#پارت_152
با لج نفسم را بیرون فرستادم و گفتم:
_نمیدونم... تو برو، خودم میام.
دنده را عوض کرد و گاز داد.
_اسم مرکز خریدش چیه؟
سرم را به صندلی تکیه دادم و آرام گفتم:
_نمیدونم!
خیلی جدی گفت:
_چند روز بهت وقت میدم تا همه چیزو به پویان
بگی! دوست ندارم برادرم احمق فرض بشه.
حرصم گرفت و گفتم:
_تو نمیخواد نگران این چیزا باشی، چون اصلا
بهت ربطی نداره.
پوزخندی زد و گفت:
_خواهیم دید!
بالاخره رسیدیم. احساس میکردم دیگر انرژی
ندارم. نگاهش رمقم را گرفته و بیحسم کرده بود.
خدایا چرا؟
_اینجاست؟
غمزده گفتم:
_آره، ممنون که رسوندیم. خداحافظ!
از ماشین پیاده شدم. اوهم پیاده شد و گفت:
_منم میام. بعد که خریدات تموم شد
میرسونمت!
_نمیخواد احتیاجی نیست، خودم میتونم.
_لازمه؛ شاید دوباره مزاحمت شد.
از کی تا حالا به فکر من بود؟ در ماشین را قفل
کرد و به سمتم آمد. پالتواش را جلویم گرفت:
_میگیری دستت؟
با لج نفسم را بیرون فرستادم و گفتم:
_نمیدونم... تو برو، خودم میام.
دنده را عوض کرد و گاز داد.
_اسم مرکز خریدش چیه؟
سرم را به صندلی تکیه دادم و آرام گفتم:
_نمیدونم!
خیلی جدی گفت:
_چند روز بهت وقت میدم تا همه چیزو به پویان
بگی! دوست ندارم برادرم احمق فرض بشه.
حرصم گرفت و گفتم:
_تو نمیخواد نگران این چیزا باشی، چون اصلا
بهت ربطی نداره.
پوزخندی زد و گفت:
_خواهیم دید!
بالاخره رسیدیم. احساس میکردم دیگر انرژی
ندارم. نگاهش رمقم را گرفته و بیحسم کرده بود.
خدایا چرا؟
_اینجاست؟
غمزده گفتم:
_آره، ممنون که رسوندیم. خداحافظ!
از ماشین پیاده شدم. اوهم پیاده شد و گفت:
_منم میام. بعد که خریدات تموم شد
میرسونمت!
_نمیخواد احتیاجی نیست، خودم میتونم.
_لازمه؛ شاید دوباره مزاحمت شد.
از کی تا حالا به فکر من بود؟ در ماشین را قفل
کرد و به سمتم آمد. پالتواش را جلویم گرفت:
_میگیری دستت؟