_*رمان ویدئو چک*_
14 subscribers
9 photos
1 video
12 links
بسم‌الله‌الرحمن‌رحیم
رمان‌ویدئوچک=آنلاین

به‌قلم:سارا راد و مهشید

پارت‌گذاری= هفتگی به تعداد نامعلوم

آیدی جهت سوال،درخواست وتبادل‌در رابطه‌با رمان وچنل👇
@moon_shidd

هرگونه کپی،پیگرد قانونی دارد
Download Telegram
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_پنجاه_و_یک

-ممنون اراز ولی نیاز نبود همچین هدیه گرونی برام بگیری.

لبخندی زد و گفت:

+اصلا قابلت رو نداره یکتا. این هدیه که چیزی نیست اگه حتی گرون تر از اینم میگرفتم بازم به ارزشت نمیرسید.

چیزی نگفتم و فقط لبخند زوری ای زدم. که جلو اومد و با گرفتن دسبند گفت:

+بده من برات میبندم.

یه لحظه نگاهم به سهیل خورد. اخم کرده و به نظر عصبی میومد. و با همون اخم های توهم به اراز زل زده بود. یه لحظه شک کردم الانه که بپره خرخره ارازو بجوعه.
همون لحظه یهو ترنج خودشو انداخت وسط و با خنده هول زده ای دسبند رو از اراز گرفت و گفت:

+شما زحمت نکشید من براش میبندم.

بعد بدون اینکه بزاره چیزی بگه کنارم نشست و با گرفتن دستم شروع به بستن دسبند کرد.اراز هم لبخند زورکی و مصنوعی زد و عقب رفت.
بعد اینکه ترنج دسبند رو بست بلند نشد و همون جا کنارم نشست. به دستم که دسبند روش میدرخشید نگاه کردم. روی دستم قشنگ نشسته بود ولی همون طور که گفتم باب سلیقه من نبود.
همون لحظه سهیل جلو اومد و با دست کردن توی جیب کتش یه جعبه مخملی زرشکی رنگ رو بیرون اورد به طرفم گرفت و گفت:

+یکتا جان تولدت رو بازم تبریک میگم.

ازش گرفتم و گفتم:

-خیلی ممنون همین که زحمت کشیدی اومدی اینجا کافی بود.

لبخندی زد و گفت:

+امیدوارم بپسندی.

در جعبه رو باز کردم و با چیزی که دیدم چشمام برق زد.
اروم بیرون اوردمش و بالا گرفتمش. صدای بچه ها رو میشنیدم که همه داشتن تعریف میکردن و میپرسیدن که چی نوشته. اروم سرم به طرفش کردم و گفتم:

-اسممه.

حرفم سوالی نبود. انگار میخواستم چیزی رو که دیدم تایید کنم.لبخند مهربونی زد و با تکون سرش تایید کرد.
دوباره به هدیه تو دستم نگاه کردم. گردنبند طلا ظریفی که وسطش اسمم به روسی، به قشنگی روش میدرخشید. با اینکه ساده بود ولی خیلی قشنگ و شیک بود. دقیقا سلیقه خودم.
خنده خوشحالی کردم و رو بهش کردم:

-خیلی قشنگه. ممنونم خیلی خوشم اومد.

لبخندی زد و گفت:

+خوشحال شدم خوشت اومد. حالا اجازه میدی ببندم برات؟

به دستش که سمتم دراز کرده بود نگاه کردم برخلاف اراز که خودش دسبند رو از دستم کشید و بدون اینکه ازم بپرسه میخواست برام ببنده. سهیل ازم اجازه خواست که میتونه برام ببینده یا نه. شاید این موضوع برای کسی اونقدر مهم نباشه ولی از دید من این رفتار یعنی برام ارزش قائله و بهم احترام میزاره.
هر لحظه منتظر بودم دوباره ترنج بپره وسط و اینم بخواد خودش ببنده ولی دیدم نه خبری نیست وقتی هم که نگاه کوتاهی بهش کردم دیدم نیشش بازه و با ذوق گفت:

+وای یکتا بده بهش ببنده برات دیگه دستش خسته شد بیچاره.

مشکوک بهش نگاه کردم. من که میدونم یه ریگی به کفش توعه که اینجوری رفتار میکنی. اگه نفهمم یکتا نیستم.
رو به سهیل کردم دیدم بیچاره داشت از گلابی به گلابی خشک شده ارتقا پیدا میکرد. لبخند کوچیکی زدم و بعد گردن بند رو تو دستش گذاشتم.
جلو اومد و با بلند شدن سریع ترنج از روی مبل جای اون نشست. پشتم رو بهش کردم بهم نزدیک شد و دستش رو جلو اورد و گردن بند رو روی قفسه سینم گذاشت و با کنار زدن موهام که تا سرشونه هام میرسید و بعد اومدن کلاه رو هم دراورده بودم قفل گردنبند رو بست. موقع بستنش نفس های گرمش به گردنم میخورد و باعث میشد مور مور بشم.
نه یه مور مور بداومدنی. بلکه جوری بود که بهم حس خاصی میداد حسی که تاحالا تجربش نکرده بودم.
با بستن قفلش عقب کشید. سرم رو پایین انداختم و به گردبند که از میون دوتا دکمه باز بالای پیرهنم روی پوستم افتاده نگاه کردم. ناخوداگاه لبخندی زدم و به عقب چرخیدم و به سهیل نگاه کردم. اونم درجواب لبخندی مهربونی تحویلم داد.
بقیه مهمونی به باز کردن کادو های بقیه و خوشی خنده گذشت. وقتی باز کردن همه کادوها تموم شد. با متوجه شدن یه چیزی رو به امیرعلی کردم و گفتم:

-ببینم تو چرا کادوی منو ندادی؟

امیرعلی قیافه متعجبی به خودش گرفت و دستش رو جلوی دهنش گذاشت و بعد با لحن مسخره ای گفت:

+واه واه واه دخترم دخترای قدیم!یه ذره شرم و حیا داشتن. چون خیلی پررویی من برای تو کادو نگرفتم.

خواستم بتوپم بهش که خودش زودتر خندید و گفت:

+شوخی کردم بابا. کادو من اینجا نیست باید صبرکنی برم بیارم.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek