#پارت_164
_ علی رضا اینجا چیکار میکنی؟
علی رضا چیزی نگفت؛ فقط اخمش غلیظ تر شد و
دوباره سمت پنجره برگشت!
پویان هم که علی رضا را میشناخت. حالی به حالی
بود و دیوانه؛ پس توجهی نکرد و رو به من
گفت:
_بشین همتا!
نشستم. خودش هم کنارم نشست. حضور
علی رضا معذبم کرده بود. پویان در آغوشم کشید
و زیر لب با لحن مظلومانه ای گفت:
_دل بیچاره ی من!
از خودم خجالت کشیدم و دلم برایش سوخت؛
اما تنها عکس العملم این بود پسش بزنم. نمیدانم
به خاطر حضور علی رضا بود یا...
پویان خیره در چشمانم لبخندی زد و گفت:
_خب خانمم خوبی؟
_خوبم.
لبخندش عمق گرفت. پویان همیشه لبخند میزد و
علی رضا همیشه اخم میکرد!
وای خدایا... دارم دیوانه میشوم!
_خسته که نیستی عزیزم؟
صدای پوف کلافه ی علی رضا را شنیدم و آب
دهانم را قورت دادم و گفتم:
_نه، چطور؟
_امشب مهمونی آقای شایگان دعوتیم.
آه از نهادم بلند شد. کی حال داشت برود آن
مهمانی؟ مهمانی تجملاتی آنها؟
ادامه داد:
_حتما باید بریم؛ البته آقاجونو مادرجونو
علی رضا هم دعوت دارن. آقاجون اینا که زیاد
اهل این مهمونیا نیستن، علی رضا هم نمیاد...
علی رضا تند وسط حرفش پرید و گفت:
_چی واسه خودت میبری و میدوزی؟ منم میام.
_ علی رضا اینجا چیکار میکنی؟
علی رضا چیزی نگفت؛ فقط اخمش غلیظ تر شد و
دوباره سمت پنجره برگشت!
پویان هم که علی رضا را میشناخت. حالی به حالی
بود و دیوانه؛ پس توجهی نکرد و رو به من
گفت:
_بشین همتا!
نشستم. خودش هم کنارم نشست. حضور
علی رضا معذبم کرده بود. پویان در آغوشم کشید
و زیر لب با لحن مظلومانه ای گفت:
_دل بیچاره ی من!
از خودم خجالت کشیدم و دلم برایش سوخت؛
اما تنها عکس العملم این بود پسش بزنم. نمیدانم
به خاطر حضور علی رضا بود یا...
پویان خیره در چشمانم لبخندی زد و گفت:
_خب خانمم خوبی؟
_خوبم.
لبخندش عمق گرفت. پویان همیشه لبخند میزد و
علی رضا همیشه اخم میکرد!
وای خدایا... دارم دیوانه میشوم!
_خسته که نیستی عزیزم؟
صدای پوف کلافه ی علی رضا را شنیدم و آب
دهانم را قورت دادم و گفتم:
_نه، چطور؟
_امشب مهمونی آقای شایگان دعوتیم.
آه از نهادم بلند شد. کی حال داشت برود آن
مهمانی؟ مهمانی تجملاتی آنها؟
ادامه داد:
_حتما باید بریم؛ البته آقاجونو مادرجونو
علی رضا هم دعوت دارن. آقاجون اینا که زیاد
اهل این مهمونیا نیستن، علی رضا هم نمیاد...
علی رضا تند وسط حرفش پرید و گفت:
_چی واسه خودت میبری و میدوزی؟ منم میام.