_*رمان ویدئو چک*_
14 subscribers
9 photos
1 video
12 links
بسم‌الله‌الرحمن‌رحیم
رمان‌ویدئوچک=آنلاین

به‌قلم:سارا راد و مهشید

پارت‌گذاری= هفتگی به تعداد نامعلوم

آیدی جهت سوال،درخواست وتبادل‌در رابطه‌با رمان وچنل👇
@moon_shidd

هرگونه کپی،پیگرد قانونی دارد
Download Telegram
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_سی_و_شیش

با دستاش صورتم رو قاب گرفت و گفت:

+چیشدی یهو سارا؟ چرا گریه میکنی؟

گریه م دیگه بند اومده بود.دماغم رو بالا کشیدم و با صدایی که بر اثر گریه تو دماغی شده بود گفتم:

-اخه نگاه کن خیلی غمگین بود.دلم سوخت براشون. پسره بیچاره.

دیگه اثری از اون ترس چند لحظه پیش تو صورتش پیدا نبود.با انگشت های شستش اشک های صورتم رو پاک کرد. لبخند بهربونی بهم زد و گفت:

+قربون دل مهربون و پاکت برم که برای یه فیلم اینجوری داری گریه میکنی.خودتو ناراحت نکن. میخوای دیگه ادامشو نبینیم؟

-نه نمیخواد. آخراشه دیگه ببینیم تموم بشه بره.

ادامه فیلم رو گذاشت و نگاه کردیم. با تموم شدن فیلم صاف روی کاناپه نشستم و کش و قوسی به بدنم دادم.علیهان هم صاف نشست و نگاهی به ساعت انداخت. و گفت:

+ساعت نزدیک ۹. سارا بلند شو برسونمت خونتون شب خودت رانندگی نکن. پدر مادرت نگران میشن دیر بری.

ابرویی بالا انداختم:

-من که خونه نمیرم.

همون جور که بلند میشد گفت:

+پس میری خونه ترنج؟ باشه میرسونمت اونجا.

بازم ابرویی بالا انداختم نچی گفتم:

-اونجا هم نمیرم.

ابروهاش رو از سر نفهمیدن کمی توی هم کشید و گفت:

+پس کجا میخوای بری؟!!

منم از جام بلند شدم و رو به روش ایستادم:

-قرار نیست جایی برم امشب میخوام پیشت بمونم.

با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:

+پس مامان با....

نزاشتم ادامه بده و سریع گفتم:

-به اونا گفتم شب خونه ترنجم با اونم هماهنگ کردم.

قیافش کم کم شیطون شد و دستش رو روی کمرم گذاشت و جلو کشیدم‌. بدنم کامل چسبیده بهش بود.

+من که از خدامه که یه خوشگل خانم شب میشم بمونه.

انگشت اشارم رو جلوش گرفتم و تکون دادم:

-هی هی اقای دکتر.اون فکرای منحرفو از سرت بیرون کن امشب فقط به خاطر اینکه حالت بد نشه یهو اینجا میمونم.

قیافه ناراضی ای به خودش گرفت:

+خیله خب. حداقل که میتونم یه بوس کوچولو ازت بگیرم.

بچه پررویی زیرلب بهش گفتم و سرامون کم کم بهم نزدیک شد.چیزی نمونده بود که با صدای زنگ گوشی به خودمون اومدیم. عقب کشیدم و به سمت گوشیم رفتم.اخماش رو توی هم کشید و شنیدم که اخرش زیر لب غر زد بر خرمگس معرکه لعنت. ریز خندیدم و گوشی رو برداشتم.نگام به اسم ترنج خورد.معلوم نیست چیکار داره حتما زنگ زده کرم بریزه.جواب دادم :

-بله ترنج؟به خدا اگه به خا....

نزاشت ادامه بدم و سریع و با صدایی که اظطراب ازش میبارید گفت:

+ببند دهنتو سارا که گاومون دیویس(دویست)قلو زایید.

استرس اونم به منتقل شد. سریع و با ترس گفتم:

-چی شده مگه؟

+مامانت زنگ زد گفت بهت زنگ میزد جواب نمیدادی زنگ زده به من. پسرعمت راه افتاده میخواد بیاد دنبالت نزدیکه اینجاست.منم برای اینکه لو نریم گفتم سارا خودش راه افتاده داره میاد.

لب گزیدم و گفتم:

-گوشی من که اصلا زنگ نخورد شاید انتن نمیداده. باشه مرسی خوب گفتی الان راه میوفتم میرم بقیشو خودم جمعش میکنم.فعلا.

تماس رو قطع کردم و سمت علیهان چرخیدم که با اخم بهم نگاه میکرد.قبل از اینکه چیزی بگه گفتم:

-باید برم علیهان.انگار پسرعمم داشت میرفت دنبالم ترنج گفته که سارا خودش راه افتاده.الان باید سریع برم.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
نام رمان: ویدئوچک
#پارت_صد_سی_و_هفت

سری تکون داد و گفت:

+باشه عزیزم. اروم باش. انقد استرس نداشته باش چیزی نمیشه که.

نفس عمیقی کشیدم و مانتو و شالم رو پوشیدم.کیف و گوشیم روهم برداشتم رو به علیهان کردم:

-ببخشید عشقم نشد بمونم پیشت.ناراحت نباش قول میدم جبران کنم برات.

لبخندی زد و گفت:

+نه عزیزم ناراحت نشدم.فقط دلم نمیخواست اینجوری و نگران باشی و استرس داشته باشی.بهتره زودتر بری زود برسی.

سری به نشونه تایید حرفش تکون دادم.بعد بوسیدن گونه هاش خداحافظی کردیم و نزاشتم و تا جلوی در حیاط بیاد و گفتم که بیرون سرده.
سوار ماشین شدم و تخته گاز سمت خونه روندم.ماشین رو تو پارکینگ گذاشتم و با اسانسور بالا رفتم.با کلید در رو باز کردم و داخل رفتم.سمت پذیرایی جایی که همه صداشون از اونجا میومد رفتم. بلند سلام کردم. همه سرشون به سمتم چرخید و جوابمو دادن.مامان از چشماش سمتم و لیزر پرتاپ میکرد. شک نداشتم منتظر یه جا پیدا کنه تا تیکه پاره ام کنه. وقتی رفتم تو اتاق تا لباسم رو عوض کنم و مامان هم پشت سرم اومد فهمیدم حدسم درست بوده.

تا مانتوم رو دراوردم مامان داخل اومد.در رو بست و صداش رو پایین اورد و با حرص گفت:

+ذلیل مرده کجا موندی پس.ازت پرسیدن کجایی این امیرطاها حواسش نبود یهو گفت خونه دوستش منم نتونستم بگم بیمارستانی.ابروم رفت.بعدشم ناصر گیر داد میرم دنبالش میرم دنبالش.

لباسام رو با یه شلوار پاکتی سفید و شومیز نقره ای عوض کردم.رو به مامان کردم:

-مامان حالا مگه چی شده. خوبه پسر عزیز دردونه خودت سوتی داده ها.تازشم مگه من خودم ماشین ندارم یا چلاقم که این پسره میخواست بیاد دنبال من.
خوبه گفته بودم هم شاید بمونم شبو اونجا.واقعا که.

+خوبه خوبه عوض تشکرته میخواست بیاد دنبالت‌.زود پاشو بیا زشته جلو مهمونا.

بعد بدون اینکه بزاره چیزی بگم از اتاق بیرون رفت.با حرص پام رو کوبیدم رو زمین و بعد از انداختن شالم رو سرم و برداشتن گوشیم از اتاق خارج شدم.

***************

^ترنج^

+احمقا!مگه نگفتم فقط یه ضربه اروم. بغل ماشین کامل رفته تو. فقط دعا کنید دستم بهتون نرسه وگرنه میدونم چیکارتون کنم.

بعد از خط و نشون کشیدن تماس و قطع کرد و عصبی دستی توی موهاش کشید. لب گزیدم و از روی صندلی های پلاستیکی که توی راهرو گزاشته بودن بلند شدم و سمتش رفتم.دستم رو اروم روی بازوش گذاشتم. با حس دستم به خودش اومد و سمتم چرخید.کلافگی و پشیمونی تو صورتش بیداد میکرد.اروم گفتم:

-اروم باش.انشالله که چیزی نشده. بزار دکتر بیاد ازش میپرسیم.

همون لحظه علیهان همراه دکتر از اورژانس خارج شدن. سریع سمتشون رفتیم.سریع رو بهشون کردم:

-حالش چطوره؟

ُدکتر که اقای میانسال با موهای کم پشت بود با ارامش رو بهمون کرد:

+حالشون خوبه‌. سرشون شکسته بود که بخیه زدیم و بستیم. دست چپشون هم دررفتگی داشت که جا انداخته شد و باید حدود ۲۰ روز توی گچ بمونه.

از دکتر تشکر کردیم و اونم رفت.امیرعلی بازم نگران رو به علیهان کرد:

+داداش واقعا حالش خوبه دیگه؟

سری تکون داد و ادامه داد:

+من میدونم با اون احمقا چیکار کنم. بهشون میگم من که گفته بودم چیکار کنید بهونه میارن میگن ما همونی که گفتی رو انجام دادیم خودش یهو فرمونو چرخوند خورد به گاردریل. بیشرف خودش هم میدونست داره زر میزنه اونجا بعد اینکه زد دید گند زده در رفت.

علیهان هم سری تکون داد و گفت:

+اره حالش خوبه بهش دارو زدن فعلا بیهوشه. به خانوادش خبر دادید؟

اینبار من به حرف اومدم:

-اره من شماره خواهرش رو داشتم به اون زنگ زدم گفتم.سارا و یکتا هم میان.

یهو با یاداوری چیزی گفتم:

-ولی...میگما با اینکه یه ذره تلفات زیاد دادیم ولی بازم به هدفمون رسیدیم. اینجوری مراسم بیشترم عقب میوفته‌.

اونا هم سری تکون دادن و کوتاه خندیدن.علیهان گفت:

+اره تلفات جدی هم بودن نیازی نیست دیگه من کاری بکنم.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
نام رمان: ویدئوچک
#پارت_صد_سی_و_هشت

(شنبه ۱۶ دی ماه_۶ روز قبل از روز حادثه)

^علیهان^

با چشمای گرد شده از تعجب و حیرت به سه تا دیوونه رو به روم نگاه کردم.خودمو روی مبل تک نفره خونه امیرعلی جلو کشیدم و بالاخره به حرف اومدم و گفتم:

-شماها دیوونه شدید نه؟!!! میفهمید چی میگید؟!!

امیرعلی هم مثل من خودشو جلو کشید گفت:

+ببین علیهان مو لای درز نقشمون نمیره. همه چی برنامه ریزی شده. فقط میخواییم بعد تصادف سهیل رو بیاریم بیمارستانی که تو هستی. سهیل اصلا قرار نیست آسیب خاصی ببینه. ما فقط به عنوان دکتر بهت نیاز داریم که بتونی برامون وقت بخری مثلا الکی بگیم نمیدونم دستش اینجوری شده سرش اینجوری شده که مراسم عقب بیوفته.

دستی لای موهام کشیدم.از وقتی جریان رو برام تعریف کرده بودن گیج شدم.قرار بود روز مراسم نامزدی سهیل یه تصادف ساختگی ترتیب بدن تا مراسم بهم بخوره.و حالا از منم کمک میخواستن.
سهیل به حرف اومد و گفت:

+داداش زوری نیست درکت میکنم. نمیخوام مجبور به این کار بشی چه کمک کنی چه نکنی در هر صورت برای من عزیزی.

به مبل تکیه دادم و گفتم:

-نه انجام میدم دیگه رفاقته دیگه. باید پاش همه چیو داد.

+مخلصتم داداش. جبران میکنم.

دستی تو هوا تکون دادم:

-تو فقط ببین چیزیت نشه جبران پیشکش.
حالا این نقش رو کی کشیده؟ کامل و با جرئیات برام بگید ببینم.

اینبار ترنج گفت:

+این نقشه از هم فکری هممون بود.جریان از این قراره که اون روز یعنی همون روز مراسم سهیل وقتی داره خونه یکی از دوستاش برمیگرده تصادف میکنه. امیرعلی چند نفری رو پیدا کرده که در ازای پول اینکارو میکنن.فقط قراره از پشت بزنن بهش و ماشین خراب بشه و صحنه تصادف جور بشه حالا اینجا تو وارد عمل میشی انبولانس بیمارستان شما میاد سهیل رو میبره درصورتی که سهیل اسیبی ندیده و تو باید جوری نشون بدی انگار چیزیش شده یعنی در نگاه خانوادش.بعدش هم که چند وقتی مراسم عقب میوفته و سهیل فرصت اینکه یه کاری بکنه رو پیدا میکنه.

نفسم رو به بیرون فرستادم:

-خب ظاهرا که نقشتون بینقصه و جای فکری هم توش نذاشتید.ولی خب فکر اینو کردید که خانواده سهیل چقدر قراره نگران بشن.

سهیل با ناراحتی سرش رو پایین انداخت:

+منم خودم دلم نمیخواد این کارو بکنم. ولی واقعا چاره ای برام باقی نمونده از هر راهی وارد شدم ولی متاسفانه به هیچ سراطی مستقیم نیستن.منم فقط اینکارو برای خریدن وقت انجام میدم.

سری تکون دادم:

-اوکی پس حالا که مطمئنید منم هستم دیگه. ولی چرا به سارا و یکتا نمیگید؟

+هر چی آدمای کمتری بدونن بهتره.

*****************

(چند ساعت قبل از وقوع حادثه)

^سهیل^

+الو سهیل اماده ای؟دارن میان.

-اره داداش حله.

+باش پس فعلا. من و ترنج ۱۰ دقیقه دیگه اونجاییم.مواظب خودت باش.

تماس رو قطع کردم و گوشی رو توی جیب شلوارم هل دادم.نفس عمیقی کشیدم و سرعت ماشین رو کمتر کردم و به طرف لاین سمت چپ که خلوت بود رفتم.
همون موقع از پشت ضربه محکمی به ماشین خورد. سرم محکم به فرمون کوبیده شد و کنترل ماشین از دستم خارج شد و ماشین از بغل به کاردلیل کوبیده شد و ایربگ ماشین باز شد تو صورتم خورد.گیج شده بودم پایین اومدن یه مایع رو از پیشونیم حس میکردم دست چپم هم که کنار در بود خیلی درد میکرد از سمت راننده به گاردلیل ها خورده بودم.

سعی کردم در ماشین رو باز کنم ولی نمیشد همون موقع در سمت کمک راننده باز شد و امیرعلی با عجله اومد تو.

+ای وای سهیل؟ داداش؟ حالت خوبه؟

چند ضربه به صورتم زد تا هوشیار نگهم داره و گفت:

+من و نگاه کن داداش؟ نخواب.

صدای ترنج رو میشنیدم که هول کرده بود و مدام از امیرعلی میپرسید که چیشد.بعد به علیهان زنگ زد و گفت که سریع خودشونو برسونن. کمی بعد علیهان و دونفر دیگه رسیدن و از ماشین بیرونم اوردم و دیگه چیزی متوجه نشدم.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_سی_و_نه

^سارا^

خونه یکتا اینا بودم که زنگ زدم ترنج هم بیاد اینجا پیشمون که گفت بیمارستانه سهیل تصادف کرده و با امیرعلی اونجان. همون بیمارستانی که من و علیهان کار میکنیم.
سریع با یکتا حاضر شدیم و با ماشین یکتا راه افتادیم.
یکتا ماشین رو پارک کرد و هر دو پیاده شدیم.همون جور که میومد گفت:

+من نمیدونم ما چرا بدو بدو پاشدیم اومدیم.

-عه مگه دوستمون نیست. تازه معلم روسی توهم که هست.

ناراضی سری تکون داد و دیگه چیزی نگفت.وارد شدیم و من مستقیم سمت اورژانس رفتم و یکتا هم پشت سرم.سر راه خانم حقی رو دیدم سمتم اومد و گفت:

+عه سارا تو اینجا چیکار میکنی؟ شیفت نداشتی که.نکنه مریض شدی.

-نه من چیزیم نیست.یکی دوستامون تصادف کرده اومدیم اونو ببینیم.

از خانم حقی جدا شدیم و جلو رفتیم که نگام به ترنج و امیرعلی و علیهان خورد.کنارشون هم خانواده سهیل افتاد با چند نفر دیگه که نمیشناختم. قیافه نگران و ترسیده و گریونشون به ظاهر و صورت آرایش کردشون نمیومد. ظاهرشون جوری بود که انگار از وسط جشن پاشدن اومدن.
جلو رفتیم و بعد از اینکه اروم سلام کردیم و اروم تر جواب گرفتیم من کنار علیهان و یکتا هم کنار ترنج ایستادیم.
یکتا پیش قدم شد و پرسید:

+اینجا چه خبره؟اینا کین؟

ترنج جواب داد:

+سهیل تصادف کرده و علیهان هم چون اینجا بوده سهیل رو میبینه و به امیرعلی زنگ میزنه.منم چون باهاش بودم اومدم و بعد به خانوادش خبر دادیم.

+حالا حال این گلابی چطوره؟

از دست این یکتا این اسم رو این پسره هم موند.علیهان خندش رو جمع کرد و گفت:

+حالش خوبه.فقط سرش شکسته و دست چپش در رفته و باید تو گچ بمونه.الانم منتقلش کردن بخش براش اتاق خصوصی گرفتیم.استراحت میکنه.به خاطر سرش باید فعلا تحت نظر باشه تا فرداشب اینجا میمونه اگه خطری نبود فردا شب مرخص میشه.

من و یکتا ناراحت سری تکون دادیم و چیزی نگفتیم.همون موقع سهیلا جلو اومد و گفت:

+اقا علیهان ما میتونیم سهیل رو ببینیم؟

علیهان رو بهش کرد و گفت:

+الان چون وقت ملاقات نیست نمیشه. ولی من میتونم صحبت کنم اگه بشه فقط یک یا دونفر میتونن برن ببیننش بقیه باید برن فردا که ملاقات از ۲ شروع میشه بیان.

تشکر کردن و علیهان رفت تا با دکتر سهیل حرف بزنه.بعد چند دقیقه برگشت و گفت فقط دو نفر اونم ۵ دقیقه میتونن بمونن شب یک نفر هم همراه میتونه باهاش بمونه.
پدر مادرش رفتن و بعد از حدود ده دقیقه برگشتن.وقتی اومدن لیلا خانم داشت گریه میکرد‌. همشون ترسیده سمتش رفتن و پرسیدن چیشده. لیلا خانم هم با گریه گفت وقتی بچمو اونجوری تو اون حال دیدم نتونستم دلم کباب شد.

همه ناراحت شدیم. من که کم مونده بود بغضم بگیره‌.
پرسدار اومد و همه مون رو بیرون کرد قرار شد سهیلا شب به عنوان همراه بمونه.
تو حیاط ایستاده بودیم قرار بود علیهان شب بمونه شیفت داشت.خداحافظی کردیم و من و ترنج سوار ماشین یکتا شدیم و امیرعلی هم با ماشین خودش.
یکتا ماشین رو راه انداخت و پرسید:

+خب بچه ها میریم خونه ما دیگه؟

به عقب برگشتم و به ترنج که پشت نشسته بود نگاه کردم.سری تکون داد و گفت:

+ نه من برم خونه بهتره فردا باید برم سرکار. از اونجا نمیتونم.ولی اگه میخوایین بیایین امشب بریم خونه من.

من و یکتا سری به نشونه نه تکون دادیم. یکتا هم اول من و رسوند و بعد رفت ترنج رو برسونه.

^یکتا^

امشب به خاطر سهیل واقعا یه ذره نگران شده بودم که نکنه یه وقت گلابی پوکیده باشه و تبدیل به یه گلابی خراب شده باشه البته خراب ک هست ولی باز.
ظاهر خانوادش هم یه ذره عجیب بود همشون خیلی خوشگل کرده بودن انگار تو یه مهمونی بودن.
یه دختر جوون و خوشگلی هم بود که مدام گریه میکرد و بقیه دلداریش میدادن
نکنه نامزد داره نمیگه!!!
به خودم اومدم. به من چه اصلا داشته باشه بهتر مبارکه صاحابش. چرا نیاوردش ما ببینیم آشنا شیم که سارا و ترنج گیر ندن هعی به من و این گلابی. بیچاره دختره که گیر این گلابی نیمه خراب قراره بیوفته‌ ایح ایح.
برخلاف حرفایی که میزدم یه حس عجیبی رو اون ته مه های دلم حس میکردم که درکش نمیکردم. ترجیح دادم بهش فکر نکنم و بال و پر ندم.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
جبرانی دوشنبه،سه شنبه،چهارشنبه و پنجشنبه👆👆👆
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_چهل

^ترنج^

ده دقیقه ای میشه با امیرعلی اومدیم ملاقات سهیل.چون میخواستیم قبل از اینکه بقیه بیان با سهیل حرف بزنیم من چندساعت مرخصی گرفتم و هر کدوم جدا زود اومدیم بیمارستان.خداروشکر تا الان که هنوز کسی نیومده.به جز علیهان و سارا که سارا چون از صبح شیفت داشت رفته به کارش برسه و علیهان هم وقتی شیفتش تموم شد رفته بود خونه و بعدش اومده اینجا.
خداروشکر حال سهیل بهتر شده بود و تا شب مرخص میشد.وقتی ازش پرسیدیم چی شد یهو اونجوری ماشین خورد به گاردلیل گفت:

+خودمم درست نفهمیدم یهو طرف خیلی محکم تر از حد تصورم زد به ماشین و کنترل ماشین از دستم خارج شد و محکم خوردم به گاردلیل.

امیرعلی عصبی مشتش رو کف دستش کوبید و گفت:

+میدونم باهاشون چیکار کنم.بی شرفا پدرشونو درمیارم.

انقدر عصبی بود که دیگه کسی چیزی نگفت.برای این جو رو عوض کنم گفتم:

-من یه زنگی به یکتا بزنم بگم اونم بیاد اینجا بهش نگفته بودم.

+اگه نخواست بیاد زیاد زورش نکن بزار هر جور که راحته.

خندیدم و گفتم:

-واه واه خدا شانس بده.چه به فکرشم هست.یاد بگیر علیهان.

علیهان با حیرت خندید و گفت:

+مگه من به فکر سارا نیستم؟!!!

 دستی تو هوا تکون دادم و همون جور که از اتاق بیرون میرفتم گفتم:

- حالا هرچی کلی گفتم حواست باشه.
سهیل توهم نمیخواد نگران باشی این یکتا رو هیچ کس نمیتونه به کاری مجبور کنه اگه خودش واقعا بخواد میاد.

تو راهرو کنار دیوار ایستادم و به یکتا زنگ زدم:

+الو؟

-الو سلام یکتا.چطوری؟ کجایی؟

+سلام.خوبم.من سر عکاسی ام که امروز مدل یه ذره حالش خوب نیست الان زود تموم کردیم.میخواستم برم خونه چطور؟

-اها.زنگ زدم بگم من و امیرعلی اومدیم ملاقات سهیل.علیهان و سارا هم هستن.تو هم بیا اینجا ملاقات سهیل. بعد اینجا هم میتونیم بریم بیرون یه ذره بگردیم شیفت سارا هم تا چن ساعت دیگه تموم میشه.

چند ثانیه مکث کرد و بعد گفت:

+نمیدونم ببینم چی میشه. شاید اومدم

میدونستم اصرار بیشتر تاثیری نداره. گفتم:

-باشه پس هروقت اومدی بیا طبقه دوم اتاق ۱۱۲

خداحافظی کردیم و برگشتم تو اتاق.وارد که شدم نگاهم به چشمای منتظر سهیل خورد.خندم گرفت حالا خوبه میگفت زورش نکن هر جور راحته باشه.اولش خواستم اذیتش کنم ولی بعد گفتم بیچاره مریضه گناه داره پس در مقابل چشمای منتظرش گفتم:

-معلومه بدجور منتظرشیا.گفت شاید بیاد معلوم نیست‌. ولی به احتمال زیاد بیاد البته ممکن هم هست نیاد ها.

********

^یکتا^

ماشین رو جلوی بیمارستان پارک کردم و بعد از برداشتن مشمای کمپوت هایی که خریده بودم پیاده شدم.
وارد شدم.خب ترنج گفته بود طبقه دوم.به طرف اسانسور رفتم. ولی با دیدن شلوغی جلوی درش منصرف شدم. با پله برم بهتر از اینه که سه ساعت به خاطر اسانسور الاف بشم.
از پله ها بالا رفتم دیگه اخرا کم کم داشتم خسته میشدم که به طبقه دوم رسیدم.
خب اتاق چند بود. یادمه یه صد داشت. صدو.....
تو راهرو جلو رفتم و همین جور داشتم اتاق هارو نگاه میکردم تا شاید یادم بیاد که یهو در یکی از اتاق ها باز شد و علیهان اومد بیرون. با دیدنش جلو رفتم.اونم منو دید. سلام کردیم و گفتم:

-همین اتاقه؟

سری تکون داد:

+اره همین جاست.تو برو تو من دارم میرم به سارا سر بزنم.

بعد رفتن علیهان به در اتاق نگاه کردم. روی در عدد ۱۱۲ نوشته شده.در رو باز کردم و داخل رفتم.سهیل روی تخت دراز کشیده بود و تخت و رو کمی بالا اورده بودن. امیرعلی و ترنج هم نشسته بودن و امیرعلی داشت با کمپوت های اناناس رو با مسخره بازی به خورد سهیل میداد.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل 👇🏽
@roman_videochek
نام رمان: ویدئوچک
#پارت_صد_چهل_و_یک

با شنیدن صدای در سر هرسه شون سمتم چرخید.یهو سهیل شروع به سرفه کردن کرد.امیرعلی سریع یه لیوان اب پر کرد و جلوی دهنش گرفت. و زیر گوشش با خنده چیزی گفت که باعث چشم غره رفتن سهیل بهش شد.جلو رفتم و سلام کردم.جوابم رو دادن. سهیل کمی خودش رو روی تخت بالا تر کشید و گفت:

+سلام خوش اومدی.

کمپوت هارو روی میز جلوی تخت گذاشتم و گفتم:

-ممنون. حالت چطوره؟

+خوبم تا شب هم مرخص میشم.

سری تکون دادم.همون موقع دوباره در اتاق باز شد.به طرف در چرخیدم و با خانواده سهیل مواجه شدم.یهو همه چی بهم ریخت ادم نمیدونست داره با کی احوال پرسی میکنه با کی حرف میزنه.همون اول کاری لیلا خانم رفت کنار سهیل و با بوسیدن پیشونیش حالش رو پرسید و گفت :

+پسرم حاج رضا وقتی فهمید شب مرخص میشی گفت که وقتی میای خونه میبینتت وگرنه میخواست بیاد.

نمیدونستم این حاج رضا کیه ولی سهیل وقتی درموردش شنید پوزخندی زد و چیزی نگفت.
من و امیرعلی و ترنج کنار هم ایستاده بودیم. کسی چیزی نمیگفت که یهو عمو اردشیر رو بهمون کرد و گفت:

+خب بچه ها حالتون چطوره؟

هر سه لبخندی زدیم گفتیم خوبیم.عمو اردشیر رو به خانوادش کرد و گفت:

+این سه تا دوست های سهیل هستن. دیشب هم وقتی سهیل بیمارستان بود اینجا بودن.امیرعلی ،ترنج و یکتا.

بعد دستش رو به سمت یه خانم مانتویی ولی باحجاب گرفت و اقای میانسالی که ریش پرفسوری داشت گرفت و گفت:

+ایشون برادر زاده من و دختر عموی سهیل زرین و همسرش اقا عماد.

بعد دستش رو سمت همون دختر جوونی که دیشب دیده بودمش و احتمال میدادم نامزدش باشه گرفت. قیافه ملوسی داشت. چشمای درشت عسلی موهای سیاه پوست سفید و لب های کوچیک و قشنگ. عمو اردشیر ادامه داد:

+این دختر خانم زیبا هم صبا هستن دخترشون و البته نامزد سهیل.

همون لحظه صدای جدی و سرد سهیل بلند شد:

+صبا نامزد من نیست.

قیافه دختره غمگین شد و سرش رو پایین انداخت. انگار بحث جدیدی نبود چون بقیه هم فقط اخم کردن و چیزی نگفتن.
جو سنگین شده بود امیرعلی و ترنج هم چیزی نمیگفتن.به حرف اومدم و گفتم:

-از اشناییتون خوشبختم.

ترنج و امیرعلی هم به خودش اومدن و پشت سر من گفتن که از اشناییشون خوشبختن. اونا هم جوابمون رو دادن.
حس میکردم دیگه موندنمون صورت خوشی نداشته باشه.جمعشون خانوادگی و جو سنگین بود.به امیرعلی اشاره ای زدم و اونم سری تکون داد و گفت:

+خب دیگه با اجازتون ما رفع زحمت کنیم.
سهیل داداش انشاالله زود خوب بشی. بازم بهت سر میزنم. فعلا.

من و ترنج هم خداحافظی کردیم و بیرون اومدیم.

**********

^سهیل^

دیگه امیدی به اومدن یکتا نداشتم که اومد. از دیدنش اونقدر هول شدم که کمپوت اناناسی که امیرعلی داشت بهم میداد تو گلوم افتاد.موقعی هم که داشت بهم اب میداد بهم گفت "اروم باش بابا داداش.چقدر هول کردی" که باعث چشم غره رفتنم بهش شد.خیلی خوشحال شده بودم چون اونجور خودم به یه شناخت خیلی کوچولو و نسبی به یکتا رسیدم و اونجور که ترنج گفت.اگه یکتا نمیخواست قطعا نمیومد.پس یه کمی به این که شاید اون بی میل نیست نسبت بهم امید وار باشم.
دقیقا وقتی که داشتم از حضورش کنارم لذت میبردم. بقیه هم اومدن. اولش که به خاطر حرفای مامان درمورد حاج رضا و بعدم که بابا صبا رو اونم جلوی یکتا نامزد من معرفی کرد.نتونستم تحمل کنم و مستقیم و اونم جلوی چند نفر دیگه گفتم که صبا نامزد من نیست.
قبل رفتنشون متوجه شدم که امیرعلی به خاطر اشاره یکتا گفت که میرن.بعد رفتن اونا یه بحث دیگه تو اتاق راه افتاد.اقا عماد و زرین شاکی بودن و میگفتن" مگه دخترمون مسخره توعه که اسم روش میزاری بعد میزنی زیرش.دیشب که سر جشن نامزدی مردم کلی حرف دراوردن که چرا داماد نیومد.امروزم که اینجا جلوی چند تا غریبه علناً نامزدیت رو با صبا تکذیب کردی" با حرفاشون عصبی شدم و جوابشون رو دادم. گفتم"این حرفا چیه شماها میزنید؟انگار که از ماجرا خبر ندارید.من خودم با پای خودم اومدم خواستگاری؟خوبه خودتون هم میدونید اون شب تنها کسی که از ماجرا بیخبر بود من بودم.با ارامش نشستم سرجام یهو میبینم مجلس خواستگاری من برگذار شده.خودتون هم که بریدید دوختید.دیشبم تصادف کردم از شانس خوبم و اینکه من جلوی دوستام فقط حقیقت رو گفتم من صبا رو به عنوان نامزدم قبول ندارم.تمام."دهنشون بسته شده بود ولی بازم میخواستن حرفی بزنن که بابا جلو اومد و سعی کرد جو رو اروم کنه.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
سلام بچه ها شبتون بخیر👋
این دوتا پارت یکیش جبرانی شنبه یعنی دیشب و یکیش برای امروزه.
از فردا پارت گذاری به روال سابق برمیگرده و روزی یه دونه در خدمتتون هستم.
ممنون از حمایت هاتون امیدوارم لذت ببرید😘
نام رمان: ویدئوچک
#پارت_صد_چهل_و_دو

^علیهان^

لباس هام رو پوشیدم و با حوله اب موهام رو گرفتم.همون لحظه صدای گوشیم بلند شد.از روی تخت برداشتم.بابا بود.
ایکون سبز رو لمس میکنم و گوشی رو دم گوشم میزارم.

-الو جانم؟

+سلام پسرم خوبی؟ کجایی ؟؟

-سلام بابا ممنون شما خوبید؟؟ کجا میخواید باشم خونم

+خداروشکر. الان که خونه ای پاشو بیا اینجا به ماهم یه سر بزن

-بابا من اون روزم گفتم تا وقتی تکلیفم روشن نشه پامو اونجا نمیزارم

بابا پوف کلافه ای میکشه و میگه:

+لج و لجبازی بزار کنار. بیا خونه مامانت باهات حرف داره

-من حرفی ندارم. بیام اونجا میدونم حرف ماریا رو وسط میکشه. منم علاقه ای ندارم درباره اون دختر حرفی بشنوم
 
+تو بیا میفهمی درباره چیه.همینجور واسه خودت حرف نچین پسر.

دستمو کلافه و پریشون توی موهام میکنم ونمیدونم برم چی میشه و قرار چیا بشنوم ولی خب وقتی مامان بعد سه هفته گفته میخواد باهام حرف بزنه شاید جای امیدواری باشه.
 
-باش بابا.فقط به خاطر شما میام

+ باش منتظرتم. خدانگهدار

-خداحافظ

گوشی قطع میکنم و میندازمش روی تخت.
بی قرار و کلافه بودم. نمیخواستم با حرف زدن با سارا ذهن اونو هم مشغول و بهم ریخته کنم. بهتره وقتی از حرفای مامان مطمئن شدم با سارا حرف بزنم.
به ساعت روی دیوار نگاهی میکنم، ساعت تقریبا نزدیک 7 بود .
موهامو کاملا خشک میکنم و به سمت بالا حالت میدم  لباسامو از توی کمد برمیدارم، یه تیشرت جذب طوسی با شلوار کتان مشکی و کاپشن مشکی میپوشم و بعد از برداشتن موبایلم از خونه خارج میشم. سوار ماشین میشم و پام رو روی گاز فشار میدم.

****************

بابا جلوی در منتظر بود. جلو رفتم و سلام کردم و بعد از دراوردن کفشام داخل شدم.همراه بابا سمت پذیرایی رفتیم.
مامان و عطیه روی مبل های فندقی رنگ خونه نشسته بودن.با جلو رفتمون هر دو از جا بلند شدن.مامان هنوزم کمی سرد رفتار میکرد و فقط باهام دست داد ولی با عطیه همو بغل کردیم. روی مبل تک نفره نشستم و رو به عطیه پرسیدم:

-رضا و رهام کجان؟

+نه اونا خونه مادرشوهرمن.

سری تکون دادم. بلند شد و همون طور که به طرف آشپزخونه میرفت گفت:

+من یه چایی بریزم بیارم.

بعد رفتن عطیه رو به مامان کردم:

-خب مامان نمیخوای چیزی بگی؟ بابا گفت باهام حرف داری

+درسته میخوام باهات حرف بزنم.

به پشتی مبل تکیه دادم:

-خب من سراپا گوشم.فقط لطفا اگه میخوایید در مورد ماریا و همون بحث های تکراری حرف بزنید همین اول بگید که من پاشم برم. هم اعصاب شما بهم نریزه هم من.

نفسش رو به بیرون فوت کرد و گفت:

+نه در اون مورد نیست.
ببین علیهان گفتم بیای اینجا که بهت بگم من بودنت رو با اون دختر قبول کردم.دیگه نمیخوام اتفاق های ۹ سال پیش، پیش بیاد و دوباره از دستت بدم.

خواستم چیزی بگم که دستش رو به نشونه صبرکن بالا گرفت:

+ولی میخوام که برای خاستگاری عجله نکنی. چند ماهی صبر کن که بهتر اون دختر رو بشناسی بالاخره ۹ سال کم نیست برای عوض شدن یه ادم.میخوام تو این چند وقت هردوتون همو بهتر بشناسید.۹ سال پیش جفتتون بچه بودید  و کامل عاقل نبودید.الان بهترین فرصت برای شناخته بهتره.چندباری هم بیارش اینجا تا ماهم باهاش آشنا بشیم.

نفس عمیقی کشیدم:

-تصمیمت واقعا خوشحالم کرد مامان.با اینکه از خودم و سارا مطمئنم و دلم میخواد زودتر بهش برسم ولی به خاطر شما باشه. چند ماهی صبر میکنیم ولی زیاد نه شماهم با سارا بهتر اشنا میشید و ازش خوشتون میاد.

عطیه با سینی چای اومد و بابا خندید و گفت:

+خب حالا که به توافق رسیدید و چایی هم رسید دهنتون رو شیرین کنید.

عطیه چای رو تعارف کرد و بعد ظرف شکلات رو از روی میز برداشت و اول جلوی مامان و بابا و بعد جلوی من گرفت.
حالم خیلی خوب بود. حالا که همه چی درست شده بود دیگه جای نگرانی نبود.خانوادمون به روزای قبل برگشته بود و همه میگفتیم و میخندیدیم.فقط مونده که این حرف خوبو به سارا بدم. مطمئنم اونم خیلی خوشحال میشه.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_چهل_و_سه

^سارا^

با صدای گوشی بیدار میشم .عصبی برای قطع کردن صدای رو مخش دنبالش میگردم و زیر بالش پیداش میکنم و صداشو خفه میکنم.
بی حوصله و غرق در خواب از اتاق بیرون میرم.یک هفته ای از تصادف سهیل میگذشت.
بعد از دست شویی جلوی اینه می ایستم.
موهام مثل همیشه پف کرده بود و دورم ریخته بود.
دیشب دیر خوابیده بودم سردرد شدیدی داشتم به ساعت نگاه میکنم که دیدن ساعت همانا و از کاسه در اومدن چشمام همانا.
با کف دست محکم رو پیشونیم میکوبم. فکر کنم دیشب حواسم نبود ساعت الارام رو اشتباهی گذاشتم چهل دقیقه دیگه شیفتم شروع میشد.
سریع در کمد رو باز میکنم و هول هولکی لباس هام رو برمیدارم و میپوشم.سمت میز توالتم میرم و سر و ته ارایشم رو با یه کرم و رژ صورتی و ریمل هم میارم.
جورابمو که در اخر تو پام میکنم و سریع از اتاق خارج میشم و مامان و بلند صدا میکنم:

-مامااااان؟؟ سوییچ من کو؟؟ دیرم شد

مامان خواب الود از اتاقش اومد بیرون گفت:

+چیه اول صبحی جیغ و داد میکنی، سوییچت رو اپن بردار

سویچ رو سریع از اپن برمیدارم از روی لپ مامان یه ماچ میکنم ازش خداحافظی میکنم ، بیرون میرم.
********
ای تف تو این شانس. الان که من دیرم شده این ماشینم یادش افتاده پنچر کنه.
کلافه یه لگدی به ماشین میزنم. مردشورت ببرم الان من چیکار کنم وسط راه.
گوشیمو از کیفم در میارم تو مخاطبینم میرم و شماره بابا رو میگیرم.
یه بوق
دو بوق
سه بوق
و در اخر بعد پنج بوق، بوق ازاد تو گوشی پخش میشه.
کلافه به صفحه موبایل نگاه میکنم ، بابا هم که جواب نمیده.تصمیم میگیرم به امیرطاها زنگ بزنم روی اسمش میزنم و میزارم دم گوشم بعد از سومین بوق جوابمو میده:

+الو جانم خواهری؟؟

-سلام امیر داداش پنچر کردم بیا دنبالم.

امیرطاها مکثی میکنه و میگه:

+شرمندم سارا من الان کار دارم نمیرسم بهت. زنگ بزن امداد خودرو بیاد یاماشینو اونجا پارک کن با اژانس برو

کلافه هوفی میکنم میگم :

+ نخواستم ، یه بار کارم افتاد بهت .خداحافظ

نمیزارم چیزی بگه و قطع میکنم.من الان چیکار کنم اخه؟؟ ماشینو که نمیتونم اینجا بزارم برم!! امدادم معلوم نیست کی بیاد!! ترنج و یکتا هم که هیچ سرکارن الان. یدفعه جرقه ای که تو سرم زد، گوشیو روشن میکنم و تند تند شماره علیهان رو میگیرم خداکنه برداره.
بوق چهارم میخوره که ناامید میشم و میخوام قطع کنم که صدای خواب الود علیهان تو گوشم پخش میشه:

+الو بفرمایید؟؟

-سلام اقای خوابالوی من

صداش یهدفعه هوشیار شد:

+عههه سارا تویی، خوبی؟؟
 
-خوبم تو خوبی؟؟ علیهان؟

+خوبم عزیزم ، جانم؟

-کجایی؟؟

-اول صبح کجا میخوای باشم خونه ام دیگه

لبام هامو میگزم  اصلا حواسم نبود امروز بیمارستان نمیاد ، زدم استراحتشو خراب کردم.

-ای وای ببخشید عزیزم حواسم نبود، اصلا بیخیال خدافظ

سریع گفت:

+عههه عشقم، کار داشتی که زنگ زدی بگو عزیزم چیکار داشتی؟؟

-چیز علیهان.....من وسط اتوبان پنچر کردم کسی هم نیست بیاد بابام جواب نداد طاها هم گفت کار داره ترنج و یکتا هم سرکارن. به خاطر همین زنگ زدم به تو. میخواستم ببینم میتونی بیای ؟
با صدای مهربونی که کمی توش سرزنش بود بهم میگه :

+عه سارا این چه حرفیه؟ تو بایدم به من زنگ بزنی.اصلا همون اول به جای بقیه باید به من زنگ میزدی.حالا بگو ببینم کجایی؟

خوشحال و با ذوق میگم:

-مرسی عشم الان ادرسو برات اس میکنم.

+اوکی عزیزم. زود میرسم.فعلا

ادرس رو بهش میفرستم و به ماشین تکیه میدم و منتظر میشم.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽

@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_چهل_و_چهار

بعد از حدود ۱۰ دقیقه با صدای ترمز ماشین علیهان که پشت ماشینم پارک کرده بود سرم رو بلند میکنم.
از ماشین پیاده میشه و به طرفم میاد.تکیه ام رو از ماشین میگیرم.

+سلام.خوبی؟

سری تکون میدم و میگم:

-سلام. خوبم من مرسی که اومدی.

به ماشین اشاره میکنم و ادامه میدم:

-ولی انگار حال این خوب نیست.

سری تکون میده و به طرف چرخ پنچر شده میره.خم میشه و چرخ رو بررسی میکنه.بعد یک دقیقه کمر صاف میکنه و میگه:

+خب این باید عوض بشه.چرخ یدک داری؟

تند سری تکون میدم و میگم:

-اره اره دارم.

به سمت صندوق عقب میرم و بازش میکنم.کنارم میاد و چرخ رو از صندق برمیداره و روی زمین میزاره.

+جک و وسایل دیگه رو داری؟

کمی فکر میکنم و میگم:

-نه فکر نمیکنم.ندارم

به طرف ماشین خودش میره و جک و وسایل مورد نیاز دیگش رو میاره و مشغول میشه. بالای سرش می ایستم و میگم:

-چقدر طول میکشه؟

جک رو زیر ماشین میزاره شروع میکنه ماشین رو بیاره بالا و در همون حین جواب میده:

+حدود ۱۰ دقیقه اینا. چطور؟عجله داری؟

به ساعتم نگاه میکنم و بعد با استرس لبم رو میگزم و میگم:

-اره دیرم شده باید برم بیمارستان و فقط ۲۰ دقیقه وقت دارم.با این ترافیک اگه بخوام صبر کنم کار ماشین تموم بشه دیر میرسم.

دست از کار میکشه و بلند میشه:

+با ماشین من برو. سوییچت هم بده به من بعد اینکه اینو عوض کردم با ماشین تو میبرم.
راستش میخواستم امشب شام بریم بیرون یه خبر خوب میخوام بهت بدم.

یه ذره هول شدم:

-اوووم....با ماشین تو برم یعنی؟!!خب اگه میگی امشب شام بریم بیرون ماشینو چیکار کنم تو که نمیتونی ببری خونه ممکنه ببیننت.

چند ثانیه برای فکر کردن مکث میکنم و بعد یهو میگم:

-اهااان! میتونی ماشین رو بزاری دم خونه ترنج شب میتونم برم پیش اون.

سری به نشونه موافقت تکون میده:

+باشه پس شب میام دنبالت.سوییچ رو ماشینه.برو تا دیر نشده

یهو یادم میاد که ای وای من دیرم شده.زود سوییچ ماشینم رو به علیهان میدم و بعد خداحافظی باهاش سریع سوار ماشین خوشگلش میشم و پیش به سوی کار.

**************

توی آیینه نگاهی به خودم میندازم اه کاش صبح لباس بهتری میپوشیدم حس میکنم زیادی ساده ام علیهانم که گفت یه خبر خوب میخواد بهم بده.
رژ لبم رو پررنگ میکنم و با خط چشمی که تو کیفم داشتم به خط چشم پشت پلکهام میکشم.
خب بهترشد. صبح وقتی با ماشین علیهان اومده بودم بقیه با تعجب نگام میکردن. ماشین علیهان رو میشناختن و اینکه من پشت فرمونش نشسته بودم عجیب بود. ولی خداروشکر کسی ازم چیزی نپرسید.
فقط وقتی که ستاره رو تو بیمارستان دیدم و حال سهیل رو ازش پرسیدم و گفت خوبه. یکم شیطنت و کرد سربه سرم گذاشت که اون خودش جریان رو میدونست و نیازی نبود من بهش توضیحی بدم.
الانم قرار بود تا چند دقیقه دیگه علیهان بیاد و بریم شام.دل تو دلم نبود که بفهمم اون خبر خوبی که میخواد بهم بده چیه.
همون لحظه با پیامکی که به گوشیم اومد به سمتش رفتم و برش داشتم.
علیهان گفته بود که جلوی در ورودی پارکینگ منتظرم ایستاده.کیفم رو برمیدارم و از اتاق استراحت خارج میشم و به سمت پارکینگ میرم.علیهان رو کنار در پارکینگ که برای کارکنان بود و از ساختمون هم راه داشت دیدم.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_چهل_و_پنج

کنارش رسیدم:

-سلام.

با شنیدن صدام متوجه اومدنم شد و جواب سلامم رو داد.
همون طور که به طرفی که ماشین رو پارک کرده بودم میرفتیم گفتم:

-ماشین رو گذاشتی خونه ترنج؟ من زنگ زدم بهش گفتم.

سری تکون داد و گفت:

+اره بردم گذاشتم.

بعد دستش رو توی جیبش برد و سوییچ ماشین رو بیرون اورد و به طرفم گرفت:

+اینم امانتی شما.

کنار ماشین رسیده بودیم.خندیدم و سوییچ رو گرفتم.بعد دستم رو توی کیفم بردم و سوییچ ماشینش رو بیرون اوردم و به طرفش گرفتم:

-اینم امانتی شما.

دقیقا جمله ای که به خودم گفته بود رو بهش گفتم.هردو خندیدیم و سوییچ رو ازم گرفت.سوار ماشین شدیم و راه افتاد.

-خب نمیخوای بگی کجا میریم؟ و اینکه چی میخوای بگی؟
چون تمام مدت تو بیمارستان ذهنم به همین مشغول بود.

راهنما زد و دوربرگردون رو دور زد و خندید و گفت:

+میبینم که یکی اینجا فضولیش بدجور گل کرده.

سریع گفتم:

-نخیر من فقط یه ذره کنجکاو شدم اونم از اثرات گشتن با ترنج.

با خنده سری تکون داد:

+بله بله درست میگی.فقط یه کوچولو فضولیت زده بالا.
ولی هر چقدر هم سوال بپرسی نمیتونی ازم حرف بکشی.

حرصم گرفت ولی خودمو به بیخیالی زدم و شونه ای بالا انداختم مثلا که برام مهم نیست. نمیدونم چقدر توش موفق بودم.
بقیه راه به حرف زدن درمورد روزمون و کار هایی که کردیم گذشت و چقدر همین حرف زدن عادی کنار کسی که عاشقانه دوسش داری و دوست داره میچسبه.
ماشین رو پارک کرد و هردو پیاده شدیم.به طرفم اومد و با گرفتن دستم به سمت رستوران مدنظرش حرکت کردیم.
خیلی جای قشنگی بود. دکور و عودی که روشن کرده بودن با موسیقی ملایمی که در حال پخش بود فضا رو ارامش بخش و رمانتیک کرده بود.
پشت میز دونفره ای تو یه قسمت دنج میشینیم.گارسون میاد و مِنو رو بهمون میده. سفارشمون رو میدیم و میره.
با بی طاقتی که سعی در پنهون کردنش داشتم گفتم:

-خب علیهان نمیخوای چیزی بگی؟

نفس عمیقی میکشه و با لبخندی روی لبش میگه:

+خب انگار نمیتونی جلوی خودتو بگیری.تا یه بلایی سر خودتو من و نیاوردی بهتره بگم.

عصبی میشم و تا میخوام یه چیزی بهش بگم با چیزی که میگه همه چی یادم میره:

+دیروز بابا زنگ زد گفت برم خونه مامان باهام حرف داره.

با بهت و ترس بهش خیره بودم انگار یادم رفته بود که علیهان گفته بود قراره یه خبر خوب بهم بده. هروقت خبری از این زن به گوشم میرسید ناخوداگاه همه ی افکارم راجع بهش منفی میشد و بدترین خبر ها توی ذهنم ترسیم میشدن.
چیزی نگفتم یعنی نمیتونستم بگم و منتظر بهش چشم دوختم تا ادامه بده نگاهم منتظرم رو که دید ادامه داد:

+وقتی رفتم مامان گفت که با رابطمون موافقت میکنه و....

با تموم شدن جمله اولش انگار تونستم دوباره نفس بکشم متوجه نبودم که تمام مدت نفسم رو حبس کرده بودم.
دیگه به بقیه حرفاش توجهی نکردم فکرم هنوز روی جمله اولی بود.
با صدا کردن اسمم توسط علیهان و دستی که جلوی صورتم تکون داد به خودم اومدم و به چشمای نگرانش نگاه کردم.
دستش رو جلو اورد و دستم که روی میز بود رو محکم دربر گرفت.

+سارا عزیزم خوبی؟ شنیدی چی گفتم؟

سری تکون دادم و گفتم:

-ببخشید حواسم پرت شد.
من درست شنیدم مامانت گفتم موافقه؟

حالا از نگرانی چشمام کمتر شده بود.سری به تایید حرفم تکون داد.و گفت:

+فهمیدی بعدش چی گفتم؟

خنده ای از سر حیرت و اسودگی کردم:

-نه. اصلا جمله اولت رو که شنیدم حواسم پرت شد خیلی خوشحال شدم. نفهمیدم چی گفتی دوباره میگی؟

لبخندی زد گفت:

+مامانم گفت که موافقه ولی باید یه چندماهی صبر کنیم بعد بیاییم خواستگاری. گفت که ۹ سال از اون زمان گذشته اون موقع هردو بچه بودیم و الان بالغ شدیم باید وقت بیشتری برای شناخت هم بزاریم و تورم باید ببرم اشنا بشی باهاشون و اینا. منم برای اینکه خیال اونا راحت بشه قبول کردم و البته گفتم که من به خودمون اطمینان دارم.

سکوت کرد و برای دیدن عکس العملم بهم نگاه کرد.لبخندی زدم و گفتم:

-مادرت درست میگه من و تو قطعا خیلی تو این ۹ سال تغییر کردیم. برای مادرت من الان دختری ام که به خاطر اون پسرش تو روشون ایستاد ترکشون کرد.
این چند ماه فرصت خیلی خوبیه برام که خودم رو بهشون بشناسونم.

به دستم که هنوز تو دستش بود فشاری وارد کرد و هر دو بهم لبخند زدیم.همون لحظه و غذاها رو اوردن هر دو اینبار با ارامش بیشتر مشغول شدیم.البته من هنوزم برای رو به رویی با خانوادش ترس داشتم.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_چهل_و_شیش

با خسته نباشید استاد وسایلمو جمع میکنم و توی کیفم میریزم و از کلاس خارج میشم.اخیش تموم شد بالاخره چقدرم حرف زد.حالا امتحان هم میخواد بگیره.ای خدا کی حال داره تو این اوضاع درس بخونه.
از چند شب پیش که علیهان درمورد مامانش گفت تا الان برای ملاقات باهاشون استرس دارم و هنوز خبری از این قرار ملاقات نیست خداروشکر. علیهان درموردش چیزی نگفت و منم از خدا خواسته پیگیری نکردم ولی تا کی فرار کنم بالاخره که باید باهاش رو به رو بشم.خانواده علیهانه دیگه هیولا نیستن که اروم باش دختر. با گفتن این حرفا به خودم تا حدودی خودم رو اروم کردم.
بعد از سفارش دادن قهوه و کیک پشت یه میز تو کافه تریا میشینم.صبحونه نتونسته بودم بخورم و هنوز تا ناهار وقت بود.همون لحظه گوشیم شروع به زنگ زدن میکنه. از کیفم بیرون میارم و جواب میدم:

-الو سلام.

صدای هیجان زده ترنج تو گوشم پیچید:

+سلام. ببینم سارا برای امروز چیکار کردی؟

با گیجی گفتم:

-از چی حرف میزنی؟ مگه امروز چه خبره؟

با تعجب و بهتی که توی صداش هم معلوم بود تیکه تیکه گفت:

+سارا....نگو...نگو که یادت رفته؟

یهو پقی زدم زیر خنده و بریده بریده گفتم:

-واای ترنج...کاش اونجا بودم قیافتو....میدیدم.

بعد دوباره با شدت بیشتری خندیدم.صدای عصبانی و حرصیش بلند شد:

+زهرمار دختره...چی بگم اخه به تو. گفتم یادت رفته میخواستم بیام تیکه تیکت کنم.

بعد اینکه یه دل سیر خندیدم و ترنج هم حسابی بهم غر زد گفتم:

-فقط برای همین زنگ زده بودی؟کار خاصی نکردم مثل همیشه یه چیزی براش گرفتم که نمیگم بهت بعدم تو کافه ای جایی براش جشن کوچیک میگیریم دیگه.

دوباره صداش هیجان زده شد و گفت:

+من یه فکری کردم.میگم که امسال بیا یه کار متفاوت بکنیم. سوپرایزش کنیم.چون همیشه یه کار رو انجام میدیم.قطعا توقع نداره بخواییم غافل گیرش کنیم

همون لحظه کیک و قهوه ام رو اوردن. تشکر کردم و گفتم:

-اره فکر خوبیه. حالا چه جوری اینکارو بکنیم.فکری داری؟

+ببین الان من یه ساعت دیگه مرخصی میگیرم میرم خونه خودم. اونجا رو تزئین میکنم.یه ذره کارا سخت میشه تا بخواییم به امشب برسونیم ولی اشکال نداره. تو کی کارت تموم میشه؟

برنامه امروزم رو تو ذهنم مرور میکنم و میگم:

-اووووم...امروز تا ۲ کلاس دارم بعدش ازادم.میتونم بیام کمکت. میتونیم از بقیه هم کمک بخواییم.

+اره راست میگی. پس یه کار کن سارا یه گروه بزن بچه ها رو بیار توش. تا جایی هم که میتونی به دوست و اینا زنگ بزن دعوتشون کن برای شب فقط صمیمیا.

تماس رو قطع میکنیم و سریع یه گروه باز میکنم و علیهان،امیرعلی،سهیل،ستاره و ترنج رو میارم توش. و اسمش هم میزارم"عملیات مخفی ت. ی"
همون لحظه ترنج ایموجی خنده میفرسته و میگه خدا نکشتت سارا. خب حالا به قول سارا عملیات مخفی ت.ی رو شروع میکنیم.
بقیه هم انلاین شدن و هرکس گوشه ای از کارو گرفت.همون جور که داشتیم حرف میزدیم قهوه و کیکم رو میخورم. از نقشه ترنج برای به خونه کشوندن یکتا خندم میگیره. خدا امشب رو بخیر بگذرونه.

******************

همه چی اماده بود.کیک هم همین الان توسط علیهان رسیده بود و تو یخچال بود.مهمونا تا یک ساعت دیگه میرسیدن.
با ترنج رفته بودیم اتاقش تا لباس هامون رو عوض کنیم.
لباس من یه شومیز قرمز با طرح های مشکی و شلوار جذب مشکی و صندل تخت قرمز. موهام رو که چون زیر شال میموندن چون از قبل صاف کرده بودم محکم دم اسبی بستم. ترنج هم یه سرهمی بندی لی آبی تیره پوشیده بود که شلوارش مدل مام استایل بود با تیشرت بنفش زیرش. موهاش هم که تا سرشونه هاش میرسید رو باز گذاشته بود و پایینش رو حالت داده بود و دو سه روزی میشد پایینش رو از این رنگ های فانتزی بنفش زده بود.با کتونی های سفید و ارایش ملایمی که به لباسش میومد.جلوی آینه اتاقش ایستادم و ارایش ملایمم رو با یه رژ قرمز تموم کردم.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
نام رمان ویدئوچک
#پارت_صد_چهل_و_هفت

همراه ترنج از اتاق خارج شدیم و به سمت پذیرایی جایی که پسرا و ستاره اونجا حاضر و اماده بودن رفتیم.ستاره زودتر اماده شده بود و اومده بود اینجا.
وقتی جلوی دیدشون قرار گرفتیم نگاهشون بهمون خورد علیهان با یه لبخند محبت امیز همراه با تحسین بهم خیره شد. چشم ازم برنمیداشت.
 اولین نفری که واکنش نشون داد ستاره بود که با خنده و شیطنت گفت:

+اوو!خانما چه خوشگل کردن.شماره بدم پاره کنید؟!

بعد از حرفش هم زد زیر خنده.خندم گرفت و زیر لب زهرماری نثارش کردم که جز شدید کردن خنده جمع چیزی نداشت.حالا ترنج هم مسخره بازیش گرفته بود و چند قدم با ادا و اطوار جلو رفت مثلا با یه عشوه خرکی مثل این دخترای افاده ای صداش رو کشیده کرد و گفت:

+اِوا!خجالت بکش مزاحم نشو وگرنه میگم داداشام بیان کتلتت کننا.

بازم صدای خندمون بالا رفت.چند دقیقه به شوخی مسخره بازی گذشت که صدای زنگ خونه زده شد. مهمون ها اومده بودن. سری اول مهمونا چندتا از دوستای مشترکمون بودن که بعضیاشون همراه با همسر و دوس دختر یا پسرشون اومده بودن.بعد از احوال پرسی و معارفه ترنج به اتاق راهنماییشون کرد که لباس هاشون رو عوض کنن.
من و ستاره هم رفتیم اشپزخونه تا وسایل پذیرایی رو ببریم.
بازم زنگ زده شد و سهیل گفت که باز میکنه.منم پشت سرش رفتم ببینم کیه. در که باز شد اول یه دست گل از رز های قرمز نمایان شد.کم کم سرم بالاتر رفت چشمم به جمال صاحب گل روشن شد. با دیدن قیافش اول ناخوداگاه نگاهی به صورت اخموی سهیل کردم و بعد خود به خود نیشم باز شد و با گرفتن دستم جلوی دهنم سعی در پنهون کردنش کردم و تا خواستم چیزی بگم همون لحظه صدای ترنج هم اومد که بلند گفت:

+کی اومد....
 
کنارم رسید با دیدن شخص جلوی در حرفش نصفه واره موند و اونم اول با نگاهی به سهیل که هنوز اخماش تو هم بود نیشش شل شد ولی برعکس من تلاشی برای پنهان کردنش نکرد.

+سلام اراز جان خوش اومدی!بفرما بفرما داخل.

اراز از ترنج تشکری کرد و داخل اومد و به من و سهیل سلام داد. سهیل بدون اینکه جوابش رو بده هنوز با اخم نگاهش میکرد.با دیدن اوضاع که داشت ناجور میشد زود با خنده گفتم:

-وای چه گلای قشنگی! حتما برای یکتا اوردید.

اراز با شنیدن اسم یکتا نیشش تا بناگوش باز شد و خداروشکر حواسش کلا از سهیل پرت شد. همون جور که حرف میزدیم به سمت پذیرایی راهنماییش کردم.
و لحظه اخر شنیدم که سهیل از ترنج میپرسید تو دعوتش کردی و اونم سعی داشت قانعش کنه دعوتش نکرده.

وقتی داشتم لیوان های شربت رو پر میکردم ترنج کنارم اومد و گفت:

+ببینم تو ارازو دعوت کردی؟

خونسرد لیوان بعدی رو پر کردم و گفتم:

-اره مگه چیه؟ نباید دعوت میکردمش؟
دعوتش کردم اولا به خاطر اینکه دوستمونه.دوما به خاطر اینکه میخواستم یکتا تکلیف بدبختو روشن کنه اونم انسان و درست نیست که انقد معطل یکی بمونه.

بعد خنده ای کردمو گفتم:

-سوما هم برای اینکه میخواستم عکس العمل سهیل رو ببینم. این چند وقته متوجه رفتارهای خاص سهیل نسبت به یکتا شده بودم که انکار بی دلیل هم نیست.

متفکر سری تکون داد و گفت:

+اره راس میگی. بنده خدا گناه داره بالاخره تکلیفش روشن شه یه لنگه پا نمونه‌.

و بعد خندید و دستاش رو به عادت همیشگیش که وقتی میخندید میکوبید بهم، بهم زد و گفت:

+توهم فهمیدی نه؟ این پسره انگار تازه گیا تابلو بازی زیاد دراورده. فقط نمیدونم خود یکتا هم متوجه شده یا نه.

خندیدم و سینی به دست به سمت مهمونا رفتم. علیهان نگاهش بهم خورد و از جا بلند و سمتم اومد. همون جور که سینی رو ازم میگرفت لب زد:

+خانم خوشگل من خسته شده بقیش رو من میبرم.

کمی سرش رو نزدیک اورد و با نگاهی به لبام که باعث داغ شدن صورتم شد ادامه داد:

+و با این لبای خوشگلش حسابی داره دلبری میکنه. بهتره دعا کنه که نگاه کسی رو لباش خیره نمونه چون ممکنه این جشنو به عزا تبدیل کنم.

بعد بدون اینکه بزاره چیزی بگم با زدن چشمکی سینی رو از دست های خشک شدم میگیره و میره.
دستم رو روی گونم میزارم با حالی که هنوز از حرفاش دگرگونه دیوونه ای زیر لب میرونم.
بقیه مهمون ها هم میرسن و جشن زیاد شلوغ نیست. ادم های زیادی رو دعوت نکرده بودیم.همه از دوستان و اشنا های صمیمی مون بودن.
حالا وقت اجرای نقشه ترنج برای کشوندن یکتا به اینجا بود.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
سلام عزیزای دل❤️
امشب پارت نداریم دوستان منتظر نمونید. فردا پارت امروز و فردا باهم آپ میشن.
نام رمان:ویدیوچک
#پارت_صد_چهل_و_هشت

نگاهی به ساعت کردم. ۶ بود. رو به ترنج که کنارم روی مبل نشسته بود کردم و گفتم:

-ساعتو ببین داره دیر میشه زنگ بزنم دیگه؟

اونم نگاهی به ساعت کرد و بعد گفت:

+اره دیگه بزنگ بهش.

بعد دست هاش رو چند بار برای جلب کردن توجه بقیه به خودش بهم زد. وقتی همه منتظر بهش نگاه کردن گفت:

+خب بچه ها. لطفا همه ساکت باشید که فراره عملیات کشوندن یکتا به اینجا رو انجام بدیم.

همه خندیدن و بعد از اینکه همه جا ساکت شد.گوشیم رو برداشتم و بعد از کشیدن نفس عمیقی تا خواستم روی شماره یکتا بزنم ترنج یهو گفت:

+ببین سارا تروخدا تابلو نکنیا. یهو نخندی وسطش یکتا تیزه میفهمه.

ایشی گفتم و با یه پشت چشم نازک کردنی گفتم:

-خیله خب بابا حواسم هست. ساکت زنگ بزنم.

بعد روی شمارش زدم و روی گوشم گذاشتم. شروع به بوق زدن کرد. با ترنج و علیهان روی یه مبل سه نفره نشسته بودیم و من وسطشون بودم. اونا راحت میتونستن صدای یکتا رو بشنون ولی بقیه نه. برای اینکه معلوم نشه گوشی رو روی اسپیکر نذاشته بودم.
همون لحظه صدای یکتا تو گوشم پیچید:

+الو؟

سریع صدام رو بغض دار کردم و گفتم:

-یکتا؟

+ها چیه؟ چیشده باز ابغوره گرفتی؟

به صورت نمایشی دماغم رو بالا کشیدم و با همون صدای بغض دار ادامه دادم:

-یکتا میای اینجا؟ من خونه ترنجم حالم خیلی بده.

صداش یه ذره از اون بی خیالی بیرون اومد:

+چی شده مگه؟ درست بگو ببینم؟

صدام رو جوری کردم که انگار دارم گریه میکنم و میون گریه بریده بریده گفتم:

-امروز....ماما...مامان علیهان اومد جلوم... گفت..گفت که از زندگی پسرم برو بیرون.بعد..بعد گفتش که علیهان با یکی دیگس...باور نمیکنی برو خودت..خودت ببین.

حرفام که تموم شد مثلا بلند شروع به هق هق و گریه کردم.
صداش کمی رنگ عصبانیت گرفت:

+ینی چی پسره گلابی. مگه شهرهرته بره راحت خیانت کنه.
الان میام اونجا صبر کن.

بعد با کمی حرص ادامه داد:

+بترکی سارا میخواستم برم خونه بخوابم الان باید بیام اونجا.قطع کن اومدم.

با همون گریه باشه ای گفتم و تا خواستم قطع کنم.
یه لحظه سرم رو بالا اوردم و باچیزی که دیدم گریه الکیم قطع شد.
همه با دقت و چشمای درشت شده بهم نگاه میکردن فک کنم نفسم نمیکشیدن. علیهان هم دستش رو روی پیشونیش گذاشته بود و با خنده ارومی سرش رو به نشونه تاسف تکون میداد. از اون بدتر امیرعلی و ترنج بودن که عملا داشتن از خنده مبلو گاز میزدن.سهیل هم با دقت و خنده نگاه میکرد فکر کنم چون اونم نزدیکمون بود یه چیزایی از حرفای یکتا شنیده بود.

نمیدوستم تعجب کنم یا از بخندم. برای اینکه یه وقت گند نزنم سریع قطع کردم. و بلند شروع به خندیدن کردم. بقیه هم وقتی دیدن تلفن قطع شده شروع به بلند بلند خندیدن کردن.
بعد اینکه یه دل سیر خندیدم یهو با یاداوری چیزی بلند شدم و گفتم:

-وای پاشید جمع و جور کنیم چراغ هارم خاموش کنیم. فک کنم نزدیک خونشون بود چون گفت میخواستم برم خونه بخوابم پس نزدیکه به اینجا. الان میرسه.
سریع همه سره جای خودش وایسادن. ترنج رفت کیک رو اورد و روی میزی که جلوی یه مبل دونفره بود گذاشت.شمع های ۲ و ۶ رو روی کیک گذاشتیم و روشن کردیم.
ترنج و امیرعلی کنار در ایستادن و دست ترنج یه برف شادی و دست امیرعلی هم یه دونه بمب شادی بود. یکی از بچه ها هم دوربینش رو اورده بود و مسئول فیلم و برداری بود.
 من و بقیه هم کنار کیک ایستاده بودیم چراغ رو خاموش کردیم و همون لحظه صدای ایفون بلند شد. ترنج به طرفش رفت و با گفتن اینکه یکتا اومده در رو زد که باز بشه. بعد کنار در خونه رفت و اونم باز گذاشت. بعد دو دقیقه صدای باز شدن در اسانسور اومد و بعد صدای قدم های یکتا.
ما همیشه برای یکتا روز بعد تولدش یا همون رو روز زودتر یه جشن کوچیک سه نفره تو کافه یا خونه ترنج یا میرفتیم خونه خودشون میگرفتیم.
ولی امسال برای سوپرایز کردنش یک روز قبل از تولدش میخواییم جشن بگیریم. وقتی اصلا انتظارشو نداره.
قبلم از هیجان داشت میومد تو دهنم دست علیهان رو گرفته بودم و محکم فشار میدادم.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_چهل_و_نه

در رو اروم باز کرد و جلو اومد با دیدن تاریکی خونه چند ثانیه مکث کرد. صدای غرغر کردنش میومد همون جور که چند قدم جلو میومد گفت:

+سارا؟ ترنج؟ کدوم گوری اید شماها؟
اینجا چرا تاریکه؟ خاک تو سرت سارا خودکشی که نکردی؟
اون گلابی ارزشش رو.....

همون موقع سهیل که مسئول روشن کردن چراغ ها بود. کلید برق رو زد و همه جا روشن شد و دقیقا همون لحظه هم امیرعلی بمب شادی رو ترکوند و ترنج برف شادی رو زد و ما هم شروع به دست زدن و خوندن شعر تولد مبارک کردیم.
یکتا شوکه ک با تعجب بهمون نگاه میکرد.یهو ترنج با شادی و خنده جلو رفت و محکم یکتا که هنوز مثل مجسمه ایستاده بود رو بغل کرد و گفت:

+تولدت مباررررک.

بعد عقب کشید و با خنده بهش نگاه کرد.یکتا کم کم به خودش اومد و جلوتر اومد.تو صداش هنوزم بهت و تعجب رو میشد حس کرد. خنده متعجبی کرد و گفت:

+روانیا، این چه کاری بود اخه ، انتظارش رو نداشتم

بعد با چشماش دنبال کسی میگرده که چشماش روی من ثابت میمونه و چشاشو ریز میکنه و میگه:

-که گلابی بهت خیانت کرده اره؟؟ یه خیانتی بهت نشون بدم!!

همگی از این حرفش خنده ای میکنیم و من لوس مانند به سمتش قدم برمیدارم میگم:

- اولا گلابی نه علیهان.. دوما علیهان جان غلط میکنن خیانت کنن

صدای گفتن (دستت درد نکنه ) علیهان میاد و خنده ی ریزی میکنم و ادامه میدم:

-سوما تولدت مبارکمون باشه عزیزم.

نزدیکش میشم و بغلش میکنم.اونم دستاش رو دورم حلقه میکنه.عقب میکشم بعد بقیه هم جلو میان و دونه دونه تبریک میگن. امیرعلی جلو میاد و با شیطنت میگه:

+تولدت مبارک باشه شیطونک.

سهیل هم جلو رفت و با لحن قشنگ و خاصی تولدش رو تبریک گفت و عقب رفت.
همون لحظه اراز با دسته گلش جلو میاد و به طرفش میگیره و با نگاهی عمیق میگه:

+تولدت مبارک خانم زیبا.

با خنده و تعجب ابروهامو بالا میندازم و با ترنج نگاهی بهم میکنیم و همون جور که جلوی خندمون رو گرفتیم چشمکی بهم میزنیم و سری تکون میدیم.
قیافه یکتا عالی شده بود. قیافش جوری شده بود که انگار از یه چیزی چندشش شده بود. ولی زورکی لبخندی زد که مصنوعی بودنش از صد فرسخی داد میزد. گل رو گرفته بود و تا خواست چیزی بگه. یهو سهیل جلو رفت و با لبخند و لحن حرصی که داد میزد دلش میخواد سر به تن اراز نباشه  گفت:

+اقا اراز بهتر نیست اجازه بدید یکتا بیاد بشینه. شمعش داره اب میشه.

معلوم بود حس کرده یه چیزی درمورد سهیل وجود داره که اونم خنده زورکی ای کرد و گفت:

+درست میگید.

ترنج سریع جلو رفت و گفت:

+بیا پالتوتو بده به من زود بشین فوت کن.

یکتا پالتوشو دراورد و به دست یکتا داد.یه شلوار مام استایل ذغالی پوشیده بود که اونم مثل ترنج پایینشو تا کرده بود. با یه پیرهن مدل مردونه سفید با طرح چهره های مینیمال صورتی رنگ که داده بود توی شلوارش و یه کلاه بافنتی سفید مشکی با پالتو تدی سفید که پوشیده بود.
لباساش خیلی قشنگ شده بود. و ارایشش هم مثل همیشه. شانس داره دیگه حالا تولد من بود میخواستن سوپرایز کنن در وحشتناک ترین حالت خودم میبودم.
پشت میزی که کیک رو روش گذاشته بودیم نشست.تا خواست فوت کنه. یکی دوستای قدیمیمون به اسم محیا جلو اومد و گفت:

+یکتا یکتا صبر کن. اول ارزو کن بعد.

یکتا بیخیال نگاش کرد و گفت:

+برو بابا. اینکارا چیه؟

بعد سرش رو جلو برد و شمع هاش رو فوت کرد. همه شروع به دست زدن کردیم بعد بریدن کیک نوبت دادن کادو ها رسید.
همه کادوهاشون رو روی میز گذاشته بودن.اولین کادویی که یکتا برداشت برای علیهان بود. کادوش رو باز کرد و بیرون اوردش یه هودی گشاد و قشنگ دقیقا از اونا که یکتا دوست داره.علیهان خندید و گفت:

+اینو برات گرفتم که شاید دست از سر هودیای منم برداری.

یکتا با خوشحالی به هودی نگاه کرد و گفت:

+دستت درد نکنه خیلی خوبه. ولی من عمرا دست از سر هودیای تو بردارم.

همه به این تخس بودنش خندیدیم. علیهان هم سری تکون داد و به یه باکس تقریبا کوچیک اشاره کرد و گفت:

+نمیدونم چرا امیدوار بودم. اینم کادوی اصلیمه امیدوارم خوشت بیاد.

یکتا باکس رو برداشت و گفت:

+چرا زحمت کشیدی همین هودی کافی بود.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_پنجاه

یکتا جعبه رو باز می کنه با، دیدن ساعت که از یه برند معروف بود. خندون و خوشحال می گه:

+واییی خدایا چقدر قشنگه، مرسی

علیهان هم در جوابش میگه:

+خواهش میکنم قابلی نداشت.

کادو بعدی رو از روی میز برداشت. با کمی بالا گرفتنش گفت:

+اینو کی اورده؟

با خنده گفتم:

-از طرف منه.

کاغذ کادو دورش رو باز کرد. وقتی چشمش به در جعبه که اسم برند رو روش زده بودن خورد. یکم چشماش درشت شد و بعد سریع در جعبه رو باز کرد.
با ذوق کتونی هارو از جعبه بیرون اورد با خنده رو بهم گفت:

+وای سارا اینا همونان.مرسی دستت درد نکنه.

با لبخند دندون نمایی جلو رفتم با دوباره بغل کردن و بوسیدنش گفتم:

-قابلت رو نداره میدونستم خوشت میاد و خیلی وقته دنبالش میگردی.
منم کلی گشتم برای پیدا کردنش اخرسرم شانسی تو یکی از پاساژ هایی که با علیهان رفته بودم پیداش کردم.

کتونی ای که براش خریده بودم از یه برند خیلی معروف و خوب بود که یکتا خیلی دوسش داشت و خیلی وقت بود داشت دنبال این مدلش میگشت.
ترنج با بی طاقتی جلو اومد و با برداشتن کادوش از روی میز گفت:

+وای من دیگه نمیتونم صبر کنم. بیا برای منو باز کن.

یکتا کادو رو از ترنج گرفت و گفت:

+اگه یه موقعیت دیگه بود کادو تورو میذاشتم اخرین نفر باز میکردیم. ولی خب این همه زحمت کشیدین این یه بارو اذیت نمیکنم.

همه شروع به خندیدن کردن. من و ترنج که به این کارای یکتا عادت داشتیم برای همین ترنج هم فقط خندید و یه بچه پررو بهش گفت. که یکتا هم خیلی خونسرد همونجور که کادو ترنج رو این ور اون ور میکرد گفت:

+خودتی.
حالا چی گرفتی که انقد سنگینه؟

ترنج با شیطنت شونه ای بالا انداخت:

+نمیگم. باز کن خودت ببین.

یکتا شروع به باز کردن کاغذ کادو کرد.یه کیف مخصوص پر از لاک بود.همه شون خیلی قشنگ و خوشرنگ.

+رنگ همه لاک ها رو اونجور که خودت دوس داری مات گرفتم.خوشت اومد؟

یکتا همون جور که داشت لاک هارو نگاه میکرد با خنده گفت:

+اره خیلی قشنگن واقعا. دستت درد نکنه.

ترنج با جلو رفتن و دوباره بغل گرفتن و بوسیدنش گفت:

+قابلت رو نداشت. خوشحال شدم دوسشون داشتی.

*********

^یکتا^

کادوی ترنج رو کناری گذاشتم و دستم رو دراز کردم و همین جوری یکی دیگه رو برداشتم. یه مستطیل شکل دراز اما کوچیک بود مثل جعبه دستبند. نمیدونستم از طرف کیه برای همین رو به جمع کردم و با نشون دادن کادو گفتم:

-این از طرف کیه؟

همون لحظه اراز با گفتن من جلو اومد و نزدیکم ایستاد.سرم رو بلند کردم با نگاه کردن بهش گفتم:

-دستت درد نکنه. راضی به زحمتت نبودم.

لبخندی زد و گفت:

+خواهش میکنم. زحمتی نبود. امیدوارم خوشت بیاد.

لبخند تشکر امیزی زدم و شروع به باز کردن کادو کردم. وقتی در جعبه رو باز کردم همون جور که انتظار داشتم دسبند بود. ولی چه دستبندی. معلوم بود طلاعه و روش با الماس و جواهرات گرون قیمت ظریف کاری شده بود و شلوغ بود .خیلی قشنگ بود ولی اول اینکه باب سلیقه من نبود و دوم اینکه خیلی گرون بود و دلیلی نداشت که اراز بخواد همچین هدیه ای برای من بخره. اگه کادو تولد نبود عمرا اگه قبولش میکردم.
همه با دیدن کادو شروع به اوو کشیدن و تعریف از دسبند کردن.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_پنجاه_و_یک

-ممنون اراز ولی نیاز نبود همچین هدیه گرونی برام بگیری.

لبخندی زد و گفت:

+اصلا قابلت رو نداره یکتا. این هدیه که چیزی نیست اگه حتی گرون تر از اینم میگرفتم بازم به ارزشت نمیرسید.

چیزی نگفتم و فقط لبخند زوری ای زدم. که جلو اومد و با گرفتن دسبند گفت:

+بده من برات میبندم.

یه لحظه نگاهم به سهیل خورد. اخم کرده و به نظر عصبی میومد. و با همون اخم های توهم به اراز زل زده بود. یه لحظه شک کردم الانه که بپره خرخره ارازو بجوعه.
همون لحظه یهو ترنج خودشو انداخت وسط و با خنده هول زده ای دسبند رو از اراز گرفت و گفت:

+شما زحمت نکشید من براش میبندم.

بعد بدون اینکه بزاره چیزی بگه کنارم نشست و با گرفتن دستم شروع به بستن دسبند کرد.اراز هم لبخند زورکی و مصنوعی زد و عقب رفت.
بعد اینکه ترنج دسبند رو بست بلند نشد و همون جا کنارم نشست. به دستم که دسبند روش میدرخشید نگاه کردم. روی دستم قشنگ نشسته بود ولی همون طور که گفتم باب سلیقه من نبود.
همون لحظه سهیل جلو اومد و با دست کردن توی جیب کتش یه جعبه مخملی زرشکی رنگ رو بیرون اورد به طرفم گرفت و گفت:

+یکتا جان تولدت رو بازم تبریک میگم.

ازش گرفتم و گفتم:

-خیلی ممنون همین که زحمت کشیدی اومدی اینجا کافی بود.

لبخندی زد و گفت:

+امیدوارم بپسندی.

در جعبه رو باز کردم و با چیزی که دیدم چشمام برق زد.
اروم بیرون اوردمش و بالا گرفتمش. صدای بچه ها رو میشنیدم که همه داشتن تعریف میکردن و میپرسیدن که چی نوشته. اروم سرم به طرفش کردم و گفتم:

-اسممه.

حرفم سوالی نبود. انگار میخواستم چیزی رو که دیدم تایید کنم.لبخند مهربونی زد و با تکون سرش تایید کرد.
دوباره به هدیه تو دستم نگاه کردم. گردنبند طلا ظریفی که وسطش اسمم به روسی، به قشنگی روش میدرخشید. با اینکه ساده بود ولی خیلی قشنگ و شیک بود. دقیقا سلیقه خودم.
خنده خوشحالی کردم و رو بهش کردم:

-خیلی قشنگه. ممنونم خیلی خوشم اومد.

لبخندی زد و گفت:

+خوشحال شدم خوشت اومد. حالا اجازه میدی ببندم برات؟

به دستش که سمتم دراز کرده بود نگاه کردم برخلاف اراز که خودش دسبند رو از دستم کشید و بدون اینکه ازم بپرسه میخواست برام ببنده. سهیل ازم اجازه خواست که میتونه برام ببینده یا نه. شاید این موضوع برای کسی اونقدر مهم نباشه ولی از دید من این رفتار یعنی برام ارزش قائله و بهم احترام میزاره.
هر لحظه منتظر بودم دوباره ترنج بپره وسط و اینم بخواد خودش ببنده ولی دیدم نه خبری نیست وقتی هم که نگاه کوتاهی بهش کردم دیدم نیشش بازه و با ذوق گفت:

+وای یکتا بده بهش ببنده برات دیگه دستش خسته شد بیچاره.

مشکوک بهش نگاه کردم. من که میدونم یه ریگی به کفش توعه که اینجوری رفتار میکنی. اگه نفهمم یکتا نیستم.
رو به سهیل کردم دیدم بیچاره داشت از گلابی به گلابی خشک شده ارتقا پیدا میکرد. لبخند کوچیکی زدم و بعد گردن بند رو تو دستش گذاشتم.
جلو اومد و با بلند شدن سریع ترنج از روی مبل جای اون نشست. پشتم رو بهش کردم بهم نزدیک شد و دستش رو جلو اورد و گردن بند رو روی قفسه سینم گذاشت و با کنار زدن موهام که تا سرشونه هام میرسید و بعد اومدن کلاه رو هم دراورده بودم قفل گردنبند رو بست. موقع بستنش نفس های گرمش به گردنم میخورد و باعث میشد مور مور بشم.
نه یه مور مور بداومدنی. بلکه جوری بود که بهم حس خاصی میداد حسی که تاحالا تجربش نکرده بودم.
با بستن قفلش عقب کشید. سرم رو پایین انداختم و به گردبند که از میون دوتا دکمه باز بالای پیرهنم روی پوستم افتاده نگاه کردم. ناخوداگاه لبخندی زدم و به عقب چرخیدم و به سهیل نگاه کردم. اونم درجواب لبخندی مهربونی تحویلم داد.
بقیه مهمونی به باز کردن کادو های بقیه و خوشی خنده گذشت. وقتی باز کردن همه کادوها تموم شد. با متوجه شدن یه چیزی رو به امیرعلی کردم و گفتم:

-ببینم تو چرا کادوی منو ندادی؟

امیرعلی قیافه متعجبی به خودش گرفت و دستش رو جلوی دهنش گذاشت و بعد با لحن مسخره ای گفت:

+واه واه واه دخترم دخترای قدیم!یه ذره شرم و حیا داشتن. چون خیلی پررویی من برای تو کادو نگرفتم.

خواستم بتوپم بهش که خودش زودتر خندید و گفت:

+شوخی کردم بابا. کادو من اینجا نیست باید صبرکنی برم بیارم.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_پنجاه_و_دو

بعد به سمت یکی از اتاق ها که اتاق کار ترنج بود راه افتاد و بعد باز کردن قفل در داخل شد. همه مون با تعجب داشتیم بهش نگاه میکردیم. معلوم نیس باز چه مسخره بازی ای میخواد دربیاره.
تنها کسی که متعجب نبود و میخندید ترنج بود که انگار میدونست کادو امیرعلی چیه.
سارا با تعجب رو بهش کرد:

+ترنج تو چرا میخندی؟ میدونی کادوش چیه مگه نه؟ بگو چیه دیگه.

ترنج بازم خندید و شونه ای بالا انداخت:

+من نمیگم الان میاد خودتون میبینید.

ایشی گفتم و روم رو اونور کردم. همون لحظه دراتاقی که امیرعلی رفته بود توش باز شد و بیرون اومد.همه با دیدن چیزی که دستش بود دهنمون باز مونده بود.
به زور جلو اومد و وسط پذیرایی گذاشتش.‌ یه خرس خیلی بزرگ قهوه ای روشن که یه هودی بامزه نارنجی تنش تنش بود. قشنگ هم قد خود امیرعلی بود. ذوق زده از جام بلند شدم و به طرفش رفتم. دستام رو باز کردم و خرس رو بغلش کردم خیلی نرم و گوگولی بود عاشقش شده بودم.
همه از بهت دراومدن و شروع به خندیدن کردن. صدای متعجب علیهان رو شنیدم که گفت:

+امیرعلی تو اینو کی اوردی که ما ندیدیم؟

امیرعلی خندید و گفت:

+ما اینیم دیگه.
من همون موقع که ترنج خبر داد قراره جشن بگیریم برا یکتا اوردم گذاشتم تو اتاق کار ترنج که درش همیشه قفله تا کسی نبینه.

 یهو با حس یه چیز سفید عقب کشیدم و دستم رو تو جیب هودیش کردم. با لمس چیزی گرفتمش و بیرون اوردمش. با تعجب سرم رو بالا اوردم و با نشون دادن جعبه به امیرعلی گفتم:

-این دیگه چیه؟

+کادوته دیگه.

با ذوق خندیدم و گفتم:

-وای دوتا کادو گرفتی؟!

در جعبه ادکلن رو باز کردم. دقیقا همون مارکی بود که همیشه استفاده میکنم.رو به امیرعلی کردم و با خنده گفتم:

-مرسی امیر. خیلی دوسشون دارم. مخصوصا این خرسه رو.

+قابلتو نداره شیطونک. مگه میشه من چیزی بگیرم که کسی بدش بیاد.

مشت محکمی به بازوش کوبیدم که باعث آخ گفتن و بعدم خنده ی جمع شد. ترنج و سارا کیک رو بردن تو اشپزخونه تا توی ظرف بچینن بیارن. منم که تولدمه پام رو انداختم رو پام و تکیه ام رو دادم به مبل. والا کی روز تولدش کار میکنه.
کم کم با کمک بقیه کیک بین همه تقسیم شد و همه همراه با چای شروع به خوردن کیک کردیم.

+خب خب همه چند لحظه توجه کنید.

با صدای امیرعلی همه سرمون به طرفش چرخید که روی یه صندلی پایه بلند نشسته بود و گتارش هم دستش بود. این پسره کی رفت گتارشو اورد اومد نشست اینجا که کسی ندید.همه به دهن امیرعلی زل زده بودیم تا ببینیم چی میگه. ادامه داد:

+میخوام براتون هنرنمایی کنم. این اهنگ رو میخوام تقدیم کنم به دختری که اندازه خواهر نداشته ام برام عزیزه.

با دست زدن همه شروع به زدن و خوندن کرد:

+ یه خواهری دارم که هیچکی نداره
از توو چشاش هرشب میباره ستاره

دل بیقرار تو این دنیا کنار تو عشقه
یه خواهری دارم ابروهاش کمونه

من از دلش نگم خیلی مهربونه
دل بیقرار تو این دنیا کنار تو عشقه

به اینجا که رسید سارا و ترنج که کنار امیرعلی ایستاده بودن انگار از قبل هماهنگ کرده بودن اروم با امیرعلی همراهی کردن:

+خواهر تو گل ناز منی محرم راز منی
پر پرواز منی دوست دارم

خواهر تو گل ناز منی محرم راز منی
پر پرواز منی دوست دارم

دیگه ادامه ندادن و بقیش رو امیرعلی با زدن چشمکی بهم ادامه داد. بقیه هم تو جاشون تکون میخورن و با بشکن و دست زدن همراهی میکردن.

پاکی مثل فرشته تو دلت بهشته
ای جان ای جان ای جان

عاشقتم هر دم دور تو میگردم
ای جان ای جان ای جان

دوباره به این قسمت که رسید سارا و ترنج هم شروع به همخوانی کردن:
 
خواهر تو گل ناز منی محرم راز منی
پر پرواز منی دوست دارم

خواهر تو گل ناز منی محرم راز منی
پر پرواز منی دوست دارم
(خواهر-هویار)

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek