رمان حاملگی ناخواسته
933 subscribers
1 video
1 file
1 link
Download Telegram
#پارت_145



زمانیکه ماشین ایستاد، همراه ماشین قلب من هم

ایست کرد.

سرفه ی خشکی کرده و یقه ی کت مشکی رنگش

را صاف کرد. برگشت سمتم و چشمان به رنگ

خونش را به صورتم دوخت. نگاهش بدجوری

سنگینی میکرد و آزارم میداد. سرم را بیشتر

پائین انداختم... خجالت میکشیدم.

پوزخندی زد و با لحن خشکی گفت:

_ خب میشنوم زن داداش؛ این یارو چه زری

میزد؟!

من هم از او سوال داشتم، اینکه اینجا چه میکرد؟

چه جوری آمده بود؟ چرا آمده بود؟ چقدر از

حرفایمان را شنیده بود؟

با دستان لرزان، دستی به صورتم کشیدم و با

صدای گرفته ای گفتم:

_ هیچی... فقط... یه مزاحم بود، یه علاف بیکار!

یک تای ابرویش بالا رفت و با تمسخر به چهره ام

زل زد. سرم بیشتر داخل یقه ام فرو رفت. لعنتی

نگاهش نفس آدم را بند میآورد!

جدی گفت:

_ آها...! اونوقت جالبه که اون مزاحمه هم اسم تو

رو میدونه، هم اسم پویانو! به نظرت جالب

نیست زنداداش؟

دوست داشتم با خشم بتوپم بهش و بگویم به تو

چه ربطی دارد؟ اما نمیشد... نمیشد. لعنتی! نفسم

را بیصدا بیرون دادم و نگاهش کردم. نگاه

اخم آلودش خیره به رهگذرانی بود که از خیابان

عبور میکردند. لحظه ای محو نیم رخش

شدم. جذبه از سر و رویش میبارید.  موهای

مشکی رنگش شلخته روی پیشانی اش چسبیده

بود و زخمی گوشه لب هایش جا خوش کرده

بود.  آب دهانم را قورت دادم و درحالیکه با

انگشتان دستم ور میرفتم گفتم:

_ اون یکی از... یکی از...  به سمتم برگشت.

_ یکی از؟

حرف زدن برایم سخت بود، چه باید میگفتم؟

_ یکی از خواستگارام بود.

خودم هم از حرفی که زدم تعجب کردم. نفسم را

سنگین رها کردم. بی تفاوت پرسید:
#پارت_146


_ خب؟

گیج گفتم:

_خب؟

خشم به صدایش جذابیت بیشتری داد:

_ادامه اش؟

خدایا مرا از این مخمصه نجات بده.دارم دیوانه

میشوم!  پوفی کشیدم. ماشین را روشن کرد و

دور زد و گفت:

_منتظرم.

_ادامه نداره.

تند گفت:

_اُ... نه مثل اینکه یه چیزی هم بدهکار شدم. پویان

میدونه؟

از همین قسمتش میترسیدم! پویان!

_شما اونجا چیکار میکردید؟

داد کشید:

_ گفتم پویان میدونه؟

از صدای دادش به خودم لرزیدم و سریع گفتم:

_ نه! میشه بهش نگید!

برگشت سمتم و خشمگین نگاهم کرد. زل زدم در

چشمانش و آب دهانم را قورت دادم. نگاهش را

خیلی سریع با همان اخم گرفت و گفت:

_ چی داری میگی؟ نکنه حرفای یارو یادت رفته؟

نشنیدی چی گفت! چه جوری زد تو دهنت. من

نمیرسیدم معلوم نبود چه اتفاقی میافتاد!

صدایم رنگ عجز به خود گرفت:

_ خواهش میکنم بهش چیزی نگو! من پویانو

میشناسم، میدونم تا خون به پا نکنه ولکن ماجرا

نمیشه نگاه به ظاهر آرومش نکن!
#پارت_147



ماشین را جلوی داروخانه ای پارک کرد. عصبی

دستی به ته ریشاش کشید. نگاهم روی

تهریشاش ثابت شد. چقدر تهریش به او می آمد!

_ داداشه منه، اینا رو به من میگی؟ میشناسمش

که میگم؛ اصلا حقشه! خودمم کمکش میکنم. آقا

رو نگاه...

واسه کی داره شاخوشونه میکشه؟

سرم را به شیشه ی ماشین تکیه دادم.
 
_ بهم فرصت بدید. خودم بهش میگم، از خودم

بشنوه بهتره!

در ماشین را باز کرد و گفت:

_ دیگه منتظر چی هستی؟ دفعه ی بد من نیستم

که آدمش کنم. دفعه ی بعد یه جا تنها گیرت

میاره دیگه، نه؟

همه ی اینها را میدانستم. نمیدانستم باید چه

کنم؟ گاهی باید خود را به نشنیدن، ندیدن،

نفهمیدن زد!

از ماشین پیاده شد و به داروخانه رفت.

ناخنم را توی گوشت دستم فشردم. توان اینهمه

فشار را یکجا نداشتم.  علی رضا چند دقیقه بعد

سوار ماشین شد و چسب زخمی روی پاهایم

انداخت و با لحن سردی گفت:

_بزن گوشه لبت، زخم شده!

دستی به گوشه ی لبم کشیدم و قیافه ام از درد

جمع شد و نالیدم:

_حالا برای این زخم چه بهونه ای واسه پویان

جور کنم؟

برگشت و نگاهم کرد:

_شما زنا که تو این کار استادید! خوب

چاله چوله های صورتتونو میپوشونید و مردا رو

گول میزنید. با کرم پودر بپوشونش!

بعد هم ماشین را روشن کرد و با غر اضافه کرد:

_اگه این آرایش نبود که ما مردا نمیتونستیم

تحملتون کنیم؛ باید دست سازندهاشو بوسید.

میدانستم اگر جوابش را بدهم درشتی بارم

میکند، پس توجهی نکردم و گفتم:

_گوشه ی لب خودتم زخمی شده؛ پس خودت

چی؟

_مهم نیست!
#پارت_148


دلم پیچ خورد و حس مبهمی به سراغم آمد.

حسی که نمیشناختمش! گنگ و گیج کننده بود.

حس شیرینی بود که باعث شد تبسم محوی بر

لبم بنشیند. با دست روی فرمان کوبید و بوقی

زد:

_اَه... برو دیگه!

چسب زخم را توی دستانم گرفتم و فشردم؛ یعنی

حواسش به من بود؟!

غرید:

_من نمیدونم کی به اینا گواهینامه داده!

اما پویان اینگونه نبود؛ علی رضا فرق داشت.

نمیدانم چه فرقی...

_یکی مثل تو از رانندگی میترسه، یکی هم مثل

اینا... نگاه توروخدا! خیابونو با خونه ننه اش

اشتباه گرفته!

هرچه حس خوبی که داشتم پر زد و به هوا رفت.

با عصبانیت نگاهش کردم.خندید:

_واقعاً مگه میشه؟ اصلا هرموقع که یادش

می افتم خنده ام میگیره.  با بدخلقی گفتم:

_نگفتی... اونجا چیکار میکردی؟

قیافه اش جدی شد. لب باز کرد و گفت:

_پویان به من زنگ زد؛ سرش خیلی شلوغ بود.

بدبختی شارژشم تموم شده بود و گوشیش

خاموش شده بود. گفت بیام دنبالت!

با اخم گفتم:

_یعنی نمیتونست یه زنگ بزنه؟ منو مسخره

کرده؟

پوزخندی زد:
 
_تو نمیتونی خودت بیای؟ مگه بچه ای!

خونم جوشید و خشمگین گفتم:

_بله؛ البته اگه داداش حساست بذاره!

بی حوصله گفت:


_بابا کی قضیه رو به پویان میگی؟
#پارت_149



_ گفتم میگم، یعنی میگم!

واقعاً میخواستم بگویم؟ به پویان شکاک حساس؟

مگر عقلم کم شده بود؟

لبش را به طرز مسخره ای کج کرد و گفت:

_ بعید میدونم!

مشکلش دقیقاً با من چه بود! چرا آنقدر

لب ولوچه اش را کجوکوله میکرد؟ نمیتوانست

مثل آدم رفتار کند؟ پشت چراغ قرمز ایستاد و

خمیازه کشید.

_علاف شدیم به خدا!

چپ_چپ نگاهش کردم:

_من که نخواستم بیای.

_پویان که خواست، بعد هم برو خدات رو شکر کن

که سر رسیدم، وگرنه معلوم نبود چه بلایی قرار

بود سرت نازل بشه!

با لحن حرص درآوری گفتم:

_زحمت کشیدی!

_کِی به پویان میگی؟!

خشمگین برگشتم سمتش و غریدم:

_میگم دیگه!

_واقعاً از رانندگی میترسی؟

پوفی کردم. آنقدر از دستش حرص خورده بودم

که معده ام اسید ترشح میکرد و میسوخت.

جوابش را ندادم.

چشمانم را بستم. چه روز نحسی بود! فقط

علی رضا را کم داشتم که خدا را شکر تکمیل

شد.  با یادآوری خریدهایم روی زمین هینی

کشیدم و دستم را روی دهانم گذاشتم.

ماشین را حرکت داد و گفت:

_من ماشین میرونم، تو چرا میترسی؟

_خریدامو جا گذاشتم!

_خریدات؟
#پارت_150



_آره، دعوا شد از دستم افتادن زمین و منم

بیخیالشون شدم.

_خب میخواستی نشی!

کلافه گفتم:

_من به پویان چی بگم. دست خالی برم خونه؟

بیخیال شانه‌ای بالا انداخت:

_میگی چیکار کنم؟

_منو ببر یه جایی بتونم چند دست لباس بخرم.

با بهت گفت:

_چی میگی؟ دیوونه شدی؟

دیوانه بود و به من میگفت دیوانه!

_آره. نکنه انتظار داری زرتی بهش بگم چیشده؟

چشمانش را برای یک لحظه باز و بسته کرد.

زمزمه کنان گفت:

_استغفرالله...!

حدس زدم یواش یواش روی سگش دارد بالا

می آید. آب دهانم را قورت دادم و با تته_ پته

گفتم:

_خب... من همینجا پیاده میشم.

روی صندلی جابه جا شد و بوقی زد:

_اگه دست من بود همینجا پیاده ات میکردم، ولی

حیف به پویان قول دادم!

حس مبهمی به سراغم آمده بود، چرا حرف زدن با

او را دوست داشتم؟ هرچند محتوایش پوزخند و

تحقیر و تمسخر بود؟ ناخودآگاه لبخندی زدم. با

دیوانه گشتن هم عالمی دارد.

ماشین را پارک کرد و ترمز دستی را کشید. با

بدخلقی گفت:

_عصابم خرده، میخوام سیگار بکشم.
 
سیگار؟! چیزی که بویش از صد فرسخی بهم

میخورد نفس تنگی میگرفتم؟! دستش رفت برای

درآوردن سیگار که سریع گفتم:
#پارت_151


_نه... نه... نکشیا... من به بوش حساسیت دارم،

نفس تنگی میگیرم.

سرش را صاف چرخاند سمتم. لبش کج به سمت

بالا پرش کرد. حق به جانب نگاهش کردم.
 
_خب چیه؟

_لوس!

_ربطی به لوس بودن نداره.

بیحوصله از ماشین پیاده شد و در را محکم

کوبید. 

_وحشی دیوونه ی مریض عقده ای هیچی نفهم

از حرص نفس عمیقی کشیدم. نفس کم بود دیگر.

با مشت آرام کوبیدم روی پاهایم. دوباره نفس

عمیق... پائین پالتویم را با دست چنگ زدم. اگر

سر ماه به خاطر حرفها و کارهایش سکته نزدم و

دهانم کج نشد، اسمم را عوض میکنم.

به کاپوت ماشین تکیه داده بود و سیگار دود

می کرد. گوشی ام زنگ خورد. از کیفم درش

آوردم و به صحفه اش خیره شدم. از شرکت بود

و میدانستم پویان است. بیخیال گوشی را داخل

کیفم انداختم. خیلی از دستش ناراحت بودم.

علی رضا نصف سیگارش را پرت کرد زمین، با

پایش سیگار زبان بسته را له کرد و پالتوش را از

روی شانه اش برداشت و برگشت. نگاهش قفل

نگاهم شد. بی اختیار ناخنم را روی دستانم

کشیدم تا حرکت ابلهانه ای ازم سر ندهد. دهانم

گس شده بود و قلبم آرام نمیگرفت. لبش را گزید

و دیدم سینه اش بالا و پایین رفت.

نگاهش را گرفت و برگشت و بدون هیچ حرکتی

ایستاد. پوفی کشیدم؛ خدایا چه اتفاقی دارد

میافتد؟ آب دهانم را قورت دادم. سوار ماشین

شد؛ دستش را به فرمان کشید و خیره اش شد.

سکوت و سکوت!

پیچ و مهره های دلم میلرزد و چیزی نزدیکی های

دلم به جلز و ولز میافتد. من آه و او نفس عمیقی

کشید. با صدای گرفته ای گفت:

_خب برم کجا؟ پاساژ قبلی؟

لب زدم:

_نه. دو تا خیابون جلوتر یه مرکز خرید هست!
 
ماشین را روشن کرد، لاین را عوض کرد و صدای

تیک_ تاک راهنما از بین رفت. نفس صداداری

کشید و بی حوصله

گفت:

_چقدر طول میکشه؟
#پارت_152



با لج نفسم را بیرون فرستادم و گفتم:

_نمیدونم... تو برو، خودم میام.

دنده را عوض کرد و گاز داد.

_اسم مرکز خریدش چیه؟

سرم را به صندلی تکیه دادم و آرام گفتم:

_نمیدونم!

خیلی جدی گفت:

_چند روز بهت وقت میدم تا همه چیزو به پویان

بگی! دوست ندارم برادرم احمق فرض بشه.

حرصم گرفت و گفتم:

_تو نمیخواد نگران این چیزا باشی، چون اصلا

بهت ربطی نداره.

پوزخندی زد و گفت:

_خواهیم دید!

بالاخره رسیدیم. احساس میکردم دیگر انرژی

ندارم. نگاهش رمقم را گرفته و بیحسم کرده بود.

خدایا چرا؟

_اینجاست؟

غمزده گفتم:

_آره، ممنون که رسوندیم. خداحافظ!

از ماشین پیاده شدم. اوهم پیاده شد و گفت: 

_منم میام. بعد که خریدات تموم شد

میرسونمت!
 
_نمیخواد احتیاجی نیست، خودم میتونم.

_لازمه؛ شاید دوباره مزاحمت شد.

از کی تا حالا به فکر من بود؟ در ماشین را قفل

کرد و به سمتم آمد. پالتواش را جلویم گرفت:

_میگیری دستت؟
#پارت_153


دلم... قلبم که هیچ... کل وجودم لرزان شد. کل

وجودم لرزید. قلبم آنقدر تند میزند که احساس

میکنم از روی پالتوی زمستانه ی کلفتم کاملا

پیداست. با دستان لرزان پالتواش را گرفتم. با

هم هم قدم شدیم. حس مبهمم داشت

مرا میترساند. آزارم میداد، وحشت زده ام میکرد.

بی اختیار بغض کردم و نفس عمیقی کشیدم. بوی

عطرش در بینی ام پیچید و دلم هُری ریخت.

دهانم را به ضرب قورت دادم.

_زنداداش؟

صدایش چرا آنقدر گوش نواز است؟ به خودم

آمدم و با حواس پرتی گفتم:

_ها؟

_نمیخوای بری تو؟

تند_تند سر تکان دادم و هول گفتم:

_آره... آره... بریم!

در شیشه ای خودش باز شد و وارد مرکز خرید

شدیم. مرکز خرید بزرگی بود که تازگی ها

ساخته بودند... سه طبقه و بزرگ!

زیرچشمی به صورتش نگاهی انداختم. تهریشاش

چقدر قیافه اش را جذاب و مردانه کرده بود!

برگشت سمتم و نگاهم را غافلگیر کرد. نگاهش پر

از سوال بود.

_از این طرف بریم!

به سمت راست اشاره کردم. مغازه ی مانتوفروشی

آنجا قرار داشت. پشت ویترینش ایستادیم.

مانتوهای عجیب_غریبی قرار داشت که همه

مطابق با مد روز بودند. زیباترینشان مانتوی

ساده اما خوشرنگی قرار داشت. کمی رنگش در

چشم بود... نیلی رنگ!

_قشنگه!

به علی رضا خیره شدم. داشت به همان مانتوی

نیلی رنگ نگاه میکرد. با لحنی که دلم را لرزاند

گفت:

_به رنگ چشماتم میاد!

به پالتواش که توی دستم بود چنگ انداختم.

_امتحانش کن!

آب دهانم را با گره قورت دادم:

_پویان از رنگ روشن خوشش نمیاد.
#پارت_154



پویان اخلاق های خاصی داشت؛ مثالا اجازه

نمیداد سرمه بزنم و رنگ های شاد و جیغ بپوشم.

مثلا غیرتش اجازه نمیداد! همین آزارم میداد. 

ناباور گفت:

_چی؟!

_پویان دیگه.

با لحن وسوسه برانگیزی گفت:

_حالا تو امتحانش کن!

آستین مانتوام را گرفت کشید و مرا به سمت

مغازه هدایت کرد. گویی دل من هم همراه آستین

کشیده شد. وارد مغازه شدیم. پالتواش را از

دستم گرفت، دوست داشتم پالتواش دستم

باشد.

رو به فروشنده گفت:

_حاجی لطف کن اون مانتوی نیلی که پشت

ویترین گذاشتی رو بده.

فروشنده پسری جوان بود و نمیدانم چرا حاجی

خطابش کرده بود.

_من که نمیخرمش چرا الکی بپوشمش!

_شاید خوشت اومد و خریدیش.

_من خوشم اومده اما پویان نمیذاره.

اخمی کرد و مانتو را از دست فروشنده کشید و

به دستم داد. لب گزیدم و گرفتمش. با پاهای

لرزان داخل اتاق پرو شدم و در را بستم. با دیدن

رنگ صورتم وحشت کردم. رنگ گچ دیوار شده

بود. سفید سفید! مانده ام چرا علی رضا با

دیدن قیافه ام وحشت نکرده است. چندتا سیلی

به گونه هایم زدم و نفسم را فوت کردم.

کتم را درآوردم و مانتو را پوشیدم. بهم می آمد؛

اما چه فایده که نمیتوانستم بپوشمش! تقه ای به

در خورد:
_پوشیدی؟ ببینمت.

وحشت زده نگاهی به در انداختم. میخواست مرا

ببیند؟ هول شده، باصدای لرزانی گفتم:

_الان.

و سریع شال مشکی رنگ را روی سرم انداختم و

در را باز کردم و او بدون آنکه نگاهی به مانتوی

درون تنم بیندازد

در چشمانم خیره شد.
#پارت_155


نمیدانم مردمک چشمان او میلرزید یا من!

آهسته لب زد:

_خیلی قشنگن!

مکث کرد.نفس گرفت و در پرو را کوبید به

هم.همانجا روی زمین نشستم و با دست روی

قلبم کوبیدم.

_چه بلایی داره سرت میاد؟ هیس...! خفه شو...

خفه شو... آروم بگیر!

بغض در گلویم شکست. رمقی برایم نمانده بود؛

اصلا  انرژی نداشتم که بخواهم تکان بخورم. چه

بلایی سر من و قلبم آمده بود؟ چرا دلم این همه

بازی درمی آورد؟ چشمانم پر از اشک شد. با هر

ضرب و زوری از جا بلند شدم.

تقه ی محکمی به در خورد و صدای عصبی

علی رضا بلند شد:

_زود باش دیگه!

چرا نمیتوانستم بشناسمش؟ چرا اینگونه بود؟

چرا... چرا... هزاران چرا در سرم وول میخورد و

جوابی برایشان‌نداشتم. پالتوام را پوشیدم...

تصمیم گرفتم بخرمش؛ حتی اگر توی کمدم خاک

میخورد. از اتاق پرو خارج شدم و به سمت

صندوق رفتم. خبری از علی رضا نبود!

_حساب شده خانم.

با تعجب نگاهش کردم. مرد گفت:

_اون آقای همراهتون حسابش کرد!

اخمی میان ابروهایم نشست؛ پیش خودش چه

فکری کرده بود؟ پلاستیک را از دست مرد گرفتم

و عصبی مانتو را‌ مچاله انداختم داخلش. از

مغازه بیرون آمدم. تکیه داده بود به نرده ها و

خیره به زمین بود.

_خودم میتونستم پولشو بدم.

ترسید و از جا پرید.

_چرا حساب کردی؟!
 
از نگاه کردن داخل چشمانم طفره میرفت. کلافه

دستی به پشت گردنش کشید و گفت:
 
_بعداً با پویان حساب کتاب میکنم.

عصبانی بودم. خودش را به من رساند و هم

قدمم شد. ٰ منتظرش نایستادم. اخمی کردم و

خودم راه افتادم؛

_دیگه چی میخوای بخری؟
#پارت_156


حتی جوابش را ندادم و به راه رفتن ادامه دادم.

_واسه چی میخوایشون؟

غریدم:

_قراره شرکت کار کنم. چند دست مانتو_شلوار

رسمی میخوام.

مات شده گفت:

_شرکت؟!
 
_آره!

توی فکر فرو رفت و حرفی نزد! وارد مغازه ی

مقنعه‌فروشی شدیم. هیچ مقنعه ای نداشتم.

علی رضا درحالی که به مقنعه ها نگاهی

می انداخت گفت:

_فکر کنم مقنعه سرمه ای خوب باشه،به رنگ

چشماتم میاد! ‌باز قلب لعنتی من ارور داد و بازی

در آورد! حالا چه گیری داده بود به رنگ چشمانم،

فقط خدا میداند. برای‌چندمین بار خجالت زده

شدم و سر پائین انداختم.

بی توجه به من به زن فروشنده گفت:

_خانم یه مقنعه ی سرمه ای، طوسی و نیلی

بدید!

برگشت سمتم:

_خودت رنگ دیگه ای نمیخوای؟

_نه، فقط مشکی میخوام، آخه پویان...

چشم غره ای رفت و با لحنی خشمگین گفت:

_مشکی؟

برگشت سمت فروشنده:

_همینا.

با اعتراض گفتم:

_نه!
#پارت_157



زن حتی به حرف من توجهی نکرد. مقنعه ها را از

قفسه بیرون کشید. علی رضا رو به من ابرویی

بالا‌انداخت.چپ_چپ نگاهش کردم که محو خندی

زد.  زن فروشنده که مسن بود مقنعه ها را روی

میز گذاشت و گفت:

_هرچی شوهرت میگه گوش بده. همینه دیگه

انقدر طلاق زیاده. همین لجبازیاست دخترم!

دلم پیچ خورد و مغزم سوت کشید. سریع گفتم:

_ایشون شوهرم نیست.

علی رضا اخمهایش در هم شد و عصبانی پوفی

کشید. زن که ضایع شده بود گفت:

_دوست پسرته؟ دیگه بدتر...!

علی رضا غرید:

_خانم شما به اونش چیکار داری؟ چقدر میشه؟

زن آرام غر زد:

_واه‌واه، اینم از وضع جوون های امروزی که

نمیشه چهار کلمه درست درمون باهاشون حرف

زد!

گلویم خشک شده بود. دستی به چشمانم کشیدم.

علی رضا پولش را حساب کرد و خارج شدیم!

علی رضا زمزمه کرد:

_مردم چقدر فضولن؟ تا دماغ درازشونو نکنن

توی مسائل دیگران آروم نمیگیرن.

چند تا اَه هم زیر لب گفت که باعث شد لبخندی

بزنم.

_فقط مونده دو دست پالتو بخرم. مانتوام

بیخیال.

*علی رضا*

از خودم منزجر بودم، نمیدانستم دقیقا دارم چه

غلطی میکنم! کارهایم دست خودم نبود و کنترل

از دستم خارج‌ شده بود و همین عصبانی ام

میکرد.  دستی به ته ریشم کشیدم تا نگاهم بند

نگاهش نشود. تا دوباره حرف ابلهانه ای نزنم.

کجایش قشنگ بود؟ لابد تاثیر

داروهایم بود. درستش همین است!
#پارت_158



جلوتر از من به سمت مغازه ی پالتوفروشی رفت.

هیچوقت با کسی جز غزاله به خرید نیامده بودم

که آن هم...
 
پوفی کشیدم و وارد مغازه شدم و به خودم تشر

زدم:

-"هیچی نیست، فقط توهم زدی"

همتا به سمتم برگشت. خودم را سرگرم دیدن زدن

پالتوها نشان دادم، اما خدا میدانست درونم چه

میگذرد.

_اون پالتو یشمی رنگِ خزدار، تک سایزه؟

نگاهم را چرخاندم سمت پالتویی که همتا نشان

میداد.

_تک سایزه اما فکر کنم بهتون بخوره. همین یه

دونه مونده. بدم امتحان کنید؟

پالتوی زیبایی بود. چرمی و بلند، کلاه و

آستین هایش خزدار بود.

همتا گفت:

_یه پالتوی رسمی ترم میخوام.
 
_خب من اینو بهتون پیشنهاد میکنم. مشکی و

رسمی.

_یه دونه سایز من بدید.

نمیدانم این دختر چه علاقه ای به رنگ مشکی

داشت؟ خودم را با گوشی مشغول کردم که

همان‌موقع پویان زنگ زد. اخم کمرنگی کردم

حالا جوابش را چه میدادم؟

_بله؟

پویان نگران گفت:
 
_علی رضا، همتا پیشته؟

همتا... ابرو بالا انداختم:

_آره.

_چرا جواب منو نمیده؟

همتا جواب پویان را نمیداد؟

کلافه شدم و گفتم:

_نمیدونم.
#پارت_159



با عجله گفت:

_شما کجایید؟

چه میگفتم؟ راستش را... اما به همتا گفته بودم

نمیگویم!

ناخودآگاه گفتم:

_تو راهیم.

_چرا انقدر طول کشید؟

امان از زبانی که به دروغ باز میشود:

_ترافیکه.

_گوشیو بده به همتا.

چشمانم گشاد شد. حالا چه میکردم؟

_الو چیشد؟ بدو علی رضا، دیرم شده؛ خیلی از

دستم ناراحته؟

حدس میزدم ناراحت باشد. بدون مکث گفتم:

_آره خیلی.

پویان آهی کشید. همان موقع همتا از اتاق پرو

بیرون آمد. قیافه اش ناراحت بود. نفسی گرفتم

و خیره اش شدم. دستم‌را روی بلندگوی گوشی

گرفتم و گفتم:
 
_پویانه. باهاش حرف میزنی؟

اما گویی در عالم دیگر بود؛ اصلا متوجه صدایم

نشد. با دست پالتو را تا کرد و به فروشنده

گفت:

_جفتشو میخوام.

فروشنده که دید چیزی کاسب شده است با

خوشرویی گفت:

_مبارکتون باشه!

دستم رفت سمت دکمه ی قرمز موبایل...

آرام لمسش کردم و تمام... ارتباط قطع شد، و

خودم هم نمیدانم این چه کاری بود انجام دادم.
#پارت_160



همتا جعبه را گرفت و به سمتم آمد.نمیدانم چه

شد که جعبه را از دستش گرفتم. نگاهش متعجب

شد. توجهی‌نکردم و از مغازه بیرون آمدیم.

گفتم:

_پویان زنگ زده بود.
 
نگاهش سخت شد، مکثی کرد و شانه ای بالا

انداخت.

_گفتم تو ترافیک موندیم.

قدمی جلو آمدم و با تحکم گفتم:

_اما دلیل نمیشه حقیقتو بهش نگی.

بی توجه به حرفم آهسته قدم برداشت و گفت:

_بریم.

ناخودآگاه عصبی شدم و آستینش را کشیدم.

ایستاد اما برنگشت. اخمی کردم و غریدم:

_فهمیدی؟

_آره آره فهمیدم.

و راه افتاد و رفت. دستهای مشت شده ام کنارم

قرار گرفت و اخم کردم.

*همتا*

بعد از روزی که علی رضا مرا رساند ندیدمش!

درست یک هفته انگار گمشده است و این برایم

عجیب است. کسی تعجب نمیکند که چرا نیست و

غیبش زده؛ انگار عادت دارند! یک هفته ای بود که

بیمحلی هایم را نثار پویان میکردم و تمام

دلخوشی‌ ام شرکت بود.  در شرکت نشسته و به

کامپیوتر خیره شده بودم. به ظاهر کار میکردم؛

اما فکرم مشغول بود و پر از تشویش! قرار

بود شرکت برای بستن قرارداد نمایندگانی انتخاب

کند و خیلی دوست داشتم من هم جزئی از آنها

باشم؛ چون‌قرارداد شیراز بسته میشد و من هم

این دوری را دوست داشتم، دوست داشتم بروم

دور شوم تا آرام بگیرم؛ اما نمیشد! سد محکمی

نمیگذاشت حتی دو ساعت هم از او دور شوم...

پویان!

حسابدار شرکت را چه به قرار داد؛ اما اگر میگفتم

آقاجون میگذاشت بروم، اما پویان... زیر لب

چندبار با حرص

گفتم:
#پارت_161



_پویان... پویان... پویان... پویان...!

دندان قروچ های کردم. حالم از عقایدش به هم

میخورد. من دوست داشتم بروم.خودم را کشتم

تا راضی شود بیایم سرکار. عمراً نمیگذاشت به

این سفر بروم.

خانم عبدی دختر جوان و بوری که دل خوشی از

دست فضولیهایش نداشتم، وارد اتاق شد و

گفت: 
_آقای مشیری کارت داره!

آقای مشیری؟ پویان؟ چه کارم داشت، جز اینکه

بگوید ببخشید؛ اصلا حق داشتم که از دستش

ناراحت بودم؛ اصلا

حق داشتم دوستش نداشتم.
 
با اخم سری تکان دادم و سمت اتاق پویان رفتم.

مکثی کرده و نفس عمیقی کشیدم.

راضی ات میکنم... من همتاجانم!

تقه ی کوتاهی به در زدم و وارد اتاق شدم، اما

پویان نبود! جایش روی صندلی، علی رضا با ژست

خاصی نشسته بود که باعث شد دلم بلرزد. بوی

عطرش تا صد فرسخی ام میآمد و قلبم را به لرزه

می انداخت. لبخندی به لب داشت که

با آمدنم محو شد.

کت و شلوار مشکی خوشدوختی پوشیده بود و

موهایش را با ژل بالا داده بود.پشت آن میز

ریاست واقعاً با شکوه و نفسگیر بود. نگاه

خیره اش باعث شد دست و پایم را گم کنم.

نگاهش تا پوست و استخوانم نفوذ میکرد و مرا

بیشتر‌از قبل دیوانه میکرد. نفس عمیقی کشیدم. 

_همتا چته؟ آروم باش. خودت رو نباز.

با هر جان کندنی بود سلام زیر لبی دادم. اخم

ابروهایش رنگ گرفت و بدون آن که نگاه

خیره اش را از من بردارد لب زد:

_بشین!

لحنش دستوری و پر از زور بود که باعث شد من

هم اخمی کرده و به خودم بیایم.

_کار دارم. شما منو صدا زدید؟

خودم هم تعجب کردم. تا یک هفته پیش تو بود و

الان  شده بود شما! خودش هم فهمید و

پوزخندی تلخی زد.

دستش را روی میز گذاشت و گفت:

_بشین!
#پارت_162



نفس صدا داری کشیدم؛ اصلا  مگر همین علی رضا

نبود که به آقاجون میگفت عمراً پایم را توی

شرکتت بگذارم؟

پس اینجا چه میکرد؟

_با توئم بشین!

کلافه روی کاناپه های قهوه ای رنگ اتاق نشستم.

درست روبه رویش. در تیررس نگاه خیره و

نافذش! کلافه دستی به مقنعه ی سرمه ای رنگم

کشیدم. چشمانش برقی زد... برقی که دلم را که

هیچ... کل وجودم را سوزاند. همان مقنعه ای

که یک هفته پیش برایم انتخاب کرد. آخ...!

خدایا... من چه مرگم شده بود؟!

_زنداداش؟

زنداداش؟ من زنداداش اش بودم. آری، من

زنداداش اش بودم!

سر بلند کردم؛ اما او سرش را پائین انداخت و

خودش را با برگه های روی میز سرگرم کرد.

گره ی ابروهایش کورتر از قبل شده بود.در همان

حال گفت:

_به پویان گفتی؟

آمده بود که این را بپرسد؟

_نه!
سر بلند کرد و چشمانش را به چشمانم گره زد.

پرسید:

_چرا؟

آب دهانم را قورت دادم و سرم را پائین انداختم.

خدایا چرا نمیتوانم مثل آدم عادی با او برخورد

کنم؟

_چون نتونستم!

_چرا؟

سرم را بیشتر پائین انداختم. چرا حس میکردم

هم صدای او و هم صدای من آرام شده است؟

_نشد!

_چرا؟

_من نمیتونم!

_چرا؟

عصبی شدم. مرا دست انداخته است؟ اما با دیدن

صورت جدی اش پوفی کشیدم و کلافه گفتم:
#پارت_163



_فعلا موقعیتش جور نشده. سعی میکنم که

بگم!

_خب جورش کن.
 
تند گفتم:

_چشم! دیگه چی؟

خون سرد و با لحن خاصی گفت:

_دیگه هیچی! منو ببین!

مردمک های لرزانم را قفل مردمک هایش کردم.

نفسم گرفت. سریع از جایش بلند شد و کلافه

دستی به پشت گردنش کشید. مثل همیشه که

کلافه میشد!

زیر لب گفت:
 
_لا اله الا الله...!

و خشمگین شد:

_بلند شو برو بیرون.

پشت به من سمت پنجره رفت و درش را باز کرد.

دستان مشت شده اش را دیدم.

پاهایم به قدری میلرزید که حتی ٰ حس بلند شدن

هم نداشتم. با صدای دورگه و بلندی گفت:

_چرا خشکت زده، میگم برو بیرون!

اما من توانی نداشتم که از جایم بلند شوم!

همان موقع در باز شد و پویان وارد اتاق شد. با

تعجب نگاهی بین ما انداخت.علی رضا هم

برگشت و نگاهش کرد.

سست از جایم بلند شدم و گفتم:
 
_پویان کجایی؟ دو ساعته دنبالتم کارت داشتم!

نمیخواستم پویان بفهمد چرا و در چه موردی با

علی رضا حرف میزنم. اول تعجب کرد، منکه با او

قهر بودم؛ اما لبخند مهربانی زد که باعث شد

حالم از خودم و کارهایم به هم بخورد. نزدیکم

شد و دستم را گرفت.

_کاری واسم پیش اومده بود؛ ببخشید!

و برگشت سمت علی رضا که با اخم تماشایمان

میکرد.
#پارت_164



_ علی رضا‌  اینجا چیکار میکنی؟

علی رضا چیزی نگفت؛ فقط اخمش غلیظ تر شد و

دوباره سمت پنجره برگشت!

پویان هم که علی رضا را میشناخت. حالی به حالی

بود و دیوانه؛ پس توجهی نکرد و رو به من

گفت:

_بشین همتا!

نشستم. خودش هم کنارم نشست. حضور

علی رضا معذبم کرده بود. پویان در آغوشم کشید

و زیر لب با لحن مظلومانه ای گفت:

_دل بیچاره ی من!

از خودم خجالت کشیدم و دلم برایش سوخت؛

اما تنها عکس العملم این بود پسش بزنم. نمیدانم

به خاطر حضور علی رضا بود یا...

پویان خیره در چشمانم لبخندی زد و گفت:

_خب خانمم خوبی؟

_خوبم.

لبخندش عمق گرفت. پویان همیشه لبخند میزد و

علی رضا همیشه اخم میکرد!

وای خدایا... دارم دیوانه میشوم!

_خسته که نیستی عزیزم؟

صدای پوف کلافه ی علی رضا را شنیدم و آب

دهانم را قورت دادم و گفتم:

_نه، چطور؟

_امشب مهمونی آقای شایگان دعوتیم.

آه از نهادم بلند شد. کی حال داشت برود آن

مهمانی؟ مهمانی تجملاتی آنها؟

ادامه داد:

_حتما باید بریم؛ البته آقاجونو مادرجونو

علی رضا هم دعوت دارن. آقاجون اینا که زیاد

اهل این مهمونیا نیستن، علی رضا هم نمیاد...

علی رضا تند وسط حرفش پرید و گفت:

_چی واسه خودت میبری و میدوزی؟ منم میام.