بود
استاد به شاگردان گفت این شوخی مزخرف کار کیست؟
شاگردان گفتن کار ما نیست و هیچکسی جرأت این کار را ندارد
زیرا اینجا مکان درسی است
و اینکار خلاف نصاب ما است
استاد شاگردان را آرام ساخته
با من از صنف بیرون شد
با ملایمت پرسید اسنا جان اگر بالای کسی شک داری برایم بگو
تا به جزایش برسم
نترس من همرایت هستم
اشک هایم را پاک کرده گفتم نخیر استاد من بالای کسی شک ندارم
صنفی هایم هیچکدام شان
با من مشکل ندارند
از کی شکایت میکردم چون
می فهمیدم کار اسماعیل بود
وقتی من با خاله انیسه مصروف حرف زدن بودم او از موقع استفاده کرده مار مصنوعی را داخل بیکم گذاشته
آنروز تا شب حال دلم خوب نبود
در آشپز خانه به خود قهوه آماده میکردم
اسماعیل در آشپز خانه از عقب مه آمده منتظر عکس العمل من بخاطر کارش بود
اما من بی اعتنا میخواستم
به اتاقم بروم که صدا کرد
امروز تان چطور گذشت خانم ترسو
با سوالش همان صحنه صنف و خنده های صنفی هایم پیش چشمانم ظاهر شد
خونم به جوش آمده
اما بخاطر وعده که به خاله انیسه داده بودم
رویم را دور داده به نرمی گفتم
خیلی خوش گذشت
او آبرو هایش را بالا انداخته آب جوش را میخواست در گیلاس خود بریزد تمام آب جوش بالای دستش ریخت
من از یخچال برایش یخ پیش کردم دستانش کاملا سرخ شده بود
با خود گفتم من که دعای بد نکرده بودم اما خداوند یکتا خودش عادل است به جزای اعمالت رسیدی
او با عجله از آپارتمان خارج شده
سوار موتر خود شد
چند لحظه ی از رفتنش گذشته بود که خاله انیسه از کارش برگشت
برای او از اتفاق رخ داده حرف نزدم چون می فهمیدم پریشان میشه
زمان در گذر بود دیگر
نه من با اسماعیل کاری داشتم
و نه او با من
او با خاله انیسه مصروف کار های خود میبودن و من مصروف
درس های خود
من وقت تر از آنها به خانه میرسیدم
شام بود به میل خود غذا آماده کردم
در آشپز خانه زم زمه کنان مصروف کارم بودم که در باز شد
صدای اسماعیل میامد که با خود مهمان آورده بود حرف زنان طرف صالون میرفتن
چادرم را سر نموده منتظر ماندم تا آنها وارد صالون شوند
اسماعیل که متوجه شد من در آشپز خانه هستم با صدای نسبتاً بلند گفت دو قهوه برای مان آماده کرده بیار
با خود گفتم امر کردن این را ببین یکبار قهوه نوشید توبه نکرده باز میخواهد
دو گیلا قهوه تیار کرده در آشپز خانه گذاشتم خودم بدون اینکه او
متوجه شود وارد اتاقم شدم
در را قفل نمودم
صدایش میامد که می گفت
قهوه تیار کردن مگر چقدر طول میکشد
من سکوت اختیار کرده هیچ نگفتم
او با من کاری نداشت اما خود را امن احساس نمیکردم
بعد از نیم ساعت خاله انیسه آمد و خیال من راحت شد
خاله انیسه به اتاق من آمد با چهره خندان من را به آغوش گرفته میگفت
امروز خیلی خوشحالم از دیدن خوشی او من نیز خوشحال شده گفتم خاله جان میشود دلیل خوشی شما را بپرسم
گفت بلی قرار است از اینجا کوچ کنیم من و اسماعیل بلاخره
موفق شدیم
تا خانه بخریم
به خاله انیسه تبریک گفته
در دلم آرزو کردم
کاش من هم مثل شما از وضع مالی خوبی بر خوردار میبودم
همینجا زندگی میکردم و در آن خانه با اسماعیل نمیبودم
خاله ام با من گرم حرف زدن بود که اسماعیل آمده خطاب به من گفت نگفتم قهوه را آماده کرده در آشپز خانه بگذار گفتم برای ما بیار
فراموش کردم که تو ترسو استی و توان مقابله شدن با من را نداری
تا میخواستم جوابش را بدهم که خاله ام گفت
جان عمه تو اسنا را درست نمشناسی لطفاً با او اینطور حرف نزن
ببین حتا برایتان قهوه آماده کرده اینکه نبرده به معنی این نیست که ترسو باشد
اسماعیل بدون توجه به حرف هایش گفت بیاید که فیاض منتظر شما است
خاله انیسه با اسماعیل رفتن
با خود گفتم من با این آدم بی درک و بی احساس در یک خانه زندگی کرده نمیتوانم
اما چی کار میکردم نه مادرم می پذیرد تنها زندگی کنم و نه خاله انیسه قبول میکند
زمان میگذشت و زندگی در موجودیت اسماعیل برایم خسته کن شده بود
گرچی مصروفیت های او بیشتر بود
اگر ساعتی فرصت میبود و خانه میامد دلم از موجودیت او قرار نداشت
یاد حرف های پدرم افتادم که میگفت هر گاه اظطراب بی قراری و ناراحتی به تو دست یافت به درگاهی
خداوند متعال پناه ببر
با یاد او به آرامش میرسی
آن شب من و خاله انیسه با هم بودیم
او از فرط خسته گی خوابید و من وضو گرفته نمازم را ادا نمودم
بعد قرآن کریم را باز نموده با صدای نسبتاً بلند تلاوت نمودم
#ادامه_دارد
@RomanVaBio
#_اسنا
#_وژمه_محمدی
#_پارت_پانزدهم
بعد از چند ساعت
صحبت هایمان طول کشید
با هم به طرف خانه حرکت کردیم
در طول راه هیچ حرفی میان ما رد بدل نشد فکر میکردم
خواب میبینم با خود تکرار میکردم
دوست شدن من با اسماعیل
نه ، نه ممکن نیست
وقتی به خانه رسیدیم با خاله انیسه شب بخیری نموده
به طرف اتاق خود روان شدم
از پله ها بالا میرفتم که صدا زد
اسنا جان در موردش فکر کن عزیزم
نگاهم را از او گرفته به راه روان شدم منزل دو اتاق اسماعیل بود
او که در اطاق کاری خود در عقب کمپیوتر مصروف بود
لحظه ی ایستاد شده چشمانم به او خیره شده بود
با خود گفتم تو چی راز داری اسماعیل؟ چطور با تو دوست شوم
اینکه ناممکن است حتا برای تو هم.
خودرا تکان داده بدون اینکه او متوجه من شود به منزل بالا رفتم
لباس هایم را تبدیل نموده
خود را بالای تخت انداختم
حرف های خاله انیسه در گوش هایم تکرار میشد
(در زندگی همواره زمانی فرا میرسد که باید میان تماشا گر بودن و عمل یکی را برگزید و همین معیار انسان شدن است)
دو روز
بعد عصر بود و من در حیاط بالای دراز چوکی نشسته به دیدن گل ها و نوازش آنها پرداختم
خاله انیسه آمده و در پهلوی من نشست به چشمانش نگاه کردم حلقه بسته بود صدایش گرفته بود
دستانش را گرفته پرسیدم
خاله جان شما خوب هستید
لبخند ملیح زده گفت خوبم عزیزم از جایش بلند شده میخواست برود
سرش دور خورد عاجل نزدیکش شده دستش را محکم گرفتم
دستم را فشر ده گفت تشویش نکن من خوبم فقط کمی فشارم بلند شده
او را به اطاقش رسانده گفتم
خاله جان چطور تشویش نکنم چرا نزد داکتر نمیروید
گفت تا از داکتر وقت بگیرم و نوبت برسد من دوباره خوب میشوم
اسماعیل که تازه از دفتر برگشته بود میخواست به اطاقش برود صدا کردم اسماعیل یکبار اینجا بیاید
با حیرت نگاهم کرده گفت
تو چی گفتی؟ به من اسماعیل گفتی؟
دیگر نشنوم من را اینگونه صدا بزنی فقط آقا اعظمی گفته میتانی
نه اسماعیل
فهمیده شد
نگاهم را به زمین دوخته گفتم ببخشید بخاطر خاله انیسه حالم خوب نبود شمارا صدا زدم خدا شاهد است که اصلا شوق روبرو شدن با شما را ندارم.
او که اعصابش بهم ریخته بود بدون توجه به حرفهایم نزد خاله ام رفت از دیدن خاله ام پریشان شده بود
با او احوالپرسی نموده به اطاق خود رفته برایش دوا آورد من که نزدیک خاله ام نشسته بودم
رو به من کرده گفت شما بروید
من از عمه ام مراقبت می کنم
شانه هایم را بلند انداخته گفتم
من خاله ام را تنها نمیگذارم
می خواهم کنارش باشم
با جدیت گفت مگر من انسان نیستم لطفا برو اطاقت.
خاله ام به من اشاره کرده گفت جان خاله برو خیالت راحت باشد من خوبم.
به حرفش گوش داده به اطاقم رفتم
با خود می اندیشیدم با این رفتار های نامناسب اسماعیل چطور با او دوست شوم
به خاله ام چی جواب بدهم
اگر جواب منفی بگویم او ناراحت می شود اگر جواب مثبت بگوییم
برای من سخت است
آیا من می توانم با اسماعیل کنار بیاییم؟
#ادامه_دارد
@RomanVaBio
#_وژمه_محمدی
#_پارت_پانزدهم
بعد از چند ساعت
صحبت هایمان طول کشید
با هم به طرف خانه حرکت کردیم
در طول راه هیچ حرفی میان ما رد بدل نشد فکر میکردم
خواب میبینم با خود تکرار میکردم
دوست شدن من با اسماعیل
نه ، نه ممکن نیست
وقتی به خانه رسیدیم با خاله انیسه شب بخیری نموده
به طرف اتاق خود روان شدم
از پله ها بالا میرفتم که صدا زد
اسنا جان در موردش فکر کن عزیزم
نگاهم را از او گرفته به راه روان شدم منزل دو اتاق اسماعیل بود
او که در اطاق کاری خود در عقب کمپیوتر مصروف بود
لحظه ی ایستاد شده چشمانم به او خیره شده بود
با خود گفتم تو چی راز داری اسماعیل؟ چطور با تو دوست شوم
اینکه ناممکن است حتا برای تو هم.
خودرا تکان داده بدون اینکه او متوجه من شود به منزل بالا رفتم
لباس هایم را تبدیل نموده
خود را بالای تخت انداختم
حرف های خاله انیسه در گوش هایم تکرار میشد
(در زندگی همواره زمانی فرا میرسد که باید میان تماشا گر بودن و عمل یکی را برگزید و همین معیار انسان شدن است)
دو روز
بعد عصر بود و من در حیاط بالای دراز چوکی نشسته به دیدن گل ها و نوازش آنها پرداختم
خاله انیسه آمده و در پهلوی من نشست به چشمانش نگاه کردم حلقه بسته بود صدایش گرفته بود
دستانش را گرفته پرسیدم
خاله جان شما خوب هستید
لبخند ملیح زده گفت خوبم عزیزم از جایش بلند شده میخواست برود
سرش دور خورد عاجل نزدیکش شده دستش را محکم گرفتم
دستم را فشر ده گفت تشویش نکن من خوبم فقط کمی فشارم بلند شده
او را به اطاقش رسانده گفتم
خاله جان چطور تشویش نکنم چرا نزد داکتر نمیروید
گفت تا از داکتر وقت بگیرم و نوبت برسد من دوباره خوب میشوم
اسماعیل که تازه از دفتر برگشته بود میخواست به اطاقش برود صدا کردم اسماعیل یکبار اینجا بیاید
با حیرت نگاهم کرده گفت
تو چی گفتی؟ به من اسماعیل گفتی؟
دیگر نشنوم من را اینگونه صدا بزنی فقط آقا اعظمی گفته میتانی
نه اسماعیل
فهمیده شد
نگاهم را به زمین دوخته گفتم ببخشید بخاطر خاله انیسه حالم خوب نبود شمارا صدا زدم خدا شاهد است که اصلا شوق روبرو شدن با شما را ندارم.
او که اعصابش بهم ریخته بود بدون توجه به حرفهایم نزد خاله ام رفت از دیدن خاله ام پریشان شده بود
با او احوالپرسی نموده به اطاق خود رفته برایش دوا آورد من که نزدیک خاله ام نشسته بودم
رو به من کرده گفت شما بروید
من از عمه ام مراقبت می کنم
شانه هایم را بلند انداخته گفتم
من خاله ام را تنها نمیگذارم
می خواهم کنارش باشم
با جدیت گفت مگر من انسان نیستم لطفا برو اطاقت.
خاله ام به من اشاره کرده گفت جان خاله برو خیالت راحت باشد من خوبم.
به حرفش گوش داده به اطاقم رفتم
با خود می اندیشیدم با این رفتار های نامناسب اسماعیل چطور با او دوست شوم
به خاله ام چی جواب بدهم
اگر جواب منفی بگویم او ناراحت می شود اگر جواب مثبت بگوییم
برای من سخت است
آیا من می توانم با اسماعیل کنار بیاییم؟
#ادامه_دارد
@RomanVaBio
#_اسنا
#_وژمه_محمدی
#_پارت_بیستم
اسنا: نخیر خودم خواستم کمک کنم. کمک کردن به کسی هدف نمی خواهد
دل می خواهد.
اسماعیل: خوب دیگر چی میخواهی حالا برو و تنهایم بگذار
اسنا: استاد ما گفته بود کسی که تنها و زخمی بود تنهایش نگذارید.
اسماعیل: عجب، کی متوجه زخم های انسان می شود که تنهایش نگذارد؟
اسنا: بستگی به خود انسان دارد به رفتار و اخلاق انسان دارد وقتی همه را از خود برنجانی دل های شان را بشکنانی طبعاً که نادیده گرفته میشوی،
نه کسی درک ات کرده می تواند و نه می خواهد باتو کنار بیاید.
اسماعیل: نیاز نداریم کسی با ما کنار بیاید همه کار دنیا روی هدف ومقصد است. همان بِہ که انسان تنها باشد
اسنا: تنهایی شایسته خداوند است نه بنده گانش.
اگر خودرا اصلاح کنیم رفتار مان را با اطرافیان ما خوب بسازیم
هیچ چیزی به این حد
مارا ناراحت ساخته نمی تواند.
اسماعیل: اگر رفتار خوب هم نتیجه نداد چی؟
اسنا: ناممکن است چون رفتار خوب حتی بعد از مرگ هم نتیجه داده.
با حیرت پرسید بعداز مرگ!؟
اسنا: بلی مثلا بزرگان و دانشمندان که قبل از ما زیست داشتند رفتار نیک،
کرادار نیک و سخنان نیک آنها تا امروز به ما بجا مانده.
او در خود فرو رفته بود و دیگر حرفِ نزد. «گاهی سکوت می تواند تاثیر بیشتری از سخن گفتن داشته باشد »
من بعداز چند لحظه با او شب بخیر نموده به اطاقم رفتم.
صبح زود با سپیده دم بیدار شدم احساس گرسنگی می کردم
خودرا آماده کرده پایین رفتم میخواستم دانشگاه بروم
که خاله ام وقتر از ما بیدار شده صبحانه لذیذ آماده کرده بود
من را صدا زده به صرف صبحانه دعوت نمود
هردو باهم مصروف خوردن صبحانه بودیم که اسماعیل به آشپزخانه داخل شده گفت: واه چی بوی خوشِ این بو من را تا اینجا کشاند
خاله ام که متوجه دست بستهٔ اسماعیل شد نگران شده
پرسید: جان عمه دستت را چه شده؟ اسماعیل به من نگاه کرده گفت: کار این دختر است عمه جان.
من که اعصابم داشت بهم می ریخت با صدای نسبتاً بلند گفتم: چه؟
من با تو چی کار دارم؟
اسماعیل که هنوز نگاهش به من بود خطاب به خاله ام گفت: ازین دختر بپرس عمه.
من که تازه متوجه هدف اسماعیل شده بودم با نرمی گفتم تهمت زدن به شخص بی گناه شایسته شما نیست آقا اعظمی. کنج لب خندیده آهسته گفت: آفرین در کنترول کردن خشم خود ماهری.
با گفتن حرف خود از خاله ام خداحافظی نموده بطرف دفترش روان شد.
خاله ام که نگران حال اسماعیل بود
رو به من کرده گفت اسنا جان واضح حرف بزن او را چی شده؟
معصومانه نگاهش کرده گفتم نکند به حرف هایش باور کرده باشید.
خندیده گفت نه اصلا اما نگرانش شدم. من بخاطر رفع نگرانی خاله ام جریان شب را برایش بازگو نمودم.
مثل کودک ها هیجانی شده گفت واه ،وا من که بوی موفقیتت را استشمام می کنم. از طرز حرف زدنش خنده ام گرفته گفتم: به این زودی امکان ندارد خاله جان،
با خوشی گفت آغازش که خوب است انجامش بهتر خواهد شد مطمئن هستم. بعداز صرف صبحانه
من دانشگاه رفتم و او طرف وظیفهٔ خود.
#ادامه_دارد
@RomanVaBio
#_وژمه_محمدی
#_پارت_بیستم
اسنا: نخیر خودم خواستم کمک کنم. کمک کردن به کسی هدف نمی خواهد
دل می خواهد.
اسماعیل: خوب دیگر چی میخواهی حالا برو و تنهایم بگذار
اسنا: استاد ما گفته بود کسی که تنها و زخمی بود تنهایش نگذارید.
اسماعیل: عجب، کی متوجه زخم های انسان می شود که تنهایش نگذارد؟
اسنا: بستگی به خود انسان دارد به رفتار و اخلاق انسان دارد وقتی همه را از خود برنجانی دل های شان را بشکنانی طبعاً که نادیده گرفته میشوی،
نه کسی درک ات کرده می تواند و نه می خواهد باتو کنار بیاید.
اسماعیل: نیاز نداریم کسی با ما کنار بیاید همه کار دنیا روی هدف ومقصد است. همان بِہ که انسان تنها باشد
اسنا: تنهایی شایسته خداوند است نه بنده گانش.
اگر خودرا اصلاح کنیم رفتار مان را با اطرافیان ما خوب بسازیم
هیچ چیزی به این حد
مارا ناراحت ساخته نمی تواند.
اسماعیل: اگر رفتار خوب هم نتیجه نداد چی؟
اسنا: ناممکن است چون رفتار خوب حتی بعد از مرگ هم نتیجه داده.
با حیرت پرسید بعداز مرگ!؟
اسنا: بلی مثلا بزرگان و دانشمندان که قبل از ما زیست داشتند رفتار نیک،
کرادار نیک و سخنان نیک آنها تا امروز به ما بجا مانده.
او در خود فرو رفته بود و دیگر حرفِ نزد. «گاهی سکوت می تواند تاثیر بیشتری از سخن گفتن داشته باشد »
من بعداز چند لحظه با او شب بخیر نموده به اطاقم رفتم.
صبح زود با سپیده دم بیدار شدم احساس گرسنگی می کردم
خودرا آماده کرده پایین رفتم میخواستم دانشگاه بروم
که خاله ام وقتر از ما بیدار شده صبحانه لذیذ آماده کرده بود
من را صدا زده به صرف صبحانه دعوت نمود
هردو باهم مصروف خوردن صبحانه بودیم که اسماعیل به آشپزخانه داخل شده گفت: واه چی بوی خوشِ این بو من را تا اینجا کشاند
خاله ام که متوجه دست بستهٔ اسماعیل شد نگران شده
پرسید: جان عمه دستت را چه شده؟ اسماعیل به من نگاه کرده گفت: کار این دختر است عمه جان.
من که اعصابم داشت بهم می ریخت با صدای نسبتاً بلند گفتم: چه؟
من با تو چی کار دارم؟
اسماعیل که هنوز نگاهش به من بود خطاب به خاله ام گفت: ازین دختر بپرس عمه.
من که تازه متوجه هدف اسماعیل شده بودم با نرمی گفتم تهمت زدن به شخص بی گناه شایسته شما نیست آقا اعظمی. کنج لب خندیده آهسته گفت: آفرین در کنترول کردن خشم خود ماهری.
با گفتن حرف خود از خاله ام خداحافظی نموده بطرف دفترش روان شد.
خاله ام که نگران حال اسماعیل بود
رو به من کرده گفت اسنا جان واضح حرف بزن او را چی شده؟
معصومانه نگاهش کرده گفتم نکند به حرف هایش باور کرده باشید.
خندیده گفت نه اصلا اما نگرانش شدم. من بخاطر رفع نگرانی خاله ام جریان شب را برایش بازگو نمودم.
مثل کودک ها هیجانی شده گفت واه ،وا من که بوی موفقیتت را استشمام می کنم. از طرز حرف زدنش خنده ام گرفته گفتم: به این زودی امکان ندارد خاله جان،
با خوشی گفت آغازش که خوب است انجامش بهتر خواهد شد مطمئن هستم. بعداز صرف صبحانه
من دانشگاه رفتم و او طرف وظیفهٔ خود.
#ادامه_دارد
@RomanVaBio
رویم را دور داده چند قدم
از آنجا دور شدم
اسماعیل که متوجه
عکس العمل های زبیر بود
کنج لب خندیده گفت از نگاه های زبیر امان نداری
بهتر بود در خانه میماندی
متوجه هستم اذیت میشوی
با تبسم گفتم بلی اما خاله انیسه زیاد اسرار کرد نتوانستم رد کنم
اسماعیل تا میخواست حرف بزند شیلا آمده دستم را گرفته گفت بیا اسنا جان در چرخ فلک بلند شویم زیاد کیف میکنیم زود باش بیا که برویم
#ادامه_دارد
@RomanVaBio
از آنجا دور شدم
اسماعیل که متوجه
عکس العمل های زبیر بود
کنج لب خندیده گفت از نگاه های زبیر امان نداری
بهتر بود در خانه میماندی
متوجه هستم اذیت میشوی
با تبسم گفتم بلی اما خاله انیسه زیاد اسرار کرد نتوانستم رد کنم
اسماعیل تا میخواست حرف بزند شیلا آمده دستم را گرفته گفت بیا اسنا جان در چرخ فلک بلند شویم زیاد کیف میکنیم زود باش بیا که برویم
#ادامه_دارد
@RomanVaBio
ادامه داده گفت تو به دل خودت خارج از کشور رفتی درس خواندی
اگر پنهانی نمی رفتی ما اجازه رفتن برایت نمیدادیم
دیگر نیاز به درس و تحصیل نداری تو یگانه اولاد برادر مرحوم ما هستی ننگ ما هستی این جایز نیست
که بدون پدر و مادر تنها در کشور بیگانه زندگی کنی
ما منتظر صحتمندی مادرم هستیم همین که حالش بهبود یافت آمادگی های عروسی را میگیریم
من که اشکهایم بی وقفه روان بود گفتم خدایا باز به دام این ها افتادم
حالا چه کار کنم
با پاهای لرزان از جایم بلند شده گفتم من این نکاح اجباری را نمی پذیرم
ای کاش دراین خانواده به دنیا نمی آمدم تا چنین ظلم را درحق خود نمی دیدم
پدر بزرگ که از حرفم غضب شده بود
رو به کاکایم کرده گفت به این دختر بی ادب اجازه بیرون شدن از خانه را ندهید .
#ادامه_دارد
@RomanVaBio
اگر پنهانی نمی رفتی ما اجازه رفتن برایت نمیدادیم
دیگر نیاز به درس و تحصیل نداری تو یگانه اولاد برادر مرحوم ما هستی ننگ ما هستی این جایز نیست
که بدون پدر و مادر تنها در کشور بیگانه زندگی کنی
ما منتظر صحتمندی مادرم هستیم همین که حالش بهبود یافت آمادگی های عروسی را میگیریم
من که اشکهایم بی وقفه روان بود گفتم خدایا باز به دام این ها افتادم
حالا چه کار کنم
با پاهای لرزان از جایم بلند شده گفتم من این نکاح اجباری را نمی پذیرم
ای کاش دراین خانواده به دنیا نمی آمدم تا چنین ظلم را درحق خود نمی دیدم
پدر بزرگ که از حرفم غضب شده بود
رو به کاکایم کرده گفت به این دختر بی ادب اجازه بیرون شدن از خانه را ندهید .
#ادامه_دارد
@RomanVaBio
وقت داشتید یک سر بزنید
با همان لحن که اسماعیل حرف میزد
با همان لحن شروع به حرف زدن کردم
خاله ام خنده کنان نگاهم کرده
گفت چقدر شبیه خودش حرف میزنی کاملآ خود اسماعیل
با قهر ساختگی گفتم به من اسماعیل غضب میگوید
من بالای خود غضبم
خاله ام که از خنده ضعف میرفت
یکباره خنده از لبانش گم شده
با چشمانش به عقب من اشاره میکرد
من که پی بردم اسماعیل در عقب من ایستاده است شتاب زده شده
بدون توجه به عقبم با سرعت
به سمت اطاقم دویدم
اسماعیل از عقب من دویده از آن قسمت دهلیز که میخواستم بالا بروم
با دستش راهم را مسدود نموده گفت به من میگویی اسماعیل غضب !
فاصله کمی میان ما بود صدای نفس هایش را حس میکردم
به حالت ترسیده
هر دو دستم را به رویم گرفته گفتم
نکن اسماعیل لطفاً با من کاری نداشته باش من فقط بخاطر حال خاله ام اینطور کردم بخدا دیگر هدفی نداشتم
متحیر نگاهم کرده گفت فکر کردی من بالایت دست بلند میکنم اسنا؟
دستانم را از رویم پایین آورده هیچ نگفتم
با صدای بغض آلود گفت
از من میترسی؟
مگر من وحشی ام ؟
من که از حرکات خود پشیمان بودم
حرفی برای گفتن نداشتم
او به حالت آشفته به اطاقش روان شد
با خود گفتم تو چی کردی اسنا
چرا اینطور عکس العمل نشان دادی
شاید او به هدف شوخی آمده بود
اما تو......ا
#ادامه_دارد
@RomanVaBio
با همان لحن که اسماعیل حرف میزد
با همان لحن شروع به حرف زدن کردم
خاله ام خنده کنان نگاهم کرده
گفت چقدر شبیه خودش حرف میزنی کاملآ خود اسماعیل
با قهر ساختگی گفتم به من اسماعیل غضب میگوید
من بالای خود غضبم
خاله ام که از خنده ضعف میرفت
یکباره خنده از لبانش گم شده
با چشمانش به عقب من اشاره میکرد
من که پی بردم اسماعیل در عقب من ایستاده است شتاب زده شده
بدون توجه به عقبم با سرعت
به سمت اطاقم دویدم
اسماعیل از عقب من دویده از آن قسمت دهلیز که میخواستم بالا بروم
با دستش راهم را مسدود نموده گفت به من میگویی اسماعیل غضب !
فاصله کمی میان ما بود صدای نفس هایش را حس میکردم
به حالت ترسیده
هر دو دستم را به رویم گرفته گفتم
نکن اسماعیل لطفاً با من کاری نداشته باش من فقط بخاطر حال خاله ام اینطور کردم بخدا دیگر هدفی نداشتم
متحیر نگاهم کرده گفت فکر کردی من بالایت دست بلند میکنم اسنا؟
دستانم را از رویم پایین آورده هیچ نگفتم
با صدای بغض آلود گفت
از من میترسی؟
مگر من وحشی ام ؟
من که از حرکات خود پشیمان بودم
حرفی برای گفتن نداشتم
او به حالت آشفته به اطاقش روان شد
با خود گفتم تو چی کردی اسنا
چرا اینطور عکس العمل نشان دادی
شاید او به هدف شوخی آمده بود
اما تو......ا
#ادامه_دارد
@RomanVaBio
#_اسنا
#_وژمه_محمدی
#_پارت_40
وقتی به حقیقت مقابل شوی میخواهی داد بزنی تا حق را به حقدار برسانی،
اما بعضی وقت ها موانع ایجاد می شود
و تو مجبوری تا از بیان حقیقت منصرف شوی.
خاله ام با آتش خشمِ که در وجودش شعله ور بود
من را از خود رانده با غضب از رستورانت بیرون شد.
راست می گفت چطور می توانستم
خوبی های او را فراموش کنم
از درون می سوختم این من بودم که بار، بار زندگی در لای درد و مشقت غم و اندوه من را می پیچاند.
درد آور تر از آن تنهایی من بود
آغوشی را نداشتم تا از فرط دل خستگی ها و اندوه به او پناه ببرم.
باخود گفتم دیگر خاله ام را از دست دادم کاش دخالت نمی کردم
چطور فراموش کردم که شیطان در کارهای شتاب زده دخالت می کند
با پاهای که یاری ام نمی کرد
با دل شکسته به طرف خانه روان شدم. همین که رسیدم بطرف اتاق خود رفتم دَر را قفل نمودم
حس می کردم روح از تن ام جدا شده تمام وجودم سرد و بی حس شده بود
کاش تمامش خواب می بود صدای خاله انیسه در گوشهایم تکرار می شد که میگفت تو کی هستی چطور جرأت کردی در کار من دخالت کنی.
واقعاً من کی هستم چرا دخالت کردم. باصدای تک، تک دَر به خود آمدم اسماعیل بود صدا زده می گفت: اسنا می توانم داخل بیاییم،
صدایم را می شنوی؟
من که نمی خواستم با او مقابل شوم سکوت نمودم و هیچ نگفتم
اما او دست بردار نبود پی در پی صدا میزد اسنا دَر را باز کن چرا جوابم را نمی دهی؟ صدای خاله ام به گوشم رسید که خطاب به اسماعیل
می گفت: جان عمه وقتی او نمی خواهد تورا ببیند مزاحمت نکن
بیا برویم شاید نیاز دارد تنها باشد.
او اسماعیل را قانع ساخته باخود برد.
صبح که هنوز خورشید نتابیده بود
و همه جا تاریک بود از خانه بیرون شدم. جاده ها را قدم زنان بخاطر سرنوشت خود و این همه درد که در دامان داشتم نزد خدایم گلایه کردم.
خدا جانم میدانی غیر از تو کسی را ندارم لطفاً از این سخت تر امتحانم نکن،
من که بندهٔ ضعیف و ناتوان تو ام شاید دیگر نتوانم صبور باشم،
خدا جانم یاری ام کن و در این ملک بیگانه تنهایم مگذار.
آنقدر با فکر و ذهن خود درگیر بودم که ندانستم روز من چگونه به شب تبدیل شد. از طرف خاله ام پیام دریافت کردم که من را به همان رستورانت دعوت کرده بود به حالت آشفته خودرا به رستورانت رساندم خاله ام آشفته تر از من منتظرم نشسته بود معلوم می شد از من دلخور بود
اما فکر نمی کردم به این که من را به نیمه راه تنها بگذارد
تا می خواستم بخاطر شب گذشته از او معذرت خواهی کنم
دستش را بلند نموده گفت
بگذار من حرف میزنم تو فقط گوش کن. عاجزانه نگاهش کرده گفتم درست است. ادامه داده گفت: هر حرف که می گویم انتظار دارم درک نموده عمل کنی اول اینکه
دیگر نمی خواهم با اسماعیل دوست باشی،
نمی خواهم با ما دریک خانه زندگی کنی شاید اسماعیل کنجکاو شود اورا خودم حل می سازم
تو فقط از ما دور باش،
من که صدای شکستن قلبم را می شنیدم شوکه شده حس می کردم پارچه های قلبم به زمین افتاده است.
او ادامه داده گفت من نظر به وعدهٔ که به مادرت دادم برایت آپارتمان گرفتم
می توانی آنجا زندگی کنی.
بعد از جایش بلند شده گفت: اگر کمی هم به من ارزش و احترام قایل هستی این کلید را بگیر و از امشب برو به آن آپارتمان من امروز لوازمت را انتقال دادم.
کلید و آدرس را در مقابلم گذاشته از رستورانت بیرون شد.
مگر ساده است بار، بار قلبت بشکند و خرده هایش را ببینی و این جهان با آن بزرگی اش دیگر برایت جای نداشته باشد نه خداجانم دیگر تحمل ندارم من از این جهان که فقط غم آن سهم من است دلگیرم
.«بی پناهی یعنی زیر آوار کسی بمانی که قرار بود تکیه گاهت باشد»
شب از نیمه گذشته بود
منی که نا چار بودم با دستانِ لرزان کلید هارا گرفته و به آن آدرس رفتم.
آنجا تک و تنها زانو هایم را به آغوش گرفته زار زار به حالت خود گریستم.
صدای زنگ موبایلم بلند شد
اسماعیل بود که پی در پی تماس میگرفت….
#ادامه_دارد
@RomanVaBio
#_وژمه_محمدی
#_پارت_40
وقتی به حقیقت مقابل شوی میخواهی داد بزنی تا حق را به حقدار برسانی،
اما بعضی وقت ها موانع ایجاد می شود
و تو مجبوری تا از بیان حقیقت منصرف شوی.
خاله ام با آتش خشمِ که در وجودش شعله ور بود
من را از خود رانده با غضب از رستورانت بیرون شد.
راست می گفت چطور می توانستم
خوبی های او را فراموش کنم
از درون می سوختم این من بودم که بار، بار زندگی در لای درد و مشقت غم و اندوه من را می پیچاند.
درد آور تر از آن تنهایی من بود
آغوشی را نداشتم تا از فرط دل خستگی ها و اندوه به او پناه ببرم.
باخود گفتم دیگر خاله ام را از دست دادم کاش دخالت نمی کردم
چطور فراموش کردم که شیطان در کارهای شتاب زده دخالت می کند
با پاهای که یاری ام نمی کرد
با دل شکسته به طرف خانه روان شدم. همین که رسیدم بطرف اتاق خود رفتم دَر را قفل نمودم
حس می کردم روح از تن ام جدا شده تمام وجودم سرد و بی حس شده بود
کاش تمامش خواب می بود صدای خاله انیسه در گوشهایم تکرار می شد که میگفت تو کی هستی چطور جرأت کردی در کار من دخالت کنی.
واقعاً من کی هستم چرا دخالت کردم. باصدای تک، تک دَر به خود آمدم اسماعیل بود صدا زده می گفت: اسنا می توانم داخل بیاییم،
صدایم را می شنوی؟
من که نمی خواستم با او مقابل شوم سکوت نمودم و هیچ نگفتم
اما او دست بردار نبود پی در پی صدا میزد اسنا دَر را باز کن چرا جوابم را نمی دهی؟ صدای خاله ام به گوشم رسید که خطاب به اسماعیل
می گفت: جان عمه وقتی او نمی خواهد تورا ببیند مزاحمت نکن
بیا برویم شاید نیاز دارد تنها باشد.
او اسماعیل را قانع ساخته باخود برد.
صبح که هنوز خورشید نتابیده بود
و همه جا تاریک بود از خانه بیرون شدم. جاده ها را قدم زنان بخاطر سرنوشت خود و این همه درد که در دامان داشتم نزد خدایم گلایه کردم.
خدا جانم میدانی غیر از تو کسی را ندارم لطفاً از این سخت تر امتحانم نکن،
من که بندهٔ ضعیف و ناتوان تو ام شاید دیگر نتوانم صبور باشم،
خدا جانم یاری ام کن و در این ملک بیگانه تنهایم مگذار.
آنقدر با فکر و ذهن خود درگیر بودم که ندانستم روز من چگونه به شب تبدیل شد. از طرف خاله ام پیام دریافت کردم که من را به همان رستورانت دعوت کرده بود به حالت آشفته خودرا به رستورانت رساندم خاله ام آشفته تر از من منتظرم نشسته بود معلوم می شد از من دلخور بود
اما فکر نمی کردم به این که من را به نیمه راه تنها بگذارد
تا می خواستم بخاطر شب گذشته از او معذرت خواهی کنم
دستش را بلند نموده گفت
بگذار من حرف میزنم تو فقط گوش کن. عاجزانه نگاهش کرده گفتم درست است. ادامه داده گفت: هر حرف که می گویم انتظار دارم درک نموده عمل کنی اول اینکه
دیگر نمی خواهم با اسماعیل دوست باشی،
نمی خواهم با ما دریک خانه زندگی کنی شاید اسماعیل کنجکاو شود اورا خودم حل می سازم
تو فقط از ما دور باش،
من که صدای شکستن قلبم را می شنیدم شوکه شده حس می کردم پارچه های قلبم به زمین افتاده است.
او ادامه داده گفت من نظر به وعدهٔ که به مادرت دادم برایت آپارتمان گرفتم
می توانی آنجا زندگی کنی.
بعد از جایش بلند شده گفت: اگر کمی هم به من ارزش و احترام قایل هستی این کلید را بگیر و از امشب برو به آن آپارتمان من امروز لوازمت را انتقال دادم.
کلید و آدرس را در مقابلم گذاشته از رستورانت بیرون شد.
مگر ساده است بار، بار قلبت بشکند و خرده هایش را ببینی و این جهان با آن بزرگی اش دیگر برایت جای نداشته باشد نه خداجانم دیگر تحمل ندارم من از این جهان که فقط غم آن سهم من است دلگیرم
.«بی پناهی یعنی زیر آوار کسی بمانی که قرار بود تکیه گاهت باشد»
شب از نیمه گذشته بود
منی که نا چار بودم با دستانِ لرزان کلید هارا گرفته و به آن آدرس رفتم.
آنجا تک و تنها زانو هایم را به آغوش گرفته زار زار به حالت خود گریستم.
صدای زنگ موبایلم بلند شد
اسماعیل بود که پی در پی تماس میگرفت….
#ادامه_دارد
@RomanVaBio
#_اسنا
#_وژمه_محمدی
#_پارت_45
چرا دلتنگ ام،
مگر دلتنگ اسماعیل شدم؟
نه امکان ندارد اسماعیل در گذشته
دوست کوتاه مدت ام بوده
ودر گذشته ماند.
باید بخوابم چون فردا باید وقتر بیدار شوم شب بعداز ادای نماز به خواب رفتم.
صبح وقت با نور خورشید که از پنجره اطاقم را روشن نموده بود
بیدار شدم به ساعت نگاهی انداختم
واا
خدایا دیرم شد
من که امروز ملاقات کاری داشتم
با عجله خودرا آماده کرده
بطرف آن دفتر روان شدم
چند قدمی از خانه دور شدم
که تاکسی آمد عجولانه سوار شدم
آدرس را گفتم و خودرا به دفتر رساندم بعداز کسب معلومات
نفس عمیق گرفته
دَر دفتر ریس را تک، تک نموده
داخل شدم
ریس شخص جدی و با ابهتِ بود
بعداز سلام و معرفی مختصر
بخاطر دیر رسیدنم عذر خواستم
ریس با ملایمت گفت
فقط پنج دقیقه دیر تر رسیدید
مشکلی نیست اینجا افغانستان است بعضی ها به وقت ارزش قایل نیستند معلوم میشود
شما به وقت ارزش قایل هستید،
گفتم باید به چیزهایکه در زندگی برایمان مهم است ارزش قایل باشیم
فرقِ نمی کند خارج یا افغانستان« زمان، روش فوق العاده ی برای نشان دادن مسايلی که واقعاً برای ما مهم هستند دارد»
سرش را به نشان تاکید حرفهای تکان داده گفت: بانو اسنا احدی نظر به مدارک و اسناد های که از شما دریافتم،
و اینکه شما در خارج از کشور تحصیل نمودید
می خواهم از امروز با شما قرار داد نمایم شما از شرایط قرار داد آگاهی حاصل نماید اگر موافق بودید به کار تان آغاز کنید.
با اعتماد به نفس گفتم
خوشحال می شوم اگر شرایط قرار داد
را بامن در جریان بگذارید.
من با هیجان بعداز پذیرفتن شرایط، قرار داد را امضا نمودم.
ریس من را با کارمند قبلی شان که بانو خجسته نام داشت
معرفی نموده گفت: بانو احدی را همراهی کنید و با قواعد کار آشنا بسازید.
بانو خجسته که برخورد گرم و با عاطفه داشت من را به دفتر کاری ام برده
از قوانین آنجا آگاه ساخت
بعداز آن روز با خوشی و علاقمندی وافر به کارم آغاز کردم.
روزها و ماه پی هم در گذر بود
من با یکایک از همکارانم بیشتر معرفت حاصل نمودم
همکارانم از طبقهٔ ذکور و اناث اشخاص با وقاری بودند
فضای ساحه ی کاری مان بیشتر به خانواده میماند تا یک محل رسمی.
حتی با کاکا عبدالله که رانندهٔ مان بود با محبت و حوصله مندی همه ی مارا به خانه هایمان میرساند
دوست شده بودیم.
کاکا عبدالله شخص متین و خوش خُلقِ بود. همه روز از صبح تا عصر در دفتر می بودم
از اینکه فضای دفتر مان دوستانه بود اندکی هم احساس خستگی نمی کردم. شب با ناز های کودکانه به آغوش پرمهر مادرم پناه میبردم
زندگی در وطن، در کنار فامیل و هموطنانم برایم دلنشین شده بود
از اینکه با اخلاص و صادقانه کار هایم را پیش می بُردم در مدتِ کمِ توانستم اعتماد ریس را بدست بیارم.
یکی از روزها او در مقابل همه
از من تقدیر نمود حس شگفت انگیزی داشتم از خوشی در لباسهایم نمی گنجیدم.
ریس من را تحسین و تقدیر می نمود دوستانم کف زده تشویقم می کردند ناگهان چشمانم به نقطه ی دور تر خیره شده بود حس کردم پدرم کنار پنجره ایستاده از دور به من کف میزند
و بالایم افتخار می کند
وجودش را حس می کردم
اشک خوشی در چشمانم حلقه بسته بود. دوست و همکار خوبم (نگین)
من را به آغوش گرفته گفت: بالایت افتخار می کنم اسنا جان واقعاً لیاقت این حرفهای خوب و مثبت را داشتی.
دستانش را فشرده گفتم
قربانت نگین جانم من خوشحالم که با دوستانِ مثل شما معرفت حاصل نمودم.
الویتِ یک زن موفقیت و کارهایش است اینکه بتواند روی پای خود ایستاد شود یعنی به بهترین و زیباترین هدیه رسیده است.
#ادامه_دارد
@RomanVaBio
#_وژمه_محمدی
#_پارت_45
چرا دلتنگ ام،
مگر دلتنگ اسماعیل شدم؟
نه امکان ندارد اسماعیل در گذشته
دوست کوتاه مدت ام بوده
ودر گذشته ماند.
باید بخوابم چون فردا باید وقتر بیدار شوم شب بعداز ادای نماز به خواب رفتم.
صبح وقت با نور خورشید که از پنجره اطاقم را روشن نموده بود
بیدار شدم به ساعت نگاهی انداختم
واا
خدایا دیرم شد
من که امروز ملاقات کاری داشتم
با عجله خودرا آماده کرده
بطرف آن دفتر روان شدم
چند قدمی از خانه دور شدم
که تاکسی آمد عجولانه سوار شدم
آدرس را گفتم و خودرا به دفتر رساندم بعداز کسب معلومات
نفس عمیق گرفته
دَر دفتر ریس را تک، تک نموده
داخل شدم
ریس شخص جدی و با ابهتِ بود
بعداز سلام و معرفی مختصر
بخاطر دیر رسیدنم عذر خواستم
ریس با ملایمت گفت
فقط پنج دقیقه دیر تر رسیدید
مشکلی نیست اینجا افغانستان است بعضی ها به وقت ارزش قایل نیستند معلوم میشود
شما به وقت ارزش قایل هستید،
گفتم باید به چیزهایکه در زندگی برایمان مهم است ارزش قایل باشیم
فرقِ نمی کند خارج یا افغانستان« زمان، روش فوق العاده ی برای نشان دادن مسايلی که واقعاً برای ما مهم هستند دارد»
سرش را به نشان تاکید حرفهای تکان داده گفت: بانو اسنا احدی نظر به مدارک و اسناد های که از شما دریافتم،
و اینکه شما در خارج از کشور تحصیل نمودید
می خواهم از امروز با شما قرار داد نمایم شما از شرایط قرار داد آگاهی حاصل نماید اگر موافق بودید به کار تان آغاز کنید.
با اعتماد به نفس گفتم
خوشحال می شوم اگر شرایط قرار داد
را بامن در جریان بگذارید.
من با هیجان بعداز پذیرفتن شرایط، قرار داد را امضا نمودم.
ریس من را با کارمند قبلی شان که بانو خجسته نام داشت
معرفی نموده گفت: بانو احدی را همراهی کنید و با قواعد کار آشنا بسازید.
بانو خجسته که برخورد گرم و با عاطفه داشت من را به دفتر کاری ام برده
از قوانین آنجا آگاه ساخت
بعداز آن روز با خوشی و علاقمندی وافر به کارم آغاز کردم.
روزها و ماه پی هم در گذر بود
من با یکایک از همکارانم بیشتر معرفت حاصل نمودم
همکارانم از طبقهٔ ذکور و اناث اشخاص با وقاری بودند
فضای ساحه ی کاری مان بیشتر به خانواده میماند تا یک محل رسمی.
حتی با کاکا عبدالله که رانندهٔ مان بود با محبت و حوصله مندی همه ی مارا به خانه هایمان میرساند
دوست شده بودیم.
کاکا عبدالله شخص متین و خوش خُلقِ بود. همه روز از صبح تا عصر در دفتر می بودم
از اینکه فضای دفتر مان دوستانه بود اندکی هم احساس خستگی نمی کردم. شب با ناز های کودکانه به آغوش پرمهر مادرم پناه میبردم
زندگی در وطن، در کنار فامیل و هموطنانم برایم دلنشین شده بود
از اینکه با اخلاص و صادقانه کار هایم را پیش می بُردم در مدتِ کمِ توانستم اعتماد ریس را بدست بیارم.
یکی از روزها او در مقابل همه
از من تقدیر نمود حس شگفت انگیزی داشتم از خوشی در لباسهایم نمی گنجیدم.
ریس من را تحسین و تقدیر می نمود دوستانم کف زده تشویقم می کردند ناگهان چشمانم به نقطه ی دور تر خیره شده بود حس کردم پدرم کنار پنجره ایستاده از دور به من کف میزند
و بالایم افتخار می کند
وجودش را حس می کردم
اشک خوشی در چشمانم حلقه بسته بود. دوست و همکار خوبم (نگین)
من را به آغوش گرفته گفت: بالایت افتخار می کنم اسنا جان واقعاً لیاقت این حرفهای خوب و مثبت را داشتی.
دستانش را فشرده گفتم
قربانت نگین جانم من خوشحالم که با دوستانِ مثل شما معرفت حاصل نمودم.
الویتِ یک زن موفقیت و کارهایش است اینکه بتواند روی پای خود ایستاد شود یعنی به بهترین و زیباترین هدیه رسیده است.
#ادامه_دارد
@RomanVaBio
نمیخواهم مردم در مورد من فکر بدی بکنند.
با جدیت روان شده گفت میگویم
ما در بیرون جلسه داریم
دیگر برای من مردم را پیش نکن بدون حاشیه با من بیا و سوار موتر شو،
من که نمی توانستم رفتار او را کنترول کنم به ناچار سوار موترش شدم.
ازین طور رفتار هایش خیلی دلخور بودم با غضب در سِت عقب نشستم.
مأیوسانه نگاهم کرده گفت از من دلخور نباش اسنا،
دست خودم نیست ازینکه درکم کرده نمی توانی حالم بهم می خورد.
سکوت نموده شیشه را پایین آوردم و نگاهم را به بیرون دوختم.
امان از ازدحام شهر ما که چه دلگیر کننده است،
موتر ایستاد شد پهلوی موتر ما موتری دیگری در ازدحام گیر مانده بود.
پسری در آن موتر نگاه هایش را به من دوخته بود
زیر لب گفتم عجب مردمی داریم
اسماعیل که متوجه هدفم شد
شیشهٔ سمت من را بالا برده حرکت کرد.
حال و حس عجیب داشتم. در طول راه با اسماعیل یک کلمه هم نگفتم
اوهم سکوت اختیار نموده بود آن روز واقعاً مرد با ابهت و جذاب معلوم میشد.
از موتر پایین شده دَر را باز کرده گفت بیا به این هوتل که خودم اکثر اوقات میایم تورا آوردم
پایین شده گفتم این هوتل انتر کانتیننتال است.
بی خبر ازینکه چه حوادث مرگبار آنجا منتظر مان است وارد هوتل شدیم
#ادامه_دارد
@RomanVaBio
با جدیت روان شده گفت میگویم
ما در بیرون جلسه داریم
دیگر برای من مردم را پیش نکن بدون حاشیه با من بیا و سوار موتر شو،
من که نمی توانستم رفتار او را کنترول کنم به ناچار سوار موترش شدم.
ازین طور رفتار هایش خیلی دلخور بودم با غضب در سِت عقب نشستم.
مأیوسانه نگاهم کرده گفت از من دلخور نباش اسنا،
دست خودم نیست ازینکه درکم کرده نمی توانی حالم بهم می خورد.
سکوت نموده شیشه را پایین آوردم و نگاهم را به بیرون دوختم.
امان از ازدحام شهر ما که چه دلگیر کننده است،
موتر ایستاد شد پهلوی موتر ما موتری دیگری در ازدحام گیر مانده بود.
پسری در آن موتر نگاه هایش را به من دوخته بود
زیر لب گفتم عجب مردمی داریم
اسماعیل که متوجه هدفم شد
شیشهٔ سمت من را بالا برده حرکت کرد.
حال و حس عجیب داشتم. در طول راه با اسماعیل یک کلمه هم نگفتم
اوهم سکوت اختیار نموده بود آن روز واقعاً مرد با ابهت و جذاب معلوم میشد.
از موتر پایین شده دَر را باز کرده گفت بیا به این هوتل که خودم اکثر اوقات میایم تورا آوردم
پایین شده گفتم این هوتل انتر کانتیننتال است.
بی خبر ازینکه چه حوادث مرگبار آنجا منتظر مان است وارد هوتل شدیم
#ادامه_دارد
@RomanVaBio
#_اسنا
#_وژمه_محمدی
#_پارت_55
در زندگی هیچ چیزی
مهمتر ازین نیست که
با قلب و وجدان خود در آرامش باشی
ازینکه قرار بود از راه حلال وارد خانه اسماعیل شوم
حس شگفت انگیزی داشتم.
برای برگزاری ازدواج مان آمادگی
میگرفتیم.
باهم به خریداری رفتیم
اسماعیل حلقه یی زیبایی
انتخاب نموده
بعد از چندین ساعت خریداری
به رستورانت رفتیم
در کنار او احساس امن میکردم.
هوا غرق در رایحهء دلپذیری شده بود
دلم مملو از شادی شده بود
باهم مصروف صرف غذا بودیم.
خانمی که در میز مقابل ما قرار داشت
چشم به اسماعیل دوخته بود
خانم میان سالی بود
هر بار نگاه میکردم چشم
از اسماعیل بر نمیداشت.
برایم مشکوک معلوم میشد.
اسماعیل متوجه من شده
با لبخند گفت :
راحت باش اسنایم
بگذار نگاهم کند
چی فرق میکند
مضطرب گفتم :نه اسماعیل
از نگاه های مرموز ان
خانم احساس خوف میکنم.
متوجه شدم ان خانم با خونسردی از اسماعیل عکس گرفت.
عصبانی شده از جایم بلند شدم
تا نزدش بروم
اسماعیل دستم
را گرفته گفت
بنشین عزیزم
شاید با کسی اشتباه گرفته باشد.
نمیخواهم نزدش بروی.
ببین خانمی میان سالی است.
دختر جوان نیست که حسودی ات شود
به حرف اسماعیل گوش داده گفتم
پس برخیز تا ازینجا برویم.
از جایش بلند شده کفت
هرچی تو بگویی عزیزم
تا که از رستورانت بیرون شدیم
نگاه های ان خانم به طرف ما بود.
وقتی سوار موتر شدیم
حس خوبی نداشتم.
میگفتم چرا ان خانم نگاه مان میکرد؟
او کی بود ؟
اسماعیل برای اینکه حالم
را خوب بسازد گفت:
اسنایم
چی وقت برایم قرآن کریم می اموزی؟
با مهر نگاهش کرده گفتم :
بعد از ازدواج مان یک تایم انتخاب میکنیم
و قرآنکریم می خوانیم.
با عشق گفت:
درست است جان من.
بعد گفتم:
راستی اسماعیل میخواهم
ترا در لباس وطنی ببینم.
لباس به رنگ سفید،
چی میشود یکی برای خود بگیری!
با لبخند گفت : هرچی تو بخواهی من انجام میدهم عشق من.
برای من خوشی تو مهم است
حالا بگو از کجا باید بگیریم؟
با خوشی با هم رفتیم
برایش لباس گرفته و به خیاط دادیم
سه روز بعد-
صبح روز جمعه بود
با صدای زنگ مبایل از
خواب بیدار شدم
اسماعیل بود !
صدای او زیباترین
آوای بود که در دلم چنگ میزد
او برای من دنیای مرحمت
و خورشید لطف است
بیشتر برایش به یاد گرفتن
آیات قرانکریم تاکید میکنم
و به خواندن نماز ترغیبش مینمودم
او لباس سفید مردانه اش را به تن کرده به من تماس تصویری گرفته بود
سعی میکرد تا نماز جمعه ره ادا کند
در ان لباس مانند خورشید میدرخشید
عشق میتواند تمام موانع را برطرف کند
بعد از ادای نماز ، چشمان عسلی اش از خوشی برق میزد
به آرامش رسیده بود .
با عشق گفت : خوشحالم از اینکه به تو رسیدم
تویی که شبیه هیچ کسی دیگری نیستی
خود را در آیینه تو میبینم
خلا هایم را پر نمودی
تو برایم یک استاد
، یک دوست و یک
همسفر بی نظیر خواهی بود.
با تو زندگی را از نو آغاز میکنم
فانوس آرزوهایمان را با عشق روشن میکنیم
من که از خوشی اشک در چشم هایم حلقه بسته بود
گفتم:
برای ما فقط خدایی کافیست
که ما را بهم گره زده است.
عشق پاک با زندگی پاک در مسیر پاک به سراغ مان فرستاده است.
لحظه یی که مصروف صحبت های شیرین همدیگر بودیم
، صدای زنگ دَر اسماعیل بلند شد.
برایم گفت بعدا تماس میگیرم.
و بعدا تلفن اش قطع شد.
یک ساعت از قطع شدن تماس گذشته بود اما اسماعیل دیگر تماس نگرفت.
با خود میگفتم
کی آمده باشد به خانه اش؟
چرا دیگر تماس نگرفت؟
دلم آرام نگرفت
خودم تماس گرفتم
اما اسماعیل جواب نمیداد.
بار بار تماس گرفتم اما کسی نبود
که جواب بدهد.
سراسیمه شده بودم
آخر کی بود
چرا اسماعیل به تماس هایم
جواب نمیدهد.
خیریت باشد.
کسی برایش ضرر نرسانده باشد.
آرامش خود را از دست میدادم.
آخر تاب نیاورده بالاپوش خود را پوشیده
از خانه بیرون شدم
بطرف خانه اسماعیل حرکت کردم.
در جریان راه بار بار تماس میگرفتم
اما جواب نمیداد….
#ادامه_دارد
@RomanVaBio
#_وژمه_محمدی
#_پارت_55
در زندگی هیچ چیزی
مهمتر ازین نیست که
با قلب و وجدان خود در آرامش باشی
ازینکه قرار بود از راه حلال وارد خانه اسماعیل شوم
حس شگفت انگیزی داشتم.
برای برگزاری ازدواج مان آمادگی
میگرفتیم.
باهم به خریداری رفتیم
اسماعیل حلقه یی زیبایی
انتخاب نموده
بعد از چندین ساعت خریداری
به رستورانت رفتیم
در کنار او احساس امن میکردم.
هوا غرق در رایحهء دلپذیری شده بود
دلم مملو از شادی شده بود
باهم مصروف صرف غذا بودیم.
خانمی که در میز مقابل ما قرار داشت
چشم به اسماعیل دوخته بود
خانم میان سالی بود
هر بار نگاه میکردم چشم
از اسماعیل بر نمیداشت.
برایم مشکوک معلوم میشد.
اسماعیل متوجه من شده
با لبخند گفت :
راحت باش اسنایم
بگذار نگاهم کند
چی فرق میکند
مضطرب گفتم :نه اسماعیل
از نگاه های مرموز ان
خانم احساس خوف میکنم.
متوجه شدم ان خانم با خونسردی از اسماعیل عکس گرفت.
عصبانی شده از جایم بلند شدم
تا نزدش بروم
اسماعیل دستم
را گرفته گفت
بنشین عزیزم
شاید با کسی اشتباه گرفته باشد.
نمیخواهم نزدش بروی.
ببین خانمی میان سالی است.
دختر جوان نیست که حسودی ات شود
به حرف اسماعیل گوش داده گفتم
پس برخیز تا ازینجا برویم.
از جایش بلند شده کفت
هرچی تو بگویی عزیزم
تا که از رستورانت بیرون شدیم
نگاه های ان خانم به طرف ما بود.
وقتی سوار موتر شدیم
حس خوبی نداشتم.
میگفتم چرا ان خانم نگاه مان میکرد؟
او کی بود ؟
اسماعیل برای اینکه حالم
را خوب بسازد گفت:
اسنایم
چی وقت برایم قرآن کریم می اموزی؟
با مهر نگاهش کرده گفتم :
بعد از ازدواج مان یک تایم انتخاب میکنیم
و قرآنکریم می خوانیم.
با عشق گفت:
درست است جان من.
بعد گفتم:
راستی اسماعیل میخواهم
ترا در لباس وطنی ببینم.
لباس به رنگ سفید،
چی میشود یکی برای خود بگیری!
با لبخند گفت : هرچی تو بخواهی من انجام میدهم عشق من.
برای من خوشی تو مهم است
حالا بگو از کجا باید بگیریم؟
با خوشی با هم رفتیم
برایش لباس گرفته و به خیاط دادیم
سه روز بعد-
صبح روز جمعه بود
با صدای زنگ مبایل از
خواب بیدار شدم
اسماعیل بود !
صدای او زیباترین
آوای بود که در دلم چنگ میزد
او برای من دنیای مرحمت
و خورشید لطف است
بیشتر برایش به یاد گرفتن
آیات قرانکریم تاکید میکنم
و به خواندن نماز ترغیبش مینمودم
او لباس سفید مردانه اش را به تن کرده به من تماس تصویری گرفته بود
سعی میکرد تا نماز جمعه ره ادا کند
در ان لباس مانند خورشید میدرخشید
عشق میتواند تمام موانع را برطرف کند
بعد از ادای نماز ، چشمان عسلی اش از خوشی برق میزد
به آرامش رسیده بود .
با عشق گفت : خوشحالم از اینکه به تو رسیدم
تویی که شبیه هیچ کسی دیگری نیستی
خود را در آیینه تو میبینم
خلا هایم را پر نمودی
تو برایم یک استاد
، یک دوست و یک
همسفر بی نظیر خواهی بود.
با تو زندگی را از نو آغاز میکنم
فانوس آرزوهایمان را با عشق روشن میکنیم
من که از خوشی اشک در چشم هایم حلقه بسته بود
گفتم:
برای ما فقط خدایی کافیست
که ما را بهم گره زده است.
عشق پاک با زندگی پاک در مسیر پاک به سراغ مان فرستاده است.
لحظه یی که مصروف صحبت های شیرین همدیگر بودیم
، صدای زنگ دَر اسماعیل بلند شد.
برایم گفت بعدا تماس میگیرم.
و بعدا تلفن اش قطع شد.
یک ساعت از قطع شدن تماس گذشته بود اما اسماعیل دیگر تماس نگرفت.
با خود میگفتم
کی آمده باشد به خانه اش؟
چرا دیگر تماس نگرفت؟
دلم آرام نگرفت
خودم تماس گرفتم
اما اسماعیل جواب نمیداد.
بار بار تماس گرفتم اما کسی نبود
که جواب بدهد.
سراسیمه شده بودم
آخر کی بود
چرا اسماعیل به تماس هایم
جواب نمیدهد.
خیریت باشد.
کسی برایش ضرر نرسانده باشد.
آرامش خود را از دست میدادم.
آخر تاب نیاورده بالاپوش خود را پوشیده
از خانه بیرون شدم
بطرف خانه اسماعیل حرکت کردم.
در جریان راه بار بار تماس میگرفتم
اما جواب نمیداد….
#ادامه_دارد
@RomanVaBio
#_اسنا
#_وژمه_محمدی
#_پارت_60
از دیدنش فکر کردم
که مرا به خانه اشتباهی
آورده باشی
حرف های مادرش تکمیل نشده بود
که اسماعیل با بغض گفت
مادر او خوب بود؟
یعنی حالتش زیاد خراب بود ؟
شماخود را برایش
معرفی نکردید؟
از شنیدن صدایش اشک
هایم جاری شد
مادرش گفت
نکن پسرم
به این حد خود را زجر نده
خودت برو و یکبار حالتش را بیین
کاملا شبیه توست
حالا تماس را قطع میکنم
بعدا حرف میزنیم
موبایلش را گذاشته
اشک هایم را پاک نموده گفت
با شنیدن این حرف هایم
مطمین هستم اسماعیل دیگر قرار ندارد
و ها دروغ که نگفتم برایش
هرچی گفتم حقیقت گفتم
جز اینکه من ازینجا بیرون شدم
حالا ازینجا به خانه ام میروم
از جایش بلند شده
امید های بیشتری به دامن
من ریخت
از صالون بیرون شد
وقتی میرفت کفت
دخترم
تو به همان اندازه
که اسماعیل توصیف کرده بود
زیبا هستی
من او حرف ها ره بخاطری
گفتم که او را قانع بسازم
اگر این کار نتیجه نداد
از راه دیگری پیش میروم
تا شما را بهم برسانم
مادرش خانم خوش طبع
و خوش برخوردی بود
امدنش مانند داروی آرام
بخش برای من بود
احساس میکردم
بار سنگینی از روی شانه هایم برداشته شد
شاید درد انسان را از پا بیندازد
و در کوره آتش بسوزاند
رنج و تکلیف بدهد
اما انسان را پخته میسازد
یک ساعتی از رفتن مادرش گذشته بود
و من به اطاقم پناه برده بودم
به حالت آشفته یی به دیوار تکیه داده
چشمانم را بستم
خودم را به درد هایم به خدا سپردم
دَر اطاقم تک تک شد
گفتم مادر تویی
بیا داخل
مادرم با چهره بشاش
داخل شده گفت
دخترم
اسماعیل آمده
اینجاست !
دیوانه وار از جایم بلند شدم
که اسماعیل داخل اطاقم شد
چقدر تغیر کرده بود
حاله های سیاهی زیر چشمانش
نقش بسته بود
نگاهش عوض شده بود
به سختی لب گشوده
به مادرم گفت
بیایید با شما حرف دارم
مادرم چادرش را منظم نموده
در پهلوی من نشست
اسماعیل نگاهش را از من دزدیده
شروع به حرف زدن کرد
مخاطب حرف هایش من بودم
اما به مادرم نگاه کرده
حرف میزد
از حالت من پرسید
مادرم برایش گفت
تحت مراقبت داکتر است
چون اشتها نداره
به این حالت رسیده
صدای اسماعیل
که به زمزمه ای غمگین تبدیل
شده بود گفت
بعد ازین بهتر است
تحت مراقبت خودم باشد
تا جای که این را میشناسم
اگر اینطوری ادامه بدهد
خود را از بین خواهد برد
مادرم که هدف اسماعیل
را ندانسته بود پرسید
منظور شما چیست.؟
اسماعیل که معلوم میشد
هنوز هم از من سخت
دلخور است
گفت
قبلا درین مورد با شما
حرف زده بودم
و تا جایی
آمادگی گرفته بودیم
شما گفته بودید که باید از راه حلال
اسنا وارد خانه ام شود
پس اگر مشکلی نباشد
اقدام به این کار کنیم
در حیرت بودم
در حالیکه نگاهی به من نمیکند
درین حالت چطور میخواهد
باهم ازدواج کنیم
گویا لال شده بودم
هرقدر تلاش میکردم حرف بزنم
صدایم بلند نمیشد
بعد به ادامه حرف هایش کفت
ما قبلا هوتل را ریزرف کرده بودیم
تا دو روز دیگر آماده باشید
مختصرا حرف هایش را بیان نموده
از جایش بلند شد
میخواست برود
با صدای لرزان گفتم
اگر از روی دلسوزی میخواهی
با من ازدواج کنی من قبول ندارم
نگاهش را از من گرفته
به فرش روی اطاق
دوخت
نوک مژگان خیس شده بود
معلوم میشد
توان دیدن من را در ی آن حالت ندارد
آهی کشیده بدون جوابی از
اطاق من بیرون شد
مادرم تا نزدیک دَر بدرقه اش کرد
از پنجره نگاهش میکردم
با مادرم حرف میزد
که نگاهش به من افتاد
بعد با مادرم خداحافظی نموده رفت
مادرم که از آمدن اسماعیل
خوشحال شده بود
نزد من آمده با خوشرویی کفت
خوشحالم که میتوانم
دخترم را در لباس عروسی ببینم
من که حالت عجیبی
داشتم
گفتم
مادرجان بنظر شما
این کار اسماعیل درست است؟
دیدید که حتی یک کلمه
هم حتی با من حرف نزد
مادرم با مهر کفت
دخترم میدانم با او خوشبخت می شوی
حالت او بدتر از حالت تو بود
این بهترین تصمیم برای هردوی تان است
شدید هنوز هم از تو ناراحت باشد
اما دوستت دارد
نکاح کرامتی دارد
که این آزردگی ها از میان شما را از بین میبرد….
#ادامه_دارد
@RomanVaBio
#_وژمه_محمدی
#_پارت_60
از دیدنش فکر کردم
که مرا به خانه اشتباهی
آورده باشی
حرف های مادرش تکمیل نشده بود
که اسماعیل با بغض گفت
مادر او خوب بود؟
یعنی حالتش زیاد خراب بود ؟
شماخود را برایش
معرفی نکردید؟
از شنیدن صدایش اشک
هایم جاری شد
مادرش گفت
نکن پسرم
به این حد خود را زجر نده
خودت برو و یکبار حالتش را بیین
کاملا شبیه توست
حالا تماس را قطع میکنم
بعدا حرف میزنیم
موبایلش را گذاشته
اشک هایم را پاک نموده گفت
با شنیدن این حرف هایم
مطمین هستم اسماعیل دیگر قرار ندارد
و ها دروغ که نگفتم برایش
هرچی گفتم حقیقت گفتم
جز اینکه من ازینجا بیرون شدم
حالا ازینجا به خانه ام میروم
از جایش بلند شده
امید های بیشتری به دامن
من ریخت
از صالون بیرون شد
وقتی میرفت کفت
دخترم
تو به همان اندازه
که اسماعیل توصیف کرده بود
زیبا هستی
من او حرف ها ره بخاطری
گفتم که او را قانع بسازم
اگر این کار نتیجه نداد
از راه دیگری پیش میروم
تا شما را بهم برسانم
مادرش خانم خوش طبع
و خوش برخوردی بود
امدنش مانند داروی آرام
بخش برای من بود
احساس میکردم
بار سنگینی از روی شانه هایم برداشته شد
شاید درد انسان را از پا بیندازد
و در کوره آتش بسوزاند
رنج و تکلیف بدهد
اما انسان را پخته میسازد
یک ساعتی از رفتن مادرش گذشته بود
و من به اطاقم پناه برده بودم
به حالت آشفته یی به دیوار تکیه داده
چشمانم را بستم
خودم را به درد هایم به خدا سپردم
دَر اطاقم تک تک شد
گفتم مادر تویی
بیا داخل
مادرم با چهره بشاش
داخل شده گفت
دخترم
اسماعیل آمده
اینجاست !
دیوانه وار از جایم بلند شدم
که اسماعیل داخل اطاقم شد
چقدر تغیر کرده بود
حاله های سیاهی زیر چشمانش
نقش بسته بود
نگاهش عوض شده بود
به سختی لب گشوده
به مادرم گفت
بیایید با شما حرف دارم
مادرم چادرش را منظم نموده
در پهلوی من نشست
اسماعیل نگاهش را از من دزدیده
شروع به حرف زدن کرد
مخاطب حرف هایش من بودم
اما به مادرم نگاه کرده
حرف میزد
از حالت من پرسید
مادرم برایش گفت
تحت مراقبت داکتر است
چون اشتها نداره
به این حالت رسیده
صدای اسماعیل
که به زمزمه ای غمگین تبدیل
شده بود گفت
بعد ازین بهتر است
تحت مراقبت خودم باشد
تا جای که این را میشناسم
اگر اینطوری ادامه بدهد
خود را از بین خواهد برد
مادرم که هدف اسماعیل
را ندانسته بود پرسید
منظور شما چیست.؟
اسماعیل که معلوم میشد
هنوز هم از من سخت
دلخور است
گفت
قبلا درین مورد با شما
حرف زده بودم
و تا جایی
آمادگی گرفته بودیم
شما گفته بودید که باید از راه حلال
اسنا وارد خانه ام شود
پس اگر مشکلی نباشد
اقدام به این کار کنیم
در حیرت بودم
در حالیکه نگاهی به من نمیکند
درین حالت چطور میخواهد
باهم ازدواج کنیم
گویا لال شده بودم
هرقدر تلاش میکردم حرف بزنم
صدایم بلند نمیشد
بعد به ادامه حرف هایش کفت
ما قبلا هوتل را ریزرف کرده بودیم
تا دو روز دیگر آماده باشید
مختصرا حرف هایش را بیان نموده
از جایش بلند شد
میخواست برود
با صدای لرزان گفتم
اگر از روی دلسوزی میخواهی
با من ازدواج کنی من قبول ندارم
نگاهش را از من گرفته
به فرش روی اطاق
دوخت
نوک مژگان خیس شده بود
معلوم میشد
توان دیدن من را در ی آن حالت ندارد
آهی کشیده بدون جوابی از
اطاق من بیرون شد
مادرم تا نزدیک دَر بدرقه اش کرد
از پنجره نگاهش میکردم
با مادرم حرف میزد
که نگاهش به من افتاد
بعد با مادرم خداحافظی نموده رفت
مادرم که از آمدن اسماعیل
خوشحال شده بود
نزد من آمده با خوشرویی کفت
خوشحالم که میتوانم
دخترم را در لباس عروسی ببینم
من که حالت عجیبی
داشتم
گفتم
مادرجان بنظر شما
این کار اسماعیل درست است؟
دیدید که حتی یک کلمه
هم حتی با من حرف نزد
مادرم با مهر کفت
دخترم میدانم با او خوشبخت می شوی
حالت او بدتر از حالت تو بود
این بهترین تصمیم برای هردوی تان است
شدید هنوز هم از تو ناراحت باشد
اما دوستت دارد
نکاح کرامتی دارد
که این آزردگی ها از میان شما را از بین میبرد….
#ادامه_دارد
@RomanVaBio