_*رمان ویدئو چک*_
15 subscribers
9 photos
1 video
12 links
بسم‌الله‌الرحمن‌رحیم
رمان‌ویدئوچک=آنلاین

به‌قلم:سارا راد و مهشید

پارت‌گذاری= هفتگی به تعداد نامعلوم

آیدی جهت سوال،درخواست وتبادل‌در رابطه‌با رمان وچنل👇
@moon_shidd

هرگونه کپی،پیگرد قانونی دارد
Download Telegram
سلام دوستان براتون یه خبر خوب داریم .
خوشبختانه چنل زودتر از موعد مقرر به حالت اولیه برمیگرده.
یعنی پارت گذاری از فردا به روال سابقش برمیگرده و به این صورت که روز های فرد و جمعه ها ۱ پارت و روزهای زوج ۲ پارت در چنل قرار میگیره.
پارت های جبرانی هم ۴ تا هست که در روز های فرد دو پارت اضافه گذاشته میشه.
نام رمان:ویدئو چک

#پارت_سی_سه
ناهار پسرا رو که گذاشته بودم تو ظرف جدا دستشون دادم و گفتم
بیاید اینم ناهارتون ....
علیهان-به به دستت درد نکنه
+خواهش
و رفتم .... حالا حالا بهت کم محلی میکنم اقا علیهان تا یکم حرص بخوری
رفتم سوار ماشین یکتا و همه اماده بودن ....شروع به حرکت کردیم ... تو راه که بچه ها همش مسخره بازی در میاوردن... منم که از جاده متنفرم نمیزاشتن بخوابم ... ترنج بوق میزد ... این یکتا هم کرمش گرفته بود اهنگ گذاشته بود صداش تا اخر بلندد
..... امیر علی هم زده بود تو سبقت و علیهان هم از اون ور کرم میریخت ... یعنی من میکشمشون برسیم تهران...
......
یکتا-ساراااااا.....ساراااااا
+چیهههههه؟؟؟...چیشدهههه
یکتا-پاشوووو ببینم من نمیدونم تو این سر وصدا تا تهران چجور خوابیدی
+تو که میدونی از جاده بدم میاد نمیتونم تحمل کنم
یکتا-تو از چی خوشت میاد پاشووو ببینم رسیدیم دم خونتون
همین که گفت پاشدم جام نشستم ..... خداروشکر به مامان گفتم حرکت میکنم هااا وگرنه پشت در میموندم کلیدم ته چمدون انداخته بود
+باش ... فقط عقب رو بزن من چمدون رو بردارم
یکتا-باشه ..
پیدا شدم و رفتم عقب ماشین و چمدون رو که پر از وسایل بود و برداشتم و از یکتا خداحافظی کردم و رفتم سمت ساختمون
زنگ رو زدم و مامان زود درو باز کرد
اروم و بدون سروصدا چمدون و بلند کردم و سریع رفتم سمت اسانسور ... عههه اهنگه چقدر دلم واسه اهنگ تنگ شده بود
وقتی رسیدم زود از اسانسور اومدم بیرون و زود رفتم سمت در.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
۲/۴ از پارت جبرانی
نام رمان:ویدئو چک

#پارت_سی_چهار
زنگ درو زدم که مامان درو باز کرد زود رفتم تو مامانم رو بغل کردم.... اخخ تو این یه هفته دلم واسه مهربونیاش تنگ شده ...
+سلام مامان... چقدر دلم واست تنگ شده بود
مامان-منم دختر گلم
+حتی واسه پس گردنی هاتم دلم تنگ شده بود
یدونه زد پس گردنم و گفت
من کی بهت پس گردنی میزنم؟؟
من چشمام از این حرکت و حرفش گرد شدد...
+مامان الان زدی که
مامان-چون گفتی دلتنگی زدم
+بابا و امیرطاها کوشن حالا؟؟
مامان-داداشت بیرونه.... باباتم خریده الاناست که بیاد
+باش من برم حموم ... تا باابا بیاد.
مامان-باش برو ..
چمدونم که وسط حال ولش کرده بودم و برداشتم و رفتم اتاق
واو اتاقم چه تمیزههه بی سابقه است اتاق تمیز باشهه ... کار مامانه میدونم انقدر سر اتاق شلختم حرص میخورد فک کنم این یه هفته اروم بوده
یه دست لباس تمیز برداشتم و رفتم تو حموم...
بعد یه ساعت اب بازی و رفع دلتنگی اومدم بیرون .... لباسامو پوشیدم و سشوار برداشتم و موهامو خشک کردم
از اتاق که رفتم بیرون دیدم بابا تو اشپزخونه ست و داره خریدارو میزاره ... منم تندی رفتم از پشت بغلش کردم
+سلام بابایییی
بابا-سلام دخمل بابا... رسیدن بخیر.... کی رسیدی؟؟
+ساعت 6 بود رسیدم
بابا- خوش گذشت؟؟
+واییی بابا اره انقدر خوب بود ... همه جارو گشتیم ... یه عالمه سوغاتی گرفتم
بابا-خب پس خوبه خداروشکر... من برم بقیه وسایل رو بیارم
یه باش ای گفتم و از اشپزخونه اومدم بیرون و رفتم سمت تی وی نشستم رو مبل و تی وی روشن کردم و زدم شبکه کارتون .. داشت باب اسفنجی میداد... هوراااا

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئو چک

#پارت_سی_پنج
^یکتا^
+هوفففف ارازز.... همون جور گفتم وایسا ... انقدر تکون نخوررر
اراز-یکتا جان ... اخه اینجور باحال تره هاا
+میگم اونجور وایسااا.... اها الان خوب شدتکون نخوری ها

چند روز از شمال اومدیم منم کارام عقب افتاده این چند روزه فقط دارم کارای عکاسی مو میکنم.اراز هم یکی از مدلامه که باهم رفت وامد خانوادگی داریم
+خب اراز ... بیا اینجا وایسا .. به افق محو شو .. انگار داری فکر میکنی..
اراز-اوکی ..
همین که خواستم دوربین رو تنظیم کن و عکس بگیرم که صدای ترنج رو شنیدم که میگفت یکتا ... اهمیت نمیدم حتما توهم زدم ... خدا کنه همینجور باشه که اراز گفت:
انگار یکی کارت داره ؟؟
برگشتم که دیدم ترنج همونحور داره میدوعه میاد طرفمو اسممو صدا میزنه
بالاخره رسید بهم و گفت:سلام... سلاممم
+سلام ... تو اینجا چیکار داری؟
ترنج-کارت داشتم اون گوشیتم خاموشه
به اراز اشاره کردم و گفتم:ببین .. کار دارم ... گوشی به خاطر کارم خاموشه
ترنج که تازه متوجه اراز شد .. هیز بازی شروع شد.. بهش خیره مونده بود که یه پس گردنی بهش زدم و گفتم:چیه؟؟..به پسره مردم خیره شدی؟؟
ترنج-این خیلی اشناست...
+خب..؟؟!!
ترنج-نگوووو.... اهااا فهمیدم همون پسره است که تو تله کابین عکسشو نشون دادی و بهت میگفتی نخ میده
+خدا بگم چیکارت نکنه؟؟ اروم حرف بزن ابروم رفت
برگشتم بیینم اراز نزدیکمون نیست که بشنوه حرفامون رو که دیدم داره میاد طرفمون
همین که رسید به ما گفت:
یکتا جان معرفی نمیکنی؟؟
یه پوففف صدا دار میکشم و میگم :چرا دوستم ترنج.. ترنج ایشونم دوست خانوادگی ما اراز
ارازدستشو برد به سمت ترنج و گفت-خوشبختم
ترنج به دست اراز نگاه کرد و دست داد و گفت- همچنین
گفتم-خب.. اراز میتونی استراحت کنی... ترنج انگار کار خصوصی داره
اراز فهمید که باید بره و مزاحمه یه فعلاگفت و رفت
منم نشستم رو صندلی نزدیکمون گفتم بیا بشین ببینم.. چیکارم
نشست و گفت یادته روز اخر شمال من رفتم قدم بزنم بعدش امیرعلی اومد بهم یه حرفایی زد واسم گنگ بود... با حرفاش میخواست چیزی بهم بفهمونه ولی نمیفهمیدم چی میگه؟؟
+مگه چی میگفت.. انقدر درگیرش شدی؟؟
همه حرفاشو گفت و گفت که بهش چی گفته بود
من یکم نگاش کردمو فکر کردم.....

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئو چک

#پارت_سی_شش
+ببین ترنج... جواب سوالت خیلی ساده است... اینکه امیرعلی چرا اینکارا رو میکنه و فکرت رو درگیر کرده... اینکه میخوای بدونی چه منظوری داشته... یه کلامه اینکه اون به تو حس داره... یه حسی که فراتر از رابطه دوستی تونه من نمیدونم در چه حد این حس اونو موقعی میشه فهمید رو رفتاراش کنترل داشته باشی همین... امیر علی میخواسته حسشو بهت نشون بده و انتظار داشته بفهمی ...
بیچاره امیر علی نمیدونه گاوی.. نمیفهمی
ترنج که گیج شده بود از حرفامو اصلا متوجه حرف اخرم نشد.. وگرنه الان باهام سریع بحث میکرد ..
+هییی ترنج.... کوج رفتی؟؟...فهمیدی چی گفتم؟
ترنج-منظورت از حس فراتر از دوستی چیه؟؟
بیا و جمع کن... من الان وقت ندارم این میگه منظورت چیه..
+ترنج.... بزار یه موقع بیا مطبم یا یه موقعی که وقت ازاد داشته باشیم خب... من الان کار دارم
ترنج- یه اومدم از کمک بخوام هااا..
+اخه الان... موقعشه ...بزار اصلا شب میایم خونت منو سارا دربارش حرف میزنیم خب..
ترنج-باش... ولی خب چتر میندازید خونه من هااا
+گمشو دیگه... کار دارم الان صدای اراز در میاد.
ترنج -باش... منم برم... شب منتظرم
+باش... بای
همین که ازش جدا شدم دست تکون دادم و زود رفتم پیش اراز
+اراز... زود باش... بیا عکس بگیریم
داشت چای و شکلات میخورد.. من نمیدونم این همه شکلات میخوره چاق نمیشه.. ایشش هر دفعه میایم سر شکلات خوردن این مکافات داریم
اراز خوردنش تموم شد اومد سمتم و گفت:حرفاتون تموم شد.. ؟؟
+اره دیه... همون ژستی که قبلا گفتم بگیر
دوربین و تنظیم کردم.... چیلک..
چند تا با ژست مختلف گرفتیم و اخر سر با کلی مکافات تموم شد... قرار بعدی مون رو گذاشتیم +خب اراز کارمون تموم شد.. روز رو انتخاب کردیم... ساعت رو نذاشتیم.. خودت انتخاب کن و پیام بده
اراز-باش حتما... فقط عکاسارو درست کردی.. خبر بده تو هم
+باش... تا دوهفته دیگه جور
فقط من دیرم جایی کار دارم.. باید برم.. کاری نداری؟؟
اراز-نه دیگه... من باید برم..
+باش... خدانگه دار
اراز -مواظب خودت باش..
خدانگهدار
وسایلمو برداشتمو زود از اون محوطه دور شدم وزود رفتم سمت ماشین... وسایل رو گذاشتم عقب ماشین رو پشت فرمون نشستم.. ماشین روشن کردم گاز دادم به سمت خونه.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئو چک

#پارت_سی_هفت
سارا^
داشتم میرفتم سمت بخش پرستاری تا خروجی مو بزنم... چون کارم تموم شده بود... میخواستم برم... که گوشیم زنگ خورد... ترنج بود...
+بله؟؟
ترنج-سلام سارا... کجایی؟؟
+سلام بیمارستانم چطور؟؟
ترنج-میخواستم بگم بیای خونم.
+باش.. فقط کی؟؟
ترنج-شب برای شام بیا
+باش اوکی فقط منو توییم؟؟
ترنج-نه یکتا هم هست
+اوکی میرم خونه حاضر میشم و میام.
ترنج-باش... کاری نداری... ؟؟
+نه خداحافظ
ترنج-خداحافظ
گوشیو قطع کردمو رفتم سمت ماشینم خواستم سوار بشم که یکی صدام زد
برگشتم ببینم کیه که دیدم علیهان داره میاد سمت... چیکار داره اخه...
+بله اقا دکتر... چیزی شده؟؟
علیهان-نه..
+پس چی؟؟
علیهان-میخواستم دعوتت کنم به شام..
+بله... ولی من جایی قرار دارم

اخماش رفت تو هم... نکن اینجوری عههه...
علیهان-قرار داری؟...میشه بپرسم با کی اونوقت ؟؟
+نه خیر.. هنوز درحدی نیستید که بخوام برای شما توضیح بدم... اگه کار ندارید برم..
داشت حرص میخورد.. از دستای مشت شدش فهمیدم... دلم نمیخواست حرص بخوره ولی چیکار کنم همنشینی با یکتا و ترنج کرمم کرده بود
جوابی نداد و گفتم
+خدانگهدار اقای دکترررر
سوار ماشین شدم... حرکت کردم برای بار اخر از اینه دیدم.که پاشو محکم میکوبه زمین. حرصشو خالی میکرد... اخی بچم حرص میخوره
....
ویراج میدادم تو خیابونا و لایی میکشیدم... اینجور رانندگی رو از بابام یاد گرفتم... از کنار هرکی سبقت میگرفتم... یه بوق کشدار میشنیدم....
بعد چند دقیقه لولیدن تو خیابونا رسیدم خونه ریموت پارکینگ رو برداشتم و درو باز کردم.... رفتم تو ماشینو پارک کردم و پیاده شدم... کیفمو برداشتم و رفتم سمت اسانسور.. دکمه طبقه رو زدم و منتظر بودم تا برسم...
وقتی رسیدم درو باز کردم... زود رفتم سمت در واحد کتونی هامو دراوردم و با کلید خودم درو باز کردم... امروز کسی خونه نبود... مامان و بابا و امیرطاها رفته بودن خونه عمه اینا منم دلخوشی ازشون ندارم کارو بهونه کردم... الان 6عصر ساعت8باید اونجا باشم.. دوساعت وقت دارم.. خیلی گشنمه.. ببینم چی داریم تو یخچال بخورم... به به یه. تیکه کیک شکلاتی مونده اونو برداشتم و شیر برداشتم... خب برم جلو تی وی و روشنش کردم.. شبکه ها رو بالا و پایین کردم تا رسیدم به شبکه ای که داشت فیلم عاشقونه نشون میداد... از هیچی بهتره...
واییی خداا چطور میتونه پسر رو نادیده بگیره بره.... دختره گاووو
...

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئو چک

#پارت_سی_هشت
واییی فیلم مزخرف بالاخره تموم شد... چرت اشغال..
ساعت نگاه کردم.. 7:30 بود
پاشم برم حاضر بشم... همین خواستم پاشم گوشیم زنگ خورد
برداشتم دیدم ستاره ست ...
+بله..
ستاره-سلام.. خوبی؟؟
+سلام مرسی.. تو خوبی؟؟
ستاره-اهوم.. سارااا؟؟
+هاااا...
ستاره-یه چیز بگم قبول میکنی؟؟
+ببینم تا چی باشه
ستاره-شماره یکتا رو میدی؟؟
+شماره یکتا چیکار میخوای؟؟
ستاره- استاد خوشنام میخواد کلاس خصوصی هاشو هماهنگ کنه
+کلاس خصوصی چی؟؟
ستاره- بابا این خوشنام زبان روسی بلده.. بعد اون روز تو شمال دربارش حرف زدن.... یکتا هم خوشش میومد.. خوشنام هم گفت کلاس خصوصی میزاره براش
+عههه چرا به من نگفت یکتا
ستاره-حالا من چه بدونم... تو شماره رو بده
این ستاره یه چیزی داره از من قایم میکنه.. ولی نمیگه باش دارم برات..
+باش.. قطع کن اس میکنم برات..
بدون خداحافظی قطع کردمو شماره رو براش اس کردم.. دختره خرسس... حالا چاق نبودا ولی من حرصم گرفته بود .. اینجور میگفتم
رفتم یه هودی برداشتم و تنم کردم و یه شلوار جذب هم برداشتم پوشیدم حس ارایش نداشتم.. شالمو برداشتم و سرم کردم.. از اتاق زدم بیرون.... تمام چراغا رو خاموش کردمو رفتم سمت در... پام به این ور اون ور میخورد انگار مجبورم چراغا رو خاموش کنم.. رسیدم به در و باز کردم ..رفتم بیرون.....
.....
سوار ماشین شدمو حرکت کردم و یه اهنگ بی کلام گذاشتم حسش نبود اهنگ با کلام بزارم
بعد از نیم ساعت رانندگی رسیدم دم خونه ترنج...

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئو چک

#پارت_سی_نه
ماشین رو پارک کردم و رفتم سمت خونش... خونه تو یه اپارتمان 10 طبقه بود که تو هر طبقه دوتا واحد داشت که ترنج طبقه 7 بود... زنگ رو زدم.. منتظر بودم درو باز کنه.... که به ثانیه نکشیده درو باز کرد ... انگار روی ایفون خوابیده بوده
رفتم تو... چند تا پله میخورد میرفت طبقه بالا.. ولی این همه پله رو کی میره اخه سوار اسانسور شدم ... رسیدم.. رفتم سمت در و زنگ و فشار میدم که در باز میشه ترنج نمایان میشود...
+سلاممم
ترنج-سلام.. چه عجب اومدی
+یه پنج دقیقه دیر کردما
ترنج -پنج دقیقه هم پنج دقیقه ااست
+خب.. حالا برو از جلوی در اون ور بیام تو.
رفتش اون ور و منم رفتم تو دیدم یکتا هم اومده و تو اشپزخونه داره اب میخوره... همون جور که اب میخورد با سرش سلام کرد.. منم جوابشو دادم.
+سلام یکتااا خانم...
رفتم نشستم رومبل و گفتم
خبریه دورهمی گرفتید ...
یکتا-اره....
من که فضولیم گل کرد
گفتم-چه خبری؟؟
ترنج -حالا بعد شام انشالله میگم
+مگه شام چی داریم ؟؟
ترنج-سه تا همبرگر سفارش دادم الاناس که بیاد
+اها اوکی
بعد چند دقیقه غذاها رو اوردن و ماهم رفتیم اشپزخونه شاممون روخوردیم... ایول خیلی خوشمزه است
+چه خوشمزه است
ترنج-اهوم... این رستوران جدیده.. چند تا کوچه اون ور تر تازه اومده غذاهاش خفنه
یکتا-یه روزم بریم تو رستورانش بخوریم
+اهوم موافقم
شام رو تو سکوت خوردیم.
یعنی عجیب بود... معلوم نبود چیشده ترنج بدجور تو فکر بود اصلا معلوم نیس چشه... یکتا هم که همیشه موقع خوردن غذا اروم و حرف نمیزنه
....
غذا رو که خوردیم یکم اشپزخونه رو جمع کردیم و ترنج گفت من سه تا چای بریزم بیام..
رفتیم تو هال و نشستیم روی مبل راحتی..
+یکتا...
یکتا-هومم
+ترنج... چشه؟؟
یکتا-والا معلوم نیس.. بزار بیاد
ترنج هم اومد و نشست...
+ترنج؟؟
ترنج-بله؟
+بِلو وآلفا کجان؟؟
سگهای ترنج یه زن و شوهر شاد و باحال.... انقدر نازن که نگم... هردفعه بیام اینجا همش با اونا سرگرممم
ترنج-اتاقن... غذاشون رو گذاشتم دارن.. میخورن
+اها باش... خب امروز خبریه دعوتمون کردی؟؟

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
4/4 از پارت جبرانی 👇🏽
نام رمان:ویدئو چک

#پارت_چهل
ترنج-همینجوری... دور هم جمع بشیم.. برای اخر هفته برنامه ریزی کنیم... فیلم ببینیم
+نه تو یه چیزیت هست.. اصلا تو فکری همش
یکتا-اره... از وقتی اومده پیش من ایجور شده
+مگه.. چیشده.. دعواتون شده
یکتا-نه بابا...
+خب... مثل ادم حرف بزنید

ترنج که جواب نمیداد... یکتام تیکه تیکه حرف میزنه...
یکتا-ترنج من بگم... تا این نرفته تو مخم
ترنج-بگو دیگه غریبه نیست که
یکتا-سارا ببین... امیرعلی به این یه چیزاییی گفته.. این نفهمیده... اومدع از من پرسیده منم گفتم... معنی اون حرفا اینکه اون به تو حس داره و علاقه... میخواسته بهت بفهمونه.. الان انگار چیشده هنوز هیچ معلوم نیس؟
+واااا... اسکولی ترنج.. ببین با یه حرف اون ادم نمیتونه بفهمه که بهت علاقه داره انقدر به خودت فشار میارری.. اون هروقت اومد اعتراف کرد اونموقع بشین غمبرک بگیر
ترنج یه چشم غره رفت و هیج نگفت دیدم... فضا حوصله سر بر پاشدم فلشمو از کیفم برداشتمو و رفتم سمت اسپیکر زدم به اسپیکر که اهنگای شاد و باحال صداشون بلند شد
+اینو گذاشتم دیگه غمباد نگیری... حالا چای بخورید میخوای بترکونیم
همین که گفتم سه تامون چایی برداشتیم. واز اون شکلاتای که سه تامون باهم دوسش داشتیم میخوردیم.. که اخرین شکلات مونده بود.. منو ترنج به هم مثل قاتلا نگاه میکردیم که.. من زود برش داشتم.. که صدای ترنج بلند شد...
ترنج-اونو میدی به من میدونم دلت نمیاد خودت بخوری
همینجور اعتراض میکرد که من گفتم:
وایسا ...الن دوقسمت میکنم بخوریم
همین که گفتم چشماش برق زد... تروخدا اینو مثل بچه ها بدستم خیره شده بود
شکلات نصف کردمو. دادم بهش... خوردیم... چقدر کیف داد
یکتاا هم به اداهای ما با تاسف نگاه میکرد
+حالا پاشید برقصیم... اینهمه شکلات خوردیم... الان چاق میشیم
اول خودم پاشدم یکم قر دادم.. بعد رفتم دست ترنج رو گرفتم که با زور میومد... که اخرش هم اومد... بعد رفتم سمت یکتا... که هیچ جوره پا نمیشد... ولش کردم به امون خدا بره گم شه... منو ترنج یکم قر دادیم... خسته شدیم دیگه..
رفتیم کنار یکتا نشستیم که گوشی یکتا زنگ خورد... تلفنش رو برداشت به صفحه اش که خیره شد.. اخم کرد.. معلومه شماره رو نمیشناسه که اینجور کرده
بی سروصدا پاشد رفت اتاق ترنج تا حرف بزنه
اون که رفت منو ترنج حرف زدیم +ترنج.... به نظرت کی بود زنگ زده بهش؟؟
ترنج-نمیدونم... شاید مدلاش بودن
+نه بابا.. شماره اشنا بود که ایمجا جواب میداد
ترنج-نمیدونم... شاید مریضاش
+شاید... خیلی دوست دارم بدونم
ترنج-ارع... منم بزار بیاد.. میفهمیم
بعد از10 دقیقه یکتا اومد.. نشست و گفت.. خب.. دیگه چه خبرا
+یکتا جونم؟؟
یکتا-چیه... چی میخوایی... وایسا ببینم نکنه میخوای بدونی با کی حرف میزدم؟؟
ترنج-اره دیگه... خودت فهمیدی حالا بگو کی بود..
+اهوم ترنج راست میگه بگو
یکتا-سهیل بود... نمیدونم از کجا شماره منو اورده بود.
منم خودمو زدم به اون راه..
گفتم :کدوم سهیل و میگی
یکتا-استاد خوشنامتون
+عهههه... از کجا اورده بود
یکتا-نمیدونم شاید کلاغا دادن
ترنج-حالا بگو ببینم چی میگفت
یکتا-هیچی درباره.. کلاس خصوصی زبان روسی حرف میزد. میخواست کلاسارو روزش رو تعیین کنه
+اها... خوبه... ولی عوضی چرا به ما نگفتی... تو اصلا از کجا فهمیدی اون زبان روسی بلده
یکتا-خب... خودش گفت
+اها باش.. همون که تو میگی
تا اخر شب باهم بودیم که ترنج گفت.. قراره اخر هفته یه دورهمی بگیره.. ستاره وسهیل.. و امیرعلی و علیهان رو دعوت کنه به ما هم گفت با خودمون همراه بیاریم... ولی من نمیدونستم کی رو ببرم با خودم.... هی
دیگه باید میرفتیم که منو یکتا با ترنج خداحافظی کردیم و رفتیم خونه هامون

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئو چک

#پارت_چهل_یکم
^ترنج^

افتاب افتاده بود وسط اتاق و نمیزاشت بخوابم... پاشدم. ساعت رو که دیدم برق گرفت منو انگار... ساعت8:00باید برم ..الان رییس بداخلاق منو اخراج میکنه امروز
سریع پاشدم... رفتم دستشویی.. سر و صورتم و شستم... مسواک هم زدم...
زود اومدم بیرون... رفتم اتاق و لباسامو عوض کردم.. یه مانتو کتی صورتی مو برداشتمو تنم کردم.. شلوار قد نود که ابی اسمونی بود رو هم برداشتم پام کردم
یه شال یاسی برداشتم انداختم سرم
یکم ضد افتاب رنگی زدم و بالم رنگی صورتیمو میزنم به لبم
خب الان اوکی... کیف دستیم هم برمیدارم... میرم سمت اشپزخونه.. واییی بِلو والفا غذاشون رو ندادم.. سریع پاکت غذاشونو برداشتمو رفتم اتاقشون.. غذاشون رو ریختم تو ظرفشون... تا ناهار بستشون میشه چون همیشه ناهارشون رو صدیقه خانم.. خانمی که هروز میاد اینجارو تمیز میکنه.. چون خودم وقت نمیکنم...
اخیی چه ناناز خوابیدن.. با دستم نوازششون کردم و یه ماچ اروم کردمو رفتم...
معمولا زیاد صبحونه نمیخورم.. به خاطر همین صبحونه رو ول کردمو رفتم ...سوییچ برداشتم و کتونی های اسپرتم رو برداشتم... رفتم سمت اسانسور.. سوار شدم رفتم پارکینگ.. سوار جگوارم شدمو ریموت رو زدم که در پارکینگ باز شد... منم سریع گازشو دادم رفتم....خداییی دیرم شده بود
بالاخره رسیدم... لانتی دیرم شده زود رفتم تو شرکت خداروشکر طبقه اول بود.. زود از پله ها رفتم
و رفتم تو به منشی سلام کردم...گفتم
+الهه جون.... اقای فخری نیومده..
الهه. -نه شانس اوردی... زدو برو اتاقت دیگه الاناست. بیا
هوففف خداروشکر.. زود رفتم تو اتاقمو... شروع به کار کردم...
.....
ساعت و نگاه کردم... ساعت12بود موقع ناهار بود... بدجور گشنم بود... که گوشیم زنگ خورد... گوشیو برداشتم که.. امیر علی بود...
زود جواب دادم
+سلامم امیرعلی خان... چه عجب
امیر علی-دیگ به دیگ میگه ماکروفر ....تویی که از شمال چند روز اومدی خبر نمیگیری..
+خوبه... باهم برگشتیم هاااا.. اصلا من چرا باید به تو زنگ بزنم اخه...
امیر علی-بلههه دیگه... ادم مدلای یکتا خانم رو ببینه به هوس میوفته مارو فراموش میکنن
خندم گرفته بود... هنوز ول کن اراز بیچارع نبود هاااا... خیلی حسود شده
+خب حالا... بگو ببینم چیکارم داشتی ؟؟
امیرعلی-اها... زنگ زدم ناهار باهم باشیم... میدونم مثل همیشه صبحونه نخوردی... الان گشنته
واییی تازگیا امیر علی به من توجه میکنه یه جوری میشم... حس قشنگیه ولی حس گنگه ..
قشنگ و دقیق منو میشناخت... واقعا هم دوست داشتم الان یه چیز بخورم...
+باش قبول... فقط کدوم رستوران
امیرعلی-برات اس میکنم... فعلا میبینمت
+باش مرسی... فعلا
گوشیو قطع کردمو تا اون ادرس رو بفرسته وسایلمو جمع کردم.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل 👇🏽
@roman_videochek
پارتایه جبرانی تکمیل شد.😉
از این به بعد مثل قبل روز هایه فرد و جمعه ها یک پارت و روز هایه زوج دوپارت براتون قرار میدیم.🙂
نام رمان:ویدئو چک

#پارت_چهل_دو
همین که وسایلم جمع شد ادرس و فرستاده شد ...خداروشکر نزدیک بود.. سوییچ و از میز برداشتم و رفتم از اتاقم بیرون..
+الهه جون.. من برای ناهار میرم.. بیرون.. زود میام.... فعلا
الهه-باش عزیزم.. فعلا
خداحافظی کردم.سوار اسانسور شدم و رفتم پایین...
سوار ماشین شدم و رفتم سمت رستوران...
کلا نیم ساعت طول کشید.. رسیدم اونجا.. امیرعلی زودتراز من رسیده بودچون ماشینش رو دیدم
ماشین رو که پارک کردم رفتم تو رستوران
...
سمت میزی که امیرعلی نشسته بود رفتم... که امیرعلی من رو دید و دستشو تکون داد
نزدیکش شدم سلام کردم
باهم دست دادیم
نشستم.... و اونم روبه روی من
امیرعلی- خب... خانم خانما حالت خوبه ؟؟چه خبرا؟؟
+من که خوبم... هیچ خبری سلامتی.. این چند روز کارای عقب مونده همینجور کار میکنم
امیرعلی-حتما به خودت خیلی فشار میاری نه؟؟
+نه زیاد... از8صبح تا ساعت8شب کار میکنم
امیر علی-چه خبرته دختر خوب.. استراحت که میکنی قشنگ؟
+اره.. بابا نگران هیچی نباش من به خودم میرسم
امیرعلی-افرین خانمی.. بخاطر خودت میگم... نمیخوام اذیت بشی
خانمی؟؟؟نمیخواد اذیت بشم. ؟؟
از کی تا حالا انقدر مهم شدم ؟؟
ول کن اصلا حوصله خود درگیری ندارم
+باش...
گارسون اومد سفارش گرفت و رفت... من چیزبرگر سفارش دادم و امیر علی هم مرغ سوخاری سفارش داد.. علاقه شدیدی به مرغ سوخاری داشت...
تا گارسون غذا رو اورد هیچی نگفتیم.. غذامون رو که خوردیم... بعدش گفتم
+امیر علی؟؟
امیرعلی-جانم..
این دیگه فک کرده من دوست دختراشم اینجور حرف میزنه
+میگم... اخر هفته مهمونی داریم.. گفتم دعوتت کنم.. علیهان دوستت هم بگو بیاد..
امیرعلی-عههه چه خوب.. تنها میخوای کاری کنی.... کمک نمیخوای؟؟
+چرا.. صدیقه خانم هستش
امیرعلی-اها باش... خریدی چیزی داشتی میتونی رو من حساب کنی.. بیام کمکت
+نه مزاحمت نمیشم... خودم میتونم
امیرعلی-نه تعارف نیست
+... ممنون...لازم نیست خودم از پسش برمیام
امیرعلی-باشه هرجور راحتی
ساعت دیدم که نزدیک 1 باید برم وگرنه دیرم میشه
+امیر علی دیرم شده باید برم... ممنون از دعوتت
امیر علی-عهه چه زود... باش ممنون که اومدی... اخر هفته میبینمت
+اهوم باش... خدانگهدار
اون هم خداحافظی کرد و من رفتم بیرون... سوار ماشین شدم و حرکت کردم سمت شرکت...

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل 👇🏽
@roman_videochek
نام رمان: ویدئو چک

#پارت_چهل_سه
^سارا^
امروز تو دانشگاه بودیم... 4 تا کلاس پشت سر هم داشتم.الان دوتاش تموم شده.. از وقتی اومدم این الناز خانم واسه من قیافه میاد و باهام حرف نمیزنه.. هر چقدر هم بهش میگم چت شده نم پس نمیده.... جهنم واسم مهم نیس.. همش با ستاره حرف میزدم و بهش محل نمیدادم..
داشتم با ستاره میحرفیدم که ...گوشی لانتی زنگ خورد...گوشیو برداشتم.. یکتا بود
+الووو... سلام
یکتا-سلام....
+برچی زنگ زدی... کار داشتی؟؟
یکتا-اره ...یه خبری دارم!!
+چه خبری؟؟...زود بگوو
یکتا-داشتم دفتر نوبت ها رو چک میکردم.. دیدم اسم..
واییی داره خلم میکنه چرا نصفه حرف میزنه اخههه
+یکتااا. میشه ادامه بدی.. ؟؟
یکتا-الان داری از فوضولی میمیری نهه؟؟
+یکتا.... بگو گفتم..
یکتا-باش... باش ...
+بگو دیگهههه
یکتا-اسم علیهان خانی زاده تو اسم مریضام بود... فک کنم روانی شده اومده پیش من
+خداییی... اومد اونجا بهم بگو چی گفت و اینا
یکتا-نه نه ...مریضای من بهم اعتماد میکنن... و من رازشون رو فاش نمیکنم
+گمشووو... الان واسه من راز دار شده
یکتا-بیین خودتو بکشی من بهت نمیگم..
+نگو به جهنم..
داشتم با یکتا همون جور حرف میزدم.. که ستاره زد به پهلوم که میگفت :قطع کن... کلاسمون شروع شد ها..
عههه... خاک تو سرم چقدر من زر زدم...
+یکتا من باید برم کلاسم شروع شد.... خداحافظ
اونم بدون خداحافظی قطع کرد... منو ستاره زود رفتیم.. الناز که با ما نبود زودتر رفته بود...
واییی استاد اومده بود... الان راهمون نمیده که.. اینم عقده ای ...دیگه نگم
ستاره-ببین... همش تقصیر توئه الان راهمون نمیده
+برو بابا خوبه خودمم موندم پشت در... ولی بیا در بزنیم ببنیم راهمون میده
من در و زدم و رفتیم تو
استاد-بله ؟؟بفرمایید
از استرس دهنم قفل شده بود ونمیتونستم چیزی بگم ...ستاره دید چیزی نمیگم
باصدای لرزون گفت-خانم اجازه
من با این حرفش از خنده ترکیدم.. مثل بچه ها گفت خانم اجازه... بیچاره با اون سیبلاش همین کم بود... خاک به سرش..
کل کلاس داشتن صندلی هاشون رو گاز میزدن... استاد هم خندش گرفته بود... ولی اخم کرده بود
برای اینکه بدتر نشه گفت
بفرمایید.... بیاید تو همینجور کلاس رو بهم ریختید
ماهم رفتیم تو کلاس و تا اخر کلاس من میخندیدم. و ستاره پهلوم رو سوراخ میکرد

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل 👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئو چک

#پارت_چهل_چهار
کلاس اخر که تموم شد... به ستاره گفتم برسونمش که گفت قراره با یکی دیگه بره ..ولی من نفهمیدم... ازش پرسیدم کیی؟؟...ولی همش میگفت با یکی از بچه های دانشگاه ولی نمیگفت... منم زیاد اصرار نکردم
ولی مشکوک میزد عوضی..
از کلاس زدم بیرون...وایی ننه گشنمه..اه چرا من امروز چیزی با خودم نیاوردم بخورم... خدااا
همینجور با خودم حرف میزدم که رسیدم به ماشینم.... همین که سوار شدم ستاره و با استاد خوشنام بیرون اومد... هیچ کس حواسشون به اونا نبود... نههه.. ستاره با خوشنام ریخته رو هم... این دیگه کیه... به کل گشنگی یادم رفت و به ستاره و خوشنام نگاه میکردم... میگم اخه اینا چه صمیمی رفتار میکنن.. نگو خبریه..
من بعدا به حسابش میرسم ولی الان شکمم مهم بود...
ماشین رو روشن کردمو به طرف خونه روندم....
.....
بعد از یه ساعت رسیدم خونه.. زود ماشین و پارک کردم و میخواستم سوار اسانسور بشم.. که روش زده بودن خراب.. اه الان موقع شه... مجبوری از پله ها تند تندرفتم بالا... بالاخره15 تا پله روو اومدم بالا... زنگ رو فشار دادمو دستمو برداشتم... که مامان درو باز کرد...
مامان-چه خبرته دستو گذاشتی روی زنگ... سر اوردی
+وایی مامان... گشنمه... الان ساعت5 من ناهار نخوردممم...
خستم...
مامان-باشه... بس کن چقدر غر میزنی... بیا تو
همون جور به قول مامان اش ولاش رفتم تو خونه... کیفمو انداختم روی مبل و مقنعمو در اوردم اونم انداختم رو کیفم
مامان-برچی میندازی اونجا اونا رو...
+واییی مامان جمعشون میکنم بعدا... گشنمه
مامان-بیا بهت بدم بخور غذاتو گشنه از دنیا نری
+مامان..
مامان-یامان... بیا بخور
اینم از مامان ما.. مبحتش منو کشته فقط
نشستم رو صندلی... به به لوبیا پلووو...
مثل ندیدها پریدم رو غذا و تا اخرش رو خوردم... چقدر گشنم بود من..
ظرفارو گذاشتم تو ماشین ظرفشویی ...هال پذیرایی رفتم و کیف و مقنعه مو برداشتم رفتم اتاقم...
مانتو مو در اوردمو انداختم رو زمین
گوشیمو از کیفم برداشتم و پریدم رو تختم... نتمو روشن کردم و رفتم تو واتساپم... هوفففف چنقده پیام دارم... یه دوساعت گوشی دستم نبود... رفتم تو گروه بچه هاا دیدم ترنج و یکتا چقدر حرف زدن.. انگار نه انگار کار میکنن.. اینارو ولش داشتم پیامو رو میدیدم که یه پیام ناشناس داشتم...
ادامه دارد....

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل 👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئو چک.
#پارت_چهل_پنج
شماره رو نمیشناختم... پروفایل هم نداشت... معلوم نیست کیه فقط نوشته :سلام.. خوبید ؟؟
رفتم تو پی ویش و گفتم :سلام.. ممنون شما ؟؟
سند کردم.. به ثانیه نکشید که سین کرد.. درحال نوشتن شد..
نوشت بود:
من علیهانم.. شناختی؟؟
این شماره منو از کجا اورده.... خدای من...
+بله شناختم... بفرمایید کاری داشتید؟؟
علیهان -میشه انقدر رسمی باهام حرف نزنی
وایییی خداااا... من رسمی حرف میزنم که پرووو نشه اه...
+باش.. فقط انگار کار مهمی داشتی به من پیام دادی؟
علیهان -اهان اره...
+خب..
علیهان -میخواستم باهات قرار بزارم... باید باهم حرف بزنیم
+من حرفی ندارم.. میتونی حرفتو اینجا بزنی..
علیهان-نمیشه.. باید ببینمت این جور راحت ترم
میدونستم لج باز تر از این حرفاست.. تا حرفشو به کرسی نشونه ول کن نیست.. ولی بازم خیلی دوست داشتم باهاش قرار بزارم.. ولی کلاس دخترونم کجا رفته
+نمیدونم.. شاید این هفته وقت نداشته باشم
علیهان-هوففف... باشه.. الان فکراتو بکن خبر بده
از این هوفش فهمیدم کلافه شده و داره حرص میخوره بخور نوش جونت
+اوکی.. بای
همینو نوشتم و سند کردم و گوشیو گذاشتم کنار... خب چیکار کنیم... درس که نه... گوشی هم نه.. خواب هم نه... پس چی اره.. پاشم برم پفیلا درست کنم.حداقل سریال ببینم ...لب تاپم رو روشن کردم... اول فیلم و دانلود کنم.. بعد برم پفیلا درست کنم.. روشن که شد رفتم تو اینترنت و یه قسمتشو دانلود کردم... رفتم اشپزخونه و پفیلا رو از کابینت برداشتم و قابلمه هم برداشتم گذاشتم رو گاز... روغنم ریختم و پفیلا رو اضافه کردم... گذاشتم تا پف پف کنه..
داشتم میرفتم سمت اتاق تلفن زنگ خورد... وایی کیه الان...
+مامان... تلفن زنگ میخوره؟؟
مامان که صداش از اتاق میومد ولی ضعیف بود.. گفت
مامان-تو بردار... من تو حمومم
+باشههههه
ای خدااا به خدا خاله باشه جواب نمیدم... الان میخواد یه سوالایی بپرسه که جوایشو خودش میدونه
رفتم سمت تلفن و شماره رو دیدم.. شمارش اشنا بود نمیدونستم کیه ؟
برداشتم و گفتم :
+بله.. بفرمایید؟؟
پسر غریبه-سلام... منزل قربانی
+بله... شماااا؟؟
پسر غریبه-عههه.. سارا تویی؟؟
+ببخشیدا شمااااا؟؟
پسر غریبه-منم ...دیگه... سبحان.. عههه سبحان... پسر خاله حدیثه.. داداش سنااااا.... وایییییی
+عهههه سلام داداش سبحان.. حالت چطوره؟؟چه خبراا؟؟
سبحان-سلام... خانم خانما... چه عجب شناختی... خوبی ؟؟
+ارع خوبم...کجاییی. ؟؟ الان سوئدی؟؟
سبحان-نه بابا... اومدم ایران؟
+چیییی؟؟چرا هیچ کس به من نگفته؟؟؟
سبحان-خودم بهشون نگفتم بگن.. میخواستم خودم خبرت کنم...
+خیلی بیشعوری.... زنگ میزدی گوشیم
سبحان-شمارتو عوض کردی چجور زنگ بزنم
+خوب حالاا..
داشتم حرف میزدم بوی سوختنی اومد.. بوی این چیه... یکم فکر کردم... واییی پفیلام
+سبحاننننن.... پفیلام سوخت.. من برم بای
دیگه نتونستم به حرفش گوش کنم و قطع کردم و رفتم سمت اشپزخونه...
ادامه دارد..

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل 👇🏽
@roman_videochek
نام رمان: ویدئو چک
#پارت_چهل_شیش
وایییی خدااا...پفیلاهاا..قابلمه خوشگل مامانم...امروز دیگه مردم من خدایا خودت کمکم کن ..زیر قابلمه رو خاموش کردمو قابلمه رو برداشتم ..واییی سوختمممم...خدااا..اییی انگشت نانازم...سبحان خدا بگم چیکارت نکنه...تا مامان نیومده باید گندمو جمع کنم ...دستم هنوز میسوخت قرمز قرمز شده بود...حالا این به جهنم ...قابلمه چیکار کنم سیاه سیاه شده بود....شد من یه بار گند نزنم
.زود یه دستمال از کشو برداشتم و قابلمه رو گذاشتم تو سینک اب و باز کردم..وایی چه بخاری ازش بلند شد خوبه حالا چندتا پفیلا بود هااا..همین که یکم داغیش رفت اب و بستم ...هوففف باید الان دنبال پماد سوختگی باشم انگشتام بد میسوزه..داشتم تو جعبه کمک های اولیه دنبال پماد میگشتم که در اتاق مامان باز شد ..برگشتم دیدم مامان از حموم اومد ..واییی چجور ماسمالی کنم ..مامان رو قابلمه هاش حساسه...مامان یه نفس عمیق کشید و صورتش جمع شد ...مشکوک به من که داشتم خودمو خیس میکردم نگاه کرد...
چیکار کنم...اها بزار حواسشو پرت کنم..
+ به به مامان خوشگلم ببین چه کرده...عافیت باشه..
مامان- چی سوزندی؟؟ داری میپچونی هاا؟؟
من هول کرده بودمو دستپاچه شدم ...
+هااا من ؟؟ چی مثلا باید بسوزنم اخه
همونجو ر که نگاه میکرد اومد اشپزخونه ..سریع رفت سمت سینک...یه نگاه به قابلمه تو سینک کرد یه به من..خدا رحم کنه این نگاهاش خطریه..
+مامانی به من ربط نداره..اروم باش..تروخدا اونجور نگاه نکن غلط کردم همش تقصیر سبحان که بد موقع زنگ زد
مامان خم شد صندلی که پاش بود در اورد ..خواست طرف من پرت کنه که با جهش پریدم از اشپزخونه بیرون
مامان- دختره حواس پرت..مگه نگفتم خواستی از این قابلمه ها استفاده کنی مواظب باش...سیاهش کردی مثل ذغال..
من که با جهش و پرش و اینا رسیده بودم سمت اتاقم گفتم ..
+مامان غلط کردم...اخه من چه بدونم سبحان انقدر چونه میزنه ...
مامان که دید همش دارم چرت و پرت میگم ..خم شد اون یکی صندل رو در بیاره که من سریع رفتم تو اتاق.
هیچی دیگه خلاصه من رفتم اتاقم و نشستم پای لب تابمو سریال دیدم ...شامم بیرون نرفتم تا از دست مامان در امان باشم...خداروشکر خوراکی داشتم از قبل با اونا ته بندی کردم..امیر طاها و بابا تا اتاقم اومدن سراغمو گرفتن...ولی بهشون گفتم که بیرون نمیام تا مامان اروم بشه..دستامم کمی از سوزشش کم شده بود ..ولی قرمز قرمز بود..ساعت 1شب بود که قصد خواب کردم یعنی تا اون موقع چندتا قسمت سریال پشت سرهم دیدم.
.......
با صدای بیدار شو بیدارشو و تکون های شدید یکی از خواب پاشدم ...چشامو با زور باز کردم ..اخه این کیه اول صبحی گیر داده به من ولم نمیکنه...
چشام که عادت کرد به روشنایی دیدم که این مامان گرام هستش..که غرغرانه مارو سرزنش میکنه.
مامان- پاشووو ببینم ...مگه کارو زندگی نداری ..باید بری بیمارستان پاشووو اینم اتاقشه پر از اشغال.
+واییی صبح بخیر مامی ..بزار بیدار بشم بعد
مامان- پاشوو ..مگه نمیخوای بری بیمارستان امروز ..پاشوو دیگه
با شنیدن اسم بیمارستان گوشیمو از میز کنار تختم برداشتم ..دیدم ساعت 8 یا خداا دیرم شد. .
زود پاشدم رفتم سمت دستشویی میدونم الان مامان داره با تاسف نفرینم میکنه ..تو دستشویی که رفتم همانا ..با صورت باد کرده اول صبحم روبه رو شدن همانا ...یا بسم الله این چه حکمتی که اول صبح من شبیه این باد کرده های پروتزی بشم ...کارم که تو دستشویی تموم شد.رفتم اشپزخونه که دیدم مامان داره صبحونه اماده میکنه ..نشستم پشت میزو چند تا لقمه چپوندم تو دهنم...یعنی خوشم میاد اوج دیر بودنم دارم میخورم..چندتا دیگه خوردم و از مامان تشکر کردم..امروزم بیخیال چای شدم ولی میدونم بعدش سردرد میگیرم...
یه مانتو مشکی برداشتم و با شال طوسی و شلوار مشکی زودی تنم کردمو ..رفتم سراغ ارایشم که یکم کرم و اینا مالیدم ..یه رژ صورتی زدم...
از اماده شدنم که مطمئن شدم ...کیفمو سوییچمو گوشیمو برداشتم...از اتاقم زدم بیرون ..خداا دیرم شد..از مامانم هول هولکی خداحافظی کردم.کتونی هامو که پوشیدم رفتم به سمت اسانسور که برسم به پارکینگ
به پارکینگ که رسیدم رفتم سمت ماشین ..از اینکه دیرم شده بود هول کرده بودمو سوییچو از تو کیفم پیدا نمیکردم که اخرش پیدا شد ...سوار ماشین شدمو گازشو گرفتم سمت بیمارستان..
بعد از چند مین رسیدم ماشینو تو جاش پارک کردمو به سمت سالن بیمارستان دویدم...هوففف بالاخره به موقع شد ساعت 9:15 دقیقه بود ..شیفتم ساعت 9:30 شروع میشه ...
پس با خیال راحت رفتم قسمت رختکن ..ستاره و الناز که ندیدمشون..
وارد رختکن که شدم چند نفر از همکار ها بودن که بهشون یه سلام اروم دادم ...لباسامو که تعویض کردم...نشستم یه گوشه و گوشیمو از تو کیفم برداشتم نتشو روشن کردم رفتم واتساپ

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل 👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئو چک
#پارت_چهل_هفت
داشتم اینور اون ور گوشیمو چک میکردم که احساس کرد یکی بالا سرمه اروم سرمو بالا بردم که دیدم ستارست که مثل درخت بالا سرم وایساده ...
+سلام ..تو کی اومدی نفهمیدم.
ستاره یه نگاهی به منو یه نگاه به گوشی تو دستم کرد و گفت
ستاره- والا سرتون تو گوشی گرم بود نمیدونم با کی که متوجه من نشدی؟؟
+برو بابا..من مثل تو نیستم مثل خر بشینم چت کنم
ستاره-بله معلومه ...اصلا اینا هیچ ساعت 9:35 شد نمیخوای پاشی بریم خیر سرمون کار داریم ..
برای اینکه از حرفای اضافه جلوگیری کنم رفتیم..وقتی گزارش شروع کارمون رو زدیم مشغول شدیم
...
داشتم خانمی که جواب ازمایش رو اورده داشتم چک میکردم....بیچاره با چه امیدی چشم به لب من دوخته بود که جواب ازمایشش مثبت باشه ولی منفی بود و حامله نبود..
رو کردم به سمتشو گفتم
+عزیزم من جوابشو چک کردم اما جوابش متاسفانه منفی ..ولی شما پیش دکتر معتبر برید برای بار دوم اقدام کنید..
خانم با بغض بهم نگام کرد بیچاره معلوم نیس سر این مسئله چقدر تو فشاره که اینجور بغض کرده برگه ازمایش رو از دستم بیرون کشید. ..
خانم - خیلی ممنون خانم دکتر ..ببخشید مزاحم شدم خدانگهدار.
اشکاش سرازیر شد و رفت..اخی الهی ببین چقدر اقدام کرده نشده الان ناراحته..داشتم میرفتم دنبال ستاره که علیهان رو دیدم داشت میومد سمت نیشم تا بناگوش باز شد.اخی تو لباس پزشکی چقدر اقا شده...چقدر دلم واسش تنگ شده چقدر واسه محبتاش و نگاهاش تنگ شده..ولی فک کنم دیگه نتونم داشته باشمشون شاید نصیب کس دیگه ای بشه با این فکر اخمام رفت تو هم سارا این چه فکریه اخه ...همینجور داشتم با به خودم گیر میدادم که بهم رسید..یه لبخند رو لبش بود ..
علیهان-سلام سارا خوبی ؟؟
+سلام ممنون تو خوبی؟؟
علیهان-اره من که عالیم..اومدم بهت بگم که
+بگی که...
علیهان- میشه امروز باهام قرار بزاریم ..میخوام حرفامو بزنم..
من بهش خیره شدم به دوتا چشمای نافذش که به عسلی میزد ..این چشا زندگی منه ..اگه مال کس دیگه بشه میمیرم..
یکم فک کردم ببینم برم یا نه ..برم بهتره میخوام واسه چند دقیقه هم شده باهاش تنها باشم و باهاش حرف بزنم.
+باش ..فقط کجا و کی؟؟
علیهان- چه عجب بدون هیچ بهونه ای و غرغری؟
+حالا مثل ادم میخوام باهات یه جا بیام اگه پشیمونم نکردی
علیهان یه خنده مردونه ای کرد که قلبم زیر و رو شد ..
علیهان- باشه من ادرس و اس میکنم...زمانش هم ساعت3 اونجا باش ..من برم دیگه تا پشیمون نشدی
+باش ..ساعت 3 میبینمت ...
دستشو برام تکون داد..یه فعلا گفت
...
ساعت 3شده ولی من هنوز حرکت نکردم..علیهان که ساعت 2 رفتش ..اخرین کارامو با عجله انجام دادمو رفتم سمت رختکن دیگه نمیتونستم برگردم سمت خونه لباسامو عوض کنم...داشتم لباسامو میپوشیدم که ستاره هم اومد سرش تا گردن تو گوشی بود چند روزه معلوم نی با کی حرف میزنه ...
ستاره سرشو گرفت بالا و یه نگاه بهم کرد..
ستاره- کجا؟؟دو ساعت از شیفتت مونده که؟؟
+هااا ..کار دارم اون دوساعتم مرخصی گرفتم ..
ستاره- چیکار دااری؟؟
+ستاره بس کن عجله دارم بعدا میگم ..
ستاره سرشو تکون داد و هیچ نگفت ولی میدونم بعدا پدرمو در میار تا بفهمه چیکار داشتم ..
از بیمارستان که خارج شدم سوار ماشین شدم ..گوشیو از کیفم در اورد که ادرس و ببینم که دیدم کافه نزدیک بیمارستان هوفف خداروشکر نزدیکه..
ماشینو روشن کردمو رفتم سمت کافه..
بعد از چند مین لایی کشیدن بین ماشینا به کافه رسیدم ..
زودی ماشینو تو جا پارکی که پیدا کردم پارک کردم .خودمو تو اینه وارسی کردم..رژم پاک شده بود ..از داشبوردم یه رژ لبی که همیشه اونجاست برداشتم ..رنگ کالباسی بود زدم به لبم ..اها الان شد ..سریع رفتم سمت کافه 20 دقیقه تاخیر داشتم ...بهتر نمیگه دختره هول .
وقتی پامو گذاشتم تو کافه اروم شدم ..سرمو این ور اون ور کردم که یکی صدام کرد سمت صدا برگشتمو دیدم علیهان ...
که روی صندلی میزی که کنار پنجره بود نشسته ..سریع رفتم طرفش ..از رو صندلیش بلند شد و سلام کرد که جوابشو دادم ..اومد طرف صندلی که اینور میز بود صندلی رو بیرون کشید و گفت
علیهان-خب ..بفرما
+ممنون مرسی
رفتم نشستم رو صندلی یکم صندلی دادم جلو و اونم نشست رو به روم ..
گارسون اومد سفارشارو گرفت ..من که یه کوچولو گشنم بود یه کیک و هات چاکلت سفارش دادم ..علیهان هم یه قهوه سفارش داد ..گارسون که رفت به علیهان نگاه کردم تازه متوجه تیپش شدم .. یه بافت طوسی پوشیده بود .با یه بارونی مشکی که عجیب بهش میمیود ..منم همون لباسای صبح تنم بود..
علیهان-خب تا سفارشا بیاید بزار حرفامو شروع کنم..
+باش هرجور راحتی
یکم خودش جمع جور کرد وشروع کرد
علیهان-اومم سارا اومدم درباره خودمون حرف بزنم..ببین سارا چجور بگم ..اومم..میشه برگردی..برای همیشه برگرد پیشم .همون حرفایی که تو شمال زدمه میدونم. ولی برای بار دوم ازت مبخوام برگردی میدونم بهم اعتماد نداری ..میدونم بیا حداقل مثل دو رفیق باهم باشیم ..من قول میدم اعتمادتو برگردونم...
من که داشتم به حرفای گنگش گوش میدادم..صدای ضربان قلبم هم میشندیدم که چجور به وجد اومده.
به چشماش که برق التماس تو معلوم بود رو میدیدم..من دوست داشتم برگردم ولی این گذشته هروز جلو چشممه و نمیزاره تصمیم درست بگیرم ...
+علیهان...من حرفی برای گفتن در این باره ندارم ..فقط باید اینارو بگم که..اعتمادی که یه بار از دست دادم با یه رفاقت برنمیگرده ..میترسم باز مثل نه سال پیش یکی جدامون کنه. .
علیهان دستمو تو دستاش میگیره گرمای دستش تمام وجودمو گرم کرد..تمام حسای خوب بهم منتقل شد..
علیهان- تو قبول کن همه چیزو بسپر به من ...من زندگیمو پات میریزم تا اعتمادت برگرده..
حرفاش مثل همیشه بوی صداقت میداد..باید فکر کنم...نمیتونستم همینجور قبول کنم که
+میتونم فک کنم..
علیهان- اره ولی الان فک کن بهم بگو..بهم دلت بهت چی میگه..
اخه الان ..نمیشه که ..چشامو به چشماش میدوزم..
+میشه یه روز بیشتر
علیهان- نه ..همین الان فکراتو کن..من طاقت ندارم
یه لبخندی بهش میزنم و میگم باشه ..جلوش همیشه مطیع و حرف گوش کنم.نمیدونم چرا همش جلو این من زبونمو میخورم
گارسون سفارشامون رو اورد..علیهان به خیره شده بود قهوه شو میخورد ..منم با کیک ور میرفتم و فک میکردم نمیدونم قبول کنم یا نه..میترسم برگردم دوباره از دستش بدم .از این ورم کنارش بودن ارامش منه ..دقیق یه ساعت فک کردم که ساعت 4:30 شده بود ..علیهان انگار حوصلش سر رفته بود گفت..
علیهان-یه ساعته داری فک میکنی تموم نشد..
اخر نتیجم این بود که قبول کنم این حرف دلم بود ..اونم گفته بود که به حرف دلم گوش کنم ..سرمو میگیرم بالا و میگم..
+اوم..میدونی برای اینکه باهم مثل یه رفیق و دوست باشیم قبول میکنم در این راه کنارت باشم..
علیهان ذوق زده دستمو میگیره میبره سمت لبش یه بوسه ریز میشونه روش ..این چیکار میکنه..ایشش اصلا به این رو دادنی نیس هااا
علیهان-سارا به خدا نوکرتم..من تمام تلاشمو میکنم اعتمادتو برگردونم قول میدم .
یکم دیگه کنار هم بودیم که چند مین بعد قصد رفتن کردیم علیهان حساب کرد و از کافه رفتیم بیرون..خیلی خوشحال بودم..در حالی که شاید یه رفیق بودیم ولی این واسم بس بود..

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل 👇🏽
@roman_videochek