رمان حاملگی ناخواسته
969 subscribers
1 video
1 file
1 link
Download Telegram
#پارت_152



با لج نفسم را بیرون فرستادم و گفتم:

_نمیدونم... تو برو، خودم میام.

دنده را عوض کرد و گاز داد.

_اسم مرکز خریدش چیه؟

سرم را به صندلی تکیه دادم و آرام گفتم:

_نمیدونم!

خیلی جدی گفت:

_چند روز بهت وقت میدم تا همه چیزو به پویان

بگی! دوست ندارم برادرم احمق فرض بشه.

حرصم گرفت و گفتم:

_تو نمیخواد نگران این چیزا باشی، چون اصلا

بهت ربطی نداره.

پوزخندی زد و گفت:

_خواهیم دید!

بالاخره رسیدیم. احساس میکردم دیگر انرژی

ندارم. نگاهش رمقم را گرفته و بیحسم کرده بود.

خدایا چرا؟

_اینجاست؟

غمزده گفتم:

_آره، ممنون که رسوندیم. خداحافظ!

از ماشین پیاده شدم. اوهم پیاده شد و گفت: 

_منم میام. بعد که خریدات تموم شد

میرسونمت!
 
_نمیخواد احتیاجی نیست، خودم میتونم.

_لازمه؛ شاید دوباره مزاحمت شد.

از کی تا حالا به فکر من بود؟ در ماشین را قفل

کرد و به سمتم آمد. پالتواش را جلویم گرفت:

_میگیری دستت؟