_*رمان ویدئو چک*_
14 subscribers
9 photos
1 video
12 links
بسم‌الله‌الرحمن‌رحیم
رمان‌ویدئوچک=آنلاین

به‌قلم:سارا راد و مهشید

پارت‌گذاری= هفتگی به تعداد نامعلوم

آیدی جهت سوال،درخواست وتبادل‌در رابطه‌با رمان وچنل👇
@moon_shidd

هرگونه کپی،پیگرد قانونی دارد
Download Telegram
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_بیست_و_یک

^ترنج^

همون جور که زیر زیرکی و کنجکاو دورو برمو نگاه میکردم به سمت اشپز خونه رفتم.تا خواستم وارد بشم با شنیدن صدایی سرجام ایستادم.

+پسرم این کارت درست نیست.من مادرم میفهمم تو به این دختر یه حس هایی داری.ولی تو نامزد داری الکی دختر مردمو امیدوار نکن.

صورتشون رو نمیدیدم فقط صداشون رو میشنیدم.
صدای کلافه و عصبی سهیل بلند شد:

+مامان این برای هزارمین بار اون دختر نامزد من نیست. شما که از حال من خبر داری چرا این حرفو میزنی؟

+باشه پسرم تو به نامزدی قبولش نداری.ولی چاره دیگه ای هم نداری جواب حاج رضا رو چی میخوای بدی؟میدونی که نمیتونی باهاش مخالفت کنی.قول و قرار ها گذاشته شده دیگه از نظر اون اسم تو رو نوش هست. کوتاه نمیاد.

از با شنیدن حرفاشون شوکه شده بودم. دستم رو جلوی دهنم گرفتم تا صدایی ازم بیرون نیاد.

+مامان من از این دختر خوشم اومده. حس میکنم برام یه جور امیده که بتونم از این باتلاق بیام بیرون.دیگه نمیخوام زیر سلطه حاج رضا باشم.نمیخوام.

لیلا خانم با درموندگی گفت:

+سهیل جانم.پسرم.خودتم میدونی نمیشه با اینا در افتاد.باباتم تا این سنش حتی یک بارم نتونسته رو حرفش حرف بیاره. یادته که برای انتخاب رشتت هم چه بدبختی ای کشیدی تا تونستی این درسو بخونی. اخر سرم چون هر چند وقت یه بار میری تو اون شرکت و یه سهامی هم داری کمتر گیر میده. حتی الانم هنوز تیکه هاشو بهت میندازه.

با حرف نزدن سهیل، لیلاخانم ادامه داد:

+ببین پسرم یکتا معلومه دختر خوبیه خوشگلم هست تحصیل کرده هم هست مهربون و ارومه. به عنوان دوستت نگهش دار باشه بیاد درس بده بهش ولی این دخترو درگیر نکن.
 پسرم نمیشه تو چه جوری میخوای مانع بشی؟
حاجی برای دوهفته دیگه قرار صیغه گذاشته میخواد تورو با صبا محرم کنه.

تو اون اوضاع حالا از شنیدن لقب هایی که به یکتا داده بود خندم گرفته بود. بیچاره ها اگه بشناسن یکتا رو.

+مامان من حرفامو زدم. الانم بحثو همینجا تموم میکنیم.بریم پیش بقیه بهتره.

یهو اول شده به خودم اومدم و چند قدم رفتم عقب و بعد راه افتادم.
جوری که انگار تازه به ورودی آشپز خونه رسیدم.
همون موقع اون دوتا هم بیرون اومدن و از دیدنم شوکه شدن.لیلا خانم هول شده به حرف اومد:

+عه دخترم تو اینجا چیکار میکنی؟ کی اومدی ؟چیزی احتیاج داری؟

لبخندی زدم و گفتم:

-الان اومدم. یه لیوان اب میخواستم.

اونا که دیدن که انگار من چیزی نشنیدم خیالشون راحت شد.لیلا خانم با گفتن اینکه برو به زهرا بگو بهت اب میده به طرف پذیرایی رفت.سهیل هم خواست دنبالش بره که از آرنجش گرفتم.متعجب ایستاد و بهمون نگاه کرد:

+چیزی شده؟

 دستش رو ول کردم و با جدیت گفتم:

-اقا سهیل انگار ما یه حرفایی برای زدن داریم. شاید شما بخوای چیزی رو برای تعریف کنی؟هوم؟

با شنیدن حرفام رنگش پرید:

+متوجه نمیشم.منظورت چیه؟

ابرویی بالا انداختم:

-باشه خب اگه تصمیمت اینه. من برم با یکتا حرف بزنم شاید اون موقع متوجه بشی.بعد بی توجه بهش به اشپزخونه رفتم و یه لیوان اب گرفتم.یه نفس سر کشیدم و بیرون اومدم که دیدم همونجا با اخم غلیظی ایستاده.

بدون نگاه کردن بهش داشتم از کنارش رد میشدم که گفت:

+وایسا.

به سمتش چرخیدم.

+چیکار میخوای بکنی؟تو چی شنیدی؟

-خب فکر میکنم به اندازه کافی شنیده باشم و از اونجایی که به یکتا هم مربوط میشه فکر کنم نیاز به توضیح یه سری چیزا باشه.یا اینکه ترجیح میدی مستقیم به خودش توضیح بدی؟

عصبی قدمی جلو گذاشت و تا خواست چیزی بگه هردو با شنیدن اسمم از زبون کسی شوکه و ترسیده بهم نگاه کردیم
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
آیدی چنل 👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_بیست_و_دو

دوباره صدا کرد:

+شما دوتا دارید چیکار میکنید؟

هول شده و ترسیده از اینکه نکنه حرفامون رو شنیده باشه به سمتش برگشتم:

-هی..هیچی.کاری نمیکنیم حرف میزنیم فقط.

روبه سهیل کردم:

-مگه نه؟

اونم به خودش اومد و به خودش مسلط شد:

+اره داشتیم همینجوری حرف میزدیم.الان بهتره بریم بشینیم دیگه.

مشکوک بهمون نگاه کرد:

+ولی من فکر نمیکنم همینجوری حرف میزدید.حرفاتونو شنیدم.

با این حرفش رنگ هردومون و همه ی ظاهر سازیا پرید.

-چی..چی شنیدی؟

سکوت کرد و بهمون خیره شد.قلبم داشت از دهنم میزد بیرون معلوم بود سهیل هم حال بهتر از من نداره. اگه واقعا شنیده باشه فاتحه سهیل خوندس.
بالاخره حرف زد:

+خیله خب مواظب باشین خودتونو خراب نکنید از ترس.چیزی نشنیدم.ولی از رفتارتون پیداس یه چیزی رو دارید ازم قایم میکنید

انگشت اشاره اش رو به سمتمون گرفت و تکون داد:

+ولی مطمئن باشید میفهمم اون چیه.

برگشت و درحال که پیش بقیه میرفت بهم گفت که منم برم
بعد از اینکه از دیدرس نگاهمون دور شد هر دو همزمان نفسمون رو به بیرون فوت کردیم:

-بخیر گذشت
+بخیر گذشت

بهم نگاه کردیم و از این هماهنگی خندمون گرفت.ولی سریع جمعش کردیم.همون جور که به راه رفته یکتا نگاه میکردم گفتم:

-ولی واقعا بخیر گذشت اگه میفهمید بدبخت بودی.

سرش رو به تایید حرفم تکون داد:

+اره واقعا خداروشکر.

دوباره با جدیت به سمتش برگشتم:

-بهتره بریم سر بحث خودمون.از اونجایی که تو یه توضیح به من بدهکاری.شماره ات رو بهم بده یه روز رو باید هماهنگ کنیم و بهم جریان رو بگی.

ناراضی سرش رو تکون داد و منم شمارش رو بعد از دراوردن گوشیم از جیبم سیو کردم.
یه تک زنگ بهش زدم و گفتم:

-اینم شماره منه. بهت زنگ میزنم.

بعد بدون حرف دیگه ای به طرف بقیه رفتم و اینبار برای در امان موندن از چشمای تیز بین یکتا کنار امیرعلی نشستم.
امیرعلی با دیدنم کنارش حواسش رو از حرف های بقیه گرفت به من داد. با کشیدن لپم اروم گفت:

+چیشد اومدی اینجا نشستی؟

با چشم و ابرو به یکتا اشاره کردم.با سرش رو برگردوند و با دیدن نگاه مشکوک یکتا خندید:

+باز چیکار کردی که دوباره برای فرار اومدی پیش من؟

شونه ای بالا انداختم و تند گفتم:

-هیچی به خدا

یه نگاهی که توش یه اره جون عمت تو راس میگی بود بهم انداخت و چیزی نگفت. منم دوباره تو فکر حرفای سهیل و لیلا خانم رفتم.اگه واقعا و از ته دلش از یکتا خوشش اومده باشه و حرفایی که قراره بهم بزنه قانعم کنه کمکش میکنم به یکتا برسه. بالاخره اونم یه مدافع میخواد دیگه اینجور که معلومه انگار خیلی کسی طرفش نیست. منم که عاشق اینجور کارا. البته من فقط میتونم تا یه جایی کمک کنم بیشتر ماجرا به دست سهیل و یکتاس.
همه رو با دقت زیر نظر گرفتم چون احتمالا باید این جریان رو به یکی میگفتم دیگه.
چشمم به علیهان خورد. داشت با پدر سهیل که از همون اول بهمون گفت بهش بگیم عمو اردشیر صحبت میکرد.کنارشم سهیل اومده بود نشسته بود.اصلا از ترس یکتا بهم نگاهم نمیکردیم.
اوووم.....نمیدونم یعنی به علیهان بگم.اخه اون ممکنه یهو زرتی بره به سارا بگه سارا هم از بس ضایع بازی در میاره که در نتیجه زرتی یکتا میفهمه. علیهان رد شد خاک تو سرت اگه زن ذلیل نبودی بهت میگفتم.رو به روی اونا یکتا و سارا و لیلا خانم و سهیلا نشسته بودن و حرف میزدن.نمیدونم چی میگفتن که هی میخندیدن.اگه یکتا نبود خودمو میکشتم تا بفهمم چی میگن ولی خودمم میدونم اگه حتی یه ثانیه هم اونجا بشینم از زیر زبونم همه چی رو میکشه بیرون.از طرف خانم ها که کسی نمیشد پس....
اره امیرعلی. هم دوست سهیل هم به کسی حرفی نمیزنه پایه هم که هست میشه ازش کمک گرفت.
از فکر کردن زیاد خسته شدم و سرم رو به شونه امیرعلی تکیه دادم و صداش کردم اونم با یه جانم جوابمو داد. انگار یهو کلی پروانه دور قلبم پرواز کردن.خاک تو سر بی جنبت کنن دختر.به خودم اومدم و اول بهش گفتم ازظرف روی میز یه پرتقال برداره.اونم متعجب برداشت گذاشت تو پیش دستی.گفت خب گذاشتم.منم پررو پررو گفتم حالا پوس بکن بده بخورم نیشمم ول دادم شاید دلش به رحم بیاد.اونم انگار خر شد زیر لب یه پررو گفت و شروع به پوست کندن پرتقال شد.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_بیست_و_سه

^سارا^

شب خیلی خوبی بود.بعد خوردن شام که انصافا خیلی خوشمزه بود و کمی گپ زدن بلند شدیم و تا بریم.فقط یه چیزی به نظرم مشکوک اومد وقتی ترنج رفت اب بخوره که یه ذره طول کشید حالا اونو میتونیم به فضولیش ربط بدیم یکتا رفت ببینه به قول خودش چه غلطی میکنه که هنوز نیومده.تا یکتا بره و بیاد من با سهیلا جون و لیلا خانم حرف  زدم.
یکتا بعد ۲ دقیقه برگشت اما چه برگشتنی اخماش تو هم و توی فکر فرو رفته بود به خاطر همین نتونستم چیزی بپرسم.
چیزی که بیشتر باعث مشکوک شدنم شد این بود که وقتی ترنج هم برگشت رفت مستقیم کنار امیرعلی نشست و همش هم نگاش رو از سمت ما میدزدید.بعد ترنج هم سهیل اومد اونم به نظر کلافه و عصبی میومد.این ها همه دلیل بر این شد که من بهشون شک کنم.
معلوم نیست چی شده که اینجوری رفتار میکنن هر سه.
از یکتا که چیزی نمیشه کشید بیرون سهیل هم که هیچی پس ترنج بهترین گزینه س خداکنه دوباره اون رگ دهن قفلیش بالا نزده باشه و مثل همیشه همه چی رو بگه.ترنج بعضی وقتا دهنش همچین چفت و بست میشه و هیچی رو تعریف نمیکنه که انگار دهنشو قفل زدن.و اگه همچین چیزی بشه یعنی حتما موضوع مهمیه.

تو ماشین نشسته بودم و هنوز کمو بیش توی فکر بودم که با صدای علیهان به خودم اومدم دستم رو بالا اورد و بعد زدن بوسه ای روش گفت:

+چی باعث شده که عزیزه دلم اینجوری بره تو فکر.

بوسه اش باعث شد لبخند بزنم و برای نمیدونم چندمین بار ایمان بیارم که چقدر دوسش دارم.

-چیزی نشده عزیزم.فقط حس میکنم ترنج و یکتا یه چیزی رو دارن ازم مخفی میکنن.بعد از اینکه ترنج رفت اشپزخونه و بعد یکتا رفتم دنبالش و برگشتن یه ذره مشکوک رفتار میکردن.
تو هم متوجه شدی؟

همون جور که دستم توی دستش بود و داشت با انگشت شستش اروم پشت دستم رو ناز میکرد متفکر گفت:

+نمیدونم راستش خیلی دقت نکردم. فقط وقتی ترنج و سهیل برگشتن انگار هر دو کلافه بودن.

سری تکون دادم:

-اره دقیقا.منم به همین فکر میکنم که یعنی چی شده.

جلوی در رسیدیم هر چی بهش میگم که سر کوچه پیادم کن یکی میبینه هیچ وقت گوش نمیده و میاره دمه خونه.
فشاری به دستم وارد کرد:

+چیزی نشده عزیزم نگران نباش. مطمئن باش اگه چیز مهمی باشه حتما بهت میگن.

ناراحت سری به تایید تکون دادم.
همون موقع خودشو یکم به سمتم کشید و با شیطنت ریزی که باعث هیجان زدگیم میشد گفت:

+حالا بهتره دیگه خودتو ناراحت نکنی و بوسه شب بخیر منو بدی.

سریع دستم رو از دستش کشیدم بیرون و خودمو عقب کشیدم:

-هیییییین!!معلوم هست چی میگی؟ الان جای اینکاراس جلوی در خونمون یهو یکی ببینه چی ؟

+یعنی اگه جلوی خونتون نبودیم بوس منو میدادی؟

حرصی گفتم:

-نخیر.عمرا

دستم رو به در گرفتم تا پیاده بشم که یهو از پشت کشیده شدم و روی لبم گرمی و داغی کوتاه اما تا ابد موندگاری رو حس کردم.
قرمز شدم صورتم رو حس کردم عصبی شدم و گفتم:

-چیکار میکنی علیهان اگه کسی میدید چی ؟

سرخوش خندید:

+مهم نیست کسی ببینم تازه این موقع شب هم کسی اینجا نیست.اصلا کسی هم میدید چی میخواست بگه هر چی هم میگفت میگفتم زنمه اقا زنمه دوس داشتم زنمو بوسیدم.انقدر دوسش دارم که حتی وقتایی هم که کنارمه بازم دلتنگشم چه برسه اینکه میخواد ازم جدا بشه.

تنها کاری که تونستم بکنم این بود که با ناز ناخوداگاهی اسمش رو صدا بزنم.که جواب جون دلمش ،جون شد و رفت تو تنم.
بدون اینکه چیزی بگیم ثانیه ها بهم خیره شدیم.با صدای بوق یه ماشین به خودم اومدم.
نگاهی به ساعت انداختم و با دیدنش حس کردم روح از تنم رفت ساعت ۱۱ هم گذشته بود اون وقت من اینجا نشستم دل میدم قلوه میگیرم.

-وای علیهان دیر شد من برم دیگه.

اروم لبخند زد:

+با اینکه دلم نمیخواد حتی برای ثانیه ای ازم جدا بشی و برو عزیزم. به زودی همه چی درست میشه و اون وقت برای همیشه مال هم میشیم.

با عشق تو چشماش نگاه کردم و با دیدن اطمینان توش بدون پرسیدم هیچ سوالی با یه شب بخیر از ماشین پیاده شدم و به طرف در رفتم.
کلید رو از کیفم در اوردم و در رو باز کردم.قبل از تو رفتن چرخیدم و بوسه ای با دستم براش فرستادم و بابای کردم.
اونم با لبخندی جواب دست تکون دادنم رو داد.
وقتی در رو بستم بعد از چند ثانیه صدای روشن شدن ماشین و رفتنش رو شنیدم.
با لبخند و انرژی خوب با اسانسور به خونه رفتم و در برابر تمام غر غر کردن های مامان لبخند زدم.
جوری شد که مامانم نگران اومد تبم رو چک کرد و فکر کرد مریض شدم برای همین دعوا کردن و غر غر کردن رو فراموش کرد و فرستادم استراحت کنم.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_بیست_و_چهار

^یکتا^

با فرستادن یه پیام به سهیل که من جلو درم گوشی رو توی کیفم انداختم.همون موقع در باز شد و تونستم ماشین رو ببرم تو.بعد پارک کردن وارد خونه شدم.مستخدمشون که دیشب هم دیده بودمش جلو اومد و گفت:

+سلام خانم خوش اومدید بفرمایید بشینید الان اقا سهیل میان.

سری تکون دادم و بعد از در اوردن کاپشن و شالم روی مبل نشستم.
زیرش یه هودی سبز پوشیده بودم که کادو تولدم از سارا بود.یک دقیقه بعد سهیل از پله ها پایین اومد.

+سلام خوش اومدی. ببخشید دیر اومدم از حموم اومده بودم بودم یه ذره طول کشید لباس پوشیدن.

با نگاهی به موهای نم دارش که به طرز جذابی رو پیشونیش ریخته بود متوجه راست بودن حرفش شدم.

-سلام. نه اشکالی نداره. بهتره هرچی زودتر درسو شروع کنیم.

+چیزی نمیخوای بگم قبلش بیارن؟

-نه ممنون.

سری تکون داد

+باشه پس بریم طبقه بالا اونجا بهتره.

لباس هام رو برداشتم و از پله ها بالا رفتیم.جلوی سومین در سمت چپ متوقف شد.در رو باز کرد و کنار ایستاد تا من اول برم تو.
وارد شدم یه اتاق بیست متری بود با تم قهوه ای با دیدن کتاب خونه و میز کاری که اونجا بود احتمالا اتاق کار بود.یه کاناپه چرم و میز جلوش هم سمت دیگه اتاق بود.
با شنیدن صداش به خودم اومدم

+اینجا اتاق کارمه. فکر کردم اینجا راحت تر باشیم نظرت چیه؟

-خوبه به نظرم.
راستی لیلا خانم و عمو اردشیر خونه نیستن؟یه سلامی بهشون بکنم.

سمت میزش رفت و همون جور از تو کشو کتاب و دفتر و چنتا چیز دیگه بیرون میاورد جواب داد:

+نه نیستن چند ساعت پیش رفتن خونه یکی از اقوام یهویی شد.ولی تا یکی دوساعت دیگه میان.نگران نباش.

شونه ای بالا انداختم:

-چرا باید نگران باشم؟مگه چی شده؟

روی کاناپه نشست و وسایلش رو روی میز گذاشت بعد به کنارش اشاره کرد تا بشینم:

+نمیدونم گفتم شاید ناراحتی با من تو خونه به این بزرگی تنها باشی.

با کمی فاصله کنارش نشستم:

-چرا باید بترسم؟
اولاً اینکه هر چی بشه من از پس خودم برمیام پس خونه خالی و اینا منو نمیترسونه.
دوماً هم اینکه کی گفته اینجا خالیه پر خدمتکاره.

تو چشمام نگاه کرد.حس کردم رد یه لبخند رو روی لبش دیدم ولی سریع محو شد.
سری تکون داد و گفت:

+باشه بیا درسو شروع کنیم.اول بگو ببینم تو کلا از زبان روسی چی میدونی حروفش رو بلدی؟

-اره حروف رو میشناسم اما نه به صورت کامل.

+باشه همینم خوبه

شروع به توضیح دادن کرد.واقعا خیلی روون و شیوا حرف میزد و توضیح میداد. واقعا سارا حق داره که میگه یکی از بهترین استاد های دانشگاهه.

+خب تا اینجا رو متوجه شدی؟

به نشونه تایید سری تکون دادم:

-اره فهمیدم.

+خب ببینم تو دفتر برا خودت اوردی یا خودم بدم؟

دستم رو به سمت کیفم بردم

-نه اوردم با خودم.

دفتر قشنگ و ساده بنفش رنگ ماتم رو از کیفم بیرون اوردم و به دستش دادم.از دستم گرفت و بازش کرد و شروع به نوشتن کرد

+خب ببین اینایی که مینویسم تمرینات هستن انجامشون بده جلسه بعد بازم تمرین میکنیم اگه خب یاد گرفته بودی اینا رو ادامه شو میگم.

لبخندی زدم و ازش تشکر کردم.بلند شدم

-خب دیگه من برم. ممنون ازت کلاس خوبی بود.

+خواهش میکنم شاگرد خوبی داشتم.
ولی یه ذره دیگه هم بمون بریم پایین بگم یه چیزی بگم بیارن خسته شدیم.

راستش واقعا داشتم از تشنگی میمردم برای همین بدون تعارف اضافه ای قبول کردم.از پله ها پایین رفتیم و به سمت مبل ها رفتیم.با نزدیک شدنمون چشمم به لیلا خانم افتاد که روی مبل نشسته بود و درحال نوشیدم چایی بود.اونم مارو دید و از جاش بلند شد. بعد احوال پرسی نشستم و گفتم قهوه میخورم. موقع خوردن قهوه با لیلا خانم و عمو اردشیر که بعدش اومد کلی گپ زدم و بهم خوش گذشت سهیلم به چپمم حساب نکردم.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_بیست_و_پنج

^علیهان^

 چند روزیه بهترین و شیرین ترین روزای زندگیمو میگذرونم
روزایی که سارا کنارمه و من دیگه غمی ندارم
مامان صبح زنگ زد و گفت که حتما امشب شام برم خونه.از وقتی که خونمو جدا کردم خیلی کم پیش میاد برم پیش مامان اینا.
امشب بهترین فرصته که جریان سارا رو باهاشون درمیون بزارم.
یه کمی استرس دارم.امیدوارم مامان دوباره لجبازی نکنه و باهامون راه بیاد.
بعد پارک کردن ماشین پیاده میشم و به سمت خونه میرم
با دراوردن لباسام به طرف حموم میرم تا یه دوش  چندقیقه ای بگیرم و برم
بعد از ۵ دقیقه حوله به تن از حموم بیرون میام
جلو اینه میرم و سشوار رو روشن میکنم موهامو حالت میدم
با دیدن روشن خاموش شدن گوشیم‌ رو تخت
سشوار خاموش میکنم و به سمت گوشی
میرم
با دیدن اسم سارا رو‌ گوشی لبخندی رو لبم میاد و ایکون سبز رو لمس میکنم و میزارم دم‌گوشم:

+جان دلم؟

چندثانیه سکوت شد و بعد صدای قشنگ و ارامش بخشش توی گوشم پیچید:

- با اینکه هر بار که باهم حرف میزنیم اینجوری جوابمو میدی ولی بازم انگار هنوز باورم نشده. ۹ سال کم نیست فکر میکنم بازم دارم خواب میبینم.

+عزیزم باور کن که واقعیه و هیچ وقت هم تموم نمیشه   میخوای اصلا همین الان میام پیشت یه بغل محکم جوری که هیچ وقت جدا نشی بگیرمت.ها؟ نظرت چیه؟ بیام؟

غش غش خندید. صدای خندش آب روی اتیش دلم بود. ارامش جای استرس رو گرفت.من همینو میخوام.میخوام این صدا رو این قشنگی رو تا همیشه همیشه داشته باشمش.

+نخیر نمیخواد بیای.

یهو صداش حرصی شد و ادامه داد:

+الان بیمارستانم. این ستاره خانم نامزد بازیش گرفته منو‌گذاشته جاش رفته. ایش بزار عروسی کنی بعد برو ولگردی فردا پس فردا شکمت بالا اومد مجبور شدی تو عروسی شبیه توپ بی.....
هییییییی خاک بر سرم

انگار یهو یادش افتاد داره با من حرف میزنه حرفشو قطع کرد.
نتونستم تحمل کنم و بلند شروع به خندیدن کردم.
 
-چرا خاک بر سرت عزیزدلم. حرص نخور نوبت ماهم میرسه انتقام میگیریم تازه انگار تو هم خوشت میاد این اتفاق هم برای ما بیوفته که حرفشو پیش کشیدی اره؟

با تعجب میگه:

+چیو میگی؟کدوم اتفاق ؟

با شیطنت میگم:

-همین بچه و اینا و....

+علیهاااااااان

با پیچیدن صدای جیغش تو گوشم سریع گوشی رو از گوشم فاصله دادم و شروع به خندیدن کردم:
 
-باشه عزیزدلم باور کردم که دلت نمیخواد.حالا اینا رو ولش کن امروز مامانم برای شام گفت برم خونه.امشب دیگه میخوام کارو یه سره کنم دیگه زیادی دیر شده. میخوام همه چی رو بگم و دیگه برای همیشه مال هم بشیم.

با شنیدن بخش دوم حرفام یادش رفت که از دستم عصبی بشه.با صدای اروم و نگرانی گفت:

+مطمئنی علیهان؟میگم میخوای یه ذره دیگه صبر کنیم بعد بگی؟

با ارامش گفتم:

-چرا سارا جان؟ اتفاقا نه تنها زود نیست بلکه دیرم شده.۹ سال. ما ۹ ساله که دیر کردیم.توهم اصلا نگران نباش اینبار هرچی هم میخواد بشه دیگه هیچ وقت ازت دست نمیکشم.

با شنیدن حرفام نفسش رو محکم به بیرون فرستاد و گفت:

+باشه علیهانم هر جور خودت میدونی.اینم بدون که منم دیگه اینبار تسلیم خواسته های بقیه نمیشم و پات هستم.باشه؟

چشمام رو با ارامش بستم و باز کردم:

-میدونم عزیزدلم.ممنون که باهام حرف زدی کلی راحتم کردی و از صدات ارامش گرفتم.

صدای پیج به گوشم رسید بعدش صدای هول سارا که تند تند گفت:

+خب عشقم من برم پیجم میکنن.دوستت دارم موفق باشی.

تا خواستم حرفی بزنم قطع شد.لبخند زدم و سری تکون دادم و بعد از پوشیدن لباس هام با ماشین به طرف خونه مامان اینا راه افتادم.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_بیست_و_شیش

چای رو برداشتم و بعد از تشکر کردن از عطیه روی میز گذاشتم.
شام رو خورده بودیم و همه دور هم نشسته بودیم.عطیه و شوهرش رضا و رهام هم بودن.
برای تازه کردن گلوم یه قلپ از چایم رو نوشیدم.سرفه الکی برای صاف کردن گلوم و جلب کردن توجه بقیه کردم.

-ببخشید میشه همتون چند دقیقه حواستون رو بدید به من؟میخوام در مورد یه چیز مهم باهاتون صحبت کنم.

با این حرفم حواسشون رو به من دادن و بهم نگاه کردن.

+در چه مورد پسرم؟

به مامان نگاه کردم.

-در مورد زندگیم.

با این حرفم با کنجکاوی بهم نگاه کردن.عطیه رو به رهان کرد و گفت:

+رهام جان عزیزم شما بهتره بری توی اتاقت.

رهام سری تکون داد و همینکه خواست بلند بشه گفت:

-نه نه مشکلی نیست میتونه بمونه.چیز مخفی ای نمیخوام بگم. در اصل میخوام خبر یه چیزی بهتون بدم پس بهتره همه باشن.

رهام برای تایید به عطیه و رضا نگاه کرد وقتی اونها هم تایید کردن موند و اونم به من خیره شد.
بابا با کنجکاوی گفت:

+خب بگو دیگه پسرم.همه مون رو کنجکاو کردی بعد خودت ساکت شدی.

همه به این حرفش لبخند کوچیکی زدیم.

-درسته عذر میخوام.الان میگم.
راستش موضوع جدید نیست.چند سال پیش شروع شد و متاسفانه ادامه پیدا نکرد ولی الان دوباره داره ادامه پیدا میکنه.

به چشمای مامان زل زدم.

-جریان برای ۹ سال پیشه.

با جدیت بهم خیره شد و چیزی نگفت.
نفسی گرفتم و ادامه دادم:

-همتون از ماجرا ها و اتفاقات ۹ سال پیش خبر دارید.اینکه چی شد و من مجبور شدم تا الان از دختر مورد علاقم دور بمونم.
ولی الان دیگه پیداش کردم و نمیخوام اصلا دوباره از دستش بدم.به هیچ قیمتی.
ازتون میخوام تو این راه منو همراهی کنید.میخوام با سارا ازدواج کنم.

همه با تعجب و بهت بهم نگاه میکردن.تو نگاه عطیه و رضا خوشحالی رو ، تو چشمای بابا یه برق خوشحالی و افتخار بود. و تو نگاه مامان...
نمیدونم هنوز هم داشت با جدیت بهم نگاه میکرد.

۹ سال پیش وقتی ۲۱ یا ۲۲ سالم بود.با مامان اینا جریان سارا و رو مطرح کردم میخواستم بریم خواستگاری و فعلا نامزد باشیم تا بعد از تموم شدن درسمون عروسی کنیم.نمیخواستم اصلا از دستش بدم.
هیچ وقت یادم نمیره با چه شوق و ذوقی جلوی مامان و بابا نشسته بودم و جریان رو براشون گفتم.بعد مامان با کمال خونسردی و جدیت زد تو برجکم و گفت که اصلا امکان پذیر نیست و این اتفاق هیچ وقت نمیوفته.گفت که من نمیتونم با دختری مثل سارا ازدواج کنم.باید با شیدا دختر خالم ازدواج کنم.خانواده اونا برخلاف خانواده ما خیلی پولدار بودن.
مامان زن حساسی بود. به ما خیلی سخت میگرفت وضعیت مالیمون عالی نبود ولی فقیر هم نبودیم دستمون به دهنمون میرسید.بابا هم بیشتر وقت ها تو همایش ها و سفر های کاری خودش بود برای اینکه ما کمبودی حس نکنیم.
برای همین مامان همیشه در تلاش بود که همیشه از نظر خودش بهترین چیز ها رو برای ما فراهم کنه.
و از نظرش ازدواج من با ماریا بهترین اتفاق ممکن از هر لحاظ بود.
تو این موضوع عطیه شانس اورده بود. چون عاشق کسی شده بود که از هر نظر ایده عال بود و مامان از خداش هم بود که با همیچین خانواده ای وصلت کنه.
ولی من و سارا خانواده هامون هر دو تو یک سطح بود.

تا چند ماه توی خونه با مامان فقط بحث و دعوا میکردم.با تمام وجودم داشتم میجنگیدم.حتی عطیه هم طرف من بود و مقابل مامان.
تا اینکه،مامان تو یکی از این دعوا ها قلبش گرفت. تو بیمارستان دکتر گفت که خطر سکته قلبی داره و خداروشکر یکیش رو رد کرده. نباید توی استرس و اضطراب و فضای ناراحت کننده باشه.وقتی ماجرا رو دیدم نتونستم ادامه بدم. حال مامان و اینکه گفته بود عاغم میکنه و حرفای بابا و عطیه که معلوم بود دیگه طرف من نیست.نذاشت ادامه بدم.
به مامان گفتم که از سارا میگذرم از عشق زندگی و امیدم میگذرم ولی اینو بدونید در کنارش منو هم از دست دادید. برای همیشه. دیگه هیچ وقت قلب و روحم پیش شما نیست.

بعد سه چهار ماه هم با جمع کردن پول هام و پس انداز هایی که داشتم خونه ام رو ازشون جدا کردم.و حالا چی بشه که دو یا سه هفته یک بار بیام یه سری بزنم.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
نام رمان: ویدئوچک
#پارت_صد_بیست_و_هفت

دوباره به تک تکشون نگاه کردم و گفتم:

-خب چیزی نمیخوایید بگید؟

عطیه ذوق زده گفت:

+وای علیهان واقعا خیلی برات خوشحال شدم.هر کمکی از من و رضا بخوای حتما انجام میدیم.

لبخندی زدم و ازش تشکر کردم.اینکه میدونستم حداقل عطیه طرف منه یه قوت قلب برام بود.
بابا رو بهم گفت:

+پسرم من که موافقم نمیخوام دوباره جریان ۹ سال پیش،پیش بیاد و ازمون دور بشی.

خوشحال شدم و از بابا تشکر کردم.فقط مونده بود مامان.
بالاخره به حرف اومد و با اخم گفت:

+من هنوز روی حرفای ۹ سال پیشم هستم. اون دختر لایق خانواده ما نیست.تو باید با ماریا ازدواج کنی.اون موقع چون هر دو بچه بودید کوتاه اومدم.ولی الان دیگه بزرگ شدید و به سن ازدواج....

وسط حرفش پریدم و نذاشتم ادامه بده شوکه گفتم:

-مامان چی داری میگی؟حواست هست اصلا؟دارم بهت میگم من میخوام با سارا ازدواج کنم اون کسیه که میخوام تا اخر عمرم باهاش بمونم.بعد تو میای برای من از ماریا میگی؟!!

از شدت خشم و تعجب نتونستم ادامه بدم و کلافه دستم رو روی صورتم کشیدم.
همه از رفتار مامان متعجب بودن.بابا برای اروم کردن فضا به حرف اومد:

+تو اروم باش پسر.مامانت عجله کرده حتما منظورش این نبوده‌.

مامان با عجله به حرف اومد و گفت:

+چی چیو منظورش این نبوده.اتفاقا کاملا منظورم رو درست رسوندم.

رو به من کرد و انگشتش رو طرفم گرفت:

+تو با اون دختر ازدواج نمیکنی علیهان.این حرف اخرمه و دیگه هیچی نمیخوام بشنوم.

با عصبانیت از جا بلند شدم و گفتم:

-الان دارم میرم خونه خودم.چون نمیخوام چیزی بگم که بعدش هم خودم و هم شما پشیمون بشین. ولی فقط چند روز.فقط و فقط چند روز بهت وقت میدم مامان.بهتره با این موضوع کنار بیای.چون دیگه اینبار به هیچ قیمتی سارا رو از دستش نمیدم.شده تنها برم خاستگاریش و باهاش ازدواج کنم میرم.

انگار باورش نمیشد که این حرفا رو داره از دهن من میشنوه.با دهن باز بهم نگاه کرد و بعد یهو دستش رو به سرش گرفت و بی حال شد.
عطیه و بابا سریع به طرف مامان رفتن و نگران صداش کردن.
بعد چند دقیقه که حال مامان بهتر شد و فشارش سر جاش برگشت رو بهش کردم:

-دعا میکنم که حالت زودتر خوب بشه برای مراسم خاستگاری چند روز دیگه. چون اگه موافقت نکنید قول میدم دیگه هیچ وقت منو نبینید.

بعد بدون توجه به صدا کردن های بقیه از خونه بیرون زدم و با سوار شدن ماشین با سرعت به سمت ارامشم به راه افتادم.

********

^سارا^

ساعت نزدیک ۱۲ شب بود.شام رو خورده بودیم بعد از یکم شب نشینی همه به اتاهامون رفتیم و خونه توی سکوت و تاریکی فرو رفت.
از بس امشب تموم فکرم درگیر علیهان بود که هیچی از شام و صحبت های بقیه نفهمیدم.ظاهراً هم خیلی ضایع بازی در اورده بودم چون باعث مشکوک شدن مامان و بابا شدم. حتی چندبار مامان ازم پرسید که چیزی شده؟ منم با یه لبخند و عوض کردن بحث حواسشونو پرت میکردم.
با اینکه بعد از تماس علیهان وقتی خیلی استرس گرفتم به یکتا زنگ زدم و با تعریف کردن ماجرا باهاش صحبت و کردم و کمی اروم شدم.ولی بازم نتونست جلوی درگیری فکریم رو بگیره.

روی تخت نشسته بودم و به گوشیم که روی میز ارایشم بود خیره بودم.نمیدوستم به علیهان زنگ بزنم یا نه.با خودم درگیری داشتم.اگه هنوز خونه مامانش بود و داشتن صحبت میکردن چی؟ یا بدتر اگه همه چی خراب شده باشه و بازم و این دفعه برای همیشه از هم جدا بشیم چی؟
همون جور با خودم درگیر بودم که صدای زنگ گوشیم بلند شد.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_بیست_و_هشت

شیرجه زدم به طرف گوشی و برش داشتم.علیهان بود.با کمی تعلل و استرس جواب دادم:

-الو. علیهان؟

صدای خستش توی گوشم پیچید:

+جون دل علیهان؟
اخ وقتی اسممو از دهنت میشنوم همه ی ناراحتی و خستگیم از بین میره.

خنده اروم و کوتاهی کردم.پرسیدم:

-حالت خوبه؟

صدای نفس عمیقشو شنیدم.بدون اینکه حواب سوالمو بده گفت:

+تا پنج دقیقه دیگه بیا پایین.لباس گرم بپوش هوا سرده.منتظرتم.

با پیچیدن بوق توی گوشم که نشون از قطع شدن تماس میداد از شوک حرفش بیرون اومدم.
هول و گیج اول چند دور ،دور خودم چرخیدم بعد با دیدن ساعت سریع کاپشن کوتاهمو پوشیدم و بعد از انداختن یه شال روی سرم کیلید خونه رو برداشتم و اروم بیرون رفتم.

وقتی از ساختمون بیرون رفتم با ماشین علیهان که جلوی در بود رو به رو شدم.خودش هم پیاده شده بود و به ماشین تکیه داده بود و سرش پایین بود. هنوز متوجه حضورم نشده بود و انگار کاملا تو فکر فرو رفته بود.
اروم جلو رفتم و توی دو قدمیش ایستادم.با نگاهی به کوچه ی تاریک و سوت کورمون دستم رو اروم جلو بردم و روی گونه هاش گذاشتم.
با برخورد دستم به صورتش تکونی خورد و حواسش بهم جمع شد.با لبخند بهش نگاه کردم و سلام دادم.
دستش رو بالا اورد و رو دستم گذاشت و جوابمو داد.

+ببخشید عزیزم متوجه اومدنت نشدم.هوا سرده بیا بریم تو ماشین بشینیم.
 
سری تکون دادم و گفتم:

-نه نمیخواد زود باید برم بالا هر لحظه ممکنه بیدار بشن.

بعد اروم و با تردید پرسیدم:

-تو حالت خوبه؟

لبخندی زد و تو چشمام نگاه کرد و گفت:

+تا چند لحظه پیش خیلی خوب نبودم ولی الان خیلی حالم خوبه.

نگران پرسیدم:

-چرا حالت بد بود؟اونجا اتفاق افتاد؟هیچی خوب پیش نرفت مگه نه؟راضی نیستن نه؟

خندید و وسط حرفم پرید:

+اروم باش عزیزم. دونه دونه بپرس تو که اینجوری رگباری میپرسی من نمیتونم که جواب بدم.

یه ذره خجالت کشیدم. راست میگفت بیچاره همچین داشتم میپرسیدم که خودمم داشتم نفس کم میاوردم.

-خیله خب ببخشید.تقصیر توعه دیگه وقتی هیچی نمیگی ادمو نگران میکنی منم مجبور میشم اینجوری سوال کنم.

با محبت دستم رو که روی گونش بود رو سمت دهنش برد و بوسید:

+اخ قربون نگرانیات برم من.
چیز خاصی نشد اونجا.رفتم باهاشون صحبت کردم گفتم عشق زندگیمو بعد ۹ سال دوباره پیدا کردم دیگه هم ازش دست نمیکشم.عطیه و بابا خیلی خوشحال شدن. ولی خب مامان بازم ضد حال زد و مخالفت کرد.

دهن باز کردم تا چیزی بگم که خودش زودتر ادامه داد و سریع گفت:

+ولی اصلا نگران نباش.اونم زود راضی میشه ایندفه دیگه من علیهان ۹ سال پیش نیستم که زود پا پس بکشم.تا اخرش میجنگم. اینبار بابا و عطیه هم پشتمونن.
بهشون هم گفتم که میخوام باهات ازدواج کنم و اینبار دیگه هیچی مانع نمیشه.

ناراحت گفتم:

-علیهان من دوست ندارم تو از خانوادت به خاطر من جدا بشی و باهاشون دعوا کنی.اون موقع مادرت از من بیشتر بدش میاد.

+عزیزه من اولا اینکه من خیلی وقته ازشون جدا شدم و بحث کردیم دوما اینکه این چیزا برام مهم نیستن الان دسگه تنها چیزی که برام مهمه تویی و زندگیمونه.

همون موقع یهو چیزی رو صورتم ریخت.دستم رو روی صورتم گذاشتم و به بالا نگاه کردم. یه قطره بارون بود و پشت سر اون یه قطره بارونی بیشتری بارید جوری که در عرض چند ثانیه هم من و هم علیهان هر دو به دوتا موش اب کشیده تبدیل شدیم.
با ذوق خندیدم و دستام رو باز کردم و چند دور،دور خودم چرخیدم.عاشق بارون بودم.
علیهان با دیدن دیوونه بازیام خدید و سعی کرد که جلوی چرخیدنم رو بگیره.محکم تو بغلش گرفته بودم و بین بازوهاش میفشردم.

+دختر دیوونه زود باش برو خونه تا بیشتر از خیس نشدی.ممکنه سرما بخوری.

بیخیال خندیدم:

-من چیزیم نمیشه. ولی بهتره زودتر بریم خونه دیر شده.

حلقه بازوهاش رو باز کرد.قبل از اینکه بتونه چیزی بگه روی نوک پاهام ایستادم و بوسه سریعی روی گونش کاشتم.بعد زود به طرف در رفتم خودمو تو خونه انداختم.لحظه اخر قبل از بسته شدن در "حداقل وایسا جوابتو بگیر"شو شنیدم و در رو بستم.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_بیست_و_نه

^ترنج^

+سلام ترنج جون.

با شنیدن صداش سرمو از گوشیم بلند کردم و با لبخند به چهره دلنشینش نگاه کردم چند تار از موهای فر قرمزش سرکشانه از شال آبیش بیرون ریخته بود و صورتش رو بچگونه تر نشون میداد.

-سلام آنه شرلی. چطوری؟چه خبرا؟

خندید و چال خنده هاش بیرون افتاد:

+مرسی خوبم. هیچی خبری نیست.ولی شما خیله وقته اینجاها پیداتون نشده.داداش امیر چند باری اومدن ولی شما نه.

-ببخشید عزیزم این چند وقته کارام خیلی زیاد نشد بیام.

+ایشالا کاراتون درست میشه.
چی سفارش میدید همون همیشگی ؟

-الان سفارش نمیدم منتظر یکیم.

کنجکاو پرسید:

+داداش امیر میاد؟

خندیدم:

-نه یکی از دوستامه.

سری تکون داد:

+باش پس وقتی اومدن دوباره میام سفارشتونو بگیرم.

سری تکون دادم و رفت.چندسال پیش وقتی با امیرعلی اومده بودیم بیرون بارون وحشتناکی گرفت.ماهم چون از ماشین دور بودیم برای خیس نشدن سریع پریدیم تو این کافه.و به خاطر محیط خاص و قشنگش اینجا شد پاتقمون و با فرشته اشنا شدیم.اون موقع فرشته یه دختر ۱۸ ساله بود و گارسون اینجا.کم کم باهم صمیمی شدیم و همو بیرون از کافه هم میدیدیم و امیرعلی شد داداش امیر فرشته.
و اونم به خاطر موهای قرمز خوشرنگ خدادادیش شد آنه شرلی ما.

شنیدن صدای زنگوله بالای در که با هر باز و بسته شدنش صدا میداد سرم رو به اون سمت چرخوندم.با دیدنش دستم رو کمی بلند کردم. اونم تونست با یکبار چرخوندن نگاهش دور کافه پیدام کنه.
جای دنج و خلوتی رو انتخاب کرده بودم تا راحت بتونیم حرف بزنیم.من و امیرعلی جای همیشگی خودمون رو داشتیم که فقط با همدیگه دورش میشستیم.

تنها صندلی باقی مونده که اونم رو به روی من بود رو کشید و نشست.بعد از سلام و احوال پرسی. فرشته برای گرفتن سفارشات اومد.اون یه اسپرسو سینگل و منم کاپوچینو سفارش دادم. همون همیشگی نبود چون همون همیشگی من کل میزو پر میکنه.پس برای ابرو داری به همون کاپوچینو قناعت کردم.

دستام رو روی میز گذاشتم و به حرف اومدم:

-خب سهیل نمیخوای تعریف کنی؟

+چی میخوای بشنوی؟از کجا تعریف کنم؟

-کلش رو تعریف کن. میخوام تموم ماجرا رو بشنوم و بدونم که به یکتا ضرری میرسونه یا نه.

نفس عمیقی کشید و شروع کرد:

+خب بزار از اولش برات بگم. پدر من بچه سوم خانوادشونه.یه خواهر کوچیکتر از خودش با یه خواهر و برادر بزرگتر از خودش.برادر بزرگتر که بچه اول هم هست همه حاج رضا صداش میزنیم یه ۱۵ ، ۲۰ سالی از بابا و عمه کوچیکه من بزرگتره.
زمانی که بابای من وقتی بچه بوده مادرش سر به دنیا اوردن عمم از دنیا میره و بعد از ۲ پدربزرگمم فوت میکنه.و اون موقع که حاج رضا تقریبا ۲۰ و خورده ای سال داشته تمام بار زندگی روی دوش اون میوفته.درسش رو ول میکنه و کار باباش رو ادامه میده و جُر خانوادشو میکشه.خواهرش رو شوهر میده و بعد چند سال خودش هم با دختر یکی از بازاری ها ازدواج میکنه.خواهر برادراشو سراسامون میده و کلا خودشو وفق خانوادش میکنه.
حاج رضا یه اخلاق به خصوصی داره اونم اینه که معتقده حرف باید حرف خودش باشه. و چون از گذشته به خاطر اینکه بزرگ خانواده بود و خواهر برادراشو بزرگ کرده بود هیچ کس روی حرفش حرفی نمیاورد این اخلاق روش مونده.
با اینکه تمام خودش رو برای خانوادش گذاشته بود ولی به خاطر همین خودش رو محق میدونست که تمام تصمیم های زندگی اونا رو هم خودش بگیره و چون هیچ کس چیزی نمیگفت و همه بی چونو چرا قبول میکردن اونم به کارش ادامه داد و الان هیچ کس جلو دارش نیست.

همون لحظه کامیار یکی دیگه از کارکنان کافه سفارشاتمون رو میاره و حرفمون قطع میشه.
بعد از رفتن کامیار هردو داغ داغ چند قلوپ از نوشیدنیمون میخوریم.
ادامه میده:

+از همون بچگی هم برای بچه های فامیل بیشتر از پدرمادرها حاج رضا تصمیم گرفت.از دبستان و انتخاب رشته بگیر تا شغل و ازدواج. ولی من یه فرقی با اون بچه ها داشتم. من حرف زور تو کتم نمیرفت. موقع انتخاب رشته اون میخواست رشته ای رو برم که بعد ها بتونم تو بیزینس خانوادگیمون باهاش کار کنم. ولی من به خاطر علاقه زیادم به پزشکی رفتم تجربی.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
سلام دوستان من واقعا شرمنده ام میدونم بد قولی کردم😔🥺
این دوتا پارت تقدیم شما جبرانی شنبه و یکشنبه.
بقیه جبرانی هارو هم ایشالا تا فردا شب مینویسم.😘
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_سی

با شنیدن حرفاش ناخوداگاه انگشت شستم رو به نشونه لایک سمتش گرفتم و با هیجان گفتم:

-ایول. لایک داری پسر.

یهو با فهمیدن چیزی که گفتم به خودم اومدم. دستم رو روی دهنم گرفتم.راستش تا الانم که چیزی نگفته بودم برای خودمم جای تعجب داشت. منی که وقتی یکی یه چیزی تعریف میکنه تا صد بار وسط حرفش نپرم و سوال نکنم اروم نمیگیرم.

اروم به واکنشم شروع به خندیدن کرد.منم چون دیدم ضایع شدم به قولی دست پیش رو گرفتم تا پس نیوفتم.و خودمو به کوچه علی چپ زدم وگفتم:

-چرا میخندی چیزی شده؟خب میگفتی.تعریف کن دیگه ادامشو بگو.

فک کنم از پرروییم خندش گرفت ولی جلوش رو با نوشیدن قهوش گرفت.بعد از زدن تک سرفه ای ادامه داد:

+جلوم رو نتونستن بگیرن چون این انتخاب من بود و تا اخرش هم پاش ایستادم.برای این موضوع خیلی گیر ندادن چون بازم هرچی باشه رشته پزشکی بود و با کلی هواخواه. تا اینجا اوضاع تقریبا خوب بود تا وقتی که کنکورم  رو قبول شدم و موقع انتخاب رشته دانشگاه شد فکر میکردن قراره دکتر قلب یا مغز و اعصابی چیزی بشم ولی طوفان واقعی وقتی شروع شد که من برخلاف تصور همه رفتم رشته زنان زایمان.

سری تکون و جرعه دیگه ای از قهوش نوشید انگار به اون دوران پرتاپ شده باشه اخمی کرد و ادامه داد:

+تو کل خانواده بلوا به پا شده بود. هیچ کس قبول نمیکرد حتی پدر مادر خودم تنها کسی که پشتم بود خواهرام بودن.که البته حرف اونا اصلا برو نداشت.

تک خنده عصبی ای کرد:

+نظرشون این بود که زنو چه به حرف زدن. فقط مدرسه شو میره دیپلم که گرفت با یکی از پسرای اشنا ازدواج میکنه میره سر خونه زندگیش.البته الان یه ذره تغییر کرده میزاره دخترا درس بخونن اما تو یه رشته که خودش انتخاب بکنه و فقط هم تا لیسانس اخرش هم شاید بزاره کار کنن فقط جایی که زنونه باشه.
 البته سهیلا و ستاره تونستن خودشونو نجات بده و تا اینجا پیش برن و هر چی دوست دارن بخونن و هر جا بخوان کار کنن.
بگذریم. کجا بودیم؟...اها اره وقتی فهمیدن که چه رشته ای انتخاب کردم کار از کار گذشته بود چون من انتخاب رشتم رو کرده بودم و توی بهترین دانشگاه تهران هم قبول شدم.حاج رضا خیلی عصبی شده بود. اخه براش افت داشت.ابروش میرفت که برادر زادش همچین رشته ای رو انتخاب کرده.خیلی جلو پام سنگ انداختن گفت اگه میخوای اینکارو بکنی تو این خانواده نمیمونی باید همه چی رو بزاری و از خونه بری.  ولی من عقب نکشیدم اون سال ها سال های سخت زندگیم بود و از طرفی هم یه جورایی شیرین بود.از خونه زدم بیرون و اوایل تو خوابگاه میموندم تا اینکه یه کاری پیدا کردم و تونستم یه کم پسنداز کنم و برم پیش یکی از دوستام همخونه بشم و ماهانه کرایه خونه و هزینه های دیگه رو شریک بشیم.خیلی سخت بود ولی قسمت شیرینش اونجا بود که خیلی چیزا تونستم یاد بگیرم و مستقل شدم منی که هزینه های خوشگزرونی کارای دیگم سر به فلک میکشید.

حاج رضا منو سوای بچه های دیگه دوست داشت در مقابل خواسته های بیشتر کوتاه میومد همه میگن من شبیه پدربزرگ خدابیامرزمم شاید به خاطر شباهت زیاد من به پدرش بوده.به همین دلیل و گریه مادرم و التماساش بالاخره بعد از حدود دوسال طلسم شکسته شد و میتونستم با خانواده برگردم.اما به سرط اینکه تو شرکت سهام بگیرم و اونجا هم کار کنم.ولی اینبار من قبول نکردم تازه کم کم داشتم روی دور میوفتادم و عادت میکردم.چندماه گذشت و مامان هر بار میومد به گریه و التماس که من برگردم خونه ولی زیربار نمیرفتم تا اینکه بهم خبر رسید که وقتی خیلی بی قراری میکنه قلبش میگیره و راهی بیمارستان میشه. و من برای بیشتر بد حال نشدن مامان به خونه برگشتم.و شرط هم مجبورا قبول کردم.و الان سهام دار شرکت هم هستم.

چندسال گذشت تا همین یک سال پیش که همه چی از اونجا شروع شد دیگه وارد ۳۰ سالگی شده بودم زمزمه های اینکه دیگه باید زن بگیرم بلند شد.و کی بهتر از صبا نوه ی دختری حاج رضا دختر ۲۵ ساله خوشگل و همه چی تموم دخترعمو زرین.که یه مزون لباس عروس و لباس های مجلسی هم داشت.از نظر حاج رضا چون خیاطی بود مشکلی نداشت و به مردا هم ربطی نداشت.
صبا از هر نظر برای ازدواج ایده اله ولی نه ایده اله من.صبا دختر مورد علاقه من نیست.از یک سال پیش که حرفا پیش اومد تونستم دست به سرشون کنم.ولی دیگه نمیشه و تا دو هفته دیگه قرار نامزدی رو گذاشتن.

دهنم باز مونده بود.از شدت شوک حرف هایی که شنیده بودم نمیتونستم چیزی بگم.فقط با دهن باز و چشم های گرد بهش نگاه میکردم.

-باورم نمیشه.

این تنها چیزی بود که از دهنم خارج شد.نمیتونستم چیزهایی که شنیدم رو هضم کنم.این حاج رضا عجب آدمی هستا.ولی نباید قضاوت کنم نباید کاری بیشتر از چیزی ازش نفرت دارم رو خودم انجامش بدم.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل 👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_سی_و_یک

با کلافگی پوفی کشید و گفت:

+ببین ترنج.من این ازدواجو نمیخوام.من تازه داره یه حسایی درونم جوونه میزنه.نمیگم عشقه چون هنوز نیست.ولی از یکتا خوشم میاد حس میکنم دوسش دارم.اون یه دختر خاص و متفاوته که از نظرم خیلی جالب و بامزس دوس دارم کشفش کنم.
برای انجام نشدن این ازدواج هر کاری میکنم ولی برای اینکار به یه انگیزه به یه نشونه احتیاج دارم فقط اگه بفهمم یکتا هم مثل من حتی شده یه ذره هم دلش باهامه زمین و زمان رو برای رسیدن بهش بهم میریزم.
فقط ازت میخوام بهم کمک کنی.

نفسم رو محکم از سینم بیرون دادم و دستی به صورتم کشیدم.از انجام کاری که میخواست براش بکنم تردید داشتم.رو بهش کردم:

-برفرض که یکتا هم به تو حسی داشته باشه و منم کمک کنم تو چجوری میخوای جلوی این ازدواجو بگیری.اونجور که تو تعریف کردی و حرفایی که اون شب با مامانت میزدی رو شنیدم فهمیدم که قضیه جدی تر از این حرفاس و مقابله باهاش سخته.یکتا دوست خوب منه کم از خواهرم نداره نمیخوام آسیب ببینه هر چقدر هم که قوی باشه بازم یه انسانه و با احساسات دخترونه.
ببین سهیل اگه حتی یک درصد هم احتمال میدی که شاید احساست اونقدر پایدار نیست یا قراره تو این مسیر کم بیاری و یکتا رو رها کنی بهم بگو.این هم به نفع خودته هم یکتا.مطمئنم نمیخوای یکتا اذیت بشه.

+اگر از حرفای من و مامانم این چیزا رو فهمیده باشی پس قطعا اینم فهمیدی که منم ادمی نیستم که پا پس بکشم و کسی رو وسط راه ول کنم برم.گفتم بازم میگم حسم عشق نیست ولی ازش خوشم اومده حس میکنم دوسش دارم و با گذشت زمان عاشقش هم میشم.فقط زمانی ازش دست میکشم که خودش منو نخواد و بهم بگه.اون موقع دیگه کاری از دست من ساخته نیست.

به چشمای مطمئن و جدیش خیره شدم.خب انگار چاره ای نیست قراره تو یه داستان عشقی و مهیج دست داشته باشم.فقط خدا کنه یکتا فعلا نفهمه وگرنه تیکه تیکم میکنه.

**************

ماشین و پارک کردم و بعد از برداشتن کیفم به سمت در راه افتادم.اومده بودم محل عکاسی یکتا سهیل از بس تو کافه بهم پیله کرد که همین امروز برم از زیر زبون یکتا حرف بکشم بیرون که مجبور شدم به یکتا پیام بدم و ازش بخوام که ادرس محل عکاسی که رفته بودن رو برام بفرسته و الانم دارم میمیرم که چه جوری ازش حرف بکشم اصلا از زیر زبون یکتا نمیشه حرف کشید بیرون از بس هم تیزه که تا حرفی از سهیل بزنم سریع میفهمه.
پس مجبورم از یه راه دیگه وارد بشم من که در هر صورت قرار بود همین روزا بیام باهاش حرف میزنم حالا امروز از این موضوع استفاده میکنم تا اونم حرف بزنه.اینجوری هم خودم از سردرگمی که چن وقتی هست گرفتارشم نجات پیدا میکنم هم اون سهیل بدبخت.

اوه اوه!اینجا چقد شلوغه. بعد کلی چشم چشم کردن بالاخره یکتا رو پیدا کردم که در حال عکاسی از یه مدل اقا و خانم بود. وااااای این پسره چقده لعنتیه. یعنی نمونه بارز یه پسر جذاب دخترکش بود.هیکلووووو. حس میکردم چشمام شکل قلب شدن.میگم اون بزغاله رو ولش کنم بیام مخ همین پسره رو بزنم اشکال نداره یه راه دیگه پیدا میکنم تا از با یکتا حرف بزنم.
داشتم تو ذهنم نقشه میریخم و پسره رو دید میزدم که با دیدن یه چیزی بادم خالی شد. ایش پسره قزمیت حلقه داشت تو انگشتش.
ایش لیاقت نداری اصلا همون بزغاله خودمو عشق است.
پشت چشمی برای پسره نازک کردم که البته ندید و بعد به سمت یکتا رفتم همون موقع استراحت دادن.
یکتا با یکی از همکاراش فکر کنم صحبت میکرد که جلو رفتم و سلام کردم.
هر دو به سمتم چرخیدن و سلام کردن و یکتا بعد حرفاشو تموم کرد و کنارم اومد بعد از احوال پرسی رفتیم پشت یکی از میزهای نشستیم و برامون قهوه اوردن.
جرعه ای از قهوش نوشید:

+خب چه خبر؟چی شد اومدی اینجا؟

-خب...اووم.یکتا راستش اومدم در مورد خودم باهات حرف بزنم ینی خودمو امیرعلی.
چن وقته یه جوریم. میدونی وقتی میبینمش قلبم تند تند میزنه هیجان زده میشم.همش میخوام باهاش حرف بزنم به چشمش بیام.کنارش باشم.
حس خیلی عجیب و جدیدیه. و از طرفی هم خیلی قشنگ و شیرینه.

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

-فک کنم دوسش دارم.

عمیق بهم نگاه کرد چیزی نگفت بعد چند ثانیه خیلی خونسرد گفت:

+خودم میدونستم.

شوکه شدم.فک کنم قیافم خیلی مسخره شده بود که نتونست تحمل کنه و شروع کرد به خندیدن.بعد اینکه کلی خندید و اشک چشماش رو پاک و یهو رفت تو جلد روانشناسیش انگار اصلا اون نبوده که داشته دو ساعت اینجا قهقهه میزده.

یه ذره دیگه از قهوش خورد و گفت:

+خب این حست چیز عجیبی نیست خیلی هم خوبه ولی باید بفهمی که اونم تو رو دوست داره یا حس خودت واقعا دوست داشتن واقعیه یا یه حس زودگذر.
نظرم سعی کن بیشتر باهاش وقت بگذرونی به رفتار های قبلش یا از این به بعدش بیشتر دقت کن و به خودت.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_سی_و_دو

گیج گفتم:

-مثلا چه رفتاری ؟اصلا با چه بهونه ای هی باهاش برم بیرون؟

نفسشو با حرص داد بیرون و گفت:

+اسکل مگه شماها دوست نیستید. مگه خانواده هاتون باهم رفت و امد ندارن دیگه نیاز به بهونه هست.تازه اون خودش هم دوست داره باهات بیاد بیرون مطمئن باش.
 در مورد رفتارش هم مثلا رفتار های تو شمالش رو یادته به اونا دقت کن خودت میفهمی.
بعد تموم اینا وقتی از حس خودت مطمئن شدی میتونی اولین بار خودت اعتراف کنی؟

تک خنده ای زد و با مسخره گی گفت:

+میتونی تموم کنی این بازی کثیفو؟؟

با وجود تموم آشفتگیم با حرف اخرش خندم گرفت و خندیدم.شونه ای بالا انداختم:

-نمیدونم الان نمیخوام به اینا فکر کنم. اینا رو میزارم همون لحظه بهش فکر میکنم.

یهو دستام رو توی هم گره زدم و روی میز کمی به سمت جلو خم شدم و نیشمو باز کردم و گفتم:

-یکتاااااااا.....

پوکر بهم نگاه کرد:

+چیه چی میخوای؟

یکتااا.....میگم که...حالا که من از حس هام بهت گفتم تو هم بگو دیگه.

تای یکی از ابروهاش رو بالا انداخت:

+اون وقت درمورد کی؟

شونه ای بالا انداختم مثلا من نمیدونم:

-نمیدونم هر کی. شاید سهیل مثلا.ها؟؟

لبخند حرص دراری زد:

+چرا باید به تو بگم؟

هیجان زده گفتم:

-یعنی خوشت میاد ازش؟

+من هیچ وقت همیچین حرفی نزدم

لب و لوچم آویزون شد:

-پس یعنی خوشت نمیاد.

شونه ای بالا انداخت:

+من اینم نگفتم.

با ناله گفتم:

-پس چی بالاخره خوشت میاد یا نمیاد؟

همون موقع اعلام کردن که وقت استراحت تموم شده.همون جور که بلند میشد با لحن و لبخند حرص دراری گفت:

+از من نمیتونی حرف بکشی الکی خودتو خسته نکن.حالام اگه کاری نداری دیگه برو من هنوز کارام مونده.

بعد بدون اینکه بزاره من چیزی بگم رفت.همون جور گیج و گنگ از نقشه ای شکست خورده بود به جای خالیش زل زدم.بعد چند ثانیه به خودم اومدم بعد از دست تکون دادن برای یکتا بیرون رفتم و توی ماشین نشستم.
با ناله سرمو روی فرمون گذاشتم و همون جور گوشیمو برداشتم و شماره سهیل رو گرفتم. تو همون بوق اول جواب داد انگار رو گوشی خوابیده بود.

+الو ترنج؟سلام چیشد؟چی گفت؟

ناامید و شکست خورده گفتم:

-سهیل عملیات با موفقیت انجام نشد.

با بهت گفت:

+چی؟درست بگو ببینم منظورت چیه؟

با ناراحتی گفتم:

-رفتم اونجا کلی خودمو جر...چیز ینی خودمو کشتم مقدمه چینی کردم اخرش هم گفت نمیگم.ینی نگفت خوشم میاد نه گفت خوشم نمیاد. البته تعجبی هم نداشت من خنگ چطور فکر کردم یکتا میاد میگه.با انبردستم از دهن این دختر نمیشه حرف کشید بیرون.

اهی کشید و گفت:

+پس بگو هیچی دیگه.پشت گوشمو دیدم یکتا رو هم دیدم.

با امید واری گفتم:

-نه خب میدونی یکتا دختری نیست که تو یک ماه به کسی دل ببنده یعنی سخت دل میبنده الانم چون مستقیم و دقیق نگفت که خوشش نمیاد شاید بشه یه امیدی داشت.باید بازم یه یکی دوماهی بگذره اون موقع متوجه میشی یکتا از کی خوشش میاد.تا اون موقع میتونیم یه جور دیگه نامزدی رو عقب بندازیم. راستش یه فکری به ذهنم رسیده حالا اگه میزاری به امیرعلی هم بگیم بعد نقشه رو کامل کنیم.

با صدایی که یه ذره بهش امید برگشته بود باشه ای گفت و بعد از خدافظی قطع کردیم.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
ببینم این یکتا فقط منو حرص میده یا شما رو هم حرصی میکنه؟!!🥲🤦‍♀

بچه ها این سه تا پارت جبرانی دوشنبه،سه شنبه و چهار شنبه هست.جبرانی های بعدی رو هم در اولین فرصت میزارم.

امیدوارم لذت ببرید.دوستون دارم😘❤️
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_سی_و_سه

^سارا^

+ساراااا؟بیا این سبزیا رو پاک کن ببینم. شب عمت اینا شام میان.

اوووووف.مامانم کشت منو. از صبح که بیدار شدیم داریم بشور بساب میکنیم که چی؟! عمه فروغم اینا دارن شام میان اینجا.منو ساعت ۹ صبح بیدار کرده میگه پاشو خونه رو باید تمیز کنیم عمت اینا دارن میان.طاها بزمجه که صبح پیچوند رفت با دوستاش بیرون شب میاد.
به مامانمم میگیم چرا اینجوری میکنی مگه غریبه داره میاد.میگه من این عمه عفریته تو میشنایم همینجوریشم که هر وقت میاد با اینکه خونه تمیزه غذاها هم عالین کلی غر میزنه و میره پشت سرم حرف در میاره حالا وای به حال اینکه تمیز کاری نکنیم.
خلاصه بگم که از بس ازم کار کشیده دارم جون میدم دور از جونم.
عمه فروغ ، عمه دوم منه که از بابا بزرگتر ینی بابای من بچه اخره و ته تغاریه و جون خواهراش.عمه فروغ دوتا بچه داره ناصر که ۳۲ سالشه و تو شرکت باباش کار میکنه و زهرا که همسن منه و شیمی خونده.
با صدای داد مامان که داشت دوباره صدام میکرد با حرص و بلند یه اومدم گفتم و له و لورده دوباره برای حمالی از اتاق بیرون رفتم. ماشالا مامان استراحتم نمیداد.

بعد از تموم شدن کارا بالاخره مامان اجازه اینکه میتونم برم استراحت کنم و صادر کردم منم مثل فشنگ پریدم رفتم حموم که اگر یهو کاری پیش اومد نتونه بهم بگه. بعد از یه دوش ۱۵ دیقه ای اومدم بیرون. بعد از پوشیدن لباسام و خشک کردن موهام خودمو روی تخت پرت کردمو به ساعت نگاه کردم ۴ بود. عجیبه علیهان امروز اصلا بهم زنگ نزده قبلا روزی چندین بار زنگ میزد و حرف میزدیم.امروز به جز صبح بخیری که براش فرستادم که بی جواب موند دیگه نتونستم سراغ گوشیم برم.بزار یه زنگ بزنم ببینم یه وقت خیانت نکنه بهم مچشو بگیرم. خودمم از افکارم خندم گرفت.
هندزفری رو به گوشی وصل کردم و گذاشتم توی گوشم تا وقتی که داریم حرف میزنیم صداش نره بیرون.روی اسمش زدم و بعد گوشی رو رو به روم گرفتم.
بعد کلی بوق خوردن دقیقا وقتی که داشتم ناامید میشدم.جواب داد و تصویرش توی صفحه گوشی افتاد.

-سلاااا....

با دیدنش قیافش سلامم تو دهنم ماسید.با بهت بهش نگاه کردم.سرفه ای کرد و با بیحالی خندید:

+سلام خانم قشنگم.خوبی؟

بدون توجه به حرفش با صدایی که توش تعجب و ناراحتی موج میزد گفتم:

-علیهان.چیشدی تو؟این چه حالیه؟

بازم سرفه کرد و گفت:

+هیچی قربونت برم نگران نباش.یه سرما خوردگی سادس عوارض شیطونی دیشبمونه.

با نگرانی گفتم:

-الان چطوری؟ حالت خیلی بده؟چرا چیزی بهم نگفتی؟با خانوادت هم که قهری. کسی هم ازت مواظبت کنه؟

لبخند مهربونی بهم زد:

+الان حالم خیلی بهتره.گفتم که چیز خاصی نیست نمیخواد نگران باشی قرص خوردم الان بهتر.....

سرفه های بلند و خشکش اجازه حرف زدن بهش نداد.با نگرانی بهش نگاه میکردم که بعد از چند ثانیه بالاخره اروم شد.

-کاملا معلومه چیزی نیست.از سرفه هات معلومه.

+بازم میگم چیز نگران کننده ای نیست الانم قرص و دارو خوردم بهترم. فقط باید بخوابم.

-باشه پس قطع میکنم تو برو بخواب.

پلک هاش رو روی هم زد و لبخند زد.خداحافظی کردیم و قبل قطع کردن صداش کردم:

-علیهان؟

با عسلی های مهربونش بهم نگاه کرد:

+جان؟

-زود خوب شو.

+چشم.

-فعلا.

چشمکی زد و تماس قطع شد.با ناراحتی گوشی رو پایین اوردم.ده دقیقه گذشت و نتونستم تحمل کنم از جام بلند شدم و سریع لباس پوشیدم و با برداشتن کیف و سوییچ ماشین از اتاق بیرون رفتم.به سمت در رفتم و از همونجا دادم زدم:

-مامان من دارم میرم پیش بچه ها شبم شاید بمونم خونه ترنج.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_سی_و_چهار

مامان با تعجب از اشپزخونه اومد بیرون و گفت:

+چی؟کجا میری؟

کتونی های صورتیم رو از جا کفشی بیرون اوردم و گفتم:

-دارم میرم خونه ترنج.یه کاری پیش اومده باید برم اونجا.شبم میمونم احتمالا.

با اعصبانیت گفت:

+چی چیو میرم خونه ترنج.دختر امشب مهمون داریم.تو عمتو نمیشناسی؟! بیان ببینن موقع ای که اونا میخواستن بیان رفتی بیرون شبم نمیای چه متلک هایی بارمون میکنن.

کفشام رو پوشیدم و در رو باز کردم:

-باید برم کار پیش اومده مهمه.بهشون بگو شب شیفت داشت بیمارستانه.

بعد بدون اینکه بزارم چیزی بگه دستی تکون دادم و گفتم:

+من رفتم فعلا.

در رو بستم و با اسانسور پایین رفتم و سوار ماشین شدم و راه افتادم.گوشیم رو برداشتم یه پیام به ترنج دادم:

-ترنج من الان خونه توعم شبم قراره بمونم یکتام هست. حواست باشه ها.

به دیقه نکشید صدای دینگ گوشی نشون از جواب دادن ترنج داد.من نمیدونم این دختر میره تو اون شرکت کار میکنه یا تو گوشیه.

+اوکی حله. دارمت.

خندیدم و پام رو روی گاز فشار دادم.وقتی رسیدم ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم.جلوی در ایستادم حالا چه جوری برم تو علیهان که خوابیده حتما مریضه بیچاره چه جوری بیاد درو باز کنه.
همون موقع در باز شد و مش رضا اومد بیرون.مش رضا باغبونه علیهان بود که اخر هفته ها برای رسیدگی به حیاط میومد.منو هم قبلا یکی دوباری با علیهان دیده بود و علیهان منو نامزدش معرفی کرده بود.
مش رضا با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:

+سلام خانم دکتر.چرا جلوی در وایسادید؟ بیایید تو.

داخل رفتم و سلام کردم.

-اومدم به علیهان سر بزنم. مریض شده.

+بله خانم.منم دیدمشون حالشون زیاد میزون نبود.به منم گفتن وقتی کارم تموم شد برم.منم داشتم میرفتم الان.

سری تکون دادم و بعد از خداحافظی مش رضا رفت.

از حیاط خوشگل و سرسبزش رد شدم و وارد خونه شدم.در رو اروم بستم.مانتو و شالم رو دراوردم و با کیفم روی کاناپه انداختم و بعد به سمت اتاقش راه افتادم.

اروم در رو باز کردم و اول سرم رو بردم تو و مثل دزدا سرک کشیدم. در رو کامل باز کردم و داخل رفتم. روی تخت خوابیده بود. جلو رفتم و با احتیاط دستم رو روی پیشونیش گذاشتم.هنوز انگار یه کمی تب داشت.لحاف رو یه ذره از روش کنار کشیدم تا گرمش نشه.
از اتاق خارج شدم و به سمت اشپز خونه رفتم.میخواستم براش سوپ درست کنم.بعد کمی گشتن تونستم وسایل مورد نیازمو پیدا کنم.بعد از حدود دوساعت سوپ حاضر شد.نگاهی به ساعت انداختم.بهتره بیدارش کنم تا سوپشو بخوره.

به اتاق رفتم و اروم کنارش روی تخت بزرگش نشستم.دستم رو جلو بردم و توی موهاش کشیدم و شروع به ناز کردن موهاش کردم و در همون هین هم صداش کردم:

-علیهان؟علیهان جان؟عشقم؟بیدارشو.

پلکاش لرزید و اروم چشماش رو باز کرد. اول گیج بهم نگاه کرد. بعد انگار تازه فهمید چه خبر.اروم سعی کرد از جاش بلند بشه.از جمع شدم صورتش معلوم بود که بدن درد داره.نشست و به تاج تخت تکیه داد:

+سارا؟تو اینجا چیکار میکنی؟در رو کی باز کرد؟ کی اومدی؟

-خیلی نیست اومدم.بعد اینکه باهم حرف زدیم نتونستم تحمل کنم و اومدم اینجا.نگرانت بودم.درم مش رضا وقتی داشت میرفت باز کرد.

لبخندی زد:

+عشق دوست داشتنی من!من که از خدامه هر وقت خوابم یه خانم خوشگل بیاد با عشقم و جان و دست کشیدن تو موهام منو بیدار کنه.ولی عزیزم ممکنه تو هم سرما بخوری.

خندیدم:

-نخیر چیزی نمیشه اقای زبون باز.برات سوپ درست کردم تا تو دست و صورتت رو بشوری اونم اماده میشه.

لحاف و کنار زد و تا بلند بشه و گفت:

+دستت درد نکنه عزیزم.مطمئنم وقتی اون سوپو بخورم از روز اولمم بهتر میشم.

علیهان رفت دست شویی ومنم رفتم اشپز خونه. تو یه ظرف سوپ کشیدم و با ابلیمو روی میز گذاشتم.سرم گرم اشپزخونه بود که علیهان اومد.نفس عمیقی کشید و گفت:

+اووووم!چه بویی!از بوش که معلومه عالی شده.

به صندلی اشاره کردم:

-حالا بیا بشین بخور ببین خودشم خوبه یا نه.

پشت میز نشست و بهم نگاه کرد:

+تو نمیخوری؟ برای خودتم بریز.

باشه ای گفتم و بعد از اینکه برای خودمم ریختم.رو به روش نشستم و چهار چشمی زل زدم بهش.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
جبرانی های پنجشنبه و شنبه👆👆
در خلوت شب ز حق صدا می‌آید
از عطر سحر بوی خدا می‌آید
با گوش دگر شنو به غوغای سکوت
کز مرغ شب، آواز دعا می‌آید…

حلول ماه رمضان مبارک😊❤️
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_سی_و_پنج

میخواستم عکس العمل شو وقتی که داره دسپختم رو میخوره ببینم.قاشق رو پر از سوپ کرد و سمت دهنش برد.چشمام تمام حرکتشاتش رو دنبال میکرد.
قاشق رو توی دهنش گذاشت و خورد.اول کمی مکث کرد و بعد دوباره قاشق رو کرد و توی دهنش گذاشت.همون موقع سرش رو بالا اورد و منو نگاه کرد.یهو به سرفه افتاد.
انقدر بد سرفه میکرد که ترسیده از جام بلند شدم و بعد از پر کردن یه لیوان آب گرفتم جلوش. گرفت و یه نفس همش رو سر کشید.با نگرانی پرسیدم:

-چیشدی علیهان؟ینی انقد بدمزده بود که زبونم لال داشتی خفه میشدی؟نمیخواد دیگه بخوری

بعد دستم رو جلو بردم و خواستم بشقاب رو از جلوش بردارم که دستش رو روی دستم گذاشت و گفت:

+برای چی میخوای برش داری؟این خوشمزه ترین سوپی بود که خوردم بازم میخوام بخورم.

به لب و لوچه آویزون گفتم:

-اخه نگاه کن نتونستی بخوری که.

لبخند مهروبونی زد و گفت:

+به خاطر اون نبود.به خاطر این بود که وقتی سرمو بلند کردم دیدم اونجوری بهم زل زدی پرید تو گلوم. وگرنه من چطور میتونم از این سوپی که تو با دستای خوشگلت برای من درست کردی بدم بیاد.

یهو دستمو کشید و روی پاهاش افتادم.شوکه تا خواستم بلندشم. دستش رو دور کمرم حلقه کرد و نتونستم.دستم رو روی دستش گذاشتم:

-علیهااان؟این چه کاریه؟تو مریض شدی بدنت ضعیفه الان.بزار بلند شم.

به خودش فشردم و تخس گفت:

+نخیر.حالم خیلی هم خوبه.جای شماهم همینجاست.بشین سرجات.میخوام همینجوری باهم سوپ بخوریم.

تسلیم شده به قول خودش سرجام نشستم.بالاخره خوردن سوپ تموم شد و از جا بلند شدیم.ولی به من خیلی مزه داد چون اینجوری توی بغلش و با دستای خودش بهم قاشق قاشق داد.
بعد از اینکه همون ظرفای کم روهم شستم دوتایی رفتیم توی پذیرایی و روی کاناپه راحتی روبه روی تلویزیون نشستم.تو بغلش لم دادم و سرم رو روی سینش گذاشتم و اونم دستش رو دور گردنم انداخت.

کنترل رو برداشتم و گفتم:

-الان چی ببینیم؟

بعد از کمی فکر کردن کنترل رو گرفت و گفت:

+چند وقت پیش از امیرعلی فیلم چنتایی فیلم گرفتم وقت نشد خودم ببینم.فک کنم ترسناک بود یکیش اون یکی هم عاشقانه اینطورا.

سرش رو سمتم چرخوند:

+کدومو ببینیم عشقم؟

عمرا ترسناکه رو ببینم.برای اینکه ضایع نباشه میترسم.خودمو خونسرد نشون دادم و گفتم:

-نمیدونم برای فرقی نداره هر کدومو میخوای بزار.

برخلاف ظاهر مثلا خونسردم که نمیدونم چقدر تو حفظش موفق بودم از تو کم مونده بود خودمو خیس کنم. وای نکنه یه وقت ترسناکه رو بزاره؟!

سری تکون داد و وارد فلشی که انگار از قبل به تلویزیون وصل بود شد.فیلم شروع شد.هنوز نمیدونستم کدومو گذاشته.آب دهنمو نامحسوس قورت دادم. رو کردم بهش و گفتم:

-اووووم....کدومو گذاشتی؟

+اون عاشقانه بود‌.

نفسی که ناخوداگاه از ترس حبسش کرده بودمو بیرون دادم.یه لحظه حس کردم یه لبخند محو روی لباش نشسته.وقتی دوباره نگاه کردم چیزی نبود.فکر کنم فیلم ترسناکه رو ندیده توهم زدم.میدیدم چی میشد.
اسم فیلم من پیش از تو بود.کتابش رو ترنج داشت میخواستم ازش بگیرم بخونم ولی نمیدونم چرا فرصت نمیشد.تعریفش رو که زیاد شنیده بودم.امیلیا کلارک بازی کرده بود.
داستان درمورد یه دختر به نام لوییزا بود که کارش رو از دست داده بود برای همین میره پرستار یه مرد جوون که از گردن به پایین فلج بود میشه.پسره حالا با این بداخلاقی میکرد و محلش نمیذاشت.تا اینکه کم کم صمیمی میشن و به هم علاقه پیدا میکنن. پسره که اسمش ویل بود میخواست که ۶ ماه دیگه بره سوئیس برای اُتانازی* . لوییزا اینو متوجه میشه مخفیانه تصمیم میگیره که ویل رو ببره جاهای مختلف تا نظرش رو عوض کنه ولی تو اخرین سفر ویل اعتراف میکنه که نظرش تغییری نکرده.من اینجا خیلی غصم گرفت. بعدش لوییزا میره سوئیس تا ویل رو قبل مرگش ببینه.
وقتی فیلم به اینجا رسید گریه م گرفت.علیهان با صدای فین فین دماغم سرش رو برگردوند و با دیدن صورت گریونم هول کرد و فیلم رو استپ کرد.


🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
جبرانی یکشنبه👆